يونگ تصور خدا را يك كهن الگو ميداند، الگويي اصيل و بنيادين در روان انسان كه براي تأمين سلامت او بايد مورد توجه و اعتنا قرار گيرد و غفلت از آن به راحتي به انحرافات رواني مي انجامد. به عقيده ي يونگ، انسان دچار خودفريبي و سرگرداني است، وقتي گمان ميكند كه ديگر نيازي به خدا و دين ندارد.  يونگ حضور خداوند را در زندگي خود احساس مي كرد و خود را تحت قدرت و تقدير الهي مقهور مي دانست . « از ابتدا دست سرنوشت را لمس  مي كردم، گويي تقدير، تكليف زندگي مرا رقم زده است و بايد آن را انجام دهم. اين موضوع به من امنيتي دروني ميبخشيد و گرچه هرگز نتواستم آن را به خود ثابت كنم، خودش خود را به من ثابت كرد. "من" اين يقين را نداشتم "او" مرا وا مي داشت » .