انسان کامل از دیدگاه روان شناسی
توجه به انسان و مطالعه آن پدیده تازه ای نیست و تاریخی کهن دارد و از قدیم الایام مورد توجه مذاهب و مکاتب و فرهنگ های گوناگون بوده و کم تر متفکر و دانشمند و فیلسوف ونظام فکری و فلسفی را می توان یافت که به گونه ای به شناسایی انسان و مطالعه درباره او نپرداخته باشد.
به تعبیر دیگر اگر چه انسان شناسی به شکل امروزی آن از جمله دانش های نوپا و نوظهور محسوب می گردد و بنابر برخی عقاید انسان شناسی مولود عصر اکتشافات است که در آن انسان اجتماعات دور مانده از صنعت جدید را زمینه تحقیق انسان شناسی خود قرار داد و با عناوینی چون اجتماع «وحشی » و «ابتدایی » و «قبیله ای » و «سنتی » و حتی «بی سواد» و جز آن ها به شناسایی انسان روی آورد ، اما در این مقال و منظر نه دیگر آن شیوه به کار گرفته می شود و نه آن حوزه و قلمرو محدود به حال خود باقی است و نه می توان گفت آن زمان آغاز انسان شناسی است، بلکه توجه به انسان سابقه ای بس دیرینه دارد و از مکاتب و مذاهب هند گرفته تا فلسفه یونان و روم و از تفکرات اندیشمندان قرون وسطاتا اندیشه های اصیل اسلام، از رنسانس تا عصرحاضر همواره شناسایی انسان و توجه به ابعاد وجودی آن مورد نظر بوده است.
آنچه از انسان شناسی دراین جامقصوداست تنهابخشی ازیک اشتیاق ذاتی و درونی برای شناختن خودمان می باشد که با کنجکاوی در خور درباره خودمان می اندیشیم.
از نظر نباید دور داشت که در شناسایی انسان در هر دوره ای از ادوار تطور آن، بر روی مفهومی خاص تکیه شده و هر اندیشمند و متفکر و هر مکتب و نظام فکری در شناسایی انسان بر مفهومی ویژه و برداشتی خاص از انسان تکیه دارد که در واقع تلقی وی را از انسان نشان می دهد.
یعنی در عین حال که انسان پیکری است که کالبدشناسان آن را می شکافند و نفسی است که روان شناسان و فیلسوفان آن را توصیف می کنند و موجودی است که هر یک از ما با درون نگری به آن برمی خوریم و ذخیره سرشاری از مواد شیمیایی گوناگون است که بافت ها و مایعات بدن را می سازند و اجتماع شگفت انگیزی از سلول ها و مایعات است که قوانین همبستگی آن ها را فیزیولوژیست ها مطالعه می کنند، او ترکیبی از اندام ها و نفس عاقله است که در بستر زمان کشانده می شود.
لذا هر اندیشمند و مکتبی به گونه ای خاص به شناسایی انسان پرداخته; یکی او را «حیوان اجتماعی » و دیگری وی را «حیوان به کار گیرنده سمبل (نماد) » و آن یکی انسان را «حیوان ابزارساز» و یا «حیوان متفکر و سخن گو» تعریف می کند.
در مکاتب فکری نیز همین اختلاف نظر و دیدگاه در مورد انسان به چشم می خورد به گونه ای که در مشرق زمین انسان شناسی همواره قالب دینی و مذهبی دارد و حتی می توان گفت به تعداد ادیان گوناگون، تنوع انسان شناسی در مشرق زمین وجود دارد، در حالی که در مغرب زمین انسان شناسی سه مرحله از تحول فلسفی و مذهبی و علمی را پشت سر گذارده است.
در واقع طرز تلقی از هستی و نوع جهان بینی در بروز این اختلاف ها بی تاثیر نیست و از طرفی بی تردید نگاه به انسان از زاویه توصیف و تبیین وی - به هر روشی و بر اساس هر جهان بینی - یک نوع رویکرد خاص در شناخت انسان است که به شناخت توصیفی آن می پردازد.اما در کنار بیان چیستی انسان و تبیین صفات و ویژگی ها و کشش ها و کنش ها و انگیزه های نهفته در وجود او، دیدگاه دیگری نیز مدنظر انسان شناسان بوده و هست و آن بیان بایدها و نبایدها در مورد انسان است که انسان چه و چگونه باید بشود و انسان ایده ال و کامل کیست؟ به بیان دیگر آن انگیزه و گرایش ذاتی به کمال و تعالی که در جان آدمی ریشه دارد و وی را به شناخت توصیفی خویش فرا می خواند، او را به سمت شناخت «بایدها» و «نبایدهای » انسانی و آگاهی از انسانی که الگو و معیار وی باشد - انسان کامل - می کشاند.در واقع میل به کمال و دوری از نقص و ضعف و رذالت، از درون آدمی را متوجه یافتن الگوی مطلوب و معیاری ایده ال می سازد و لذا می توان گفت توجه انسان به شناسایی و یافتن این الگو و ایده ال از سابقه ای تاریخی، به بلندای میل کمال طلبی انسان برخوردار است و همین جست وجوی بی پایان وی را واداشته است تا موجودات ماوراء الطبیعه و رب النوع ها و قهرمانان افسانه ای و اسطوره ای و زمانی هم شخصیت های تاریخی را به عنوان انسان کامل و الگو برای خود مطرح سازد.
از این رو در تمام فرهنگ ها و مکاتب فکری و فلسفی و آیین ها و مذاهب و ادیان، ردپایی از انسان کامل را مشاهده می کنیم.
در این میان می توان از یوگا، بودا، کنفوسیوس، ارسطو، زردشت، افلاطون، اپیکور، نیچه، مارکس، سارتر، عرفا، متصوفه، فلاسفه، و برخی از روان شناسان معاصر نام برد که از انسان کامل سخن گفته اند و هر یک از دیدگاهی خاص و بر اساس جهان بینی حاکم بر اندیشه خویش، انسانی را به عنوان نمونه و برتر معرفی نمودند و اسمی خاص چون «ارهات » ، «کیون تسو» ، «انسان آزاده » ، «فیلسوف » ، «انسان بزرگوار» ، «قطب » ، «شیخ » ، «پیر» ، «ابر انسان » ، «خلیفة الله » ، «انسان خلاق » ، «انسان خود انگیخته » و «انسان به فعلیت رسیده » بر آن نهادند و شاید بتوان گفت به عدد انسان شناسان، نمونه هایی از انسان کامل معرفی شده است. در این مقال قبل از به دست دادن یک مفهوم معین و تعریف مشخص از انسان کامل و بیان توصیفی از آن، به سراغ مکاتب روان شناسی و مکتب فلسفی عرفانی صدرالفلاسفه و شیخ العرفا صدرالمتالهین رحمه الله رفته و انسان مطلوب و کامل را از دیدگاه وی با آراء روان شناسان مقایسه و تحلیل می کنیم.
جایگاه انسان شناسی در معرفت بشر
راز معرفت ربوبی و شناخت هستی در گنجینه معرفت انسان نهفته است و در حالی که دانش بشر بیش از سه محور عمده - شناخت خدا، انسان و جهان - ندارد، تمام آن بر شناخت انسان تکیه دارد و پایه گذاری شده است.و این سخن همان گفته بزرگان دین و اولیاء خداوند سبحان و برخی از اندیشمندان است که شناخت انسان از خویشتن و معرفت نفس را مفیدترین دانش ها و راه مطمئن درک حقیقت مطلق وجود اقدس حق تعالی می شمارند.لذا بی تردید می توان گفت که اهمیت انسان و جایگاه آدمی در نزد هر متفکر و اندیشمندی به جهان بینی وی و نوع نگرش او به هستی بستگی دارد.
از همین روست که یک فیلسوف مادی وقتی به انسان از دیدگاه مادی و قوانین حاکم بر ماده می نگرد، او را موجودی سلطه جو و طالب هرج و مرج می داند; آن گونه که هابز انسان را برای انسان گرگ می شمارد.در مقابل، دانشمندی که از جنبه معنوی به هستی می نگرد، انسان را در برترین مرتبه هستی می نشاند; همچنان که اسپینوزا انسان را برای انسان خدا معرفی می نماید.
و یا کی یرکه گورد شرط وصول به کمال را رو به روی خدا قرار گرفتن بیان می کند و یا سارتر انسان را موجودی «وانهاده » که نه نقطه اتکای در درون دارد و نه در جهان، تعریف می کند که حتی نمی تواند نیک و بد اعمال خود را بیابد.
بنابراین نمی توان کسی را یافت که نسبت به انسان دیدی مادی داشته باشد ولی هستی را بر مبنای یک ایده روحانی و معنوی و ماوراء طبیعت تفسیر کند و یا بر عکس انسان را بر اساس تفکر معنوی توصیف نماید ولی از هستی تفسیری مادی ارائه نماید.به تعبیری بهتر، شناخت هر فرد از خود زیربنای تمام افکار، عقاید و تفکرات وی را در هر مورد - از جمله انسان شناسی او - معین می کند.
اینک با روشن شدن جایگاه و اهمیت شناسایی انسان و شناخت انسان کامل به عنوان یک الگو، به بررسی انسان مطلوب و ایده آل در مکاتب روان شناسی و آراء صدرالمتالهین می پردازیم.
انسان کامل - سالم - از دیدگاه روان شناسی
مکتب ساخت گرایی
وقتی از روان شناسی بحث می کنیم، مقصود روان شناسی به عنوان یک علم است که خود را از فلسفه جدا می داند.درست است که دانشمندان پیشاهنگ روان شناسی در واقع فیلسوفان قدیم بودند و از این روی برخی برای ریشه یابی تاریخچه علمی روان شناسی به آراء فلاسفه روی می آورند، اما روان شناسی نوین و روان شناسی به عنوان یک علم اندکی بیش از صد سال سابقه دارد و تنها حدود صد سال اخیر روان شناسان موضوع روان شناسی را تعریف کرده اند و شالوده آن را ریخته و استقلال آن را از فلسفه مورد تایید قرار داده اند.بنابر تعریفی که اکنون از اصطلاح روان شناسی وجود دارد، آنان هرگز فلاسفه را روان شناس نمی شناسند.
و اگر در تاریخ روان شناسی به بررسی آراء فلاسفه قدیم می پردازند، تنها تا آن حد که مستقیما به ایجاد روان شناسی علمی و نوین مربوط می شود، نظر دارند.چون نمی توان انکار نمود که دانشمندان در گذشته مسائل مربوط به ماهیت نوع انسان را مورد بحث و بررسی قرار می دادند و تاثیر آن ها بر تحول روان شناسی به عنوان یک علم مستقل و عمدتا آزمایشی، محدود بوده است.
بنابراین وقتی ما در این جا از روان شناسی صحبت می کنیم، به آنچه که بعد از «مکتب ساخت گرایی » بیان گردیده است، عنایت داریم آن گونه که اغلب صاحب نظران در تاریخچه روان شناسی، آغاز آن را حدود سال 1880 می دانند و مکتب ساخت گرایی را نخستین مکتب رسمی روان شناسی جدید می شمارند.اگرچه در این که چه کسی و یا کسانی بنیان گذاران اصلی و اولیه روان شناسی علمی هستند، وحدت نظر نیست ولی می توان گفت که همگی بر اهمیت نقش «ویلهلم دونت » و تاسیس اولین آزمایشگاه روان شناسی توسط وی در سال 1879 که روان شناسی را در ردیف دیگر علوم طبیعی قرار داد، اذعان دارند.
نکته حائز اهمیت آن است که زمانی روان شناسی به عنوان یک علم آزمایشی تولد یافت که، تفکر اروپایی از افکار «اثبات گرایی » و «تجربه گرایی » و «ماده گرایی » لبریز بود.پر واضح است که روان شناسی متاثر از این تفکرات و بنا شده بر اندیشه هایی که در صدد فهم زیستی و دریافت مکانیسم های بدن انسان می باشند، از تعریف انسان و پرداختن به آن به عنوان یک موضوع عاجز است و نمی تواند به انسان به عنوان موجودی با ابعاد وجودی متعدد و متنوع بپردازد.
لذا این مکتب، تنها به مطالعه بخشی از موضوع انسان خود را محدود ساخت و یا به نوعی گذرا از کنار آن عبور کرد و به جای شناخت و مطالعه انسان با در نظر گرفتن تمام جوانب حیاتی وی، به بررسی شکل گیری معلومات انسان و قانونمند ساختن قوانین حاکم بر شناخت انسان، اکتفا نمود.مکتب ساخت گرایی موضوع خود را تجربه بی واسطه - در برابر تجربه باواسطه - یعنی مشاهده محتویات ذهن و تصاویر ذهنی مربوط به تاثرات حواس انسان از محیط خارج قرار داد.هدف پیروان این مکتب، تجزیه فرایندهای آگاهی به عناصر اصلی آن و کشف نوع پیوند بین این عناصر و تعیین قوانین پیوند بین آن ها بود، نه شناخت انسان به عنوان یک موضوع برخوردار از جنبه های متعدد که تمام ابعاد وی مدنظر باشد.
بعد از این، «مکتب کنش گرایی » نیز به طور کلی روان شناسی را علم زندگی روانی و علم مطالعه پدیده های روانی و شرایط آن معرفی نمود و به مطالعه زیر ساخت های جسمانی آگاهی و شناخت و ادراک آدمی پرداخت.به بیانی کلی و کامل تر در نظر این مکاتب موضوع روان شناسی همانا آگاهی و بررسی شناخت انسان بود آن هم به روشی کمی و آزمایشی و با عنایت تام به فعل و انفعالات فیزیولوژیکی و فیزیکو - شیمیایی آن و دیدی غالبا زیست شناختی.
بنابراین تا این دوران، روان شناسی کاملا از موضوعی به نام انسان که دارای پیچیدگی مخصوص به خود است و ابعاد متعدد و متنوع دارد، غافل بود.اگر بخواهیم خوشبینانه قضاوت کنیم باید بگوییم آن ها انسان و استعدادهای بالقوه او را نادیده می گرفتند و دیگر جایی برای این اندیشه که آدمی را برخوردار از حصه ای غیر مادی می داند، در نظر نمی گرفتند. ; گویا آدم جز جسم و فرایند جسمی ذهن دیگر هیچ ندارد!
روان شناسی رفتارگرایی
با توصیف وضعیت مکتب رفتارگرایی که بر پایه تفکرات پوزیتویستی و ماتریالیستی بنا نهاده شده و از مکتب کنش گرایی سخت متاثر گردیده ، کاملا مشخص می شود که این مکتب قابل مقایسه با مکتب ملاصدرارحمه الله نیست; زیرا با نادیده گرفتن بعد روحی و روانی انسان - به شکل کامل - و حتی فراموش نمودن بیش ترین جنبه های جسمانی آدمی و محدود و منحصر ساختن مطالعه آدمی در رفتار عینی و مشهود و قابل اندازه گیری - محرک و پاسخ - و تفکر و هیجان، جایی برای مقایسه آن با افکار ملاصدرارحمه الله باقی نمی گذارد و قابلیت ارائه یک الگوی انسانی را از خود سلب می سازد.
روان شناسی تحلیلی ( روان تحلیلی )
با ورود مکتب روان تحلیلی (روان کاوی) نیروی دومی جهت پیشبرد روان شناسی علمی وارد میدان شد که نقش مهم و قابل توجهی را نیز در این قلمرو و دیگر قلمروها ایفا نمود. تفکر حاکم بر این مکتب بیش تر افکار فروید بود که به رد هر نوع تفکر متافیزیکی اصرار می ورزید و به مطالعه جهان از دیدگاه علمی سخت معتقد بود.همان علم گرایی و تاثیر عمیق اثبات گرایی و تعصب در این که علم باید هر نوع مساله متافیزیکی را روشن کند باعث شد تا فروید با توجه به تز جبرگرایی خود نسبت به انسان دیدی زیستی منطبق با دیدگاه زیستی داروین اتخاذ کند.
پیش از داروین از انسان به عنوان مجموعه ای جدا از سایر حیوانات دیگر نام برده می شد که ویژگی عمده آن برخورداری از روح بود، در حالی که در دکترین تکاملی داروین، انسان به منزله بخشی از طبیعت و حیوانی در بین حیوانات دیگر به حساب می آید.پذیرش این دیدگاه بدین مفهوم است که مطالعه انسان در قالبی طبیعت گرایانه سیر کند و انسان موضوع مطالعه علمی قرار بگیرد نه موجودی به مراتب پیچیده تر از دیگر حیوانات .
بی تردید این مبنای فکری و این تصویر نه تنها مانع از ارائه الگوی برتر برای انسان می گردد بلکه به معنای سقوط انسان در اندیشه متفکران این مکتب است.افزون بر این مشاهده می کنیم که پرداختن این مکتب به انسان صرفا از دیدگاهی مادی است.این مکتب که بر مبنای یک دیدگاه نظری در جهت شناخت انسان و شخصیت او شکل یافته بود اکنون بیش تر به عنوان یک روش درمان اختلالات روانی به کار می رودبه طوری که می توان گفت روان کاوی ازحیث هدف، موضوع، ماهیت و روش از مسیر اصلی روان شناسی - از همان آغاز - انحراف گزیده بود و موضوع آن رفتار نابهنجار تلقی می شد.
در واقع مکتب روان تحلیلی نیز همان روال مکاتب قبلی رابه شکلی ادامه داد.این مکتب با اصالت دادن به مفهوم ناخودآگاه و ارائه تلقی رمانتیک از انسان، از نگرش ماتریالیستی و پوزیتویستی دست برنداشت.این دو نیرو (مکاتب قبل و روان تحلیلی) هر دو، تفسیری ماتریالیستی و بیولوژیکی از انسان و هستی ارائه می کنند هرچندکه از نظرموضوع اختلاف دارندومکاتب قبل رفتار محسوس را مطالعه می کردند ولی متفکران این مکتب نیز به مفهوم رمانتیک ناخودآگاه به عنوان مرتبه ای از نفس محدود شده بودند.
بنابراین تاکنون روان شناسی جدید با علم النفس فلسفی و آراء حکما و فلاسفه به طور ماهوی تفاوت خود را نشان داده است که در نهایت به بشر به عنوان گیاه خودرو می نگرد و پر واضح است که در دو عنصر متفاوت به تمام ذات، جای مقایسه و تطبیق باقی نیست و وجود ندارد.افزون بر این که رفتارگرایی و روان تحلیلی و... یعنی مکاتب و اشکال متداول و علمی روان شناسی بادیدگاهی کاملا محدود به بررسی و مطالعه حقیقت انسان می پردازند و از آن اعتلایی که آدمی می تواند بدان دست یابد غافل بوده و آن استعداد بالقوه انسانی را نادیده می انگارند و با مطالعه جزیی نگر محدود بر روی انسان - در مقایسه با مطالعه تمام ابعاد انسان - به یافته ای ناچیز و کم بها و سطحی درباره انسان دست می یابند و چه بسا در شناخت وی دچار انحراف می شوند; چرا که نهایت همت آن ها این است که از دید یک ماشین و یا از جنبه بیمار و ناتوان و درمانده به انسان بنگرند و از این دریچه در صدد شناخت انسان باشند.در این حالت ناگزیراستعدادهای بالقوه انسان را نادیده گرفته و از حیطه بررسی خارج می سازند.
روان شناسی گشتالت
روان شناسی گشتالت بر خلاف دیگر مکاتب قبلی، روحیه فلسفی تیزی نداشت و با فلسفه حاکم بر آلمان در آن زمان - محل تولد این مکتب - که همان مکتب فلسفی «نسبی گرایی اثباتی » و تفکر پدیدارشناسی است، هم نوایی و همراهی دارد.
از طرفی دیگر روان شناسی گشتالت انسان را به عنوان موجود مرکب از دو جزء روان و جسم، موضوع مطالعه خود قرار داده بود ولی با اتخاذ این روش در برابر تمام اصول روان شناسی حاکم قرار می گرفت و اصول آن ها را رد می کرد که نتوانست به عنوان اولین حرکت در برابر سنت حاکم بر روان شناسی علمی آن روز فائق آید و در مورد انسان یک توصیف قابل قبول و جامع ارائه کند.
افزون بر این که گشتالت خود از گرایشات اومانیستی و نئولیبرالیستی معاصر سخت متاثر بود و بنیان خود را بر تفکر «نسبی گرایی اثباتی » استوار نموده بود و همین بینش مانع از بررسی جامع درباب انسان و در درجه بعد قابلیت بررسی و مطابقت آن با افکار ملاصدرارحمه الله می گردد; چراکه با قبول نسبیت در حقیقت اشیاء، دیگر حتی انسان را به عنوان یک هویت نمی توان شناخت و باید او را در ارتباط با دیگر امور مورد بررسی قرار داد.
این سخن به معنای عدم شناخت حقیقت اشیاء، حتی انسان است; زیرا چون طرف نسبت ثابت نیست و لذا هیچ شناخت مطلقی محقق نمی گردد. افزون بر این که تراوشات اومانیستی و شناخت انسان در سطح ارتباطش با اشیاء مادی، گشتالت را تحت تاثیر خود گذارده و از سوی دیگر وی را به مطالعه چند حوزه از وجود انسان محدود ساخته است.
بدین سان در برابر روان شناسی کوته فکر و غیر انسانی و عقیم به رهبری رفتارگرایان و روان کاوان و...بود که روان شناسی انسان گرا - یعنی نیروی سوم روان شناسی - مطرح شد که هدف غایی آن توصیف کامل انسان و لزوما بیان استعدادهای وی، همانند تفکر، احساس، رشد، تحول، تکامل وتعامل باشرایط گوناگون بود.
بنابراین از این مقطع در تاریخ روان شناسی است که امکان تطبیق و تحلیل درباب انسان کامل فراهم می گردد و تنها مکتب انسان گرایی است که به هدف توصیف و تشریح و شناخت انسان وارد میدان شد و این هدف را نیز دنبال نمود که تجسم انسان گرایی در روان شناسی کمال نمودار گشته است.
روان شناسی کمال
مقصود از انسان کامل، انسان صرفا سالم یا بهنجار نیست و صرفا رهایی از بیماری عاطفی و نداشتن رفتار روان پریشانه، برای اینکه شخصیتی مطلوب داشته باشیم کافی نیست. روانشناسان کمال، سطح مطلوب کمال و رشد شخصیت را فراسوی بهنجاری میدانند و استدلال میکنند که تلاش برای حصول سطح پیشرفته کمال، برای تحقق بخشیدن یا از قوه به فعل رساندن تمامی استعدادهای بالقوه آدمی، ضروری است.
بنابراین انسان کامل ، مرتبه ای فراتر از بهنجاری است که از آن به انسان مطلوب نیز نام می بریم. در هر یک از فرهنگها و مکاتب فکری و فلسفی و آیین ها و مذاهب، ردپایی از انسان کامل را می یابیم. همچنین برخی از روانشناسان معاصر، سخن از انسان کامل یا مطلوب به میان آورده اند.
هفت نظریه از روانشناسان بزرگ نشان میدهد که با وجود نقاط اشتراک فراوان، هر کدام تصویر جداگانه ای از انسان مطلوب ارائه کرده اند:
1- شخصیت مطلوب از دیدگاه گوردون لاپورت 1967-1897انسان بلاغ یا پخته و رسیده است.
2- شخصیت مطلوب از دیدگاه کارل راجرز، انسان با کنش کامل است.
3- اریک فروم 1980 - 1900 شخصیت مطلوب را انسان بارور یا مولد میداند.
4- حاصل نظریه کارل گوستاو یونگ 1961 - 1875 در مورد انسان مطلوب، انسان فردیت یافته است.
5- خلاصه نظریه ویکتور فرانکل در مورد شخصیت مطلوب، انسان از خود فرا رونده یا دارای معنا است.
6-انسان مطلوب از دیدگاه پرلز، انسانی این مکانی و این زمانی است.
7- شخصیت مطلوب از دیدگاه آبراهام مزلو ، وی معتقد است، افراد دارای شخصیت مطلوب یا سالم، پس از ارضای سلسله مراتب نیازهای پایینتر )نیازهای جسمانی، نیازهای ایمنی، تعلق و محبت، نیاز به احترام و نیازهای دانستن و فهمیدن که بعدا اضافه کرد(، به نیاز به تحقق خود روی می آورند.
روان شناسی کمال با دیدی نو، به ماهیت انسان می نگرد.انسانی که او مشاهده می کند با آنچه که رفتارگرایی و روان تحلیلی - روان کاوی - یعنی اشکال سنتی روان شناسی ترسیم می کند کاملا متفاوت است.در این مکتب انسان یک ماشین و یا موجود بیمار درمانده ناتوان، آن گونه که رفتارگرایی و روان تحلیلی می شناسند، نیست، بلکه به جنبه سالم طبیعت آدمی نظر دارد و به چیزی فراتر از مرز بهنجار نگاه می کند و به حصول پیشرفته کمال و بیداری انسان و به فعلیت رساندن و تحقق بخشیدن تمامی استعدادهای بالقوه آدمی می اندیشد.
روان شناسی کمال در کنار توجه به تاثیر محرک های بیرونی - آن گونه که رفتارگرایی می گوید - و قبول نیروی غرائز - آن گونه که روان تحلیل گر پذیرفته بود - آدمی را قربانی دگرگون ناپذیر این نیروها نمی داند و می گوید آدمی می تواند و باید در برابر گذشته، طبیعت زیست شناختی و اوضاع و احوال محیط خویش بپا خیزد.
در این مکتب انسان از طبیعت و سرشتی امیدبخش و خوش بینانه بهره مند است. روان شناسان کمال تنها به «بهنجار بودن » نمی اندیشند، بلکه می گویند باید به سطوح عالی تر کمال انسانی و فراسوی بهنجار دست یافت و تمام استعدادهای بشری را به فعلیت رساند.در روان شناسی کمال هفت نظریه برگزیده برای توصیف و تبیین انسان کامل ارائه شده است که علی رغم وجود نقاط مشترک فراوان، هر یک تصویر خاصی از انسان کامل را ارائه می کنند که در این جا به شش مورد از آن ها اشاره نموده و الگو و طرح پیشنهادی «ابراهام مزلو» را که به اقرار همگان کامل تر و مفصل تر و پرنفوذتر است، توضیح می دهیم و به مقایسه آن با نظریه ملاصدرارحمه الله درباب انسان کامل می پردازیم:
- انسان کامل از دیدگاه « گوردون آلپورت » (1967 - 1897) با عنوان « انسان بالغ یا پخته »
- انسان کامل از دیدگاه « کارل راجرز » (1987 - 1902) با عنوان « انسان با کنش و کارکرد کامل »
- انسان کامل از نظر « اریک فروم » (1980 - 1900) با عنوان انسان « مولد و بارور »
- انسان کامل از دیدگاه « کارل گوستاویونگ » (1961 - 1875) به اسم « انسان فردیت یافته »
- انسان کامل از نظر « ویکتور فرانکل » (1905) با عنوان « انسان از خود فرارونده » یا انسان دارای معنا
- انسان کامل از دیدگاه « فریتس پرلز » (1970 - 1893) به اسم « انسان این مکانی و آن زمانی »
- انسان کامل از دیدگاه « ابراهام مزلو » (1970 - 1907) به نام «انسان خواستار تحقق » یا انسان خود شکوفا.
هر آنچه از روانشناسی می خواهید را در این وبلاگ بجویید .