تجربه دینی از دیدگاه ویلیام جیمز
جیمز جوهره دیـن را در حـریم تجربـه دینـی درونـی مـی جـست و مهمترین بخش دین را در ارتباط شخصی با خدا مـیدانـست. او در ایـن موضـوع نیـز نگـاه پراگماتیستی خود را حفظ کرده است و به جاي بررسی دلایل وجود تجربه دینـی بـه آثـار آن در زندگی مردم توجه دارد.
همان طور که در مقام دفاع از دین نیـز معتقـد بـود بایـد از طریق تجربه و آثار و ثمرات عملی از دین دفاع کرد نه از طریق بررسی منطقی دلایل اثبات دین و اصول آن.
بر این اساس او منحصراً به دین شخصی توجه داشت که بنـا بـه گفتـه اش تجربه ازلی و یگانه پیوند مستقیم با وجود الهی اسـت، رویـدادي نـامعمول، بـی اختیـار و بـر حسب انتظار خلاف عرف و سنت که شخص را به جانب اعمـال فـردي نـه گروهـی سـوق میدهد. اما مطمئن بود بررسی نوع دیگر دین «نهادینه» و «کهنه اکثریـت» کمتـر فایـده دارد ... به نظر او دین نهادینه که به روح تعصب و سیطره گروهی آلوده گشته و به اعمالی ظاهري تقلیل یا فته است و به منظور تـشفی خـاطر خـدایی کودکانـه صـورت مـیگیـرد، نظـامی از آمیزههاي ثانوي است که از طریق تقلید و عادت ملالآور منتقل و حفظ میشـود (وولـف، 1386)
او در کتاب انواع تجربه دینی میگوید: در این فـصل مـیکوشـم توجـه شـما را بـه نگرش درباره اعتقاد به چیزي که آن را نمی توان دید جلـب کـنم و از لحـاظ روانشـناختی احوال روانی مانند نگرشها، اخلاقیات، اعمال، هیجانها و احوال دینی مربوط به آگـاهی مـان را بررسی کنم. چیزهایی که معتقدیم همراه ما به طور واقعی یا ذهنی وجود دارند ... .
او در ضمن بررسی ایـن احـوال روانـی، نمونـه هـا و تجـاربی را بیـان مـی کنـد کـه افـراد گـزارش کرده اند، مانند احساس حضور یک وجود خاص، احساس حضور توأم با نـشاط و بهجـت، احساس حضور روح یا روحانی یک شخص، احساس حضور و دیدن به وسیله مرد نابینایی که خطاي باصره در مورد وي معنـا نـدارد.
همچنـین، او نتیجـه مـی گیـرد گویـا در دسـتگاه فکري و روانی ما یک حس حقیقتیاب وجود دارد که حقایق و واقعیت ها را درك می کنـد و کار آن خیلی از حواس معمولی دیگر عمیقتر و دامنه دارتر است. جیمـز در توضـیح ایـن تجربه از ارتباط عاطفی خود با خدا این گونه می گوید ( 2002, James )
من بارها احساس کرده ام با خداوند ارتباط نزدیک پیدا کرده ام، مـن ازایـن ملاقات هـا لـذت می برم و بدون اینکه آنها را انتظار داشـته و یـا طلـب کـرده باشـم، فقـط بـراي مـن حاصـل می شدند، لحظه اي چند فکري در سرنداشته و از آنچه در زندگی معمولی به آنهـا بـستگی دارد جدا می شدم؛ ازجمله وقتی بر سرقله کوهی قرار داشتم، در جلوي مـن دامنـه وسـیعی از تپه ها و دره ها کشیده شده بود که آن هم به اقیانوسی که تـا افـق ادامـه مـی یافـت منتهـی می شد ... .
آنچه در این مواقع احساس میکردم این بود که خـود را فرامـوش مـی کـردم و یک اشراق همراه با انکشافی در من پیدا می شد که زندگی را براي من با یک معناي عمیق مهم جلوه می داد. در اینجاست که من حق دارم بگویم فیض ارتباط مخصوص بـا خداونـد را دریافته ام. در هر صورت نبودن خدا براي مـن یـک اخـتلال ودر هـم ریختگـی اسـت و بدون او زندگی براي من بی معناست.
او در بخش دیگر کتاب می گوید به نظر من، می توان به درستی گفت: تجربه دینـی بشر، شخصی، ریشه اي و کانون اصلی اش در احوال عرفانی آگـاهی اسـت (وولـف، 1386، ص 294) .او درباره تأثیر خداوند بر انسان معتقد است: اگر از من بپرسند وجود خدا چگونه ممکن است در حـوادث و رویـدادهاي بـشري تغییـري را سـبب شـود، بـه سـادگی جـواب می دهم با اتصال بشر در موقع دعا و بخصوص وقتی عالم ماوراء حس، قلب آدمـی را لبریـز می کند.
آنچه آدمی در این موقع احساس می کند این است که اصلی روحـانی کـه بـه یـک معنا از اوست و در عین حال از او جداست، در مرکز نیروي شخصی او اثري زندگیبخش می گذارد و زندگی جدیدي به او می بخشد؛ به طوري که بـا هـیچ چیزقابـل مقایـسه نیـست ( جیمز ، 2002).
هر آنچه از روانشناسی می خواهید را در این وبلاگ بجویید .