ماهیت انسان از دید مارکس

" ماهیت انسان امری مجرد نیست که ویژه ی یک فرد خاص انسانی باشد.ماهیت انسان در واقع عبارت است از مجموعه ی کلیه ی مناسبات اجتماعی ”
معنی این تعریف آن است که انسان تنها یک موجود طبیعی و یک واحد بیولوژیک نیست.روشن است که انسان از جهت منشا پیدایش خود و از جهت مختصات فیزیولوژیک-تشریحی و قانونمندی بیولوژیک اعضاء خود با طبیعت پیوند دارد و عالیترین محصول تکامل طبیعی ست، ولی طبیعت هیچ یک از آن مختصاتی را که ما آن را “مختصات انسانی”می نامیم به انسان از ابتدای زایش داده نشده است (مانند شعور، زبان، عواطف و احساسات و حتی امکان راست راه رفتن که کودک به کمک خانواده و جامعه فرا می گیرد).در حالیکه انسان تمام محمل های ضروری را برای کسب این مختصات از اسلاف خود به ارث برده است.

انسان در ورای جامعه نمی تواند به انسان بدل گردد و این امر در اثر برخی حوادث نادر که گاه فرزند انسان در میان جانوران بزرگ شده از لحاظ علمی به اثبات رسیده است. لذا انسان موجودی اجتماعی است و انسانیت وی از اجتماعیت وی جدا نیست و از آنجا که انسانیت ماهیت اوست لذا معنی سخن مارکس روشن است که می گوید ماهیت انسان مجموعه ی کلیه ی مناسبات اجتماعی است که به کلیه ی مختتصات روانی و عملی او شکل می دهد. حتی مختصات صرفا فیزیولوژیک انسان مانند دیدن ، شنیدن، خوردن، خفتن و غیره عمیقا تحت تاثیر حیات اجتماعی اوست و خصایص نوینی کسب می کند.

در جوامع مبتی بر طبقات متناقض پروسه ی شکل گیری ماهیت انسان نمیتواند کامل و همه جانبه باشد ، بلکه یک جانبه و مسخ شده است و گاه این مسخ تا آن حد می رسد که برخی از اجزاء ماهیت اجتماعی انسان از وی جدا شده و به صورت نیرویی مرموز و غریبه بر وی مسلط میشود، چیزی که در فلسفه “بیگانگی“یا آلیناسیون ( alienation)نام گرفته است . بیگانگی تبدیل محصولات انسانی(کار مولد، مناسبات اجتماعی ، موازین اخلاقی، تیوریهای علمی، اشکال شعور اجتماعی) و نیز مختصات و استعدادهای انسانی به چیزی مستقل از انسان، بیگانه از او و مسلط بر اوست.

بیگانگی یک جریان موقت در تاریخست و مربوط به زمانی ست که پیوند های اجتماعی شکل خود به خودی دارد و از نظارت و کنترل انسان خارج است.هر نوع فعالیت(اعم از کار تولیدی، علم ، هنر، اداره ی امور) در این شرایط به انحصار گروه در بسته ای در می آید و لذا برای کلیه ی اعضاء دیگر جامعه به چیزی غریبه و بیگانه مبدل می گردد و در نتیجه فعالیت جامعه و محصولات آن از افراد و گروه های اجتماعی جدا و بیگانه می شود.

در مکتب مارکسیسم انسان موجودی است مادی که هیچ گونه تجلی روحانی و معنوی در وجود او یافت نمی شود و نیازها و خواست هایش به امور مادی و اقتصادی، محدود و منحصر است. نیازها و خواست های مزبور نیز دارای دو جنبه ثابت و متغیر است، نیازهای بیولوژیکی از دسته نخست و نیازهای نوعی مانند همکاری با دیگران از سری نیازهای دسته دوم انسان می باشند که کار و عمل از ابعاد مهم فعالیت های نوعی او را تشکیل می دهد. در میان همه موجودات طبیعت نیز، تنها انسان است که با طبیعت پیوند برقرار کرده و با کار و عمل خویش به دگرگونی آن ها می پردازد ولی در این راستا، خود نیز دگرگون می شود، چرا که روابط با ابزار تولیدی در هر دوره ای، شکل خاصی به خود گرفته، موجب دگرگونی طبیعت انسانی می شود؛ یعنی تاریخ در هر مرحله ای انسان خاص خود را می پروراند.»{عبدالله نصری، مبانی انسان شناسی در قرآن، ص 163}

مهمترین مولفه های اندیشه مارکس عبارتند از:

1- ماتریالیسم: مارکس معتقد به ماتریالیسم بود یعنی آنکه در دنیا فقط ماده وجود دارد. این مفهوم از ماتریالیسم را مارکس از فوئرباخ اخذ کرد. بر این اساس دیگر وجود خداوند یا روح و یا هر گونه موجود غیرمادی منتفی خواهد شد و در جهان فقط ماده وجود دارد.

2- دیالکتیک: مارکس دیالکتیک را از هگل فراگرفت. بر اساس دیالکتیک همه چیز در دنیا درحال تغییر و دگرگونی است. در مقابل هر چیزی، ضد یا مخالفی وجود دارد که مارکس از آن دو به تز و آنتی تز یاد می کند. از ترکیب این دو سنتز به وجود می آید.

3- دترمینیسم تاریخی: دترمینیسم به معنای جبری بودن یا تعیین شدگی است. دترمینیسم تاریخی به این معناست که تاریخ روندی جبری دارد. از نظر مارکس تاریخ به چند مرحله تقسیم می شود. مرحله اول"کمون اولیه" نام دارد و در آن همه چیز اشتراکی بوده و مالکیت خصوصی وجود نداشته است، سپس تاریخ به دوره برده داری، و بعد از آن فئودالیسم رسیده و در زمان مارکس در مرحله سرمایه داری قرار داشت. مارکس پیش بینی کرد که سرمایه داری به کمک انقلاب و دیکتاتوری پرولتاریا (کارگران بدون ابزار) به "سوسیالیسم" می رسد که در این مرحله مالکیت خصوصی از بین می رود و همه اموال و دارایی ها اشتراکی می شود و سپس به "کمونیسم" که جامعه بدون طبقه و بدون دولت و بدون مالکیت است می رسد، اما این پیش بینی هیچ گاه محقق نشد.

4- اقتصاد: تحولات تاریخی که مارکس از آن ها یاد می کند به چه صورتی رخ داده اند؟ موتور محرکه تاریخ از نظر مارکس اقتصاد بوده و لذا اقتصاد زیربنا، و سیاست، فرهنگ، دین و... همه روبنا هستند. منظور مارکس از اقتصاد با منظوری که ما امروزه از اقتصاد در ذهن داریم کمی متفاوت است. از نظر مارکس اقتصاد در مناسبات تولید خلاصه می شود و مناسبات تولید نیز در مالکیت ابزار تولید. هر کسی که مالک ابزار تولید باشد شکل دهنده طبقه مسلط در جامعه است و آنانی که فاقد ابزار تولید هستند طبقه زیردست هستند که از سوی طبقه مسلط استثمار می شوند. به عنوان مثال در برده داری، برده ها ابزار تولید هستند، در فئودالیسم زمین و در سرمایه داری ماشین آلات صنعتی مارکس معتقد است نیاز اصیل در انسان نیاز مادی است. جستجوی خورد و خوراک کافی و سرپناه و پوشاک هدف های اصلی انسان در سپیده دم تاریخ بشر بودند. هنگامی که نیازهای اصلی انسان برآورده می شود نیازهای دیگری پدید می آیند. این کشمکش همچنان ادامه می یابد. همین که انسان ها در مسیر تکاملی شان مرحله ابتدایی و اشتراکی را پشت سر می نهند؛ برای برآورده ساختن نیازهای نخستین و ثانوی شان درگیر یک همزیستی تنازع آمیز می شوند نتیجه این تنازع تقسیم کار است. به محض پدیدآمدن تقسم کار در جامعه بشری طبقات متنازع پدید می آیند{ کوزر، لیوئیس، زندگی و اندیشه بزرگان جامعه شناسی، ترجمه محسن ثلاثی، تهران، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ پنجم، ص76}.

اخلاق به نظر مارکس نتیجه این تقسیم طبقاتی است. اخلاق بازتاب هستی اجتماعی است روبنایی است ازیک زیربنای اقتصادی. بنابراین اخلاق مارکسیستی اخلاقی جبری و نسبی گرایانه تاریخی مبتنی بر نیاز مادی است اخلاق مارکسیستی اخلاقی تاریخی است. در اندیشه مارکسیسم لنینیسم هر اخلاقی مهر تاریخی خود را با خویش حمل می کند. اخلاق فوق جوامع انسانی نداریم. اخلاق بر اساس یک پایه اقتصادی معین بوجود می آید و قهراً به آن هم خدمت می کند هر وقت پایه اقتصادی تغییر کرد روبناهایش که اخلاق یکی از آنهاست نیز تغییر می کند.{ واژه نامه مبانی و مفاهیم مارکسیسم، تهران، انتشارات مردم، چاپ سوم، 1358، ص 93}

بر همین اساس اخلاق مارکسیستی در ردیف اخلاق های نسبی گرا نیز قرار می گیرد. نتیجه نگاه تاریخی و نسبی مارکسیسم به اخلاق این خواهد شد که هیچ صفت اخلاقی ثابتی نخواهیم داشت. باید دید شرایط تاریخی چه اقتضایی دارد. بر این پایه نمی توان به طور مطلق گفت دزدی بد است باید دید دزدی در چه شرایطی مد نظر است. در نظام فئودالیسم دزدی رعیت از ارباب بد است زیرا اگر در چنین نظامی رعیت از ارباب دزدی کند نظام فئودالیسم به سرمایه داری نمی رسد. اما هنگامی که سرمایه داری محقق شد و جامعه به حدی رسید که باید انقلابی پدید آید و کارگران می بایست انقلاب کنند در آن صورت نظام ارزشی نیز به هم می خورد و مصادره اموال سرمایه داران کاری پسندیده و خوب است.{ مصباح یزدی، محمد تقی، دروس فلسفه اخلاق، تهران، انتشارات اطلاعات، 1373، ص 80}

مارکسیسم و اخلاق طبقاتی

 نکته بسیار مهم دیگر درباره اخلاق مارکسیستی بدبینی و تنفر شدید مارکسیسم نسبت به اخلاق متعارف و مرسوم در جوامع است. دلیل این تنفر این است که مارکسیسم اخلاقیات مرسوم را طرحی استعماری برای صاحبان قدرت به منظور ثبات وضعیت موجود می دانند. مارکسیسم معتقد است در جوامع طبقاتی، اخلاق دارای خصلتی طبقاتی است. یعنی طبقات استثمارگر و طبقات استثمارشونده دراین مورد هر کدام بینش خاص خود را دارا هستند. اخلاق طبقات مسلط ابزار ایدئولوژیک آن ها برای اعمال و تحکیم دیکتاتوری آنهاست. مارکس می گوید بورژوازی برای فریب خلق ها همواره خصلت طبقاتی و تاریخی اخلاق راپرده پوشی کرده تا آن را نه مدافع منافع استثمارگرانه خود بلکه مدافع همه بشریت قلمداد کند.{ واژه نامه مبانی و مفاهیم مارکسیسم، تهران، انتشارات مردم، چاپ سوم، 1358، ص 94} وقتی جامعه به طبقات تقسیم می شوند بینش های سیاسی، اخلاقی، دینی و غیره پدید می آیند این جهان بینی ها برای آن بروز می یابند که اقتدار طبقه مسلط را تحکیم یا تضعیف نمایند{زندگی و اندیشه بزرگان جامعه شناسی، پیشین، ص79}.

 «به نظر مارکس دولت یا همان قدرت عمومی، تجلی سلطه سازمان یافته یک طبقه بر طبقه دیگر است این قدرت عمومی برای آن که اقتدار خود را حفظ کند دست به جعل باید و نبایدهای اخلاقی می زند این بایدها دنباله های همان نظام نظری متعارف است. نظام نظری اخلاق، مجموعه ای است که دستورها، قواعد، اغواها و اغلاطی که طبقه حاکم برای حفظ اقتدار خود جعل کرده است، اعمال می کند و این که اخلاق مجموعه مرام هاست به این معناست که مجموعه اغواهاست».{ صانعی دره بیدی، منوچهر، فلسفه اخلاق و مبانی رفتار، تهران، انتشارات سروش، 1377، ص340}

 آنچه گفته شد درباره اخلاق در نظام طبقاتی موجود از نگاه مارکسیسم است. گفتنی است مارکسیسم نگاه دیگری نیز به اخلاق دارد و آن اخلاق در جامعه آرمانی است.

انسان در جامعه آرمانی مارکسیسم

 یکی از ویژگی های جامعه آرمانی در نگاه مارکسیسیت ها از بین رفتن طبقات است. جامعه آرمانی جامعه ایست بی طبقه به همین دلیل در جامعه آرمانی اساساً اخلاق هیچ جایگاهی ندارد زیرا در این جامعه طبقات از بین رفته اند لذا اخلاق نیز در کار نخواهد بود. این جامعه جامعه ای است بی طبقه، بی حکومت، بی تخصص، بی نظام و بی خانواده. در این جامعه قانونی وجود ندارد تا به واسطه پیش گیری از تخلف از آن محتاج اخلاق باشیم. مارکس معتقد است نظام اخلاقی متعارف حاصل انحراف است و جامعه سالم بی انحراف نیازی به اخلاق ندارد.{ فلسفه اخلاق و مبانی رفتار، پیشین، ص335}.

به بیان دیگر در نظام آرمانی کمونیستی موضوع اخلاق منتفی خواهد شد. زیرا انگیره های فردی در چنین جامعه ای ازبین خواهد رفت و دیگر هیچ کس فکر خودش نیست تا خیانت یا جنایتی مرتکب شود.{ دروس فلسفه اخلاق، پیشین، ص 80}

 اما یکی دیگر از مسائل اساسی در تفکر مارکس تلفیق علایق فردی و علایق اجتماعی است. مارکس معتقد است اخلاق متعارف به هیچ وجه نمی تواند این تلفیق را حاصل نماید بلکه این نتیجه تنها با انقلاب حاصل می شود. در نتیجه انقلاب، طبقات از میان می رود و با از بین رفتن طبقات تضاد میان این دو نابود می شود و دیگر هیچ نیازی به اخلاق نخواهد بود. مارکس در «بیانیه کمونیسم» چنین می گوید:

 «هنگامی که در جریان توسعه جامعه بشری همه تضادهای طبقاتی محو شوند و تولید یکباره در دست افراد متحده با هم متمرکز شود قدرت عمومی یعنی دولت خصلت سیاسی خود را از دست می دهد... در این صورت طبقات و در نتیجه تسلط خاص طبقه کارگر به عنوان طبقه نیز از میان خواهد رفت و به جای جامعه بورژوایی قدیم با همه اختلاف طبقاتی آن اتحادی پدید (خواهد) آمد که در آن شکفتگی آزادنه هرکس شکفتگی همگان خواهد بود».{ توسلی، غلام عباس، نظریه­ های جامعه شناسی، تهران، انتشارات سمت، 1380، ص 1049}

 بنابراین اخلاق متعارف از نظر مارکس پذیرفتنی نیست و مانع رسیدن به تکامل است. بلکه محصول و نتیجه خودباختگی است. و بیش از آن که مددکار تکامل باشد مانع آن است. اما جای این پرسش در تفکر مارکس باقی می ماند که با این حال پس معیار باید و نباید چیست؟ چه فعلی را باید انجام داد و چه فعلی را نباید انجام داد؟ معیار فعل اخلاقی در اندیشه مارکس چیست؟!

 استاد مطهری در پاسخ به این پرسش می گوید در اخلاق مارکسیستی معیار اخلاق، تکامل است. اگر عملی به تکامل تاریخی کمک کرد باید آن را انجام داد. اما از آن جا که تنها راه رسیدن به تکامل در نظریه مارکس انقلاب است پس می توان گفت انقلاب معیار اخلاق است. هر عملی که انقلاب را تسریع کرد می توان گفت اخلاقی است.

انسان کامل از ديدگاه مارکسيسم

کارل هاينريش مارکس متفکر و انقلابي‌ آلماني‌ است که آزادي انسان را در گرو آزادي جامعه ميداند و معتقد است بعد «جامعه شناختي» انسان را از بعد «روان شناختي» او مهم تر بوده و او عضوي از جامعه‌ و مـحصول‌ جـامعه‌ و تاريخ است و به همين دليل‌ به‌ تنهايي‌ و بدون تغيرات اساسي در نهادهاي اجتماع و همچنين اقتصاد نمي تواند به کمال و رهايي دست يابد.

مارکس بيشتر به جنبه هاي اجتماعي‌ گرايش‌ پيدا‌ کرده نـه بـه جنبه هاي فردي، او انسان‌ کامل‌ را انسان بي طبقه ميداند و معتقد است که اگر انساني در طبقه اي باشد و مخصوصا در طبقه هاي عاليتر‌ هميشه‌ يک‌ انـسان مـعيوب است و بلکه در جامعۀ طبقاتي هـيچوقت انـسان درست‌ و سالم وجود ندارد، انسان کامل از نظر اين مکتب يعني انسان بي طبقه ، انساني که هميشه با انسان‌ هاي‌ ديگر‌ در وضعي مساوي زندگي کند، پس مـلاک کـامل بودن انسان ها‌، مـا‌ بـودن آنهاست و ملاک ما شدن از بين رفتن اختصاص ها و جايگزين شدن اشتراک است ، بعد از‌ اين‌ که‌ تساوي و برابري حاکم شود و تعلقات اختصاصي نفي گردد انسان از من بودن‌ خارج‌ شده‌ و ما مـي شود و بـدين ترتيب ديگر ناقص نيست و کامل مي شود.