معانى منشأدين

منشأدين، دو معناى عمده دارد كه بهتر است پيش از پرداختن به نظريات مختلف،ارتباط اين معانى را با يكديگر روشن سازيم.

1. منشأ پيدايش دين:

هر دينى مجموعه اى از باورها، اعمال، نمادها، اساطيرو...را شامل مى شود. گاهى مراد از بحث منشأدين، اين است كه اين مجموعه هاىگوناگون، يعنى اديان مختلف، چگونه به وجود آمده اند. اين مجموعه ها گرچه دربرخى عناصر تشابه دارند، ولى ميان آنهاتفاوت اساسى وجود ندارد. نظريات گوناگون در منشأدين بايد به اين تفاوت ها و نيز تشابه ها بپردازد; يعنى روشن سازد كه چرا برخى از اين عناصر تفاوت و يا تشابه دارند. دسته اى از نظريات الحادى ـ چنان كه بعداً توضيح خواهيم داد ـ تكامل گرا هستند; يعنى ميان همه اين مجموعه ها يكى را، مانند توتميسم به عنوان دين اساسى انتخاب كرده بقيهاديان را حالت پيچيده و تكامل يافته اى از آن دين ساده و اساسى مىدانند. 

نظريات خداگرا دو دسته اند: برخى، مانند نظريه يونگ تبيينى پلوراليستى ازاديان ارائه مى دهند; يعنى ميان اين مجموعه ها به ترجيح قايل نيستند و همه آنها را در دستيابى به هدف نهايى برابر مى دانند. دسته ديگر، از ميان اينمجموعه ها يكى را برتر از ديگرى مى نشاند; يعنى يكى را دين اصيل و بقيه راحالتى انحراف يافته مى داند.

2. منشأ ديندارى:

مراد از منشأ ديندارى اين است كه چه امرى باعث شده استكه مردم به دين باور داشته باشند; به عبارت ديگر، چرا مردم ديندار شده اند.در پاسخ اين مسئله مى توان پاره اى از علل و عوامل روانى و يا اجتماعى را برشمرد كه موجب ديندارى شخص شده اند.

اكنون اين سؤال مطرح مى شود كه آيا منشأ پيدايش دين غير از منشأ ديندارىاست، يا اين كه با هم ديگر ارتباطى دارند؟ در نظر ابتدايى اين دو مسئله كاملامتفاوت مى نمايند; ولى پاسخ دقيق اين سؤال در گرو پيش فرضى است كه شخص راجعبهوجود خدا و دخيل بودن اين وجود در پيدايش اديان دارد. اگر نظريه پردازى،وجود خدا را نپذيرد، در اين صورت نخست تبيينى براى ديندارى ارائه مى دهد;يعنى عاملى روانى و يا اجتماعى را برمى شمرد كه موجب شده است انسان ها بهوجودخدا باور داشته باشند، سپس از طريق اين باور، پيدايش اديان را نيز تبيين مىكند. به عبارت ديگر، روشن مى سازد كه چه عاملى باعث شد اين باور شكل دينى رادر حيات بشر به خود بگيرد. بنابراين در اين گونه نظريات، منشأ ديندارى همانمنشأ پيدايش دين است; با اين تفاوت كه امر روانى و يا اجتماعى ابتدا منشأديندارى مى شود و سپس توسط آن، منشأ پيدايش دين نيز مى شود.

امّا اگر پيش فرض نظريه پرداز، وجود خدا بود و خدا را منشأ پيدايش ديندانست، در اين صورت منشأ پيدايش دين غير از منشأ ديندارى است. در اين حالتمنشأ پيدايش دين خدا است، ولى مثلا امر روانى موجب شده است كه انسان ها دينرا بپذيرند. البته ممكن است گفته شود منشأ هر چيزى خدا است، پس چه تفاوتى دراين امر ميان دين و ساير امور وجود دارد؟ پاسخ اين سؤال به دو كاربرد مختلفواژه منشأ مربوط مى شود. خدا به عنوان مثال، منشأ جهان است; به اين معنا كه علت فاعلى آفرينش جهان است. مراد از منشأ در اين مورد، منشأ در تكوين است،ولى وقتى گفته مى شود منشأدين خدا است، به اين معنا نيست كه خداوند همچنان كهپيدايش جهان را اراده كرد و جهان هم متحقق شد، دين را اراده كرد و دين همتحقق يافت و به بقاى خود ادامه داد; بلكه مراد اين است كه خداوند براى هدايتبشر، اديان را طرح كرد و امور ديگرى از قبيل امور روانى و جامعه شناختى وتاريخى هم منشأ ديندارى بوده است. خلاصه اين كه، اگر پيش فرض نظريه پرداز،الحادى باشد، منشأ پيدايش دين، همان منشأ ديندارى مى شود، ولى اگر پيش فرضْخداگرايانه باشد، منشأ پيدايش دين، غير از منشأ ديندارى خواهد بود.

گاهى گفته مى شود كه اين دو بحث ارتباطى با همديگر ندارند. زيرا در منشأپيدايش دين، سخن از وجود خارجى دين است و در منشأ ديندارى سخن بر سر علتديندارى است و اين كه چرا مؤمنان ديندار هستند، به جاى اين كه ديندار نباشند؟پاسخ اين نظر روشن است; زيرا چنان كه گفتيم اگر پيش فرض نظريه پرداز الحادىباشد، منشأ ديندارى همان منشأدين مى شود. از اين رو گرچه در مسئله دوم سؤالاز علت دين به عنوان پديده اى روانى و اجتماعى است و در مسئله اوّل، سؤال ازعلت دين به عنوان پديده اى خارجى است، ولى بنابر پيش فرض نظريه پرداز، ممكناست همين امر روانى و يا اجتماعى منشأ پيدايش اين امر خارجى نيزباشد.

اكنون اين سؤال مطرح مى شود كه آيا منشأ پيدايش دين غير از منشأ ديندارىاست، يا اين كه با هم ديگر ارتباطى دارند؟ در نظر ابتدايى اين دو مسئله كاملامتفاوت مى نمايند; ولى پاسخ دقيق اين سؤال در گرو پيش فرضى است كه شخص راجعبهوجود خدا و دخيل بودن اين وجود در پيدايش اديان دارد. اگر نظريه پردازى،وجود خدا را نپذيرد، در اين صورت نخست تبيينى براى ديندارى ارائه مى دهد;يعنى عاملى روانى و يا اجتماعى را برمى شمرد كه موجب شده است انسان ها بهوجودخدا باور داشته باشند، سپس از طريق اين باور، پيدايش اديان را نيز تبيين مىكند. به عبارت ديگر، روشن مى سازد كه چه عاملى باعث شد اين باور شكل دينى رادر حيات بشر به خود بگيرد. بنابراين در اين گونه نظريات، منشأ ديندارى همانمنشأ پيدايش دين است; با اين تفاوت كه امر روانى و يا اجتماعى ابتدا منشأديندارى مى شود و سپس توسط آن، منشأ پيدايش دين نيز مى شود.

امّا اگر پيش فرض نظريه پرداز، وجود خدا بود و خدا را منشأ پيدايش ديندانست، در اين صورت منشأ پيدايش دين غير از منشأ ديندارى است. در اين حالتمنشأ پيدايش دين خدا است، ولى مثلا امر روانى موجب شده است كه انسان ها دينرا بپذيرند. البته ممكن است گفته شود منشأ هر چيزى خدا است، پس چه تفاوتى دراين امر ميان دين و ساير امور وجود دارد؟ پاسخ اين سؤال به دو كاربرد مختلفواژه منشأ مربوط مى شود. خدا به عنوان مثال، منشأ جهان است; به اين معنا كه علت فاعلى آفرينش جهان است. مراد از منشأ در اين مورد، منشأ در تكوين است،ولى وقتى گفته مى شود منشأدين خدا است، به اين معنا نيست كه خداوند همچنان كهپيدايش جهان را اراده كرد و جهان هم متحقق شد، دين را اراده كرد و دين همتحقق يافت و به بقاى خود ادامه داد; بلكه مراد اين است كه خداوند براى هدايتبشر، اديان را طرح كرد و امور ديگرى از قبيل امور روانى و جامعه شناختى وتاريخى هم منشأ ديندارى بوده است. خلاصه اين كه، اگر پيش فرض نظريه پرداز،الحادى باشد، منشأ پيدايش دين، همان منشأ ديندارى مى شود، ولى اگر پيش فرضْخداگرايانه باشد، منشأ پيدايش دين، غير از منشأ ديندارى خواهد بود.

گاهى گفته مى شود كه اين دو بحث ارتباطى با همديگر ندارند. زيرا در منشأپيدايش دين، سخن از وجود خارجى دين است و در منشأ ديندارى سخن بر سر علتديندارى است و اين كه چرا مؤمنان ديندار هستند، به جاى اين كه ديندار نباشند؟پاسخ اين نظر روشن است; زيرا چنان كه گفتيم اگر پيش فرض نظريه پرداز الحادىباشد، منشأ ديندارى همان منشأدين مى شود. از اين رو گرچه در مسئله دوم سؤالاز علت دين به عنوان پديده اى روانى و اجتماعى است و در مسئله اوّل، سؤال ازعلت دين به عنوان پديده اى خارجى است، ولى بنابر پيش فرض نظريه پرداز، ممكناست همين امر روانى و يا اجتماعى منشأ پيدايش اين امر خارجى نيزباشد.

تاريخچه بحث منشأدين

بحث منشأدين به معناى جستجو در علل و عوامل روانى و يا اجتماعى پيدايش دينبا صرف نظر از وجود خدا، در حقيقت محصول مدرنيته و عصر جديد است. آنچه پيش ازعصر جديد در اذهان رسوخ داشت، اين بود كه دين امر خدايى است و تبيين دين بايدبراساس فرض وجود خدا انجام شود. اما عصر جديد كه مدرنيته نام گرفت، عصر تحوّلدر علوم طبيعى است. فيزيك با تحقيقات گاليله و نيوتن، پيشرفت شگفت آورى پيداكرد. تحول سريع فيزيك اعجاب بسيارى از انديشه مندان و فلاسفه را برانگيخت. بهطورى كه فيزيك به صورت علم الگو و هنجار شناخت در سراسر دوران نوين درآمد. دانشمندان سعى مى كردند روش علوم طبيعى را در علوم انسانى نيز به كار ببرند.علومى مانند جامعه شناسى، روانكاوى و مردم شناسى، در روش خود به علوم طبيعىنظر داشتند.

دين در عصر جديد معضلى براى چنين علومى شد; زيرا دين پديده اى است كهداراى ابعاد مختلفى مانند بعد روان شناختى، اجتماعى و... است. براى همين درزمينه خاصّى ـ مانند جامعه شناسى ـ نمى توان تمام ابعاد دين را تحليل كرد.پيدايش بحث منشأدين به همين دوران مربوط مى شود. ظهور علم نوين براى تفكرمسيحى، مشكلاتى را پديد آورد. شايد مهم ترين پيامد ظهور علم نوين، بهوجودخدا مربوط مى شود. همين بحث موجب بروز «بررسى علمى دين» و مباحثى مانندمنشأدين شد كه به توضيح آن مى پردازيم.

1. رونق علم نوين و بروز كشفيات علمى، هيچ تأثيرى بر مسئله وجود خدانداشته است. علم نوين با كارهاى نيوتن قوت گرفت. نيوتن خود فرد مؤمنى بود،امّا قبل از نيوتن، كسانى مانند گاليله و كپرنيك با جهان مسيحيت مناقشاتىداشتند. به قول استيس، اعتقادات خاصى كه كليسا در مواجهه با علوم نوين، مجبوربود از آنها چشم بپوشد، هيچ كدام براى دين ضرورى نبودند. حذف همه اعتقاداتخاصى كه مسيحيان ناگزير از دست شستن از آنها بودند، ضرر و زيانى به هسته اصلىدين وارد نمى كرد، يا هنگامى كه ديگر ممكن نبود به تعبير و تفسير حقيقى شانپذيرفته شوند، لااقل مى شد به آنها معنا و مفهومى تمثيلى داد. بدين نحو، دينبه راحتى مى توانست خودش را با كشفيات تازه علم همساز كند. ولى بلافاصله بعد از ظهور علم نوين، موج عظيمى از شك گرايى دينى بهوجود آمد. در پى قرنهفدهم، قرن هيجدهم، شكاك ترين عصر دنياى نوين فرا رسيد. اين همان عصرى بود كهدر آن پادشاه انگليس شكايت مى كرد كه نيمى از اسقف هاى اعظم او ملحدند! اينهمان عصرْ بود كه هيوم، گيبون و ولتر را پروريد. اين افراد گرچه بهوجود خداايمان داشته اند، با اين همه، در دين شكاك بوده اند.

2. ظهور شكاكيت به دنبال علم نوين، رابطه منطقى با علم نوين نداشت. يعنىعلم نوين به هيچوجه نمى توانست با اعتقادات دينى به معارضه برخيزد; ولى علتهاى روانى عميقى در پيدايش شكاكيت دخيل بوده اند. بررسى اين علل روانى،امرى بسيار پيچيده و مشكل است كه در جاى خود بايد بدان پرداخت. ولى روش خاصىدر بررسى دين ميان روان شناسان و جامعه شناسان و مردم شناسان، رونق يافت كه « بررسى علمى دين » نام گرفت. ويژگى اين روش، تلاش در تبيين دين بدون توسلبه پيش فرضى فلسفى و غيرعلمى درباره دين است. علم همان طورى كه نمى تواندوجود خدا را ردّ كند، نمى تواند وجود خدا را هم اثبات كند. علاوه بر اين،تأملات فلسفى هم براى آنها جذابيتى نداشت. به همين خاطر كوشيدند با توسل به عوامل اجتماعى و يا روانى صرف، دين را تبيين كنند. آنان با استفاده از روشعلمى به توصيف پديده هاى مختلف دينى در جوامع مختلف پرداختند و از اين طريقبه نتايجى كلى درباره اديان دست يافتند.

در بررسى علمى دين، مفاهيم و مظاهر دينى به امور علمى تحويل داده مى شوندو از ورود پيش فرض هاى غيرعلمى (فلسفى و كلامى) در فرآيند تبيين ممانعت مى شود. بحث منشأدين در حقيقت فراورده بررسى علمى دين بوده است. زيرا روانشناسان، جامعه شناسان و مردم شناسان با اين روش، منشأ طبيعى براى دين ارائه مى دادند.

نقدِ بررسى علمى دين

دين پديده اى پيچيده و داراى ابعاد گوناگونى، مانند روانى و يا اجتماعىاست. بررسى علمى دين به چه معنايى است؟ هر يك از روان شناسان و يا جامعهشناسان بعد مورد نظر خود را تحليل و توصيف مى كنند. به عنوان مثال روان شناسبا كاركردهاى مختلف روانى دين سر و كار دارد و يا جامعه شناس به رابطه نهادهاو تغييرات گوناگون اجتماعى با دين مى انديشد. هر بُعدى از دين با رشته اى ازعلوم انسانى ارتباط مى يابد و دانشمند هر رشته مجاز است در محدوده رشته علمىخود، به تحليل پديده دين بپردازد و تأثيرات روانى و يا اجتماعى آن را بررسىكند. ولى به دو نكته بايد توجه داشت:

1. چنان كه قبلا اشاره كرديم، هيچ علمى نمى تواند با وجود خدا به معارضهبرخيزد، زيرا وجود خدا بحثى فلسفى و كلامى است كه از قلمرو علوم بيرون است.دانشمندان آنجا كه به بحث در وجود خدا مى پردازند و يا به ارتباط وجود خدا بانظرياتشان توجه مى كنند، از قلمرو رشته خود خارج مى شوند. در واقع، دانشمنداندرنظرياتشان پيش فرض هاى فلسفى وارد مى سازند و در تحقيقات خود به ردّ عناصراصلى دين مى رسند. آنچه وجود خدا با آن متعارض است، همين پيش فرض هاى فلسفىاست، نه خود بررسى علمى. پس اين دانشمندان از همان ابتدا پيش فرض نادرستىدرباره دين دارند. آنها فرض مى كنند كه دين را صرفاً بايد با پديده هاى علمىتبيين كرد. خود اين پيش فرض، اصلى علمى نيست، بلكه پيش فرضى فلسفى است كهنياز به اثبات دارد. آنها علاوه بر اين پيش فرض، پيش فرض هاى فلسفى ديگرى رانيز در نظريات خود دخالت مى دهند.

2. دانشمند در هر رشته اى تنها مى تواند پديده ها را توصيف كند و در قلمروعلم خود به تحليل و تبيين آنها بپردازد. به عنوان مثال، روان شناس مى تواندپديده هاى روانى، مانند عقده هاى سركوب شده و يا ترس را توصيف كرده به تحليلآنها بپردازد. ازكجا پديد آمده اند؟ چه تأثيرى در روان و زندگى انسان دارند؟و... روان شناس دين هم تنها مى تواند به تأثير پديده دين در امور روانى،مانند غرايز، عقده ها، شادى، ترس و...بپردازد; امّا مثلا چگونه مى تواندنتيجه بگيرد كه منشأدين، عقده هاى سركوب شده و يا ترس از طبيعت است؟ رابطه اىمنطقى ميان توصيف اين گونه امور و آن نتيجه نيست.

برخى از جامعه شناسان گفته اند: عوامل اجتماعى باعث پيدايش باورهاى خاصىمى شوند، و نتيجه گرفته اند منشأدين بايد عوامل اجتماعى خاصى باشد. چگونه مىتوان از اين كه برخى عوامل اجتماعى موجب پيدايش باورهاى خاصى مى شوند، نتيجهگرفت كه منشأدين، عوامل اجتماعى است، نه خدا؟ انتقال از مرحله توصيف كه كارروش علمى است، به اظهار نظرى درباره وجود خدا و يا درباره منشأدين، نوعىمغالطه است. در يك سير منطقى، نمى توان از اين كه برخى امور باطلْ باورهاىخاصى را ايجاد مى كنند، نتيجه گرفت كه منشأدين امرى باطل است.

به طور خلاصه، درباره روش علمى در بررسى دين مى توان گفت كه چنان كهطرفداران اين روش ادعا مى كنند، اين روش، روش علمى صرف نيست، بلكه عناصرى فلسفى و غيرعلمى به معناى مصطلح نيز در آنها وجود دارد و همين امر موجب شدهاست كه اين نظريات در برابر هجوم انتقادات قرار گيرند. روش علمى هيچ گاه نمىتواند از مرحله توصيف به نظريه اى درباره منشأدين راه يابد.