حدود یک دهه پس از ظهور روانشناسی گشتالت، اصول آن در زمینۀ ادراک بصری مورد توجه هنرمندان قرار گرفت. در آن زمان مرکز توسعه هنری در آلمان، مدرسه تازه تأسیس باهاوس در وایمار بود که هنرمندان و طراحان بزرگ اوایل سدۀ بیستم را در خود گرد آورده بود. پل کله، واسیلی کاندینسکی و جوزف آلبرز، مدرسان این مدرسه، آشکارا از نتایج این تحقیقات در نوشته ها و نقاشی هایشان بهره گرفتند . کنجکاوی آلبرز دربارۀ نظریه گشتالت می تواند معنادار باشد زیرا که امروزه او به خاطر احیای علاقه به « کنتراست همزمانی » که دورکهایم ( از روان شناسان گشتالت ) در سخنرانی اش مطرح کرده بود، اعتبار یافته است .
آنچه که نظریۀ گشتالت را برای هنرمندان تصویرگر و آموزگاران هنر جذاب کرده است این است که مکتب روان شناسی گشتالت به دنبال تشریح الگویی در رفتار انسانی است. قوانین بصری گشتالت، اعتباری علمی برای ساختار ترکیبی عرضه کرد و در اواسط قرن بیستم بوسیلۀ مربیان طراحی برای تشریح و بهبود آثار بصری به کار رفت. بررسی ادبیات طراحی و کتاب های این حوزه از دهۀ 1940 تا به امروز، نشان می دهد که نظریۀ گشتالت یک عنصر حیاتی برای آموزش طراحی محسوب می شده است. « جئورگی کپس » ، استاد « نیو باهاوس » در شیکاگو، در کتاب « زبان تصویر » از تبیینات « ورتمیر » ، « کافکا » و « کوهلر » ( مشهورترین روان شناسان گشتالت ) برای تکمیل مباحثش در ارتباط با قوانین سازمان دهی بصری و نیروهای روان شناختی، استفاده کرد. همچنین « رودولف آرنهایم » در دو کتاب «هنر و ادراک بصری : روان شناسی چشم خلاق و تفکر بصری ، اصول روان شناسی گشتالت را برای تحلیل روش ادراک و پردازش اطلاعات بصری به کار برد .

بنابراین در این بخش به نظرات کپس و آرنهایم به عنوان دو نظریه پرداز تأثیرگذار در زمینۀ آموزش هنر مدرن توجه خواهیم کرد و نسبت مباحث مطرح شدۀ آن ها و نظریۀ شناخت کانت را به دقت مورد توجه قرار می دهیم.
کپس در کتاب «زبان تصویر » می کوشد ضمن بازآموزی بصری، کاری کند تا ما « انحراف » شیوه های نگرشی را که به ارث برده ایم به حساب آوریم و به قصد این کار، به ما نشان می دهد که چه عواملی در تجربه تصویر دخالت دارند، به ما « دستور زبان » و « ترکیب » تصویر را یاد می دهد. کدام کنش های متقابل نیروها در سیستم عصبی انسان و در دنیای خارج از آن، تنش های معین بصری و نتیجه این تنش ها را تولید می کنند؛ کدام آمیختگی عناصر تصویری به سازمان دهی احساساتی نو و مشخص منجر می شود؛ و با کنار گذاشتن محتوای « ادبی » یا « تجسمی »، کدام « ارتباط بصری » را می توان با کدامین شکل، رنگ، خط، ساختار و گرایش ساخت.
هدف او سازمان دهی مجدد عادت های بصری مان، نه به منظور دریافت « چیزهایی » تک افتاده در « فضا » بلکه ساختار، نظم و روابط بین وقایع در فضا - زمان است . در واقع کپس نیز همچون روان شناسان گشتالت کل را برتر از مجموع اجزاء می داند و به دنبال تبیین ساختارهایی است که کل های ادراکی متفاوتی را بوجود می آورند.
کپس معتقد است، امروزه برای آنکه زبان تصویر تبدیل به عاملی مؤثر در شکل بخشیدن به زندگی های ما شود، سه وظیفۀ اصلی در مقابل هنرمند خلاق قرار دارد: یادگیری و به کارگیری قوانین سازماندهی تجسمی ضروری برای بازآفرینی سالم تصویر تجسمی؛ به حساب آوردن تجربه های فضایی معاصر برای آموزش و به کارگیری بازنمایی های بصری وقایع زمانی - فضایی معاصر؛ و در پایان آزادسازی ذخیره های تخیل خلاق و سازماندهی آن ها در زبان های پویا، یعنی رشد دادن به پیکرنگاری پویای معاصر .
از سوی دیگر رودولف آرنهایم به تأثیر روان شناسی گشتالت بر مطالعات پیرامون ادراک بصری اشاره می کند و می نویسد: « واژه گشتالت، که واژه ای آلمانی به معنای شکل یا فرم است، از ابتدای سدۀ حاضر برای اشاره به مجموعه ای از اصول علمی به کار گرفته می شود که عمدتاً بر مبنای تجربیاتی در زمینۀ ادراک حسی شکل گرفته اند. این مسئله مورد پذیرش واقع شده است که بنیان های دانش امروزین ما دربارۀ ادراک بصری در آزمایشگاه های روان شناسان گشتالت پی ریزی شده است، و پرورش فکری خود من نیز بر مبنای کارهای نظری و عملی این مکتب شکل یافته است ».

او تأکید می کند که « دیدن در حوزۀ روان شناسی جای می گیرد؛ و تا کنون کسی بدون پیش کشیدن روان شناس، پیرامون فرآیندهای خلق یا تجربۀ هنری سخن نگفته است » . آرنهایم نخستین هدفش را این گونه توصیف می کند: « ارائه توصیفی از انواع چیزهایی که می بینیم و انواع ساز و کارهای ادراکی ای که در پس داده های بصری دست اندرکارند » .
به نظر او « مادام که مصالح خام تجربه به منزلۀ انباشته ای بی شکل از محرک ها در نظر گرفته می شد، چگونگی برخورد مشاهده گر نیز ظاهراً بسته به میل شخصی او بود. بر طبق این دیدگاه، عمل دیدن به شکلی کاملاً ذهنی شکل و معنا را به واقعیت حمل می کند. هیچ دانشجوی هنری این مسأله را انکار نمی کند که هر هنرمند یا فرهنگ واحدی جهان را مطابق با چشم انداز خاص خود شکل می دهد. ولی مطالعات گشتالتی روشن ساخت که اغلب موقعیت هایی که با آن ها مواجه می شویم، از ویژگی های خاص خود برخوردارند که مستلزم درکی متناسب از جانب ما هستند؛ و اینکه لازمۀ نگریستن به جهان، کنش متقابل میان خواص به نمایش درآمدۀ شیء و ویژگی ذاتی ذهن نگرنده است » .

نکتۀ مهمی که آرنهایم به آن اشاره می کند با نقشی که کانت برای قوۀ تخیل در تأمل در صورت یک عین زیبا قائل می شود تشابهاتی دارد، تأمل درصورت، حاصل کنش متقابل میان شکلواره حاصل از ادراک حسی شیء و شکلواره حاصل از مقولات پیشین ذهن است.
نکتۀ دیگری که آرنهایم اشاره می کند این است که نزد ما مفهوم از ادراک فاصله گرفته است و تفکراتمان در عوالم انتزاعی سیر می کند. قابلیت ذاتی فهمیدن از طریق چشمها در ما پژمرده شده است. بسیار پیش می آید که کیفیاتی را در یک اثر هنری حس می کنیم ولی قادر به بیان آن ها در قالب کلمات نیستیم. دلیل ناکامی ما استفاده از زبان نیست، بلکه آن است که هنوز چگونگی انتقال کیفیات مزبور به قالب مقولات کلی متناسب با آن ها را نیاموخته ایم. زبان قادر نیست این کار را به شکلی بی واسطه انجام دهد، زیرا زبان مجرای مستقیم برقراری تماس حسی با واقعیت نیست.
پیش از آن که بتوانیم این تجربیات را ( بوسیلۀ زبان ) نام گذاری کنیم، باید آن ها را به کمک تحلیل ادراکی به قالب مجموعه ای از ضوابط درآوریم . در واقع اگر این سخن را با دیدگاه کانت مقایسه کنیم خواهیم دید تخیل از منظر کانت با استفاده از مقولات پیشین، آن مجموعه قواعد و ضوابط پیشا زبانی را ایجاد می کند که بر تجربۀ حسی ما حاکم است.
آرنهایم معتقد است؛ زیست انسان مدرن با خودآگاهی بی سابقه ای همراه است و بنابراین باید از این قابلیت بهره مند شد . در واقع در زمینۀ ادراک بصری آرنهایم به دنبال خودآگاه کردن هنرمند نسبت به فرآیندهای ادراکی ذهن است و این موضوع کاملاً به حوزۀ آموزش هنر مربوط می شود. آرنهایم می-نویسد: حوزۀ آموزش هنری نیز مستقلاً به نتایج مشابهی در این زمینه دست یافته است. در این میان، خصوصاً « گوستاف بریچ » ، معتقد بود که ذهن در تلاش برای دستیابی به برداشتی سامان مند از واقعیت، به شکلی قاعده مند و منطقی از ساده ترین الگوهای ادراکی به سمت الگوهایی با پیچیدگی بیشتر حرکت می کند .