تفاوت هاي كلي در تعليم و تربيت بين ديدگاه هاي اسلام و غرب
قبل از آنكه به تطبيق در تبيين تفاوتها در جزئيات ديدگاههاي تعليم و تربيت غرب و اسلامپرداخته شود، ارائه نماي كلي اين تفاوتها بين ديدگاه اسلام و غرب شايد بتواند منظره كلي اينتفاوتها را ترسيم نمايد.
مباني تعليم و تربيت اسلامي چه از نظر انسانشناسي يعني حقيقت انسان و استعداد ونيروها و مراحل رشد و چه از نظر روانشناسي يعني گرايشات و تمايلات و به طور كلي از نظر رفتارانسان و چه از نظر فلسفه تربيت و فلسفه حيات انسان و رابطه او با هستي و چه از نظر اهداف واصول تعليم و تربيت و چه از نظر ساختارهاي تربيتي و چه از نظر روشهاي تعليم و تربيت با تعليمو تربيت غربي تفاوتهاي اساسي دارد و همين تفاوتهاي اساسي موجب ميشود كه هر گونه سادهانديشي در استفاده از تعليم و تربيت غربي و مباني آن در طراحي نظام تعليم و تربيت اسلاميغيرمجاز گردد. و هر گونه اختلاط و امتزاج مباني يا ساختارها با اهداف و روشهاي غربي در تعليمو تربيت اسلامي موجب ميگردد كه حفاظت از اسلامي ماندن تعليم و تربيت، دچار مخاطرهگردد.
تعليم و تربيت غربي گرچه ريشه در تاريخ و فلسفه دارد ولي در عصر حاضر عمدتا در انواعروانشناختي آن كه پايههاي اصلي تعليم و تربيت را تشكيل ميدهد، متجلي ميگردد و به لحاظ فلسفي و نظري ريشه در آراي فلاسفه « اومانيست » و « آميريست » پس از رنسانس دارد و از اننشات ميگيرد. از شاخصهاي كلي تفكر غربي در تعليم و تربيت ميتوان به نمونههاي زير اشارهكرد:
1ـ مباني تعليم و تربيت غربي درك «اومانيستي» و انسان سالارانه و انسان مدارانه بشر درمقابل هستي دارد.
در حالي كه در مباني تعليم و تربيت اسلامي انسان حقيقي است كه از حقيقت مطلق نشاتگرفته است و جزيي از هستي است كه كمال خود را از كمال مطلق دريافت ميكند. و اكنون درمرتبه دنيايي يعني پستترين مرتبه وجود ،زندگي را ميگذراند و تنها به شرط رشد صحيح ومراجعت به حقيقت كل و كمال مطلق و به شرط ذوب و انجذاب در حقيقت مطلق خواهدتوانست قافله سالار هستي گردد و در غير اين صورت از حيوانات و اشياء نيز پستتر خواهد بود.
2ـ مباني تعليم و تربيت غربي براي شناخت ماهيت و حقيقت انسان بر روش شناختيتجربي تكيه دارد. و از كلي گرايي فلسفي و ميراث حكمتهاي معنوي و اطلاعات ديني در موردحقيقت انساني دوري ميجويد.
مباني تعليم و تربيت غربي هستي را يك ماشين يا يك كامپيوتر بزرگ تصور ميكند كه باكشف روابط و قوانين حاكم بر آن ميتوان آنرا تحت سلطه قرار داد و البته آن روابط و قوانين را دردرون كامپيوتر و به روش تجربي جستجو ميكند نه در خارج از آن.
تعليم و تربيت غربي همين بينش را نيز در مورد انسان دارد. يعني انسان را نيز جزيي ازهستي ميداند و او را به صورت يك ماشين يا يك كامپيوتر ميبيند كه هر مساله و موضوعي درمورد انسان را تنها بايد با روش تجربي و حس و آزمايش و فيزيولوژيك و بيولوژيك و تكنولوژيكبايد بررسي كرد و غير از اين روش را امري غيرواقعي و غيرعلمي ميداند لذا در بررسي رفتارانسان، بر جنبههاي محسوس و تجربهپذير (تجربه حسي) رفتار تكيه دارد و حيات آدمي را تحتعنوان «رفتار» جمع بندي مينمايد.
درحالي كه مباني تعليم و تربيت اسلامي، فقط دنيا را كه عالم مادي است تنها به دليل نظمفوق العاده آن تا اندازهاي شبيه به ابررايانهاي بس بزرگ ميبيند زيرا در ديدگاه اسلام روابط وقوانين هستي بر دو نوع است: نوع اول روابط و قوانين حاكم در بين اجزاء و اركان عالم دنيا نوعدوم روابط و قوانين حاكم از خارج از عالم دنيا و حاكم بر دنيا.
روابط و قوانين حاكم در بين اجزاء و اركان دنيا را ميتوان باعلوم حسي ميتوان كشف كردولي روابط قوانين حاكم از خارج از دنيا و حاكم بر عالم دنيا را بايد علوم غيرحسي يا فوق حسيكشف نمايد در ديدگاه اسلام حيات در دنيا عاله به وسيله موجودات عالي مرتبه برنامه ريزيميشود و به صورت بسيار منظم آنرا برنامه ريزي ميكنند تا ما با كشف روابط و قوانين بين اجزاء واركان عالم دنيا و نيز با كشف روابط و قوانين حاكم بر عالم دنيا، از ان بهره جسته و استعدادهايخود را به فعليت در آورده و پرورش دهيم.
مباني اسلام از عوالم ديگري در هستي خبر ميدهد كه بكلي از دسترس قدرت ماديانسان خارج است و تنها در صورت رشد استعدادهاي ملكوتي انسان خواهد توانست ان عوالم راادراك نمايد. مباني اسلامي همين بينش را در مورد انسان عرضه ميكند يعني هيات جسماني وغرايز حيواني انسان را به صورت يك كامپيوتر و يا ماشين برنامه ريزي شده و حساب شدهميشناسد. ولي اولا كشف روابط و قوانين آنرا تنها در درون اين كامپيوتر جستجو نميكند بلكهمعقتد است بسياري از قوانين حاكم بر همين شان مادي انسان را نيز بايد در شان ملكوتي انسانجستجو نمود. و ثانيا براي انسانشناسي برتر از عالم مادي نيز قايل است
3ـ مباني تعليم و تربيت غربي در تعبير و تفسير حيات و كردار انساني بر غرايز مادي و شبهحيواني و بيولوژيسم تكيه فراوان دارد و مفاهيمي همچون روح و شان ملكوتي انسان و قلب(قلب روحاني) را به كلي انكار ميكند يا بدان بي توجه است.
در حالي كه مباني اسلامي مرتبه فراحسي و ملكوتي انسان را همچون آينه ملكوتميشناسد كه در صورت صيقل شدنش، خواهد توانست تمامي تواناييها و قدرتها و عظمتها وزيباييهاي ملكوت را در خود منعكس نمايد.
بهرحال چه در مرتبه مادي و حيواني و چه در مرتبه قدسي و ملكوتي مباني اسلامي انسانرا در استقلال هستي خود (نه در استقلال اراده و اختيار) آنچنان فقير و محتاج ميشناسد كه درمقايسه با بيچارگي و نيازمندي ميتوان انسان را همچون سايه اشياء كه تمام هستي خود را ازاشياء ميگيرند تشبيه نمود و يا آنكه او را از نظر ميزان نيازمندي تصوير اشياء در آينه ميتوانمقايسه نمود كه تا چه اندازه تصاوير آينه به اشياء مصور خود محتاجند.
از ديدگاه مباني اسلامي انسان در مقابل حقيقت مطلق و وجود مطلق آنچنان نيازمندميباشد كه هيچ شاني از هستي انسان حتي به ميزان سايه بودن، و تصوير بودن به انسان استقلالذاتي نميبخشد.
مباني اسلامي نه تنها استقلال انسان را در هستي خود تاييد نميكند بلكه اين بينش را درمورد تمامي عالم وجود در مقابل وجود مطلق و حقيقت مطلق جاري و ساري ميداند.
و بهمين دليل است كه رشد و تعالي و تعليم و تربيت صحيح انسان را تنها در گرو اتصالمحض و هر چه بيشتر انسان به عالم ملكوت و هستي مطلق و كمال مطلق و حقيقت مطلقميداند.
4ـ مباني تعليم و تربيت غربي، بشر را موجودي قائم به ذات ميداند كه حيات و رفتار او رانوعي نظم مكانيكي و بيولوژيكي تنظيم و تعيين ميكند.
در حالي كه مباني اسلامي در عين حال كه قوانين فيزيولوژيك و بيولوژيك را تاييدمينمايد، معتقد است كه نظم مكانيكي و قوانين بيولوژيكي تنها بر هيات جسماني و غرايزحيواني انسان حاكم است ولي هيات ملكوتي و فراحسي انسان آنچنان قدرتمند و پرعظمتميباشد كه نه تنها از حوزن نظم مكانيكي و قوانين بيولوژيكي خارج است بلكه در صورت رشداستعدادهاي نهفته در آن، حتي قوانين بيولوژيكي و نظم مكانيكي هيات جسماني و حيوانيانسان را نيز ميتواند تحت كنترل خود درآورد.
ثانيا مباني اسلامي انسان را موجودي قائم به ذات نميداند. بلكه او را در مرتبه حيواني وهيات جسماني موجودي ذليل و بيچاره كه حتي از حيوانات ناتوانتر و بي اطلاعتر و محتاجتراست، ميشناسد.
ثالثا شان ملكوتي انسان قوانين و روابط فراحسي دارد كه از دسترسي ابزار آزمايشگاهي وحسي و تجربي بيرون است و براي كشف روابط و قوانين فراحسي يا ملكوتي از ابزار متناسب باآنها بايد استفاده نمود.
دكارت كه سمبل انتقال از دوره رنسانس به عصر نوين علم بشمار ميرود فكر نظم ماشينيو ساعت گونه را درباره بدن انسان به كار بست و بدين ترتيب ميتوان پايه گذاري روانشناسينوين را تا اندازهاي به او منتسب نمود.
دكارت كاركرد فيزيولوژيك بدن براساس اصول فيزيك را مورد توجه قرار داد. او معتقد بودكه بدن انسان دقيقا مانند يك ماشين عمل ميكند.
نگاه فيزيكي دكارت به انسان با تجربه گرايي در هم آميخت و بنيانهاي روانشناسيجديد يعني مباني تعليم و تربيت غرب را پديد آورد.
درخلال اين دوره، تفكر فلسفي اروپايي با يك روح جديد يعني پوزيتويسم در هم آميختو ابعاد جديدي به مباني تعليم و تربيت غربي اضافه نمود.
در اين دوره كه روانشناسان فكر ميكردند، هشياري را نيز ميتوان با استفاده از فيزيك وشيمي تعيين نمود، پوزيتيويسم و ماترياليسم و تجربه گرايي را بعنوان مباني تعليم و تربيت غربرا تشكيل ميدادند.
لذا در اين دوره تمامي مباحث مربوط به فرآيندهاي رواني به تدريج در چارچوب شواهدواقعي و مشاهدهپذير و كمي تحقيق و بررسي ميشد.
جان لاك (1704 م) فيلسوف پوزيتيويست انگليسي نقش مهمي در گرايش مباني تعليم وتربيت غربي به سمت روش شناختي تجربي ايفا كرده است.
لاك كتابي تحت عنوان «مقالهاي در خصوص فهم آدمي» در سال 1690 منتشر ساختو در اين كتاب تفسيري ماترياليستي و تجربه گرايانه از انسان ارائه نمود و بدين ترتيب هر نوعقابليت شناخت و استعدادهاي فطري و ذاتي در انسان را انكار نمود.
نظريه لاك در قرن بيستم زيربناي فكري و تئوريك مكتب «رفتارگرايي» قرار گرفته است. لذابخش مهمي از اركان و مباني تعليم و تربيت غربي در قرن بيستم براساس آن پي ريزي شده است.
از نظر جان لاك انديشههاي ساده به منزله اجزاي اصلي يا اتمهاي دنياي ذهني هسند كه ازنظر مفهومي با اتمهاي مادي گاليله و نيوتن قابل قياس ميباشند و بدين ترتيب از نظر جان لاكذهن مطابق با قوانين جهان فيزيك عمل ميكند.
اين گونه تلقي از ذهن و انديشه و فهم، خاص جان لاك نبود. بلكه ريشه در تفكر و كليتتمدن جديد اروپا داشت ژوليان دولامتري يكي از فلاسفه عصر روشنگري، اعتقاد و نگرشيجمعي نسبت به انسان در قرون پس از رنسانس را اينگونه عنوان ميكند «پس بگذاريد شجاعانهچنين نتيجهگيري كنيم كه انسان يك ماشين است».
اين درك مكانيكي ماترياليستي و تجربي از انسان، اساس مباني تعليم و تربيت غربي قرارگرفت و روانشناسي را به عنوان يك علم تجربي، كمي، فيزيولوژيك و آزمايشگاهي معرفي نمود.
بر همين اساس، در دسامبر سال 1879 در لايپزيك آلمان ويلهم وونت نخستين آزمايشگاهروانشناسي را پايه گذاري كرد.
از ديدگاه ويلهم وونت كه به تعبيري او را ميتوان پدر روانشناسي نام نهاد، معتقد است«شعور چيزي نيست مگر محصول فعل و انفعالات فيزيولوژيكي سلسله اعصاب آدمي».
بر مبناي همين اعتقادات است كه ويليام مك دوگال روانشناس انگليسي در سال 1908پيشنهاد كرد لفظ روان (= Psyche) از فرهنگ لغات علم روانشناسي حذف گردد و از اين پسبنام علم «رفتارشناسي» ناميده شود.
در اين دوره متفكراني همچون مولشوت و بوخند و هگل در آلمان به ستايش از ماده برميخيزند. و از پديدهها و تجربه تحصيلي پشتيباني مينمايند.
آراء پوزيتيويست هايي چون اسپنسر (نويسنده انگليسي م 1903 م) و مثل بين ميتواندمبين تئوريك و انسجام اين درك ماترياليستي - تجربي از انسان و حقيقت وجودي او باشد.
بين، روانشناسي را علم مطالعه و بررسي نيروي عصبي مينامد و معتقد است كه نيرويعصبي نيز چيزي در زمره انرژيهاي حرارتي، مغناطيسي و شيميايي است.
پس از وونت فيزيولوژيستهايي چون وبر (1878 م) و گوستا و فخنر (1887 م) تلاش كردندتا با استفاده از روشهاي رياضي و كمي و تجربي به قانونهاي علمي در قلمرو حيات رواني انسانكه اينك آنرا چيزي بيش از مجموعهاي از فرايندهاي فيزيكي و شيميايي نميدانستند دستيابند.
تئودول ريبو (1916 م) يكي ديگر از بنيانگذاران روانشناسي جديد است كه راه ويلهموونت را در جهت تبيين (ماترياليستي) و پوزيتيويستي رفتار آدمي گسترش داد.
ريبو خواهان پي ريزي كامل روانشناسي جديد بر پايه علم فيزيولوژي و نيز تبيينماترياليستي و به كارگيري روشهاي كمي و تجربي بود.
وي در خصوص روانشناسي جديد و تفاوتهاي آن با روانشناسي فلسفي و علم النفسحكيمانه چنين نظر ميدهد: «روانشناسي جديد با روانشناسي قديم ذاتا فرق دارد. به اين معني كه در پي هدفيمابعدالطبيعه نيست و شيوه كار آن اين است كه فقط پديدهها را مطالعه مينمايد و حتي الامكانآنها را از علوم زيستي اقتباس ميكند».
آراء ولنز، ديدرو، دالامبر، هولباخ، هلوسيوس، مباني و اساس چنين بينشي هستند. دراواخر قرن نوزدهم نظريه جديد در مباني تعليم و تربيت غرب وارد شده و انديشههاي فلسفيجديد را تحت تاثير قرار داد.
پيشرو نماينده اين نظريه ژان ژاك روسو بود. بعدها فلاسفهاي چون كانت، شلينگ، هگل وشوپنهاور از چهرههاي شاخص و بارز اين نظريه گرديدند. اين نظريه گرايشي «رمانتيك» در جهانبيني عصر روشنگري داشت.
برخي از ويژگي هاي اين نظريه عبارت است از:
الف- تاكيد بر مفهوم «ناخودآگاه» كه شايد بتوان آنرا به نوعي از مراتب نفس اماره تعبيرنمود كه البته تفاوتهاي بسياري دارد كه اين دو را غيرقابل مقايسه مينمايد.
ب- درون گرايي و ذهن گرايي «سوبژكيتويسم» و تمايل شديد به ابراز و اثبات صريح وافراطي تمايلات و تمنيات دروني كه اين را شايد بتوان در مقابل اشراق و البته در جهتغيرحقيقي و كاذب آن قرار داد. زيرا اين نوع درون گرايي بيان اوهام و وهميات شهواني و نفسانياست كه با اشراق از زمين تا آسمان تفاوت دارد.
اين نظريه نوعي اعتراض و تصحيح و تكميل كاستيهاي نظريات قبلي است و تفسيرماترياليتسي و مكانيستي از انسان را مورد انتقاد قرار ميدهد.
اين نظريه، با تعبير پوزيتويستي و مكانيستي عالم به تعارض برخاسته و آنرا دچار بن بستنموده است.
لذا مكتب جديدي در مباني تعليم و تربيت غربي باز كرده است بنام «ايراسيوناليسم» يعني«عقل گريزي» و «ناخودآگاه گرايي».
نظريه جديد، به دنبال اصالت دادن مفاهيمي همچون «ناخودآگاه» بود و در پي ارائهتعريفي رمانتيك از انسان است.
از جمله رهبران مكتب ناخودآگاه گرايي فرويد و آدلر بودند.
دريك جمع بندي بسيار كوتاه و كلي و با صرفنظر از بسياري جزئيات ديگر ميتوان مبانيتعليم و تربيت غرب را در عصر فرويد به دو مكتب «رفتارگرا» كه تفسيري علمي و تجربي از رفتارانسان دارد و مكتب «رمانتيست» كه متد روانكاوي را طرح مينمايد خلاصه نمود.
لذا برخي از پيروان مكتب رفتارگرا يا پوزيتويستها مانند پاولف و واتسون و بسياري ديگرمعتقد بودند كه حركات و اعمال محسوس آدمي و ديگر حيوانات تحت عنوان «رفتار» بايد مبنا ومحور مطالعات و تحقيقات تعليم و تربيت قرار گيرد و در مقابل اين گروه، پيروان مكتب روانكاوييا رمانتيستها امثال فرويد و آدلر و يونك و بسياري ديگر معتقدند كه مفهوم «رمانتيك» ناخودآگاهبايد بعنوان مرتبهاي از نفس اماره آدمي مبنا و محور مطالعه علم روانشناسي قرار گيرد.
بهرحال نظريه طرفدار ناخودآگاه اگر چه در تعديل نظريه پوزيتيويستها و تجربه گرايان نقشعمدهاي داشت ولي هر دو نظريه «رفتارگرا» و «روانكاوي» در ارائه تفسيري «اومانيستي» وماترياليستي از انسان و هستي وحدت و اشتراك داشتند (ولي البته در اين خصوص كه چه چيزيبايد محور و موضوع علم روانشناسي قرار گيرد، در تضاد بوده و هستند).
تضاد نظريه رفتارگرا و روانكاوي به پيدايش روانشناسي «راه سوم» انجاميده است كه مبانيتعليم و تربيت غربي در عصر حاضر را تشكيل ميدهد.
اين مباني بر مبناي تفسيري پديدار شناسانه از انسان هستي، انتخاب، و اختيار قرار دارد.
اين تفكر معتقد است كه انسان موجودي مطلقا آزاد و مختار و در اين راستا به ارائهتصويري اتميستي و ليبرالي از آدمي ميپردازد روانشناسي راه سوم رفتارگرايي را به دليل تاكيدافراطي آن بر درك مكانيكي از انسان مورد انتقاد قرار ميدهد و در عين حال مكتب روانكاوي رانيز ناقص ميداند و مفهوم ناخودآگاه را كه از طرف روانكاوي مطرح ميگردد را نيز نارسا ميداندولي در عين حال از راه آوردهاي هر دو مكتب قبلي بهره ميبرد. مثلا در جهت استفاده از برخيتكنيكهاي درماني و تئوريهاي تكوين شخصيت از آراي برخي روانكاوان نئوفرويديست تاثيرپذيرفته است.
اما بهرحال مكتب «راه سوم» نيز مانند مكتب رفتارگرايي و روانكاوي گرايشي از مكتباومانيستي است و تفسيري ماترياليستي از انسان ارائه ميدهد و شكلي از تجسم تئوريك افراطيجامعه آتميستي و نئوليبراليستي معاصر است.
علاوه بر آنچه كه ذكر شد مطالعه درباره مكاتب زير، آگاهي بيشتري درباره مباني تعليم وتربيت ارائه خواهد كرد.
1ـ مكتب اومانيسم (اصالت انسان) اگوست كنت
2ـ مكتب ماترياليسم (اصالت ماده) فوپرباخ
3ـ مكتب ماترياليسم دیالکتیکی(اصالت قانون تضاد و تناقض و ايجاد حركت در جهان مادهكارل ماركس يهودي آلماني و انگليسي
4ـ مكتب اگزيستانسياليسم (آزادي انسان)
سورن كي يوكگارد كشيش دانماركي
هايدگر، ياسپرس در آلمان با ديدگاه الهي
هايس و ژان پل سارتر در فرانسه با ديدگاه الهادي
اگه ست كنت
5ـ مكتب رومانيسم (اصالت شهود - معرفت شاعرانه) فيخته- شلينگ- هگل (ايدهآليسم عيني) هايدگر
6ـ مكتب ايده آليسم (اصالت عقل انتزاعي محض) هگل
7ـ مكتب پوزيتويسم (حس گرايي- اصالت حواس در معرفتشناسي) اگوست كنت وسپس وينگنشتاين - كارناپ و برتراندراس
8ـ مكتب پراگماتيسم (اصالت كاربرد در برابر عقل انتزاعي) ويليام جيمز آمريكايي
9ـ مكتب آمپريسم (اصالت آزمايش و تجربه) ديديوهيوم- هابز
10ـ مكتب فنومنيسم (پديدارشناسي) ادموند هوسرل- برگسون- وايتهر
11ـ مكتب سپتيسيم جديد (شك گرايي و انكار درك حقيقت و يقين) پوپر
12ـ مكتب نوميناليسم (اصالت عناوين ذهني يا اصالت تسميه يا پندار گرايي) جان لاك
13ـ مكتب رولاتيويسم (نسبي گرايي)
14ـ مكتب رئاليسم (واقع گرايي) ملاصدرا- علامه طباطبايي
15ـ مكتب آتميسم (اصالت ذرات در جسم)
16ـ مكتب آكنوستي سيسم (انكار حقيقت)
17ـ مكتب دگماتيسم (جز ميگرايي)
18ـ مكتب متافيزيسم (اصالت مابعدالطبيعه) افلاطون- ارسطو
19ـ مكتب انپسمتمولوژي (شناختشناسي) لايپ نيتز - جان لاك، باركلي و هيوم
20ـ مكتب (شناختهاي فطري يا بديهي) رنه دكارت
21ـ مكتب سكولاريسم (جدايي علم و عقل از دين) كليساي بعد از رنسانس در بقايآمپريسم
22ـ مكتب (اصالت ارزش هاي اخلاقي) امانوئل كانت، افلاطون، ارسطو
23ـ مكتب نسبيت علم - انكار يقين پوپر
24ـ مكتب راسيوناليسم- (مسلك عقلي يا اصالت عقل)
25ـ مكتب سكولاريسم جدايي دين از عقل و علم
26ـ مكتب پلوراليزم- تكثرگرايي
27ـ مكتب هرمنوتيك ديني- اصالت حجر
هر آنچه از روانشناسی می خواهید را در این وبلاگ بجویید .