روان شناسی تجربه دینی
تجربه ديني يكي از موضوعات اساسـي روانشناسـي ديـن و فلسفه دين اسـت. واژه تجربـه دينـي و مباحـث آن در غـرب عمـدتاً در پـي چالش هاي معرفت شناختي فيلسوفاني چون دكارت تا هيوم و كانـت كـه بـراهين كلامـي مدرسين را مورد ترديد قرار دادند، به وجود آمد و با كارهاي شلاير ماخر گسترش يافت.
امروزه افزون بر مسائل معرفت شناختي، ضرورت همزيستي مسالمت آميز اديـان و آدميـان (به دليل نزديكي بيشتر در اثر ارتباطات)، تهاجم گسترده ماديت جهـاني عليـه معنويـت و نياز انسان متجدد و فراتجدد به معنويت در سپهر اديـان، از ديگـر عوامـل رويآوردن بـه تجربه ديني است. در مرز و بوم ما، افزون بر اينها، شايد اثرپذيري گسـترده مـردم از بيـان تجربه هاي ديني ـ كه در گزارش هاي مبلغـان مشـهود اسـت ـ عامـل ديگـري اسـت كـه پرداختن به تجربه ديني را موجه مي سازد.
تجربه ديني واقعه اي است كه شخص از سر مي گذراند و از آن آگـاه اسـت و متعلـق اين تجربه موجود يا حضوري مافوق طبيعي است (يعني خداوند يا تجلّي خداوند در يك فعل) يا آن را موجودي مي انگارد كه به گونه اي بـا خداونـد مربـوط اسـت (ماننـد تجلـي شخصيتي نظير مريم عذرا) و يا آن را حقيقتي غايي مي پندارد؛ حقيقتي كه توصيف ناپـذير است . ديويس بدون ادعـاي حصـر و احصـاي كامل، انواع تجربه ديني را در شش قسم تجارب تفسيري، شبه حسـي، وحيـاني، احيـاگر، مينوي و عرفاني طبقه بندي مي كند .
در عرفان اسلامي، تجربه ديني (بـا قدري تسامح) با واژگان و اصطلاحات گوناگون از قبيل احوالات باطني و معنوي، كشف و كرامات، مكاشـفات صـوري و معنـوي، وحـي و الهامـات، نبـوات و مقامـات، كشـف المحجوب و رفع حجاب، خوارق عـادات، شـهود و مشـاهدات، معـارف ذوقيـه و علـم حضوري، تجارب عرفاني و... پيشينه قابل توجهي دارد.
پايه هاي زيستي تجربه ديني
در روانشناسي ميآموزيم كه همه رفتارهاي ما مباني زيستي دارد. آيـا رفتارهـا و حـالات ديني، به ويژه تجربه هاي ديني نيز همين گونه است؟ جسمانيت آدمـي چقـدر بـر ايمـان و عمل مذهبي و تجربه ديني اثر مي گذارد؟ گرچـه فلاسـفه اسـلامي و غـرب خصوصـاً در فلسفه ذهن به مسئله رابطه ذهن و بـدن پرداختـه انـد و درصـدد تبيـين تـأثيرات متقابـل جسمي و رواني انسان بوده اند، سنت هاي ديني ديرزماني است كه به تأثير عميـق اوضـاع جسماني بر احوال روانشناختي يا روحي پي برده اند.
تعاليم معنوي اغلب شامل رياضت هايي است كه مستقيماً بر جسـم اعمـال مـي شـود: عبادت هاي خاص، ماندن در حالتهاي معين، امساك و بازداشتن خود از خور و خواب، گردن نهادن به برخي انواع مشقت هاي بدني، مهار كردن تنفس در برخي اديان و... كه هر يك از اين شگردها، فرايندهاي جسمي را به صورت وسيله اي براي نيل به برخي حـالات مطلوب آگاهي به كار مي گيرند. برخي از اين روشها بي گمـان سـابقه اي چنـدهزار سـاله دارد .
آنچه كمتر از اينها عجيب است، اما اهميتش كمتر نيست، شرايط فيزيولوژيـك اسـت كه بدون آن هيچ تجربه ديني نمي تواند به وجود آيد. قبل از هر چيزي، اندامگان زنـده اي لازم است كه به ادراك و كنش قادر باشد. بسياري از آيـين هـا يـا مناسـك مـذهبي بـراي كاربرد اندام حسي، به ويژه چشم وگوش، بينـي و زبـان و انـدام هـاي حسـي قـوه لامسـه طراحي شده است. گذشته از اين، آداب و رسوم ديني نوعـاً مسـتلزم فعاليـت هـاي بـدني است؛ از نشستن و ايستادن و زانو زدن كه در سنت هاي اديان غربي مرسوم اسـت گرفتـه تا دست كشيدن به اشياي مقدس و طواف مكانهاي مقـدس و چـرخ زدن و خضـوع در برابر اين امور. حس هاي جنبشي و تعـادلي اي كـه در اثـر ايـن حركـات سـنجيده ايجـاد مي شود، بسيار متناسب با انديشه ها و احساسات ديني است كـه خـود در جسـم و جنبـه فيزيولوژيك بدن انسان ريشه دارد. در فضاهاي مذهبي، احساسات يا حسياتي كه از سوي اندام هاي دروني و حالات گوناگون بدن، همچون گرسنگي و تشنگي ايجاد مـي شـود، در حكم نمادهايي هستند كه بيانگر تمايلات پيچيده اند. خلاصه نمـيتـوان رفتـار يـا تجربـه ديني اي را يافت كه در عامل جسمانيت ريشه نداشته باشد .
رياضت هاي جسماني از قبيل روزه، بي خـوابي، كـاهش تحريكـات محيطـي و مهـار تنفس مي توانـد وسـيله اي بـراي انضـباط معنـوي و زمينـه اي بـراي تجربـه دينـي باشـد. روزه داري به معناي امساك جزئـي يـا كلـي از خـوردن و آشـاميدن اسـت كـه در ميـان مسلمانان يك ماه در سال از صبح تا غروب خورشيد اجتناب از خوردن و آشاميدن يكـي از واجبات است، و در ميـان پيـروان كليسـاي ارتـدوكس 110 تـا 150 روز در سـال بـه صورت خفيف تر صرفاً امساك از غذاهاي با منشأ حيواني اسـت. روزه داراي آثـار روانـي مانند رؤياهاي واضح و روشن يا كاهش ميل جنسي و نيز زمينهاي براي كشـف و شـهود پيشگويانه و شگردي براي ايجاد انضباط معنوي است . كاتوليك رومي داراي زخم هاي مقدس است كه تصور ميرود در 36 سال آخر عمر خود هيچ چيز نخورد و ننوشيد. هرچند برخـي از پژوهش های تجربی درباره آزمونی هایی که مثلا چهار تا شــش روز روزه گرفتنــد، آثــاري از قبيــل ســبكي و آرامــش، زودرنجــي و خســتگي، بيحوصلگي و كندي در تفكر وحرف زدن و كندي در عمل گـزارش كـردهانـد و برخـي دیگر روزه هاي طولاني عارفـان بـزرگ را ناشـي از اخـتلال «بـي اشـتهايي عصبي» دانسته اند، ولي يافته هاي اين بررسي هاي تجربي را به آساني نمي توان بـه روزه اي تعميم داد كه انگيزه ديني دارد .
بي خوابي نيز از نظر طول مدت و شدت مي تواند متفاوت باشـد. از همـه محـدودتر شب زنده داري هاي گاه به گاه (يا هر شب) است كه به عنوان نذر يـا اسـتغفار(و عبـادت) صورت مي گيرد. جيمز از سنت پيتر القنطره اي ياد مي كند كه به مدت چهل سـال بيش از روزي يك ساعت و نيم نخوابيده بود. تـأثيرات شـگفت آور بـي خـوابي (شـديد) به نحو مشخصي در پژوهش هاي معاصر نشان داده شده است. برخـي آزمـودني هـايي كـه كاملاً از خوابيدن خودداري مي كنند، پس از تنها سه يا چهار روز به نشانه هاي روان پريشي از قبيل هذيان و توهم بصري و بساوايي دچار مي شوند. اين واكنش هاي شديد احتمالاً در كساني رخ مي دهد كه سابقه بيماري رواني دارند يا حالـت مزاجـي آنـان دچـار افـراط و تفريط است. اگر چه درباره محروميت كوتاه مدت و طولاني از خـواب، پـژوهش انـدكي صورت گرفته ـ و هيچيك هم درباره بي خـوابي هـايي نيسـت كـه انگيـزه مـذهبي دارد ـ مي توان با اطمينان گفت هر قدر محروميت شديدتر باشد، نشانه هاي نوعيِ بي خوابيِ كامل آشكارتر است. محروميـت از خـواب در برخـي موجـودات از جملـه انسـان، مـي توانـد اختلال هاي وخيم جسمي و رواني به وجود آورد و مي تواند سـرانجام بـه مـرگ بينجامـد .
در اين دو مورد يعني روزه داري و بـي خـوابي مـيبينـيم اولاً اخـتلالات و مشـكلات مربوط به موقعيت هاي شديد و افراطي است، اما در مواردي كه با رعايـت اعتـدال باشـد اين تبعات نيست. ثانياً اين گونه موارد بيشتر در خصوص آزمودني هاي خاص در مطالعات علمي است كه در شـرايط آزمايشـگاهي انجـام شـده، لـيكن مـواردي كـه روزه داري يـا كم خوابي و شب زنده داري متعادل با انگيزه ديني انجـام مـي شـود، گزارشـي از مطالعـات تجربي نيامده ولذا همانطور كه ولف اذعان كرده، قابل تعميم نيست.
كاهش تحريك محيطي نيز در مواردي كه تحريك بسيار كم باشد، ميتواند طيفـي از نشانه هاي آسيب شناختي پديد آورد. ويليام هاكينـگ مـي گويـد: خلـوت گزينـي جوهره عرفان است و در زمينه هاي گوناگون و به شيوه هاي گوناگون ديـده شـده اسـت. سالكان طريقت هاي مختلف عموماً به كوهستان، جنگل يا بيابـان پنـاه مـي برنـد تـا تمـام پيوندهاي خود را با ديگر انسان هـا بگسـلند و از غوغـاي تمـدن برهنـد. در اجتماعـات مذهبي تدابير مختلفي براي كاهش تحريك حسي فراهم مي كنند. مسكن هـاي دلگيـر كـه اثاثيه اندكي دارند و زندگي در آنها كاملاً ساده است، قاعده يا پيمان سكوت كه ساعت هـا و روزها و گاه تمام عمر طول ميكشـد، عزلـت گزينـي دوره اي در حجـره هـاي انفـرادي (چله نشيني) و دوره هاي طولاني مراقبـه، وقـف و عبـادت . بررسي تجربي محروميت حسي يا به تعبير دقيقتر، كـاهش تحريـك محيطـي، بـه وسيله روانشناس دانلد هب و همكاران در دانشگاه مكگيل انجام گرفت و معلـوم شـده كاهش شديد محرك هاي محيطي مي تواند در عرض چند ساعت به طيفـي از پديـده هـاي عجيب و غريب بينجامد. دگرسان بيني خود، اختلال در تصوير بدني، توهمـات سـمعي و بصري، زوال فكري، آسيب پذيري در برابر تبليغات و هيجان شديد و متغير. ايـن تـأثيرات چنان پرفشارند كه برخي آزمودني ها نوعاً در روز دوم از ادامه كـار بـازمي ماننـد... . البتـه چنين كاهش شديدي در تحريك به ندرت براي منظورهاي مذهبي به كار گرفته مي شود... . افزون بر اين، فعلاً هيچ نظريه اي نداريم كه بتواند درباره همبستگي پيچيده زيست شيميايي و فيزيولوژيك اين حالات توضيحي بدهد .
مهار تنفس: از جمله نيازهاي بدن اكسيژن است كـه بـدون آن معمـولاً بـيش از چنـد دقيقه زنده نمي مانيم. اين منبع حيات در پارهاي از اعمال مذهبي به شيوهاي منظم محـدود مي شود. در عرفان اسلامي طي «ذكر» در خلوت سالك پيوسته نام خدا را در ذهن تكـرار ميكند و در اين حال وضعيتي خاص به خـود مـيگيـرد و آهنـگ تـنفس خـويش را بـه تناسب آهنگ هجاهاي ذكر تنظـيم مـي نمايـد. در سـنت تـائويي، نگهداشـتن نفـس طـي دوره هاي طولاني كه پيوسته افزايش مييابد، يكي از فنون فيزيولوژي عرفـاني اسـت كـه گمان مي رود حيات جسماني را طـولاني مـي كنـد. در هسـيكازم ، نـوعي سـنت رهبـاني مسيحيت شرقي كه در قرن دوازدهم بنياد نهاده شده، مهار تنفس لازمه عبادتي مهم اسـت كه طي آن دعاي «سرورم عيسي مسيح، به من رحم كن» بيوقفه تكرار مي شـود. گوينـده ذكر وضعيتي كاملاً معين به خود مي گيرد و هماهنگ با ضربان قلب و تنفس كـه تـا حـد امكان به تأخير ميافتد يا حتي متوقف مي شود، سخن مي گويد. در اعمال تراواداي بودايي و ذن نيز تنفس وسيلهاي براي تمركز حواس است. هنر مهـار تـنفس در هـيچ مكتبـي بـه اندازه يوگا پيشرفت نكرده است. از ميان هشت مرحله سلوك يوگايي، پرانايامه يا «حبس نفس» در مرحله چهارم قرار دارد. يوگي هاي ورزيده در عرض 24 ساعت، يكي از انـواع پرانايامه، را در چهار نوبت انجام مي دهند كه شامل هشتاد بـار استنشـاق، حـبس نفـس و بازدم در هر نوبت است... . پرايانامه تقريباً هميشه در يكي از حالات مراقبـه، بـا حـداكثر تمركز و تا حد امكان به دلخواه و آهسته انجام مي شود؛ بـه ويـژه بـر حـبس نفـس تأكيـد مي شود كه ممكن است سه دقيقه يا بيشتر به طول انجامد. با خـودداري از نفـس كشـيدن معمولي و نامنظم و با تنفسي كه هر دم كندتر ميشود، يوگي مي كوشد در وضعيت هشيار هر يك از حالات گوناگون آگاهي را تجربه كند .
مهار تنفس بيترديد به طرق گوناگون بر حالات رواني اثـر مـي گـذارد. جيمـز پـرت بر آن است كه مهار تنفس تـا حـدي سـبب تسـلط بـر بعـد هيجـاني ـ آرامشـي احساس ميشود كه روانشناسان امروزه آن را «برانگيختگي» مي نامنـد. تـنفس آهسـته و منظم مي تواند به فرد پريشان، آسودگي خاطر بدهد. ميرچا اليـاده مـي گويـد: در نخستين روزهاي تمركز بر كار حياتي تنفس احساسي وصـف ناپـذير از همـاهنگي پديـد مي آورد؛ طراوتـي مـنظم و آهنگـين، نـوعي تـوازن و همـواري در همـه نـاهمواري هـاي فيزيولوژيك. بعداً احساس مبهم حضور در پيكر خويش را ايجاد و آدمي را به آرامـي از عظمت خويش آگاه مي كند. اين نتايج بازتاب تغييرات شيميايي نيز مي باشد. برخي از اين تمرين هاي تنفسي در قياس با تنفس عادي و بي حساب، مستلزم استفاده بسيار بهداشتي تر از شش ها و استنشاق عميق تر است... . دي اكسيد كربن در جاهاي مختلف بدن، از جمله در تنفس، گردش خون و دستگاه هاي عصبي عمل مي كند. در مغز جريان خـون مغـزي و فشار درون مغزي را افزايش مي دهد، ولي از تحريك پذيري ياخته هـاي عصـبي، بـه ويـژه ياخته هاي دستگاه فعال كننده شـبكه اي مـي كاهـد. مـدونا نشـان داده اسـت كـه استنشاق، آميزه اي از سي درصد دي اكسيد كربن و هفتاد درصد اكسيژن مي تواند در آدمي احساس آگاهي كيهاني و خلسه به وجود آورد. تحت اين شرايط رؤياها و توهمات حسي نيز روي داده كه برخي از آنها بيش از حد تصور ترسناك است؛ اين شرايط با تكـان هـا و حركت منظم نيز همراه است. ليكن جاي ترديد است كه غلظت دي اكسيد كربن حاصـل از رياضت هاي تنفسي كه منشأ مذهبي دارند، به مرحل هاي برسـد كـه در ايـن بررسـي هـا گزارش شده است .
نابراين، درباره تأثير اوضاع جسمي و بدني بر احوال روحي و ديني ترديدي نيست، امـا بحث مهم تر كاوش از پايه هاي زيستي و زيرساخت هاي بدني تجربه ديني اسـت؛ يعنـي آيـا هرگونه تجربه ديني داراي منشأ و پايه زيستي است؟ استيس ميان تجارب عرفـاني برون گرا و تجارب عرفاني درونگرا تمايز قايل مي شود. تجارب عرفاني برون گرا بـا دخيـل ساختن مكاشف هاي متحد كه در آن همه چيز در قالب امر واحـد دريافـت مـي شـود و درك عيني تري از آن چيز در قالب ذهنيتي دروني در همه چيزها، متمايز مي شود. تجارب عرفـاني درون گرا از طريق دربرگرفتن هشياري وحدت يافته كه روحاني و غيرفضايي اسـت، متمـايز مي گردد. حداقل عامل عمده درك پديدارشناسي تجارب معنوي و ذهني، درك ايـن مسـئله است كه هر تجربه يك حس وحدتي از واقعيت را كه دستكم بزرگتر از درك وحدت در زندگي روزمره مي باشد، دربرمي گيرد. اين مي تواند مربـوط بـه كـاركرد تغييريافتـه سـاختار مغزي باشد كه عموماً در كمك به جدا شدن خود ـ ديگـري بـه دو قسـمت دخيـل اسـت. معمولاً عملكردهاي دو قسمت شدن خود ـ ديگري به ما كمك مـي كنـد تـا خودمـان را از مابقي دنياي بيروني متمايز كنـيم. گويـا بخـش تحتـاني قطعـه آهيانـه اي مغـز بـراي چنـين عملكردي مسئول است؛ زيـرا در متمايزسـازي اشـياي قابـل درك از اشـياي غيرقابـل درك دخیل می باشد .
پيوستار تجربه معنوي به طور قوي به حس پيشرونده وحدت متكي است كه بـا مـانع و سد تدريجي درون داد به قطعه تحتاني آهيانه اي، يك حس وحدت بـا چيزهـاي متعـدد ايجاد مي كند. البته بخش تحتاني آهيانهاي در سمت راست در جهت يابي افراد بـه فضـاي سه بعدي دخيل است. به نظر ميآيد سد درونداد به اين سـاختار بـه تغييراتـي در حـس زمان و مكان كه اغلب در طي تجـارب معنـوي اشـاره مـي شـوند، مـي انجامـد. حتـي در ادراكات معمول تر، هرگاه حس وحدت فراتر از حس تعدد و گوناگوني بخش ها و عناصر گسسته در نظام حسي باشد، تخليه فعال از طريق ارتباطـات كنـاري مغـز وجـود خواهـد داشت. متمايل شدن تعادل به سوي ادراك افزايش يافته ي تماميت ـ بسته بـه شـدت آن ـ به قول اسمارت در قالب زيبايي، عشق رمانتيك، قداست يا وجد ديني توصيف شـده، و به قول استيس در قالب خلسه ديني كه در نهايت به وجـود وحـدت مطلـق مـي انجامـد، تجربه مي شوند .
چندين ساختار ديگر مغزي وجود دارند كه ممكن است در خصوص تجارب معنـوي مهم به شمار آيند: فعاليت دو بخش سيستم كناري غـز كـه بادامـه و هيپوكامـپ نام دارند، بيشتر به جزء عاطفي قوي مي انجامند كه در قالب بخشي از تجارب معنوي و ديني توصيف مي شوند. در طي اعمالي چون مراقبه، تحريـك سيسـتم كنـاري ممكـن اسـت از فعاليت بخش قشر پيشاني ناشي شود كه واكنش هاي هيجاني را از طريق ارتباطات خود با دو بخش كناري، يعني بادامه و هيپو كامپ تعديل نمايند .
آذري و همکارانش در پژوهش هـاي خـود كوشـيدند نـواحي اي را در مغـز جايابي كنند كه در تجربه ديني فعالاند. با استفاده از توموگرافي گسيل پوزيترون (PET) براي نشان دادن مغز هنگام فعاليت هاي مذهبي و غير آن، شـش شـركت كننـده مـذهبي و شش شركت كننده غيرمذهبي، مجموعـاً در شـش موقعيـت مـذهبي (گـروه آزمايشـي) و معمولي (گروه كنترل) قرار گرفتند. در همه اين موقعيت ها، حالت ذهني كه دست مي داد، تعريف شد. پاسخ دهندگان مذهبي هنگام خواندن مزمور بيست و سوم، ظـاهراً بـه حالـت تجربه ديني دست يافتند. مهمترين نتيجه اين بود كه بـرش هـاي پـيايتـي نشـان دهنـده فعال شدن نواحي شناختي در لوب هاي پيشاني و آهيانه اي آزمودني هاي مذهبي بود. مناطق هيجاني كناري ظـاهراً دخـالتي در ايـن كـار نداشـت، جـز آنكـه احساسـات خاصـي در آزمودني ها برانگيخته شد. اين تأكيد شناختي با يافتههاي كه به نقـش اميـد و جـذابيت در تجربه ديني مربوط ميشد، هماهنگ بود. آذري و همكاران گمان مـي كننـد تجربـه دينـي نوعي فرايند شناختي است كه از پيوندهاي عصبي اي بهره مي گيرد كه ميان لوب پيشاني و لوب آهیانه ای برقرار است .
يكي از پايه هاي زيستي انسان، مزاج است. درباره رابطه ميان چهار مزاج ـ كـه بقـراط پزشك يوناني آن را مطرح و جالينوس آن را بعداً اصلاح كرد ـ و تجربه دينـي مطالعـاتي چند انجام شده است. مزاج ها را به چهار دسته اصلي تقسيم كرده اند: دموي كه نشـانه آن حرارت، سرخوشي و خوش بيني است؛ سوداوي كـه مشخصـه آن تمايـل بـه جنـون يـا افسردگي است؛ صفراوي مزاج كسي است كه خشمش به آسـاني برانگيختـه مـي شـود و بلغمی كه از نشانههاي آن تنبلي و خونسردي است. از ديدگاه استيونسون مزاج سوداوي بيش از سه مزاج ديگر در «اولياي به راستي شريف» ديده مـي شـود. از جملـه در انبياء تورات، در پولس رسول، در مصلح ايتاليايي بسيار زاهد ساونارلا و واعظ پـاكديـن انگليسي جان بنيان. ليكن وي تصديق مي كند كه حساسـيت و جـديت اساسـي كـه فـرد سودايي را به سوي واقعيت هاي عميق تر سوق مي دهد، اگر شدت بگيرد، ممكن است بـه ناخوشي بدل شود. نويسندگان بسياري در اين نكته كاملاً با ويليام جيمز اتفاق نظر دارنـد كه روح بيمار يعني سنخ سودايي به لحاظ ژرفا و بصيرت معنوي بر شخص سـليم العقـل يعني دموي برتري دارد .
جرج كو در بررسي ارتباط مزاج با تجربه ديني دريافت كه افرادي كه انتظـار تحول شديد مذهبي را كشيده و آن را تجربه كرده بودند (تجربـه هـاي احيـاگر)، احتمـالاً كساني بودند كه «حساسيت» يعني قابليت احساس و عاطفه در آنها بر تعقل و اراده غلبـه داشت. كساني كه انتظار تحول را داشته، اما آن را تجربه نكرده بودنـد، غالبـاً بـه تفكـر و تعقل تمايل داشتند. كو افراد مورد مطالعه خود را ديگربار برحسب چهار مزاج طبقه بنـدي كرد و دريافت اشخاصي كه در انتظار تحول به سر برده وآن را تجربه كرده بودند، بيشـتر به سنخ هاي دموي يا سودايي گرايش داشتند، ولي كساني كه انتظار آنها برآورده نشده بود، عمدتاً صفراوي بودند .
ارنست كرچمر با مطالعه سه ريخت بـدني فربـه تَـن، باريـك تَـن و سـتبر تَن دريافت كه در ميان اين سه گروه، افراد باريك تن با ويژگي هاي درونگرايي، آدابدانـي و آرمانگرايي مشخص مي شوند و سنخ هاي افسرده تر غالباً مذهبي اند و زهـدي بـي غـل و غش، پر از احساس عميق و صادقانه از خود نشان مي دهند. ضمن آنكـه، عقايـد ديگـر را تحمل مي كنند، زهد و پارسايي آنان از تعصب، فضـل فروشـي و وسـواس اخلاقـي بـري است. وي جان كالون رهبر پروتستانها را بـراي نمونـه ذكـر مـي كنـد.
ويليـام شـلدون نيز زماني كه سنخ بندي بدني را طرح كـرد، كوشـيد يكسـويگي مسـيحيت را بـا كاربرد فرضيه خود درباره 124 نقاشي تاريخي از مسيح ثابت كند. پس از معـدل گيـري از بخش اعظم تصاويري كه پيش از سال 1900م نقاشي شده بود، شلدون و شـاگردانش ايـن ميانگين ها را در خصوص سه ريخت بدني به دست آوردنـد: درشـت انـدامي 2.2 ،ميانـه- اندامي 6.2 و لاغراندامي 4.5 .پس براساس اين درجه بندي، مسيح در اين نقاشي هـا غالبـاً لاغراندام تصوير شده است .
در نهايت، رولاند فيشر معتقد است حالات خلسه اي و مراقبه اي را مي تـوان در طيف مدوري جاي داد كه نمودار حالت هاي مختلـف انگيختگـي زيـر قشـري اسـت. حركت در يك جهت طيف، نماينده انگيختگـي ارگوتروپيـك اسـت كـه نشـانه هـاي آن عبارتاند از: افزايش فعاليت دستگاه عصبي سمپاتيك (كـه بـدن را هنگـام فشـار تجهيـز مي كند)، تكرار زيادتر حركات پرشي يا سريع چشم و تهييج گسترده قشري كـه از طريـق انگيزش عاطفي و اعمال مختلف خلسه اي محقق مـي شـود. جهـت ديگـر آن، انگيختگـي تروفوتروپيك را نشان مي دهد كه نشانه آن افزايش فعاليت دستگاه عصبي پاراسمپاتيك بـا ايجاد آرامش و سكون حاصل از اعمال مراقبه اي همره با تحرك كم، كاهش بسامد پرشـي و كاهش فعاليت قشري و استراحت ماهيچه اي است. به نظر فيشر، افـزايش ارگوتروپيـك ويژگي حالات خلاق، روانپريش وخلسه آميز اسـت، ولـي انگيختگـي تروفوتروپيـك در پيوند با شكل هاي گوناگون مراقبه، از جمله زِن و يوگا رخ مي دهد .
ارزيابي رويكرد زيست شناختي: عيني بودن، محسوس بودن و قابليت آزمون تجربـي در رويكرد زيستي، از نقاط قوت آن محسوب مي شود، اما در تجربه ديني بحـث بـر سـر اين نيست كه آيا فيزيولوژي عصبي در تجربه هاي ديني نقشي دارد يا ندارد ـ زيرا احتمالاً هر تجربه اي در جايي از مغز بازتاب مي يابد ـ بلكه پرسش اصلي اين است كه: آيا رجوع به مغز و فرايندهاي زيستي، مناسب ترين راه براي فهـم تجربـه دينـي اسـت؟ بـه عبـارت ديگر، فهم و تبيين تجربه ديني بر اساس پايه هاي زيستي ـ عصبي ما را از عوامل غيرمادي اين تجارب معنوي بي نياز مي كند؟ شايد يكي از كوته بينانه ترين نگرش هـا دربـاره تجربـه ديني، اين تصور است كه چنين تجربه هايي صرفاً هيجاني هستند؛ يعني چون داراي مبناي فيزيولوژيك است، مي توان آن را ناديده گرفت يا به امور زيستي فروكاست.
ويليام جيمـز اين نگرش هاي انكارآميز را «مادي گرايي پزشكي» مي نامد: مادي گرايي پزشـكي مكاشـفه پولس رسول را در جاده دمشق نتيجه ضايعه اي ناشي از ترشحات لوب پسِ سري و وي را مصروع مي داند. احوالات قديس تـرزا را هيسـتريك و قـديس فرانسـيس آسـيزي را دچار عقب ماندگي ذهني وراثتـي مـي بينـد. ناخرسـندي جـرج فـاكس از رياكـاري هـاي روزگارش و نيز اشتياقش براي صداقت و خلوص معنوي را حاصل از نـاراحتي كولـون (اختلال روده بزرگ) ميداند.!!! بر اين اساس، ماديگرايي پزشكي معتقد است مرجعيـت روحاني و معنوي تمام اين شخصيتها فاقد اعتبار است .
البته منظور اين نيست كه فرايندهاي فيزيولوژيك در تجربه ديني دخيل نيسـتند، بلكـه مسئله اين است كه برخي از روانشناسان گمان مي كنند شناسـايي فراينـدهاي زيسـتي در تجربه ديني، اين تجربه را بي اعتبار مي كند. لـيكن هـيچ تجربـه اي بـا فراينـدهايي كـه در رخداد آن دخيل اند، يكي نيست. آنچه مهم است اينكـه، فراينـدهاي فيزيولـوژيكي چـون انگيختگي را به درستي بخشي از زمينه اي گسترده تر بدانيم، كه به دليلي غير از فراينـدهاي صرفاً فيزيولوژيك، ديني خوانده مي شود. آنچه اهميت دارد، فقط انگيختگي نيست، بلكـه زمينه انگيختگي و تفسيري است كه از آن مي شود .
افزون براين، بر اساس نظريه دو عاملي شاختر و بررسي شـاختر و سـينگر افراد هر چيزي را تحت دو فرايند مختلف تجربه مي كنند: 1 .شـرايط انگيختگـي (عوامل بيروني، ادراكي و شناختي)؛ 2 .فرايندهاي فيزيولوژيكي دروني. مطالعـات نظـري پراودفوت نيز بيان مي كند كه تجربـه را نمـي تـوان دينـي دانسـت، مگـر اينكـه به صورت ديني فهميده و تفسير شود. بنـابراين، اهميـت نظريـه دو عـاملي شـاختر بـراي تجربه ديني در اين است كه فرايندهاي فيزيولوژيـك فـينفسـه نمـي تواننـد تجربـه هـاي هيجاني ايجاد كنند. شناخت هم، دست كـم بـه صـورت مـبهم بايـد وجـود داشـته باشـد. برحسب نظريه هاي جديدتر، سهم فيزيولوژي در هيجانات به حداقل مي رسد. مثلاً در نظر لازاروس كه به نحو كامل شناختي است، هيجان ها واكنش هاي روانْ فيزيولوژيـك سازمان يافته اند و سازمان يافتگي مستلزم ارزيابي شناختي است. پس، بـدون شـناخت يـا ارزيابي، وجود هيجان ناممكن است .
نابراين، به قول اسپيلكا هر نوع ادعاي بزرگي درباره تعيين مؤلفه هاي جسماني تجربه ديني هنوز در حالت ابتدايي است، ليكن اين نكته كاملاً روشن شده است كـه دسـت كـم رابطه اي مبهم ميان الگوهاي امـواج مغـزي و حـالات هشـياري وجـود دارد . البته اينكه امواج بتا (بالاتر از 13 cps ) بـا تفكـر فعـال، امـواج آلفـا (12-8 cps ) با حالت آسودگي هشيار، امواج تتا (7-4 cps ) با حالت رخوت و امواج دلتا (كمتر از 4 cps ) با خواب عميق، اما بهوش همبستگي مثبت دارند، چندان چيـزي دربـاره آنچـه تجربه مي شود به ما نمي گويد. كتاب خواندن، بازي فوتبال و ديـدن يـك فـيلم سـينمايي عالي همگي به صورت امواج بتا ثبت مي شوند، ليكن اينها فقط به معنـايي سـطحي معـادل همه فعاليت هايي است كه شخص هنگام بيداري و توجه به امر بيرونـي انجـام مـي دهـد. براي نمونه، صرف نظر از انواع نيايش، تفاوت فراواني ميان سمادهي و ذاذن وجود دارد. اين تفاوت لزوماً در الگوهاي امواج مغزي بازتاب نمي يابد. معلوم نيست كسي كه امـواج آلفا از خود بروز مي دهد، مشغول سمادهي و ذاذن است يا در كار نيايش عميـق مسـيحي است. تجربه مراقبه و نيايش، چيزي بيش از فيزيولوژي چنين تجربه اي است .
سرانجام بايد بر سه نكته تأكيد كرد: اولاً: تكيه بر پايه هاي زيست شناختي تجربه دينـي و نفي ابعاد روان شناختي ـ معنوي به تعبير ولف تقليل گرايي خصـومت آميـز اسـت كـه درصدد ترديد در واقعيت امر ديني است و به قول تئودور فلورنـو بايـد از ايـن نتيجهگيري پرهيز كرد. ثانياً: اين بحث در مسئله رابطه نفس و بدن (يا بـه تعبيـر امـروزي ذهن ـ جسم) ريشه دارد. هر قدر دانشمندان در فهم چگونگي كاركرد مغز پيشرفت كنند، باز ظاهراً با اين راز ناگشودني رو به رو هستيم كه مغز و نفس (يـا ذهـن) چگونـه بـا هـم ارتباط دارند؟ در اينجا نيازمند نظريه هاي فيلسوفان هستيم كـه از جملـه نظريـه جسـمانية الحدوث و روحانية البقاء صدرالمتألهين شيرازي (1981م، ج8 ) راهگشا خواهد بود. ثالثـاً: درباره ديدگاه استيونسون مبني بر مزاج سوداوي در اولياي الهـي، افـزون بـر آنكـه هنـوز شواهد كافي مبني بـر وجـود ارتبـاط ميـان مـزاج و احـوالات روانـي در دسـت نيسـت، كلاينبرگ و همكاران وينيز به منظور روشن ساختن رابطه ميـان ريخـت بـدني و ويژگيهاي شخصيتي، گروههـايي از افـراد «درشـتانـدام» و «لاغرانـدام» را كـه از نظـر متغيرهاي ياد شده كاملاً قابل مقايسه بودند، تشكيل دادند و به هيچ نوع تفاوت معنـاداري در سطح روانشناختي دست نيافتند .
همچنـين مـوارد نقـض فراوانـي در اوليا و عارفان دارد. مانند مولوي پس از ملاقات با شمس تبريزي، و حافظ شيرازي كه هر دو اهل طرب، عشق، محبت و خوش بيني بوده اند و مزاج سوداوي بـا ويژگـي تمايـل بـه جنون و افسردگي در اين موارد مصداق ندارد:
منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن منـم كه ديده نيالوده ام به بد ديـدن
***
نــام من در جمله پـاكـــــــان نـوشت دوزخـي بـودم بـبــخشيـــدم بـهشــت
آه كـــردم چــون رســـن شـد آه مـن گـشــت آويـــزان رســن در چـاه مـن
آن رســـن بـگـرفتـم و بيـــرون شــدم شـاد و زفـت و فـربـه و گــلگـون شدم
در بـن چـاهي هـــمي بـودم زبـــــون در هـمـه عــالـم نـميگـنـجـم كنــون