نظریه دینی کارل مارکس
کارل مارکس در ۱۸۱۸ در آلمان متولد شد و در ۱۸۸۳ در انگلستان درگذشت. او از جمله شخصیتهایی است که اندیشههایش بیشترین تاثیر را در تحولات فکری و اجتماعی و سیاسی قرن بیستم داشته است. شکلگیری بلوک شرق و نظامهای کمونیستی در این قرن و حوادث مرتبط با آنها از جمله این تحولات است. مارکس دوران دانشجویی خود را در دانشگاههای بُن و برلن تحصیل کرد و در همانجا بود که با اندیشههای هگل آشنا شد و به گروهی موسوم به «هگلیان جوان» پیوست. در این زمان فلسفه هگل، روح حاکم بر زندگی فکری آلمان بود. در همین دوره بود که با لودویک فویرباخ یکی دیگر از «هگلیان جوان» آشنا شد که انتشار کتاب او تحت عنوان «گوهر مسیحیت» بر نظریات او تاثیری ماندگار برجای نهاد و میتوان این آشنایی را از نقاط عطف زندگی مارکس دانست. گرایشهای سیاسی خاص این گروه، موجب بیمهری دولتمردان آلمانی نسبت به آنها شد. از این رو مارکس مجبور شد که پس از طی دوره دکتری خود دانشگاه را ترک کند و به صورت آزاد به فعالیت بپردازد. گرایش فکری مارکس در این زمان هم چون سایر هگلیان جوان، نوعی لیبرال دمکرات رادیکال بود. اما به تدریج جریان حوادث که با تبعیدها و مهاجرتهای پی در پی او همراه بود او را به کمونیسم علاقهمند کرد و به آنها پیوست. در حدود سال ۱۸۴۷ به همراه دوست و همکار نزدیک و همفکرش انگلس، اثر معروف مانیفست را برای «جبهه کمونیستها» نوشت که به صورت مرامنامه کمونیسم بین المللی درآمد. مارکس تا زمان مرگ خود در انگلستان آثار مختلفی نوشت که مهمترین آنها کتاب سرمایه است.
نظریات مارکس در مورد دین بیشتر در کتاب نقدی بر فلسفه حق هگل مطرح شده است و دیدگاه معارضه جویانه او نسبت به دین، مشهورتر از آن است که نیازمند توضیح و یادآوری باشد. با وجود این، چند عبارت مشهور میتواند نشان دهنده دیدگاه کلی او در این مورد باشد: انسان سازنده دین است، نه دین سازنده انسان... دین افیون مردم است.
در یک کلام من از همه خدایان بیزارم.
کارل مارکس معتقد بود که نقد سیاسی و فلسفی دین به تجزیه و تحلیل آن به عنوان یک واقعیت اجتماعی ارجحیت دارد اصطلاح افیون ملت های مارکس به این خاطر است که در زمان او دین در خدمت دولت و طبقات حرفه بوده و سخنرانیها و خطبه های کشیشان باعث شده که کارگران بیشتر به قبول و راضی شدن به سرنوشتشان ترغیب شوند.
بواسطه دین تبانی خاص بین نهادهای دینی و طبقات بورژوازی جامعه صنعتی وجود داشته است مارکس افیون ملت ها را متوجه دین مسحیت می داند بی آنکه هرگز منطق اصلی و ذاتی این سنت دینی را تجزیه کند اگر مارکس این کار را کرده بود حتما مشاهده می کرد که مسیحیت در بعضی شرایط قادر به پشتیبانی اعتراض اجتماعی مردم بوده و می توانسته مشروعیت نظم اجتماعی موجود را زیر سئوال ببرد او دین را یک خوشبختی خیالی و توهم آمیز از جانب توده های مردم تلقی می کرد و هرگز نتوانست چنین برداشت کند که دین هم می تواند در بضی اوقات در خوشبختی واقعی مردم سهیم باشد.
او با ملاحظاتی دقیق اوضاع و احوال مردم ایتالیا را که مذهب شان کاتولیک بوده و این مذهب در میان مردم ایتالیا به خصوص روستائیان نفوذ عمیقی داشته را مورد بررسی قرار می دهد و در واکنشی نسبت به اقتصاد مارکسیستی در تجزیه و تحلیل جامعه سرمایه داری برای قدرت فکری و عقلانی نقش ویژه قائل بوده است .
او هيچ اصالت و جوهري براي دين قائل نيست. و ظهور و افول ، آن را مانند ديگر پديدههاي ذهني و غير مادي ، تابع زير ساخت هاي اقتصادي جامعه مي داند.او معتقد است كه دين و دولت با عبور بشر از دوران ما قبل تاريخ و رسيدن به جامعه بي طبقه از ميان خواهند رفت.
عناصر اندیشه مارکس
بینش دینی مارکس و نظریه او در مورد دین بخشی از نظام فکری اوست که به «ماتریالیسم دیالکتیک» مشهور است. مارکس در بنای این نظام از اندیشمندان متعددی تاثیر پذیرفته است از میان آنها اندیشههای دو تن از هم عصران او برجسته و تعیین کننده است: دیالکتیک هگل و مادیاندیشی فوئرباخ.
بنابراین پیش از آنکه به شرح و گزارش نظریه دینی مارکس و مبانی آن بپردازیم لازم است به طور گذرا اشارهای به نظریات مهم این دو داشته باشیم.
دیالکتیک هگل. هگل، همه هستی و تاریخ را فرایند حرکت و تحول روح مطلق و یا خدا میداند که بر اساس آن روح مطلق، هم چون معماری که طرح ذهنی خود را در قالب یک ساختمان محقق میسازد، در مسیر رسیدن به خودآگاهی، آزادی و کمال، خودگشایی و تجلی میکند و خود را به صورت طبیعت و جهان مادی تحقق میبخشد. این فرایند به روشی دیالکتیکی صورت میپذیرد به این نحو که در یک مرحله با خودگشایی روح، طبیعت تحقق پیدا میکند. با آن که طبیعت چیزی جز تحقق روح نیست با این وصف روح چون حالت آرمانی خود را در آن نمییابد، نسبت به آن و یا به تعبیر دقیقتر نسبت به خود، بیگانه است. از این رو برای تصحیح آن، ضد آن را نیز ایجاد میکند. تعارض بین آن دو با شکلگیری حالت سومی که ترکیبی از آن دو است حل میشود. هگل حالت اول را «تز» حالت دوم را که ضد حالت اول است، «آنتی تز» و صورت سوم را که نتیجه حل تضاد و ترکیبی از آن دو است «سنتز» مینامد. این سنتز نیز به نوبه خود تز و حالت جدیدی است که ضد آن ایجاد میشود و این فرایند ایجاد، تضاد و ترکیب ادامه مییابد. در اعتقاد هگل همه حوادث جهان از همین دیالکتیک بزرگ به وجود میآید. بدین سان، جهان چیزی جز تحقق ذهن خداوند که در جهت آزادی و خودآگاهی کامل سیر میکند، نیست. همان طور که از خودبیگانگی روح با تجلی و خود انکشافی او آغاز شد، سرانجام در پایان تاریخ نیز در نتیجه فرایند دیالکتیکی پیش گفته، روح به خویشتن باز میگردد و این همان آگاهی و آزادی کامل روح است. مارکس ایدئالیسم هگل را رد کرد اما نظریه از خودبیگانگی و فرایند تعارض و تضاد را پذیرفت و آنها را در نظریه خود به کار گرفت.
ماتریالیسم فوئر باخ: فوئرباخ، شاگرد هگل بود اما برخلاف او بینشی کاملاً مادی و الحادی داشت. او نظریه از خود بیگانگی هگل را اقتباس کرد و آن را بر اصل الوهیت و اعتقاد به خدا تطبیق نمود. فوئر باخ به خدا باور نداشت و اندیشه خدا و دین را زاییده طبیعت انسانی میدانست: «هستی متعال همانا جوهر انسان است... لحظه حساس تاریخ هنگامی خواهد بود که انسان آگاه شود که تنها خدای انسان، خود انسان است»، «فلسفه جدید، انسان را ـ و هم چنین طبیعت را که مبنای انسان است ـ موضوع یکتا، جهانشمول و متعالی خود میداند.»
فوئرباخ معتقد بود که آنچه ما به عنوان خدا و یا مطلق میخوانیم چیزی نیست جز مجموعهای از صفات و یا کیفیات قابل تحسین انسانی مثل خوبی، زیبایی، خرد، عشق، محبت و قدرت و... که از صاحبان اصلی آن انتزاع شده و به آسمان فرافکنده شده است و تحت عنوان موجودی فراطبیعی به عنوان خدا یا مطلق، مورد پرستش قرار گرفته است. مفاهیمی مثل عقلانیت و آزادی نیز (که هگل در مورد روح مطلق به کار میبرد) اوصاف جنبههای زندگی مادی و طبیعی خود ما هستند. اما انسان در برابر خدای خودساخته، از این صفات واقعی خویش بیگانه گشته است. الهیات مسیحی و فلسفه هگل هر دو در مورد از خودبیگانگی ما مقصر هستند، زیرا اموری را که اساساً انسانی هستند به موجودی بیگانه به نام خدا و یا مطلق نسبت دادهاند.
مارکس، تحلیل فوئرباخ در مورد اندیشه خدا و از خودبیگانگی انسان را مشتاقانه پذیرفت اما آن را ناتمام دانست، زیرا به اعتقاد او فوئرباخ مشخص نساخته است که چه عاملی موجب فرافکنی صفات انسانی و از خود بیگانگی انسان میشود. از این رو تلاش کرد تا خود به این سؤال پاسخ گوید. پاسخ مارکس بیانگر دیدگاه او در مورد منشا و نتایج اعتقادات دینی است.
خاستگاه دین
دین در فلسفه اجتماعی مارکس جای کمی دارد اما همان اظهارات پراکنده او باعث شده که اهل دین او را فیلسوفی خداستیز بدانند. بسیاری از مؤمنانی که با تعصبی خشمآلود به مارکس حمله میکنند از دیدگاه واقعی او درباره دین خبر ندارند.
نیاکان پدری مارکس از مبلغان کیش یهود بودند، اما پدر او در جوانی غسل تعمید انجام داد و به مسیحیت گروید. کارل مارکس نیز با کیش پروتستان پرورش یافت، هرچند خانواده و بستگان نزدیک او گرایشهای آزادمنشانه داشتند.
مارکس جوان به دین رویکردی انتقادی داشت و مانند بیشتر روشنفکران متأثر از جنبش روشنگری دین را از اشکال ابتدائی جهانبینی میدانست. از آنجا که در دانشگاه برلین تحصیل فلسفه را شروع کرده بود، مثل بسیاری از همنسلان خود به افکار هگل گرایش یافت.
هگل درباره باورهای دینی خود چیز روشنی نمیگوید. از نظر او دین یکی از ایستگاههای اصلی فراگشت Geist یا روح است، پس حقیقتی اثباتی اما گذراست، زیرا بالندگی این فراگشت جای دین را به بنیادها و ساختارهایی "حقیقیتر" خواهد داد که هگل تجلی آن را در فلسفه میدید، و البته به سیستم فلسفی خود نظر داشت. از دید او دین، با نمودهای آمیخته به اسطوره و جادو، نخستین شکل آگاهی یک قوم است که برای دوام و قوام فرهنگی و استحکام درونی آن لازم است.
لحن هگل درباره جایگاه و نقش مسیحیت ستایشآمیز است و آن را آمیزش "گوهر ایزدی و دنیای زمینی" میبیند و حلقه اتصال انسان به عالم بالا. برخی از شاگردان هگل دینشناسانی نامدار بودند و به نوسازی یا همساز کردن مسیحیت با فلسفه و ارزشهای اخلاقی مدرن همت گماشتند. یکی از مهمترین آنها داوید فریدریش اشتراوس (۱۸۰۸ - ۱۸۷۴) بود که از "گوهر ایزدی" در سرشت آدمی سخن گفت و خداوند را در اجزای طبیعت و انسان جاری دانست. (تا حدی شبیه تعبیر وحدت وجود نزد عارفان مسلمان). اشتراوس از روایت انجیل درباره مسیح، که فرزند و پاره تن خدا تلقی میشود، برداشتی بدیع ارائه داد و آن را حلقه اتصال انسان با پروردگار دانست. به باور او اسطوره مسیح سرشتی دوبنی دارد یا زاده دو گوهر است: طبیعت زمینی و روح آسمانی. او از مادری زمینی و مجسم (مریم) به دنیا آمده و پدری از نهاد قدسی و ملکوتی دارد. به زبان دیالکتیک روحی بیکرانست که در جسمی کرانمند مأوا کرده است.
در اندیشه مارکس، از خود بیگانگی دینی انسان، هم چون سایر جنبههای از خود بیگانگی انسان، ریشه در شرایط زندگی اجتماعی و تضادهای طبقاتی دارد که آن نیز به نوبه خود وابسته به روابط تولیدی و زیربنای اقتصادی جامعه است. بر اساس نظریات او در هر جامعه دو جنبه را میتوان تشخیص داد یکی زیربنا و دیگر روبنا. مقصود از زیربنا زیرساختهای اقتصادی جامعه و روابط و شیوههای تولید است و مقصود از روبنا، نهادهای حقوقی و سیاسی و دینی و هم چنین طرز فکرها، ایدئولوژیها، فلسفهها و هنر و غیره میباشند. بر این اساس دین و سایر امور روبناییِ جامعه، اموری تابع و تحت تاثیر زیرساختهای اقتصادی و روابط تولیدی جامعهاند.
بر مبنای نظریات مارکس در همه جوامع بشری از آغاز تاکنون، روابط و شیوههای تولید دچار تحولات و دگرگونیهایی شده و از مراحلی گذر کرده است و پیدایش و تغییرات دین و باورهای دینی نیز تحت تاثیر همین وقایع اتفاق افتاده است به گونهای که هر گاه تغییری در حیات اقتصادی جامعه رخ داده است به دنبال آن در باورهای دینی و اخلاقی، هم چون سایر امور روبنایی جامعه دگرگونیهایی صورت پذیرفته است.
مارکس، مراحل اصلی گذار جوامع بشری را که به دگرگونیهای دینی و علمی و فرهنگی و... انجامیده است به این نحو ترسیم میکند که در آغاز و در جوامع اولیه، انسانها به صورت اشتراکی زندگی میکردند و وسایل و ابزاری که میساختند متعلق به همه بود. در این زمان هنوز طبقات اجتماعی شکل نگرفته بود اما به تدریج و در نتیجه گسترش نیازهای مادی و شکل گیری مشاغل و وظایف گوناگون، تقسیم کار و در نتیجه طبقات اجتماعی به وجود آمد به این صورت که عدهای به دلیل موقعیتها و فرصتهای خاصی که برای آنها پیش آمد ابزار و وسایل تولید، مثل زمین و ابزار کشاورزی را در اختیار گرفتند و عدهای دیگر که فاقد این وسایل بودند، در خدمت دسته اول قرار گرفتند. با شکل گیری طبقات اجتماعی، نبرد طبقاتی نیز آغاز شد و این همان چیزی است که به اعتقاد مارکس شکل دهنده تاریخ و همه جوامع بشری است: تاریخ تمامی جوامع تا به امروز همانا تاریخ نبرد طبقات است. آزاد مردان و بردگان، نُجبا و عوام، خوانین و رعایا، استادکاران و شاگردان، خلاصه ستمگران و ستمدیدگان که در تضادهای دائمی رودرروی یکدیگر ایستادهاند. نهان یا آشکار در نبردی بیامان بودهاند که هر بار با واژگونی انقلابیِ همه جامعه و یا با ویرانی مشترک طبقات درگیر، نبرد خاتمه یافته است.
با توسعه نیروهای تولید و تغییر روشها و مناسبات تولیدی نظامهای مختلفی شکل میگیرد و بدین سان جامعه اشتراکی اولیه به جامعه بردهداری و سپس نظام ارباب و رعیتی تبدیل شد و سرانجام نظام سرمایهداری در زمان ما جانشین نظام قبل و ادامه همان فرایند است. قانون حاکم بر این تحولات تاریخی، دیالکتیک و محرک حرکت تاریخی، تناقض است که در لحظات خاص میان نیروها و روابط تولیدی به وجود میآید: در مراحل انقلابی یعنی در مراحل تناقض نیروهای تولیدی با روابط تولیدی، یک طبقه به روابط تولیدی قدیم که اکنون تبدیل به مانعی در سر راه توسعه نیروهای تولیدی میشوند میچسبد و در عوض طبقهای دیگر مترقی است و نمودار روابط تولیدی تازه است.
طبقه اخیر، در بطن نظام پیشین پرورش یافته و در عین حال، ضد آن است. از تضاد و درگیری این دو، نظام تازهای با روابط تولیدی جدید سر برمیآورد که آن نیز در بستر خود ضد خود را خواهد پرورد و این همان قانونی است که مارکس از هگل وام گرفت. در هر زمان، دین و علم و فرهنگ و هنر و سازمانهای حقوقی و اجتماعی بازتاب شیوه و روابط تولیدی آن زمان هستند و آدمیان نیز بدون آن که خود بخواهند و یا انتخاب کنند به این روابط وارد شده و مناسبات خاص آن دوره بر آنها تحمیل میشود و فکر و اندیشه آنها را شکل میدهد به گونهای که هیچ کس نمیتواند جهان را جز از جایگاه طبقاتی خود بنگرد و یا درباره آن بیندیشد مثلاً بورژوا جهان را تنها در چهارچوب حقوقی که خود در آن دارد مینگرد. بنابراین، دین به عنوان امری روبنا «چیزی نیست جز بازتاب تخیلی نیروهای خارجی حاکم بر زندگی روزانه در ذهن انسانها، که طی آن نیروهای زمینی صورت نیروهای فراطبیعی به خود میگیرند.»
تعریف دین
مارکس دین را نمونه کاملی از ایدئولوژی میداند که در تعریف او عبارت است از یک نظام اعتقادی که هدف عمده آن توجیه وضع موجود به نفع ستمگران است. دین به فقیران توصیه میکند که نظام و ترتیبات اجتماعی که در آن به سر میبرند، امری از پیش تعیین شده و مقدر است و باید به همین نحو باشد. بنابراین باید از وضع خود خشنود باشند و برای تغییر آن کوشش نکنند، زیرا مرجعی بالاتر آن را مقدر ساخته است. خدا خواسته است که مالکان ثروتمند و کارگران فقیر به همین نحو باقی بمانند و در همان حال برای تسلی آنها، بهرهمندی از نعمتهای جهان دیگر را به آنها وعده میدهد و عقوبت ستم ستمگران را به دوزخ اخروی موکول میکند. به رغم این توجیهگری، آرزوی جهانی بهتر، که از رنج و ستم کنونی فارغ باشد، خود بیان اعتراضی است بر ضد رنج و ستم. بنابراین دین هم ابزار ستمگری و توجیه آن است و هم بیان اعتراضی است بر ضدّ ستمگری.
دین، تسلی بخش است اما تسلی دین، راه حل واقعی به دست نمیدهد بلکه با تحملپذیر ساختن رنج و توجیه آن، از هرگونه راهحل واقعی جلوگیری میکند و بدینسان به ایفای شرایط ایجاد کننده رنج و ستم یاری میرساند و به جای دگرگونی جهان، تسلیم را تقویت میکند. دین هم چون افیون، تحمل رنج را ساده میسازد و با ایجاد اوهام و پندار مربوط به جهان دیگر موجبِ شادمانی موهوم مردم میشود و انگیزه هرگونه تلاش را در نطفه خفه میکند و با هدایت ناصواب خشم و احساسات ستمدیدگان که میتوانست برای سازماندهی یک انقلاب به کار رود، آنها را فلج و با عطف آرزوها و امیدهای محرومان به آسمان، آنها را از زمین بیگانه میسازد.
مارکس معتقد بود که با توجه به این آثارِ دین، باید با آن مبارزه کرد و آن را کنار نهاد. اما از آنجا که دین محصول نوعی شرایط اجتماعی و یا به تعبیر مارکس، نه بیماری بلکه نشانه بیماری است،
بدون از میان برداشتن آن شرایط نمیتوان دین را کنار نهاد. با تحقق جامعه کمونیستی که در آینده و پس از به اوج رسیدن نظام سرمایهداری حاصل میشود، شرایط نیاز به پندار دین نیز منتفی میشود. با ذکر بند مشهوری از سخنان مارکس در کتاب نقد فلسفه حق هگل، این بخش را به پایان میبریم: شالوده نقد غیردینی چنین است: انسان دین میسازد، دین انسان نمیسازد. دین، خود آگاهی آدمی است که یا هنوز به خود دست نیافته است و یا باز خود را گم کرده است... رنج دینی در آن واحد هم بیانگر رنج واقعی است و هم اعتراضی علیه رنج واقعی. دین آه موجود ستمدیده، احساس جهان سنگدل، روح زمانه بیروح است... دین نیکبختی واهی مردم است و الغای آن در عین حال درخواستی برای نیکبختی واقعی آنان. درخواست کنار نهادن توهمات وضع آنها درخواست کنار نهادن وضعی است که به توهم نیاز دارد.
دین و نابرابری
کارل مارکس با وجود این که در این زمینه تأثیر زیادی بر جای گذاشته، اما هرگز مذهب را به تفصیل مطالعه نکردهاست. اندیشههای او اکثراً از نوشتههای تعدادی از مؤلفان علوم الهی و فلسفی اوایل قرن نوزدهم سرچشمه میگرفت. یکی از این مؤلفان لودویگ فویرباخ بود که کتاب معروفی به نام جوهر مسیحیت نوشت؛ بنابر نظر فویرباخ، دین عبارت است از عقاید و ارزشهایی که به وسیله انسانها در تکامل فرهنگیشان به وجود آمده، اما اشتباهاً به نیروهای الهی یا خدایان نسبت داده شدهاست. از آنجا که انسانها تارخ خود را کاملاً درک نمیکنند. معمولاً ارزشها و هنجارهایی را که بهطور اجتماعی ایجاد شدهاند به اعمال خدایان نسبت میدهند. بدین سان داستان ده فرمان که توسط خداوند به موسی داده شده تفسیر اسطورهای سرچشمههای احکام اخلاقی است که حاکم بر زندگانی مؤمنان یهودی و مسیحی است.
فویر باخ میگوید مادام که ما ماهیت نمادهای دینی ای را که خودمان ایجاد کردهایم درک نمیکنیم، محکوم هستیم که اسیر نیروهای تاریخ که توانایی کنترل آنها را نداریم باشیم. فویر باخ اصطلاح بیگانگی را برای اشاره به وجود آوردن خدایان یا نیروهای الهی متمایز از انسانها به کار میبرد. ارزشها و عقایدی که به وسیلهٔ انسانها به وجود آمدهاند ناشی از موجودات بیگانه یا جداگانه یعنی نیروهای دینی و خدایان پنداشته میشوند در حالی که اثرات بیگانگی در گذشته منفی بودهاند ف درک دین به عنوان بیگانگی، به گفته فویر باخ، نوید امیدهای فراوانی را برای آینده میدهد. به محض اینکه انسانها دریابند که ارزشهایی که به مذهب نسبت داده شده در واقع ارزشهای خود آنهاست، آن ارزشها به جای اینکه به زندگی پس از مرگ در جهان دیگر موکول گردند، در این جهان قابل تحقق میشوند. قدرتهایی را که بنابر باورهای مسیحیت تنها خداوند داراست خود انسانها میتوانند داشته باشند. مسیحیان معتقدند در حالی که خداوند قادر مطلق و مهربان مطلق است، انسانها خود غیر کامل و ناقص هستند اما، فویر باخ معتقد بود توانایی بالقوه محبت و خوبی، و قدرت کنترل زندگی خودمان، در نهادهای اجتماعی انسانی وجود دارند؛ و به محض اینکه ما ماهیت حقیقی آنها را درک کنیم، میتوانند تحقق یابند.
مارکس این نظر را میپذیرد که دین نشان دهنده از خود بیگانگی انسان است. اغلب تصور شدهاست که مارکس دین را رد میکرد، اما این به هیچ وجه حقیقت ندارد. او مینویسد دین قلب یک دنیای بی قلب است. پناهگاهی در برابر خشونت واقعیتهای روزانه. از نظر مارکس، دین به صورت سنتی آن ناپدید خواهد شد، و باید بشود، اما این از آن روست که ارزشهای مثبتی که در دین تجسم یافته میتواند به صورت آرمانهای راهنمای بهبود سرنوشت بشریت در این جهان درآید، نه به این علت که خود آرمانها و ارزشها اشتباه هستند. ما نباید از خدایانی که خودمان آفریدهایم بترسیم، و باید از بخشیدن ارزشهایی به آنها که خودمان میتوانیم تحقق دهیم خودداری کنیم.
مارکس در عبارت مشهوری اعلام کرد که دین تریاک خلق بودهاست. دین سعادت و پاداشها را به زندگی پس از مرگ موکول میکند و پذیرش تسلیم طلبانه شرایط موجود را در این زندگی میآموزد بدین سان با وعده آنچه در جهان دیگر خواهد آمد توجه از نابرابریها و بی عدالتیها در این جهان منحرف میشود. دین دارای یک عنصر نیرومند ایدئولوژیکی است: اعتقادات و ارزشهای دینی غالباً نابرابریهای ثروت و قدرت را توجیه میکنند. برای مثال، این آموزش که فروتنان وارثان زمین خواهند بود بیانگر نگرشهای افتادگی و عدم مقاومت در برابر ستم است (گیدنز، ۱۳۷۶: ۵۰۲).
نقد نظریه دینی مارکس
در اینجا به برخی از انتقاداتی که بر تفکر مارکسیستی وارد شده است، اشاره میکنیم:
۱. بر اساس تحلیل مارکس، دین محصول تعارضهای طبقاتی است و طبیعتاً نمیتواند در دوره اشتراکی اولیه وجود داشته باشد. اما این امر با شواهد و دلایل تاریخی موافقت ندارد، زیرا بررسیهایی که در تاریخ ادیان به ویژه ادیان ابتدایی انجام شده است نشان میدهد که آثار پرستش و نوعی اعتقاد دینی از قدیمیترین ایام زندگی بشر وجود داشته است.
۲. بر اساس تحلیل مارکس، دین اساساً ایدئولوژیک بوده و توجیهگر نظام موجود است و بیشتر به نفع طبقه حاکمه، دعوت به تسلیم و مدارا میکند، این امر لااقل در مورد برخی از ادیان مثل اسلام و یا یهودیت صادق نیست. موسی بنیاسرائیل را بر طبقه حاکمه و فرعونیان شورانید و خواستار تغییر وضع موجود آنها بود و اسلام نیز در جزیرة العرب بر ضدّ شرایط موجود اقدام کرد و در مدت کوتاهی بخش مهمی از جهان آن روز را متحول ساخت و امپراتوری عظیم ساسانی را با همه اقتدارش فرو ریخت و این نبود جز با دعوت به کوشش و جهاد و عزم برای تغییر و بهبود شرایط موجودِ آن روز. در میان اولین پیروان پیامبر نیز برده و بردهدار هر دو حضور یافتند و فقیر و ثروتمند در کنار هم و با همه وجود در پیشبرد آن کوشیدند از خدیجه تا سمیه و از مصعب بن عمیر تا بلال و عمار.
۳. میپذیریم که دین در زمانها و جوامع مختلف به صورتهای گوناگون مورد سوء استفاده و بهرهبرداری سیاسی قرار گرفته و موجب مشروعیت بخشیدن به طبقات حاکم شده است اما به صرف وجود این موارد نمیتوان گفت که دین علیالاصول عامل فریبکاری است و اعتقادات دینی تنها وسیلهای برای حمایت و حفظ یک نظام خاص اجتماعی است.
۴. تحلیل مارکس از دین بسیار ساده انگارانه است و بسیاری از ابعاد و جنبههای دین را نادیده گرفته و با فروکاهی آن به برخی کارکردهای اجتماعی خاص، ناگزیر از تعمیمهای بسیار بعید و بیدلیل شده است. مارکس نقش مهم دین را در معناداری زندگی و مرگ و هدفدار ساختن آن که فراتر از منافع طبقاتی و موقعیتهای خاص است، نادیده گرفته است و از این امر غفلت کرده است که آدمی در جامعه سرمایهداری و نیز جامعه آرمانی کمونیستی به همان میزان به معناداری و هدفمندی زندگی محتاج است که در جوامع فئودالی و ابتدایی، و این امری است که بسیاری از غیرمعتقدان به دین نیز به آن اذعان دارند.
۵. مارکس دین را ایدئولوژی دانسته که هم چون حکومت و هنر و اخلاق و غیره از امور روبنایی جامعه و وابسته به زیربنای اقتصادی است و نیز تاکید میکند که تحقیقات و نظریات او دارای ماهیتی علمی است اما با تحلیل و بررسی نظریات او هرگز نمیتوان آنها را درچهارچوب علمی منظمی قرار داد، برای مثال به فرض که بپذیریم انشعاب پروتستانتیسم از آیین کاتولیک تحت تاثیر پیدایش کاپیتالیسم در پایان قرون وسطی بود، اما جای این سؤال هست که آیا با تغییرات جزییتر نیز روبنای دینی جامعه تغییر میکند؟ افزون بر این چرا در موارد دیگری که سرمایهداری ظهور پیدا کرده، تغییری از نوع پروتستانتیسم به ظهور نرسیده، مثلاً بسیاری از حکومت شهرهای ایتالیایی در اواخر قرون وسطی به سمت کاپیتالیسم حرکت کردند، اما پروتستانتیسم در آنجا شکل نگرفت. آیا این امکان وجود ندارد که برخلاف آنچه مارکس میگوید ظهور آیینهای جدید، علت و موجب تغییرات اقتصادی باشد همان گونه که مارکس وبر آن را مطرح ساخت و ظهور روح سرمایهداری در اروپای غربی را مرهون اخلاق پروتستانی دانست؟ با وجود انتقاداتی که بر نظریه مارکس وبر وارد کردهاند اما او یک چیز را مشخص ساخت و آن این است که روابط اجتماعی آن طور که مارکس آنها را مطرح میسازد، قطعیت و وضوح ندارند. افزون بر این، موارد بیشماری وجود دارد که در آنجا اندیشههایی از حوزه هنر، ادبیات، اخلاق و سیاست و حقوق در اقتصاد تاثیر گذارده و یا آن را شکل داده است. بنابراین کلیت این قاعده، که یک نهاد از جامعه همیشه علت و بقیه اجزاء همیشه معلول باشند، ساده انگارانه است.
۶. مارکس میگوید که افراد هر طبقه نمیتوانند جهان را جز به اعتبار موقعیت خود و منافعی که در آن دارند بنگرند، این سخن دارای دو اشکال است، یکی این که در این صورت هیچ کس نمیتواند خود را از پندارهای دروغینی که در مورد جهان دارد آزاد سازد. بنابراین نمیتوان از کسی چنین توقعی داشت. و دیگر آنکه اگر همه طبقات طرز فکری جانبدارانه و ناظر به منافع خود داشته باشند دیگر حقیقتی باقی نخواهد ماند و مبارزه برای آزادی و عدالت بیمعناست، زیرا معیاری برای تقدم یک اندیشه بر اندیشههای دیگر وجود نخواهد داشت.
خودآگاهی ناکامل یا باژگونه
مارکس که به پیروان چپگرای هگل تعلق داشت، دین را مرحلهای ابتدائی از جهانبینی میداند که شناختی کاذب یا باژگونه از هستی ارائه میدهد و باید با رشد خردوروزی و ارتقای شناخت علمی جای خود را به اشکال کاملتری از آگاهی بدهد و آن زمانیست که اعضای جماعت دینی (امت) به شهروندان آگاه جامعه مدرن تبدیل میشوند.
مارکس با وجود پایبندی به ماتریالیسم، به هیچوجه از دینستیزان رادیکال شناخته نمیشود و در ضدیت با دین آشکارا از هگلیان چپ یا رادیکال فاصله میگیرد. در این راستا مجادلات او با برونو باور (۱۸۰۹ - ۱۸۸۲) معروف است. برونو باور که از دوستان و همفکران جوانی مارکس بود، مبارزه با دین را از بنیادهای روشنگری و ضرورت کار روشنفکری میدانست. در مقابل مارکس در عین انتقاد از "اخلاق ریاکارانه مسیحی" در برابر دینستیزی باور بر مداراجویی با دین به عنوان پوشش عقیدتی جامعه طبقاتی تأکید میکرد.
از این معروفتر مناقشه مارکس با لودویگ فویرباخ (۱۸۰۴ - ۱۸۷۲) است که دینستیزی از مضامین مهم آن بود و در "تزهایی درباره فویرباخ" منعکس است.
فویرباخ خدا را فرافکنی یا بازتاب واژگونه عجزها و کاستیهای انسان میدانست. آدمی که از کمبود عشق و خرد و اراده در رنج است، برای جبران ضعف و حقارت خود، ویژگیهای دانایی و توانایی و جاودانگی را یکجا به موجودی اعتلایی میسپارد و آن را خداوند مینامد.
در نقد فویرباخ مذهب عاملی بیگانگیآفرین است که میان انسان و "نوع بشر" (Gattung) فاصله میاندازد و او را با ذات خود بیگانه میکند. انسان یگانه سرور کائنات است، اما دین با "ربودن" این "جایگاه ایزدی" از انسان و بخشیدن آن به"وجودی متعالی اما خیالی و موهوم"، انسان را از غرور و عزتی که شایسته آن است محروم میکند. دین چنین تلقین میکند که انسان چیزی بیش از حیوانی عاجز و ناقص نیست، پس باید کمال را فراتر از خود و در تقرب و نزدیکی به یک مبدأ متعالی، بجوید. از نظر فویرباخ برای "آشتی دادن انسان با ذات بشریت" یا "برای انسانی کردن انسان" باید پیگیرانه به نقد دین پرداخت.
مارکس در نقد فویرباخ بر زمینههای اجتماعی پیدایش دین تکیه میکند: انسانها زمانی از سرشت یا ذات انسانی خود جدا میافتند و با "نوع بشر" احساس بیگانگی میکنند که نتوانند آن ذات یا انگیزه سرشتی را در دنیای مادی خود یا به عبارت او در "پراکسیس روزمره" تحقق بخشند. بنابرین برای نقد دین، به جای در افتادن با "ارواح آسمانی" باید در جهت "دگرگونی شرایط زمینی" تلاش کرد. همین شرایط است که همواره و در جوامع گوناگون به ایدههای جادویی و دینی رنگارنگ مجال بروز داده است. وقتی انسان از عدم تحقق خواستهها، نیازها و ارضای امیالش در جامعه طبقاتی درد میکشد، به دارو یا مرهمی تسکینآور نیاز دارد. مارکس سپس نهیب میزند: تنها وقتی حق داریم این "داروی آرامبخش" را از انسان رنجدیده بگیریم که به بهسازی شرایط زیست مادی او توانا باشیم و بتوانیم از دردهای او بکاهیم.
وقتی فویرباخ از سرگردانی یا دوپارگی انسان میان "جهان دینی" و "جهان دنیوی" شکوه میکند، مارکس طعنه میزند که او متوجه نیست که از نابسامانی همان جهان دنیوی است که انسان به جهان دینی پناه میبرد. (تز چهارم در نقد فویرباخ، ۱۸۴۵)
در تز ششم از همان نقدنامه به فویرباخ خرده میگیرد که او بر زمینههای پیدایش مذهب به اندازه کافی درنگ نکرده و آن را به عنوان یک پدیده اجتماعی – تاریخی نشناخته است.
در تز هفتم نظر پیشین را دقیقتر آورده است: «فویرباخ متوجه نیست که "روحیه مذهبی" یک محصول اجتماعی است و انسان منفردی که او مورد تجزیه و تحلیل قرار میدهد موجودی مجرد نیست بلکه همواره به نوعی خاص از جامعه تعلق دارد».
مارکس پس از این مرحله (۱۸۴۷) که هنوز به سی سالگی هم نرسیده بود، در آثار بسیاری که تا پایان عمر نوشت، دیگر هیچ نظر مشخصی درباره مذهب بیان نکرد. تنها موضع آشکاری که بعدها از او دیده شد در حوالی سال ۱۸۷۰ در جریان فعالیت انترناسیونال اول بود که او در برابر آنارشیستهای طرفدار باکونین قرار گرفت. یکی از محورهای بحث او دینستیزی آنارشیستها بود که خواهان برنامهای ضددینی بودند و مخالف عضویت کارگران مسیحی در انترناسیونال. مارکس با سرسختی در برابر آنها ایستاد تا این جدل سرانجام با اخراج باکونین از انترناسیونال ختم شد.
مذهب از دید پیروان مارکس
در قرن بیستم کم نبودند افرادی که به نام مارکس به مبارزه با "خرافه دین" دست زدند و کوشیدند مذهب را در "جوامع کمونیستی" برچینند. اتفاقا پیروان همین مارکسیسم جزمآلود یا به گفته کارل پوپر "عامیانه" بودند که به نام مارکس مذهبی تازه به پا کردند.
به رغم این واقعیت تلخ، مارکسیستهای اخلاقگرا مانند روزا لوکزمبورگ، آنتونیو گرامشی و ارنست بلوخ بارها بر اهمیت مذهب در اعتلای معنوی جامعه و گسترش ارزشهای اخلاقی مهمی مانند همبستگی و برادری و امیدبخشی تأکید کردند.
دیدگاه تفاهمآمیز و مشفقانه مارکس نسبت به مذهب را میتوان در بسیاری از پیروان اصیل او دید، که البته با کمونیسم ارتدوکس و عامیانه ارتباطی ندارند.
فریدریش انگلس، دوست و همکار مارکس، دین را پدیدهای ضروری در فرایند تکامل اجتماعی میدید که تا زمانی که انسان "همچنان در زندان دوران طولانی و پررنج تاریخ خود" گرفتار است، به آن نیاز دارد.
انگلس در مقاله فشردهای که در ۱۸۹۴، یک سال پیش از مرگ، درباره مسیحیت نوشت، به مقایسه جنبش سوسیالیستی با آرمانهای "صدر مسیحیت" پرداخته و شباهتهای آشکار میان آنها را برشمرده است. مقاله چنین آغاز میشود: «با بررسی تاریخ مسیحیت اولیه به شباهتهای شگفتانگیز آن با جنبش کارگری مدرن پی میبریم. مسیحیت اولیه جنبش ستمدیدگان بود. ابتدا مذهب بردگان و مظلومان بود، فقیران و بیچیزها، مردم بینوایی که زیر یوغ روم باستان رنج میبردند. هردو، هم مسیحیت و هم سوسیالیسم کارگری، صلای نجات انسان را از نکبت و بندگی سر دادند. تنها تفاوت آن است که مسیحیت نجات را در دنیای دیگر، زندگی پس از مرگ وعده میدهد، درحالیکه سوسیالیسم میگوید نجات در همین جهان و با دگرگونی نظام اجتماعی امکانپذیر است. هردو هم با سرکوب بیرحمانه روبرو شدند. پیروان آنها تحقیر شدند و آزار دیدند. یکی را دشمن نوع بشر دانستند و دیگری را دشمن شاه و دین و خانواده و نظام اجتماعی...»
روزا لوکزمبورگ، نیز کمابیش همان دیدگاه مارکس و انگلس را در برشمردن نزدیکیهای مسیحیت با سوسیالیسم ابراز میکند:
«تمام تلاش و تکاپوی سوسیالدموکراتها در جهت پایان دادن به سیطره اربابان و بهرهکشان ثروتمند بر مردم زحمتکش و فقیر است. کشیشان و خادمان کلیسای مسیحی باید قبل از همه از سوسیالدموکراتها حمایت کنند، زیرا طبق آموزههای مسیح: "عبور یک شتر از سوراخ سوزن آسانتر است از ورود یک آدم ثروتمند به ملکوت الهی"». (مقاله انترناسیونالیسم و مبارزه طبقاتی - ۱۹۱۵)
«سوسیالدموکراتها در مبارزهای خستگیناپذیر می کوشند زحمتکشان را با آموزش و سازماندهی از حقارت و نکبت بیرون بکشند و به آنها و فرزندانشان آینده بهتری نشان دهند. از روحانیان انتظار میرود که در این راه در کنار سوسیالیستها باشند، اما متأسفانه میبینیم که روحانیان با حربه تکفیر و تعقیب به دشمنی با سوسیالدموکراتها میپردازند...» (همان متن)
«کارگران سوسیالدموکرات در راه عدالت همگانی و برادری میان انسانها تلاش میکنند، یعنی همان اصولی که در صدر مسیحیت رواج داشت. آن عدالتی که در گذشته در جامعه بردهداری و سپس در دوران ارباب و رعیتی ناممکن بود، امروز امکانپذیر گشته است. زیرا در سراسر زمین سرمایهداری صنعتی حاکم است. آنچه اولیای مسیحیت با موعظههای آتشین خود در برابر آزمندان بیان کردند اما نتوانستند محقق کنند، امروزه به مدد پرولتاریای مدرن قابل تحقق است». (همانجا)
یکی دیگر از پیروان اصیل مارکس که در آثار بسیاری از اهداف مشترک مارکسیستها و ادیان آسمانی سخن گفته و بر ضرورت همکاری میان آنها سخن گفته، آنتونیو گرامشی است، پدر حزب کمونیست ایتالیا. او جانمایه تمام ادیان را عدالت و برابری میداند، زیرا "همه انسانها از سرشتی یگانه هستند. انسانها به طور برابر و با خمیرهای یکسان توسط خدا خلق شدند. آنها که آفریدگان برابر هستند، پس باید در همه چیز برابر باشند.»
اخلاق، حلقه اتصال دین و مارکسیسم
بارها دیده شده که انگیزه اخلاقی مارکس در هیاهوی بگومگوهای سیاسی و کشمکشهای فرقهای ناپدید میشود. این واقعیت که مارکس همواره از ستمگری و بیعدالتی به خشم میآمد و از دیدن فقر و تیرهروزی انسانها عذاب میکشید، اغلب فراموش میشود.
برای این که این قلم به گزافهگویی متهم نشود، بهتر است رشته سخن را به کسی بسپاریم که از دشمنان نامدار مارکس شناخته میشود: کارل پوپر که در کارهای نظری خود تندترین نقدها را به مارکسیسم دارد؛ او مینویسد: «مارکس شوقی آشتین برای یاری رساندن به ستمدیدگان داشت و کاملا آگاه بود که آنچه را بدان پایبند است باید نه تنها در گفتار بلکه در کردار نیز به اثبات برساند. توان و استعدادش بیشتر کیفیت نظری داشت و به این جهت کار و کوششی عظیم صرف ساختن و پرداختن چیزی کرد که معتقد بود سلاحی علمی برای پیکار در راه بهبود وضع اکثریت وسیع مردم است. آنچه او را به عقیده من از بسیاری پیروانش ممتاز میکند، صداقت فکری و صمیمیتش در جستجوی حقیقت است». (جامعه باز و دشمنان آن، ترجمه فولادوند، ص ۸۵۹)
پوپر ضمن تأکید بر انگیزههای اخلاقی مارکس، از "عشق شورانگیز او به بشر" (۱۰۳۴) یاد میکند. او هم از دین مارکس به آموزههای مسیح یاد میکند و هم از تأثیر عظیم مارکسیسم بر مسیحیت دوران ما و تأکید میکند که افکار مارکس در "انسانی شدن" مسیحیت در روزگار ما مؤثر بوده است.
پوپر از قول آرنولد توینبی، یک مارکسستیز سرسخت دیگر، مینویسد: مارکسیسم "در بیدار کردن مجدد وجدان اجتماعی مسیحیت" نقش مهمی ایفا کرده است. (۱۱۰۳)
بد نیست که نگاهی بیندازیم به آن سوی این معادله، یعنی آنچه اهل دین و ایمان درباره مارکس میگویند.
تردیدی نیست که مارکس از منتقدان بینش دینی و به ویژه کارکرد اجتماعی آن بود. او کلیسا را به پشتیبانی از ثروتمندان و توجیه غارتگری آنها متهم میکرد. مقامهای کلیسا نیز از مارکس و افکار او چون شیطان پرهیز میکردند و بارها نیروی قهریه را به مقابله با او و پیروانش فرا خواندند. این رویارویی اما دیریست که جای خود را به تفاهم و حتی دوستی داده است. امروزه بیشتر مراجع مسیحی، شاید غیر از کلیسای ارتودوکس، به مارکس احترام میگذارند و در برابر عظمت کار فکری او سر تعظیم فرود میآورند.
امروزه بسیاری از پیروان صدیق و آگاه کلیسا آشکارا با تحسین و ستایش از مارکس یاد میکنند. برای نمونهای تازه بد نیست توجه کنیم به سخنان کاردینال راینهارد مارکس، یکی از بالاترین مقامهای کلیسای کاتولیک آلمان که به تازگی و به مناسبت دویستمین سالگرد تولد کارل مارکس در مقالهای نوشت:
«مارکس فقط یک ایدئولوگ نبود. کتاب "سرمایه" او یک اثر درخشان علمی است در بالاترین سطح فلسفه اجتماعی روزگار او. این اعتقاد او که برای مشکلات اقتصادی آن دوران در چارچوب نظام سرمایهداری راهحلی وجود ندارد، به هیچوجه گزافهگویی نبود بلکه با تحلیل علمی دقیق اوضاع زمانهاش حاصل شده بود... اگر دنیای امروز ما سیمای انسانیتری پیدا کرده و ما در همبستگی اجتماعی پیشرفت داشتهایم، بیگمان تا حد زیادی مدیون کارل مارکس هستیم.»
همین حضرت کاردینال در مقالهای که در "زوددویچه تسایتونگ" به تاریخ ۹ سپتامبر ۲۰۱۷ منتشر شده، از قول اوسوالد نل بروینینگ، رئيس بنیاد علوم اجتماعی کلیسای کاتولیک مینویسد: «امروز ما همه بر شانههای مارکس ایستادهایم».
اندیشه کمونیستی همچون اعتقادت دینی
در مه ۱۸۴۹ رهبری کنگرهی انجمنهای کارگری حوزه راین و وستفالن در دست کمونیستی به نام کارل شاپر بود. در روند ادغام انجمنهای کارگری در برلین در اوت ۱۸۴۸ کمونیستها نقش تعیینکننده داشتند. در این روند آنها میکوشیدند حتا افراد عوام، که انگلس به زبان محاوره میگفت "از عرب گرفته تاعجم" (برگردان فارسی)، را با "اصول کمونیسم" تهییج کنند، آن گونه که یک کشیش، آیات کتاب آسمانی را در ذهن مؤمنان مینشاند.
به نظر میآید انگلس نسبت به اینکه کمونیستها در حال اعلان و تبلیغ نوعی دین اینجهانی هستند، آگاه بوده است. او در ژوئن ۱۸۴۷ به نوشتهای از خود عنوان "طرح اعتقادات ایمانی کمونیستی" را داد. او در این نوشته خواستار "اموال اشتراکی" و "پرورش کودکان با هزینه دولت" به منظور گشودن راهی به سوی یک بهشت زمینی شد؛ با این استدلال که: "خوشبختی فرد... از خوشبختی همگان جداییناپذیر است".
جهان اسلام در برابر مارکسیسم
مداراجویی، انصاف و سعه صدری که در جهان غرب دیدیم متاسفانه تا کنون در میان اندیشوران مسلمان پدید نیامده است. دشمنی کینهتوزانه با مارکس، لعن و نفرین او و آثارش سکه رایج در جهان اسلام است. هرآنچه دانشوران مسلمان درباره مارکس نوشتهاند، جز پراکندن تخم نفرت و کینه و متأسفانه جز تکرار شعارهای مجعول نبوده است، از این قبیل که: مارکس میگوید که دین را باید نابود کرد، مالکیت باید باطل شود تا همه چیز مال همه باشد و... محور تمام فحاشیها و لجنپراکنیها این است که مارکس گفته است: دین تریاک تودههاست.
جمله جدلانگیز مارکس، که در نوشتههای دوران جوانی او آمده، عینا چنین است:
«دین آه انسان دردمند است. عاطفه یک جهان بیقلب است و روح یک دنیای بیروح. دین افیون توده مردم است».
او در همین متن (نقد فلسفه حق هگل، ۱۸۴۴) چند جمله پایینتر مقصود خود را روشنتر بیان میکند: «نقد آسمان را باید به نقد زمین بدل کرد، نقد مذهب را باید به نقد حقوق برگرداند و نقد ایمان را به نقد سیاست».
بنابرین از نظر او دین برای فقیران و محرومان جامعه حکم همان افیونی را دارد که آنها به علت فقر و تنگدستی به آن دسترس ندارند. افیون یا تریاک، تا پیش از آن که خاصیت اعتیادآور و خانمانبرانداز آن کشف شود، تا نیمه قرن نوزدهم یک دارو یا پادزهر قوی شناخته میشد و آن بار منفی و تحقیرآمیزی که امروز از تریاک میشناسیم، در نیمه قرن نوزدهم و روزگار کارل مارکس، اصلا شناخته نبود.
در اینجا شایسته است که به سهم برخی از رهبران و مبلغان "کمونیست" نیز در ایجاد سوءتعبیر از گفته مارکس اشاره کنیم. در گفته یادشده مارکس عبارت Opium des Volkes را به کار برده است که به معنای "افیون مردم" است. سالها بعد یعنی در ۱۹۰۵ ولادیمیر ایلیچ لنین این عبارت را به صورت Opium fürs Volk به کار برد و رواج داد، که به معنای "افیون برای مردم" است. در میان دو قول تفاوتی ظریف اما مهم وجود دارد: در بیان مارکس مردم رنجبر برای التیام دردهای خود به دین روی میآورند، ولی عبارت دوم (نقل قول لنین) به این معنیست که دین مادهایست که از بیرون برای مردم فراهم آمده است.
درباره دید مشفقانه مارکس نسبت به مذهب و همدلی او با افراد دیندار، به ویژه با مردم رنجکش و ستمدیده پیش از این گفتیم. و حال باید گفت که حتی آنچه دشمنان او، بیشتر به دلیل نادانی، به او نسبت میدهند، در واقع ستایش از دین و مذهب است.
از همان نخستین روزی که گفتمان مارکسیستی وارد سپهر فرهنگی و سیاسی جوامع اسلامی شد، روشنفکران و منتقدان مسلمان به جای توجه به میراث فکری عظیم مارکس، پیام اخلاقی آثار فراوان او و دیدگاههایی که چه بسا حتی گاهی با احکام و آموزههای اسلام نزدیکی دارند، به یک جمله ابتر بسنده کرده و بر پایه همان یک جمله دهها کتاب و رساله منتشر کردند.
با این واکنشهای خصمانه جوامع اسلامی از فایده علمی آثار مارکس محروم ماندند، همان چیزی که به اعتراف دوست و دشمن تا حد زیادی در رشد و شکوفایی تمدن امروز غرب مؤثر بوده است.