مطابق نظريه واينر، پيامدهاي مثبت تمايل دارندكه پاسخ هاي عاطفي مثبت از قبيل شادي را توليد نمايند و پيامدهاي منفي تمايل به ايجاد پاسخ هاي عاطفي منفي از قبيل نارضايتي يا ناكامي دارند. اين عاطفه هاي وابسته به پيامد، از نظر شدت خود وابسته به ادراك خوشايندي يا ناخوشايندي رويداد مي باشد .

تمايز يافتگي عاطفي از طريق شناخت هاي پيچيده از قبيل اسنادهاي مربوط به علت رويداد ، صورت مي گيرد. بعنوان مثال ، وقتي« خود» عامل پيامد مثبت تلقي ميگردد، علاوه بر احساس شادي ، غرور نيز ايجاد مي شود. رابزه بين غرور (يك عاطفه مربوط به عزت نفس)و كانون علي ادراك شده در خردسالان شش ساله نيز ديده ميشود (بروين بدون تاريخ/ ترجمه عليلو، عباس بخشي پور رودسري ، صبوري مقدم ،1376).

گراهام ، دوبلري و گارنيو (1984) از كودكان خواستند يك واقع را كه درآن احساس غرور گرده اند شرح دهند، و در يافتند كه علل اين واقعه به طور آشكار دروني قلمداد شده اند، اين رابطه با سن رشد مي يابد ، همين طور  اسناد به خود پيامدهاي منفي به عواطفي از قبيل گناه و شرم منجر ميگردد. معمولا” اين رابطه شناخت با عاطفه فرض مي شود كه زير بناي «سو گيري خودخدمتي» مي باشد. از اين طريق اسنادهاي دروني براي موفقيت و اسنادهاي بيروني براي ناكامي را به عمل مي آورند(همان).

احساس هاي گناه و شرم از ديدگاه واينر، به اسنادهاي كنترل پذيري مربوط مي شود، احساس گناه، عموما” در زمينه پيامدهاي منفي و كنترل پذير شخص تجربه ميگردد . واينر مي گويد، در حاليكه احساس گناه زماني روي مي دهد كه شخص مشامحه نموده و يا تلاش كافي نكرده باشد، شرم زماني روي ميدهد كه فرد اسناد علي دروني  و پايدار از قبيل فقدان توانايي، عدم جذابيت جسمي داشته باشد. به هر حال، احساس گناه با شرم از جنبه هاي مهم ديگر نيز متفاوت است .

احساس گناه زماني روي ميدهد كه فرد نتواند در حد ميزانهاي شخصي اش عمل كند، در حاليكه شرم بيشتر با   زير پاگذاشتن و فرو پاشي قواعد و قرار دادهاي اجتماعي ارتباط دارد. همچنين شرم مستلزم حضور، چه واقعي و  چه خيالي مي باشد. در حاليكه گناه اينطوري نيست (همان).

اسنادهاي مربوط به كنترل پذيري پيامد به نظر مي رشد كه زير بناي عاطفه هاي اجتماعي از قبيل دلسوزي و خشم مي باشد . خشم زماني تجربه مي شود كه يك شخص به صورت ناپسندي با ديگري رفتار نمايد و اسناد مربوط به عدم دقت و خود پسندي آنها ممكن است داراي علت قابل كنترل باشد. دلسوزي ، پاسخي به پيامد   منفي غير قابل كنترلي مي باشد كه در مواردي از قبيل تولد با يك نقص مادر زادي تجربه ميگردد. هر قدر كه   ثبات و دوام علت بيشتر باشد، به همان اندازه دلسوزي و خشم نيز بيشتر احساس خواهد شد.

در يك تحقيق   جديد واينر ، اميرخان ، فولكس و ورت،(1987) انگيزش افراد را به هنگام فرو پاشي قرار دادهاي اجتماعي و ارائه   يا عدم ارائه دلايل مورد بررسي قرار دارند. زماني كه از ارائه دلايل دريغ مي شود، علتها عمدتا” دروني و قابل  كنترل ادراك مي شوند(من نخواستم بروم) ، و انتظار مي رفت كه بيشتر با خشم همواهي گردند، ولي زماني كه دلايل واقعي ارائه ميشد. علل بروني و غير قابل كنترل قلمداد ميگردد (ماشينم خراب شد)، در اين موارد احساس خشم كمتر از قبل بود (همان).