بالبی و رابرتسون نسبت به صدماتی که قرار گرفتن در مؤسسات می تواند به روند دلبستگی طبیعی وارد کند، به ما هشدار دادند. اما پرورش معمولی کودك نیز ممکن است از نظر میزان کسب دلبستگی سالم، درجات متفاوتی داشته باشد. دانشمندي که مهم ترین پژوهش ها را درباره این موضوع انجام داده است، مري دي.اس.اینزورث است.

الگوهاي دلبستگی

هنگامی که نوزادان 12 ماهه شدند، اینزورث خواست ببیند که رفتار آن ها در یک موقعیت جدید چگونه است، از این رو کودکان و مادرانشان را به یک اتاق بازیدر دانشگاه جان هاپکینز آورد.
در نخستین مرحله جدایی، کودك با یک فرد غریبه ( یک زن مهربان که خود دانشجوي کارشناسی ارشد بود) تنها گذاشته می شد،
در دومین مرحله، کودك به تنهایی در اتاق می ماند. هر مرحله جدایی، 3 دقیقه به طول می انجامید، ولی در صورتی که کودك ناراحتی شدیدي نشان می داد، مدت جدایی، کوتاه تر می شد. کل این فرایند را که 20 دقیقه به طول می انجامید ، موقعیت ناآشنا نام نهادند.

اینزورث و همکارانش سه الگو را مشاهده کردند:
1. نوزادان با دلبستگی ایمن. این کودکان پس از ورود مادرانشان به اتاق بازي، خیلی زود مادر را به عنوان پایگاهی براي کاوش مورد استفاده قرار دادند. اما هنگامی که مادر اتاق را ترك کرد، بازي اکتشافی آنان کاهش یافت و گاهی آشکارا آشفته شدند.

هنگامی که مادر برمی گشت نیز فعالانه از او استقبال می کردند و یکی دو دقیقه نزدیک او باقی می ماندند و هنگامی که از بودن او مطمئن می شدند، بار دیگر، مشتاقانه به کشف محیط اقدام می کردند. هنگامی کهاینزورث مشاهدات اولیه خود را در مورد شیوه رفتار با این کودکان در خانه هایشان بررسی کرد، دریافت که مادران آن ها معمولاً به عنوان فردي حساس وپاسخ دهنده به گریه ها و سایر علایم کودك، درجه بندي شده بودند.

ایزورث بر این باور بود که این نوزادان، الگویی سالم از رفتار دلبستگی را نشان می دهند. همواره پاسخده بودن مادر به این کودکان، در آن ها این اعتقاد را ایجاد کرده بود که مادر حامی آن هاست. حضور او در موقعیت ناآشنا، به آن ها جرأت کشف فعالانه محیط اطراف را می داد.
2. نوزادان نا ایمن اجتنابی. این نوزادان، در موقعیت ناآشنا، کاملاً مستقل به نظر می رسیدند. آن ها به محض ورود به اتاق، به سمت اسباب بازي ها می رفتند. اگرچه به کاوش محیط می پرداختند، اما مادر را به عنوان پایگاهی امن به این معنا که به تناوب از حضور او مطمئن شوند مورد استفاده قرار نمی دادند؛ بلکه خیلی راحت، مادر را فراموش می کردند. هنگامی که مادر اتاق را ترك می کرد، پریشان نمی شدند و وقتی بر می گشت، در صدد نزدیک شدن به او بر نمی آمدند. اگر مادر سعی می کرد آن ها را در آغوش بگیرد، با پس کشیدن خود، از او اجتناب می کردند. این الگوي اجتنابی در تقریباً 20 درصد از نمونه ها دیده شده است.
مشاهده وضعیتکودکان در خانه هایشان، حدس اینزورث را در این مورد که مشکلی وجود دارد، تأیید کرد. مادران آن ها به عنوان افرادي نسبتاً بی توجه، مداخله کننده و طرد کننده درجه بندي شده بودند و کودکان، اغلب ناایمن به نظر می رسیدند. اگرچه برخی از این نوزادان در منزل بسیار مستقل بودند، بسیاري نیز نگران حضور مادر بودند و هنگامی که وي اتاق را ترك می کرد، به شدت گریه می کردند.
بنابراین، تفسیر اینزورث این بود که، وقتی این کودکان به موقعیت ناآشنا وارد شدند، بر این گمان بودند که نمی توانند بر حمایت مادر تکیه کنند و بنابراین، به شیوه اي دفاعی واکنش نشان دادند. آن ها براي دفاع از خود، موضعی بی تفاوت و متکی به خود، اتخاذ کردند. به این علت که در گذشته از طرد شدن هاي بسیاري رنج برده بودند، سعی کردند نیاز خود را به مادر مهار کنند تا از نومیدي هاي بیشتر اجتناب کرده باشند و هنگامی که مادر پس از دوره هاي جدایی باز می گشت، از نگاه کردن به او اجتناب می کردند، گویی که هر نوع احساس خود را نسبت به او انکار می کردند.

بالبی تصور می کرد این رفتار دفاعی ممکن است به یک بخش تثبیت شده و فراگیر شخصیت تبدیل شد. کودك، بزرگسالی می شود که بیش از حد، متکی به خود و غیر وابسته است؛ شخصی که هرگز از بد گمانی خویش دست برنمی دارد و به دیگران آنقدر اعتماد نمی کند که بتواند روابطی صمیمانه با آن ها برقرار کند.
3. نوزادان نا ایمن دو سوگرا. در موقعیت ناآشنا، این نوزادان چنان نگران حضور مادر بودند و به او چسبیده بودند که اصلاً به کاوش در محیط اطراف خود نمی پرداختند. هنگامی که مادر اتاق را ترك می کرد، بسیار آشفته می شدند و هنگام برگشت مادر، آشکارا رفتاري دو سویه با او در پیش می گرفتند؛ لحظاتی به او نزدیک می شدند و لحظاتی بعد او را با خشم از خود می راندند. در خانه، این مادران معمولاً با نوزادان خود، به شیوه اي متناقض رفتار می کردند. در برخی موقعیت ها صمیمی و پاسخده بودند و در موقعیت هاي دیگر رفتاري مغایر با آن داشتند. این تناقض، ظاهراً کودکان را از حضور مادرشان، هنگامی که به او نیاز پیدا می کردند، نامطمئن می ساخت. در نتیجه، آن ها معمولاً می خواستند مادرانشان را نزدیک خود نگه دارند تمایلی که در موقعیت ناآشنا، بسیار شدت یافت. این نوزادان هنگامی که مادر، اتاق بازي را ترك می کرد، بسیار ناراحت می شدند و هنگام بازگشت مادر، تلاش می کردند به سرعت دوباره به او نزدیک شوند، اگرچه خود را نیز به او بروز می دادند. الگوي دوسوگرا را گاه مقاومت نیز نامیده اند، زیرا کودکان نه تنها با نومیدي درصدد برقرار کردن تماس با مادر بودند، بلکه در برابر آن مقاومت نیز می کردند. این الگو معمولاً ویژگی 10 تا 15 درصد کودکان یک ساله در گروه نمونه بود.

دلبستگی به خدا

آینسورث (1987)چهار ملاک برای دلبستگی به خدا برمی شمارد که از این موارد، دو مورد در مورد خداوند صدق می کند؛ یکی اینکه خدا مبنای امنیت برای افراد است، هنگامی که دچار استرس و آشفتگی روانی می شوند و دیگر اینکه خدا منبع مطمئنی برای اکتشاف در محیط اطراف می باشد. همچنین وی معتقد است خدا از یک سو سبب شکل گیری رفتارهای دلبستگی مآبانه، مانند نزدیک شدن به دیگران و از سوی دیگر سبب برانگیختن واکنش های خصمانه مانند غم و اندوه در افراد می شود.

مطالعات پیگیري
اگر موقعیت ناآشنا، تفاوت هاي بنیادي را در بین کودکان آشکار می کند، باید تفاوت ها در رفتارهاي بعدي آنان را نیز پیش بینی کند.

کودکانی که در موقعیت ناآشنا تحت عنوان دلبستگی ایمن طبقه بندي شده اند، تفاوت رفتاري آنان با سایر کودکان، تا سن 15 سالگی ادامه خواهد داشت (آخرین سنی که بررسی شده است). کودکان دلبسته ایمن، در تکالیف شناختی، در مقیاس هاي ثبات قدم و خوداتکایی نمره هاي بالاتري داشته اند.

به عقیده اینسورث (1982) در نوجوانی دلبستگی به والدین کم رنگ می شود و همسالان اهمیت بیشتری پیدا می کنند .