مکتب رفتارگرایی
در سال 1913 میلادی، انقلابی علیه رویکردهای ساختارگرایی و کنش گرایی، صورت گرفت. این جنبش، رفتار گرایی نام داشت و رهبر آن جان برادوس واتسون ( روان شناس آمریکایی ) ، بود. رفتارگرایی، انقلابی علیه کارهای ویلهلم وونت به پا کرد و رویدادی ناگهانی با هدف دگرگونی کامل در روان شناسی بود.
واتسون، خواستار روان شناسی عینی؛ یعنی علم رفتار شد. او واژه هایی مانند ذهن و هوشیاری را بی معنا تلقی می کرد؛ زیرا، اعتقاد داشت، هوشیاری مثل واژه ی روح قابل دیدن نیست و لذا برای علم مفهومی بی معنا است.
به عقیده رفتارگرایان، روان شناسی باید به مطالعه ی عینی و قابل مشاهده ی رفتار بپردازد. آن ها روش درون نگری که روش مطالعه ی وونت و همکارانش بود مناسب نمی دانستند. به نظر رفتارگرایان، در روش درون نگری، فقط خود مشاهده گر، مشاهده های خود را گزارش می کند و دیگران قادر به تکرار آن نیستند. در حالی که در علوم تجربی، هر دانشمند می تواند هر مشاهده ای را تکرار کند؛ مثلا، رفتار شما را دیگران هم می توانند تکرار کنند.
رفتار گرایی ذهنیت را به دلیل غیر قابل مشاهده بودن، از روان شناسی حذف کرد. به این ترتیب، رفتارگرایی، فرایندهای ذهنی یا هوشیاری در مورد رخدادهایی که تجربه کرده است و بر زبان می آورد را ثبت می کنند و به استنباط هایی در مورد فعالیت های ذهنی وی می پردازند. حال آن که روان شناسان رفتارگرا، حدس و گمان را در مورد فرآیندهای روانی واسط میان محرک و پاسخ قبول ندارند. واتسون می گفت: روان شناسی فقط با مطالعه ی آن چه که افراد انجام می دهند ) رفتار آن ها( می تواند؛ مانند یک علم تجربی متحقق شود؛ به عنوان مثال اگر از فردی خواسته شود که رنگ قرمز را ازبین رنگ ها انتخاب کند. روان شناس رفتارگرا، با تجربه ی فرد از آن رنگ، کاری ندارد؛ یعنی، نمی خواهد، بداند که فرد با دیدن رنگ قرمز چه احساسی می کند؛ زیرا، این تجربه، کاملا شخصی است و فقط خود فرد از آن آگاه است و آن چه که او می خواهد بداند، این است که آیا فرد بین رنگ ها تمیز قائل می شود؟ دیدگاه رفتارگرایی، عمدتا بر نظریه های یادگیری پاولف و اسکینر استوار است و رفتار را به صورت پاسخی به یک محرک در نظر می گیرد.
تعریف امروزی که از روان شناسی وجود دارد؛ یعنی، مطالعه ی عینی رفتار، مربوط به رفتارگرایان است. رفتارگرایان اولیه، مانند واتسون، تصویری مکانیکی از انسان ترسیم نمود که مانند یک ماشین به محرک های بیرونی متناسب با یادگیری قبلی خود پاسخ می دهد. اشکال رفتارگرایی این است که نمی خواهد بداند، انسان چگونه یک محرک را می شناسد یا چگونه یک پاسخ را تولید می کند. به عبارتی، به محتوای آگاهی یا آن چه اتفاق می افتد یا محرکی درک می شود و پاسخ لازم داده می شود، کاری ندارد.
رفتارگرایی تلاش جاهطلبانهای برای پیبردن به قوانین عمومی یادگیری انسان و حیوان در آزمایشگاه و بکار بردن این قوانین در کلاس درس، محیط کار، ندامتگاه و جامعه است.
اولین فرض رفتارگرایی، محیطگرایی است که میگوید: همه ارگانیزمها از جمله انسان، توسط محیط شکل میگیرد. ما از طریق تداعیهای گذشته به آینده پی میبریم. به همین علت است کهه رفتار ما در معرض پاداشها و تنبیهها قرار میگیرد.
فرض دوم رفتارگرایی، آزمایشگری است که میگوید: از طریق آزمایش میتوانیم دریابیم که کدام جنبه از محیط موجب رفتارها شده و چگونه میتوانیم آن را تغییر دهیم. با روش آزمایشی میتوانیمم تعیین کنیم چه چیزی باعث میشود افراد فراموش کنند، مضطرب شوند، مبارزه کنند و بعد میتوانیم این قوانین عمومی را در موردهای فردی بکار بریم.
سومین فرض رفتارگرایی، خوشبینی نسبت به تغییر است. اگر فرد محصول محیط است و اگر بتوان آن اجزای محیطی که فرد را شکل دادهاند به وسیله آزمایشگری شناخت، وقتی محیط تغییر کند فرد نیز تغییر خواهد کرد.
فرض چهارم، ذهنگرایی است که میگوید: رویدادهای ذهنی، احساسات و افکار، موضوعات معتبری برای تحقیق علمی نیستند.
رفتار behavior
رفتار یعنی عملی که از فرد سر میزند یا سخنی که بر زبان میآورد. در روانشناسی رفتار، این واژه دقیقتر تعریف میشود: هر فعالیتی که موجود زنده انجام دهد و به وسیله موجود زنده دیگر، قابل اندازهگیری و مشاهده باشد را رفتار گویند.
هنگامی که کنشگرایی به منزله یک مکتب رو به افول گذاشت، مکتب آمریکایی جدیدی به نام رفتارگرایی پدید آمد. جان برودس واتسون، در سال 1913 رفتارگرایی را بنیانگذاری کرد. واتسون استاد روانشناسی دانشگاه جانز هاپکینز بود. او اعلام داشت که موضوع علم روانشناسی، رفتار و هدف آن پیشبینی و کنترل رفتار باید باشد.
او ذهن و فرایندهای ذهنی را از مطالعات خود کنار گذاشت، زیرا این رویدادها با روشهای عینی که رفتار آشکار از طریق آنها مطالعه میشد قابل پژوهش نبودند به همین سبب، رفتارگرایی واتسون، رفتارگرایی روش شناختی نام دارد. بی.اف.اسکینر رفتارگرای معاصر، همانند واتسون معتقد بود که تنها موضوع مناسب روانشناسی، رفتار است و تنها عامل ایجاد کننده و نگهدارنده رفتار محیط است.
اسکینر با تاثیرپذیری از رفتارگرایی واتسون و استفاده از اندیشههای ادواردلی ثرندایک، در پژوهشهای خود در آغاز قرن بیستم نشان داد که پیامدهای محیطی رفتار مهمترین عامل یادگیری و نگهداری رفتار جانداران هستند.
اسکینر نظریه شرطیسازی کنشگر خود را در سال 1938 تدوین کرد. شرطیسازی کنشگر، که عمدتا از پژوهشهای حیوانی انجام شده در شرایط آزمایشگاهی بود.
همچنین در ابتدای قرن بیستم، فیزیولوژیست روسی ایوان پاولف(1936-1849) مطالعهای را روی پدیدهای آغاز کرد که ماهیت روانشناسی را تغییر داد و شرطیسازی پاولفی نام گرفت. پاولف دستگاه گوارشی سگها، بویژه بازتاب ترشح بزاق را مطالعه کرد. پاولف به هنگام پژوهش درباره فیزیولوژی غدد بزاقی کشف کرد که، بجز غذا، محرکهای دیگری که هنگام غذا دادن در محیط حیوان حاضرند در او همان پاسخ ترشح بزاق را که غذا در حیوان موجب میشود به وجود میآورند. وقتی که جان واتسون در آمریکا با یافتههای شرطیسازی دانشمند روسی آشنا شد، از این نظریه برای تبیین رفتارهای انسان سود جست.
واتسون بازتابشرطی را واحد عادت میدانست و مدعی بود که اکثر فعالیتهای پیچیده از راه شرطیشدن ایجاد میشوند.
یکی از نظریههای معروف دیگر، نظریه "هال" است که در سال 1943 شرطیسازی پاولفی و شرطیسازی اسکینری را در هم ادغام کرد و بدون تمایز قائل شدن بین آنها، تعدادی قانون رفتاری تدوین نمود. مهمترین عامل تقویتی در نظریه هال، کاهش سائق یعنی ارضای نیاز زیست شناختی است.
نظریه یادگیری "گاتری" در سال 1952 تنها عامل مهم یادگیری را مجاورت بین محرک و پاسخ دانسته است. طبق این قانون، هر عملی که در حضور محرکی رخ دهد، وقتی که آن محرک دوباره ظاهر گردد، همان عمل را به دنبال خواهد داشت .
رفتارگرایی، دیدگاهی است که میگوید رفتار، باید به وسیلهی تجارب قابلمشاهده، تبیین شود نه به وسیلهی فرآیندهای ذهنی. از نظر رفتارگرایان، رفتار آن چیزی است که انجام میدهیم و مستقیما قابلمشاهده است و افکار، احساسات و انگیزهها، موضوعهای مناسبی برای علم مطالعه رفتار نیستند، زیرا آنها را نمیتوان مستقیما مشاهده کرد. نظریههای شرطیسازی کلاسیک، کوشش وخطا وشرطیسازی کنشگر، از دیدگاههای رفتاری هستند که این موضع را انتخاب کردهاند. این نظریهها، یادگیری را ایجاد و تقویت رابطه و پیوند بین محرک و پاسخ در سیستم عصبی انسان میدانند. از نظر صاحبنظران این رویکرد، در فرآیند یادگیری، ابتدا وضع یا حالتی در یادگیرنده اثر میکند، سپس او را وادار به فعالیت مینماید و بین آن وضع یا حالت و پاسخ ارائهشده، ارتباط برقرار میشود و عمل یادگیری انجام میپذیرد.
هر آنچه از روانشناسی می خواهید را در این وبلاگ بجویید .