از ديدگاه فلسفي مي‌توان يادگيري را به عنوان شناخت‌شناسي مطرح نمود كه به بررسي خاستگاه، ماهيت، حدود و روشهاي اطلاعاتي مي‌پردازد، مانند اينكه بپرسند: يادگيري بر چه مبنايي استوار است؟ مطالب جديد چگونه آموخته مي‌شوند؟ معلومات از كجا و چگونه به وجود مي‌آيند؟ 
روان‌شناسان به طور كلي كسب معلومات را با دو جنبه خردگرايي و تجربه‌گرايي  در ارتباط با محيط دانسته‌اند. 

خردگرايي

خردگرايان معتقدند كه معلومات يا دانش بدون اتكاء به حواس از عقل يا خرد ناشي مي‌شود. تمايز ميان ذهن و ماده را مي‌توان به گونه‌اي نمايان در آثار افلاطون ملاحظه كرد. به عقيده او براي مثال، اشياء و امور مادي، مانند خانه، درخت،‌ اتومبيل و جز آن از راه حواس آشكار مي‌گردند. اما افراد آدمي انديشه‌ها را از راه تفكر درباره آن چيزهايي كه قبلاً مي‌دانسته‌اند به دست مي‌آورند و بر اثر داشتن انديشه درباره جهان است كه انسان مي‌تواند بينديشد. خردبالاترين نيرو يا استعداد است، زيرا به ياري آن مي‌توان به انديشه‌هاي مجرد پي‌برد. ماهيت خانه، درخت و اتومبيل فقط از راه تفكر درباره آنها شناخته مي‌شود. 
البته، افلاطون ثابت نكرد كه چگونه معرفت حقيقي يا معرفت انديشه‌ها فطري است و چگونه از طريق تفكر به سطح آگاهي راه مي‌يابد. بنابراين، از نظر افلاطون يادگيري عبارت از يادآوري آن چيزهايي است كه در ذهن وجود دارد. اطلاعاتي كه از طريق حواس كسب مي‌شوند،‌ يعني اطلاعاتي كه از راه مشاهده، گوشش دادن و لمس كردن به دست مي‌آيند انديشه نيستند، بلكه فقط يك رشته مواد خام مي‌باشند. اين ذهن يا روان است كه به مقتضاي خرد ساخته مي‌شود و براي اطلاعات نامنظم و آشفته معنا و نماد يا سمبل به وجود مي‌آورد. 
قرنها بعد از افلاطون دكارت فيلسوف و رياضي‌دان فرانسوي در نظريه خردگرايي شك را به عنوان يك وسيله انكارناپذير حقيقت‌يابي معرفي كرد تا آنجا كه حقيقت جاي شك را بگيرد. مساله شك آن‌چنان بر انديشه دكارت تسلط يافت كه به گونه‌اي مطمئن و رسمي اظهار داشت: «من مي‌انديشم، پس وجود دارم». به عقيده او شك علمي يگانه وسيله تحقيق در راه رسيدن به حقيقت مطلق بود. دكارت اثبات وجود خدا را به روش استدلال قياسي امكان‌پذير مي‌دانست و نتيجه گرفت حقيقت انديشه‌اي است كه بر اثر استدلال مطنقي مي‌توان به آن دست يافت. 
اين فيلسوف نامدار همانند افلاطون به مساله دوگانگي تن و روان عقيده داشت، با اين تفاوت كه عالم خارج همچون اعمال جانوران مكانيكي يا ماشين‌وار است. اما وجه تمايز انسان قدرت استدلال اوست. روان آدمي يا توانيي فكر او بر اعمال مكانيكي و بدني او تاثير مي‌گذارد، اما بدن هم از راه تجربه‌هاي حسي به طور متقابل بر روان او اثر مي‌كند. گر چه دكارت موضوع دوگانگي را اصلي مسلم مي‌دانست اما به شيوه تعامل يا داد و ستد تن و روان نيز عقيده داشت. 
ديدگاه خردگرايي به وسيله امانوئل كانت (1724 – 18044) فيلسوف آلماني چشم‌انداز تازه‌اي  پيدا كرد. كانت يادآور مي‌شود كه عالم خارج آشفته و بي‌نظم است، اما اصولي و منظم به نظر مي‌رسد، زيرا اين روان و شعور است كه نظم و ترتيب را بر آن تحميل مي‌كند. روان عالم خارج را به وسيله حواس ادراك مي‌كند و بنا به قانونهاي عقلي و فطري آن را تغيير مي‌دهد. به نظر او جهان هرگز آن‌گونه كه هست شناخته نمي‌شود، بلكه آن‌گونه كه ادراك مي‌شود. ادراك كلي مردم است كه به جهان نظم و ترتيب مي‌بخشد. گرچه كانت نقش عقل يا خرد را به عنوان سرچشمه معلومات مورد تاييد قرار مي‌دهد، اما مدعي است كه خرد در قلمرو تجربه عمل مي‌كند. معرفت مطلقي كه جهان خارج در آن دست نداشته باشد وجود ندارد، بلكه معرفت به اين معنا امري تجربي است كه از جهان دريافت مي‌شود و خرد به تعبير و تفسير آن مي‌پردازد. 
مختصر آنكه خردگرايي بيانگر اين واقعيت است كه معرفت از راه روان يا انديشه حاصل مي‌شود. گر چه آدميان معرفت را از طريق اطلاعات حسي از جهان خارج به دست مي‌آورند، اما انديشه‌ها دست آورد شعور يا روان است. به طوري كه دارد. به عقيده دكارت و كانت خرد براساس اطلاعات به دست آمده از جهان عمل مي‌كند، در صورتي كه افلاطون معتقد بود كه خرد ناب يا خردي كه به اين جهان تعلق ندارد مي‌تواند معرفت مطلق به وجود آورد. 
بايد توجه داشت كه خردگرايي اساس نظريه‌هاي شناختي را تشكيل مي‌دهد. در اين نظريه‌ها الهام، كشف و شهود، علم حضوري و اطلاعات حسي جايي ندارند. براساس اين شيوه فلسفي هر پژوهش تجربي بايد بر بنياد موازين خرد و تفكر استوار باشد، نه بر اطلاعات حسي محض. 
شناختي‌گرايان بر بنياد فكري خردگرايان آرمانها، هدفها، انگيزه‌ها و ادراكها خود يادگيرنده‌ را در تعامل با محيط رواني مهم و كارساز و تاثير‌پذير و تاثيرگذار مي‌دانند. برداشتهايي را كه فرد از يادگيري به دست مي‌آورد به صورت يكپارچه و كلي انجام مي‌شود. و هر فكر و نظري هنگامي داراي معنا و مفهوم است كه با همه اجزاء يا كل موقعيت ارتباط داشته باشد. به سخن ديگر، حقيقت يا واقعيت از ديدگاه شناختي گرايان عبارت از معناها يا استنباطهايي است كه فرد از داد و ستد با محيط حاصل مي‌كند. 

 

تجربه‌گرايي

تجربه‌گرايي بر خلاف خردگرايي بيانگر اين واقعيت است كه تجربه تنها مايه و پايه معلومات به شمار مي‌آيد. اين موضع به وسيله (384 تا 322 ق.م) مطرح گرديد. ارسطو ميان عقل و ماده تمايز دقيقي تعيين نكرد. او عالم خارج را مبناي تاثرات حسي دانست و يادگيري را در اين رابطه معتبر مي‌شناخت. به عقيده او قانونهاي طبيعت را فقط از طريق تاثرات حسي نمي‌توان كشف كرد، مگر به ياري شعور و خرد كه اطلاعات لازم را از محيط به دست مي‌آورد. ارسطو برخلاف افلاطون معتقد بود كه انديشه به طور مستقل و بي‌ارتباط با محيط وجود ندارند. جهان خارج سرچشمه معرفت است! 
يكي از مهمترين خدمتهاي ارسطو به روان‌شناسي نظريه همخواني يا تداعي انديشه‌هاست كه در حافظه داراي كاربرد مهمي است. به اين معنا كه مجاورت زماني و مكاني دو چيز يا مشابهت و تضاد آنها يكي ديگري را به ياد مي‌آورد و هر چه همخواني بيشتر باشد يادآوري مطالب سريعتر و جامعتر خواهد بود. 
فيلسوفان و انديشه‌وراني مانند جان لاك (1632 – 1704 ( ، جرج بركلي (1685 – 17533)،ديويد هيوم (1711 – 1776) و جان استوارت ميل (1806 – 1873) به گسترش تجربه‌گرايي ياري دادند. به اعتقاد آنان معرفت واقعي از راه حواس حاصل مي‌شود و ادراك تجربه حسي تنها وسيله ارتباط انسان با واقعيتها و جهاني است كه او را در برگرفته است. اين برداشت سبب شد كه پژوهندگان به جاي عقل فطري و نيروهاي ذاتي به اهميت حواس و نقش همخواني و نظريه‌هاي محرك - پاسخ توجه كنند. 
تجربه‌گرايان و تداعي گرايان را در روان‌شناسي نظريه پردازان محرك – پاسخ مي‌نامند. به اعتقاد اينان يادگيرنده حالت انفعالي دارد و رفتار او در اختيار با تابع نيروهاي دروني و بروني است. اين دسته از نظريه را غالباً ذره‌پرداز يا ذره‌گرا ، استحاله‌گرا و ماشين‌وار نيز عنوان كرده‌اند. زيرا كار اصلي در اين دسته از نظريه‌ها بررسي عناصر و اجزاء بسيار كوچك يادگيري به روش و زبان علوم طبيعي است و تاكيد آنها بيشتر بر شيوه شرطي شدن است. به اين معنا كه محرك با عاملي در محيط بروني يا دروني كه پاسخ يا رفتار ناميده مي‌شود ارتباط پيدا مي‌كند.