ديدگاه بينشى تکامل‌گرا

مبانى جديد تحقيقاتى تکامل‌گرائى (رجوع کنيد به: پارسونز، ۱۹۶۰ تا ۱۹۷۱ و نيز اسملرز، ۱۹۶۸؛ لومان، ۱۹۷۱ و ۱۹۷۵ و ۱۹۸۴؛ اشميد - Schmid در ۱۹۸۳) به‌هيچ‌وجه چاپ جديد و تجديد عهد با داروينيسم اجتماعى (Sozialdarwinismus) نظير اسپنسر نيست و مى‌کوشد از لحاظ مقايسه محتوائى و درونى تاحد وسيعى از آن فاصله گيرد. ما تأکيد مى‌کنيم که اين فاصله‌گيرى به‌زحمت مى‌تواند قانع‌کننده باشد و اينکه تکامل‌گرائى شکاف‌هاى متعددى را تحمل کرده است.

اگر ما بکوشيم دو نمونه از مهمترين نظريه‌ها را طرح کنيم، در اين‌صورت و در اينجا از نو موضوع با شيوه تلخيص شده تندنويسى (Stenographie) انجام مى‌شود. در ابتدا فهرست دلايل پارسونز را در نظر مى‌گيريم. اين فهرست را مى‌توان مثل نمونه زير توضيح داد:

۱. براى اينکه جامعه‌اى بتواند به سطح بالاترى از ظرفيت تطابقى خود برسد، مى‌بايد خود را 'دگرگون سازد' (differenzieren) (انديشه دگرگون‌سازي). به‌نظر مى‌رسد که دگرگون‌سازى به‌منزله وسيله‌اى است که استقلال، کارآئى و انعطاف ساختارهاى اجتماعى را افزايش مى‌دهد.

۲. اجراء دگرگون‌سازى در ابتدا به‌صورت اختلالاتى در سيستم تعادل اثر مى‌گذارد، به‌علاوه گرايش‌هاى دگرگون‌ساز در داخل سيستم به‌طور متفاوت جريان دارد؛ به‌طورى که 'فقدان مداومت' توسعه نتيجه آن است.

۳. ساز و کارهاى از نو ادغام‌کننده و يکپارچه‌ساز براى ايجاد تعادل در اين فاصله‌ها و ناپايدارى‌ها به چاره‌جوئى مى‌پردازند بدين‌وجه که اختلال را به حداقل برسانند و تعادل را در گرايش‌هاى دگرگون‌ساز متفاوت و در داخل ساختار، تحت تأثير قرار دهند و با اين کار 'تعادل' را در سطوح بالاتر ظرفيت تطابق، مجدداً برقرار سازند.

اين 'نظريه' مجرد توسعه، جاى سيستماتيک و نظم‌يافته خود را در نظريه سيستمي: ساختارى - کارکردى مى‌يابد و علاوه بر اين مدخلى بر انديشه‌هاى مختلف تحقيقات مربوط به نوسازى را يافته است. حتى در گذشته اوگبورن (۱۹۲۲) سنتى را پايه‌ريزى کرد که در آن ناپايدارى‌ها يا ناهمسانى‌ها (Diskontinuitäten bzw. Disparitäten) - که در اينجا منظور حالت به‌دنبال کشيدن آرمانى در برابر سيستم مادى‌گرايانه به‌صورت پس‌افتادگى فرهنگى (cultural lag) است - نقش بزرگى را بازى مى‌کند. ايزن‌اشتاد (۱۹۷۱) اسملزر (۱۹۶۸) يا هاينتز - Heintz در (۱۹۷۴) الگوهائى پيشنهاد کردند که ساختار بنيادى مشابه اين استدلال را نشان مى‌دهند. مفهوم‌سازى‌هاى مرکزى در اينجا 'تعادل سيستماتيک' ، 'ناهمسانى‌ هر جزء سيستم' و نيز 'انديشه دگرگون‌سازى‌' است.

با وجود اين کوشش‌هاى توضيح‌دهنده کارکردى تحول اجتماعي، خيلى اطلاع‌رسان و آگاه‌کننده نيستند (رجوع کنيد به: براى انتقاد به کانسيان - Cancian در ۱۹۶۰ و ماينتز، ۱۹۶۹). صرفنظر از آنکه اين 'نظريه' بيشتر يک کوشش تفسيرکننده کلى است تا فرمول‌بندى يک فرضيه قانونمند اين نظريه مى‌تواند به‌تنهائى سنخ معين تحول اجتماعى را توضيح دهد؛ يعنى آنهائى را که به 'تعادل' ذهنى و انديشيده شده ارجاع مى‌دهد که البته از لحاظ تجربى و عملى (operational) به‌زحمت قابل اثبات است. در اينجا نگاهى به توسعه نظريه سيستمى زيست‌شناسى - سايبرنتيکي، نشان مى‌دهد که فقط در حالات نزديک به تعادل، نوسانات و تموجات تحت فشار قرار مى‌گيرند؛ در حالى‌که با فاصله گرفتن در حال افزايش از تعادل، ممکن است ارزش‌هاى قابل انتقادى بروز کنند که يا به‌سوى هرج و مرج ختم مى‌شوند و يا اينکه ساختارهاى کاملاً جديد (و حتى پيچيده‌تري) را تکامل مى‌دهند. اين امر هم‌چنين از نو به‌ روشنى نشان مى‌دهد که فرض توسعه‌هاى خطى داراى قدرت داورى و اعتبار محدود هستند.

منظر تکاملى نظريه سيستمى لومان باز هم از ورود عملى و تجربى آن به‌ جريان قضايا دورتر مى‌شود؛ چه برحسب اولين طرح نظريه سيستمى او (۱۹۷۱) تکامل مربوط مى‌شود به سازماندهى 'توانائى و قابليت عمل معيارهاى انتخابى هدايت‌کننده مفاهيم' که خود مشروط به تکامل واقعى سيستم‌ها است. در اين زمينه سه نوع ساز و کار مورد بحث قرار دارند:

۱. 'تغيير' (Variation) به‌صورت افزايش امکانات. براساس صفات به‌کار رفته مفهوم‌دار سيستم‌هاى اجتماعي، گستره تغيير بر آنچه وجود دارد غلبه مى‌کند و در معناى برنامه‌ريزى تکامل امکانات را نيز به‌خود جذب مى‌کند. اين امر مفهوم تغيير و مفهوم جهش زيست‌شناى را استعلاء مى‌بخشد.

۲. 'بهگزيني' (Selektion) به‌صورت انتخاب مفهومى امکانات براساس پيچيدگى جهان (رجوع کنيد به: مبحث رخساره‌ها و سيماهاى اجتماعى اقتصادي) و توانائى‌هاى محدود انسان به‌حد پردازش مشاهدات و ديده‌ها و شنيده‌هاى آگاهانه بسيار پيچيده که مورد گزينش او قرار مى‌گيرد. اين کارکرد به‌وسيله سيستم‌سازى (يا نظم سيستمى برقرار کردن و تقليل پيچيدگى‌ها) تضمين و تقويت مى‌شود

۳. 'تثبيت کردن' به‌صورت استقرار امکانات آزموده شده (عيناً مثل هنجارهاى نگهدارى و حراست - pattern maintenance - در نزد پارسونز) از طريق ثابت نگه‌داشتن اختلاف و فاصله بين سيستم و جهان.

در اينجا هم 'نظريه فوق‌العاده يا سوپر تئوري' عرضه مى‌شود که به‌زحمت مى‌تواند به فرضيه‌هاى ابطال‌پذير تبديل شود؛ زيرا ما از اين نظريه درنمى‌يابيم که چه موقع و تحت چه شرايطى فعاليت‌هاى گزينشى و ثبات‌دهنده بروز مى‌کنند و تحت چه مقدماتى و با چه شيوه‌اى پيچيدگى‌ها تقليل مى‌يابند.

تحليل تحول اجتماعى در چارچوب انديشه کلى سيستم‌هاى خودکار و خودساز (autopoietisch) او باز هم توخالى‌تر مى‌نمايد (لومان، ۱۹۸۴). در معنا و مفهوم فراگير مى‌توان فرآيند تحول سيستمى را تحت عنوان خودکارى و خودمحورى (Autopoeisis) به‌منزله مداومت خودسازماندهى و توليد خودبازگشتى (rekursive Selbstproduktion) توصيف کرد. از آنجا که اين سيستم تحت اين ديدگاه، در حال بازگشت به‌خود باقى مى‌ماند؛ لذا مسئله‌اى که در اينجا به‌وجود مى‌آيد اين است که قضايا را بايد توضيح دهند، يعنى خودکارى و خودسازى به‌منزله همان‌گوئى توخالى درمى‌آيد. اما اگر حتى نقاطى از تحول اجتماعى را بتوان به‌منزله فرآيندهاى خودسازماندهى و خودتوليدى توصيف کرد، در اين‌صورت با مفهوم خودسازي، کل مسير ساز و کارهاى تحول يک جامعه هرگز قابل پوشش و مشمول اين ديدگاه نخواهد بود (رجوع کنيد به: بول، ۱۹۸۷، ص ۲۳۵).

ديدگاه‌هاى بينشى سوگيرى شده رفتارى

اين جريان مى‌کوشد در درجهٔ اول ديدگاه‌هاى ساختارى شده را به نفع يک پارادايم (يا نمونه عالي) ترک کند، بدين مضمون که مجدداً 'انسان‌ها را به‌منزله حامل و مصداق' تحول اجتماعى در مرکز تحليل‌ها قرار مى‌دهد. موضوع در اينجا عبارت است از آن ديدگاه تحقيقى که سنت فردگرائى روش‌شناسى را مسئول و متعهد تحول مى‌داند. بر اين منوال تقريباً بودون (۱۹۸۶) تحول اجتماعى را در معناى جابه‌جائى آثار متراکم عمل اجتماعى تلقى مى‌کند:

برهمين شيوه گيدنز (۱۹۸۴) تحول ساختارهاى اجتماعى را به‌وسيله تغييرات وجوه ساختارى کردن (modalities of structuration) مشروط مى‌داند که بر فرآيندهاى برهم‌کنشى عمليات مبتنى هستند .

يکى ديگر از ديدگاه‌ها و شيوه‌هاى نگرش همين فرآيند بر نظريه آموزشى مبتنى مى‌شود. مهم‌ترين سهم در نظريه آموزشى به کونکل (Kunkel) (۱۹۶۹) تعلق دارد و از او الهام مى‌گيرد. فرض اساسى الگوى رفتارى مورد انتخاب او اين است که اغلب شيوه‌هاى رفتارى به‌وسيله تقويت و تحکيم در حد و اندازه متفاوت (رجوع کنيد به: مبحث مسائل اساسى جامعه‌شناسى خرد) آموخته مى‌شوند و با اين کار آن شيوه رفتارى 'مطلوب' در چارچوب گروه يا جامعه ارزشمند است و مورد پاداش و تشويق قرار مى‌گيرد، و براى گروه يا جامعه ديگر فاقد ارزش است و يا از سوى ديگران حتى مورد مجازات قرار مى‌گيرد. به اين ترتيب خصلت خاص ساختار اجتماعى برحسب اين امر، متفاوت مى‌شود که آيا اين خصلت خاص - تاحدى به‌منزله انگيزه تبعيض‌آميز - احتمال بروز و وقوع يک رفتار را تقويت مى‌کند يا نه؟ الگوى انتخابى در اينجا اين‌گونه به پايان مى‌رسد که اگر رفتار قابل تغيير باشد، تغييرات ابتدائاً مى‌بايد 'در نتايج رفتاري' چهره بندند و بروز کنند

به اين ترتيب يک نوآورى وقتى پذيرفته و سپس نگهدارى مى‌شود که آن نوآورى نتايج تقويت‌کننده را به‌بار آورد. اگر فى‌المثل انسان بخواهد در سيستم اجتماعى نوآورى‌ها را وارد کار کند، در اين‌صورت مى‌تواند ابتدا پاداش‌هائى براى فعاليت‌هاى نوآور به رهبران و برگزيدگان واگذار و بين آنانى توزيع کند که مجدداً قدرت پاداش‌دهى را در اختيار دارند و با آن قدرت، رفتارهاى نوآور اعضاء ديگر سيستم اجتماعى را مورد پاداش قرار مى‌دهند. فى‌المثل اگر کوشش‌هائى درباره موفقيت و اعطاء امتيازات در چارچوب فرآيندهاى اجتماعى شده هرگز تقويت نشود، در اين‌صورت نمى‌توان هيچ انگيزه برجسته و ممتازى را براى 'رفتار تلاشگرانه' ايجاد و استنتاج کرد. هم‌چنين به‌عنوان مثال کار غيرماهرانه از طرف هيچ‌کس مورد ارزيابى مثبت واقع نمى‌شود و به‌عنوان امرى ارزشمند تلقى نخواهد شد اگر آن کار با انگيزه‌اى نفرت‌بار و بيزارکننده، همراه باشد و مثلاً با تمسخر ديگران همراه شود و زمانى که تجربه نشان داد آن اشخاصى که با شدت و سرسختى کار مى‌کنند و ثمرات کار را تا حد زيادى از دست مى‌دهند، نتيجه همان خواهد بود که اشاره شد. کارهاى دستى درنتيجه تنها وقتى به‌طور زياد بروز خواهند کرد که شرايط انجام آنها تغيير کند و تحت آن شرايط کار صورت پذيرد.

نظريه کونکل در چارچوب توضيح و تبيين جريانات توسعه اقتصادي، فوق‌العاده ثمربخش از کار درآمده است. با وجود اين مى‌توان نشان داد که عيار اطلاعاتى آن نظريه مى‌تواند گسترش يابد البته به‌شرطى که به آن در اينجا تنها به چشم يک نظريه آموزشى رفتارگرايانه نگريسته نشود و فقط از اين لحاظ به آن اعتماد نگردد بلکه با آن اصول آموزش معرفتى (kognitive Lernen) نيز به قلمرو تحليل‌ها وارد شود (رجوع کنيد به: ويس‌ده، ۱۹۸۳). درنتيجه ساختار بنيادى چنين نظريه‌اى را مى‌توان به شيوه زير ديد:

۱. رفتار انسانى در متن اجتماعى ويژه اتفاق مى‌افتد، يعنى امر اجتماعى وابسته به متن اجتماعى است. متن اجتماعى تاحد وسيعى حجم و مسير فرآيندهاى آموزشى را معين مى‌کند. براين اساس، اين فرآيندهاى آموزشى برحسب ساز و کارهاى اساسى و آموزش‌هاى پيچيده، دنبال مى‌شوند (رجوع کنيد به: مبحث مسائل اساسى جامعه‌شناسى خرد).

۲. برحسب معيار وابستگى و ارتباط با متن اجتماعي، اين شيوه‌هاى رفتارى براى اشخاص (يا گروه‌هاى اشخاص) با نتايج پاداش‌دهنده‌اى که انتظار آنها مى‌رود (مثل افزايش امتيازات) تقويت مى‌شود. چند تا از اين نتايج، ساختارهاى اجتماعى را تغيير مى‌دهند و با اين تغيير مجدداً متن اجتماعى براى اعضاء بعدى جامعه نيز دگرگون‌ساز و تغييرآفرين مى‌شود.

۳. آن اشخاص يا گروه‌هائى که نفوذ شديدترى بر تحول اجتماعى دارند (يا مانع تغيير اجتماعى مى‌شوند) و منابع بزرگترى را در اختيار دارند (از جمله قدرت را) و يا در مواضع راهبردى جاى دارند و يا الگوهاى ارزش‌دار عمل را براى ديگران عرضه مى‌دارند (به‌صورت افراد يا گروه‌هاى مرجع، مترجم).

مبناى نظريه آموزشى توضيح و تبيين تحول اجتماعى - به‌علاوه در تفسير رفتارگرايانه کونکل - وجوه مشترک ساختارى بسيار زيادى با ديدگاه‌هاى بينشى دارد که اين وجوه از سوى نمايندگان 'گزينش عمومي' (public-choice) (يا گزينش خردمندانه) (rational choice) در فرآيندهاى توسعه بيان مى‌شود، سپس با توسعه مداوم (به‌ويژه در چارچوب نوسازي) اين‌گونه شيوه‌هاى رفتارى به‌منزله امرى برتر، کار خود را پيش مى‌برند چرا که از لحاظ گرايشي، خردمندانه هستند. اين اصل گزينش تنها براى توسعه نمونه رفتارى عاقلانه و خردمندانه، معتبر نيست، بلکه براى نهادها هم معتبر است. اين‌گونه نهادها بخت‌هاى قوى‌ترى براى ادامه بقاء دارند که در بيشترين شکل خود با فرامين عقلائى معين، تطبيق مى‌کنند (فى‌المثل سازماندهى عقلائي، بازار عقلائي، مصرف عقلائي، حقوق عقلائي). ما در اينجا نه فقط مورد همتراز و موازى با تصورات و برداشت‌هاى ماکس‌ وبر را درباره توسعه سرمايه‌دارى مى‌بينيم (رجوع کنيد به: مبحث رخساره‌ها و سيماهاى اجتماعى اقتصاد) بلکه هم‌چنين ديدگاه‌هاى کارکردگرايانه را از لحاظ تصويب و پذيرش به‌هنگام انديشه‌هاى خردمندانه مى‌يابيم که در عين حال حداقل نقش تلويحى را بازى مى‌کنند.

نظريه‌هاى تحول اجتماعى جهت گرفته براساس ستيزها

نظريه‌هاى جهت گرفته بر تضادهاى تحول اجتماعى با مبانى نظريه سيستمى وجه مشترکى دارند که اغلب همه آنها به‌طور نيمه يکسان از 'تنش‌هاى ساختاري' آغاز به کار مى‌کنند. با وجود اين، تصورات درباره تعادل بين اين تنش‌ها به‌طور کلى متفاوت هستند. نظريه‌پردازان تعارض‌ها اين‌گونه خطوط فاصله‌افکن و تشنج‌آفرين را به‌منزله اختلال موقتى درنمى‌يابند که به‌طور نيمه خودکار يک مکانيسم را براى استقرار مجدد هماهنگى به‌کار مى‌گيرند. تعارض در اينجا بيشتر نيروى محرک و موتور تحول اجتماعى است؛ برداشت‌هاى متفاوت تنها در اين باره موجود است که تعارض بالاخص در کجا وجود دارد و کجا خطوط فاصله‌برانگيز متعدد و گوناگون، قابل تشخيص و بازيابى است؟

مکتب مادى‌گراى تاريخى فرض را بر نفوذ تعيين‌کننده مناسبات مادى و واسطه‌اى اجتماعى و بر حوادث و پديده‌هاى اجتماعى قرار مى‌دهد و علل اصلى توسعه اجتماعى را به‌طور يک‌جانبه در سطح نيروهاى توليدى توضيح مى‌دهد (رجوع کنيد به: تجادن - Tjaden در ۱۹۷۰) برطبق آن، عصر جديد در انقلاب اجتماعى وقتى بروز مى‌کند که درجات و سطوح خاصى از توسعه 'نيروهاى مادى توليد' با 'مناسبات موجود توليدي' در تضاد قرار گيرند.

علل اصلى تحول اجتماعى براساس اين مکتب در اين امر قرار دارد که نيروهاى توليدى خود را سريعتر تغيير مى‌دهند تا مناسبات اجتماعى و اين مناسبات اجتماعى از سوى انسان‌ها در انطباق با درجات توسعه نيروهاى توليدى مادى - که مهم‌ترين آنها مناسبات مالکيت خصوصى هستند - برقرار مى‌شوند.

در معناى طرح و شکل‌واره ديالکتيک توسعه، اين مناسبات تنش‌آفرين سبب نبرد طبقاتى مى‌شود. اين نبرد از جامعه بى‌طبقه اوليه آغاز مى‌شود (سؤال: آيا چنين جوامع بى‌طبقه‌اى اصلاً وجود داشته است؟) و سپس در ابتدا با غلبه و چيره‌شدن (بدني) بر برده‌دارى (تضاد بين برده وابسته بر زمين و آزاد فرد) ادامه مى‌يابد تا اينکه پس از آن جامعه فئودالى (تضاد بين فئودال و برده مستقل از زمين) (Leibeigener) و سپس جامعه سرمايه‌دارى (تضاد بين سرمايه‌دار و مزدور وابسته به مزد) و سرانجام در مرحله آخر مجدداً جامعه بى‌طبقه سوسياليستى - کمونيستى به‌وجود مى‌آيد (سؤال: آن‌گاه آيا در اينجا تضاد ديالکتيکى برطرف شده است؟).

معضل‌هاى قدرت و تضاد در مرکز نظريه‌هاى متعدد ديگر قرار دارند که الزاماً خود را به ماترياليسم تاريخى مقيد و متعهد نمى‌دانند (فى‌المثل نزد موسکا، لنسکي، دارندورف). مهم‌ترين مسائل در اين‌باره عبارتند از اينکه قدرت چه تأثيرى بر تحول اجتماعى دارد؟ آيا قدرتمندان و قدرتمداران اجازه تحولى را مى‌دهند؟ در چه شرايطي؟ و به چه شکلي؟ در چه حجمى آنها مى‌توانند تحول را مانع شوند يا آن را هدايت و تقويت کنند و خود به چه انواعى از تحول اجتماعى علاقه‌مند هستند؟ تحول اجتماعى چه تأثيرى بر ساختارهاى موجود قدرت و 'قدرتمندان' دارد؟ آيا مناسبات جديد و تغييريافته اجتماعي، برگزيدگان تازه‌اى را به‌طرف بالا سوق مى‌دهند؟ اتفاقاً پاسخ‌گوئى به اين سؤالات براى جامعه‌شناسى جهت گرفته سياسى فوق‌العاده اهميت دارد، با وجود اين، انديشه‌هاى موجود اغلب در درون چارچوب و در چنبره پيش‌داورى‌هاى ايدئولوژيک اسير باقى مى‌ماند.

لنسکى در نظريه خود ادعا مى‌کند که تحليل‌هاى خود را براساس زيست‌بومى (و حفظ محيط‌ زيست) و براساس نظريه تکاملى درک و فهم مى‌کند و به‌موجب آنها تغييرات اساسى و بنيادى ساختار اجتماعى نتيجه برهم اثرگذارى عوامل 'ژنتيکي' ، 'شرايط زيست‌محيطي' و 'تکنولوژيک' است و نه نتيجه عوامل ايدئولوژيک (فى‌المثل تغيير سيستم ارزشى جامعه) و يا نوعى پويائى درونى ساختار اجتماعى خودي. چنين انديشه و دريافتى حداقل در اين امر با تحليل‌هاى مارکسيستى وجه مشترک دارد که هر دو، انديشه خود را براساس مادى‌گرائى مى‌نهند. تحول سيستم‌هاى ارزشى که تقريباً به نمايندگان يک سنت بيشتر 'آرمانگرا' ارزش زيادى مى‌نهد - فى‌المثل تحولات را تقريباً در قلمرو مذهب و يا بروز ايدئولوژى‌هاى جديد مى‌يابد - بايد برحسب تفکرات و برداشت‌ها، بيشتر به‌منزله بازتاب و يا به‌منزله نتيجه برهم‌کنشى مسائل ساختارى رخ داده شده، ديده شود.

از آنجا که امروزه عوامل تعيين‌کننده ژنتيک و زيست‌بومى (رجوع کنيد به: مبحث مسائل بنيادى جامعه‌شناسى کلان - فرهنگ اجتماعي) به‌ مفهوم آنچه در اينجا ياد شده ممکن است مورد غفلت قرار گيرند يا ناچيز شمرده شوند؛ انسان بايد براى عوامل تکنولوژيک اهميت زيادترى قائل شود. در واقعيت امر به‌نظر مى‌سد که لنسکى به‌نوعى 'جبر يا عليت علمى تکنولوژيک' گرايش دارد. تصور اينکه مهمترين تحريکات و خطوط تضاد در مرحله آخر به‌وسيله تکنولوژى جديد ايجاد مى‌شوند و سپس آثار ثانوى اجتماعى را آشکار و شکوفا مى‌سازند درون‌مايه نظريه لنسکى است. حتى اگر ما به چنين نظريه تک عاملى از همان ابتدا با ديدهٔ ترديد بنگريم و در برابر آن تأمل کنيم، در اين‌صورت اين امر کاملاً با ملاحظات روزانه ما مبنى بر اينکه تغييرات اجتماعى به‌طور اساسى به تغييرات حاصل در سيستم تکنولوژيک مشروط و مربوط هستند تطبيق مى‌کند. ما در اين مورد فقط زمينه‌هاى تحولات اجتماعى را لازم داريم تا در جريان صنعتى شدن به آنها بى‌انديشيم و با توجه به تغييرات ساختارى کنونى تنها بايد عواقب تکنيک ميکروالکترونيک در مقابل چشم ما قرار گيرند تا ديده شوند که معارضه‌جوئى‌هاى تکنولوژيک انگيزه و محرک مهمى را براى تحول اجتماعى توصيف مى‌کنند.

يکى از معانى برجسته هيجان‌برانگيز ديدگاه‌هاى مبتنى بر نظريه تعارض‌ها، نظريه به اصطلاح انقلابى است (فى‌المثل جانسون، ۱۹۶۴ و دويس، ۱۹۶۲). البته در اينجا موضوع مربوط مى‌شود به تحول ناگهانى اجتماعى و به‌ نظريه تکامل هم مربوط نمى‌شود، بلکه به 'انقلاب' در معناى شورش و طغيان، مقاومت، جنگ داخلى و غيره مربوط مى‌شود. براى جانسون (۱۹۶۴) در آغاز فرآيندهاى انقلابي، يک سيستم اجتماعي، نامتعادل وجود دارد که به‌طور کامل‌تر و دقيق‌تر نامتقارن بودن (Dissynchronisierung) سيستم‌هاى ارزشى و سرمشق‌هاى بنيادى پذيرفته شده را دربرمى‌گيرد. عدم تعادل‌هاى سيستمى (با انواع متفاوت آنها) سرمشق‌هاى محض بنيادى ديدگاه‌هاى نظريه سيستمى براى زايش تضادها بوده و به‌همراه آن سرمشق‌هاى بنيادى براى تحول اجتماعى به‌وسيله بحران‌ها مى‌باشند (رجوع کنيد به: بول، ۱۹۷۰ و ۱۹۹۰).

دويس در برابر نظريه جانسون ديدگاه بينشى بيشتر مبتنى بر روانشناسى اجتماعى را تکامل و ارائه مى‌دهد. نظريه او فرض را بر رابطه بين ارضاء حوائج مورد انتظار، ارضاء واقعى حوائج و نيز 'تفاوت‌ و فاصله سبقت گرفته بين انتظارات تحقق آنها' قرار مى‌دهد. اگر اين سبقت‌گيرى با نتيجه يأس و نااميدى مشترک جلوه يابد، آن‌گاه قسمت‌هاى وسيعى از مردم برانگيخته مى‌شوند تا عليه مناسبات موجود طغيان کنند.

اين الگو مبتنى بر اين فرض است که استاندارد واقعى رسيده شده (فى‌المثل وضع تأمين نيازهاى يک کشور) در برابر حالات و وضعيات مورد انتظار يا حالات مورد کوشش و تقلاى جامعه دچار حالت کمبود و تنگنا مى‌شود از طرف ديگر ممکن است در عين حال انتظارات نيز در برابر امکانات واقعى دچار تورّم شوند (فى‌المثل به‌وسيله سرايت از سوى ديگر کشورها، به‌وسيله وعده و وعيدهاى سياسى و غيره). اين‌گونه انتظارات افسار گسيخته در اين حال علتى است براى ناآرامى‌هاى اجتماعى يا تصميمات بحران‌خيز.

نظریه روان تحلیل گری فروید

فروید در نظریه روان تحلیلگری خود، نظام تحولی را بر اساس ساختارهای روانی جنسی, ارائه می دهد. هر مرحله با تاکید بر کنش های زیست شناختی، کشمکش های در خور تحلیل تجربه های عادی انسان را می رساند. در طرح یا شده از نظر اجتماعی چنین استنباط می گردد که کودکان باید هر مرحله بحرانی را با موفقیت بگذرانند تا بتوانند به صفات یا رفتار مثبت برسند. گاه عکس این مورد پیش می آید، یعنی کودکان قادر به دفع کشمکش های مرحله مربوط نیستند. برای مثال، مادر یا سرپرست اصلی دیگر، محور رفتارهای اجتماعی اولیه کودک محسوب می شود و گسترش ارتباط کودک با دیگران در خانه یا بیرون از آن تدریجی است. مسئله اصلی در نظریه فروید ضرورت حل کشمکش ها است تا کودک از نظر تئوریک با شناسایی همجنس خود، پدر یا مادر، نحوه ایجاد ارتباط با دیگران را بیاموزد وبا دو حس شگ و خشم مواجه شود ؛ فرایندی که می توان گفت مهارت های اجتماعی تقلید یا الگو دهی را در بر می گیرد. طی مرحله نهفتگی، یعنی دوره ای که تعداد همسالان و دلبستگی به مدرسه به نحوه چشمگیری افزایش می یابد، یکی از معیار های تحول موفقیت آمیز، تاکیدبسیار بر روابط همسالان در برابر روابط متقابل کودک با بزرگسالان است.

نظریه اریکسون

اریکسون در ادامه طرح تحلیل روانی فروید نظام تحولی مشابهی را برای تحول اجتماعی ارائه می دهد که از دوران طفولیت تا بلوغ ادامه دارد و کودک در هر مرحله بر مجموعه ای از کشمکش ها، بیش از همه از طریق تحول رفتار اجتماعی تسلط پیدا می کند. به نظراریکسون کودکی که به نحو مطلوب، اجتماعی شده است تمامی هشت مرحله را که با اعتماد به دیگران آغاز می شود و در دوران بلوغ به اوج خود می رسد، باموفقیت پشت سر می گذارد و به شکل منطقی خود را در جامعه مطرح می کند. در چارچوب نظریه اریکسون، با تحول رفتار اجتماعی اولیه، کودک ضمن ارتباط با والدین و اولین سرپرستان، می تواند مهارت دادوستد و فهماندن نیاز خود به دیگران را کسب کند. کودک خردسال باید بتواند برای ایجاد نظم در کنش های مختلف جسمی و نیز حین جنب وجوش در محیط پیرامون به خواسته های بزرگسالان توجه کند. واکنش های اجتماعی ایجاد شده با اولین سرپرستان از طریق گسترش ارتباط با خواهران، برادران، همسالان وسایر بزرگسالان آشکار می شود ورفتارهایی که با نوعی استقلال و ابتکار همراه است، ارزش فزاینده ای می یابد. درهرفرایند پرورش اجتماعی، رفتارهای اجتماعی اولیه را والدین و سرپرستان از طریق ارائه پاسخ ها و نمونه ها به کودک می آموزند. برنامه آموزش مهارت های اجتماعی به کودکان سنین بالاتر تنها به تکرار مراحل اولیه تحول به گونه ای که در کلاس یا محیط درمانی مطرح است کمک می کند.

این نظریه یک ارتباط صمیمانه یا به عکس انزوا گزینی است. بزرگسال جوان که هویت خود را در نوجوانی به دست آورده است اینک اماده است تا ان را با دیگری در آمیزد. یعنی هم خود را صرف حفظ یک رابطه تنگاتنگ و صمیمانه کند. احتزاز یا ترس از چنین تعهدی ممکن است فرد را به انزوا سوق دهد.

چگونگی رشد در دوره میانسالی را اریکسون در هفتمین مرحله نظریه خود که در بر گیرنده سنین 60 -35 سالگی است، توضیح داده و ویژگی اصلی این مرحله را مولد بودن یا بارآوری در مقابل بی حاصلی دانسته است. منظور از مولد بودن، علاوه بر جنبه شغلی، عبارت است از علاقه انسان به تولید و تحویل نسلی نو و کوشش در ارایه خدمات شغلی به جامعه و پرورش فرزندان وجود نداشته باشد و شخص خود را به زندگی شخصی و علایق خودمحورانه سرگرم کند(برک، 2007؛ ترجمه سید محمدی، 1387).

نظریه بوهلر

در این نظریه که مبین تحول هدف های زندگی است، بزرگسالی در گستره ی آمیخته با نوجوانی شکل می گیرد، یعنی بزرگسال جوان پس از درک این نکته در نوجوانی که زندگی متعلق به خود اوست بر ان چیره می شود اینک از توانایی تدوین اصول و هدف های زندگی برخوردار است و برای در دست داشتن ان برنامه ریزی می کند.

نظریه جورج وایلنت

جورج وایانت معتقد است که بزرگسالان در جریان سازگاری با زندگی خود و محیط اطراف خویش را تغییر می دهند. چگونگی سازگاری های فرد با محیط، کیفیت زندگی او را معین می کند. وایلنت چها خصوصیت مختلف در برخورد با واقعیت ها را مطرح می کند. 1- خصوصیت رسش یا پختگی مانند راضی نگه داشتن افراد و کمک با آنها؛ 2- خصوصیت عدم رسش یا پختگی مانند بروز رنج و دردهایی که اساس جسمی ندارد؛ 3- خصوصیت روان پریشی، مانند تحریف واقعیت؛ 4- خصوصیت روان نژندی، مانند واپس زدن اضطراب، توجیه عقلی یا ایجاد ترس های نامعقول. افرادی که مکانیسم های سازگاری پختگی را به کار می گیرند از جهات گوناگون موفق ترند، شادمانی و سلامت جسمی و وروانی بیشتری دارند، رضایت از کار خود دارند، از دوستی های عمیق تر بیشتر لذت می برند، درآمد بیشتری کسب می کنند و قدرت سازگاری بیشتری دارند(لطف آبادی، 1393).

تحول زندگی بزرگسالی را در سه دوره متمایز ارایه داده است که آغاز آن از 18 سالگی تا 30 سالگی دوره استقرار است و با آزاد شدن از قید والدین و دست یافتن به استقلال، همسر گزینی و برقراری دوستی های صمیمانه مشخص می شود. براساس این بررسی ها در این دوره یا مرحله، انسان برای سازش یافتن با موقعیت ها از مکانیسم های دفاعی «من» سود می جوید. وایلنت این مکانیسم را به چهار دسته تقسیم کرده است:

الف-مکانیسم های رسیده یا پخته مانند حس طنز یا دیگر دوستی؛ ب-مکانیسم های روان گسسته وار، یا تغییر شکل دادن واقعیات؛ ج-مکانیسم های نارس یا ناپخته، به شکل بروز دردهایی که اساس بدنی ندارند؛ د-مکانیسم های روان نژندانه.

نظریه لوینسون

این مولف به تدوین نظریه ای در سال 1977 پرداخته است که براساس آن بنا کردن یک ساختار برای زندگی هدف تحول در بزرگسالی است. این ساخت دارای دو جنبه است:

الف-جنبه بیرونی که عبارت است از شرکت در نظام اجتماعی-فرهنگی، در ارتباط با آنچه واجد معنویت، مشارکت در میزاث قومی و زندگی خانوادگی و رویدادهای اجتماعی و اقتصادی است. ب-جنبه درونی که عبارت است از ارزش ها و زندگی عاطفی فرد. به نظر لوینسون این دوره از زندگی انسان به دو مرحله تقسیم می شود. بین 17 تا 33 سالگی، ضرورت ایجاب می کند که فرد به تدریج از خانواده خود مستقل شده و از لحاظ اقتصادی و عاطفی به استقلال بیشتری دست یابد. در این سنین فرد نوجوان در رویای شغلی به سر می برد، که ممکن است تا مدت ها در آن باقی بماند. او همواره می کوشد تا به خواسته های خود جامعه عمل بپوشاند. با وارد شدن به نیمه دوم این مرحله از زندگی یعنی از 33 سالگی به بعد فرد کم و بیش جایگاه شغلی خود را پیدا می کند. با تثبیت شغلی، اهداف و درآمد فرد جوان تا حدودی مشخص می شود(ماسن و همکاران، بی تا؛ ترجمه یاسایی، 1387؛ ابوالقاسمی، 1386؛ لطف آبادی، 1393).

نظریه لوینسون درباره ساختار زندگی بر الگوهای زمینه ساز و طرح های با اهمیت در زمان معین تاکید دارد. نمونه ای از الگوها شامل مردم، مکان ها، وقایع، نهادها و عوامل مهم برای شخص و ارزش ها و آرزوها و هیجاناتی که باعث احساس اهمیت آنها است. ساختار زندگی افراد در سنین 25-20 سالگی ریخته می شود.

دیدگاه نیوگارتن

از نظر نیوگارتن سن یک بزرگسال چیزی درباره تحول شخصیت او به دست نمی دهد و فقط یک شاخص ناقص کنش وری بزرگسال است، چرا که تحول بزرگسال براساس برشهای ثابت مراحل، تحقق نمی پذیرد بلکه رویدادهای اساسی مورد تجربه وی و نحوه برداشت از آنها بهتر می توانند ساختار شخصیت وی و طرز کار آن را آشکار سازند(ماسن و همکاران، بی تا؛ ترجمه یاسایی، 1387). انسان ها معمولا نسبت به تغییرات خاص خود بسیار هشیارند، و به راحتی در پشت سر گذاردن رویدادها خود را در شمار افراد «پیشرس» یا در «تاخیر» یا «بهنگام» قرار می دهند. بنابراین یک رویدا معمولا هنجاری یا معمول و متداول مانند ازدواج، کناره گیری یا بازنشستگی وقتی از تقویم متعارف زیاد فاصله پیدا کند غیر هنجاری یا نامتعارف قلمداد می شود(ابوالقاسمی، 1386).

نظریه پیاژه

نظریه پیاژه برمحور تحول شناختی تاکید دارد. سیر تحولی که پیاژه برای تحول اخلاقی مطرح کرده است همسو با تحول شاختی است. پیاژه در نظام خود رفتار کودک را در بازی به مقررات بازی و به نوع آن ارتباط می دهد و چهار مرحله را مشخص می سازد:

  • تحول حرکتی،
  • خود میان بینی،
  • همکاری دو جانبه
  • تحول اصول اخلاقی.

در اولین مرحله که تحول حرکتی نام دارد، بازی کودک دارای ماهیتی حرکتی و فردی است. هنگامی که کودک در سنین بین دوتا پنج سالگی به مرحله دوم ؛ خودمیان بینی نزدیک می شود، برای فعالیت های روزانه ضوابطی را به کار می گیرد. این نوع استفاده از ضوابط بر اساس قضاوت اخلاقی نیست، بلکه در نتیجه مشاهده فعالیت های بزرگسالان و کودکان سنین بالاتر است که معیارهایشان در این مرحله از نظر او قاطع و صحیح شمرده می شود. هنگامی که کودک به مرحله سوم یعنی همکاری دو جانبه راه می یابد، اعتقاد او به قاطع بودن ضوابط متعادل می شود و خود مقرراتی را بر اساس موقعیت های خاص اجتماعی وضع می کند. در این مرحله علایق دیگران نیز در وضع مقررات سهم عمدهای دارند. کودک تقریبا در سنین یازده تا دوازده سالگی به آخرین مرحله قدم می گذارد در حالی که با اصول اخلاقی لازم برای ایجاد نظم اجتماعی آشنا است. کودک طی این دوره به اهمیت کنشی مقررات، رعایت حقوق دیگران و قواعد نظام اجتماعی پی می برد و همه این موارد را به شکل یک مکانیزم برای حفظ حقوق فردی فرا می گیرد. هرچند این طرح، تحول اخلاقی را در مرحله های مختلف نشان می دهد، لیکن مراحل به یک دیگر پیوسته اند، زیرا عناصر هر مرحله در تمام مراحل دیگر وجود دارند. مثلا جنبه های همکاری و تحول حرکتی طی مرحله خود میان بینی نیز انجام می گیرد. به نظر پیاژه در مراحل یاد شده تفاوت در الگو های رفتاری خاص است .

اهمیت و ضرورت کسب مهارت های اجتماعی

رفتار های اجتماعی مناسب و دیگر مهارت های سازشی، پایه های سازش یافتگی شخصی واجتماعی را در زندگی تشکیل می دهند. مهارت های اجتماعی یک فرد بر توانایی او در بازی کردن، یادگیری، کار، ومشارکت در فعالیت های تفریحی در طول زندگی تاثیر می گذارد. مهارت های اجتماعی برای به دست آوردن تقویت و پذیرش اجتماعی و اجتناب از موقیت های اجتماعی آزارنده استفاده می شوند. مهارت های اجتماعی دسته ای از قابلیت ها را نشان می دهند که تمامی افراد را برای مقابله و سازش با نیاز های روز مره محیط اجتماعی قادر می سازند. افرادی که در تحول قابلیت های اجتماعی مناسب شکست می خورند، در معرض مواجه شدن با پیامد های منفی شامل طرد شدن توسط همسالان، ظهور اختلال های روان شناختی، اخراج از مدرسه، گوشه گیری، جرم و جنایت، وعملکرد تحصیلی پایین هستند .