در نظریه عمومی جرم (1990)، گاتفریدسون (Gottfredson) و هیرشی برخی از اصول اظهار شده در نظریه کنترل اجتماعی را با تلفیق مفاهیم کنترل با نظریه های زیست اجتماعی، روان شناختی، فعالیت های روزمره و انتخاب منطقی، نوسازی و مجدداً تعریف کردند.

مايكل آر. گاتفردسون و تراويس هيرشي در سال ۱۹۹۰، نظريه‌ي عمومي جرم ( General Theory of Crime ) را مطرح كردند. اين نظريه‌ي كنترل، در مقايسه با آنچه بيست سال قبل توسط هيرشي ارائه شده بود، پالوده‌تر و كامل تر بود. در نهايت، اين نظريه‌ي سودمندگرايانه به آنجا رسيد كه پيشنهاد كرد كه كنترلِ خود يك مفهوم كلي است كه تمام حقايق شناخته شده در باره‌ي جرم را مي‌توان حول آن جمع كرد (گاتفردسون و هيرشي، ۱۹۹۰‌:۸۵).

نظريه‌ي عمومي جرم، مانند علل بزهكاري، مدعي است كه نظريات ديگر به قدر كافي به حقايق مربوط به ماهيت جرم توجه نكرده‌اند، و آن اين است كه افراد به منظور لذت و احتراز از درد دست به ارتكاب جرم مي‌زنند. اين نظريه نيز مانند نظريه‌ي قبلي هيرشي در باب مجرميت، يك نظريه‌ي كلاسيك نيز هست. بايد توجه كرد كه « نظريه‌ي كلاسيك و مفهوم كنترلِ خود، تا حد زيادي قابل انطباق هستند » (براون‌فيلد و سورنسون ، ۱۹۹۳‌:۲۴۴).

مولفان خودشان يك تعريف از جرم ارائه كرده‌اند: « اَعمالِ مبتني بر زور يا كلاهبرداري كه براي نفع خود انجام مي‌شود» (گاتفردسون و هيرشي، ۱۹۹۰‌:۱۵). تصور آنها بر اين است كه پايين بودن كنترل خود مي‌تواند توضيح دهنده‌ي استعداد فرد به ارتكاب يا عدم ارتكاب جرايم باشد، كما اينكه بالا بودن كنترل خود توضيح دهنده‌ي احتمال انطباق با هنجارهاي اجتماعي و قوانين توسط فرد است (اكرز ، ۱۹۹۱‌:۲۰۱).

مولفان توضيح مي‌دهند كه مفهوم خودكنترلي، يك مفهوم قطعي نيست (گاتفردسون و هيرشي، ۱۹۹۰‌:۸۷). علاوه بر اين، آنها خاطرنشان مي‌كنند كه افرادي كه درگير جرايم هستند، در رفتارهاي مشابهي نيز دخالت دارند كه موجب التذاذ كوتاه‌مدت مي‌شوند (گاتفردسون و هيرشي، ۱۹۹۰‌:۹۱). سيگار كشيدن، مشروب خوردن، قماربازي، روابط جنسي غيرمسئولانه، و رانندگي با سرعت غيرمجاز نمونه‌هايي از رفتارهاي پرخطر مشابهي هستند كه در افراد مجرم كه به دنبال لذت آني هستند، بروز مي‌كنند. آنها به شش عنصر كنترل خود اشاره مي‌كنند كه يكي از آنها اين است كه «جرايم به مهارت يا برنامه‌ريزي چنداني نياز ندارند» (گاتفردسون و هيرشي، ۱۹۹۰‌:۸۹). طبيعتاً در اين مورد انتقادات زيادي مطرح شده است، چون برخي از مجرمان واقعاً اعمال خود را برنامه‌ريزي مي‌كنند و حتي در اين فعاليت‌ها تخصص بالايي پيدا مي‌كنند.

گاتفردسون و هيرشي از نظريه‌ي قبلي هيرشي كه تداوم پيوندهاي اجتماعي مانع از رفتار مجرمانه مي‌شود، فاصله گرفتند و اين باور را مطرح كردند كه كنترل خود، كه در اوايل زندگي دروني مي‌شود، مشخص مي‌كند كه چه افرادي مرتكب جرم خواهند شد (گراسميك و د.، ۱۹۹۳‌:۷). كودكاني كه مشكلات رفتاري دارند، معمولاً تبديل به بزهكاران نوجوان مي‌شوند، و در نهايت، تبديل به بزرگسالان مجرم مي‌گردند (گاتفردسون و هيرشي، ۱۹۹۰‌:۱۵۵). از آنجا كه مسير جرم يا دور شدن از جرم از اوايل زندگي شروع مي‌شود، آنها اين اعتقاد را نيز مطرح كردند كه سطح كنترل خود بستگي به كيفيت تربيت توسط والدين در سال‌هاي اوايل كودكي دارد. اين نظريه بيان مي‌كند كه تربيت والدين مهم‌ترين عامل تعيين كننده‌ي سطح خودكنترلي است. در صورتي كه يك كودك تربيت همراه با سوءاستفاده يا غفلت داشته باشد، معمولاً تكانه‌اي، غيرحساس، جسماني (و نه ذهني)، خطرپذير، كوته‌نگر، و كم‌صحبت مي‌شود، و معمولاً هم مرتكب رفتارهاي مجرمانه‌ي سابق‌الذكر خواهد شد (گاتفردسون و هيرشي، ۱۹۹۰‌:۹۰). كودكاني كه والدينشان به آنها اهميت مي‌دهند و رفتارهاي غلط آنها را نظارت كرده و تنبيه مي‌كنند، خودكنترلي لازم را به دست خواهند آورد، و در مقابل وسوسه‌هاي آساني كه جرم در آنها به وجود مي‌آورد، مقاومت خواهند كرد. اين امر در مدرسه، كار، روابط آينده به آنها كمك مي‌كند.

نظريه‌ي كنترل خود بيان مي‌كند كه فقدان كنترل خود نه شرط كافي و نه شرط لازم براي بروز جرم است، زيرا خواص ديگر فرد، يا موقعيت، ممكن است با احتمال بروز رفتار انحراف‌آميز در فرد مقابله كند (هيرشي و گاتفردسون، ۱۹۹۳‌:۵۳). اين نظريه‌پردازان به طور ضمني اظهار داشته‌اند كه «منظور از ديدگاه آنها، بر خلاف خيلي‌هاي ديگر، اين نيست كه نوع خاصي از فعاليت را پيش‌بيني كند، چون رفتار منحرفانه ماهيتاً تكانه‌اي و فرصت‌طلبانه است. لذا اگر همه‌ي چيزهاي ديگر مساوي باشد، خودكنترليِ پايين و پيوند ضعيف با جامعه به طور مثبت و معني‌دار انواع رفتارهاي منحرف و مجرمانه را پيش‌بيني مي‌كند» (پولاكوفسكي ، ۱۹۹۴‌:۶۲). گرچه فقدان كنترل خود و نقش خانواده در عدم تكامل آن بدان معنا نيست كه فرد حتماً انحراف پيدا خواهد كرد، ولي شرايطي را به وجود مي‌آورد كه زمينه را براي بزهكاري مساعد خواهد كرد.

گاتفردسون و هيرشي به طور كاملاً روشن نقش والدين را به عنوان اساسي‌ترين منبع جاي شدن كودكان بيان مي‌كنند (گاتفردسون و هيرشي، ۱۹۹۰‌:۹۷). هيرشي (۱۹۹۵‌:۱۲۳) اطلاعات تكميلي را در باره‌ي ديناميك نقش مهم خانواده در كاهش بزهكاري بيان كرده است. وي مي‌گويد كه برخي از جنبه‌هاي ساختمان و عمل خانواده ظاهراً به خودي خود بيشتر از تاثيري كه بر سطح خودكنترلي يا اجتماعي شدن كودك دارند، بر بزهكاري تاثير مي‌گذارند.

اين نظريه براي سن، جنس، و تغييرات نژادي در جرم، گروه‌هاي همقطاران، مدارس، و خانواده، مقايسه‌هاي بين‌فرهنگي، جرايم يقه‌سفيدها، و جرايم سازمان يافته استفاده شده است. گاتفردسون و هيرشي مي‌گويند كه بين گروه‌هاي نژادي و قومي و نيز بين دو جنس از نظر سطح نظارت مستقيم خانواده تفاوت‌هايي وجود دارد. بنا براين، تفاوت نرخ جرايم در نژادهاي مختلف يك مولفه‌ي مربوط به جرم نيز دارد، ولي همانند جنس، به نظر مي‌رسد كه تفاوت‌هاي خودكنترلي بسيار بيشتر از تفاوت‌هاي نظارتي موجب تغييرات نژادي يا قومي مي‌شوند (گاتفردسون و هيرشي، ۱۹۹۰‌:۱۴۹). آنچه مستقيماً بر رفتار مجرمانه تاثير مي‌گذارد، جنس، نژاد، يا سن يك فرد نيست، بلكه اين عوامل به طور غيرمستقيم بر ميزان اجتماعي شدن فرد توسط والدين تاثير مي‌گذارند. با اين حال، رابطه‌ي سن و جرم نشان داده است كه براي برخي از جرايم، متغير سن ممكن است نتيجه‌ي مستقيم فقدان خودكنترلي باشد (گرينبرگ ، ۱۹۹۴‌:۳۷۲).

در نظریه عمومی جرم، بزهکاری و رفتارهای مجرمانه از قبیل سرقت های مقرون به آزار یا ورودهای غیر مجاز به ملک دیگران به قصد ارتکاب بزه، حوادث و اَعمالی غیر قانونی هستند و وقتی مردم در آن درگیر می شوند که دریابند آنها سودمندند. اگر هدف ها به خوبی به وسیله محافظان کارآمد مورد محافظت قرار گیرند، نرخ جرایم کاهش می یابد و تنها بزهکاران غیر منطقی به این سمت حرکت می کنند. گاتفریدسون و هیرشی ادعا کردند افراد با خویشتن داری (خود - کنترلی) محدود تمایل هستند تکانشی باشند. افراد تکانشی، دارای خصوصیت بی عاطفه ای، مادی، خطر ساز، کوته بین و غیر کلامی هستند. آنها کار به خاطر اهداف آینده را نمی پذیرند و به همان نسبت که بالغ می شوند ازدواج ها، مشاغل و دوستی هایشان بی ثبات می شود. به زعم گاتفریدسون و هیرشی، افرادی که در خویشتن داری ضعیف هستند اگر در رفتارها انحرافی درگیر شوند کمتر احساس شرمندگی کرده و احتمال دارد این اَعمال را خوشایند بدانند. این دو نظریه پرداز ریشه های فقر خویشتن داری را در نقص روش های پرورش کودک ردیابی می کنند. به باور آنها، والدینی که نمی پذیرند یا قادر به مراقبت از رفتار کودکانشان نیستند، پذیرفتن رفتار انحرافی هنگامی که اتفاق می افتد و مجازات آن رفتار، کودکانی با نقص خویشتن داری به وجود می آورد. از طرفی، کودکانی که به والدین خود وابسته نیستند و به شکلی ناقص سرپرستی می شوند و یا والدینشان منحرف هستند احتمال بیشتری دارد که فقر خویشتن داری در آنها گسترش یابد. به این نظریه نیز چندین انتقاد وارد شده است. از جمله اینکه این نظریه تکرار مکررات و متضمن دور در استدلال است. همچنین از نظر فرهنگی محدود می باشد و مطالعات متعدد نشان داده اند که بسیاری از بزهکاران در کشورهای دیگر با فقدان خویشتن داری مواجه نیستند. ایراد دیگر اینکه آیا می توان گفت که همه بزهکاران تکانشی عمل می کنند!؟ (گودرزی، 1381: ش 9).

هيرشي مي‌گويد سياست‌هاي عمومي كه به منظور بازدارندگي يا بازتواني مجرمان طراحي شده است، همچنان با شكست مواجه خواهند شد. سياست‌هاي موثر دولتي سياست‌هايي هستند كه اجتماعي شدن در خانواده را با تقويت خانواده و بهبود كيفيت روش‌هاي تربيت بچه در خانواده‌ها پشتيباني و تقويت كنند. شايد لازم باشد كه والدين در كلاس‌هاي بچه‌داري شركت كنند. تمركز بيشتر روي شكل، اندازه، و ثَبات واحد خانواده است، زيرا اين عوامل بر توانايي اجتماعي كردن صحيح فرزندان تاثير مي‌گذارند. براي هر فرزند هميشه بايد دو والد وجود داشته باشند. تعداد كودكان در هر خانواده بايد كم باشد (حداكثر سه فرزند). ارتباط بين والدين و فرزندان بايد قوي و بادوام باشد. بايد در نظر داشت كه جوان بودن و نوجوان بودن مادر، مشكلي از نظر ايجاد بزهكاري در فرزند نيست؛ مشكلي اصلي اين است كه بچه فقط مادر داشته باشد و پدر نداشته باشد. بنابراين، در سياست‌هاي موثر، تاكيد اصلي بر جلوگيري از حاملگي در نوجواني نيست، بلكه بر حفظ دخالت پدر در زندگي بچه است. هيرشي پيشنهاد مي‌كند كه براي پدرهاي بي‌مسئوليت، ضمانت اجراهاي مالياتي وضع شود. هيرشي معتقد است كه اجراي اين اصلاحات سياستگذاري عمومي موجب تقويت پيوندهاي خانواده، افزايش اجتماعي شدن، و ايجاد خودكنترليِ بيشتر در فرزندان خواهد شد، كه اين امر از بروز رفتار انحراف‌آميز جلوگيري خواهد كرد (هيرشي، ۱۹۹۵‌:۱۳۸،۱۳۹).

اين نظريه تلاش مي‌كند كه به تمام انواع جرم توجه كند، و در واقع هم خيلي بهتر از نظريه‌ي اول هيرشي در علل بزهكاري، موفق به انجام اين كار مي‌شود. اين نظريه امروزه از مقبوليت بالايي برخوردار است، خصوصاً از اين جهت كه نظريه‌ي جديدتري در مورد جرم است. با همه‌ي جديد بودن اما نظريه مذكور تا كنون چندين مرتبه مورد ارزيابي قرار گرفته است. اين نظريه به طور تجربي آزموده شده است، و شواهد اين مطالعات به طور قوي مويد اين روايت از نظريه‌ي كنترل است. گرچه مطالعات عموماً مويد نتيجه‌گيري اصلي اين نظريه است كه پايين بودن كنترل خود با دخالت در جرايم رابطه دارد، ولي مطالعات مذكور نكات صحيحي را نيز درباره‌ي ضعف‌هاي ذاتي نظريه‌ي خودكنترلي جرم بيان مي‌كنند. (ليلي و د.، ۱۹۹۵‌:۱۰۳).

گاتفردسون و هيرشي در نظريه‌ي عمومي جرم، معيار تجربي عمومي يا اختصاصي معيني را براي نظريه‌ي پيشنهادي خود ارائه نمي‌كنند (اكرز، ۱۹۹۱‌:۲۰۳). اين سبب مي‌شود كه ادعاهاي آنها نوعي خودبزرگ‌بيني به نظر برسد، گرچه اصول اساسي آن ظاهراً صحيح است. اين اتهام نيز مطرح شده است كه اين نظريه زايد است، زيرا تعريف جداگانه‌اي براي كنترلِ خود غير از استعداد ارتكاب جرايم و رفتارهاي مشابه ارائه نشده است (اكرز، ۱۹۹۱‌:۲۰۴).

آنها از اصطلاح مجرميت و خودكنترلي پايين به صورت مترادف استفاده كرده‌اند، كه مانند آن است بگوييم كم بودنِ كنترلِ خود موجب كم بودن كنترل خود مي‌شود!، يا اينكه مجرميت موجب مجرميت مي‌شود!. منتقدان پيشنهاد كرده‌اند كه براي تعريف واقعي كنترل خود، بايد يك شاخص مستقل براي خودكنترلي ارائه شود. همچنين، گفته شده كه اين نظريه به اشتباه ادعا مي‌كند كه نظريه‌هاي ديگر بي‌اهميت هستند (اكرز، ۱۹۹۱‌:۲۰۶-۲۰۹). بر خلاف منطق نظريه‌ي خودكنترلي، يك مطالعه‌ي طولي انجام شد كه نشان داد كه پيوندهاي اجتماعي بزرگسالان، مثلاً مانند اشتغال پايدار و ازدواج منسجم، مي‌تواند مجرمان را پس از سال‌هاي اجتماعي شدن كودكي، به سوي سبك زندگي با رعايت هنجارهاي اجتماعي هدايت كند (ليلي و د.، ۱۹۹۵‌:۱۰۴).

برخي ديگر از مطالعات نيز نشان داده‌اند كه رابطه‌ي بين كنترل خود، جرم، و رفتارهاي مشابه نيز مورد سوال است. فعاليت‌هايي مانند سيگار كشيدن لزوماً با جرايم ارتباط ندارد (ليلي و د.، ۱۹۹۵‌:۱۰۴) (آرنكلف و د.، ۱۹۹۳‌:۲۳۵). جرايم يقه‌سفيدها ظاهراً بر اساس اين نظريه به طور قابل قبولي توضيح داده نمي‌شود، زيرا اين افراد در زماني كه براي رسيدن به تحصيلات بالاتر تلاش كرده‌اند، به جاي خود نشان داده‌اند كه مي‌توانند تاخير در رسيدن به لذت را تحمل كنند. (بنسون و مور ، ۱۹۹۲‌:۲۷۰).

روي هم رفته، به نظر مي‌رسد كه اين نظريه تعصبات پدرگرايانه قوي دارد. گاتفردسون و هيرشي معتقدند كه نقش سنتي زنان و مردان براي تكامل كودكان اهميت اساسي دارد. آنها ظاهراً احساس مي‌كنند كه اگر جامعه ارزش‌هاي سنتي آمريكايي را باز يابد، كه در آن زن در خانه مي‌ماند و شوهر در طول روز كار مي‌كند، و بچه‌ها توسط هر دو والد تربيت مي‌شوند، جرايم كاهش خواهد يافت. آنها هيچ توجهي به پيامدهاي تك‌والدي، طلاق، يا والدين ازدواج نكرده ندارند، در حالي كه اينها از واقعيت‌هاي جامعه‌ي معاصر هستند. پيامدهاي سياستِ محدود كردن تعداد بچه‌هايي كه يك زن مي‌تواند داشته باشد و اجباري كردن كنترل تعداد فرزندان، يك سياست شديداً پدرسالارانه است. حتي گفتن اين حرف كه با ادامه دادن به يك ازدواج ناخوشايند ممكن است زوجين به خوشبختي دست يابند، بيش از حد ايده‌آليستي به نظر مي‌رسد.

خيلي از افراد تعريف گاتفردسون و هيرشي از جرم را غيرقابل قبول مي‌بينند. نتيجه‌ي اين تعريف آن است كه هر گونه نقض قانون، سرقت، يا جرم مربوط به اموال كه به دليلي غير از نفع شخصي انجام مي‌شود، يك جرم نيست و بر اساس نظريه‌ي آنها قابل توضيح نيست (گراسميك و د.، ۱۹۹۳‌:۱۰).