نظریه انقلاب
اصل اساسی نظریهٔ کانونی (فوکو) همچون سایر نظریات مارکسیستی مانند تئوری «جنگ خلقی» مائو و حزب پیشگام لنین، روی حمایت‌های مردمی استوار شده‌است. اما برخلاف اکثریت تئوری‌ها، جنگ مسلحانه در مرحلهٔ آخر انقلاب رخ نمی‌داد بلکه این نظریه معتقد بود که بدون وجود شرایط «عینی» انقلاب می‌توان شعلهٔ انقلاب را با این مدل روشن کرد. این آتش به کمک «موتور کوچک» یا همان چریک‌های پیشگام شعله‌ور خواهد شد و حمایت مردمی در قالب یک «قیام عمومی» درمیانهٔ راه به‌وجود می‌آید.تئوری کانونی که به کاستروئیسم و گوارائیسم نیز معروف است، درزمانی مورد توجه قرار گرفت که طبق سیاست‌های نیکیتا خروشچف، حمایت از جنبش‌های آزادی‌بخش ملی توسط دولت شوروی در طول جنگ سرد در دستور کار قرار گرفته بود. برخلاف این حمایت خارجی، حزب سوسیالیست کوبا دچار بی‌عملی شده بود و از درگیری با دیکتاتوری باتیستا خودداری می‌کرد. همچنین کاستروئیسم-گوارائیسم برخلاف لنینیسم تمرکز خود را روی اقدام انقلابی طبقهٔ خاص پرولتاریا قرار نداده بود و انقلاب را هم نه از مناطق توسعه یافتهٔ شهری بلکه محیط‌های صعب‌العبور جنگلی، کوهستانی و روستایی آغاز می‌کرد (البته بعدها برخی از طرفداران این تئوری جنگ مسلحانه شهری را جایگزین روستا کردند).وظیفهٔ چریکِ پیشاهنگ، کنترل دستگاه‌های دولتی نبود بلکه او باید روحیهٔ مردم را تقویت می‌کرد و شور انقلابی را بین مردم توزیع می‌کرد. جنگ چریکی همچنین نباید با کمک دولتی خارجی (مثل شوروی) صورت می‌گرفت. گورا معتقد بود که چریک‌ها باید خود را از حمایت دهقانان و کارگران بهره‌مند کنند. او افزود که این تئوری به‌درد کشورهای درحال توسعه (جهان سوم) می‌خورد.
نظریهٔ فوکو که توسط رژی دبره (همرزم چگوارا) فرمول بندی شده‌است، همان تجربیات و استراتژی‌های پیاده شده چگوارا و فیدل کاسترو در انقلاب کوبا بود. در این انقلاب گروهی ۸۲ نفره از چریک‌های انقلابی از راه دریا و از طریق قایق گرانما، جنگ چریکی را در منطقهٔ جنگلی سیرا مائسترا آغاز کردند و در طی مدت دوسال یک گروه کوچک (از ۸۰ تا ۲۰۰ نفر) مسلح توانستند بر نیروهای ارتش ۳۰ هزارنفری ژنرال باتیستا پیروز شوند و در دسامبر ۱۹۵۸ هاوانا، پایتخت کوبا را تسخیر کنند.
رابطه قدرت و دانش
فوکو می پذیرد که تمام زندگی قدرت است ، او به جای انکار ناممکن قدرت و سرکوب ، در پی تعدیل آنها به شکل های کمتر ایستا و متمرکز است ( سرخوش و جهاندیده ، 1382).
فوکو بیان می کند که چگونه آدمها از طریق تولید دانش بر خود و دیگران تسلط می یابند . او دانش را ایجاد کننده قدرت می داند ، بدین ترتیب که نخست از انسانها موجودات شناسایی می سازد و سپس بر همین شناساها تسلط می یابد . فوکو از خاصیت سلسله مراتبی دانش انتقاد می کند . از آنجایی که بلندترین صورت های دانش ( علوم ) بیشترین قدرت را دارند ، آماج شدیدترین انتقادهای فوکو قرار می گیرند .
فوکو می گوید: باید مولف را از متن آزاد کرد تا تکثر در تفسیر ممکن گردد. نظام ها و سیستم های موجود، در استنتاج معنی از متن مدخلیت دارند.
با توجه به اين نكته است كه فوکو در ارتباط با نحوة نگرش به تاريخ، مفهوم « ‌حال ِحاضر » ‌را به‌كار می ‌برد. منظور از مفهوم « حال حاضر» در برابر مفهوم گذشته اين است كه تاريخ همانند عالم عین، مركز ثقل و کانونی ِثابت ندارد. تاريخ نیز مثل عالم واقعيت، بی ‌كران و بی ‌حدومرز و فاقد سلسله‌مراتب و هر گونه هویتِ ماهوی ست. استنباط ماست که به تاریخ، سلسله‌مراتب و نظام می ‌بخشد. در تفاسیر آدمی ست که بعضی چيزها مهم‌تر از بعضی ديگر قلمداد می شود تا پراکندگی، نظام پذیرد. مثلاً شاهان در رأس هرم قرار می گیرند تا حوادث معناپذیر شوند. مورخ وقتی ‌كه تاريخ می ‌نويسد، تاريخ را از ديدگاه علايق فعلی می ‌نويسد. پس تاريخ همیشه تاريخ ِزمان ِحاضر است.
فوكو برخلاف نگرش ِهرمنوتيك، به حقيقت غائی و نهفته‌ای در تاریخ قائل نیست. از نظرگاه ِاو، این تعبيرهای ماست كه حقايق جهان را می آفریند. معرفت نمايش ِحقيقت امور نيست، بلکه کوششی ست برای معناسازی از نشانه ها!
بنابراین متن، جدا از فرهنگ و شرایط کنونی، نمیتواند با مخاطب امروزی ارتباط برقرار کند و فهمیده شود. اثر برای ما و در حال حاضر معنایی دارد که با دیرینه شناسی ِ برداشت از آن کاملا متفاوت است. ازین ویژگی، این نتیجه ی مهم به دست می آید که اولا تاویل توسط "چه کسی" صورت می گیرد و دوم اینکه تاویل از مدلول (متن) چگونه مطرح و هژمونیک می شود.
از نقطه نظر ِفوکو، روشنفکر امور بدیهی و مسلم، عادت‌ها و شیوه‌های عمل و اندیشه را از نو مورد پرسش و مطالعه قرار می دهد. بدین نحو روشنفکر از باورهای رایج آشنا زدائی می کند و از این قرار در شکل‌گیری اراده سیاسی، مداخله می ورزد. بررسی گفتمانها و «روابط قدرت» در ایجاد اندیشه، بنابراین، جایگزین «روابط تولید» در اندیشه مارکس می شود. مارکسیست‌ها که مدعی‌اند با تصاحب قدرت و دولت همه مشکلات جامعه حل خواهد شد، راه به سرمنزل ِمقصود خواهند ‌برد. فوکو معتقد بود باید اصلاحات را از حوزه مباحثات ِگفتمانی و فرهنگی آغاز کرد.
روابط قدرت نه در ارتباط با ساختارهای رسمی يا در قالبی صرفاً سياسی، بلكه درتمام حوزهای اجتماعی، منتشرو برقرار است. منظور فوکو از قدرت، مجموعه‏ای از نهادها يا مكانيسم‏های سياسی و اجتماعی نيست. فوكو بحث می ‏كند كه هر كجا كه امور بر روندی به ظاهر «طبيعی» مي‏گردد، همان جا قدرت حضور دارد. قدرت همه جا هست، نه به خاطر آن كه همه جا را در بر می ‏گيرد، بلكه درست به این خاطر كه از همه جا قدرت برمی ‏خيزد. قدرت به شكل‌هاي متفاوت در موقعيت‌ها و فضاهای گوناگون وجود دارد و هريك از اين موقعيت‌ها و فضاها، واجد ِتبارشناسی ِويژه و روشهای مربوط به خود هستند. شكل‌گيری روابط ناظر بر قدرت تا ظريف‌ترين و دورترين زوايای زندگی آدمی، حتی تا روابط عشقی، دامن گستر است.
اعمال قدرت، ضرورتاً فضاهائی ايجاد می كند كه در درون آن‌ها تولید دانش و اطلاعات شكل می گيرد.
قدرت و دانش بر يكديگر دلالت دارند: «هيچ رابطه قدرتی بدون تشكيل حوزه‌ای از دانش متصور نيست و هيچ دانشی هم نيست كه متضمن روابط قدرت نباشد».
هر رشته ای از دانش در هر دوره، با مجموعه ای از قوانين ايجابی و سلبی، تعيين می كند که درباره ی چه چيزهائی می شود و یا نمی شود حرف زد. از همين قانون های نانوشته كه بر هر گفتار و نوشتاری حاكم اند، يك نظام كلی ِسخن در هر دوره پديد می آيد. فوکو حتی به وضعیت فراگیری: به نام مدرنیته و پی آمدهای آن، قائل نبود. فوکو عقلانیت مدرن را می نکوهد و لذا یکی از مخالفان سرسخت پروژه روشنگری و مدرنیته محسوب می شود.
بررسی روند مدرنیته، که طی آن عقلانیت وعلم باوری بر مسند ِاقتدار نشست و نظامی جدید برسوژه انسانی اعمال ‌شد، همانا خود فرایندی از اعمال قدرت و روابط سلطه محسوب می شود. پرسش اصلی این است که چگونه اشکال مختلف ِ گفتمان ِعلمی، به عنوان نظامی‌از روابط قدرت، ایجاد می‌شود.
بنابراین، سخن محل ِبرخورد ِقدرت و دانش است. با اين حساب هيچ رابطه ای بيرون از قدرت موجود نيست و حتی آزادی نيز مشمول روابط قدرت است. قدرت تنها زمانی قابل تحمل است كه بتواند بر بخش ِقابل توجهی از واقعیت ِخويش نقاب بزند و موفقيت خود را در پنهان ساختن مكانيسم‏هايش هژمونیک سازد. فوکو می گوید هر رابطهٔ اجتماعی یک رابطهٔ قدرت است. اما او یاد آور می‌شود که هر رابطهٔ قدرت الزاما به یک سلطه ختم نمی‌شود. در یک کلام، سخن فوکو اینست: گفتمانها همانند ِرفتارها برتابندۀ روابط ِقدرتند.
سوژه در دورن خود و نیز در ارتباط با دیگران تبدیل به یک شی ِقابل‌مطالعه می‌‌ شود. مثلا درعینیت جامعه و در زندگی اجتماعی ست که تفاوت میان دیوانه و عاقل، بیمار و تندرست و یا تفاوت میان مجرمین و «آدم‌ها خوب» تعریف می شود. این بحث در کتاب‌های «جنون و تمدن»، «تولد درمانگاه»، «انظباط و مجازات» و «تاریخ جنسیت» توسط فوکو مطرح شده است.
احساس گناه
میشل فوکو در کتابش به نام تاریخ سکسوالیته، آنچه که خود، آن را «نظریه واپس رانی» می‌خواند را نه رد می‌کند و نه اثبات. به جای آن وی معتقد است که جنسیت به یک موضوع مهم برای مباحثه و تغییر آن به جهت ساخت جوامع بدل شده است. ایده نظریه واپس رانی از راه طبقه‌بندی جنسیت پدید آمد. با اینکه فوکو معتقد است جنسیت به شدت مهار شده است، وی این مهار را گونه‌ای ضرورت به حساب می‌آورد. به علاوه دانش روان‌پزشکی و پزشکی هم در این واپس رانی نقش داشته‌اند.
فوکو استدلال می‌کند که اعتراف به گناه در مسیحیت و همین‌طور فرایند روان‌درمانی، که به گونه‌ای این اعتراف به گناه را در خود نهان دارد، سبب برملا شدن حقیقت می‌شود. از آن‌جا که سازوکار سکس همواره مبهم بوده است، بشر قادر نبوده آن را به درستی به مشاهده بکشد. با وارد کردن سکس در مباحث علمی در قرن نوزدهم، بشر در واقع فرایند این اعتراف کردن را دگرگون کرد. این اعتراف کردن نه‌تنها آنچه که موضوعیت سکس قصد نهان‌سازی آن داشت را آشکار کرد، بلکه بشر را از آنچه خود مخفی می‌کرد آگاه ساخت. این آشکارسازی می‌بایست با زور صورت می‌گرفت به این سبب که چیزی قصد داشت که همچنان مخفی بماند. این رابطه حقیقی از نظر علمی دیدگاه‌های مرتبط با آنچه بدان اعتراف شده بود، که توانست این حقیقت را شبیه‌سازی، حفظ و اثبات کند را ثابت می‌کرد.
تاریخچه جنسی

در طول سال های قبل 1976 ، فوکو بیش از پیش درگیر فعالیت اجتماعی و سیاسی شد . برای نمونه ، وی از حقوق زندانیان دفاع می کرد و همین مسئله روی ایده ی فوکو از تاریخ نظام زندان ( « انضباط و تنبیه » 1975 ) تاثیر گذاشت . در همین سال ها بود که توجه اش به مسئله ی امور جنسی ( sexuality ) جلب شد و نخستین جلد از سه جلد « تاریخ امور جنسی » را در سال 1976 منتشر کرد .

تاریخچه جنسی ( L'Histoire de la sexité ) یک کتاب چهار جلدی درباره جنسیت در دنیای غرب است که توسط مورخ و فیلسوف فرانسوی میشل فوکو نوشته شده است ، که در آن نویسنده ظهور "جنسیت" را به عنوان یک موضوع گفتمانی و یک حوزه جداگانه از زندگی بررسی می کند و فوکو استدلال می کند که این تصور که هر فردی دارای یک جنسیت است ، یک تحول نسبتاً اخیر در جوامع غربی است.
جلد اول ، اراده به دانش (La volonté de savoir) ، اولین بار در سال 1976 منتشر شد. ترجمه انگلیسی در سال 1978 ظاهر شد. استفاده از لذت (L'usage des plaisirs) ، و مراقبت از خود (Le souci de soi) ، در سال 1984 منتشر شد. جلد چهارم ، اعترافات گوشت (صندلی Les aveux de la) ، پس از مرگ در سال 2018 منتشر شد.
در جلد 1 ، فوكو "فرضیه سرکوبگرانه" را نقد می کند ، این ایده که جامعه غربی از قرن 17 تا اواسط قرن 20 جنسی را ، به دلیل ظهور نظام سرمایه داری و جامعه بورژوازی سرکوب می کند . فوکو استدلال می کند که گفتمان در مورد جنسیت در واقع در این دوره گسترش یافته است ، در طی آن کارشناسان شروع به بررسی جنسیت به روشی علمی کردند و مردم را به اعتراف به احساسات و اعمال جنسی خود ترغیب کردند. به گفته فوكو ، در قرن 18 و 19 جامعه علاقه روزافزونی به جنسیت هایی كه در پیوند زناشویی نمی گنجد ، پیدا می كند: "دنیای انحراف" كه شامل جنسیت كودكان ، بیماران روحی ، جنایی و همجنسگرایان است. در قرن نوزدهم ، جنسیت به راحتی از طریق اعتراف و تحقیق علمی مورد بررسی قرار می گرفت. فوکو در جلد 2 و جلد 3 به نقش جنسیت در دوران باستان یونان و روم می پردازد.
در قسمت دوم جلد اول ، فوكو خاطرنشان می كند كه از قرن 17 تا 1970 ، در بحث "رابطه جنسی" واقعاً "... انفجار گفتاری واقعی" رخ داده است ، البته با استفاده از "... واژگان مجاز" كه در آن كد می توان صحبت كرد در مورد آن ، هنگامی که می توان در مورد آن صحبت کرد ، و با چه کسی او استدلال می کند که این میل به صحبت بسیار مشتاقانه در مورد رابطه جنسی در دنیای غرب از ضد اصلاح آنجا ناشی می شود ، وقتی که کلیسای کاتولیک روم پیروان خود را به اعتراف کردن خواسته های گناه آنها و همچنین اعمال آنها. وی به عنوان مدرکی برای وسواس گفتگو در مورد رابطه جنسی ، انتشار کتاب را برجسته می کند « زندگی مخفی من » , ناشناخته در اواخر قرن نوزدهم نوشته شده است و جزئیات زندگی جنسی یک آقا ویکتوریایی را شرح می دهد.
در واقع ، فوكو اظهار داشت كه در آغاز قرن هجدهم ، "... تحریك سیاسی ، اقتصادی و فنی برای گفتگو در مورد رابطه جنسی" بوجود آمد ، ... متخصصانی كه خود را منصوب كرده اند ، هم از نظر اخلاقی و هم از نظر عقلی در مورد جنسیت ، نوع دوم تلاش برای طبقه بندی آن است. وی خاطرنشان می کند که در آن قرن ، دولتها به طور فزاینده ای آگاه شدند که نه تنها مجبور به مدیریت "افراد" یا "مردم" بلکه "جمعیت "، و به همین دلیل آنها مجبور بودند خود را با موضوعاتی مانند میزان تولد و مرگ ، ازدواج و جلوگیری از بارداری درگیر کنند ، در نتیجه علاقه خود را افزایش می دهند و گفتمان خود را در مورد جنسیت تغییر می دهند.
فوکو استدلال می کند که قبل از قرن 18 ، گفتمان در مورد جنسیت بر نقش تولیدی تاهل زن و شوهر ( فرزندآوری ) تمرکز دارد ، که توسط هر دو ( روابط ابتدایی و قانون مدنی ) کنترل می شود . وی اظهار داشت ، در قرون 18 و 19 ، جامعه بحث در مورد زندگی جنسی زوج های متاهل را متوقف می کند ، در عوض به جنسیت هایی که در این اتحادیه نمی گنجد ، افزایش می یابد.
"دنیای انحراف" که شامل جنسیت کودکان ( مشکلات کودکی و خودارضایی ) ، بیماران روانی ، جنایتکار و همجنس باز است. وی خاطرنشان می کند که این سه تأثیر عمده بر جامعه داشته است.
1- اولاً ، طبقه بندی فزاینده ای از این "انحرافات" وجود داشت؛ جایی که قبلاً مردی که مشغول فعالیتهای همجنسگرایی بود به عنوان فردی که در معرض گناه قرار گرفت ، برچسب گذاری لواط می شد ، اکنون آنها در یک "گونه" جدید همجنس باز دسته بندی می شوند .
2- ثانیاً ، فوکو استدلال می کند که برچسب زدن به منحرفین ، هم به کسانی که جنسیت می خوانند و هم به خود منحرفین ، احساس "لذت و قدرت" را منتقل می کند.
3- ثالثاً ، او استدلال می کند که جامعه بورژوازی "انحرافی آشکار و پراکنده" را به نمایش می گذارد ، و به راحتی درگیر انحراف می شود اما مکان آن را تنظیم می کند.
در بخش سوم جلد اول ، فوكو تحقيق درباره توسعه علمي جنسيت ، تلاش براي كشف "حقيقت" رابطه جنسي را بررسي مي كند ، پديده اي كه فوكو معتقد است ويژه غرب است. بر خلاف علم جنسی غرب ، فوکو به معرفی ارس اروتیکا، که وی اظهار داشت فقط در جوامع باستان و شرق وجود داشته است. بعلاوه ، او استدلال می کند که این دانشمندان جنسی بارها و بارها برای اهداف سیاسی مورد استفاده قرار گرفته است ، که به نام "بهداشت عمومی" برای حمایت از نژادپرستی دولت مورد استفاده قرار گرفته است.
وی با بازگشت به تأثیر اعتراف کاتولیک ، به رابطه اعتراف کننده و شخصیتی استبدادی که اعتراف می کند ، نگاه می کند و استدلال می کند که همانطور که کاتولیک روم در بسیاری از اروپای غربی و شمالی به دنبال این اتفاق گرفت. اصلاحات ، مفهوم اعتراف زنده مانده و شیوع بیشتری پیدا کرد و وارد رابطه بین والدین و کودک ، بیمار و روانپزشک و دانشجو و مربی شد. وی اظهار داشت که در قرن نوزدهم ، "حقیقت" جنسیت به راحتی از طریق اعتراف و تحقیق علمی کشف می شد. فوکو در ادامه بررسی کرد که چگونه اعتراف به جنسیت "در اصطلاح علمی" شکل می گیرد ، و استدلال می کند که دانشمندان علت همه جنبه های روانشناسی انسان و جامعه را در عوامل جنسی جستجو می کنند.
در بخش چهار جلد اول ، فوكو سئوال مربوط به آن را بررسي مي كند که چرا جامعه غربی آرزو دارد به دنبال "حقیقت" جنسیت باشد. فوکو استدلال می کند که ما نیاز به "تجزیه و تحلیل" قدرت داریم که از طریق آن می توان جنسیت را درک کرد. وی با تأکید بر اینکه قدرت با وضع قوانینی که دیگران باید از آن پیروی کنند جنسیت را کنترل می کند ، در مورد اینکه چگونه قدرت از طریق سلطه ، تسلیم و انقیاد خواستار اطاعت است ، و همچنین اینکه چگونه قدرت با در نظر گرفتن سودمند بودن اهداف واقعی خود را پوشانده ، بحث می کند. به عنوان نمونه ، او روش فئودال را برجسته می کند سلطنت مطلقه از اروپای تاریخی ، خود نوعی از قدرت، اهداف خود را با ادعای ضروری بودن آنها برای حفظ قانون ، نظم و صلح مبدل کردند.
به عنوان یک مفهوم باقی مانده از روزهای فئودالیسم ، فوكو استدلال می كند كه غربی ها هنوز قدرت را ناشی از قانون می دانند ، اما او این را رد می كند و اعلام می دارد كه ما باید "... تجزیه و تحلیل قدرت را بسازیم كه دیگر قانون را به عنوان الگو و رمز در نظر نگیرد" و اعلام كرد كه فرم دیگری قدرت حاکم بر جنسیت است. فوكو اظهار داشت: "ما باید رابطه جنسی بدون قانون و قدرت بدون پادشاه را تصور كنیم."
فوکو توضیح می دهد که منظور او نیست قدرت به عنوان سلطه یا انقیاد اعمال شده بر جامعه توسط دولت یا دولت. بلکه باید قدرت را "به عنوان تعدد روابط نیرو پنهان در حوزه ای که در آن فعالیت می کنند" درک کرد. به این ترتیب ، او استدلال می کند ، "قدرت همه جا است ... زیرا از همه جا سرچشمه می گیرد" ، ناشی از همه روابط اجتماعی است و در کل جامعه از پایین به بالا تحمیل می شود تا از بالا به پایین.
فوکو از ویلهلم رایش انتقاد می کند ، و می نویسد که در حالی که یک انتقاد مهم "تاریخی - سیاسی" از سرکوب جنسی در اطراف رایش شکل گرفت ، "اما احتمال موفقیت آن به این واقعیت که همیشه استقرار جنسیت نه از بیرون و نه بر ضد آن بستگی دارد ". طبق گفته فوكو ، این رفتار جنسی در جوامع غربی از بسیاری جهات "بدون تحقق هیچ وعده یا شرایط سیاسی پیش بینی شده توسط رایش" می توانست تغییر كند "نشان می دهد كه مبارزه" ضد سرکوب "یک تغییر تاکتیکی و معکوس در استقرار بزرگ از جنسیت است " .
در بخش پنجم جلد اول ، فوکو ادعا می کند که انگیزه های قدرت برای زندگی و مرگ تغییر کرده است. همانطور که در دوران فئودالی "حق زندگی" کم و بیش "حق مرگ" بود زیرا قدرت های حاکم قادر بودند در مورد مرگ یک شخص تصمیم بگیرند. این امر به عنوان "حق زندگی" تغییر یافته است ، زیرا دولت های حاکم بیشتر نگران قدرت نحوه زندگی مردم هستند. قدرت در مورد چگونگی پرورش زندگی ایجاد می شود. به عنوان مثال ، یک کشور تصمیم می گیرد کسی را به عنوان محافظ امن برای جامعه اعدام کند نه مانند گذشته ، به عنوان عدالت انتقام جویانه. این تأکید جدید بر قدرت بر زندگی ( Biopower ) نام دارد و به دو شکل در می آید.
اول ، فوکو می گوید: "مرکز آن بدن است : ماشین ، نظم و انضباط آن ، بهینه سازی توانایی های آن ، اخاذی نیروهایش ، افزایش موازی سودمندی و توانایی آن ، ادغام آن در سیستم های کنترل اقتصادی و کارآمد. "
فرم دوم ، به گفته فوكو ، بعداً ظهور كرد و بر "بدن گونه ، بدن آغشته به مكانيك هاي زندگي و به عنوان اساس فرآيندهاي بيولوژيكي تمركز مي كند: تكثير ، تولد و مرگ و مير ، سطح سلامت ، طول عمر و طول عمر ، با تمام شرایطی که باعث تغییر این می شود. "
استدلال می شود که بیو نیرو منشأ ظهور سرمایه داری است ، زیرا دولت ها علاقه مند به تنظیم و عادی سازی قدرت بر زندگی شدند و نگران مجازات و محکومیت اقدامات نیستند.
در جلد دوم ( استفاده از لذت ) ، فوكو "نحوه مشكلات فعالیت جنسی توسط فلاسفه و پزشكان در فرهنگ كلاسیك یونان قرن چهارم B. C." را مورد بحث قرار می دهد.
در جلد سوم ( مراقبت از خود ) ، فوكو درباره متونی مانند اونیروکریتیکا (تعبیر خواب)، از آرتیمیدوروس و سایر نویسندگان شامل جالینوس , پلوتارک ، و شبه لوسیان که در مورد کارهایشان بحث می شود ، . فوکو Oneirocritica را به عنوان "نقطه مرجع" برای کار خود توصیف می کند ، نمونه ای که یک روش معمول تفکر را نشان می دهد.
آرتیمیدوروس پیشنهاد می کند که رویاها منحصر به فرد است و زندگی بیداری فرد بر روی نمادهای موجود در خواب تأثیر می گذارد. او از ظرفیت ذهن رویایی برای استفاده استعاره ها در پیام های خود آگاهی دارد .
جلد چهارم ، اعترافات گوشت پس از مرگ در سال 2018 منتشر شد علی رغم اینکه فوکو صریحاً انتشار آثار خود را پس از مرگ رد می کند. این اثر برای اولین بار هنگامی در دسترس محققان قرار گرفت که هم دست نوشته ها و هم نسخه های دستی آن را تایپ می کردند اعترافات گوشت توسط دانیل دفرت ، شریک فوکو ، به کتابخانه ملی فرانسه در سال 2013 به عنوان بخشی از بایگانی فوکو فروخته شد . خانواده فوكو تصميم گرفتند كه چون مطالب قبلاً به طور نسبي در دسترس بود ، بايد براي مطالعه همه منتشر شود.
نظریه جنسیت فوکو

هدف اصلی فوکو در تاریخ جنسیت، بیان تاریخ اخلاق جنسی، کنکاش­های جنسی و باورهای مذهبی یا علمی درباره رفتار و آداب جنسی نیست، بلکه کنکاش در پدیده­ای است که با ذهنیت و قدرت پیوندی نزدیک دارد. به همین جهت، او جنسیت را کارمایه طبیعی انسان برای تولید مثل یا کسب لذت نمی­داند. به نظر فوکو، جنسیت منظومه­ای اتفاقی از گفته­ها، رفتارها و مضامینی است که در عصر حاضر آدمیان را در چنبره مناسبات قدرت و گفتمان قرار می­دهد. به دیگر سخن، جنسیت عبارت است از راهبردی در جهت اداره، تولید و نظارت بر اندام آدمیان و مناسبات اجتماعی آنها است. به عبارت دیگر، در فرهنگ مدرن جنسیت به صورت اهرمی برای چیرگی بر وجود انسان­ها به کار می­رود. فوکو مدعی است که آدمیان به زعم خود، خود را از سلطه الگوهای جنسی و اخلاقی قدرت قدیم آزاد می­سازند؛ اما غافلند از آنکه در دام الگوهای قدرت تازه افتاده ­اند.

هدف اصلی فوکو از نوشتن تاریخ جنسیت بحث درباره معطوف به حقیقت و دانایی در حوزه امیال و کنش­های جنسی است. فوکو درصدد نفی عامل زیستی و طبیعی جنسیت نیست؛ بلکه مدعی است که عوامل تاریخی- فرهنگی در شکل­گیری و جهت این انگیزش نقش انکارپذیزی را ایفا می­کنند. فوکو در چهارچوب مقاله­های جنسی به چهار پدیده مهم اشاره می­کند که در آن قدرت و دانش با هم پیوند می­یابند و مدعی می­شود که این راهبردها، جنسیت را به حقیقت و دانش تبدیل کرده و امکان نمایش قدرت را در آن حوزه فراهم ساخته است. این چهار پدیده عبارت است از: در نخستین راهبرد، اندام زنان تشنج­پذیر و هنجارپذیر شد.(از این زمان هویت زنان و سلامت آینده شهروندان جامعه با دانش و قدرت پیوند یافت). دومین راهبرد به آموزشی شدن امر جنسیت کودکان معطوف بود (مواظبت­های دقیق و نظارت­های مستمر و توسل به احساس گناه در کودکان زمینه­ای برای تحرک قدرت و دانش فراهم ساخت). سومین راهبرد اجتماعی شدن زاد و ولد بود (باروری و تولید مثل در کانون توجه جامعه قرار گرفت). چهارمین راهبرد، قرار دادن لذت­های جنسی انحرافی در قلمرو دانش روان­پزشکی بود.

فوکو در حقیقت به‌دنبال آن بود که جهت حرکت جنبش همجنس­خواهی را بررسی کند و به مخالفت با سکسوالیته مدرن می‌پردازد. از دیدگاه فوکو فرهنگ یونان به‌جای آنکه حول سکسوالیته (یعنی تمایلات، اعمال و هویت منفصل) سازمان یافته باشد، بر لذت و اخلاق خودسروری متمرکز بود. لذت تنها شامل رابطه سکسی نبود، بلکه خوردن، ورزش کردن و ازدواج را هم دربر می‌گرفت و داوری اخلاقی درباره یک عمل سکسی مشخص انجام نمی‌گرفت، بلکه تمامی شکل زندگی، را دربر می‌گرفت. این امر نه مستلزم ریاضت، بلکه نیازمند برخورداری از لذت به میزان متعادل و انتخاب نقشی فعال یا منفعل متناسب با منزلت اجتماعی فرد است. به‌علاوه، همان‌طور که خود فوکو بیان کرده اخلاق جنسی یونانی بر نظامی خشنی از نابرابری‌ها و محدودیت‌ها در مورد زنان و بردگان مبتنی بود.

به عقیدۀ فوکو سکسوالیته یا جنسیت به گفتار و نوشتار دربارۀ اعمال جنسی و تحریک کننده و شهوانی باز می­گردد، که شامل قواعد و ممنوعیت­هاست و سکس عادی و معمولی و از نوع انحرافی آن را متمایز می­سازد.

فوکو سکسوالیته را امری تردید ناپذیر در شکل‌گیری سوژه می‌داند با این تفاوت که وی سکسوالیته را در زمین زیست‌شناسی تحلیل نکرده بلکه در نگاه وی سکسوالیته عنصری اساسی در استراتژی قدرت به خصوص در دوران مدرن است.
فوکو جنسیت را منظومه ای اتفاقی از گفته ها، رفتارها و مضامینی می داند که در عصر حاضر آدمیان را در حیطه مناسبات قدرت و گفتمان قرار می دهد.
فوکو استدلال می کند که ، "آنچه که ما به عنوان شکستن یک سکوت و توجه طولانی به توجه به جنسیت انسان با تأخیر در نظر گرفته ایم ، در واقع ترویج جنسیت انسان است ، در واقع ایجاد یک تمرکز داخلی برای مشغله های فرد است ".
به نظر فوکو ، جنسیت « یک نقطه انتقال متراکم در زمینه روابط قدرت » به شمار می آید ( فوکو ، 1980).
فوکو به این مسئله می پردازد که ما چگونه درباره مسائل جنسی صحبت می کنیم و قدرت چگونه برا این گفتمان تاثیر می گذارد . در این مبحث ، مثل مبحث بیماری و پزشکی به مسئله بدن و اعمال قدرت و اعمال نظارت و کنترل قدرت بر بدن می پردازد . به نظر فوکو قدرت در یک سرچشمه مرکزی جای ندارد ، بلکه در انواع محیط ها جای گرفته است و البته همیشه نیز در برابر تحمل قدرت بر میل جنسی مقاومت وجود داشته است ( ریتزر ، 1374 ).
به عقیده فوکو تا قبل از قرن 18 ، جامعه در پی نظارت بر مرگ بود ، اما با آغاز قرن جدید ، دست از این تاکید برداشت و به نظارت بر زندگی ، به ویژه میل جنسی روی آورد . اعمال قدرت جامعه بر میل جنسی دو حالت یا روایت داشت .
1- در حالت اول نوعی « سیاست کالبدی در مورد بدن انسان » مطرح شده بود که هدفش تحت نظارت درآوردن بدن انسان و غریزه جنسی اش بود .
2- حالت دوم ، یک نوع « سیاست جمعیتی زیست شناختی » بود که هدف آن اعمال نظارت و تنظیم رشد جمعیت ، بهداشت ، امید به زندگی و نظایر آن بود . در هر دو صورت میل جنسی مسئله ای اساسی و وسیله ای ضروری برای دسترسی به بدن و نیز نوع زندگی بشر شده بود ( فوکو ، 1980).
فوکو در مجله های رهیافت جنسی نیز چون مباحث پزشکی بالینی و ... بدن را به عنوان واسطه ای برای اعمال و ابراز قدرت می بیند . در تمام این مباحث بدن مدیوم و واسطه ای است که از طریق آن قدرت اعمال می شود ، نظارت خود را برقرار می کند ، نظم خود را تحمیل می کند و به انسان و به زندگی او دسترسی پیدا می کند . قدرت و دانش در دلالتی متقابل ، یکدیگر را تایید و تقویت می کنند .
بدن و روان در این مباحث به واسطه دانش جدید و تکنولوژی که علم جدید چزشکی ، پزشکی بالینی و روانپزشکی از آن برخوردارند ، به موضوع سلطه قدرت تبدیل می شود . در این حالت بدن به صورت گفتمانی در جریان قدرت از نو تولید می شود و از طریق گفتمان های خاصی نهادینه می شود .
دانش - قدرت فرآیندی را بنیان می نهد که از طریق آن بدن ، خودش را به عنوان یک ابژه شناسایی می کند . مثلا حالتی که در آن بیماران به عنوان همکاران فرهنگ پزشکی در می آیند . در این حالت تغییر جهتی تحلیلی از نظارت به خود نظارتی به عنوان یک فرآیند که در آن سوژه ها خود به عنوان اعضای فعال و آگاه با مفاهیمی چون سلامت عمومی و ... تن به آزمایشات و تست های پزشکی می نهند . در این حالت مرز بین مفاهیم خصوصی و عمومی خدشته دار می شود . سلامت یک فرد ، یک مسئله شخصی یا خصوصی نیست ، بلکه امری اجتماعی است که نهادهای بسیاری موظف به پاسداری و نظارت بر آن هستند . افراد نیز به عنوان شهروندان مدنی و یا مطیع نه تنها در برابر این نظارت ها مقاومت نمی کنند که آگاهانه به آنها تن می دهند و در آن مشارکت می کنند .

برای فوکو، «جنس» پیش از امر اجتماعی وجود ندارد. به‌راستی، تعیین «جنس» داده‌ای زیست‌شناختی یا هستی‌شناختی نیست. در عوض، جنس و سکسوالیته در رابطه با سایر عملکردهای قدرت تولید می‌شوند.

فوکو با اشاره به جنس به‌عنوان «وحدتی ساختگی»، معتقد است که «»جنس» کارکرد دیگری نیز دارد … درواقع، هرکس باید از طریق جنس –درواقع نقطه‌ای خیالی که به‌کارگیری سکسوالیته تعیین کرده است- عبور کند تا به فهم‌پذیری‌اش دسترسی یابد».

قدرت و جنسیت

فوکو در جلد اول تاریخ جنسیت، قدرت را در رابطه با لذت و جنسیت بررسی می کند. وی بیان می­کند: رابطۀ قدرت پیشاپیش همان جایی است که لذت است. پس دراین رابطه، افشای سرکوبی که بعداً اعمال می­شود توهم است و جست­وجوی میل خارج از قدرت نیز بیهوده است. به اعتقاد فوکو، میان قدرت و جنسیت رابطه ­ای سلبی وجود داشته است و قدرت همیشه به دنبال پنهان کردن، طرد و رد سکس بوده است. از نظر وی قدرت نمی­تواند هیچ­کاری با سکس و لذت داشته باشد، مگر آن­که به آن­ها بگوید: نباید نزدیک شوی، نباید لمس کنی، نباید مصرف کنی، نباید لذت را تجربه کنی؛ نباید سخن بگویی، نباید ظاهر شوی و در نهایت نباید وجود داشته باشی؛ مگر در سایه و خفاء. قدرت در مورد سکس صرفاً قانون ممنوعیت را به­کار می­اندازد. این قدرت است که به جنسیت، قانون تحمیل می­کند و نظام مشروع و نامشروع و مجاز و ممنوع را برای جنسیت به وجود می­آورد؛ یعنی تعیین حریم کند.

فوکو می ­نویسد: قدرت با اعلام قاعده عمل می­کند. چنگال قدرت بر سکس از طریق زبان صورت می­ گیرد، یا به عبارت بهتر، از طریق گفتمانی که به همین علت بیان می­شود، وضعیتی حقوقی را خلق می­کند. قدرت سخن می­گوید و این قاعده است. شکل ناب قدرت را می­توان در نقش قانون­گذار یافت؛ وجه عمل قدرت در رابطه با سکس از نوع حقوقی–گفتمانی است. از نظر فوکو نه تنها جنسیت سرکوب نشده، بلکه گفت و گو درباره آن بیش از هر زمان دیگری رواج یافته است.

او در پی آن است که ثابت کند مناسبات جنسیت با قدرت و دانش هرچه بیشتر در هم تنیده شده است. به این معنا که قدرت و جنسیت تقویت کننده یکدیگر شده اند. به نظر او ، جامعه ویکتوریایی جامعه ای نبود که در آن سرکوب جنسی بیش از جوامع دیگر اعمال شود. حقیقت امر این است که در این دوره بحث درباره امور جنسی از هر زمان دیگر بیشتر شد. طرفداران فرهنگ ویکتوریایی به صورتی جدی و پارسا منشانه به بحث و گفت و گو درباره جنسیت پرداختند. یعنی بحث درباره روسپیگری و هرزه نگاری (پورنوگرافی) و پزشکی شدنِ موضوع جنسیت در بحث انحرافات آمیزشی و استمناء و نظارت بر امیال جنسی خود گواه بر این است که فرهنگ این دوره هرچه بیشتر منش و ماهیتی جنسی می یافت. دلیل این امر را می توان در انتشار جزوه­ها و متون روانشناختی، پزشکی و حقوقی درباره امیال و اعمال جنسی در این عصر جستجو کرد.

نکته­ مهمی در اندیشه فوکو است که کانون کارهای فوکو را بدن تشکیل می­دهد نه فرد. در چارچوبی که او ترسیم می­کند، فرد در واقع معلول است نه علت و ذات. همان­طور که گری ویکام خاطر نشان می­ کند: «در اندیشه ­ی لیبرال، افراد به عنوان ذات­های خلاق رها از قید و بند تلقی می­شوند؛ فوکو برای پرهیز از این نوع تلقی می ­کوشد تا بدن­ها را هدف قدرت به شمار آورد» فوکو استدلال می­کند که «فرد را نباید نوعی هسته­ی مرکزی اولیه قلمداد کرد... که قدرت به آن می­چسبد و حول آن شکل می ­گیرد… در واقع، پیشاپیش، یکی از نخستین پیامدهای قدرت این است که بدن­هایی خاص، حالت­هایی خاص، گفتمان­هایی خاص، امیالی خاص، هویت افراد را برسازند و آن­ها را به عنوان فرد شکل دهند».

بنابراین، او به جای این­که افراد را به چشم ذواتی ثابت بنگرد، به تحلیل فرآیندهای گفتمانی­ای می­پردازد که از طریق آن بدن­ها شکل می ­گیرند. این رویکرد به­ ویژه فمینیست­ها و نظریه­ پردازان همجنس­ خواهی را به­کار می­آید، چرا که هدف­شان این است که درباره­ی شکل­های مختلف سرکوب زنان و همجنس ­خواهان نظریه ­پردازی کنند، بدون این­که در دام فرض­های غلط، ذات­باوری پیدا کنند و بگویند که تفاوت جنسی یا هر تفاوت دیگری ریشه در تفاوت­های زیست­ شناختی دارد. فوکو در مقاله­ای تحت عنوان «نیچه، تبارشناسی، و قدرت» عنوان می­ کند که بدن در واقع «سطحی است که رخدادها بر روی آن نقش می ­بندد»، یعنی، تصمیم­ها و رخدادهای سیاسی تأثیراتی مادی بر روی بدن به جا می­ گذارند که می­توان آن­ها را تحلیل کرد. او همچنین بدن را این­گونه توصیف می­ کند: «توهم یک وحدت جوهری» و «دفتری که پیوسته تکه پاره می­شود و از هم می­پاشد»؛ او تأکید می­کند که حتی آن­چه به ظاهر مستحکم­ترین چیزها به نظر می­رسد خود به وساطت گفتمان شکل گرفته است؛ به نظر او، وظیفه­ تحلیل تبارشناسانه این است که «بدنی را که تاریخ به تمامی بر آن نقش بسته است عریان کند، و فرآیندهای تاریخی فروپاشی بدن را نشان دهد.
جامعه شناسی بدن
یکی از حوزه‌های مطرح در جامعه‌شناسی بدن برساخت اجتماعی بدن و عواطف است؛ یعنی اینکه چگونه جامعه، بدن و عواطف را می‌سازد و پردازش می‌کند. رویکرد برساخت اجتماعی در جامعه‌شناسی پزشکی با افکار میشل فوکو پیوند خورده است. او بدن را به‌منزلۀ فراوردۀ قدرت و دانش تجزیه‌وتحلیل می‌کند و بر شیوه‌هایی تأکید دارد که انسان‌ها بدن‌هایشان را تغییر شکل می‌دهند، تزیین، عرضه و مدیریت می‌کنند و ازنظر اجتماعی ارزیابی می‌کنند (احمدنیا، 1384: 134).
فوکو معتقد است انسان مدرن کسی است که می‌کوشد هویت خود را بازآفریند؛ ازاین‌رو، کنترل منظم بدن ازجمله ابزارهای اساسی است که شخص به‌وسیلۀ آن روایت معینی از هویت شخصی خود بروز می‌دهد و در عین حال خود نیز به‌طرز کم‌و‌بیش ثابتی از ورای همین روایت در معرض تماشا و ارزیابی دیگران قرار می‌گیرد (ایناتلو، 1395: 58-59).

میشل فوکو ، بدن را مستقیما در یک حوزه سیاسی درگیر می داند و زمینه های تاریخی سوار شدن روابط قدرت و انضباط بر بدن را در نهاد های مختلف ( مانند زندان ) ترسیم می کند .

آنچه که امروزه بعنوان دانش پزشکی می شناسیم به روایت فوکو جریان قدرتی است که افراد را ملزم می کند که برای رسیدن به مفاهیمی چون سلامت عمومی ، کنترل زاد و ولد و ... به معاینات و کنترل های پزشکی تن بدهند . فوکو هدف این تلاش ها را هدفی پزشکی نمی داند . به نظر فوکو هدف واقعی و اصلی این دانش جدید هدفی اخلاقی یعنی کنترل و نظارت بر بدن است . کنترلی که موضوعش بدن و رفتارهای آن از جمله روابط جنسی ، بیماری و سلامتی است . برخورد جمعیت شناسانه با بدن دستاورد پزشکی نوین است که تعداد تولدهای زنده را افزایش می دهد ، مرگ و میرهای سال های اول زندگی را کاهش داده و روابط جنسی افراد را از مسئله تولید مثل جدا کرده است .

پزشکی نوین با طرح کردن مسائلی چون سلامتی عمومی ، بدن را از فضای شخصی و خصوصی آن خارج کرده و به عنوان یک مسئله اجتماعی به فضای عمومی می کشاند . افراد ناگزیرند که بدن های خود را تحت معاینات ، مراقبات و شناخت دانش جدید پزشکی قرار دهند و با آن هماهنگ شوند . این کنترل و نظارت تا آنجا درونی شده است که افراد خود به صورت داوطلبانه به آن تن می دهند . فوکو جابجایی کنترل مستقیم با کنترل جزئی تر و ریزتر بر بدن را دستاورد پزشکی نوین قرن 18 می داند .

جنسیت و بدن

تا پیش از دوران اخیر تسلط بی منازع رویکردهای زیست شناسانه نسبت به بدن ، بدن را به عنوان یک ماده ثابت و غیر قابل تغییر شناسانده بودند . در این حالت بدن به عنوان مرزی برای تعیین جنسیت در نظر گرفته می شود . البته چنین توانایی تنها در بدن های قدرتمند مردان وجود داشت . یعنی تنها مردان می توانستند از مرز تن خود بگذرند و به رشد و بلوغ ذهنشان دست یابند . برای مردان بدن تنها یک حالت انتقالی داشت ، در حالی که زنان تنها با بدن هایشان شناخته می شدند و بدن زنان به عنوان فرآیندهای زیستی - طبیعی در نظر گرفته می شد که از انجام فعالیت های ذهنی و عقلانی ناتوان بود .

قدرت و بدن

برای زمینه‌مند کردن تحلیل فوکو از تجاوز، لازم است که اثر وی در باب قدرت و بدن را مورد توجه قرار دهیم. نتیجه‌گیری فوکو در رابطه با جنسی‌زدایی از تجاوز، از طریق سه نکته‌ نظری به‌طور اخص ترسیم می‌شود: انگاره‌ او از قدرت مولد، قرائت «طبیعت‌زدوده‌» او از جنس و سکسوالیته، و بالاخره تحلیل وی در خصوص اثرات انضباطی قدرت بر بدن. تنها به میانجی این چارچوب خاص است که فوکو تحلیل خود از تجاوز را مطرح می‌کند.

الف. ظرفیت مولد قدرت

فوکو در کتاب تاریخ سکسوالیته: مجلد اول، واژگونگی بنیادینِ ابعاد عملکردی قدرت را مفصل‌بندی می‌کند. به ادعای فوکو، قدرت در طول تاریخ به شیوه‌ خاصی ادراک شده است؛ آنچه وی ساخت «قضایی-گفتمانی» می‌نامد. این ساخت، قدرت را امری منحصراً سلبی می‌بیند که سرکوب، منع و سانسور می‌کند.

به نظر وی، این برداشت سرکوبگرانه از قدرت، ساده‌انگارانه و برای فهم دقیق ظرفیت‌های مولد و انضباطیِ قدرت، ناقص و ناکافی است. قدرت از دید فوکو کارکردی مضاعف دارد: هم‌زمان قضایی و مولد است. یعنی قدرت فعالانه گفتمان‌های دانش، سکسوالیته و سوبژکتیویته را به جای صرفاً سرکوب آن‌ها، تولید می‌کند.

به ادعای فوکو، انگاره‌ «قضایی-گفتمانی» از قدرت در طی تاریخ به‌عنوان یگانه وسیله‌ای که قدرت از طریق آن عمل می‌کند، پذیرفته شده است. قدرتِ قضایی-گفتمانی چیزی است که به تملک درمی‌آید، کالایی ملموس که برخی از افراد (حکومت، پادشاه) آن را در اختیار دارند و بقیه نه. این قدرت یک‌سویه است، در موضع خاصی متمرکز می‌شود و از یگانه منبع خود به‌صورت از بالا به پایین جریان می‌یابد. شاید از همه مهم‌تر، قدرت قضایی-گفتمانی ذاتاً سلبی و سرکوبگر است، و این دیدگاه را تجسم می‌بخشد که قدرت، سوژه‌های آزاد را به بردگی می‌کشد. این نگاه ادعا می‌کند که آزادی «همواره از پیش» در مقابل قدرت قرار گرفته است؛ درواقع، آزادی در نسبت با خودِ قدرت، بیرونی محسوب می‌شود.

بر این اساس، قدرت قضایی-گفتمانی نمی‌تواند چیزی جز «عدم پذیرش، طرد، امتناع، انسداد، پنهان‌کاری یا نقاب» باشد. بنابراین قدرت قضایی-گفتمانی کاملاً شبیه به برداشت آلتوسر از سازوبرگ دولتیِ سرکوبگر و یکپارچه است که کارکرد دولت در آن عبارتست از منبع متمرکز سلطه که به نمایندگی از منافع طبقه‌ حاکم و علیه توده‌ها عمل می‌کند. این برداشت در نظر فوکو نمی‌تواند ظرفیت‌های مولد روابط قدرت را تبیین کند.

فوکو تأکید می‌کند که این ادعا که قدرت در معنای قضایی-گفتمانی‌اش ذاتاً سرکوبگر است، موجب ساده‌سازی بیش ‌از حدِ ظرفیت‌های موقعیتی، مولد و رابطه‌ایِ آن می‌شود. به عقیده‌ فوکو، قدرت چیزی نیست که به تملک دربیاید بلکه چیزی‌ است که اِعمال می‌شود. از همین رو، اگرچه می‌توان به نظریه‌پردازی درباره‌ موقعیت‌های عدم توانمندیِ نسبی پرداخت، اما فرد هیچ‌گاه کاملاً «بیرون» از قدرت [و فاقد آن] نیست. پس آزادی، معلول قدرت است. آزادی در نسبت با قدرت، درونی محسوب می‌شود و این‌گونه نیست که اساساً از فضایی بیرونی در مقابل قدرت قرار گیرد. درواقع از این دیدگاه، سوژه ذاتاً محصول قدرت مولد است. قدرت، خودِ انگاره‌ سوژه‌های آزاد و حس فرد از آزاد بودن را تولید می‌کند. برای فوکو، قدرت مولد [است که] سوژه‌ها را تولید می‌کند.

به‌علاوه، فوکو قدرت را در همه‌جا می‌بیند؛ پراکنده، چندپاره و واقع‌شده در مکان‌های متکثر. دقیقاً همین انتشار و پراکندگی قدرت است که فوکو اصولاً به آن علاقه دارد. چرا که اگر قدرت در همه‌جا باشد، پس نقش آن در تعاملات ساده‌ حیات روزمره، اهمیتی سیاسی پیدا می‌کند.

ب. طبیعت‌زدایی از جنس و رابطه‌ جنسی

فوکو معتقد است که قدرت در معنای قضایی آن، اثرات خاصی را تولید می‌کند. بااین‌حال، ظرفیت مولد قدرت عملاً از طریق تکرار تولیدات آن پنهان می‌شود و درنتیجه منشأ پیدایش خود را پشت پرده‌ی اختفا می‌پوشاند. به این معنا، فوکو نشان می‌دهد که قدرت درواقع بدن‌ها و واقعیات اجتماعی را تولید می‌کند. فمینیسم نیز اغلب از این تحلیل قابلیت‌های مولد قدرت استفاده کرده است. برای مثال، جودیت باتلر در کتاب آشفتگی جنسیتی: فمینیسم و برانداختن هویت، انگاره‌ی فوکوییِ قدرت مولد و انضباطی را به کار برده تا رابطه‌ فمینیسم با انگاره‌های انضمامیِ هویت را از نو نظریه‌پردازی کند.

به همین ترتیب، وی از پارادایمی فوکویی برای مفصل‌بندی نظریه‌ی خود درباره‌ی ایفاگریِ جنسیتی استفاده می‌کند. به‌راستی، باتلر استدلال می‌کند که از طریق قدرت مولدِ تکرار است که جنسیت و به‌واقع جنس، در کلیتی منسجم، «طبیعی انگاشته می‌شوند». اینجاست که تمایزی که فوکو میان انگاره‌ی مولد و انگاره‌ی قضایی از قدرت قائل می‌شود، در پژوهش‌های اخیر فمینیستی در خصوص هویت، بااهمیت از آب درآمده است.

کار فوکو همچنین قرائتی طبیعت‌زدوده از جنس ارائه می‌کند. او در تاریخ سکسوالیته نشان می‌دهد که جنس، عرصه‌ای گفتمانی برای معناسازیِ مولد است. در برداشت فوکو، «سکسوالیته» به سازوبرگی اشاره دارد که به‌طور تاریخی برساخته شده: نظام پراکنده‌ای از ارزش‌های اخلاقی، تکنیک‌های قدرت، گفتمان‌ها و رویه‌ها که برای قالب‌ریزی اعمال جنسی و سوژه-بدن در جهت اهداف استراتژیک و سیاسی معین، طراحی شده است. فوکو می‌نویسد:

انگاره‌ «جنس» امکان داد که عناصر کالبدشناختی، کارکردهای زیست‌شناختی، سلوک‌ها، احساس‌ها و لذات در وحدتی مصنوعی گرد هم آیند و به کار بردن این وحدت ساختگی را به‌منزله‌ یک اصل علت و معلولی، معنایی همه‌جاحاضر، رازی که باید در همه‌جا کشف شود، ممکن ساخت … انگاره‌ جنس موجب واژگونگی بنیادینی شد؛ این امکان را فراهم کرد که بازنمایی روابط قدرت با سکسوالیته وارونه شود و سکسوالیته نه در رابطه‌ی ذاتی و ایجابی‌اش با قدرت، بلکه ریشه‌دار در اضطراری مشخص و تقلیل‌ناپذیر به نظر آید که قدرت نهایت تلاش خود را می‌کند تا آن را تحت سلطه درآورد؛ به‌این‌ترتیب، ایده‌ «جنس» امکان شانه خالی کردن از زیر آن چیزی را فراهم می‌کند که به قدرت، قدرت می‌بخشد؛ و به ما توانایی می‌دهد که قدرت را منحصراً به‌مثابه قانون و تابو در نظر بگیریم.

از متن بالا مشهود است که فوکو «جنس» را از دسته‌ای از سایر کارکردها، احساس‌ها، امیال و لذات تفکیک می‌کند. وی به‌این‌ترتیب نشان می‌دهد که «جنس» تبدیل به عرصه‌ای شده که کاملاً اشباع از معنا است. این مازاد، این معنایِ مفروض، جایگاه «جنس» را به‌منزله‌ی واقعیتی طبیعی تضمین می‌کند، جایی که جنس خاستگاه سکسوالیته قلمداد می‌شود.

فوکو نشان می‌دهد که گفتمان‌های قدرت که در تولید آنچه «طبیعی» تلقی شده است نقش مهمی دارند، به این افسانه‌ زاینده مشروعیت می‌بخشند و آن را تبلیغ می‌کنند. به این معنا، فوکو نشان داده که «جنس» مولد است؛ به‌منزله‌ گفتمانی زاینده عمل می‌کند، چراکه معانی‌ای را می‌آفریند که در بدن‌های زیسته ایفای نقش می‌کنند. بنابراین برساخت تاریخی، اجتماعی و فرهنگیِ جنس، نقشی بنیادین در شکل‌دهی به لذات، آلام و حس خودبودگیِ فرد دارد.

ج. انضباط بخشیدن به بدن

کار فوکو همچنین نشان می‌دهد که اثرات قدرت نه صرفاً مولد، بلکه انضباطی نیز هستند. فوکو در کتاب مراقبت و تنبیه: تولد زندان تاریخ پیدایش «هنجار» و جایگزینی «قانون» با آن به‌عنوان ابزار اولیه‌ کنترل اجتماعی مدرن را شرح می‌دهد. به نظر وی، تولید قسمی هنجارِ رفتاری (که افراد را در امتداد طیفی از نرمال تا منحط طبقه‌بندی می‌کند) به جمعیت‌ها «فردیت می‌بخشد».

فوکو نشان می‌دهد که این صورت به‌ویژه مدرن از قدرت، به‌عنوان ابزاری عمل می‌کند که بدن‌ها به‌وسیله‌ آن تنظیم، کنترل و عادی‌سازی می‌شوند. به ادعای فوکو، قدرت انضباطی خشونت و زور اسلحه را با قیدوبندی «ملایم‌تر» یعنی رؤیت‌پذیریِ لاینقطع جایگزین می‌کند. درواقع، فوکو نشان می‌دهد که «سازوبرگ انضباطیِ بی‌نقص، این امکان را فراهم می‌کند که نگاه خیره‌ واحدی همه‌چیز را مدام زیر نظر داشته باشد». بنابراین قدرت انضباطی قصد سامان‌دهی مجدد افراد را دارد، نه سرکوب آن‌ها. قدرت انضباطی در پیِ تولید آن چیزی است که فوکو «بدن‌های سربه‌راه و مفید» می‌نامد.

فمینیسم با انگاره‌ فوکو از قدرتِ انضباطی پیوند خورده و مشخصاً درباره‌ تولید نقش‌ها، هنجارها و کلیشه‌های جنسیتی می‌پرسد. فمینیست‌ها پرسیده‌اند که چگونه هویت جنسیتی در خلال ظرفیت تکرارشونده‌ جامعه‌ی تنظیمی و انضباطی شکل می‌گیرد. به‌راستی، فمینیست‌ها استدلال کرده‌اند که هویت جنسیتی توسط آن جنبه‌ای از جامعه‌ی انضباطی تولید می‌شود که «بی‌وقفه مشغول توصیف، طبقه‌بندی و تخصصی کردن است»، و هم‌زمان بالقوه تولید آن جنبه را شتاب می‌بخشد. هویت جنسیتی به مدد «نظارت، ثبت مداوم، سنجش بی‌پایان و طبقه‌بندی» کار می‌کند، از طریق دم‌ودستگاهی اجتماعی «که هم عظیم و هم‌ریز است».

اگر همان‌طور که فوکو ادعا می‌کند، بدن‌ها و معنای اجتماعی آن‌ها از طریق هر دو پویایی‌های عمودی و افقیِ قدرت تولید می‌شوند، آنگاه این نکته روشن می‌گردد که جنسیت یک «گفتمان مسلط» است -عرصه‌ای برای قدرت فعال و مولد- که خودش را بر بدن‌های مادی پیاده می‌کند. این قرائت از بدن‌ها و هویت‌های جنسیتی، بینشی ویژه درباره‌ موضع فوکو در باب تجاوز، و در طی این فرایند، شکل‌گیری سیاست پیشگیری از تجاوز ارائه می‌کند.

همجنس گرایی
نظریه های موسوم به «نظریه های برساختگی اجتماعی» به طور وصف ناپذیری توسعه خود را موهون نظریه «برساخته» (construction) میشل فوکو، نظریه پرداز مدرن فرانسوی، هستند.
نظریه برساخته فوکو یکی از نظریه های مطرح در پارادایم «برساخته های اجتماعی» است و می توان گفت این پارادایم نام خود را از نظریه فوکو وام گرفته است. ایده های او به فمینیسم این امکان را داد تا روابط جنسی «نرمال» و «منحرف» را یک میزان مقولاتی تاریخی و «موقعیت مند»، لذا قابل تغییر بدانند. این بدان معناست که این دوگانه نرمال/ منحرف غیرجهانشمول هستند؛ چراکه هر دو «برساخته»اند.
برساختگی مدعی آن است که تنها یکی از «لنز» های هزارگانه ای را فراهم می کند که از ورای آن می توان همجنس گرایی را طور دیگری دید و آن را نفی نکرد. این دیدگاه، دوگانه همجنس گرا/ دگرجنس گرای تمدن غرب را به پیروی از فوکو «افسانه» (myth) خوانده و در صدد ارائه افسانه خود از مدل های جنسی است که در آن همجنس گرایی دیگر یکی از اقلیت های جنسی نیست.
فوکو در توضیح شکل گیری تاریخی همجنس گرایی می گوید: «همجنس گرایی زمانی به عنوان یکی از مدل های جنسی متولد شد که از یک عمل لواط به حالتی از دوجنسی بودگی و تغییر جنسیتی درونی تغییر یافت. لواط یک انحراف گذرا بود، اما همجنس گرایی برای خود یک گونه است. »

فوکو مهم ترین نظریه پرداز اجتماعی معاصر درباره سکشوالیته می باشد. همچنین نظریه "آزاد سازی مردان همجنسگرا"، " برساختگرای اجتماعی سکشوالیته"، "کوئیر تئوری" و "ترنسجندریسم" مهم ترین رویکردهای نظری سکشوالیته هستند.

تجاوز جنسی

تعریف مردان به‌عنوان متجاوزان بالقوه بر اساس فیزیولوژی آن‌ها، صرفاً ادعایی زیست‌شناختی نیست، بلکه همچنین و شاید مهم‌تر، ادعایی اجتماعی و سیاسی است. تلقی از قضیب به‌مثابه آلت تجاوز، از پیش به معنای سازمان‌دهی بدن مردانه به شیوه‌ای است که به اندام‌های جنسی به‌عنوان بنیان سکسوالیته رجحان می‌بخشد و دگرجنس‌گرایی را به‌عنوان فرایند فتح درک می‌کند که در آن زنان به‌واسطه‌ ناتوانی خود برای استفاده از قضیب به‌عنوان آلت زور و خشونت، در وضعیت نامساعدی قرار دارند. این ادعا که مردان تجاوز می‌کنند زیرا می‌توانند، توضیح نمی‌دهد که چرا این کار را انجام می‌دهند؛ و این واقعیت که مردان را طبق تعریفِ زیست‌شناختی به‌عنوان متجاوز درک می‌کنیم، خودآیینی انسانی و سیاست پیشگیری از تجاوز را بیشتر تضعیف می‌کند. به‌راستی اگر در ابتدایی‌ترین سطح، مردان تجاوز می‌کنند زیرا می‌توانند –زیرا بدن مردان می‌تواند به‌زور و بدون رضایت زنان به بدن آن‌ها وارد شود- پس چشم‌انداز تلاش برای ریشه‌کن کردن تجاوز تقریباً عبث به نظر می‌رسد.

میشل فوکو فیلسوف فرانسوی این مسئله را طرح کرد که با جرم تجاوز می‌بایست به‌مثابه شکلی از خشونت فیزیکی برخورد شود، «و لا غیر». وی در دفاع از جرم‌زدایی از تجاوز به‌عنوان جرم جنسی استدلال می‌کند: « همیشه می‌توان به گفتمان نظری‌ای استناد کرد که به شرح ذیل است: در هر صورت، سکسوالیته تحت هیچ شرایطی نمی‌تواند ابژه‌ مجازات قرار گیرد. وقتی کسی تجاوز را مجازات می‌کند، باید خشونت فیزیکی را مجازات کند و لا غیر. می‌توان گفت که تجاوز چیزی غیر از فعل پرخاشگرانه نیست. در اصل هیچ تفاوتی میان مشت زدن به صورت کسی یا فروکردن قضیب در اندام جنسی وی وجود ندارد … مشکلاتی پیش می‌آید [اگر قرار باشد بگوییم که تجاوز جدی‌تر از مشت زدن به صورت است]، زیرا به این موضع منتهی می‌شود که سکسوالیته به‌خودی ‌خود جایگاه غالبی در بدن دارد؛ عضو جنسی مانند دست، مو یا بینی نیست. بنابراین باید مورد صیانت قرار گیرد، محاصره شود، درهرحال مبتنی بر سازوکار قانونی‌ای باشد که با سایر اجزای بدن چندان ارتباطی ندارد … مسئله سکسوالیته نیست، بلکه خشونت فیزیکی است که باید مجازات شود، بدون در نظر گرفتن این واقعیت که سکسوالیته در ماجرا دخیل بوده است » .

این نظر فوکو در راستای تفکر جنسیت زدایی از تجاوز است . فوکو با این بیان می خواهد بیان کند که در تجاوز ممکن است برعکس انتظار عمومی متجاوز زن و تجاوز شده مرد باشد ، یعنی ممکن است خشونت جنسی بر روی مرد انجام شده باشد .

انگاره‌ فوکو از قدرت به‌عنوان نیروی مولد، بینشی را دراین‌باره فراهم می‌کند که چگونه تکنیک‌های قدرت انضباطی مشخصاً بدن جنس‌مند را هدف قرار می‌دهند. اما نظریه‌ فوکو همچنین نشان می‌دهد که همین اهداف قدرت انضباطی، نقاط مقاومت و خنثی شدن این تکنیک‌ها نیز هستند.

به‌کارگیری تحلیل فوکویی از بدن مستلزم بررسی محتاطانه و دقیقِ روابط قدرتی است که بر بدن زنانه نقش بسته‌اند. بخش قابل‌توجهی از تجربه‌ قربانی مؤنث از تجاوز، عنصر سازنده است. به این معنا که تجاوز نمونه‌ای است از این‌که گفتمان‌های قدرت، بدن زنانه را به‌عنوان بدنی ضعیف و تعدی‌پذیر تولید می‌کنند. بااین‌حال، فوکو به ما می‌گوید که مقاومت در برابر این گفتمان سازنده‌ قدرت نیز در همان بدن زنانه واقع شده است. این انگاره اهمیت بسزایی برای نظریه‌ پیشگیری از تجاوز دارد. چنانچه بدن زنانه، سطحی باشد که اصول فرهنگ سلسله‌مراتبیِ جنسی بر آن حک‌شده، فوکو نشان می‌دهد که این بدن همچنین عرصه‌ای است برای مبارزه با همان اصول. بنابراین هنگامی‌که بدن زنان به‌عنوان نیروی قدرتمندی برای مقابله با خشونت تعریف می‌شود، خود ساختارهای قدرتِ تقویت‌کننده‌ تجاوز از کار می‌افتند.

به عقیده‌ فوکو، خشونت فیزیکیِ تجاوز باید مجازات شود. در قرائت فوکو، ساختارهای پدرسالار که تجاوز را پی‌ریزی می‌کنند، نادیده گرفته شده‌اند. شاید بتوان گفت که ادعای فوکو مبنی بر این‌که در تجاوز «مسئله‌ سکسوالیته نیست»، گویاتر از همیشه ظاهراً به کار خودش در خصوص اثرات قدرت بر بدن بی‌اعتناست.

با وجود اینکه فراخوان فوکو برای جنسی‌زدایی از تجاوز، امکان تغییر جایگاه سوبژکتیویته‌ زنانه را فراهم می‌کند، این امر به شیوه‌ خاصی صورت می‌پذیرد: به قیمت تجربه‌ زیسته‌ زنان از تجاوز. در معادله‌ فوکو، بدن‌هایی که مورد تجاوز قرار گرفته‌اند، کاملاً مستقل از بستر اجتماعی‌ای که تجاوز در آن رخ داده است، تفسیر می‌شوند.

فوکو راهی برای فهم بدن به‌مثابه پدیده‌ای انضمامی بدون کاستن از مادیت آن یا قائل بودنِ ذات زیست‌شناختی یا پیشاگفتمانیِ ثابتی برای آن، ارائه می‌دهد. در تحلیل فوکو، بدن همواره ازپیش درگیر بازی قدرت است، چراکه نگاشت قدرت در همان لحظه‌ای اتفاق می‌افتد که بدن وارد فرهنگ می‌شود؛ بدن هیچ‌گاه به‌عنوان لوحی سفید وجود ندارد. بدن برای فوکو همیشه و صرفاً به‌عنوان موجودیتی اجتماعی و فرهنگی وجود دارد. اما به نظر می‌رسد که او هنگام نظریه‌پردازی در خصوص تجاوز، فراموش می‌کند که «بدن» در واقع طبیعی‌سازی شده است.

بدن به‌عنوان سطحی خنثی که ساخت‌های قدرت بر آن عمل می‌کنند، ادراک نمی‌شود. بلکه ما به‌گونه‌ای در بدن، جنسیت و سکسوالیته‌ خود زیست می‌کنیم که انگار آن وجوه از خودمان، وجوهی بنیادین و ثابت‌هایی پیشافرهنگی هستند. بنابراین تحلیل فوکو از تجاوز، تمایل دارد که واقعیات اجتماعی پیچیده‌ای را که تجاوز را پی‌ریزی، تولید و بازتولید می‌کنند -یعنی دقیقاً همان شیوه‌ای که تجاوز به‌واسطه‌ آن، مقولات «مردان» و «زنان» را به‌عنوان اصطلاحاتی مانا و باثبات مستقر می‌سازد- در پرده‌ ابهام فروببرد.

پیشنهاد فوکو مبنی بر این‌که جرم تجاوز باید به‌عنوان خشونت و نه آزار منحصراً جنسی مجازات شود، کانون توجه لوایح قانونی را تغییر می‌دهد. به نظر می رسد ، این بازتعریف با دگرگونی چشمگیری همراه است؛ با تعریف تجاوز به‌عنوان تعرض، آن را عملاً ذیل عنوان خشونت سوژه-سوژه جای می‌دهد. به ‌این ‌ترتیب، جایگاه زنان به سوژه‌های برابر در دعوا تغییر می‌یابد؛ در همین جایگاه است که پیشگیری از تجاوز ممکن می‌شود

این دیدگاه، توانایی زنان را برای استنکاف از اقدام متجاوز احتمالی برای قرار دادن وی در موضع جنسی و جنسیتیِ انفعال، ترس و ضعف، جدی می‌گیرد. این شیوه‌ پیشگیری از تجاوز به زن امکان می‌دهد که با تغییر جایگاه خود بتواند متجاوز را دفع کند؛ گویی در میانه‌ نزاع است.

فوکو نشان می‌دهد که مقاومت در برابر قدرت انضباطی دقیقاً در همان بدن‌هایی جای گرفته است که قدرت درصدد سرکوبشان است. در هم تنیدن این انگاره از مقاومت با نظریه‌ فمینیستیِ پیشگیری از تجاوز، امکان نوعی تغییر جایگاه انتقادی را پیش می‌کشد: یک نقطه‌ مقاومت احتمالی را در بدن زنان قرار می‌دهد. پس با بهره‌گیری از [نظریه‌] فوکو است که می‌توانیم خطوط کلی گفتمان متقابلی را ببینیم: دفاع شخصی.

در طی تاریخ، به زنان گفته شده که با محدود کردن انتخاب‌ها، حرکات و رفتارشان، مانع تجاوز شوند.

در قرائت جنسی‌زدوده‌ فوکو از تجاوز بر مبنای این انگاره استوار است که با فروکاستن جرم تجاوز به جرم تعرض، فقط خشونتِ تجاوز است که مجازات می‌شود.

هدف اصلی فوکو، «آزادسازی» سکسوالیته از گفتمان انضباطی است. این هدف با تز گسترده‌تر او مبنی بر اینکه سکسوالیته‌ی فرد نه قوام‌بخش درونی‌ترین حقیقت درباره‌ی خویشتن او، بلکه درواقع ابزار تنظیم اجتماعی است، جور درمی‌آید. کار فوکو خاطرنشان می‌کند که بدن جنسی هم ابزار اصلی و هم معلول قدرت انضباطی مدرن است. به‌این‌ترتیب، فراخوان وی برای جنسی‌زدایی، تلاش برای مختل کردن قابلیت‌های تنظیمی و مولدِ قدرت جلوه‌گر در قانون است. درون همین منطق خاص است که فوکو ظاهراً تصریح می‌کند که قانون‌گذاری علیه تجاوز به‌نوعی مترادف با مجازات سکسوالیته است.

ندای فوکو برای تابع ساختن مؤلفه‌ی صراحتاً جنسیِ تجاوز به نفع تحلیل خشونت، سازوکار جالبی برای پیشگیری از تجاوز فراهم می‌کند. اما این سهم حاکی از انکار خصیصه‌ی جنسی این جرم نیست. در عوض، نظریه‌ی قدرت مولد فوکو راهی جدید برای ادراک بدن زنانه ارائه می‌دهد. از یک‌سو، اثرات انضباطیِ قدرت، به بدن زنانه به‌عنوان بدنی ضعیف شکل داده‌اند که با انفعال و تعدی‌پذیری مشخص می‌شود. از سوی دیگر، فوکو به ما می‌گوید که مقاومت «دقیقاً در همان نقطه‌ای که روابط قدرت اِعمال می‌شوند»، واقع شده است.

فوکو استمرار رجحان بخشیدن به اندام‌های جنسی در رابطه با سکسوالیته را از تعریف جنسیِ تجاوز استنباط می‌کند، رجحانی که پشتِوانه‌ی «طبیعی‌بودگیِ» بدن جنس‌مند است و بنابراین به مبهم ساختن رابطه‌ی پیچیده میان سکسوالیته و قدرت منجر می‌شود. پس کانون توجه وی مناسب نیست. او واقعیت بدن مورد تجاوز را در تلاش برای بی‌ثبات کردن اثرات انضباطی قانون در پرده‌ی ابهام فرومی‌برد.

از این نظرگاه، موضع فوکو در رابطه با تجاوز به‌ویژه آزاردهنده است، دقیقاً به این خاطر که ظاهراً کار خود او در خصوص قدرت و بدن را نادیده می‌گیرد. به‌راستی، فوکو در مجموعه‌ی قدرت/دانش استدلال می‌کند که «هیچ‌چیز مادی‌تر، فیزیکی‌تر و جسمانی‌تر از اِعمال قدرت نیست».

فوکو بیان می کند که آنچه می‌خواهم نشان بدهم این است که چگونه روابط قدرت می‌توانند به‌طور مادی به اعماق بدن رسوخ کنند، بدون آنکه حتی به وساطت بازنمایی‌های خود سوژه وابسته باشند. اگر قدرت، بدن را به تصرف خود درمی‌آورد، از این طریق نیست که نخست در آگاهیِ افراد، درونی شده است. شبکه یا مداری از زیست-قدرت یا جسم-قدرت وجود دارد که به‌عنوان ماتریسِ شکل‌دهنده‌ی خود سکسوالیته به‌عنوان پدیده‌ای تاریخی و فرهنگی عمل می‌کند که به نظر می‌رسد در آن توأمان خودمان را بازمی‌شناسیم و از دست می‌دهیم.

کار فوکو به ما می‌گوید که مفهوم‌پردازی مجددِ بدن‌مندی زنانه به‌عنوان بدنی نیرومند به جای بدنی منفعل یا شکننده، شیوه‌ی لاینفکی از مقاومت علیه فرهنگ تجاوز است. غریزه‌ای در جهت دفاع شخصی و صیانت از بدن باید در میان زنان پرورش یابد. چنین کاری نه‌تنها خود زنان را در جایگاه مقاومت در برابر خشونت جنسی قرار می‌دهد؛ بلکه زیر پای ارزش‌های اجتماعی را که بدن زنانه را به‌مثابه بدنی ضعیف برمی‌سازند نیز خالی می‌کند و آن‌ها را با ارزش‌های نیرومندی و قوت جایگزین می‌کند.

تمرکز بر دفاع شخصی، چارچوب بحث درباره‌ی تجاوز جنسی را به پیشگیری تغییر می‌دهد و درعین‌حال که بدن زنانه را توانمند می‌سازد، آسیب مشخصاً جنسیِ تجاوز را زمینه‌مند می‌کند