روانشناسی مسیحی ( Christian psychology ) ادغام الهیات مسیحی و روانشناسی است. این یک جنبه از روانشناسی است که به دین مسیحیت و تعالیم آن درباره عیسی مسیح پیوست تا ذهن و رفتار انسان را توضیح دهد. روانشناسی مسیحی اصطلاحی است که معمولاً در مورد روان درمانگران مسیحی پروتستان به کار می رود که تلاش می کنند هم از نظر اعتقادی و هم از نظر روانشناسی در عمل حرفه ای خود کاملاً پذیرفته شوند. با این حال ، یک متخصص روانشناسی مسیحی همه عقاید روانشناختی را قبول نمی کند ، به ویژه ایده هایی که با وجود خدا و کتاب مقدس کتاب مقدس مغایرت داشته یا از آن سرپیچی می کنند.

در ایالات متحده ، انجمن روانشناسی آمریکا دوره های تأیید شده روانشناسی مسیحی را در سطح کارشناسی و کارشناسی ارشد بر اساس علوم کاربردی ، فلسفه مسیحی و درک مسیحیان از روانشناسی در دسترس دارند. در اعمال روانشناختی مدرن ، مسیحیت از طریق روشهای درمانی مختلف گنجانیده شده است. گزینه اصلی تمرین مشاوره مسیحی است. این اجازه می دهد تا جنبه های روانشناسی ، مانند احساسات ، تا حدودی توسط اعتقادات مسیحی توضیح داده شود. درک ذهن انسان هم روانشناختی و هم معنوی تصور می شود. طبق گفته دانشگاه کاتولیک آمریکا "پدر روانشناسی مسیحی" محسوب می شود ، اما نویسندگان روانشناسی و کلیسا: س Cالات انتقادی / پاسخهای مهم نشان می دهد که نورمن وینسنت پیل پیشگام ادغام دو زمینه کلاید ام. نارامور تأثیر عمده ای در زمینه روانشناسی مسیحی داشت. وی رئیس موسس دانشکده روانشناسی رزمید بود که اکنون به دانشگاه بیولا وابسته است. و از سال 1973 مجله روانشناسی و الهیات را منتشر می کند. مجله روسی Konsultativnaya Psikhologiya i Psikhoterapiya هر ساله شماره ویژه روانشناسی مسیحی را منتشر می کند.

دانشمندان علوم دینی و مذهبی اغلب بر سر ایده دو موضوع با هم درگیر شده اند و روانشناسی مسیحی را منفی می دانند غریبه جنجال. مسیحیت در طول تاریخ بر حوزه روانشناسی تأثیر گذاشته و بر باورها و آثار روانشناسان مشهور تأثیر گذاشته است. در اروپا در قرن هفدهم تصور می شد که جنبه های روانشناسی مغایر تعالیم مسیحی است. به عنوان مثال چهره های مهمی مانند دکارت ، لاک و لایب نیتس عقاید خود را به تأخیر انداخته و تغییر داده اند تا با عقاید قابل قبول فرهنگی در آن زمان مطابقت داشته باشد. دلیل این امر آنست که انتشار نظریه های روانشناختی مغایر با تعالیم مسیحی اغلب به مجازات منجر می شد.

روشنگری یک دوره زمانی است که در آن چندین ایده پیشگام از جمله عقاید علمی و مذهبی معرفی شده است. در جامعه غربی ایده های معطوف به آموزه های کلیسای کاتولیک به چالش کشیده شد. یکی از محققان تغییر ایده ها در دوران روشنگری را به جای ناگهانی ، تدریجی و ظریف توصیف می کند. چندین فیلسوف در معرفی ایده های علمی که در آن زمان با دین درگیر بودند ، همکاری کردند. یکی از مشارکت کنندگان اولیه یک فیلسوف فرانسوی ، رنه دکارت بود. او مفهومی ارسطویی را تقویت کرد که در توضیح ذهن انسان متناسب با آموزه های کلیسا - ایده روح است. با گذشت زمان ، وجود و حضور ایده های "رادیکال" نیز پیشرفت می کرد. س onال در مورد توانایی انسان در درک کامل وجود خدا توسط پاسکال مطرح شد. فلاسفه دیگر ، مانند جان لاک ، مفهوم خداباوری را مطرح کردند. عقاید عمده ای که در آن زمان بر روانشناسی و دین تأثیر گذاشتند ، رد "گناه اصلی" ، پذیرش اخلاق شخصی بدون دین و تأکید بر وجدان فردی بود. با این حال ، در حالی که این دوره زمانی بسیاری از عقاید رادیکال را به وجود آورد که با ایده های کلیسا مغایرت داشتند ، اما این گفته ها به طور کامل رد نشدند. ایده هایی مانند بی دینی و خداناباوری همچنان به عنوان مکاتب فکری رادیکال درک می شدند. آموزه های دینی هنوز در زمینه های روانشناسی مدرن تأثیرگذار است.

نظریه روانشناسی مسیحی

از نظر مسیحیت‌ مهم‌ترین‌ و بنیادی‌ترین‌ نیاز انسان‌ داشتن‌ رابطه‌ای‌ صحیح‌ با خالق‌ خود خدا می‌باشد و بدون‌ داشتن‌ چنین‌ رابطه‌ای‌ انسان‌ موجودی‌ سردرگم‌ و بیمار خواهد بود. جملۀ‌ معروف‌ آگوستین‌ به‌ شکل‌ گویایی‌ این‌ حقیقت‌ را بیان‌ می‌کند‌: "ای‌ خدا تو ما را برای‌ خود آفریده‌ای‌ و قلب‌های‌ ما آرامی‌ نخواهد یافت‌ مگر زمانی‌ که‌ در تو قرار گیرد." از نظر مسیحیت‌، سقوط‌ انسان‌ و قطع‌ ارتباط‌ وی‌ با خدا بر اثر گناه‌، منشأ مسائل‌ و مشکلات‌ روانی‌ انسان‌ می‌باشند. مسیحیت‌ یکی‌ دیگر از نیازهای‌ اساسی‌ انسان‌ را داشتن‌ رابطه‌ای‌ صحیح‌ با دیگران‌ می‌داند و انسان‌ با محبت‌ کردن‌ و محبت‌ دیدن‌ از سوی‌ دیگران‌ و با بخشیدن‌ و پذیرفتن‌ آنان‌، به‌ این‌ هدف‌ مهم‌ دست‌ می‌یابد. انسانی‌ که‌ نتواند انسان‌های‌ دیگر را محبت‌ کند و آنان‌ را بپذیرد و ببخشد، دچار مشکلات‌ و تعارضات‌ روانی‌ بسیاری‌ خواهد شد. دو مطلب‌ فوق که‌ از هم‌ جدایی‌ناپذیر می‌باشند، در این‌ حکم‌ کلام‌ خدا به‌شکلی‌ صریح‌ بیان‌ شده‌اند‌: «خداوند خدای‌ خود را به‌ همه‌ دل‌ و تمامی‌ نفس‌ و تمامی‌ فکر خود محبت‌ نما و همسایۀ‌ خود را نیز مثل‌ نفس‌ خود محبت‌ نما» (متی‌ ۲۲:‏۳۷-۴۰).

انسانی‌ که‌ نتواند انسان‌های‌ دیگر را محبت‌ کند و آنان‌ را بپذیرد و ببخشد، دچار مشکلات‌ و تعارضات‌ روانی‌ بسیاری‌ خواهد شد

مسیحیت‌ همچنین‌ انسان‌ را موجودی‌ می‌داند که‌ تحت‌ سیطره‌ نیرویی‌ به‌نام‌ گناه‌ قرار دارد که‌ همۀ‌ تلاش‌های‌ انسانی‌ برای‌ رهایی‌ از این‌ نیرو در نهایت‌ بی‌ثمر بوده‌ و انسان‌ قادر به‌ رهایی‌ کامل‌ از تسلط‌ آن‌ نیست‌. تنها پاسخ‌ به‌ مشکل‌ گناه‌ فیض‌ نجات‌بخش‌ خدا می‌باشد که‌ در عیسی‌ مسیح‌ و مرگ‌ کفاره‌ای‌ او بر صلیب‌ متجلی‌ شده‌ است‌. بنابراین‌ یکی‌ دیگر از مفاهیم‌ بنیادین‌ مسیحیت‌ در مورد انسان‌ این‌ است‌ که‌ انسان‌ به‌ تنهایی‌ نمی‌تواند از سلطۀ‌ گناه‌ آزاد شود و شفا و بهبودی‌ بیابد و فیض‌ خدا تنها پاسخ‌ کافی‌ و بسنده‌ در این‌ زمینه‌ می‌باشد. بنابراین‌ در روانشناسی‌ مسیحی‌، فیض‌ الهی‌ نکته‌ای‌ محوری‌ محسوب‌ می‌شود و همۀ‌ تلاش‌های‌ درمانگر و درمانجوی‌ مسیحی‌ باید متمرکز بر این‌ امر باشد. این‌ فیض‌ در عملکرد روح‌القدس‌، خواندن‌ کلام‌ خدا، دعا و مشارکت‌ روحانی‌ با ایمانداران‌ دیگر جاری‌ شده‌ و باعث‌ رهایی‌ فرد از بسیاری‌ از تنش‌ها و مشکلات‌ روانی‌ می‌گردد. بنابراین‌، با توجه‌ به‌ مطالب‌ مطرح‌ شدۀ‌ فوق، روانشناسی‌ مسیحی‌ باید بر بنیان‌ اصول‌ ذیل‌ شکل‌ بگیرد‌:

۱- اساسی‌ترین‌ نیاز انسان‌، داشتن‌ رابطه‌ای‌ صحیح‌ با خدا می‌باشد.

۲- هر انسانی‌ باید با انسان‌های‌ دیگر، رابطه‌ای‌ صحیح‌ و بر مبنای‌ محبت‌ و پذیرش‌ و بخشش‌ داشته‌ باشد.

۳- انسان‌ موجودی‌ است‌ که‌ تحت‌ سیطرۀ‌ گناه‌ قرار دارد و تنها فیض‌ الهی‌ قادر است‌ انسان‌ را از سیطرۀ‌ گناه‌ آزاد سازد و هر تلاشی‌ درمانگرانه‌ باید بر بنیان‌ عملکرد فعال‌ فیض‌ الهی‌ انجام‌ شود.

در مسیحیت‌، انسانی‌ که‌ زندگی‌اش‌ تحت‌ فیض‌ الهی‌ قرار دارد، استعدادها و قابلیت‌هایش‌ شکوفا می‌شوند و آنچه‌ را که‌ خدا در وجود وی‌ به‌ ودیعت‌ نهاده‌ است‌، در نهایت‌ به‌ کمال‌ و شکوفایی‌ می‌رسد و می‌توان‌ گفت‌ بودن‌ در مسیح‌ باعث‌ شکوفایی‌ شخصیت‌ انسانی‌ در ابعاد متفاوت‌ می‌گردد و دعوت‌ همۀ‌ مسیحیان‌ این‌ است‌ که‌ به‌ انسان‌ کامل‌، به‌ قامت‌ پری‌ مسیح‌ برسند. پس‌ می‌توان‌ شکوفایی‌ به‌ مفهومی‌ مسیحی‌ را جزو اصول‌ بنیادین‌ روانشناسی‌ مسیحی‌ دانست‌. یا اصول‌ و مفاهیم‌ دیگری‌ را نیز می‌توان‌ اضافه‌ نمود.

یک روانشناس مسیحی کسی است که با تکیه بر مفاهیم و اصول بنیادین مسیحیت در مورد انسان و ماهیت او، به درمان و مشاوره می‌پردازد. با توجه به این چشم‌انداز، می‌توان اصول و روش‌های متفاوت روان درمانگری و مشاوره را، تا زمانی که در چارچوب اصول اصلی روانشناسی مسیحی جای می‌گیرند و یا لااقل تضادی با آن ندارند، مورد استفاده قرار داد. یک روانشناس یا مشاور مسیحی می‌تواند به مطالعۀ روش‌ها و اصول متفاوت مکاتب مختلف روانشناسی بپردازد و از میان این روش‌ها آگاهانه دست به انتخاب بزند. او می‌تواند روش‌های مختلف از مکاتب مختلف را مورد استفاده قرار دهد و اصطلاحاً روشی "التقاطی‌" و ترکیبی داشته باشد.

بررسی مکاتب روانشناسی و روان درمانگری مختلف نشان می‌دهد که هیچ یک از این مکتب‌ها به شکل کامل با مفاهیم اساسی مسیحیت منطبق نیستند و پیروی یک روانشناس مسیحی از یک مکتب خاص‌، به معنای چشم پوشیدن از مفاهیم بنیادین مسیحیت می‌تواند باشد. (البته آن گروه از روانشناسان مسیحی که پیرو یک مکتب خاص روانشناسی هستند، بر این باورند که مکتب مورد نظر بیش از مکاتب دیگر به مسیحیت نزدیک است و دلایل و براهین خود را در این مورد ارائه می‌دهند که البته نگرش ما در این مورد که در سطور فوق بیان شد، متضاد با عقیده این گروه از روانشناسان می‌باشد.)

به‌عنوان مسیحی های مومن ، گاه میزان رویارویی ما با پدیده‌ها و مشکلات بغرنج و پیچیده روانی به مراتب بیشتر بوده و گاه ما باید به‌شکل گسترده‌تری با مسائل و پدیده‌های روانشناختی روبرو شویم‌. کلیسا به‌عنوان جامعه‌ای که خوانده شده است تا چون خداوند خود به جهان خدمت کند یکی از مهم‌ترین وظایفش شفای روح و روان انسان‌ها و کاستن از رنج‌ها و آلام روانی دردمندان و مسکینان و مطرودان جامعه می‌باشد. در طول تاریخ کلیسا روحانیون مسیحی به اشکال مختلف تقریباً همان کاری را انجام می‌دادند که امروزه روان درمانگران و مشاورین انجام می‌دهند و اشخاص برای اعتراف به گناهان‌، تسلی یافتن‌، کسب مساعدت و پشتیبانی روحی و معنوی‌، راهنمایی شدن و اندرز شنیدن و موارد مشابه به روحانیون مسیحی متوسل می‌شدند و خادمین کلیسا به‌عنوان اشخاصی که تجسم‌گر ارزش‌های مذهبی و اخلاقی جامعه خود بودند، وظیفه حمایت و پشتیبانی از اشخاص دردمند و تسکین آلام روحی و روانی آنان را بر عهده داشتند.

امروزه نیز کشیش ها و روحانیون در تداوم این خدمت‌، در کمک به اشخاصی که با نیازهای گوناگون روحی و مشکلات و رنج‌های عمیقِ درونی به آنان مراجعه می‌کنند، با مسائلی روبرو هستند که بسیاری از آنها مسائلی روانی بوده و می‌توان آنها را پدیده‌هایی روانشناختی دانست‌. این موضوع که کشیش ها و خادمین‌، در کنار روش‌های روحانی و سنتی برای کمک به اشخاص تا چه حد می‌توانند به روش‌های روانشناختی متوسل شوند موضوعی است که جای بحث فراوان دارد. امروزه روش‌های روانشناختی و روان درمانگری در مشاوره توسط کشیش به اشکال مختلف مورد استفاده قرار می‌گیرند و کشیش ها برای رسیدن به حداکثر کارایی در خدمت خود به این روش‌ها متوسل می‌شوند. اما این موضوع که این روش‌ها را تا چه حد می‌توان بکار گرفت و آیا بکارگیری آنها تضادی با باورهای بنیادین ایمان مسیحی و خدمت روحانی دارد یا خیر از موضوعات بحث‌انگیزی است که روانشناسی مسیحی سعی در جواب دادن به آنها دارد .

شناخت شخصیت و روانشناسی مسیحی

تنها خداوند دانای‌ مطلق‌، یعنی‌ کسی‌ که‌ «همه‌ چیز در چشمان‌ او ... برهنه‌ و منکشف‌ می‌باشد» (عبرانیان‌ ۴:‏۱۳) می‌تواند به‌ درستی‌ در مورد انسان‌ها حکم‌ کند.

تنها خداوند دانای‌ مطلق‌ است‌ که‌ از درون‌ انسانها کاملاً آگاه‌ است‌ و او ناظر بر شکل‌گیری‌ و پدیدآیی‌ شخصیت‌ هر انسانی‌ بوده‌ است‌ و او می‌داند که‌ چه‌ عواملی‌ باعث‌ شده‌اند تا هر انسانی‌ به‌ صورت‌ خاصی‌ در آید. عیسی‌ خداوند در برخورد با انسان‌های‌ مختلف‌، با نگاه‌ نافذ و عمیقش‌ اعماق وجود آنان‌ و انگیزه‌های‌ حاکم‌ بر آنها را به‌وضوح‌ می‌دید و با تکیه‌ بر بصیرت‌ و روشن‌بینی‌ الهی‌اش‌ به‌ قضاوت‌ می‌پرداخت‌. در انجیل‌ یوحنا باب‌ هشتم‌ شاهد برخورد مسیح‌ با زنی‌ هستیم‌ که‌ در زنا گرفته‌ شده‌ بود. جمعیت‌ خشمگین‌ که‌ به‌ظاهر به‌خاطر اجرای‌ شریعت‌ و احکام‌ الهی‌ قصد سنگسار کردن‌ این‌ زن‌ را داشت‌، نظر مسیح‌ را نیز جویا می‌شود.

اما مسیح‌ که‌ از ضعف‌ و ناتوانی‌ همۀ‌ انسان‌ها در پیروی‌ کامل‌ از احکام‌ الهی‌ آگاهی‌ داشت‌، با توجه‌ به‌ همۀ‌ حوادثی‌ که‌ بر این‌ زن‌ گذشته‌ بود و باعث‌ شده‌ بود تا وی‌ در چنین‌ راه‌ نادرستی‌ قدم‌ بردارد و با توجه‌ به‌ آنچه‌ که‌ در درون‌ این‌ زن‌ می‌گذشت‌، با جمعیت‌ چنین‌ سخن‌ می‌گوید‌: «هر که‌ از شما گناه‌ ندارد اول‌ بر او سنگ‌ اندازد.» این‌ کلام‌ مسیح‌، جمعیتِ جویای‌ عدالت‌ را در برابر این‌ واقعیت‌ صریح‌ قرار می‌دهد که‌ آنانی‌ که‌ می‌خواهند مجری‌ عدالت‌ الهی‌ باشند خود نیز کسانی‌ هستند که‌ این‌ احکام‌ را زیر پا می‌گذارند و اسیر گناه‌ هستند. پس‌ از آنکه‌ جمعیتِ شرمگینِ از خود متفرق می‌شود، مسیح‌ که‌ هیچ‌ گناهی‌ نداشت‌ و تنها او بود که‌ می‌توانست‌ حق‌ اجرای‌ عدالت‌ الهی‌ را برعهده‌ بگیرد، این‌ زن‌ را بخشید و به‌ او گفت‌ برو و دیگر گناه‌ مکن‌. برخورد منحصربه‌فرد مسیح‌ با باجگیران‌ و فاحشه‌ها و مطرودین‌ جامعه‌ باعث‌ شگفتی‌ اطرافیان‌ وی‌ می‌شد. او به‌ ظواهر نمی‌نگریست‌ و با نگریستن‌ به‌ عمق‌ وجود انسان‌ها و انگیزه‌های‌ حاکم‌ بر این‌ اعماق به‌ قضاوت‌ می‌پرداخت‌. در مقابل‌، برخورد او با فریسیان‌ و کاتبان‌ همواره‌ برای‌ او مشکل‌ساز بود.

در جامعۀ‌ آن‌ زمان‌، مردمْ فریسیان‌ و صدوقیان‌ را به‌عنوان‌ نمایندگان‌ جامعه‌ مذهبی‌ یهود قلمداد می‌کردند که‌ همۀ‌ زندگی‌شان‌ وقف‌ مطالعه‌ و اطاعت‌ از احکام‌ الهی‌ می‌شد. بدینسان‌ آنان‌ افرادی‌ محترم‌ بودند که‌ همه‌ به‌خاطر فضایل‌ اخلاقی‌ و روحانی‌شان‌ به‌ ایشان‌ احترام‌ می‌گذاشتند. اما مسیح‌ در ورای‌ ظاهر روحانی‌ و آراسته‌شان‌، انگیزه‌های‌ نادرست‌ آنان‌ را می‌دید و با آگاهی‌ از آنچه‌ که‌ در درونشان‌ می‌گذشت‌، ریاکاری‌ و رفتار فریبکارانه‌ آنان‌ را آشکار می‌ساخت‌. بدینسان‌ مسیح‌ با دیدن‌ هر رفتاری‌، به‌ عمق‌ شخصیت‌ هر فرد توجه‌ کرده‌ و علل‌ و انگیزه‌های‌ موجد آن‌ رفتار را می‌دید و برخلاف‌ دیگران‌ که‌ با ساده‌اندیشی‌ و ظاهربینی‌ قضاوت‌ می‌کردند، او انسان‌ها را با همۀ‌ پیچیدگی‌هایشان‌ می‌دید و با داشتن‌ چنین‌ درک‌ جامع‌ و عمیقی‌ می‌توانست‌ به‌ آنان‌ کمک‌ کند. مسیح‌ با آگاهی‌ از همۀ‌ عوامل‌ متعدد و پیچیده‌ای‌ که‌ در نهایتْ رفتار هر انسانی‌ را موجب‌ می‌شوند و با آگاهی‌ عمیقش‌ از عمق‌ سقوط‌ طبیعت‌ انسانی‌ و قدرت‌ گناه‌ بر اشخاص‌ پیام‌ بخشش‌ و فیض‌ را موعظه‌ می‌نمود.

آیا مانند مسیح‌ به‌ انسان‌ها می‌نگریم‌؟ البته‌ ما نمی‌توانیم‌ چون‌ او دانای‌ مطلق‌ باشیم‌ ولی‌ برای‌ خدمت‌ مؤثرتر به‌ دیگران‌ باید خود را با همۀ‌ وسایلی‌ که‌ می‌توانند ما را در خدمت‌مان‌ بیشتر یاری‌ دهند، مجهز سازیم‌. البته‌ ما در وهله‌ نخست‌، باید از مسح‌ الهی‌ مورد نیاز برای‌ خدمت‌ برخوردار باشیم‌ و عملکرد روح‌القدس‌ در ما و برخورداری‌ از برخی‌ عطایای‌ روحانی‌ می‌توانند در شناخت‌ عمیق‌تر درون‌ انسان‌ها و طرق شفای‌ زخم‌ها و آلام‌ درونی‌ آنان‌ ما را یاری‌ دهند. در کنار این‌ شرطِ نخستین‌، مطالعه‌ علم‌ روانشناسی‌ به‌ شکل‌ صحیح‌ و نظامدار نیز می‌تواند ابزار بسیار مفیدی‌ برای‌ نیل‌ به‌ این‌ مقصود باشد. آشنایی‌ با یافته‌های‌ روانشناسی‌ و استفاده‌ صحیح‌ و بجا از بعضی‌ از اصول‌ روانشناسی‌ می‌تواند در دست‌ ما به‌ ابزاری‌ مفید برای‌ خدمت‌ به‌ دیگران‌ تبدیل‌ شود. جهان‌ پیرامون‌ ما مملو از انسان‌هایی‌ است‌ که‌ از رنج‌ها و آلام‌ و زخم‌های‌ عمیق‌ روحی‌ و روانی‌ رنج‌ می‌برند. درصد قابل‌ توجهی‌ از جمعیتِ هر جامعه‌، مبتلا به‌ بیماری‌های‌ روانی‌ هستند. بسیاری‌ از اشخاصی‌ که‌ به‌ الکل‌ و مواد مخدر معتاد هستند در نتیجۀ‌ مشکلات‌ روانی‌ و آلام‌ درونی‌ و عدم‌ توانایی‌ برخورد صحیح‌ با مسائل‌ و مشکلاتشان‌ به‌ این‌ وسایل‌ پناه‌ می‌برند.

پولس رسول در رساله اول تسالونیکیان باب پنجم آیه ۲۳ چنین می‌نویسد:‌ «اما خودِ خدای سلامتی شما را بالکل مقدس گرداند و روح و نفس و بدن شما تماماً بی‌عیب محفوظ باشد در وقت آمدن خداوند ما عیسی مسیح‌.» تصویری که پولس رسول در این آیه از وجود انسان ترسیم می‌کند، تصویری است که در قسمت‌های مختلف کتاب‌مقدس به اَشکال مختلف بیان شده است‌. وی در این آیه از روح‌، نفس و بدن سخن می‌گوید.

روح انسان آن بخش از وجود اوست که بنیان طبیعت روحانی او می‌باشد و انسان توسط روح خود با خدا ارتباط می‌یابد. در تجربه توبه و تولد تازه‌، روح انسان از نو مولود می‌گردد و رابطه‌ای نوین با خدا برقرار می‌سازد، رابطه‌ای که بر اثر سقوط و گناه با خدا قطع شده بود. بخش دیگر وجود انسان بدن وی می‌باشد که حضور فیزیکی وی در دنیا توسط آن ممکن گشته و متضمن بعد مادی وجود انسان می‌باشد. بخش سوم‌، نفس وی می‌باشد که از سه جزء فکر، احساس و اراده تشکیل شده است‌. البته جداسازی قطعی این سه بخش وجود انسانی صحیح نمی‌باشد و وجود انسان کلیتی واحد و انفکاک‌ناپذیر می‌باشد. اما به هر حال‌، این سه بخش را در وجود انسانی می‌توانیم تشخیص دهیم‌.

این سه بخش در عین انفکاک و تمایز از یکدیگر کلیتی واحد را تشکیل می‌دهند و بر یکدیگر تأثیر متقابل دارند. در سقوط انسان‌، خدشه‌دار شدن رابطه روحانی انسان با خدا که به بُعد روحانی انسانی و روح او مربوط می‌گردد، همه وجود انسان را تحت تأثیر قرار داد و بدن انسان دچار ضعف و مرض شد و گناه و شرارت بر فکر و احساس و اراده او حاکم گردید. در تجربه تولد تازه‌، اتفاقی که می‌افتد این است که انسان رابطه جدیدی با خدا برقرار می‌سازد، سیطره گناه بر انسان پایان می‌یابد و روح‌القدس در وجود انسان ساکن گشته‌، برکل وجود او حاکم می‌گردد.

این سکونت‌، بر نفس (اراده‌، فکر و احساس‌) و بدن انسان نیز تأثیر می‌گذارد و بُعد روحانی وجود انسان‌، کل وجود او را متأثر می‌سازد. اما مسیحی‌ای که روح‌القدس را می‌یابد، به یکباره فکر و احساس و اراده‌اش تغییر نمی‌کند و اگر چه سلطه گناه و شرارت بر نفس او پایان می‌یابد، ولی نابودی کامل اثرات گناه و تغییر عادات و افکار قدیمی و احساسات منفی و ناشایست مستلزم گذشت زمان و عملکرد مستمر فیض الهی می‌باشد. کلام خدا نیز بارها و بارها ایمانداران را تشویق می‌کند که فکر خود را مطابق ملاک‌های کلام خدا تغییر دهند و فکر جدیدی داشته باشند:‌ «فکر و ذهن شما باید روزبه‌روز تغییر کند و بسوی کمال پیش رود» (افسسیان ۴:‏۲۳ - ترجمه تفسیری‌). «بگذارید خدا افکار و طرز فکرتان را دگرگون کند» (رومیان ۱۲:‏۲ - ترجمه تفسیری‌). در مورد آزاد شدن از احساسات منفی چون خشم‌، غیض‌، کینه‌، حسد، طمع و زیاده‌خواهی نیز آیات فراوانی در کلام خدا می‌توان یافت‌. در کلام خدا همچنین در مورد تسلیم اراده‌ انسانی به روح‌القدس و اراده خدا آیات بسیاری وجود دارد.

● بعد از تولد تازه‌، آزاد شدن فرد از افکار و احساسات منفی‌، مستلزم عملکرد فیض الهی در دراز مدت می‌باشد.

بنابراین‌، با مطالعه کلام خدا متوجه می‌شویم که نفس انسان که شامل اراده و فکر و احساسات وی می‌باشد، باید با تکیه بر فیض الهی متبدل و دگرگون شود و کامل و مقدس گردد. اما این امر اتفاقی نیست که در یک لحظه و به یکباره به هنگام تولد تازه به‌وقوع بپیوندد. به هنگام توبه و تولد تازه روح انسان از نو مولود می‌گردد و روح‌القدس خلقت تازه را در وی متحقق می‌گرداند که تأثیر این امر را می‌توان بر اراده و فکر و احساس مشاهده نمود. اما تغییر و دگرگونی کاملِ این ابعاد و آزاد شدن فرد از افکار و احساسات منفی و ناشایست و نیز دست‌یابی به اراده‌ای که کاملاً در خدمت اراده الهی باشد، مستلزم عملکرد فیض الهی در دراز مدت می‌باشد.

مسائل و مشکلات روانی و رفتاری انسان نیز عمدتاً به نفس وی یعنی به افکار و احساسات و اراده او مربوط می‌شود. مثال زیر را در نظر بگیرید:‌ فردی در خانه‌ای بزرگ شده که پدری الکلی و مادری مبتلا به بیماری‌های روانی‌، محیطی تحمل‌ناپذیر را بر خانه حاکم ساخته‌اند. این شخص دوران نوجوانی و جوانی خود را در محله‌ای فقیرنشین و در محیطی نامناسب در میان اشخاص بزهکار و معتاد و دزد سپری کرده و در مجموع‌، گذشته‌ای دردبار و تاریک داشته است‌. چنین شخصی به مسیح ایمان می‌آورد و پس از توبه و تولد تازه‌، شخصیت تازه‌ای می‌گردد و رابطه‌ای جدید با خدا برقرار می‌سازد. این شخص به‌خاطر گذشته دردناکش‌، زخم‌های عمیقی در فکر و احساسش دارد و شفای این زخم‌ها مستلزم عملکرد فیض الهی در درازمدت می‌باشد.

البته حد و حدودی برای عملکرد پر قدرت فیض الهی نمی‌توان تعیین نمود و ممکن است این فرد در زمان توبه عمیقاً از نظر فکری و احساسی شفا یابد. اما ممکن است اثرات و عواقب زندگی دردبار و گناه‌آلود وی تاحدی در افکار و احساسات او باقی مانده باشد و گاه اراده وی تحت تأثیر این اثرات در جهت درستی عمل نکند. بدیهی است اگر چنین فردی تحت فیض الهی زندگی کند، گناه و اثرات آن نمی‌تواند در زندگی او باقی بماند و به‌تدریج این اثرات از زندگی او رخت برمی‌بندد. اما اگر چنین شخصی تحت فیض الهی زندگی نکند، اثرات مخرب گناه به‌تدریج می‌تواند بر فکر و احساسات و اراده او غلبه کند و اگر وی با این تأثیرات با تسامح و سهل‌انگاری برخورد کند، رفتار و شخصیت وی از آنچه که کلام خدا از یک مسیحی انتظار دارد، فاصله بسیاری خواهد گرفت‌. کلام خدا هشدارهای بسیاری در مورد "انسانیت کهنه‌" می‌دهد و ما را از "خمیرمایه کهنه‌" برحذر می‌دارد و در مورد پوشیدن انسانیت تازه و فرآیند تغییر و تبدل در مسیح توصیه‌های بسیاری می‌کند.

● یک مسیحی ممکن است به‌علت وجود مشکلاتی از دوران گذشته‌، دچار ناراحتی‌های روانی شود.

با توجه به چشم‌اندازی که ارائه شد، می‌توان مسأله بروز بیماری‌ها و مشکلات روانی را در مسیحیان مورد بررسی قرار داد. در واقع مسیحی‌ای‌ که تولد تازه یافته و عیسی مسیح را به‌عنوان خداوند خود پذیرفته است‌، به‌علت وجود مسائل و مشکلاتی که از دوران کودکی یا دوران‌های دیگر زندگی‌اش بر جای مانده‌، ممکن است دچار ناراحتی‌های روانی شود یا اینکه عدم برخورد مناسب با مسائل و مشکلات گوناگون پس از نجات نیز می‌تواند باعث بوجود آمدن ناراحتی‌های فکری و احساسی گردند که در صورت تداوم مشکلات و عدم یافتن راه حل‌های مناسب‌، فرد حتی ممکن است به بیماری‌های جدی روانی نیز دچار شود. اما عاملی که در مورد یک مسیحی هرگز نمی‌توان آن را نادیده گرفت‌، عملکرد فعالانه فیض الهی در او می‌باشد. اگر یک مسیحی از منابع فیض الهی چون عملکرد روح‌القدس‌، مطالعه کلام خدا و مشارکت‌های سازنده روحانی بهره گیرد، این عواملْ نفس او یعنی فکر و احساس و اراده وی را نیز می‌توانند دچار تغییر و تحول سازد و مشکلاتش را حل کند. پس در مورد مسیحی‌ای که برای مثال دچار افسردگی می‌باشد، نمی‌توان گفت که نجات خود را از دست داده یا یقیناً گناه خاصی را مرتکب شده است (اگر چه این فرض نیز گاهی می‌تواند صحیح باشد، اما باید با موارد مختلف محتاطانه برخورد نمود و تعجیل نکرد) و باید با تکیه بر امکانات و منابعی که فیض الهی در اختیار ما گذاشته است‌، به شفا و بهبودی این فرد همت گماشت‌.

جایگاه کلیسا در روانشناسی مسیحی

کلیسا به‌عنوان‌ جامعه‌ای‌ الهی‌ که‌ خوانده‌ شده‌ است‌ تا پیام‌ حیات‌بخش‌ انجیل‌ را به‌ جهانیان‌ اعلام‌ کند و وظیفۀ‌ او خدمت‌ به‌ انسان‌ها و جاری‌ کردن‌ فیض‌ الهی‌ به‌ سوی‌ جهانی‌ دردمند و سقوط‌ کرده‌ می‌باشد، وظیفه‌ دارد تا از همۀ‌ وسایل‌ ممکن‌ برای‌ کمک‌ به‌ انسان‌ها مدد جوید. پیام‌ کلیسا- پیام‌ فیض‌ و تجدید حیات‌ و شفای‌ روح‌ و جسم‌ انسان‌ها می‌باشد. شفای‌ روانی‌ انسان‌ها نیز جزئی‌ از خدمت‌ کلیسا می‌باشد. همانگونه‌ که‌ یکی‌ از خدمات‌ کلیسا دعا برای‌ مریضان‌ جسمی‌ می‌باشد تا شفای‌ الهی‌ جاری‌ شود، به‌ همین‌ شکل‌ نیز دعا برای‌ مریضان‌ روانی‌ نیز از خدمات‌ کلیسا محسوب‌ می‌شود.

امروزه‌ اعضای‌ کلیساها با مسائل‌ و مشکلات‌ روانی‌ بسیاری‌ روبرو می‌شوند و برای‌ کسب‌ کمک‌ به‌ کشیشان خود مراجعه‌ می‌کنند. بسیاری‌ از این‌ مسائل‌ راه‌ حل‌هایی‌ روحانی‌ دارند و با دعا، مطالعۀ‌ کلام‌، عملکرد روح‌القدس‌ و مشاوره‌ روحانی‌ حل‌ می‌شوند. اما بسیاری‌ از این‌ مسائل‌ به‌ قلمروهایی‌ مربوط‌ می‌شوند که‌ در کنار این‌ طرق، توسل‌ به‌ برخی‌ از اصول‌ و یافته‌های‌ علم‌ روانشناسی‌ و روان‌ درمانی‌ و مشاوره‌ ضروری‌ می‌باشد. برای‌ مثال‌ شخصی‌ را در نظر بگیرید که‌ دچار افسردگی‌ است‌. برای‌ او دعا می‌شود و همۀ‌ روش‌های‌ روحانی‌ دیگر نیز بکار گرفته‌ می‌شوند اما این‌ شخص‌ به‌ دلایلی‌ چون‌ کم‌ ایمانی‌ یا دلایلی‌ دیگر که‌ از آنها بی‌اطلاعیم‌، به‌ شکل‌ کامل‌ از افسردگی‌ خود رهایی‌ نمی‌یابد. چه‌ باید کرد؟ آیا باید او را به‌خاطر عدم‌ رهایی‌ از افسردگی‌اش‌ مورد سرزنش‌ قرار داد و بدنبال‌ دلایلی‌ بود که‌ بتوان‌ او را محکوم‌ ساخت‌؟ یا باید او را به‌ نزد روانشناس‌ یا روانپزشکی‌ غیر مسیحی‌ روانه‌ نمود؟ آشنایی‌ کلی‌ یک‌ کشیش با بیماری‌های‌ روانی‌ و اصول‌ کلی‌ روان‌ درمانی‌ و مشاوره‌ می‌تواند در کمک‌ به‌ چنین‌ شخصی‌ بسیار مفید باشد. در موارد حادتر یا پس‌ از اینکه‌ تلاش‌های‌ کشیش ها با تکیه‌ بر دانسته‌های‌ روانشناختی‌ به‌ نتیجه‌ نرسید آنگاه‌ می‌توان‌ شخص‌ را به‌ نزد یک‌ مشاور یا روانشناس‌ مسیحی‌ یا در صورت‌ عدم‌ وجود چنین‌ اشخاصی‌ به‌ نزد روانشناسی‌ غیر مسیحی‌ که‌ با کشیش همکاری‌ دارد، ارجاع‌ نمود.

احساسات در الهیات مسیحی

ژان کالون معتقد است که «آموزۀ مسیحی عمدتاً به بررسی احساسات بشری توجه ندارد. هرچند ممکن است واکنش‌های احساسی برای ما مهم باشد، اما این مطلب موضوع اصلی و نهایی الهیات مسیحی نیست. الهیات مسیحی که ماهیت لوگوس را دارد، عمدتاً عبارت است از یک سری استدلال‌ها نه دربارۀ احساسات شخصی کسی، بلکه دربارۀ خدا و نه چیزی کمتر، آن گونه که در اعتقادات جامعۀ مسیحی وجود دارد.»

الهی‌دانان بسیاری به پیروی از کالون بر منطقی بودن ایمان مسیحی پا فشرده‏اند و برای احساسات بشری ارزش چندانی قائل نشده‏اند. در بیشتر کتاب‌های الهیات مسیحی، با خدایی روبرو هستیم که مصون از احساس است (Impassibility). هرچند در این اواخر کسانی در برابر این تعلیم برخاسته ‏اند و آن را زیر سؤال برده‏اند.

اتخاذ این نگرش «منطقی!» و عاری از احساس در قبال ایمان مسیحی سبب شد که آنچه مربوط به احساسات انسان است، به مقوله روانشناسی انتقال یابد. در بسیاری از کلیساها، چه ایرانی و چه غیر ایرانی، مسیحیانی را می‏بینم که با روانشناسی سر ستیز دارند و برخی حتی آن را تحفۀ شیطان می‏دانند. یک دلیل شکاف میان الهیات مسیحی و روانشناسی این است که الهیات در کل نتوانسته است جایی مهم برای احساسات بشر و نقش خدا در آن، باز کند. در نتیجه امروزه بسیاری از مسیحیان دربارۀ احساسات و عواطف خویش دچار سردرگمی‌اند. این امر نشان می‏دهد که کلیسا نیاز به الهیاتی دارد که در آن برای احساسات انسان جایگاهی در نظر گرفته، و بدان پرداخته شده باشد.

«پانن برگ» معتقد است این حالت بی‏ احساسی خدا نه از کتاب‌مقدس، بلکه از عقاید رواقیون و افلاطونیان ناشی شده است. فلسفۀ رواقی می‌گوید که خدا از درد و غم مصون است و مصیبت انسان هیچ تأثیری در او ندارد. اما باید پرسید خدایی که نسبت به انسان محبت دارد چگونه می‏تواند از مصیبت وی رنج نبرد؟ جالب است که هم عهدعتیق و هم عهدجدید، خدایی را به ما معرفی می‏کنند که برعکس آنچه در بیشتر کتاب‌های الهیات سیستماتیک می‏بینیم، خدایی است با احساساتی قوی. کلام خدا از محبت و خشم و غیرت و رنج خدا سخن می‏گوید. آن هنگام که رابطۀ میان انسان و خدا می‏گسلد، خدا ناراحت و غمگین می‏شود. برای مثال به سخنان خدا که احساس او را برای قومش نشان می‏دهد توجه کنید: «دل من در اندرونم منقلب شده و رقّت‌های (شفقت) من با هم مشتعل شده است» (هوشع ۱۱:۵). همچنین در عهدجدید دربارۀ گریه و خشم و اضطراب روحی عیسی مسیح می‏خوانیم (برای مثال، مرقس ۳:‏۵؛ لوقا ۲۲:‏۴۴؛ یوحنا ۱۱:‏۳۵؛ ۱۲:‏۲۷)، و نیز راجع به غمگین شدن روح‌القدس آنگاه که ما گناه می‏ورزیم (افسسیان ۴:۱۵).

انسانی که به صورت و شباهت خدا آفریده شده، به‌وسیلۀ احساساتش است که با همنوع خویش و نیز با خدای خود ارتباط برقرار می‏کند. بدترین درد روح انسان همانا بی‏احساسی است، یعنی نبود احساس و عاطفه نسبت به خدا و دیگر انسان‌ها. بدون احساس و عاطفه نه می‏توان خدا را شناخت و نه با او ارتباط برقرار کرد.

قصد و عملکرد خدا از محبت او ناشی می‏شود، چرا که محبت جزو ذات خداست. محبت تبلور صورت خداست در انسان. در الهیات رایج مسیحی، که بیشتر تحت تأثیر فلسفۀ غربی یونان است تا الهیات شرقی سرزمین فلسطین، میان عواطف و احساسات انسان از یک سو و عقل و منطق وی از سوی دیگر تضاد و تناقض وجود دارد. اکثر الهی‌دانان مسیحی، احساسات را چیزی ناپایدار و ذهنی (subjective) می‏دانند. حال آنکه کتاب‌مقدس برای احساسات بشری اهمیتی بسزا قائل است و آن را در مرکز ارتباط انسان با خدا و با هم‌نوعانش قرار می‏ دهد.

«رِی اندرسون» در دانشگاه فولر، در این باره می‌گوید: «احساسات انسان پس از سقوط آدم صدمه دید و پیوند اصیلی که میان احساس از یک سو و محبت و شناخت از سوی دیگر وجود داشت، گسست. در نتیجه، نوعی جدایی روانشناختی بین احساس و روح انسان ایجاد شد. انسان گناهکار دیگر از داشتن رابطه با خدا لذت نمی‏برد، چون این احساس لذت از روح او جدا شده و به دنیای حواس پنجگانۀ او محدود شده است. روح انسان است که احساسات او را به سمت خدا و دیگران رهنمون می‏شود. بدون دخالت روح انسان، وجود انسان تبدیل به حواس و احساسات صرف می‏شود. لذت آنگاه تبدیل به شادی می‏شود که انسان زندگی خود را با دیگری در میان می‏گذارد و روحش با روح دیگری ارتباط پیدا می‏ کند».

در زیر به برخی از نمونه‏های کتاب‌مقدسی اشاره می‌کنیم که همگی نشان می‏دهند چگونه خدایی که دارای احساساتی قوی است با انسانی که او را به شباهت خویش آفریده، در سطح احساسات ارتباط برقرار می‏کند:

به داستان قائن توجه کنید. وقتی قائن خشمگین می‏شود که چرا خدا هدیه‌اش را رد کرده است، خدا به او می‏گوید: «چرا خشمناک شدی؟ و چرا سر خود را به زیر افکندی؟ اگر نیکویی می‏کردی، آیا مقبول نمی‏شدی؟ و اگر نیکویی نکردی، گناه بر در، در کمین است و اشتیاق تو دارد، اما تو بر وی مسلط شو» (پیدایش ۴:‏۵-‏‏‏‏۷). به‌عبارت دیگر، خدا به قائن نشان می‏دهد که خشم به خودی خود گناه نیست، و به او فرصت می‏دهد که بر این خشم غالب آید زیرا بدین ترتیب بر گناه که در کمین است، چیره خواهد شد. احساس خشم قائن از احساس عمیق‌تر طردشدگی ناشی می‏شد. خدا قائن را به سبب احساس خشمش مقصر نمی‏دانست، بلکه می‏خواست قائن به عمق احساسش که همانا احساس طردشدگی است پی ببرد و از آن رهایی یابد. اما متأسفانه قائن چنین نکرد و در عوض خشمگین‌تر شده، احساسات دیگری چون حسادت و انتقام را نیز بر آن افزود و در اولین فرصت برادرش را به قتل رساند (۴:‏۸).

یا ایلیا را در نظر بگیرید که پس از پیروزی بر انبیای بعل، چنان از تهدید ملکه ایزابل ترسید که آرزوی مرگ کرد: «ای خداوند بس است! جان مرا بگیر زیرا که از پدرانم بهتر نیستم» (اول پادشاهان ۱۹:‏۴). این احساس ترس به‌تدریج به احساس عمیق‌تر افسردگی، حقارت و تلخی و نومیدی بدل شد. بدین ترتیب ایلیا را می‌بینیم که لب به شکایت می‌گشاید که چرا با وجود غیرتی که برای خداوند دارد، یکّه و تنهاست و کسی نیست که یاری‌اش دهد. جالب اینجاست که خداوند ایلیا را به‌خاطر داشتن چنین احساساتی سرزنش نمی‏کند، بلکه با پرسیدن اینکه در اینجا چه می‏کنی، به او فرصت می‏دهد احساساتش را بیان کرده، آماده شود تا به نیروی خداوند به خدمتش ادامه دهد.

یونس نمونۀ دیگری است از کسی که خدا به او فرصت داد تا خودکاوی کرده، به عمق احساساتش پی ببرد و از خشم و تلخی بهبود یابد. یونس خشمگین بود که چرا خدا توبۀ مردم نینوا را پذیرفته و از نابودی‌شان صرفنظر کرده است! به همین جهت احساس خفت و خواری می‏کرد، به حال خود دل می‏سوزاند، و همچون ایلیا در آرزوی مرگ بود! اما خدا با وجود تلخی یونس به او نزدیک می‏شود و فرصت می‌دهد تا یونس با پی بردن به عمق احساسات خود، از آن وضع بهبودی یابد. خدا در بیابان سوزان بوتۀ کدویی می‌رویاند تا بر یونس سایه بگستراند، ولی این بوته به زودی خشک می‌شود و یونس سخت به خشم می‌آید. آنگاه خدا از او می‌پرسد: «آیا صواب است که به جهت کدو غضبناک شوی؟» او گفت: «صواب است تا به مرگ غضبناک شوم!» (یونس ۴:‏۹). خداوند بوتۀ کدو را وسیله‏ای ساخت تا از طریق آن به یونس نشان دهد که در ورای احساس خشم او، احساسی عمیق‌تر لانه کرده است: «دل تو برای کدو بسوخت که برای آن زحمت نکشیدی و آن را نمو ندادی... و آیا دل من به جهت نینوا شهر بزرگ نسوزد؟» (۴:‏۱۰-‏‏‏‏‏۱۱). در اینجا نیز می‌بینیم که خدا نه تنها یونس را به سبب خشمش سرزنش نمی‌کند، بلکه از خشم یونس استفاده می‌‏کند تا از این طریق با او ارتباط ایجاد نماید. در پس احساس خشم یونس، احساس عمیق‌تر دلسوزی برای خود نهفته بود. خدا از طریق رویاندن بوته کدو، توجه یونس را از دل سوزاندن به حال خویش به احساس محبت و دلسوزی‌ای که خدا نسبت به مردم نینوا دارد معطوف می‌سازد -‏‏‏‏‏‏‏ احساسی که خدا می‌خواهد در یونس نیز باشد.

و سرانجام به عیسی مسیح می‏رسیم که هرگز از بروز دادن احساساتش ابا نداشت. در انجیل یوحنا از زبان عیسی مسیح چنین احساساتی می‏شنویم: «اکنون جان من مضطرب است. چه بگویم؟ آیا بگویم، “پدر مرا از این ساعت رهایی ده”؟ اما برای همین منظور به این ساعت رسیده‏ام. پدر، نام خود را جلال ده!» (یوحنا ۱۲:۲۷). و در عبرانیان ۵:‏۷ نیز دربارۀ همین اضطراب روحی عیسی مسیح می‏خوانیم.

ما شاید هرگز احساسات ژرف مسیح در روزهای آخر زندگی‏اش در این دنیا را درک نکنیم، اما یک چیز مشخص است و آن اینکه او از طریق این احساسات با پدرش در تماس بود. او صرفاً "لوگوس" فلسفی یونانیان نبود، بلکه «پسر» خدایی بود که او را "ابّا" یعنی "پدر" می‏نامید.

پولس نیز در رسالاتش ما را ترغیب می‌کند که احساسات خود را بروز دهیم. به‌عنوان مثال می‌گوید: «خشم گیرید و گناه مورزید» (افسسیان ۴:‏۲۶).

ابراز احساسات برای سلامت روحی و روانی فرد ایماندار بسیار مفید است و باید در محیط کلیسا آن را تشویق کرد. تنها از طریق احساسات است که می‏توان به عمق وجود انسان دست یافت. ایجاد رابطۀ عمیق با دیگران تنها از طریق احساسات امکان‌پذیر است.

الهیات مسیحی وقتی با احساسات عجین شود، می‏تواند بسیار غنی گردد. احساسات سیال است و توان آن را دارد که الهیات را از حالت جامد و صرفاً عقلانی درآورده، آن را تبدیل به چیزی مطلوب و دل‌انگیز و در عین حال نزدیک به زندگی روزمرۀ ما سازد. شاید ایراد گرفته شود که احساسات سیال ممکن است برای الهیات خطرناک باشد و آن را دستخوش تعالیم غلط سازد. در پاسخ باید گفت که زندگی مسیحی والاتر از آموزه‌های مسیحی است. آموزه‏های اساسی مسیحی رهنمودی است برای زندگی مسیحی، اما نمی‏تواند جای رابطۀ سیال و پویا را بگیرد. اگر می‏خواهیم با دیگران و با خدا رابطه‌ای صمیمی داشته باشیم، نمی‏توانیم احساسات را کنار بگذاریم. حتی در جایی که روابط و قراردادهای اجتماعی فراموش می‏شود و گسسته می‏گردد، احساسات پاک و مثبت می‏تواند سبب احیای روابط شود.

«پانن برگ» می ‏گوید زندگی مطلوب انسانی وقتی ممکن می‏گردد که انسان بتواند از طریق احساسات مثبت و عمیقی چون همدردی و شادی و امید، با دیگران ارتباط برقرار کند، و از احساسات منفی‌ای چون ترس، اضطراب، حسادت و نفرت که انسان را از دیگران منزوی می ‏کند، بپرهیزد. شخص ایماندار می‏تواند به یاری روح‌القدس از احساسات منفی آزاد شده، احساسات مثبت را در خود تقویت کند. کتاب‌مقدس به ما می‌گوید: «هر گونه تلخی، خشم، عصبانیت، فریاد، ناسزاگویی و هر نوع بدخواهی را از خود دور کنید. با یکدیگر مهربان و دلسوز باشید» (افسسیان ۴:‏۳۱و۳۲)

نبود یا کمبود الهیاتِ احساسات در کتب الهیات مسیحی باعث می‌شود چهره‏ای انتزاعی و مبهم از خدا ارائه ‏داده شود. حال آنکه خدای کتاب‌مقدس خدایی است دارای احساساتی عمیق که شدیداً به مخلوقاتش عشق می‏ورزد -‏‏‏‏‏‏‏ عشقی که با درد و رنج همراه است. نیز آنکه خدا از طریق احساسات با مخلوقاتش ارتباط برقرار می‏کند. در بطن ایمان، امید و محبت کتاب‌مقدسی، احساسات نهفته است. و نکته آخر اینکه مسیحیان می‏توانند به یاری روح خدا احساسات مثبت را جایگزین احساسات منفی کنند، و این مهم جز از طریق «نو شدن ذهن» (رومیان ۱۲:‏۲) امکان‏پذیر نیست.

شخصیت های موثر

خوان لوئیس ویوز
خوان لوئیس ویوز (6 مارس 1493 - 6 مه 1540) ، یک دانشمند مسیحی که بسیار مورد تحسین دینشناس اراسموس قرار گرفت ، به نام "پدر روانشناسی مدرن" (واتسون ، 1915). گرچه مشخص نیست که آیا زیگموند فروید با کارهای ویوز آشنا بوده است ، اما مورخ روانپزشکی ، گریگوری زیلبورگ ، ویوز را پدرخوانده روانکاوی می دانست. (تاریخچه روانشناسی پزشکی ، 1941). ویوز اولین دانشمند برجسته ای بود که مستقیماً روان انسان را تحلیل کرد.

رنه دكارت
رنه دكارت ، فیلسوف مشهور فرانسوی ، در عین حال كه عقاید كلیسای كاتولیك را نیز در ذهن داشت ، در زمینه روانشناسی مشاركت كرد. عقاید دکارت در قرن هفدهم بحث برانگیز بود زیرا برخی از اعتقادات وی مغایر تعالیم مسیحی بود. برخلاف آموزه های مسیحی ، دكارت معتقد بود كه می توان از حیوانات به عنوان ماشینی كه روح ندارد ، فهمید. اگرچه وی به طور خاص نگفت كه انسان روح ندارد ، اما مسیحیان این گفته را بحث برانگیز دانستند زیرا انسان شبیه حیوانات است. این باورها در کار او با عنوان جهان نوشته شده است. جهان هرگز منتشر نشد زیرا دكارت ترس از اینكه كلیسای كاتولیك وی را به خاطر اعتقادات جنجالی مجازات كند.

جان لاک
جان لاک ، یک فیلسوف انگلیسی بود که موضع "عقل" بودن "آخرین قاضی و راهنمای هر چیز" را حتی در مسائل مذهبی گرفت. شواهد چیزی نبود که او خود را مورد توجه قرار دهد و در عوض بدنبال سازگاری ، معنی و چگونگی پاسخ انسان به خواسته ها و به ویژه ایمان خود بود.

یکی از سهم عمده وی در روانشناسی ، نظریه ذهن او ، که در آن این پیش درآمد توضیح ایده هویت و خود می شود.

گوتفرید لایب نیتس
گوتفرید ویلهلم لایب نیتس ، یک فیلسوف لوتری بود ، که بر خلاف لاک ، معتقد بود که برخی عقاید مذهبی وجود دارد که به خودی خود غیرقابل انکار و غیر قابل انکار هستند

با این اوصاف ، امید بر این بود که بیشتر عقاید فلسفی وی ، از جمله عقایدی که به پایه ریزی مفاهیم روانشناختی کمک می کند ، تهاجمی به عقاید مسیحی-محور در اروپا نباشد و همچنین از تقسیم بندی واحد استفاده شود. بین فرقه مسیحیان. به عنوان سهم عمده ای در روانشناسی ، لایب نیتس تمایزی بین حالت های هوشیار و ناخودآگاه قائل شد که فروید و سایر جانشینان پس از قرن ها بیشتر گسترش می یابند. (متولد 1813 ، م. - 1855) فیلسوفی بود که در کارهای روانشناختی نظری عمیق همکاری داشت. وی در طی یک دهه ماهیت شخصیت ، گناه ، اضطراب ، ناخودآگاه (قبل از فروید) ، ذهنیت ، رشد انسانی و رشد معنوی را از دیدگاه مسیحی توصیف کرد. كیركگارد از نظر روانشناسی درمانی "پدری" محسوب می شود. پودمور می نویسد که "بیماری به مرگ (1849) به عنوان تلاشی برای حل" خود "گناهکار با تلفیق دیدگاه روانشناختی ناامیدی با الهیات بخشش گناهان." جولیا واتکین (1998) اظهار داشت که "بسیار محتمل است که ، اما به دلیل واقعیت نوشتن او به زبان اقلیت ، مدت ها قبل از ظهور فروید ، وی به عنوان بنیانگذار یک روانشناسی مهم عمیق مورد ستایش قرار می گرفت." اریكسون ، كه زیر نظر آنا فروید تحصیل می كرد ، فراتر رفت و گفت كیركگارد ، نه زیگموند فروید ، اولین روانكاو واقعی است. چارلز کار (1973) گفت: "کیفیت نافذ بینش کی یرکگارد در مورد احساس گناه ، ترس ، گناه و ناامیدی همچنین باعث می شود که وی به عنوان پدر روانشناسی درمانی مدرن شناخته شود."

روان درمانی مسیحی

البته‌ صاحب‌‌نظران‌ و روانشناسان‌ مسیحی‌ در مورد بکارگیری‌ اصول‌ روانشناسی‌ و روان‌ درمانی‌ در مشاوره‌ شبانی‌ توافق‌ کامل‌ ندارند و مکاتب‌ و دیدگاه‌های‌ مختلف‌ را در مشاوره‌ شبانی‌ می‌توان‌ مشاهده‌ کرد که‌ هر یک‌ به‌ اشکال‌ خاصی‌ اصول‌ روانشناسی‌ را مورد استفاده‌ قرار می‌دهند و یا به‌ مکاتب‌ روانشناسی‌ خاصی‌ تمایل‌ دارند و بر این‌ باورند که‌ یک‌ مکتب‌ روانشناسی‌ خاص‌ بیشتر از مکاتب‌ دیگر با جهان‌بینی‌ مسیحی‌ تطابق‌ دارد. بعضی‌ از مسیحیان‌ نیز به‌کلی‌ با بکارگیری‌ اصول‌ روانشناسی‌ در زندگی‌ مسیحیان‌ و خدمت‌ کلیسایی‌ مخالف‌ هستند و دلایل‌ خاص‌ خودشان‌ را ذکر می‌کنند.

از نظر بعضی‌ از صاحب‌نظران‌، برخی‌ از مکاتب‌ روانشناسی‌ به‌ اصول‌ و تعالیم‌ بنیادین‌ مسیحیت‌ نزدیکترند و کاربرد این‌ مکاتب‌ و اصول‌، منافاتی‌ با راست‌‌دینی‌ مسیحی‌ ندارد. برای‌ مثال‌ در روش‌ درمانی‌ روانشناس‌ معاصر کارل‌ راجرز، بر روی‌ پذیرش‌ کامل‌ مراجعه‌کننده‌ و نیز پذیرش‌ افکار و احساسات‌ او بدون‌ قضاوت‌ و داوری‌ در مورد وی‌ و نیز همدلی‌ و همدردی‌ و شفقت‌ نسبت‌ به‌ او تأکید می‌شود که‌ این‌ نگرش‌ با برخورد کلام‌ خدا با انسانها شباهت‌ دارد. یا در نگرش‌ مکاتب‌ روانکاوی‌، بر انگیزه‌ها و نیروهایی‌ که‌ در ناخودآگاه‌ هر فرد وجود دارند و رفتارهای‌ انسانی‌ را کنترل‌ می‌کنند، تأکید می‌شود که‌ در کلام‌ خدا نیز به‌ نیروی‌ گناه‌ که‌ در اعماق وجود هر انسان‌ سیطره‌ دارد و اعمال‌ و رفتارهای‌ او را، علیرغم‌ تصمیمات‌ آگاهانه‌اش‌ تحت‌ کنترل‌ دارد، اشاره‌ می‌شود. برای‌ مثال‌، می‌توان‌ به‌ تصویری‌ اشاره‌ کرد که‌ پولس‌ رسول‌ در باب‌ ۷ رساله‌ رومیان‌ در مورد فردی‌ ترسیم‌ می‌کند که‌ آنچه‌ که‌ می‌خواهد انجام‌ دهد، انجام‌ نمی‌دهد بلکه‌ کاری‌ را که‌ از آن‌ نفرت‌ دارد، بجا می‌آورد. این‌ نمونۀ‌ گویایی‌ است‌ از سیطره‌ نیروهایی‌ که‌ خارج‌ از حیطۀ‌ آگاهی‌ انسان‌ قرار دارند.

یا بسیاری‌ از روانشناسان‌ مسیحی‌، تشابهات‌ بسیاری‌ بین‌ ایمان‌ مسیحی‌ و افکار روانشناس‌ برجسته‌ سوئیسی‌، کارل‌ گوستاو یونگ‌، مشاهده‌ می‌کنند و مفاهیمی‌ چون‌ ناخودآگاهی‌ جمعی‌، صور ازلی‌ و تفرد را که‌ از مفاهیم‌ اساسی‌ روانشناسی‌ یونگ‌ هستند، در چارچوب‌ ایمان‌ مسیحی‌ تعبیر و تفسیر کرده‌ و آنها را بکار می‌گیرند.

مطالب‌ فوق شاید تا حدی‌ ما را سر در گم‌ سازند. ممکن‌ است‌ این‌ سؤال‌ برایمان‌ مطرح‌ شود که‌ آیا می‌توان‌ همۀ‌ روش‌های‌ فوق را در چارچوب‌ ایمان‌ مسیحی‌ بکار گرفت‌؟ آیا این‌ مکاتب‌ و روش‌ها تضادی‌ با مفاهیم‌ بنیادی‌ ایمان‌ مسیحی‌ ندارند؟ آیا همۀ‌ این‌ مکاتب‌ و روش‌ها به‌ یک‌ میزان‌ صحیح‌ هستند و فرقی‌ نمی‌کند کدام‌ روش‌ را مورد استفاده‌ قرار دهیم‌؟ آیا یک‌ مکتب‌ روانشناسی‌ بر مکاتب‌ دیگر برتری‌ و تفوق ندارد؟

به‌طور کلی‌ مکاتب‌ مختلف‌ روانشناسی‌، هر یک‌ نگرشی‌ خاص‌ در مورد انسان‌ و ماهیت‌ او دارند و هر یک‌ تعاریفی‌ مشخص‌ در مورد شخصیت‌ انسان‌ و مهم‌ترین‌ نیازها و انگیزه‌های‌ او ارائه‌ می‌دهند. روانشناسان‌ مختلف‌ علاوه‌ بر تحقیقات‌ علمی‌ و تجربی‌ و کلینیکی‌ خود، همچنین‌ تحت‌ تأثیر پیش‌فرض‌های‌ فلسفی‌ و انسان‌ شناختی‌ خاصی‌ قرار دارند که‌ این‌ پیش‌فرض‌ها به‌ شکلی‌ خودآگاه‌ یا ناخودآگاه‌ بر کلیات‌ نگرش‌ آنان‌ در مورد انسان‌ تأثیر می‌گذارد. پس‌ در نهایت‌ هر مکتب‌ روانشناسی‌ نوعی‌ نگرش‌ کلی‌ در مورد انسان‌ و طبیعت‌ او عرضه‌ می‌کند و تعریفی‌ خاص‌ از انسان‌ و مهم‌ترین‌ و اساسی‌ترین‌ انگیزه‌های‌ او ارائه‌ می‌دهد و روش‌های‌ درمانی‌ هر مکتب‌ نیز در زمینه‌ روان‌ درمانی‌، با توجه‌ به‌ تعریفی‌ که‌ بنیانگذاران‌ آن‌ مکتب‌ از انسان‌ و ماهیت‌ او دارند، تدوین‌ می‌شوند.

البته شایان ذکر است که این نظریه پردازان یا خود مسیحی هستند و به مسیح ایمان دارند یا این اندیشه ها را از کلام خدا و کتاب مقدس اقتباس کرده اند .

مشاوره مسیحی
مشاوره مسیحی نوعی روان درمانی است که بر اهمیت رابطه فرد با خدا تأکید می کند. مشاوره مسیحی از ایده های روانشناسی مسیحی برای درک صحیح و درمان بیماران استفاده می کند. هم روانشناسی مسیحی و هم مشاوره مسیحی به مردم کمک می کند تا خود را از نظر روانشناسی و در نظر خدا درک کنند. این فرم خاص مشاوره شامل عقاید مذهبی منحصر به فرد فرد برای ایجاد یک نوع درمان فردتر است.

بکارگیری اصول روانشناختی در کلیسا تنها محدود به مشاوره کشیشی نمی‌شود و عرصه‌های دیگری را نیز در برمی‌گیرد. برای مثال مسئله تعلیم را در نظر بگیریم‌. در روانشناسی تربیتی روش‌های خاصی برای ایجاد انگیزش در یادگیرنده‌، انتقال مطالب و فراگیری در سطح بهینه وجود دارد. برای تعلیم مطالب و موضوعات مختلف روحانی آیا می‌توان اصول و روش‌های روانشناسی تربیتی را بکار گرفت تا یادگیری در بهترین شکل انجام گیرد؟ بسیاری از معلمین موفق‌، اگر چه ممکن است در زمینه روانشناسی تربیتی مطالعه‌ای نداشته‌اند، اما عملاً یکی از علل موفقیت آنان در خدمت تعلیم‌شان‌، انتقال مفاهیم به شکلی قابل فهم برای دیگران و ارائه این مفاهیم در قالب‌ها و اشکال مناسب است‌. یا مسئله معلمین کانون‌ شادی را در نظر بگیرید. ارائه مطالب و موضوعات روحانی برای سنین مختلف کودکان باید متناسب با میزان درک و فهم هر سن خاص و متناسب با نیازهای سنی آنان باشد. برای مثال با شناخت خصوصیات و نیازهای گروه سنی ۴-۶ سال و میزان درک و فهم آنان می‌توان برنامه‌ای تعلیمی تنظیم نمود که متناسب با نیازها و درک و فهم آنان باشد. امروزه هیچ برنامه‌ریز آموزشی و مؤلف کتاب درسی بدون آگاهی از نظریات روانشناسی رشد و بخصوص نظریات پیاژه در مورد ساخت و کنش ذهن کودک نمی‌تواند برنامه یا کتاب درسی‌ای تألیف کند که از کارایی و جامعیت لازم برخوردار باشد. در واقع اصل تعلیم و تربیت تکوینی اصلی است که برنامه‌ریزان آموزشی کانون ‌شادی و معلمین آن باید به‌خوبی از آن آگاه باشند.

روانشناس مسیحی هوارد کیمبل در روشی که خود آن را "الگوی تجدید نظر شده مشاوره کشیشی" می‌نامد، تکنیک‌های مختلف درمانی چون خانواده درمانی‌، معنی درمانی و روش تحلیل تبادلی را به‌کار می‌گیرد و با توجه به فرد مراجعه‌کننده و مشکل خاص وی از یک روش خاص استفاده می‌کند.

در برخی دیگر از روش‌های مشاوره شبانی تلفیقی از نظریات فروید و راجرز به‌کار گرفته می‌شود. در یکی دیگر از روش‌های مشاوره شبانی که "آگاپه‌تراپی‌" نام دارد، در کنار کاربرد اصول و روش‌های مکاتب مختلف‌، عمدتاً بر روی روش "واقعیت درمانی‌" تأکید می‌شود.

روانکاوی مسیحی

جدا از مسئله کاربرد روانشناسی در خدمات کلیسایی‌، هر یک از ما در درون خود مسائل و مشکلاتی را می‌بینیم که گاه به موانع بزرگی در برابر رشد روحانی ما تبدیل می‌شوند و ما را از درون آزار می‌دهند و می‌فرسایند. خویشتن کاوی و آشنایی عمیق‌تر با مسائل درونی باعث می‌شود تا خودمان را بهتر بشناسیم و با شناخت مشکل و داشتن تصویری دقیق‌تر از آن در پی چاره‌جویی برآییم‌. پیروان زیگموند فروید و دیگر روانشناسانی که پیروی مکتب روان تحلیل‌گری هستند بر این باورند که ضمیر ناخودآگاه بخشی مهم از شخصیت ما را تشکیل می‌دهد و در واقع مهم‌ترین بخش شخصیت ماست‌.

ضمیر ناخودآگاه از نظر آنان آن بخش از شخصیت است که از مجموعه افکار، غرایز، انگیزه‌ها و ترس‌ها، علائق ممنوع‌، تخیلات منفی و خاطراتی تشکیل شده که از ابتدای زندگی با آنها روبرو بوده‌ایم اما به علت عدم توانایی رویارویی با آنها، آنها را به ضمیر ناخودآگاه رانده‌ایم و سپس مجموعه این عوامل باعث شکل‌گیری ضمیر ناخودآگاه در ما شده‌اند. از نظر آنان ضمیر ناخودآگاه و محتویات آن بسیاری از اعمال ما را در کنترل دارد و زیربنای شخصیت ما را تشکیل می‌دهد. بدینسان بسیاری از افکار و اعمال ما در واقع تحت کنترل عواملی است که از حیطه کنترل و آگاهی ما خارج بوده و شناختی نسبت به آنها نداریم‌. ما در تجربیات زندگی روزمره‌مان بارها از بسیاری از واکنش‌ها و اعمال‌مان متعجب می‌شویم و نمی‌توانیم بفهمیم که چرا در فلان شرایط بدینگونه عمل کردیم و چرا رفتارمان این قدر عجیب و غیرعادی بود. در پی‌ یافتن دلایلی برای درک علت رفتارمان برمی‌آییم اما هرچه می‌اندیشیم‌، نتیجه‌ای نمی‌گیریم‌. گاه علت رفتارمان را می‌توانیم با توجه به نحوه تعلیم و تربیت‌مان یا داشتن بعضی تجارب بفهمیم اما در بسیاری از موارد نیز کنکاش و جستجو در گذشته و در درون حتی ما را بیشتر متعجب می‌سازد که چرا فلان واکنش عجیب از من سرزد در حالیکه با توجه به تعلیم و تربیت و تجاربم اصلاً داشتن چنین واکنشی از من انتظار نمی‌رفت‌.

بدینسان ضمیر ناخودآگاه و تأثیر آن بر کل شخصیت‌مان، به‌عنوان معمایی عجیب و ناگشوده به‌نظر می‌رسد که برای راه‌یابی به حیطه آن حاضریم هر بهایی بپردازیم‌. البته روانشناسان گوناگون در مورد ضمیر ناخودآگاه و ماهیت آن دیدگاه‌های گوناگونی عنوان کرده‌اند. گروهی از روانشناسان حتی منکر وجود ناخودآگاه در شخصیت انسانی هستند. لذا با مطالعه آثار این روانشناسان نمی‌توان به تعریفی قطعی در مورد ناخودآگاه و ماهیت آن رسید. البته در ادامه مقالات ما در زمینه روانشناسی و مسیحیت مباحثی کلی را نیز در مورد علم روانشناسی‌، یافته‌های آن و اینکه یک مسیحی چگونه باید به یافته‌های علم روانشناسی بنگرد و تا چه حد این یافته‌ها قطعیت دارند، خواهیم پرداخت‌.

بدینسان خود را موجودی عجیب‌، پیچیده و ناشناخته می‌یابیم‌. کلام خدا از ما می‌خواهد تا اصول خاصی را بجا آوریم و از معیارهای اخلاقی مشخصی تبعیت کنیم اما در بسیاری از موارد آنچه را که درست می‌دانیم و می‌خواهیم بجا آوریم‌، انجام نمی‌دهیم و اعمالی را انجام می‌دهیم که پس از انجام آنها، نادرست‌شان می‌دانیم‌. پولس رسول تجربه مشابهی را در باب هشتم رساله به رومیان بیان می‌کند. او می‌نویسد‌‌: «آنچه می‌کنم نمی‌دانم بلکه بدی را که نمی‌خواهم می‌کنم‌» (رومیان ۸:‏۱۵و۱۹). پولس پس از بیان این تجربه‌، این موضوع را از دیدگاه الهیاتی تبیین می‌کند و توضیح او برای این موضوع ریشه در مکاشفه‌ای دارد که او از خدا یافته است و راه حل او هم برای مشکل راه ‌حلی است که اساس آن را عمل نجات بخش خدا در عیسی مسیح تشکیل می‌دهد.