نظریه های روانشناسی باروخ اسپینوزا
باروخ اسپینوزا ( Baruch Spinoza ) یا بندیکت د اسپینوزا با اصالت یهودی سفاردی پرتغالی ، نوامبر 1632 در آمستِردام زاده شد. پدر و مادرش به هوای زندگی آزاد به هلند مهاجرت كرده بودند و ميخواستند فرزندشان از كاهنان يهوديان محل شود.
خانوادهٔ او در اوایلِ همان سده به همراه بسیاری از دیگر یهودیان پرتغالی و اسپانیایی، از بیمِ پیگرد توسط دستگاه تفتیش عقاید کلیسا، به هلند پناه آورده بودند. هلند در آن زمان از نظر مذهبی سرزمین نسبتاً رواداری بود. اسپینوزا در جامعهٔ یهودیان هلند بزرگ شد و در آنجا تعلیمات یهودی را نزد تنی چند از بهترین خاخامهای عصر خود فرا گرفت.
اما او از كودكی پرسشهای بحثانگيز ميكرد تا اينكه آن مدرسه را ترك كرد و نزد مسيحيان به تحصيل ادامه داد.
۲۲ ساله بود كه در نامه بلندی به كنيسه آمستردام تورات را «كار يك گروه نويسنده سادهلوح» دانست. يك سال پس از آن، پدرش درگذشت و نخست او را از ارث محروم كردند تا اينكه به پشتوانه دادگاه ارثش را گرفت، ولی خودش از آن به سود خواهرش چشم پوشيد و ديگر هرگز آسودگی مالی نيافت.
۲۴ ساله بود كه كنيسه او را رسما تكفير كرد.
او برای گذران زندگی مدتی در مدرسه خانگی دوستش تدريس ميكرد. پس از بسته شدن آنجا كه آشيانه آزادانديشی بود، با تراش شيشههای عدسی دوربينها، ذرهبينها و ميكروسكوپها زندگی را ميگذراند. اين كار به معنی نمادين روشنگری هم بود.
۳۱ ساله بود كه ماندگارترين اثر خود كتاب اخلاق را نوشت و شناخت جهان و هستی و خدا را تنها از راه خِرد و نه ايمان و احساس و تجربه دانست. او برای تأكيد بر اصالت خِرد، هندسه را سرمشق قرار داد و به شيوه اين دانش برای هر پديدهای تعريف، اصل، نمونه و برهان آورد:
«من نميدانم كه آيا فلسفه من بهترين فلسفههاست، ولی اطمينانم به درستی آن به همان اندازه است كه شما مجموع سه زاويه هر مثلث را مساوی با دو قائمه ميدانيد.»
او جهان و هرچه در او هست را يك هستی يگانه ميداند و خدا را مجموعه كل هستی مينامد تا آنجا كه ميگويد اگر كسی ديگری را بيازارد، خود را آزرده زيرا ما همه از روح، جسم، شخص و شيء يكی هستيم.
او با تعريف همه چيز از جمله احساسات از پيشآهنگان طرح مسائل روانی به شمار ميآيد:
«اميد، احساس لذت ناپايدار از تصور چيزی است كه وقوعش در آينده يا گذشته مشكوك مينمايد. حال اگر شك را از اين احساس برداريم، تبديل به اطمينان ميشود. ترس نيز چيزی نيست جز رنج ناپايداری از تصور چيزی كه وقوعش در آينده يا گذشته مشكوك مينمايد. حال اگر شك را از اين عاطفه برداريم، تبديل به يأس ميشود.»
باروخ اسپينوزا 21 فوریه 1677 میلادی در ۴۵ سالگی در پايتخت هلند شهر لاهه درگذشت.
پدر اسپینوزا او را به مدرسهٔ یهودیان سپرده بود تا با آموزش در حوزه دینشناسی، خاخام شود. اسپینوزا در سن ۱۶ سالگی شاگردی استثنایی در حوزه امور دینی بود، امّا یادگیری در این زمینه او را راضی نمیساخت. به دلیل آشنایی به چند زبان، بهطور مستقل به مطالعه آثار فلسفی پرداخت. امّا رفتهرفته نشانههای تردید در مورد کتاب مقدس یهودیان به عنوان وحی الهی در او آشکار شد و موضوعهایی چون دخالت یک خدای شخصی در امور انسانی، برگزیدگی قوم یهود از طرف خداوند و نیز حقوق ویژه روحانیون را مورد شک و پرسش قرار داد. اسپینوزا تحت تأثیر فلسفهٔ دکارت بود، امّا در تعاملات متافیزیکی خود تلاش میکرد بر دوگانهانگاریِ دکارتی چیره شود و خدا، روح و ماده را در پیوندی واحد به اندیشه درآورد.
وی یکی از بزرگترین خِردگرایان و جبرگرایان فلسفه قرن هفدهم و زمینهساز ظهور نقد مذهبی و همچنین عصر روشنگری در قرن هجدهم بهشمار میرود. اسپینوزا به واسطهٔ نگارش مهمترین اثرش، اخلاقیات، که پس از مرگ او به چاپ رسید و در آن دوگانهانگاری دکارتی را به چالش میکشد، یکی از مهمترین فیلسوفان تاریخ فلسفهٔ غرب بهشمار میرود. پیشه وی تراش عدسی بود. او در طول زندگی، جایزهها، افتخارات و تدریس در مکانهای صاحبنام را رد کرد، و سهم ارث خانوادگیاش را به خواهرش بخشید.
البته بسیاری از دانشجویان یهودی هم که هوادار استقلال و آرمان آزادی اندیشه بودند، بهتدریج عَلَم مخالفت با فضای منقبض ناشی از قرائت سنتی از تعالیم یهودیت را بلند کردند و تورات را زیر سؤال میبردند. به همین دلیل پیشوایان یهودیت بهشدت نگران چنین مسائلی بودند. از اینرو وقتی اسپینوزا شروع به اشاعه نظریات نامتعارف و غیرسنتی خود کرد با مخالفت شدید روبهرو شد. او میگفت کسانی که اسفار پنجگانه موسی را نوشتهاند، هم از نظر علمی و هم از نظر علم کلام و الهیات سادهلوحانی بیش نیستند و اصولاً خمسهٔ موسی از موسی نیست! او به این بسنده نکرد و گفت که در تورات هیچ شاهدی بر این که خداوند صاحب جسم است یا روح فناناپذیر است یا فرشتگان وجود دارند در دست نیست. کسی نمیتوانست در مجادلات منطقی با او حریف شود، در نتیجه اولیای دین برای ساکت کردن او مستمری سالانه ۲۰۰۰ فلورن به او پیشنهاد کردند تا حداقل از اشاعهٔ نظریاتش بهطور علنی دست بکشد. امّا او قبول نکرد. او تا آخر عمر همسری نداشت و تا مرگ همینگونه ماند. در نهایت یکی از یهودیان متعصب به او سوءقصد کرد که از آن جان سالم به در برد. او در کالج آفینیوس که مدیر واندناندن، آن از آزاداندیشان دورهٔ خود بود، درس میخواند که این هم باعث بدگمانی نسبت به خود در جامعه یهودیت آمستردام شد. واندناندن قبلاً کشیش یسوعی بود ولی آزادیخواه شده و مطالعات وسیعی در زمینهٔ آثار یونان باستان و فلسفه داشت. او بعدها به آزادیخواهان فرانسوی پیوست و توطئهای برای انحلال نظام سلطنتی فرانسه و ایجاد دموکراسی کرد، ولی جنبش شکست خورد و او توسط پادشاه فرانسه اعدام شد.
او از نظرات حسدایکرسکاس بسیار تأثیر گرفت و آثار موسی بن میمون و فلسفه مدرسی و جردانوبرونو را بهدقت مطالعه کرد. حسدایکرسکاس میگفت جهان از ازل وجود داشته و تا ابد وجود خواهد داشت و خلقت شامل چیدمان اینها میشود. این نظر بر روی اسپینوزا تأثیر فلسفی گذاشت. او سرانجام در ۱۶۶۳ در لاهه ساکن شد. او به قدری معروف شد که لایبنیتس به ملاقات او میرفت و با هنریکاولدنبرگ که دبیر اول انجمن سلطنتی بریتانیا بود نامهنگاری میکرد و دوست بود. او با رابرتبویل، شیمیدان معروف نیز نامهنگاری میکرد و دوست بود.
اسپینوزا مراسم عبادی و دینی را بیاهمیت و زاید خواند و بیان کرد که متنهای کتاب مقدس را نباید کلمه به کلمه فهمید. از همین رو، او را در ۲۴ سالگی به جرم افکار انحرافی از جامعه یهودیان هلند اخراج و ورودش را به کنیسهها ممنوع کردند. حتی پیش از واکنش یهودیان، کلیسای کاتولیک کتابهای او را در فهرست کتابهای ممنوعه قرار داد و پروتستانهای هلندی نیز این کتابها را به آتش کشیدند. نظریاتش دشمنان زیادی برای او تراشیده بود و پس از اینکه سوء قصد به جان او نافرجام ماند، از آمستردام گریخت و گوشهگیری و انزوا پیشه کرد و خود را یکسره وقف فلسفه نمود.
اسپینوزا از جوانی دچار بیماری سل بود و تقریباً تمام عمر ناچار شد از یک رژیم سخت غذایی پیروی کند. اهل خوشگذرانی و معاشرت نبود. در نهایت سادگی میزیست و مبلغ مستمری را که بنابر وصیت دوستش یاندویت دریافت میکرد، خود از پانصد گولدن به سیصد گولدن کاهش داد. اسپینوزا در ۲۱ فوریه ۱۶۷۷ در ۴۵ سالگی در لاهه چشم از جهان فروبست. اسپینوزا در صحن نیوکرک مسیحیان در لاهه دفن شدهاست.
اساس و مبنای فلسفه اسپینوزا
جوهر (یا خدا) که اساس فلسفه اسپینوزا است.
اسپینوزا از تعریف جوهر آغاز میکند و میگوید: مقصود من از جوهر شیئی است که در خودش است و به نفس خودش به تصور میآید؛ یعنی تصورش به تصور شیئی دیگر که از آن ساخته شده باشد، متوقف نیست. در تعریف دیگری میگوید: مقصود من از «خدا» موجود مطلقا نامتناهی است؛ یعنی جوهر که متقوّم از صفات نامتناهی است که هر یک از آنها مبین ذات سرمدی و نامتناهی است.
ظاهرا دو تعریف فوق با تعاریف قدما از جوهر و خداوند مطابق است. میدانیم که اسپینوزا با فلسفه مسیحی و یهودی و از طریق تعالیم ابن میمون با فلسفه اسلامی آشنایی داشته است.
اما با تأویل روش اسپینوزا (چنانکه گفته شد) آشکار میشود که روش او، روش ریاضی است.عقل ریاضی قوّه فهم آدمی است که مفاهیم واضح و متمایز را ادراک میکند و پس از درک روابط ضروری بین آنها، از تحلیل و ترکیب آنها به نتایج جدید (معرفت ضروری) میرسد. از نظر عقل ریاضی، حقیقت مساوق است با آنچه به طور واضح و متمایز ادراک میشود. اموری که در پس پرده خفاست و دارای ابهام و ایهام است، عاری از حقیقت و موجب خطا و اشتباه و انحراف است.
با مقایسه این تلقی از عقل با تلقی قدما از عقل به ماهیت عقل ریاضی جدید بهتر میتوان پی برد. نزد قدما (اعم از یونانیان، اسلامیان و مسیحیان) عقل انسان مستقل و قائم به خویش نیست، بلکه نیازمند استفاضه از مراتب بالاتر عقل است.در تفکّر دکارت، اسپینوزا، لایب نیتس، کانت، هگل و دیگر متفکران عصر جدید، دیگر اثری از عقول مفارق و ارتباط عقل انسان با آنها و ضرورت اتخاذ حقایق از عقول مجرده، موجود نیست.
بنابراین، اینکه اسپینوزا از تعریف خداوند شروع میکند بدان معنا نیست که اساس تفکّر او خدا باشد، بلکه او صرفا با مفهوم عقلی خداوند سروکار دارد. خدای اسپینوزا دارای مفهومی مطابق با خود در عقل انسان است. با این توضیحات آشکار میشود که مبنا در تفکّر اسپینوزا خدا نیست، بلکه مبنا همان عقل بشر است.
ردِّ دوگانهانگاری
اسپینوزا تحت تأثیر فلسفهٔ دکارت بود. امّا در تأمّلات متافیزیکی خود تلاش میکرد بر دوگانهانگاری دکارتی چیره گردد و خدا، روح و ماده را در پیوندی واحد به اندیشه درآورد. دکارت دو جهان مختلف را قائل میشد: ذهن، ماده. اسپینوزا این را اشتباه یافت. دکارت نفس را در معنای قدرت فکر کردن، تنها مطلق به انسان میدانست و حیوانات را فاقد آن میپنداشت. ذهن را که قدرت تصمیمگیری داشت جدا از بدن تصور میکرد! حتی طی یک اقدام علمی گفت که منشأ این روح در غده صنوبری مغز است زیرا حیوانات این را نداشتند. در اصل رنه دکارت اعتقاد داشت جایگاه خودآگاهی در غده صنوبری در مغز است زیرا خودآگاهی همان روح است. ایرادی که اسپینوزا گرفت آن بود که اگر ذهن جدا از بدن است پس چگونه به دست من فرمان حرکت میدهد؟ در اصل اندیشه ریشه در کارکرد فیزیکی مغز انسان دارد که در زمان دکارت مثل اکنون منشأ فیزیک مغز یک راز بود. این مسئلهای که دکارت مطرح کرد در اصل مشابه آن توسط افلاطون. گرچه اسپینوزا در یکی از نامههایش ذهن را صرفاً از نظر فلسفی جدا از ماده میدانست ولی نمیگفت در واقعیت همچنین چیزی واقعیت دارد و بلکه بر یگانهانگاری تأکید میکرد.
اسپینوزا بین ابعاد ذهنی و جسمی انسان رابطهای برقرار میکند و بر خلاف برخی فیلسوفان چون دکارت که میگفت ذهن و بدن از هم جدایند، اعتقاد داشت که امور ذهنی و امور بدنی ابعاد جدایی ناپذیر یک چیزند و در واقع ذهن و جسم یک چیزند. به اعتقاد وی انسان میباید تلاش نماید تا خویشتن و جایگاهش در عالم هستی را بشناسد و شناختی از جایگاه انسان در جهان هستی به دست آورده و فلسفه وجودی دستگاه آفرینش را دریابد. در این مسیر با تکیه بر عقل و پرهیز از احساسات زود گذر به جایگاهی عظیم برسد و به درجه والاتری از کمال دست یابد.
ماده و روح
اسپینوزا در پاسخ میگوید که نه روح مادی و جسمانی است و نه جسم روحانی است؛ اعمال مغزی نه علت اندیشه است و نه معلول آن و نه مستقل و موازی هم. زیرا اینجا دو سلسله و یا دو هویت وجود ندارد؛ فقط یک سلسله موجود است که باطن آن اندیشه و ظاهر آن جنبش و حرکت است؛ فقط یک هویت است که باطن آن روح است و ظاهر آن جسم، هو الأول والأخر والظاهر والباطن، این هویت وحدت ترکیبی معضلی است از هر دو. روح و جسم در یکدیگر تأثیری ندارند، زیرا از هم جدا نیستند و امر واحدی هستند. «جسم نمیتواند ذهن را وادار به اندیشه کند؛ روح و ذهن نمیتواند جسم را وادار به حرکت و سکون یا حالات دیگر نماید» فقط برای آنکه «اعمال روحانی وخواهشهای جسمانی… امر واحدی میباشند.» تمام جهان به همین نحو که گفتیم یک زوج ترکیبی است هرجا یک جریان ظاهراً جسمی و مادی دیده شود، جنبه و نمایی از جریان حقیقی است، که اگر با نظر دقیق ملاحظه گردد، با اعمال روحی کاملاً هماهنگ است و اختلاف فقط در درجات است، این امر را ما در خود نیز می توانیم ببینیم. جریان درونی و روحی در هر مرحلهای با جریان خارجی و جسمانی مربوط است؛ «ربط و ترتیب افکار و تصورات مثل ربط و ترتیب اشیاء است.» ذات متفکر با ذات صاحب بعد و امتداد، شییء واحدی است که گاهی با این حالت و گاهی با آن حالت دیده میشود. «به نظر میرسید که بعضی از یهودیان این معنی را متوجه شده بودند، اگر چه نظر آنها مبهم و غامض بوده است، زیرا آنها قائل به وحدت عقل و عاقل و معقول باذات خدا بودند.»
اگر روح را به معنی وسیعتری بگیریم و آنرا با تمام انشعابات سلسله اعصاب مربوط سازیم، خواهیم دید که تمام تغییرات در «بدن» با تغیبراتی نظیر آن در «روح»، همراه است و یا اگر بخواهیم بهتر تعبیر کنیم، با هم یک کل تشکیل میدهند و همچنان که اندیشهها و جریانات ذهن در روح با هم مربوط و در یک سلک منتظم است، تغیرات بدن و تغییرات اشیاء که از راه حواس به بدن منتقل میشود، «نیز مطابق ترتیب خود مستقر شدهاند» و هیچچیز در بدن اتفاق نمیافتد مگر آنکه روح از آن آگاه است، و از راه شعور با وجدان ناآگاه درک میشود.» درست همچنان که تاثرات محسوس جزء یک کل است که تغییرات جهاز دوران دم و تنفس و جهاز هاضمه پایه آن است؛ یک تصور و اندیشه نیز، با تغییرات جسمانی، جزئی از ترکیب مجموع اعضاء است، حتی جزئیترین دقایق تفکرات ریاضی با بدن ارتباط دارد. (روانشناسان طرفدار مشاهدات خارجی نیز ادعا میکنند که از اهتزازات غیرارادی تارهای صوتی افکار شخص را در مییابند زیرا به نظر میرسد که این اهتزازات با تفکر همراه است.)
پس از آنکه اسپینوزا فرق و امتیاز روح و بدن را از میان برمیدارد، فرق و امتیاز بین درک و اراده را نیز در شدت و ضعف میداند و به اصطلاح منطقیین می گوید: این دو مشککند نه متوالی.
در ذهن و روح «قوائی» وجود ندارد و درک و اراده و تخیل و حافظه دو ماهیت مختلف نمیباشند. روح مرکز اطلاعاتی که با تصورات و افکار سرو کار داشته باشد نیست؛ بلکه عبارت است از نفس تسلسل و تتابع افکار و تصورات قوه مدرکه به اصطلاح انتزاعی و مجردی است از سلسله تصورات و افکار؛ و اراده به اصطلاح انتزاعی مجردی است از مجموع اعمال و تصمیمات: «نسبت قوه مدرکه به تصورات و نسبت اراده به تصمیمات مثل نسبت سنگی به سنگها است.» بالاخره «اراده و قوه مدرکه امر واحدی هستند زیرا یک تصمیم فقط عبارت است از یک تصور که به علت همکاری فراوان تصورات دیگر (و شاید به علت نبودن تصورات مخالف) آنقدر در ذهن و ضمیر میماند تا به عمل مبدل شود هر فکر و تصوری اگر در سر راه خود مانعی از تصورات و اندیشههای دیگر نبیند، بدل به عمل خواهد شد، خود تصور مرحله اول جریانات عضوی متحدی است که مرحله آخری آن عبارت از عمل است.
«روح ما تا آنجا که درک میکند، حالت لایزالی از اندیشه است که معلول حالت دیگری از اندیشه است و آن هم به نوبه خود معلول حالت دیگر الى غیرالنهایه و بدین ترتیب علم ابدی لایتناهی الهی را تشکیل میدهند.»
خلود و بقا
خلود و بقا ما از آن جهت است که اجزاء بیک کل هستیم. «روح انسان با فنای جسم به کلی فانی نمیشود، بلکه قسمتی از آن باقی و مخلد میماند.» (شبیه به آن است که حکمای ما برای تجرد قوه عاقله و قدرت خیال استدلال کرده اند و مخصوصا ملاصدرا نفوس اطفال و کسانی را که از درک کلیات عاجزند مجرد نمیداند و نیز رجوع شود به بحث: النفس جسمانیه الحدوث روحانیه البقاه، در اسفار و نظایر آن. (مترجم)) این قسمت باقی و مخلد همان قسمتی است که اشیاء را از نظر ابدیت درک میکند ، اینگونه درک و تعقل اشیاء هر چه بیشتر باشد جاودانی بودن و بقای اندیشه ما بیشتر است. ابهام و غموض افکار اسپینوزا در این قسمت از همه جا بیشتر است، با آنکه تفسیرهای مختلف بیشماری از گفتههای وی به عمل آمده است، باز گفتار او به نحوی است که قابل تطبیق بر عقاید و افکار مختلف است. بعضی گفتهاند مقصود او همان بقا و خلودی است که جورج الیوت (George Eliot نام مستعار ماری آن ایوانس از جمله زنان اهل ادب انگلیس است. (۱۸۸۰-۱۸۱۹)) گفته است یعنی حسن شهرت:
آن کس که در نظر ما معقولتر و حسنش بیشتر است، خاطرهاش در ذهن ما باقی خواهد ماند و پس از مرگ ما نیز این حسن شهرت تا ابد پایدار خواهد بود. گاهی به نظر میرسد که مقصود اسپینوزا خلود و بقا شخصی است و ممکن است علت آن پیشبینی مرگ زودرس خویش باشد که وی را وادار کرده است تا خود را به این امید تسلی بخشد، امیدی که در دل همه افراد بشر تا ابد خواهد جوشید.
معذلک او با اصرار تمام میان ابدیت و دوام فرق میگذارد: «اگر در افکار عامه دقت کنیم، خواهیم دید که وجداناً به بقای روح خود معتقدند؛ ولی آنها بقا و ابدیت را با هم خلط میکنند و آن را صفت قوه خیال با حافظه میدانند و معتقدند که حافظه با خیال پس از مرگ باقی میماند. » ولی اسپینوزا مانند ارسطو هنگامی که از خلود و بقاء صحبت میکند، بقای حافظه شخصی را منکر است. «روح فقط هنگامی که با جسم است میتواند تخیل کند و یا چیزی را به خاطر بیاورد » و نیز منکر جزای اخروی است. کسانی که معتقدند خداوند به اعمال خیر آنها پاداش بزرگتری خواهد داد، از درک معنی فضیلت و عمل خیر دور افتادهاند و خود را به سختترین بردگی دچار کردهاند؛ زیرا در این صورت نفس فضیلت و عمل خیر و عبادت خدا را سعادت و بالاترین حریت ندانسته اند. »
آخرین جمله کتاب اسپینوزا چنین میگوید: «رحمت الهی پاداش فضیلت نیست بلکه عین فضیلت است.» و شاید به همین طریق بتوان گفت که بقا و خلود پاداش روح متفکر و عالم نیست، بلکه عین علم و تفکر است؛ زیرا علم و تفکر گذشته را در حال حاضر میسازد و آینده را میبیند و بدین ترتیب از حدود تنگ زمان پا فراتر میگذارد و به دورنمایی میرسد که ماورای تغیرات فانوس خیال است؛ چنین اندیشه و تفکری جاودانی است، زیرا در این صورت هر حقیقتی امری پایدار و جزئی از محصول ابدی انسان است که همواره بر او تأثیر و نفوذ میکند.
فلسفه اخلاقی
وی باورهای اخلاقیاش را با رواقیان باستان مشترک میدانست چرا که نزد وی هم، اخلاقیات فراتر از جهان مادی نبودند گرچه که رواقیان بیشتر بر دوری از لذتهای جسمی تأکید داشتند و اسپینوزا بر ملایمت حسانی تأکید داشت. عصاره فلسفه اخلاق وی را میتوان در رسالهاش پیرامون تعالی فهم انسان جست. آنچه که اسپینوزا باور داشت خیر غایی و حقیقی بود. او باور داشت که خوب و بد مفاهیم نسبی هستند با ادعای این مطلب که هیچ چیزی ذاتاً خوب نیست و هیچ چیزی ذاتاً بد هم نیست مگر با توجه به یک امر جزئی. آن چیزهایی که عموماً خوب یا بد انگاشته میشوند صرفاً برای انسانها خوب یا بد هستند. اسپینوزا باور داشت که در جهان قطعیت که در آن همه چیزها در طبیعت از ضرورتی خاص حاصل میشوند یا کاملترین شیوه، هیچ چیزی اتفاقی نیست و هیچ چیزی ممکن نیست.
اراده
آنچه را که غالباً اراده مینامند و آن را نیروی محرکی میخوانند که یک اندیشه و تصور ثابت را به عزم بدل میکند: میل وخواهش است که «ماهیت حقیقی انسان» است میل و خواهش عبارت از شهوتیا غریزه است که ما از آن آگاهیم؛ ولی لازم نیست که همیشه غرایز از راه میل وجدانی عمل کنند (اسپینوزا قدرت وجدان ناآگاه را خاطر نشان ساخته است، چنان که از سمت حرکت در خواب (Somnanibulism) (قسمت ۲ قضیه ۲، تبصره ) بر میآید؛ و نیز متوجه پدیدهی انقسام شخصیت بوده است. (قسمت ۴، قضیه ۳۹، تبصره)) در ماورای غرایز کوشش مختلف و مبهمی برای حفظ ذات و شخص قرار دارد .(Coatus Sese preservandi) اسپینوزا این کوشش برای بقاء و حفاظت ذات را در تمام فعالیتهای انسان و موجودات مادون انسان میبیند، درست مانند شوپنهاور که همه جا اراده حیات و نیچه که همه جا ارادۂ قدرت میدید. فلاسفه ندرتاً باهم اختلاف دارند.
هر شیء، تا آنجا که خود اوست، کوشش دارد تا وجود خودرا حفظ کند؛ و کوشش برای حفظ موجودیت، چیز دیگری جز ماهیت فعلی آن نیست ؛ قدرتی که شیء به وسیله آن باقی است، کنه و ماهیت هستی آن است.
آزادی اراده وجود ندارد؛ ضرورت و لزوم حفظ بقای ذات، غریزه را به وجود میآورد، غریزه میل را تولید میکند و میل اندیشه و عمل را. «تصمیمات روحمان امیال و خواهشها هستند که با اختلاف اوضاع مختلف میگردند. » «در ذهن، اراده آزاد و مطلق وجود ندارد؛ بلکه تصمیم ذهن برای انجام دادن کاری معلول علتی است که آن هم به نوبه خود معلول علت دیگری است و هکذا الى غیر النهایه» «مردم از آن جهت خود را آزاد و مختار فرض میکنند که از امیال و ارادههای خود آگاهند ولی از علل این امیال و ارادهها بیخبرند.»
اسپینوزا حس آزادی و اختیار انسان را با حالت آن سنگی که در فضا پرتاب شده است مقایسه میکند، این سنگ اگر فکری داشت خود را در مسیری که میرود و به مقصدی که میافتد آزاد و مختار میدید و میپنداشت که این همه عمل خود اوست.
اسپینوزا پس از آنکه در تبصرة قضیه 48 از بخش دوم اخلاق، ارادة مطلق و کلی را موهوم و انتزاعی معرفی می کند و اراده های جزئی را امور واقعی می داند، به تعریف ارادة کلی و جزئی می پردازد. او در تعریف ارادة کلی می گوید: «مقصود من از اراده، قوه تصدیق یا انکار است، نه میل. تکرار می کنم، من از آن، قوه ای را قصد می کنم که نفس به واسطة آن حق را تصدیق می کند و باطل را انکار، نه میل که نفس به موجب آن چیزی را طلب می کند یا از آن دوری می جوید» (Elwes; 1933, p.118).
اسپینوزا در آثارش تعریفهای متفاوتی را از اراده ذکر می کند. این تعریفهای به طور مشخص عبارت اند از: هر عمل درونی و نفسانی، اعم از تصور، میل و خواهش ؛ هر نوع تصدیق و انکار، تصدیق و انکار حق و باطل یا تصور حق و باطل یا عقل ؛ خواهش و میل با کوشش نفسانی برای حفظ ذات. در جمع میان این موارد, احتمالاتی مطرح است. از جمله این که اسپینوزا در این تعریفها گاه به اصطلاح عام اراده نظر دارد و گاه به اصطلاح خاص اراده و گاه به معنای عرفی و لغوی آن.
تعاریفی از اسپینوزا در خصوص ارادة واقعی و جزئی ذکر شد, به طور مشخص پنج تعریف زیر است:
1. هر عمل درونی و نفسانی اراده است؛ اعم از تصور، میل و خواهش (تعریف مذکور در تفکرات مابعدالطبیعی).
2. اراده عبارت است از هر نوع تصدیق و انکار (تعریف مذکور در رسالة مختصره).
3. اراده، تصدیق و انکار حق و باطل است و چون این تصدیق لازمة تصور حق و باطل است، اراده، تصور حق و باطل و در نتیجة عقل است (تعریف مذکور در بخش دوم اخلاق).
4. اراده به معنای خواهش و میل است (تعریف مذکور در تبصرة نتیجة سوم قضیة 27 از بخش سوم اخلاق).
5. کوشش نفسانی برای حفظ ذات، اراده است (تعریف مذکور در تبصرة قضیة نهم از بخش سوم اخلاق).
غریزه ، درد و لذت
هر غریزه تدبیری است که طبیعت برای حفظ شخص به کار برده است (و یا برای حفظ نوع و جنس چون فیلسوف ما ازدواج نکرده بود، این معنی را فراموش کرده است.)
غرایز آنجا که قدرت سوقدهنده و محرک هستند، خوبند و آنجا که رهبر و رهنما هستند خطرناکند؛ زیرا هر یک از غرایز فقط اقناع خود را طالب است و نفع مجموع شخصیت را در نظر نمیآورد و ما میتوانیم این امر را خودخواهی غرایز نام نهیم. این شهوت عنان گسیخته و حس جنگجویی و تجملپرستی چه بلاها که بر سر مردم میآورد تا آنجا که آنها را بنده خود سازد. «شهوات و انفعالاتی که هر روز بر سر ما تاخت میآورند اغلب به آن جزء از بدن متعلق میباشند که بیشتر از اجزاء دیگر متأثر و تحریک شده است و به همین جهت قدرت آنها رو به فزونی و افراط مینهد و نفس را مجبور میکند که فقط به یک جزء و به یک قسمت بپردازد و به اجزاء دیگر نیندیشد.» ولی آن میل و خواهشی که فقط در یک جزء با یک قسمت از بدن تولید لذت و یا الم مینماید برای تمام شخص و کل اجزای او بیفایده است. برای اینکه خودمان باشیم ،باید خود را تکمیل کنیم.
لذت و الم عبارت است از رضایت یا کراهت یک غریزه؛ لذت و الم علت میلها و خواهشها نیست بلکه بر عکس معلول آن است میل ما به اشیاء از آن جهت نیست که تولید لذت میکنند بلکه چون ما اشیا را میخواهیم و میل داریم از آنها محظوظ میگردیم و لذت میبریم و برای آن به اشیاء میل میکنیم که باید میل بکنیم.
لذت و الم اموری نسبی هستند نه مطلق و حالات پستند بلکه انتقالاتند.
«لذت عبارت است از انتقال از حالت کمتر کمال (و به قول ما رضایت و بسندگی) به حالت بیشتر آن.»
«و خوشی عبارت از فزونی قدرت شخص است.» (مقایسه شود با گفتار نیچه: «سعادت چیست؟ احساس فزونی قدرت و شکسته شدن مقاومت»، دجال؛ قسمت ۲) «رنج عبارت است از انتقال از حالت بیشتر کمال به حالت کمتر آن، اینکه انتقال میگویم برای آن است که لذت عین کمال و یا رضایت نیست: اگر شخصی در حین تولد دارای کمال و رضایتی باشد که دیگران به آن منتقل میشوند… فاقد جوش و خروش لذت خواهد بود و عکس این مطلب نیز ظاهر است. » عواطف و احساسات عبارتند از حرکت و انتقال به کمال و قدرت و با حرکت و انتقال از آن.
«مقصود من از انفعالات و عواطف، تغییرات جسمانی است که به وسیله آن قدرت بدن رو به کاهش و با افزایش مینهد، یا ممد نیروی بدن هستند و یا مانع آن، تصورات این تغییرات نیز از زمره عواطف و انفعالات است. » (این نظریه عواطف معمولاً به جیمس و لانگ نسبت داده میشود؛ اسپینوزا در اینجا روشنتر از این دو روانشناس مطلب را بیان کرده است و مطالب او به طور قابل ملاحظهای با اکتشافات پروفسور کانون مطابق است) یک انفعال و یا یک عاطفه به خودی خود نه خوب است و نه بد، فقط آنگاه خوب و یا بد است که قدرت ما را افزایش دهد یا پایین آورد. «مقصود من از فضیلت و قدرت شیء واحدی است.» یک فضیلت عبارت است از قدرت و عمل و شکلی از استعداد و توانایی «انسان هر چه بیشتر بتواند وجود خود را حفظ کند و هر چه بیشتر در طلب آنچه برای او مفید است سعی کند، فضیلت او بزرگتر خواهد بود ، اسپینوزا هیچوقت نمیخواهد که کسی خود را فدای نفع و خیر دیگری کند و در این باب از خود طبیعت هم دلسوزتر است. به عقیده او خودخواهی نتیجه ضروری غریزه عالی حفظ نفس است؛ «اگر کسی بداند که چیزی برای او خوب است، هرگز از آن چشم نمیپوشد مگر به امید آنکه نفع و خوبی بیشتری به دست آورد.» این امر در نظر اسپینوزا کاملاً معقول است. «چون عقل طالب آنچه مخالف طبیعت است نیست، حکم میکند که هر کسی باید خود را دوست داشته باشد و آنچه را که به نفع اوست طلب کند و آنچه را که او را مستقیماً به حالت بزرگتری از کمالی هدایت مینماید، بخواهد؛ هر کسی باید برای حفظ وجود خود تا آنجا که هست، کوشش نماید » پس اخلاق او همچنان که طالبان مدینه فاضله خیالی میگویند بر پایه از خودگذشتگی و نیکی طبیعی انسان نیست، و نیز چنان که کلبیون محافظهکار میگویند بر روی خودخواهی و ضعف طبیعت بشری نمیباشد، بلکه آنچه او میگوید بر روی یک خودخواهی مشروع و ضروری است. آن روش اخلاقی که شخص را به ضعف و ناتوانی وادار میکند، فاقد ارزش است. بر اساس فضیلت چیزی جز کوشش برای حفظ نفس نیست و سعادت شخص در توانایی اوست برای این کار. »
جوهانس موللر در تحقیق غرایز و عواطف مینویسد: «درباره نسبت ورابطه عواطف، احساسات با یکدیگر با قطع نظر از اوضاع فیزیولوژیک، ممکن نیست بهتر از آنچه سپینوزا در شاهکار بینظیر خود شرح داده است، چیزی نوشت و آنگاه این عالم فیزیولوژی مشهور با تواضعی که معمولاً با بزرگی همراه است، تمام کتاب سوم اخلاق سپینوزا را نقل میکند، با تجزیه و تحلیل رفتار انسان، سپینوزا به مسالهای میرسد که عنوان شاهکار اوست.»
اخلاق اسپینوزا
در عالم هر چیزی که رخ میدهد از ماهیت ضروری اشیاء است یا از طبیعت یا خدا. بر طبق نظر اسپینوزا، واقعیت، کمال است. اگر شرایط همچون امری اتفاقی لحاظ شوند این حاصل فهم ناقص ما از طبیعت است. در حالیکه اجزاء سلسله علت و معلول، فراتر از فهم انسانی نیستند و فهم انسانی از کل مجموعه نامحدود محدود است که بخاطر محدودیت علمی است که به صورت تجربهوار برداشتی از توابع کلی را بهدست میدهد. اسپینوزا همچنین میگوید که ادراک حسی گرچه عملی و مفید است، برای کشف حقیقت کافی نیست. فهم وی از بقا بیان میکند که میل طبیعی انسان به بقا از بهسوی یک وجود ضروری نگاهداری میشود. او بیان میکند قوه فضیلت انسان میتواند تعریف شود از طریق موفقیت در نگاهداری وجود از طریق نگاهداری عقل که آموزهٔ اساسی اخلاق است. از نظر وی بالاترین فضیلت، عشق عقلانی به معرفت خدا/طبیعت/جهان است.
در جهان هر چیزی که اتفاق می افتد از ماهیت ذاتی اشیاء یا خدا یا طبیعت ناشی می شود. از نظر اسپینوزا، واقعیت کمال است. اگر شرایط تاسفآور تلقی میشود، تنها به دلیل درک ناکافی ما از واقعیت است. در حالی که اجزای زنجیره علت و معلول فراتر از درک عقل انسانی نیستند، درک انسان از کل بینهایت پیچیده به دلیل محدودیتهای علم برای در نظر گرفتن تجربی کل توالی محدود است. اسپینوزا همچنین اظهار داشت که ادراک حسی، اگرچه عملی و مفید است، برای کشف حقیقت ناکافی است. مفهوم او از conatus بیان میکند که تمایل طبیعی انسانها تلاش برای حفظ یک موجود ضروری است، و اظهار میدارد که فضیلت/قدرت انسانی با موفقیت در این حفظ هستی با هدایت عقل بهعنوان آموزه اخلاقی مرکزی تعریف میشود. به گفته اسپینوزا، عالیترین دکترین اخلاقی. فضیلت، عشق فکری یا شناخت خدا/طبیعت/کیهان است.
همچنین در اخلاق ، اسپینوزا عقاید خود را در مورد آنچه که به نظر او سه نوع دانش است که با ادراکات همراه است، بحث می کند:
- اولین نوع دانشی که درباره آن می نویسد، دانش تجربیات است. به عبارت دقیقتر، این نوع اول از دانش را میتوان بهعنوان معرفت به چیزهایی که میتوان «مثل، مغشوش و بدون نظم» نامید. توضیح دیگر در مورد آنچه علم اول می تواند باشد این است که علم به استدلال خطرناک است. عقل خطرناک فاقد هر نوع عقلانیت است و ذهن را در حالت «انفعالی» قرار می دهد. این نوع «ذهن منفعل» که اسپینوزا در کتابهای قبلی اخلاق درباره آن مینویسد، حالتی از ذهن است که در آن علل کافی تبدیل به احساسات میشوند.
- دانش دوم اسپینوزا شامل استدلال به علاوه احساسات است. او توضیح میدهد که این معرفت به دلیل عقلانی بودن هر علت کافی که با هر چیزی مشترک در ذهن انسان ارتباط دارد، به دست میآید. نمونه ای از این می تواند هر چیزی باشد که به عنوان فضیلت ناقص طبقه بندی می شود. فضایل ناقص به عنوان فضایل ناقص دیده می شود. بسیاری از فیلسوفان، مانند توماس آکویناس و ارسطو، فضیلت ناقص را با فضیلت بت پرستان مقایسه می کنند.
- اسپینوزا سومین و آخرین معرفت را شناخت خداوند تعریف می کند که مستلزم عقلانیت و عقل ذهن است. به تفصیل بیشتر، اسپینوزا از این نوع معرفت برای پیوند ذات خدا با ذات فردی استفاده می کند. این علم نیز از هر اسباب کافی که شامل فضیلت کامل باشد، شکل می گیرد.
در بخش پایانی کتاب اخلاق ، توجه او به معنای «نعمت واقعی» و توضیح او در مورد چگونگی جدا کردن احساسات از علل بیرونی برای تسلط بر آنها، پیشنمایشی از تکنیکهای روانشناختی توسعهیافته در دهه 1900 است. مفهوم او از سه نوع معرفت - عقیده، عقل، شهود - و ادعای او مبنی بر اینکه دانش شهودی بیشترین رضایت ذهنی را فراهم می کند، به این پیشنهاد منجر شد که هر چه بیشتر نسبت به خود و طبیعت/جهان آگاهی داشته باشیم، کاملتر و با برکت تر خواهیم بود. (در واقع) هستند و تنها دانش شهودی ابدی است .
طبیعت و غایت در "اخلاق" اسپینوزا
خدای اسپینوزا علت همه اشیاء است زیرا همه اشیاء به طور علی و ضروری از سرشت الوهی نشات میگیرند. یا همان طور که او بیان میکند: از قدرت عالی یا طبیعت نامتناهی خدا "همه اشیاء بالضروره ناشی شدهاند، یا پیوسته به موجب همان ضرورت ناشی میشوند. همانطور که از طبیعت مثلث از ازل آزال تا ابد آباد بیرون میآید که زوایای سه گانهاش برابر دو قائمه است".
بنابراین، وجود جهان به گونهای ریاضیاتی ضروری است. امکان ندارد که خدا وجود داشته باشد اما جهان وجود نداشته باشد.
قضیه 29: ممکنی درعالم موجود نیست، بلکه وجود همه اشیاء و نیز افعالشان به موجب ضرورت طبیعت الهی، به وجه معینی، موجَب شدهاند.
قضیه 33: ممکن نبود اشیاء به صورتی و نظامی دیگر، جز صورت و نظام موجود، به وجود آیند.
متافیزیک اسپینوزا درباره خدا در عبارتی که در چاپ لاتینی "اخلاق" (نه چاپ هلندی آن) آمده، به گونهای آراسته خلاصه شده است: "خدا یا طبیعت"( Deus, sive Natura): "زیرا موجود سرمدی یا نامتناهی که ما آن را خدا یا طبیعت میخوانیم با همان ضرورتی که وجود دارد عمل هم میکند" (پیشگفتار بخش پنجم).
به سبب ضرورت ذاتی طبیعت، در جهان غایتشناسی وجود ندارد. طبیعت برای غایتی عمل نمیکند و اشیاء برای اهدافی از پیش تعیین شده وجود ندارند. هیچ "علت غایی"ای وجود ندارد .
آزادی
از نظر اسپینوزا عقلانیت و آزادی به یکدیگر پیوسته اند، انسان با کنترل احساس و عاطفه خود به وسیله عقل میتواند به آزادی دست یابد، احساسات زودگذر آدمی مانعی برای هدایت نفس به سر مقصد نهایی هستند. انسان با سلطه عقل در جوانب زندگی خویش میتواند آزادانه تصمیم گرفته و از کارهای خود نتیجهای مفید و سودمند بگیرد. «آن چیزی آزاد نامیده میشود که صرفاً به ضرورت طبیعت خود وجود دارد و فقط خود، اعمال خویش را تعیین میکند.» با تعریف اسپینوزا از موجود آزاد، تنها هستی مطلقاً آزاد، خداوند است.
مبنای هستی شناختی اسپینوزا نسبت به انسان خود مختار، جوهر وجودی اوست. انسان بر اساس درک و شناخت خود از جهان و اراده ذاتی خویش میتواند از دیگر افراد متمایز گردد. در جهان هستی، هر موجودی که درک و تکاملش از دیگر مخلوقات بیشتر باشد فعالیت و کارکرد بیشتری خواهد داشت، همواره جوامع از وجود انسان متکامل و فعالیتهای او بهره میبرند، چنین شخصیتی نمی تواند فردی منفعل باشد. «هر چه کمال چیزی بیشتر باشد، فعالیت آن بیشتر و انفعالش کمتر است.» البته این اصل هستی، علاوه بر انسان بر طبیعت نیز حاکم است. از نظر اسپینوزا طبیعت هدف غایی و متفاوت خود را دارد و صرفاً قلمرویی برای استفاده انسان جهت رفع نیازهایش نیست. بنابراین اسپینوزا دیدگاه سود جویانه و استثمار گرایانه ای نسبت به طبیعت ندارد و به خود مختاری طبیعت و موجودات آن تاکید دارد. طبیعت و موجوداتش صرفاً جهت بهره برداری فعالیتهای انسانی نیست، بلکه هدف و غایتی مخصوص برای خود دارند.
پس با این اعتقاد، جهان هستی علاوه بر دنیا و اجتماع انسانها به قلمرو طبیعت و دیگر موجودات نیز تعلق دارد. وجه اشتراک انسان با دیگر موجودات طبیعی این است که همه خواستار بقای هستی و زندگی خود هستند و آزادی شرط لازم برای این امر است. البته آزادی به معنای فقدان موانع خارجی نیست، بلکه استقلال فکری و خودمختاری عقلی انسان جزء اساسی آزادی است. مطیع نبودن و عدم فرمانبرداری انسان از غرایز و احساس انسانی میتواند او را به آزادی و سپس خوشبختی برساند. انسان با خود مختاری عقلی در سعادت خود نقش اساسی دارد. بین آزادی و خوشبختی رابطه ای متقابل وجود دارد. انسان برده و تابع امیال نفسانی هرگز نمی تواند به آزادی واقعی و حقیقی برسد.
با پیوند دادن آزادی و عقل، برخی از اندیشمندان، اسپینوزا را از منتقدان بالقوه لیبرالیسم به شمار میآورند. مفهوم مثبت و تعریف واقعی که وی از عقل ارائه داده او را به لیبرالهای عصر روشنگری مرتبط میسازد. اسپینوزا فرد گراست، او بر خلاف بسیاری از لیبرال ها، خود مختاری را جزء اولیه و شرایط ابتدایی فرد نمیداند، بلکه آن را مقصد و هدف نهایی فرد تلقی میکند. خودمختاری هدف و آرمان یک انسان عاقل است. از دید او آزادترین موجودات، عاقلترین آنهاست و عاقل بودن به معنی عمل کردن بر طبق موازین طبیعت است. در جهان بینی اسپینوزا روابط فرد و طبیعت به وسیله عقل هماهنگ میشود.
او میگوید: خداوند علتی است آزاد. از نظر وی خداوند علت آزاد همه چیز است. یعنی نحوه وجودی او بر اساس ضرورت هستی اوست. آزادی و ضرورت، دیگر دو قطب مخالف یکدیگر نیستند، بلکه بهطور مطلق مترادف یکدیگر محسوب میشوند. معنی آزاد بودن برای خداوند این است که بر اساس ضرورتش وجود داشته باشد و بدین دلیل است که خداوند هم آزاد است و هم ضرورت آزادی خداوند منطبق با ضرورتش است
آزادی واقعی ما فقط میتواند به معنای ضرورت وجود خداوند باشد زیرا در برابر خدا هیچ آزادی واقعی وجود ندارد، چون همه چیز خداوند است و این موضوع خود ما را هم در برمیگیرد.
مسالهی اسپینوزا، دستیابی به آزادی بهعنوان هدفی اخلاقی است. از این رو دمکراسی از دیدگاه اسپینوزا، نهادی اجتماعی است که بر اساس انتقال قدرت جمعی افراد به یک حاکمیت صورت میگیرد که خود، تجلی ارادهی جمعی آنهاست
خدا و ادیان
خدا برای اسپینوزا، خدایی آن جهانی نیست که جهان را از نیستی آفریده باشد. جهان ناآفریدهاست. نه آغازی داشته و نه پایانی برای آن در نظر گرفته شده. جهان برای اسپینوزا، خدای جاودانی و به عبارت دیگر صورت پدیداری الوهیت است. برای وی، خدا و طبیعت و جوهر این همانند. این، عالیترین مفهوم متافیزیک اسپینوزاست.
در اصل و بهطور خلاصه که از زبان اسپینوزا بیان شده جهان صحنه خیمهشببازی نیست و خدا خیمهشبباز آن، که آن را کنترل کند، خود از طریق معجزه قوانین طبیعت را نقض کند و زیر پا بگذارد و در صورت لزوم دوباره آن را به کار گیرد! خدا همان طبیعت است که در برگیرنده تمام علتها و جوهرهاست. از اینرو اسپینوزا تا حدّی شبیه تفکر شرقی فکر میکند که بیجهت نیست زیرا خود از فلسفه هندی تا حدی وام گرفتهاست. او بعضی از آثار هندی را مطالعه میکرد.
فلسفه اسپینوزا سرشار و اشباع شده از خداست. او در جایی میگوید: من خواهان عشق عقلانی به خدا هستم. از اینرو نگاه اسپینوزا یک جهانبینی علمی بسیار متعالی و زیباست به حدی که انشتین را مجذوب خود میکند. انشتین یک دانشمند و متفکر همه خدایی و یک اسپینوزایی بود.
«اینکه میگویید اگر خدا را سمیع و بصیر و شاهد و مرید ندانم…، پس خدایی که به آن معتقدم چگونه است، مرا به خودتان بدگمان میسازید زیرا من فکر میکنم که شما کمالاتی بالاتر از صفات فوق نمیتوانید تصور کنید. از این فکر شما تعجبی نمیکنم؛ زیرا اگر «مثلث» را زبان میبود خدا را کاملترین مثلثها میگفت و «دایره» ذات خدا را اکمل دایرهها میخواند؛ همینطور هر موجودی صفات خاص خود را به خدا نسبت میدهد.» نامه، ۶۰
وی اساس فلسفه خود را بر این اصل استوار کرده که “ممکن نیست دو جوهر نامتناهی و ناکرانمند همزمان وجود داشته باشند”. و بنابر آن نتیجه میگیرد که پس جهان و خدا یکی هستند.
او خداوند را «جوهر ممتد» میداند، یعنی صفت مادی برای خدا قائل شده؛ لذا نتیجه ساده این میشود که هرچه هست ماده است و غیر آن نیست. اسپینوزا وقتی با خشم خداباوران مواجه شد سعی در اصلاح و توجیه سخن خود کرد و اصطلاح «حالت» را ابداع کرد و امتداد را یک حالت و نه صفت خواند. حتی فلاسفه مارکسیست نیز معتقدند که فلسفه اسپینوزا سرانجام از ماتریالیسم مطلق سر درمیآورد.
اسپینوزا میگوید: “جهان ناآفریده است”. یعنی از روز ازل همین بوده که هست. حال که نظریهٔ مهبانگ مورد توافق قاطبهٔ دانشمندان عالم قرار گرفته، قوام نظام فلسفی او کاهش یافتهاست. از طرفی خدای اسپینوزا به انسان بیاعتناست و نه او را پاداش میدهد و نه مجازاتی در کار خواهد بود، اسپینوزا به معاد اعتقادی ندارد؛ و این عدالت الهی را زیر سؤال میبرد؛ و بدین گونه خدا تبدیل به تودهٔ عظیم مادی غولپیکر ولی منفعلی میشود. او میگوید جهان غایتی ندارد. با فرض درستی نظر او، زندگی انسان و کل فلسفه خلقت (اگر خلقتی در کار باشد) پوچ و بیمعناست؛ لذا نتیجه اخلاقی فلسفه او نهیلیسم و آنارشیسم است. محسن جهانگیری در کتاب “اسپینوزا فیلسوف جاودانه” مینویسد که شاید دست تقدیر باعث شد تا اسپینوزا خالق نظام فلسفی باشد که سازگارترین فلسفه با علم است. یک فرض دیگر هم ممکن است و آن اینکه او خودآگاه یا ناخودآگاه، در عصر شکوفایی علوم تجربی تلاش کرد تا نظام فلسفی را بسازد که مورد توجه عالمان و دانشمندان و حکمای طبیعی واقع شود.
«همچنانکه تا ابدالاباد سه زاویه مثلث مساوی با دو زاویه قائمه است، به همان ترتیب و به همان ضرورت تمام اشیاء از طبیعت لایتناهی خداوندی منبعث میگردد.»
«اینکه میگویید اگر خدا را سمیع و بصیر و شاهد و مرید ندانم…، پس خدایی که به آن معتقدم چگونه است، مرا به خودتان بدگمان میسازید زیرا من فکر میکنم که شما کمالاتی بالاتر از صفات فوق نمیتوانید تصور کنید. از این فکر شما تعجبی نمیکنم؛ زیرا اگر «مثلث» را زبان میبود خدا را کاملترین مثلثها میگفت و «دایره» ذات خدا را اکمل دایرهها میخواند؛ همینطور هر موجودی صفات خاص خود را به خدا نسبت میدهد.»
«عامه مردم خدا را از جنس نر و مذکر میدانند و نه زن و مؤنث.»
اسپینوزا در کتاب اخلاق بیان داشته است که در جهان تنها یک جوهر وجود دارد و آن جوهر خداست. بنابراین هر آنچه وجود دارد به خداوند و وجود او مربوط میشود. خدا طبیعت را خلق نکرده بلکه خود او طبیعت است. یعنی جهان مظهر همه صفات خداوند است، او قائل به وحدت وجود است.
این عقیده رایج است که اسپینوزا خدا را با جهان مادی یکی می داند. از این رو او را «پیامبر» و «امیر» و برجستهترین مبیّن وحدتگرایی نامیدهاند . به طور خاص، او در نامهای به هنری اولدنبورگ میگوید: «در مورد دیدگاه برخی افراد مبنی بر اینکه من خدا را با طبیعت میشناسم (که به عنوان نوعی ماده جرمی یا جسمانی گرفته میشود)، آنها کاملاً در اشتباه هستند. برای اسپینوزا، جهان (کیهان) حالتی است تحت دو ویژگی فکر و بسط . خداوند بی نهایت صفات دیگر دارد که در دنیا وجود ندارد.
به گفته فیلسوف آلمانی کارل یاسپرس (1883-1969)، هنگامی که اسپینوزا Deus sive Natura (در لاتین به معنای «خدا یا طبیعت») را نوشت، اسپینوزا به معنای خدا طبیعی است (طبیعت همان کاری را انجام می دهد که طبیعت انجام می دهد؛ به معنای واقعی کلمه، «طبیعت طبیعت»). natura naturata (طبیعت از قبل ایجاد شده؛ به معنای واقعی کلمه، "طبیعت طبیعت").
یاسپرس معتقد بود که اسپینوزا در منظومه فلسفی خود قصد ندارد بگوید خدا و طبیعت اصطلاحاتی قابل مبادله هستند، بلکه تعالی خداوند با صفات بی نهایت او گواهی می شود و دو صفت شناخته شده توسط انسان یعنی اندیشه و بسط دلالت دارند. وجود خدا حتی خدا را تحت صفات فکری و بسط نمی توان به طور دقیق با جهان ما یکی دانست. آن جهان البته «تقسیم پذیر» است. قطعات دارد اما اسپینوزا گفت: «هیچ صفتی از جوهر را نمی توان به طور واقعی تصور کرد که از آن نتیجه شود که جوهر تقسیم شود»، به این معنی که نمی توان یک صفت را به گونه ای تصور کرد که به تقسیم جوهر منجر شود. همچنین فرمود: «جوهری که مطلقاً نامتناهی است، غیرقابل تقسیم است» (اخلاق، قسمت اول، قضایای 12 و 13).
با پیروی از این منطق، جهان ما را باید حالتی تحت دو صفت اندیشه و بسط در نظر گرفت. بنابراین، به گفته یاسپرس، فرمول پانتئیستی «یک و همه» تنها در صورتی در مورد اسپینوزا صدق میکند که «یک» تعالی و «همه» را حفظ کند.
مارسیال گوئرول (1891-1976) برای توصیف دیدگاه اسپینوزا در مورد رابطه بین خدا و جهان، به جای « پانتئیسم »، اصطلاح «پاننتئیسم» را پیشنهاد کرد. جهان خدا نیست، اما به معنای قوی «در» خداست. نه تنها چیزهای محدود خدا را علت خود دارند. آنها بدون خدا نمی توانند تصور شوند. با این حال، چارلز هارتشورن (2000-1897) فیلسوف پاننتئیست آمریکایی، برای توصیف دیدگاه اسپینوزا بر واژه پانتئیسم کلاسیک اصرار داشت.
در سال 1785، پس از آنکه گوتولد لسینگ در بستر مرگ اعتراف کرد که « اسپینوزیست » است، فریدریش هاینریش ژاکوبی در محکومیت پانتئیسم اسپینوزا منتشر کرد ، که در زمان او به عنوان ملحد خوانده می شد. ژاکوبی مدعی شد که دکترین اسپینوزا ماتریالیسم محض است، زیرا گفته میشود که تمام طبیعت و خدا چیزی جز جوهر گسترده نیستند . از نظر ژاکوبی این نتیجه عقل گرایی روشنگری بود و سرانجام به الحاد مطلق ختم می شد. موسی مندلسون با ژاکوبی مخالف بود و گفت که هیچ تفاوت واقعی بین خداباوری وجود ندارد و پانتئیسم این موضوع به یک دغدغه فکری و مذهبی عمده برای تمدن اروپایی در آن زمان تبدیل شد.
حکم تکفیر
در سال ۱۶۶۵، عقیدهٔ همهخدایی اسپینوزا منجر به صدور حکم تکفیر او از سوی روحانیون یهودی شد: به قضاوت فرشتهگان و روحانیون، ما باروخ اسپینوزا، را تکفیر میکنیم، از اجتماع یهودی خارج میکنیم و او را لعنت و نفرین میکنیم. تمامی لعنتهای نوشته شده در قانون (منظور تلمود و تورات است) بر او باد، در روز بر او لعنت باد، در شب بر او لعنت باد. وقتی خواب است بر او لعنت باد، وقتی بیدار است بر او لعنت باد، وقتی بیرون میرود بر او لعنت باد و وقتی بازمیگردد بر او لعنت باد. خداوند او را نبخشد و خشم و غضب خدا علیه او مستدام باد، خداوند نام او را در زیر این خورشید محو کند و او را از تمامی قبایل اسرائیل خارج کند. ما شما را نیز هشدار میدهیم، که هیچکس حق ندارد با او سخن بگوید، چه بهطور گفتاری و چه بهطور نوشتاری. هیچکس حق ندارد به او لطفی بکند، کسی حق ندارد با او زیر یک سقف بماند، و در دو متری او قرار بگیرد، و هیچکس حق ندارد هیچ نوشتهای از او را بخواند.
در 27 ژوئیه 1656 ، جماعت تلمود تورات آمستردام حکمی را علیه اسپینوزا 23 ساله صادر کرد. سند زیر ترجمه رسمی پرونده محکومیت است: " اربابان مائمد که از دیرباز از عقاید و اعمال شیطانی باروخ دو اسپینوزا اطلاع داشتند، با ابزارها و وعدههای مختلف کوشیدهاند تا او را از راههای شیطانیاش برگردانند. اما نتوانست او را وادار به اصلاح شیوه های شیطانی خود کند، و برعکس، هر روز اطلاعات جدی تری درباره بدعت های شنیع که انجام می داد و تعلیم می داد و اعمال وحشتناکش دریافت می کرد و شاهدان امین متعددی بود که برکنار کردند و در حضور اسپینوزا مذکور به این امر شهادت دادند و به صحت موضوع متقاعد شدند. و بعد از این که همه اینها در حضور چچمیم محترم بررسی شد[حکیمان] با رضایت خود تصمیم گرفته اند که اسپینوزا مذکور تکفیر و از قوم اسرائیل اخراج شود. به فرمان فرشتگان و به فرمان مردان مقدس، با رضای خداوند تبارک و تعالی و با رضایت تمام جماعت مقدس، باروخ دی اسپینوزا را تکفیر، اخراج، نفرین و لعنت می کنیم. از این طومارهای مقدس با ششصد و سیزده دستوری که در آن نوشته شده است، با تکفیر یوشع که با آن اریحا را ممنوع کرد ، با نفرینی که الیشع پسران را نفرین کرد و با تمام نفرین هایی که در کتاب شریعت نوشته شده است. لعنت بر او در روز و ملعون در شب. لعنت بر او هنگامی که دراز می کشد، و ملعون است هنگامی که برخیزد. وقتی بیرون میآید ملعون باشد و وقتی وارد میشود ملعون باشد. خداوند او را دریغ نخواهد کرد. خشم و غضب خداوند بر این مرد خشمگین خواهد شد و تمام لعنت هایی را که در این کتاب نوشته شده است بر او خواهد آورد و خداوند نام او را از زیر آسمان محو خواهد کرد و خداوند او را از همه آسیب هایش جدا خواهد کرد. قبایل اسرائیل با تمام لعنت های عهد که در کتاب شریعت نوشته شده است. اما شما که به یهوه خدا چسبیده اید امروز همه زنده اید. دستور می دهیم که هیچ کس با او ارتباط شفاهی یا کتبی نداشته باشد، یا به او لطفی نشان دهد، یا زیر یک سقف یا در چهار زمان با او بماند .از او، یا هر چیزی که توسط او ساخته یا نوشته شده است را بخوانید. "
نظریه های روانشناسی
ترس خرافه را میپروراند. اشخاص ضعیف و حریص از روی بدبختی از عبادت استفاده میکنند و اشکهای زنانه میریزند تا از خداوند درخواست کمک کنند.
«آزادمرد کسی است که کوچکترین توجهی به مرگ نداشته باشد؛ افکار او بهسوی زندگی باشد نه مرگ.»
«دربارهٔ اصطلاح «خیر» و «شر» باید گفت که این دو، معنی مثبتی ندارند. زیرا شیئی واحد ممکن است در عین حال هم بد و هم خوب و هم نه بد و نه خوب باشد. مثلأ موسیقی برای مبتلایان به مالیخولیا خوب است و برای سوگواران و عزاداران بد است و برای مُردگان نه خوب است و نه بد.»
«جسم نمیتواند ذهن را وادار به اندیشه کند؛ روح و ذهن نمیتواند جسم را وادار به حرکت و سکون یا حالات دیگر نماید. اعمال روحانی و خواهشهای جسمانی… امر واحدی هستند.»
«وحشت تنهایی در تمام افراد هست زیرا هیچکس به تنهایی قدرت دفاع از خویش و توانایی بهدست آوردن ضروریات حیات خود را ندارد؛ از اینجا نتیجه میشود که مردم بالطبع به تشکیلات اجتمایی میگرایند.»
عقل و احساس
به عقیده او احساسات بدون عقل کور است و عقل بدون احساسات جماد. «نمیتوان احساساتی را قلع و قمع کرد مگر به کمک احساساتی قویتر .»
به جای آنکه بیهوده عقل را با احساسات به جنگ بیندازیم که قطعاً آنکه ریشه ارثی عمیقتر دارد پیروز خواهد شد. به عقیده اسپینوزا باید احساسات غیرعقلانی را با احساسات راهنماییشده به وسیله عقل (احساساتی که با مشاهده وضع کلی در جای شایسته خود قرار گرفته است) به نبرد بیندازیم. عقل باید از حرارت و جوش و خروش احساسات مدد گیرد و احساسات باید به روشنایی عقل منور شود. «به محض اینکه تصور روشن و واضحی از یک انفعال به دست آوردیم، آن انفعال دیگر وجود نخواهد داشت؛ اطاعت نفس از نفسانیات بسته به عده تصورات ناقصی است که از آن در نفس موجود است. » «اگر خواهشها از تصورات ناقص بریزد، شهوات است؛ و اگر از تصورات کامل تولید گردد فضایل است.» (متوجه شباهت دو جمله مذکور با اصل پسیکانالیزی باشید. به موجب آن امیال و خواهشهای نفسانی فقط وقتی «عقده» محسوب میشوند که علت مشخص آن بر ما معلوم نشو ، بنابراین نخستین ماده علاج آن در این است که از امیال و خواهشهای نفسانی و علل آن آگاه شویم و از این دو «علم و تصور کامل» به دست آوریم ) هر عمل خردمندانه یعنی هر عملی که پاسخ وضع کلی است، از روی فضیلت است؛ بالاخره باید گفت که فضیلتی جز خرد و دانش نیست.
اصلاح قوهٔ مدرکه
«بالاخره تصمیم گرفتم که به جستجوی چیزی بپردازم که فیحدذاته خوب است و میتواند خوبی خود را به آنان منتقل کند و با دریافتن آن انسان میتواند از چیزهای دیگر صرفنظر کند. خلاصه تصمیم گرفتم که بهوسیله آن از سعادت اعلای ابدی برخوردار باشم. از شهرت و ثروت فواید زیادی حاصل میشود، ولی اگر میخواستم به موضوع دیگری بپردازم میبایستی از آنها صرفنظر کنم.»
«به تجربه دریافتم که غالب اشیایی که در زندگانی عادی به آن برمیخوریم پوچ و بیفایده است؛ و اشیایی که من از آنها ترس دارم یا مرا میترسانند بهخودیخود نه خوب و نه بد هستند، مگر آنگاه که روح من تحت تأثیر و نفوذ آنها قرار گیرد.»
«تنها عشق به یک حقیقت جاودانی و لایتناهی میتواند چنان غذایی برای روح تهیه کند که او را از هر رنج و تعبی آسوده دارد. این خیر اعلی عبارت است از علم به وحدت روح با تمام طبیعت.»
«شهرت محظور بزرگ دیگری دارد و آن اینکه برای تحصیل آن شخص باید بر طبق هوا و هوس مردم رفتار کند و از آنچه مورد نفرت آنهاست بپرهیزد و آنچه را که دوست دارند قبول کند.»
«هرچه بیشتر از شهرت و ثروت عاید شود، انسان میل دارد که آن را بیشتر کند، درحالی که اگر یکبار انسان در تحصیل آنها کامیاب نشود، دچار یأس و غم و اندوه شدیدی میشود.»
«هرچه علم روح بیشتر شود، بهتر از قدرت خود آگاه میشود و نظم طبیعت را بهتر درک میکند؛ هرچه بیشتر از قدرت خود آگاه شود، بهتر میتواند خود را اداره کند و از قوانین تسلط بر خود مطلع گردد؛ و هرچه بیشتر از نظم طبیعت بداند، میتواند خود را بهتر از چنگال امور بیفایده و بیهوده برهاند، این است همهٔ روش و طریقت.»
عشق
اسپینوزا عشق عقلانی به خداوند را یکی از ابعاد فلسفه خویش میداند و باور دارد که این عشق انسان را به خوشبختی میرساند و از عشق دنیوی جداست.
زندگی نیک آن قسم زندگی است که جلوه گاه عشق ورزی به خداوند باشد.
انسان کامل
انسان کامل آن نیست که از قیود عدالت اجتماعی آزاد باشد، بلکه آن است که از قید استبداد و خودخواهی غرائز رسته باشد. این کمال و تمامی موجب سکونت خاطر شخص خردمند است، نه آن اعجاببهنفس ناشی از اشرافیت که در قهرمان منظور ارسطو دیده میشود و نه آن برتری و بی اعتنائی به دیگران که غایت آمال نیچه است، بلکه آن تعادل و صفای صداقتبار روح.
امید
او با تعريف همه چيز از جمله احساسات از پيشآهنگان طرح مسائل روانی به شمار ميآيد:
«اميد، احساس لذت ناپايدار از تصور چيزی است كه وقوعش در آينده يا گذشته مشكوك مينمايد. حال اگر شك را از اين احساس برداريم، تبديل به اطمينان ميشود. ترس نيز چيزی نيست جز رنج ناپايداری از تصور چيزی كه وقوعش در آينده يا گذشته مشكوك مينمايد. حال اگر شك را از اين عاطفه برداريم، تبديل به يأس ميشود.»
زنده شدن نام اسپینوزا توسط لسینگ
لسینگ نام او را زنده کرد و مایه اشتهار او گردید. این نقاد بزرگ در مکالمه معروفی(تمام این مکالمه در کتاب ویلیس درج شده است) که در سال ۱۷۸۰ با یاکوبی (Jacobi فریدریش هینریش، فیلسوف آلمانی (۱۸۱۹-۱۷۴۳)) به عمل آورد، وی را به حیرت انداخت؛ زیرا اظهار کرد که در سنین کهولت و پختگی پیرو اسپینوزا شده است و تاکید کرد که «فلسفهای جز فلسفه اسپینوزا وجود ندارد.» عشق او به اسپینوزا ، دوستی وی را با موسی مندلسون (Mandelssohn فیلسوف آلمانی (۱۸۷۶-۱۷۶۸)) مستحکم کرد، و در نمایشنامه بزرگ خود به نام «ناتان خردمند» تصوری را که این دوست تاجر با فیلسوف متوفی در ذهن او گذاشته بودند، در یک قالب آمیخت و یهودی ایدهآلی را نشان داد.
چند سال بعد هردر (Herder نویسنده آلمانی (۱۸۰۳-۱۷۴۴)) کتابی نوشت به نام «سخنی چند درباره فلسفه اسپینوزا » و در آن نظر علمای الهیات آزادیخواه را به کتاب اخلاق اسپینوزا جلب کرد. شلایرماخر (Schleier macher متکلم و فیلسوف آلمانی (۱۸۳۴-۱۷۶۸)) که در راس این مکتب بود، از «سپینوزای مقدس و تکفیر شده» سخن گفت و نووالیس (Novalis بزرگترین شاعر سبک رمانتیسم در آلمان (۱۸۰۱-۱۷۷۲)) شاعر کاتولیک او را «دست خدا» نامید.
توجه یاکوبی به اسپینوزا
در این میان یاکوبی دقت گوته را به سوی اسپینوزا معطوف داشت. این شاعر بزرگ به ما میگوید که پس از خواندن کتاب اخلاق اسپینوزا به آن ایمان آورد؛ مسلماً این همان فلسفهای بود که روح عمیق او در جستجوی آن بود و از آن به بعد شعر و نثر او تحت تاثیر اسپینوزا قرار گرفت. در این کتاب بود که او یاد گرفت که باید حدود و قیودی را که طبیعت بر دست و پای ما گذاشته است، پذیرفت. آنجا که از رمانتیسم وحشی «کوتز» و «دورتر» به شعر کلاسیک اواخر عمر خود روی آورد، تا اندازهای تحت تاثیر اسپینوزا و نفس ملایم او قرار گرفته بود.
تاثیر اسپینوزا بر فلسفه فیخته، شلینگ و هگل
فیخته و شلینگ و هگل با درآمیختن فلسفه اسپینوزا با بحث معرفت کانت، طرق مختلف وحدت وجود را به وجود آوردند. آنجا که فیخنه از «من» حرف میزند و یا شوپنهاور از «اراده زندگی» سخن میگوید و نیچه از «اراده قدرت» و برکسون از «نشاط و نیروی حیاتی» دم میزنند، همه از «کوشش برای حفظ نفس Sese preservandi Conatus» اسپینوزا الهام گرفتهاند. هگل اعتراض میکند که فلسفه اسپینوزا خالی از فروغ حیات بوده و خشن و زمخت است. اما وی از عنصر و ماده نشاطی و حرکتی آن غافل بوده و فقط آن تصور عظیم خدا را به شکل قانون و اصل کلی به خاطر داشته است که به خود تخصیص داده و «عقل مطلق» را بر پایه آن نهاده است، ولی در جای دیگر با صفا و صداقت بیشتری میگوید: «برای فیلسوف شدن لازم است اول اسپینوزا را خواند.»
تاثیر اسپینوزا بر فلسفه انگلیس
در انگلستان تاثیر و نفوذ اسپینوزا بر فلسفه انگلیسیها در عصر نهضت انقلابی بالا گرفت و شورشیان جوان مانند کولریج و وردزورث درباره سبای – نوزا (Spy – nosa) سخن میگفتند. سپی نوزا به انگلیسی یعنی شم جاسوسی زیرا دلیل جاسوسانی که مراقب انقلابیون بودند، شم جاسوسی خودشان بود و چنان به گرمی از او یاد میکردند که روشنفکران روسی در روزهای آرام(Y Narida) . کولریچ مهمانان خود را با مکالمات درباره اسپینوزا سرگرم میکرد و وردزورث در اشعار معروف ذیل مایهای از اندیشه این فیلسوف گرفته است:
آنچه در نور شفق محسـوس است یا که اندر دل اقیـــانوس است
یا که اندر نفس باد صــــــباست یا در این گنبد سبز میـــناست
جوشش جان که درون بشـر است که بهر فکر و خرد راهـبر است
تار و پــود همه اشــــــیا اوست خرد و فکر ازو در تک و پوسـت
شلی رساله دین و دولت را در حواشی اصلی کوین ماب (Queen Mab) گنجانید و شروع به ترجمه آن کرد و بابرون وعده داد که دیباچهای بر آن بنویسد. قطعهای از نسخه خطی از این ترجمه به دست سی.راس.پمیدلتون افتاد که خیال کرد اثر خود شلی است و درباره آن گفت: «مطالعات دانشجویی است که شایسته انتشار کامل نیست». در زمانهای متاخرتر و روشنتر جورج الیوت کتاب اخلاق را ترجمه کرد ولی به چاپ نرسانید. ممکن است آنجا که سپنسر از «نشناختنی»، سخن میگوید مدیون اسپینوزا باشد و آنرا از راه دوستی که با این داستاننویس داشته کسب کرده است. بلفورت باکس میگوید: «عده اشخاص عالیمقام که امروز درباره تاثیر اسپینوزا روی فلسفه و علم میگویند : فلسفه اسپینوزا لب و خلاصه علم جدید است، کم نیست.»