تاریخچه روانکاوی پیش از فروید
تاريخ کشف و شناخت تدريجى ماهيت حالات سايکونوراتيک مرحله اوليه تاريخ روانشناسى انگيزشى را شامل مىشود. اگر به ترتيب، کلمات مغناطيسم (Magnetism)، مسمريزم (Mesmerism)، هيپنوتيزم، هيسترى و تلقين را برگزيده، آنها را با اسامى خاصى مانند وان هلمونت (Van Helmont)، مسمر، برايد (Braid)، شارکو و برنهايم ارتباط دهيد، شما اسلاف روانشناسى انگيزشى قبل از فرويد را خواهيد داشت.
وضع بيمار سايکونوراتيک در قرون وسطى مورد توجه ما نيست. او هيچگونه همدردى و درکى دريافت نمىکرد. مفهوم بيمارى روانى به شکل روشنى وجودنداشت، زيرا اين باور حاکم بود که روان، آزاد و مسئول حالات و اعمال خود مىباشد. تنها داروهائى که قدما براى نابهنجارىهاى ارادهٔ بيمار مىشناختند، عبارت بود از سرزنش، تذکر و تنبيه؛ و علل اين نابهنجارىها را انحراف، تزوير، سحر و جادو و روح شيطانى مىدانستند. بهطور کلي، تا قرن نوزدهم علم و مادىگرائى به آن اندازه پيشرفت نکرده بود که روان را پديده مادى با علل مادى بداند و درنتيجه، درمان انسانيِ نوراتيکها و ديوانگان را فراهم سازد.
اولين تغيير در وضع بيماران روانى در جهت بدتر کردن شرايط آنها بود. تغييرات عظيم در ساختار اجتماعى زمان رنسانس، باعث ايجاد احساس بىثباتى و ناامنى کلى شد. مردان ناامن، نامطمئن از آينده و ناکام، بهدليل تغييرات، آمادهٔ دورکردن تهديد شيطان با اشاعهٔ غيرمنطقى سرزنش و تنبيه بودند. آن زمان مانند زمان حال، آمادهٔ صيد ساحرين بودند، زيرا آنها مىترسيدند. در قرن پانزدهم، اين صيادى را کليسا براى آنان انجام داد. در سال ۱۴۸۹ جاکوپ اسپرنگر (Jacob Sprenger)، هاينريش کرايمر (Heinrich Kraemer) و دو برادر دومينکنى (Dominican) با استفاده از اختراع جديد ماشين چاپ، کتابى تحت عنوان Malleus Male Ficarum، انتشار دادند که شايد بهترين ترجمهٔ آن 'Witch Hammer' (چکش ساحر) باشد، زيرا کتاب به شکلى طراحى شده بود که وسيلهاى جهت چکش زدن به ساحران باشد. کتاب چکش ساحر، دايرةالمعارف بىرحى در موضوع جادوگري، يافتن جادوگران و روشهاى بازپرسى آنان توسط شکنجه و محکوم نمودن آنان است. پاپ پادشاه رم، و پس از مقاومت کوتاهي، اعضاء هيئت علمى رشتهٔ الهيات دانشگاه کلن (Cologne)، اين ديدگاه را تأييد کردند. در آن، ساحرى با شرک، همانندى نمود و به نظر ما، ساحرى را مشابه اختلالات روانى مىنماياند که بسيارى از علائم آن را هم با دقت توصيف مىکند. براى مدت سيصد سال و در نوزده چاپ، اين مجموعهٔ شيطاني، مرجع و راهنماى تفتيش عقايد باقى ماند، زيرا در جستجوى کفار و ارواح شيطاني، سعى وافر داشت.
البته اين تصوير روشنى از قضيه نيست. در ميان انسانهاى عهد کهن، نوعى علاقهٔ علمى به اين پديدهها وجود داشت. زيلبورگ معتقد بود که اولين انقلاب روانپزشکي، عليه دکترين شيطانشناسى در اندازهٔ کمى همزمان با شدت صيد ساحران در زمان تفتيش عقايد (Inquisition) آغاز شد. در اين راستا، اسامى جوان لويس وايوز (Juan Luis Vives) (۱۵۴۰-۱۴۹۲) و يوهان وىير (Johannweyer) (۱۵۸۸-۱۵۱۵) شاخص است. اما پيشرفت در روشهاى برخورد با مجانين بايد منتظر رشد انسانگرائى در قرنى که بهسوى دموکراسى مىرفت، مىشد. تفتيش عقايد تا اواخر قرن هجدهم نيز ادامه داشت و سپس از بين رفت. انقلابهاى آمريکا و فرانسه، وقايع تعيينکنندهاى بودند و تولد مؤنثگرائى (Feminism) نيز تاحدى مؤثر بود (مارى ولستون کرافت در سال ۱۷۹۲ کتاب حمايت از حقوق زنان - Vindication Of The Rights Of Women - را نوشت)، ولى غليان رنسانس در جاهاى ديگر به کندى صورت مىگرفت. اينجا بود که فيليپ پينل (Philippe Pinel) (۱۸۲۶-۱۷۴۵) که در سال ۱۷۹۱ نوشتهاى در باب 'ويژگى پزشکى - فلسفى بيمارى روانى - مترجم' 'Traite Medico - Philosophique de L'aliénation Mentale' را منتشر کرد و در سال ۱۷۹۴ به رياست بيمارستان سالپتريه (Salpétriére) (بيمارستان روانى زنان در پاريس) برگزيده شد، و در واقع عامل اصلى جو فرهنگى بود، که در برقرارى طرز برخورد جديد در درمان بيمارى روانى موفق شد. پينل داراى خلقيات ايثارگونه بود. وى در سال ۱۷۹۳ شاهد اعدام لوئى پانزدهم بود و در همان سال، از شرايط و جو موجود استفاده کرد و غل و زنجيرهاى مجانين بيمارستان بيستر (Bicétre) (بيمارستان روانى مردان در پاريس) را گسست.
در آمريکا در قرن نوزدهم بزرگترين اصلاحات در درمان بيماران روانى همراه با نام دوريتاليند ديکس (Dorohea Lynde Dix) (۱۸۲۰-۱۸۸۷) است که از سال ۱۸۴۱ به بعد، مبارزاتى را جهت بهبود بخشيدن به وضع بيماران روانى در زندانها و دارالمساکين آغاز کرد. البته مجال بيشترى جهت بررسى بيشتر اين مطلب جا را نداريم.
وونگ تای
در 1600 قبل ازمیلاد ، وونگ تای ( Wong Tai ) پدرطب چینی ازذکر اوراد همراه باتکان دادن دست جهت درمان استفاده می کرده است.
ابو نصر فارابی
فارابي دانشمند ديگر ايراني روزي وارد مجلس سيف الدوله شد كه تعداد زيادي از دانشمندان در آن جمع بودند. بعد از مباحثه، همة حضار مرخص شدند و سيف الدوله فقط فارابي را كه نميشناخت نزد خود نگهداشت. سپس مجلس را جهت سماع آماده نموده و نوازندگان مخصوص امير شروع به نواختن كردند و فارابي از همة آنها ايراد گرفت. سپس خود يك نوع آلت موسيقي بسيار ظريف از زير لباسش خارج كرد و بعد از سر هم نمودن قطعات آن، طوري آن را به صدا درآورد كه همة حضار را به خنده واداشت و سپس آهنگ ديگري نواخته و همه را گرياند. بعد از آن با آهنگي ديگر تمام حاضران را به خواب هيپنوتيزمي عميقي فرو برد.
ابو علی سینا
هيپنوتيزم نزد ايرانيان وجود داشته و از آن استفادههاي متعددي ميكردهاند. ابو علي سينا با علم هيپنوتيزم و خودهيپنونيزم آشنايي كامل داشته و در تشخيص و درمان بيماريهاي عاطفي از آن استفاده ميكرد. درمان شهريار، پسر حاكم گرگان نشانهاي از استفاده هيپنوتيزم توسط وي در علت يابي بيماري است و با استفاده از موسيقي و آواز موزون و خوش، شهريار را در چند جلسه درمان مينمايد و موجب شگفتي پزشكان آن زمان مي گردد.
درقرن ده میلادی، ابن سینا پزشک بزرگ ایرانی بیان داشته : تخیلات می تواند جسم انسان رابگونه ای دچارجرح وتعدیل کند که سبب بروزبیماری ویا بهبودی گردد. ابن سینا اولین روان شناس بود که ارتباط تنگاتنگ ذهن- بدن را کشف و تشریح نمود. او عقیده داشت ذهن در دو سطح ارادی و هیجانی بر حالات و تجربیات جسمی اثر می گذارد. وی در جلد ششم شفا (سال 1027) بیان نموده که اگر تخته ای چوبی را به عنوان پل بین دو لبه یک پرتگاه قرار دهیم و از شخصی بخواهیم حین عبور از روی آن خود را در حال افتادن تجسم و تصور کند، به دلیل تبعیت غیرارادی عضلات از تصایر ذهنی، قارد به عبور از پل نخواهد بود و سقوط می کند. ابن سینا معتقد بود هیجانات منفی اثرات نامطلوبی بر فرایند های فیزیولوژیک فرد می گذارند و حتی در حالات شدید می توانند موجب مرگ شوند. او برای برخی امراض جسمی (که ما امروزه آن را اختلالات روان – تنی می نامیم) علل روان شناختی قایل بود. ابوعلی سینا اولین پزشکی بود که حالتی از هیپنوز را توصیف و به کاربرد آن در مداوای بیماری اشاره نود. شیخ الرییس (که پدر طب نوین محسوب می شود) در کتاب شفا، هیپنوز را تحت عنوان «الوهم الأمیل» تشریح نوده و گفته است که پزشک می تواند در بیمار، حالت خاصی از هشیاری ایجاد نماید که بیمار گفته های وی را به صورت واقعیت درک و طبق آن عمل نماید.
اسکولاپیوس
اسکولاپیوس ( Aesculapius ) گزارش داده است که او میتواند با نوازش دست بیماران را به خوابی نیروبخش فرو برد و رنج و درد بیماران را تسکین دهد. اسکولاپیوس ، غالبا درد بیمارانش را با تلقین آنها به "خواب عمیق" و ضربات آرام بادست درمان می نمود .
هانری کورنهلیوس اگریپا
در سال 1500 ميلادي پزشك و دانشمندي مشهور بنام هانري كورنهليوس اگريپا اقدام به تفسير و توجيه جادوگري و طلسم نمود ، وي معتقد بود در جريان افسونگري از چشم جادوگر پرتوهايي به چشم فرد جادو زده منتقل شده و نيات او را نيز منتقل ميكند كه بسته به نوع انرژي ارسالي از سوي جادوگر دارد.
به اعتقاد او افسونگري نوعي انرژي پراني در جهت اهداف از قبل تعيين شده است. او معتقد بود كلية ذرات عالم، در زمين و آسمان يكديگر را تحت تأثير قرار داده و جذب ميكنند. نظريات آگريپا مورد توجه پزشك معروفي بنام پاراسلس قرار گرفت. او معتقد بود از كرات ديگر امواج بزرگ مغناطيسي كرة زمين و ساكنان آنرا تحت تأثير قرار ميدهد و در بدن انسان روحي وجود دارد كه مستقيماً اين امواج كيهاني را گرفته و بصورت غير مستقيم آثار آنرا روي بدن و زندگي وي منعكس ميكند و با قدرتي كه اين روح دروني توسط ارتباط با مرزهاي ناشناختة كيهاني ميگيرد ميتواند از طريق نگاه، امواج مغناطيسي منتشر كرده و افراد و اشياء مجاور را تحت تأثير قرار دهد .
تئوفراستوس پاراسلوس (Theophrastus Paracelsus)
هنگامى که پاراسلوس (۱۴۹۳-۱۵۴۱) اين فرضيه را ارائه داد که آهنربا، مانند ستارگان، بر بدنهاى افراد انسان تأثير مىگذارد . وی معتقد بود که بسیاری از اجرام آسمانی بخصوص ستارگان، بررفتارانسان تاثیرمی گذارند. به اعتقاد اوحتی انسانها بریکدیگرتاثیرگذارند.این عقیده امروزه نیزدر"روانشناسی رفتار" مورد بررسی قرارمی گیرد.
در قرون وسطی مجالسی تشکیل میشده که پزشکان و ستاره شناسانی چون پاراسلس پزشک و کیمیاگر سوئیسی بوسیله آهنربا معالجاتی انجام میدادند. پاراسلس میگفت : «آهنربا دارای یک قطب منفی و یک قطب مثبت است و اگر آن را روی موضعی که درد میکند ببندیم، درد را بهبود میبخشد.» وی آهنربا را برای درمان آبریزی چشم ، اختلال قاعدگی در زنان و حتی سزطان مفید میدانست.
پاراسلس اعتقاد داشت با نيروي سحرآميز آهنربا ميتوان به بسياري از حقايق هستي واقف شد. مسئله مهم و اصلي اين بود كه وي اعتقاد داشت نظير همين نيرو در خواب كنندگان و بعبارت امروزي هيپنوتيزورها نيز وجود دارد.
پاراسلسوس اعلام کرده بود که قدرت فکر میتواند هم علت بروز بیماری و هم موجب شفای آن باشد.
1500 سال بعد از میلاد مسیح "پارسلسوس" کاشف بیماری سیفلیس با استفاده از آهن ربا به درمان بیماری ها می پرداخته است. پاراسلس میگفت : آهنربا همانطوری که آهن را جذب میکند، درد را نیز از عضو دردناک بیمار خارج میکند.
پاراسلسوس آهنربا را با یک شخص مقایسه کرد و قطب های آن را "شکم" و "پشت" نامید. اما اگر آهنربا یک "شخص" است، پس شخص نیز باید آهنربا باشد. پس از آن تنها یک مرحله تا تشخیص وجود نیروهای مغناطیسی در انسان وجود داشت.
روبرت ماکسول
در سال 1670 ميلادي روبرت ماكسول دانشمند اسكاتلندي نيز نظريات جالبي به تئوري امواج مغناطيسي اضافه نمود. او اعتقاد داشت امواج آسماني در بسياري از پديدههاي زميني نقش تعيين كنندهاي دارند.
در اواسط قرن هفدهم، ماکسول ، رساله ای در مورد "مایع مغناطیسی" نوشت که ظاهراً در بدن انسان وجود دارد و به مردم این توانایی را می دهد که با کمک آن بر یکدیگر تأثیر بگذارند. این "نخستین پرستو" جریان عظیم ادبیات "مغناطیسی" بود که افسوس که تا به امروز خشک نشده است.
یوهان وان هلمنت
حدود سال 1600 ، وان هلموت ، ماکسول اسکاتلندی و سانتانلی ( Santanelli ) ایتالیائی ، بیانات مشابه پارسلسوس داشته ومبانی مانیتیسم حیوانی را که بعدها توسط مسمر (Mesmer) به شهرت رسید، برپانمودند.
وان هلمنت (Van Helmont) (۱۶۴۴-۱۵۷۷) به دکترين، مغناطيسم حيوانى (Animal Magnetism) رسميت بخشيد، هيچ تضمينى وجود نداشت که چنين وقايعى سرانجام به کشف سايکونوروسيز يا شناخت انگيزه در انسان منجر خواهد شد.
در سالهاي 1600 ميلادي يوهان وان هلموت دانشمند و پزشك بلژيكي به نقش و نيروي اراده در جهت ذهني، به امواج مغناطيسي اشاره كرد.
به نظر میرسد اولین دوره مطالعات عینی در این مورد در اواخر قرن شانزدهم با کار فیلسوف و شیمیدان معروف وانهلمونت شروع شد، او از تجارب خود نتیجهگیری کرد که یک سیاله مغناطیسی از انسان پرتوافکنی میکند که میتواند در تمام بدن و مغز نفوذ کند و این نفوذ بوسیله قدرت فکر و اراده اعمال میشود.
یوهان یوزف گاسنر
یک كشيشي کاتولیک یونانی بنام يوهان ژوزف گاسنر آلماني (معروف به پدر گاسنر) در پي احساس دردهاي شديد در بدن خود و مطالعة رسالههايي در مورد روش خارج نمودن ارواح خبيثه از بدن و تسكين درد و اقدام به دستورات فوق، دردهاي خود را مداوا نمود و سپس تصميم گرفت با اين روش به دردمندان كمك نمايد و در اين راه نيز به نتايج درماني بسيار جالب و خوبي رسيد.
روش درماني پدر گاسنر جنبة نمايشي شديدي داشت. او رداي قرمزي ميپوشيد و غالباً به زبان لاتين صحبت ميكرد و با هيبت تمام، صليبي را كه از جواهر ساخته بود روي شانههايش حمل ميكرد و با لمس بيماران، آنها را به حالت خلسه ميبرد و بعد كار اصلي او شروع ميشد و بدينوسيله ديو يا روح پليد را كه به اعتقاد وي موجب بيماري بود از بدن بيمار خارج ميكرد. سپس با لمس مجدد بيمار، او را به حال طبيعي باز ميگرداند.
پدر گاسنر بر این عقیده بود که برخی بیماری ها به دلیل حلول ارواح خبیثه در وجود انسان ایجاد می شوند و برای درمان باید بر آن ها غلبه نمود. او تأیید کلیسا را برای اعمال خود با این استدلال که خداوند به وسیله وی با این ارواح مبارزه می کند، به دست می آورد. پدر گاسنر با روش خود حدود 15 هزار بیمار را درمان کرد. وی به پزشکان نیز اجازه می داد از نزدیک روش درمانی او را مشاهده کنند.
جالب است که بنیانگذار هیپنوتیزم نوین ، یک روحانی و نه یک پزشک است. پدرگاسنر براساس باورهای آنزمان معتقدبود که بیماریها ناشی ازتاثیرات شیطانی است وتنها زمانی بهبودی حاصل خواهد شد که وجود بیمارازشیاطین تخلیه شود.این روحانی کلیسا را مجاب نمود که خداوند به اودستورداده تا روح بیماران بدبخت راازوجود شیطان پاکسازی کند.پدرگاسنربرخلاف بسیاری دیگرازمعاصران خود اهل مخفی سازی نبود وبه اطباء اجازه می داد برکارش نظارت کنند.ازپزشکان درخواست می گردید تا درون اتاقی شبیه تئاتربنشینند ،آنگاه بیماران بسوی سکوئی درمیانه اتاق هدایت می شدند ودرانتظارورود پدر گاسنرمی ماندند.دیدنی ترین لحظه مربوط به ورود پدرگاسنر بود،وی باکلاهی بلند وسیاه درحالیکه صلیب طلایی پیشاپیش خود دردست داشت ،وارد می گردید.بیماران ازقبل توجیه شده بودند که پس ازتماس صلیب بابدنشان ،آنها روی زمین سقوط می کنند ودرهمان حال باید بمانندتا دستورات بیشتربه آنها داده شود. همچنین گفته شده بودکه سقوط آنها بروی زمین چیزی شبیه مردن است وطی این مرگ ، پدرگاسنرشیطان را ازوجودشان خارج نموده وسلامتی راجایگزین خواهد کرد . پس ازاین ،پزشکان حاظردرجلسه می توانستند بیماران رامعاینه کنند.آنها (ظاهرا) هیچ علائمی ازنبض ،تنفس وفشارخون مشاهده نمی کردند .آنگاه شیطان بکمک پدرازتن بیمارخارج می شد وحیات دوباره دروی دمیده می گشت. گفته شده که مسمر در اوایل 1770 میلادی بسیاری ازاین موارد را از نزدیک مشاهده کرده و بدینگونه پدیده هیپنوتیزم رابه دنیای طب معرفی نموده است.
ماکری ملین هل
كشيش و ستاره شناس ديگري كه استاد دانشگاه وين نيز بود پدر ماكزي ملين هل نام داشت كه با استفاده از قطعات آهنربا در درمان بيماريها بسيار موفق بود.
او قطعات آهنربا را به شكل قلب، كبد، معده، كليه و . . . ساخته بود و روي قسمتهاي دردناك بيمار ميگذاشت. پدر هل زيركانه دريافته بود كه اساس اقدامات درماني او بيشتر بر روان درماني متكي است تا مغناطيس درماني، چرا كه اگر آهنربا نقش درماني را داشت، شكل آن نبايد نقشي داشته باشد. او به نقش كارهاي خود بر اساس (درمان بخاطر ايمان است) آگاهي داشت و فقط آهنربا را بخاطر جاذبه و پذيرش بيشتر آن براي بيمار شكل ميداد. ميزان موفقيت پدر هل در درمان بيماريها 65 تا 70 درصد بود.
سيصد سال پس از پاراسلس، دكتر آنتوان مسمر آهنربايي در دست دوست كشيش خود پدر هل (كه قبلاً ذكر آن رفت) ديد و در مورد آن سؤال نمود. پدر هل پاسخ داد كه آهنربا را جهت تسكين درد شكم زني كه اخيراً به اتريش آمده ميبرد. چند روز بعد مسمر مطلع شد كه درد شكم زن مذكور بر طرف گرديده. مسمر با ناباوري زن را معاينه كرد و سئوالاتي راجع به سابقة بيماريش پرسيده و مطمئن شد كه آن زن با بستن آهنربا به شكمش معالجه شده، لذا او نيز مصمم شد جهت تسكين درد بيمارانش از آهنربا استفاده كند.
فرانتس آنتوان مسمر ( Franz Anton Mesmer )
فِرانتس آنتوان مِسمِر (۱۷۳۴-۱۸۱۵) کاشف نظریهی معروف مغناطیس حیوانی در سال ۱۷۳۴ در اتریش متولد شد و تحصیلات خود را در رشته طب به پایان رساند. ولی بهجای اینکه به طبابت بپردازد اوقات خود را صرف مطالعه برای کشف راه تازه جهت معالجه امراض نمود و موفق شد هیپنوتیزم را برای درمان بسیاری از بیماریهای روحی مورد استفاده قرار دهد. وی از آهنربا نیز برای درمان استفاده کرد که بسیار مورد توجه قرار گرفت.
مسمر پزشکى در وين بود که در اوايل نظريهاى شبيه هلمونت داشت. نظريههاى اوليه او براساس سعى او بر تبيين تأثير مفروض ستارگان بر افراد بشر استوار بود، اصلى که ستارهشناسان آن زمان سخت به آن معتقد بودند. او بدين اعتقاد بود که بايد اصلى وجود داشته باشد که در تمام گيتى گسترش و نفوذ داشته و احتمالاً بتوان آن را همانند الکتريسيته و يا مغناطيسم دانست. اين باور او را به آزمايش تأثير آهنربا بر انسانها کشانيد. بدين ترتيب که با آهنربا بدن افراد را لمس مىکرد و يا اينکه آن را از فاصلهاى بر روى بدن آنها مىدوانيد. او با اين روش مشاهده نمود که قادر است اغلب آنچه را که ما امروز بهنام هيپنوتيزم مىخوانيم، در افراد ايجاد کند.
او اين کشفيات خود را در نشريهاى به سال ۱۷۶۶ به جهانيان عرضه کرد. مسمر بهعنوان يک پزشک از روش مغناطيسم جهت درمان بعضى از بيمارىها استفاده نمود. مسمر خود در سال ۱۷۷۶ گفت که او هيچگاه معتقد نبود که آهنربا در درمانهاى او نقش اساسى داشته، بلکه فقط اينکه مغناطيسم حيوانى در آهنربا و ستارگان مشابه بوده و احتمالاً از يک عنصر و ماهيت هستند. بههرحال در سال ۱۷۷۶، او استفاده از آهنربا را کنار گذارد و از آن پس فقط از مغناطيسم حيوانى بههمان شکل که فن هلمهولت و ديگران مطرح کرده بودند سخن به ميان آورد. او براى آخرين بار در سال ۱۷۷۴ بهوسيله آهنربا بيمار نوروتيکى را درمان نمود و کمى بعد از آن فقط با حضور خود بهعنوان منبع اصلى مانياتيسم به درمان بيماران پرداخت.
در سال ۱۷۷۵ قبل از اينکه مسمر تعداد زيادى را علاج کند نامهاى به آکادمىهاى مختلف علوم درباره موضوع مغناطيسم حيوانى ارسال داشت. تمام اين مؤسسات نامه او را بىجواب گذاردند غير از يکى که آن هم پاسخ ناموافقى به او داد.
حکومت اتریش به تحریک مخالفین مسمر او را به جرم جادوگری و شعبدهبازی به ترک وطن محکوم کرد و مسمر در 1778 به فرانسه و پاریس رفت و در آنجا هم شهرت و موفقیتی بهدست آورد. قدرت او در هیپنوتیزم و تلقین به نفس به حدی بود که در یک جلسه بیماران را خواب میکرد و به وسیله تلقین آنها را مداوا مینمود.
در پاريس او ضريح (Baquet) معروف خود را ساخت. بهنظر مىرسد که اين ضريح در اول صندوقى چوبى بوده که شامل موادى شيميائى در داخل و ميلههاى آهنى بسيارى در پيرامون خود بوده است. چنين تصور مىرفت که اين وسيله توسط مسمر مغناطيسه شده و قادر است مانياتيسم را به افرادى که پيرامون آن نشستهاند انتقال دهد، در صورتىکه دستهاى آنان به وسيلهبندى به آن متصل باشد (ظاهراً اين محفل داره مانند سلف محفلهاى دايره مانند بعدى است که تا زمان ما ادامه دارد). اطاقى که ضريح در آن قرار داشت نور کمى داشت ولى با آينههاى متعدد تزئين شده و صداى موسيقى به شکل متناوب به گوش مىرسيد. مسمرگاهى در لباس شعبدهبازان ظاهر شده و به دور افراد اين محفل دايره شکل مىگشت و در آن حال يکى را لمس مىکرد، ديگرى را مورد تفقد از راه دور قرار مىداد و با نگاه خود به سومى خيره مىشد. تأثير اين اعمال متفاوت بود. شفاى بسيارى صورت مىگرفت و بدون شک هيپنوتيزم نقش عمدهاى در اين زمينه ايفاء مىنمود. اغلب هنگامى که به شخصى خيره مىشد و به او مىگفت Dormez (در زبان فرانسه به معنى 'بخواب' است. مترجم)، آن فرد بلافاصله به خواب فرو مىرفت. در پاريس علاقه عمومى به اين موضوع بسيار گسترش يافت.
در سال 1781 دکتر فرانتس آنتون مسمر مقاله ای منتشر کرد که در آن پاراگراف های اصلی اکتشافات خود در زمینه مغناطیس «حیوانی» را به اختصار بیان کرد. یعنی توانایی انسان در ایجاد و سپس تمرکز و انتشار جریان های خاص در خارج از مرزهای بدن خود که از نظر احساسات و ماهیت برخورد «آتش» مشابه است. با این «جریانهای انرژی»، میتوان با بیدار کردن و متمرکز کردن «انرژیهای» خود در سایر موجودات زنده به منظور شفای هر بیماری، بر سایر موجودات زنده تأثیر گذاشت. شفا با تحریک شدید ناحیه ناسالم با جریان متمرکز چنین "انرژی مغناطیسی" اتفاق می افتد. در نتیجه تأثیر، یک "جوش پرانرژی" تشدید شده بیدار در این ناحیه ایجاد می شود که یک اثر درمانی را اغلب از طریق یک "بحران" (وخامت قبل از بهبود) انجام می دهد.
البته در مغناطیس "حیوانی" فقط به معنای توانایی حیوانات (مثلا گربه ها) برای تأثیر شفابخش بر ما نیست و همچنین به این معنی نیست، برای مثال، منحصراً ویژگی "دنیای حیوانات" "، که بر خلاف "جهان انسانی" دارای ویژگی های ارتباط متقابل از راه دور و ویژگی های دیگر است، اگرچه معنا و مکانیسم چنین تأثیراتی دقیقاً یکسان است.
در "مغناطیس حیوانی" دقیقاً منظور "انرژی" است که توسط خود آگاهی انسان در بدن فیزیکی خود بیدار می شود، که سپس متمرکز می شود، می تواند از مرزهای این بدن در امتداد رساناها (هوا، اشیاء مادی، سایر موجودات زنده) پخش شود.
1) اجرام آسمانی، زمین و اجرام حیوانی بر یکدیگر تأثیر متقابل دارند.
2) این تأثیر متقابل از طریق یک سیال جهانی، همه جا حاضر و فوق رقیق رخ می دهد که این توانایی را دارد که شکل هر انرژی را به خود بگیرد، از طریق آن پخش شود و به اجسام دیگر منتقل شود.
3) این تأثیر متقابل از قوانین مکانیکی، اما هنوز ناشناخته تبعیت می کند.
4) این فعل و انفعال عامل پدیده هایی است که شبیه جزر و مد هستند.
5) این جزر و مد [سیال فوق ریز] خصلت جهانی دارد و بسته به دلایلی که این جزر و مد را به وجود می آورد، کم و بیش بر هر شیئی تأثیر می گذارد و کم و بیش خود را نشان می دهد. .
6) به این ترتیب، همه اجرام آسمانی، زمین و اجزای ساکن در آن در تعامل دائمی و فعال هستند (این یک قانون جهانی برای همه طبیعت است).
7) خواص مواد معدنی و اجسام آلی به این فعل و انفعال بستگی دارد.
8) این فعل و انفعال در بدن حیوانات به صورت نفوذ مایع [فوق العاده] به درون ماده عصبی و تأثیر مستقیم آن بر آن ظاهر می شود.
9) بدن انسان دارای خواص آهنربا است، مانند مخالف قطب هایی که به یکدیگر متصل هستند. تغییر قدرت میدان - تضعیف یا تقویت آن؛ علاوه بر این، میل مغناطیسی (میل) نیز وجود دارد.
10) این توانایی اجسام حیوانات برای درک مغناطیس اجرام سماوی و انتقال آن به جو اطراف است که آنها را شبیه آهنربا می کند و باعث شد که نظریه خود را مغناطیس حیوانی بنامم.
11) قدرت انرژی مغناطیس حیوانی قابل تغییر است، می توانید آن را به اجسام دیگر اعم از زنده و بی جان منتقل کنید، اما همه اجسام توانایی های متفاوتی برای درک مغناطیس حیوانی دارند.
12) این نفوذ و این نیرو به کمک اجسام خاصی قابل تقویت و انتقال است.
13) مشاهدات عملی نشان می دهد که این نیروی مغناطیسی ماده بسیار ظریفی است که تمام اجسام را بدون از دست دادن شدت خود پایین می آورد.
14) این نیروی مغناطیسی در فاصله ای بدون کمک هیچ واسطه ای عمل می کند.
15) این نیروی مغناطیسی، مانند نور، منعکس شده و جمع آوری می شود - توسط یک آینه تقویت می شود.
16) این نیروی مغناطیسی از طریق صوت پخش و تشدید می شود.
17) این نیروی مغناطیسی را می توان جمع آوری، فشرده و از مکانی به مکان دیگر منتقل کرد.
18) همه اجسام دارای خواص یکسان مغناطیس حیوانی نیستند. برخی از اجسام بسیار نادر، دارای چنان خواص متضادی [با پس زمینه عمومی] هستند که صرف حضور آنها تجلی مغناطیس حیوانی را در اجسام دیگر از بین می برد.
19) این نیروی مخالف نیز در تمام اجسام نفوذ می کند، از جسمی به جسم دیگر ارتباط برقرار می کند، پخش می شود، جمع می شود، فشرده می شود، از جایی به مکان دیگر منتقل می شود، توسط آینه منعکس می شود، با صدا پخش می شود و منفی نیست، بلکه واقعا مخالف است. انرژی مثبت.
20) آهنرباهای معدنی [با قطبهای مختلفشان] از طریق یک و نیروی متضاد دیگر تأثیر یکسانی بر فلزات می گذارند که در مورد مغناطیس حیوانی نمی توان گفت که در آن عمل نیروهای مخالف یکسان نیست. این پدیده تفاوت اساسی بین مغناطیس معمولی و حیوانی است.
21) این سیستم از فعل و انفعالات، نور جدیدی بر ماهیت آتش، نور، نظریه جاذبه، جزر و مد، مغناطیس و الکتریسیته می افکند.
22) آهنرباها و الکتریسیته ای که برای معالجه بیماری های خاص استفاده می شود، اگر تأثیر مثبتی داشته باشد، فقط ناشی از مغناطیس حیوانی است.
23) قواعد سرانگشتی را که بعداً بیان خواهم کرد، باید در تمرین درمان بیماری های عصبی با کمک این مایع که مستقیماً یا از طریق واسطه عمل می کند، آموخت.
24) این تئوری در استفاده از داروهایی که تقویت می شوند، حمایت ارزشمندی را برای پزشک فراهم می کند و در نتیجه بحران های مفیدی را به وجود می آورد که قابل کنترل و کنترل است.
25) در تشریح روش های خود، نظریه بیماری ها را شرح می دهم و مزایای کلی روش خود را برای پزشکی اثبات می کنم.
26) پزشک مسلح به این نظریه قادر به کشف علت، ماهیت و سیر هر بیماری از جمله بیماری های مرکب خواهد بود. او قادر خواهد بود پیشرفت بیماری را کنترل کند، درجه آن را کاهش یا افزایش دهد، بدون اینکه آسیبی به بیمار وارد کند. در عین حال سن، جنسیت، خلق و خوی هیچ نقشی ندارند. حتی زنان باردار و زنان در حال زایمان از مزایای این نظریه قدردانی خواهند کرد.
27) در یک کلام، این نظریه به پزشک این توانایی را می دهد که سلامت بیمار خود را تعیین کند، او را از تمام بیماری هایی که در معرض آن قرار دارد، شفا دهد و به همین دلیل سطح پزشکی به بالاترین حد کمال خواهد رسید.
لوئی شانزدهم هیئتی سلطنتی را برای بررسی ادعاهای او منصوب کرد. بنجامین فرانکلین و آنتوان لاووازیه ( بنیانگذار شیمی جدید) هم از اعضای این هیئت بودند. هيئت علمى جهت بررسى اين پديده مأمور گشتند و ليکن گزارش منفى ارائه نمودند (۱۷۸۴) . نتایج بررسی های آنها نشان داد موفقیت فرانتس مسمر تنها به دلیل قدرت تلقین است. البته در حالىکه تأثير اين روش را انکار نکردند، آنها مشابهتى بين مغناطيسم حيوانى و مغناطيسمى که در فلزات يافت مىشود مشاهده ننمودند. در واقع اين گزارشها فرق زيادى با نظريه مسمر نداشتند. اعتبار مسمر از بین رفت و به اتریش باز گشت.
وقتی که در ۱۸۱۵ درگذشت کسی حدس نمیزد که درست صد سال پس از مرگ او فروید او را پدر روانشناسی و روانپزشکی جدید و نخستین پیشقدم (پسیکانالیزم) بخواند.
فرانتس مسمر زمانى بر صحنه ظاهر شد که باور به معجزه ضعيفتر و اعتقاد به پديدههاى طبيعى قوىتر شده بود. او در پاريس نقش معجزهگرى را براى جمعيتى که در اطراف بقعهٔ آن گرد مىآمدند، بازى مىکرد؛ گرچه فرد خودمحورى بود، اما با صداقت به توانائىهاى خود اطمينان داشت، و نظر دانشمندان معاصر اين است که او بعضى از بيماران سايکونوراتيک را درمان کرد، بدون اينکه بينشى به ماهيت بيمارى و چگونگى درمان آنها داشته باشد .
کارى که مسمر انجام داده بود، اين بود که به عامل بسيار قوى انگيزشى دست يابد، بدون اينکه درکى از اينکه چه عواملى در اين پديدهٔ جديد، اساسى هستند، داشته باشد. اين راز مسمر بود، رازى که براى او ولى نه براى ما پنهان ماند.
مغناطیس حیوانی ( Animal magnetism ) نامی است که پزشک آلمانی فرانتس آنتوان مسمر در قرن ۱۸ به آنچه تصور میکرد نیروی طبیعی نامرئی است که توسط حیوانات ساطع میشود داد. او معتقد بود که این نیرو میتواند اثرات جسمانی از جمله شفا داشته باشد. با وجود تلاش مستمر در ارائه نظریه خود، در ارائه راه کار علمی برای توجیه فرضیه خویش ناموفق ماند.
مسمر بانی این نظریه و پیروانش معتقدند دلیل خواب هیپنوز، پیدایش این حالت در شخص، اثر نیرویی است که از دستها و چشمهای هیپنوتیزور خارج میشود. به عقیده مسمر کائنات را امواجی فرا گرفته که این امواج در انسان نیز به وفور یافت میشود و اگر این امواج از جسم انسانی به جسم انسانی دیگر وارد شود، میتواند بسیاری از امراض را درمان کند. وی که این امواج را مغناطیس حیوانی مینامید معتقد بود که وجود این امواج در همگان یکسان نیست و همه کس قادر نخواهد بود آن را مهار کرده و از آن استفاده نماید.
مسمر کشف کرده بود که آهنربا ارتباطى به اين پديده ندارد، ولى او اصطلاح مغناطيسم حيوانى را از اين جهت نگه داشت که فکر مىکرد که حتماً شباهتى بين قدرت جديد و مغناطيسم وجود دارد. بررسىکنندگان چنين ارتباطى را نيافتند و لذا اعلام کردند که در واقع 'مغناطيسم حيواني' داراى مغناطيسم نيست و چون اين پديده با تبانى مسمر با افراد نبود که ايجاد مىشد و اگر مغناطيسم نيز نباشد پس بايد 'چيز' ديگرى مىبود که از ماهيت آن کسى اطلاعى نداشت. اين 'چيز ديگر' را همه يک راز مخصوص مسمر مىدانستند که حاضر نبود افشاء کند، زيرا چنين استدلال مىشد که چگونه ممکن است او بتواند چنان نتايجى بهدست آورد بدون اينکه بداند چه کار مىکند. دولت فرانسه ۲۰۰۰۰ فرانک به مسمر براى افشاء راز او پيشنهاد کرد ولى او آن را رد نمود، رازى که البته خود او نيز نمىدانست، چون که در واقع رازى نداشت که آشکار کند. او فقط مىدانست که از اعمال خاص خود نتايج مشخصى بهدست مىآورد و اعتقاد داشت که اين نتايج نيز حاصل قدرت مغناطيسى وجود او است. بيش از اين نه او و نه بررسىکنندگان فعاليتهاى وى چيزى مىدانستند. بههرحال از همان اوان، حرفه پزشکى و دانشمندان آن زمان با روشها و کارهاى او مخالف بودند و هنگامى که او از افشاء 'راز' خود سرباز زد، مورد آزار و تهمت و توهين قرار گرفت و بالاخره هنگامى که بهعنوان شياد معرفى شد، از پاريس به سويس رفت و در آنجا به سال ۱۸۱۵ درگذشت.
مسمر در حقیقت با این نظریه در نظر داشت برای پدیده هیپنوتیزم توجیه علمی ارائه دهد که موفق نشد. از این رو در سیر تاریخی هیپنوتیزم را خواب مغناطیسی یا خواب مصنوعی نیز مینامیدهاند.
عدم حذف لغت مغناطيسم توسط مسمر هنگامى که او دريافت که آهنربا هيچ ارتباطى با پديده مسمريزم ندارد، چه از نظر خود او و چه از ديدگاه ديگران، باعث شد که اهميت واقعى کشف او را تحتالشعاع قرار دهد.
مسمر از طریق روش پاس دادن که به حرکت آرام دست ها بر روی بدن سوژه با تشریفات و ظرافت خاصی انجام می گیرد که به آن روش انتقال انرژی مغناطیس حیوانی گفته می شود که به صورت با یا بدون تماس استفاده می گردد ، اقدام به هیپنوز کردن بیماران می کرد .
علت اصلى مخالفت علم با مسمر اين بود که گمان مىبرد از مدتها قبل توانسته است از شعبدهبازى در مسائل علمى جلوگيرى نمايد و شباهت روش مسمر با اين موضوع باعث مخالفت دانشمندان با او شد. اگر مسمر از راز موفقيت خود آگاه بود احتمال نسبى وجود داشت که بتواند در مقابل مخالفات ايستادگى نمايد، ولى آگاهى به اين راز مستلزم وجود دانشى روانشناختى بود که در آن زمان وجود نداشت و حتى پس از گذشت بيش از يک قرن و نيم هنوز دانش ناقصى از آن در دست است. بههرحال او مجبور به تسليم در برابر علماى محافظهکار عصر خود شد. کشفيات جديد به کندى راه خود را در علم باز مىنمايند، گو اينکه کشف کردن در واقع کار اصلى علم است.
ماکسیمیلیان هال ( گال )
ماکسیمیلیان هال (مجارستانی : هال میکسا) (15 مه 1720 - 14 آوریل 1792) یک منجم و یک کشیش منصوب قضایی از طرف پادشاهی مجارستان بود .
در تابستان سال 1774، یک مرد انگلیسی بازدیدکننده به ماکسیمیلیان هال ، اخترشناس مراجعه کرد و درخواست کرد آهنربایی به شکل خاصی برای همسرش برای درمان بریدگی معده بسازد.
گل در مورد دستور غیرمعمول به مسمر گفت که بلافاصله ایده جالبی را مطرح کرد. کمتر از یک ماه بعد، او قبلاً آهنرباهای معجزه آسایی را روی یکی از بیمارانش آزمایش کرده بود. Fraulein Esterline از میگرن، حملات هیستریک، تشنج و استفراغ رنج می برد، و هیچ یک از داروهای پیشنهادی مسمر به او کمک نکرد. اما به محض اینکه چندین آهنربا قوی روی سینه دختر گذاشته شد، تشنج به شدت تشدید شد و تقریباً بلافاصله متوقف شد.
نظريات مسمر و گال آنقدر کلى بودند که پذيرش آنها دشوار مىنمود و هر دو نيز خارج از محافل و مراکز علمى فعاليت مىکردند، معهذا هيچيک از آن دو بهطور کامل در اشتباه نبودند.
کنت مارکی دپوسگور
بعد از مسمر "مارکی پوسیگور" واژه سمنامبولیزم را ابداع کرد که به معنای راه رفتن در خواب است. او یکی از شاگردان دکتر مسمر در سال 1877 به نام کنت ماکسیم دوپوسیلکور نظریه استاد را به طور علمی در مورد مانیتیزم اثبات نمود و اولین عمل مانیتیزم آزمایش شده و علمی درتاریخ به وسیله کنت ماکسیم دوپو سیلکور انجام شده است .
شاگرد او مارکی دپوسگور ( Marquis de Puysegur ) ،که تلقین بیماران را ( که دچاربحران خواهندشد) قبل ازشروع بکارفراموش کرده بود، دریافت که بیماران می توانندبطورمستقیم وارد خلسه شوند ،وی این حالت راخواب مصنوعی ( سومنامبولیسم مصنوعی) نامید.
در ضمن دپويسگور اولين كسي بود كه به تشابه بين حالت خواب مغناطيسي و خواب طبيعي اشاره كرد و همچنين حالات خلسة عميق را بعنوان يك سومنامبوليسم مصنوعي معرفي نمود. او معتقد بود كه خواب مغناطيسي را بدون هيچگونه (بحراني) ميتوان ايجاد كرد. در حاليكه مسمر وجود اين بحران را ضروري ميدانست.
در حقيقت ميتوان دوپويسگور را بنيان گذار راهي دانست كه منجر به كشف اصول و تئوريهاي مسمريسم زمان خود يا هيپنوتيزم زمان فعلي شد. گرچه خودش نتوانست آنها را كشف كند. او در مورد مسمريسم ميگويد: اين پديده بر خلاف آنچه دانشمندان تصور ميكنند، استثنائي نيست و نبايد آنرا مثل گوسالة دو سر يا گوسفند سه پا، منسوب به بوالهوسي طبيعت دانست، بلكه اين پديده يك حالت عادي است كه ميتوان به قوانين آن پي برد و حتي آنرا تكرار كرد. يعني در حال بيداري ميتوانيم هر يك از افراد بشر را به خواب مغناطيسي برده و آنها را وادار به انجام اعمال و حركاتي كنيم كه قصد و نيت شخصي آنها در انجام آن اعمال و حركات مؤثر نباشد.
كنت هر دستوري كه در عالم خواب مغناطيسي به خفتگان ميداد آنها اجرا ميكردند. حتي دستوري به آنها داده ميشد كه پس از خواب و بهنگام بيداري آنرا اجرا ميكردند.
بعد از مسمر ، کنت دپویسکور اولین کسی بود که نشان داد یک شخص میتواند بر دیگری اثر کند. آن هم بصورت جدی که سبب تغییرات زیادی در آن شخص گردد. دپويسگور با به كارگيري نوعي خواب عميق همانند « خواب گردي » به روش هاي مسمر وسعت بخشيد. يك بحران به دنبال يك بينش و توانايي براي خود تشخيصي و غلبه بر بيماري يا مشكل حاصل مي شود. اين خواب مغناطيسي بعداً به هيپنوتيزم معروف شد. دپويسگور معتقد بود جوهره ي اساسي شفابخش در هيپنوتيزم « اعتقاد داشتن و خواستن » است . لذا با اين اعتقاد چشم انداز روشني براي اين روش حاصل شد .
دپوسگور، سه ویژگی بارزهیپنوزیس را توصیف نمود: 1) تمرکزحواس روی مجری، 2)پذیرش تلقین بدون سوال، و 3)فراموشی حوادث حین خلسه.
آبه فاريا (Abbe Faria )
در سیر تکاملی هیپنوز، یک راهب دورگه هندو پرتقالی به نام آبه فاریا نقش قابل توجهی ایفا نموده است. او تئوری مغناطیس حیوانی مسمر را قبول نداشت و معتقد بود «تمرکز» و «تلقین»، دو فاکتور اصلی القای هیپنوتیزم یا به تعبیری وی «خوابِ شفاف» است. او میگفت هیپنوتیزم درون ذهن سوژه و به واسطه توانایی های ذاتی و هم چنین انتظار وی از وقوع این حالت ایجاد می شود. بنابراین آمادگی فکری و ذهنی سوژه را در ایجاد آن لازم می دانست. کارهای وی از 3 جنبه حائز اهمیت است:
1- آبه فاریا اولین کسی بود که تفاوت های فردی سوژه ها را نشان داد. او 5000 نفر را هیپنوتیزم کرد و دید تنها یک پنجم آن ها قادر به تجربه شفاف می باشند.
2- او دریافت که در فرایند هیپنوتیزم، خصوصیات مربوط به سوژه از هیپنوتیزم مهم تر است و گفت ما نمی توانیم هر کسی را که بخواهیم هیپنوز کنیم بلکه این پدیده تنها در سوژه هایی که توانایی ذاتی آن را دارند، اتفاق می افتد. این عقیده فاریا امروزه به خوبی پذیرفته شده است.
3- نکته قابل توجه دیگر، جایگزینی آهن ربا و حوضچه مغناطیسی با تلقینات کلامی بود. فاریا از سوژه می خواست به خواب فکر کند وبرای متمرکز نمودن فکر، برای مدتی با نگاه گیرای خود در چشمان وی خیره شد و به اصطلاح فرد را در جای خود میخ کوب می کرد و سپس در یک لحظه مناسب و با صدای بلند دستور می داد «بخواب».
در سال 1854 کشیشی به نام ابه فاریا که درباره مانیتیزم مطالعه می کرد ، اظهار عقیده نمود که مانیتیزم جنبه ذهنی دارد . بنابراین آمادگی فکری و ذهنی خواب شونده در نتیجه علمی فوق ، بسیارموثر می باشد .
فاريا معتقد بود اساس مسمريسم «تمركز فكر» است نه نيروي مغناطيسي، به نظر او مانيه تيزورها يگانه كاري كه انجام ميدهند، ايجاد تمركز فكري فوقالعاده در بيماران است. ابراز اين عقيده در تكامل هيپنوتيزم تأثير زيادي داشت گرچه در آن زمان به اين نظريه توجه چنداني نشد.
لافونتن
در سال ۱۸۴۱ لافونتن يک سلسله فعاليتهاى کاربردى نمايشگونه مربوط به مسمريزم را در ملاء عام در منچستر شروع کرد. اين واقعه سه سال پس از استعفاء اليتسن از دانشگاه لندن، دو سال قبل از آغاز انتشار Zoist و چهار سال پيش از اينکه ازديل خواب هيپنوتيزمى را در هندوستان بهکار برد، رخ داد. استقبال مردم از اين کار لافونتن چشمگير بود، گرچه روزنامه Manchester Guardian انتقادات شديدى از آن بهعمل آورد.
جلسه اول با شرکت معدودى از مردم برگزار شد ولى بهتدريج تماشاچيان بسيارى گرد آمدند. برايد در جلسه دوم حضور داشت و گفته مىشود که با صداى بلندتمام جريان را رد کرد. پزشکان ديگر نيز به او پيوستند ولى تماشاچيان طرفدار لافونتن بودند. البته تهمت شيادى و شعبدهبازى زدن به اين کار آسان بود زيرا مسمريزم هربار فقط با دو نفر ثابت انجام مىشد. ولى بار سوم برايد ناگهان قانع شد که پديده مورد نظر را نمىتوان تنها به شعبدهبازى مربوط کرد.
بارون دوپوتت
دكتر دوپوتت نيز فعاليتهايي در زمينه گسترش و كاربرد افكار مسمر پس از او داشت. دكتر بارون دوپوتت فرانسوي يك مبلغ طرفدار مانيهتيزم بود و در سال 1845 يك سلسه مقالات در رابطه با مغناطيس حيواني به چاپ رساند كه در آنها هزاران گزارش شامل كارهاي دكتر جيمز اسديل وجود داشت كه در آنها تنها عامل بي حسي هيپنوتيزم بود. بارون همچنين انجمنهايي جهت ترويج و گسترش مانيه تيزم تأسيس نمود.
جیمز براید ( James Braid )
طبق گفته خود برید از اين جهت به نتيجه مذکور رسيد که مشاهده کرد يکى از افراد تحت مسمريزم قادر به باز نمودن چشمان خود نيست. برید و پزشک ديگرى سوزنى را به دست او فرو بردند ولى او هيچگونه علائم درد از خود نشان نداد. چشمپزشک سرشناس منچستر نيز قانع شد هنگامى که با باز کردن چشمان آن مرد مشاهده کرد که مردمکها به اندازهٔ نقطهاى منقبض و کوچک شده بودند. در اين احوال برايد بهوضوح در تعارض قرار گرفت. او در انظار عمومى بالافونتن و مسمريزم مخالفت کرده بود ولى حال او شواهدى را مشاهده نمود که معتقد شد آن يک پديدهٔ واقعي است.
در اينجا بود که او تعادل روانى علمى را از خود نشان داد که درنتيجه منجر به کشف حقايق اساسى نهفته در مسمريزم گرديد. او در واکنش خود نسبت به اين قضيه افراط و تفريط نکرد، بدين معنى که نه کاملاً مسمريزم را رد کرد و نه سريعاً آن را قبول کرد. کارى که کرد اين بود که نمايش بعدى را به دقت مورد مشاهده قرار داد و سپس به منزل رفت تا طرح آزمايشها و نظريههائى را پىريزى نمايد که براساس آنها بتواند دادههاى موجود را در ارتباط با فيزيولوژى علمى تبيين و توجيه نمايد.
برید متوجه شد بعضي بيماراني كه نگاهشان به نقطه اي نوراني تثبيت مي شود ، دچار تغيير حالتي خاص مي شوند. او با مسمر و عقايدش آشنايي داشت. با نظم بخشيدن به مشاهداتش ، متوجه شد كه اين تغيير حالت درواقع يك خلسه است كه سوژه يا فردي كه در آن فرو مي رود آرامش يافته ولي در عين حال حرف شنوي خاصي در او بروز مي كند. جيمز بريد نام اين خلسه را هيپنوتيزم نهاد كه برگرفته از نام « هيپنوز » الهۀ خواب يونان است. بريد در همان زمان متوجه شد كه استقرار اين خلسه ربطي به مغناطيس ندارد و درواقع تغيير در تمركز سوژه با ثابت كردن نگاه او و حرفهايي كه درمانگر بيان مي كند باعث استقرار آن مي شود و در همان زمان هم بيان كرده بود كه اين حالت خواب نيست و با خواب معمولي تفاوتهاي اساسي دارد و چون نام هيپنوتيزم در شنونده مفهوم « خواب » را تداعي مي كند ، متوجه شد كه نام مناسبي را انتخاب نكرده است. اما تا بخود بجنبد اين نام آنچنان فراگير شد كه فرصت تغيير در آن را از او گرفت.
جيمز برايد (۱۸۶۰-۱۷۹۵) مردى که بهعنوان کاشف هيپنوتيزم شناخته شده و از اليتسن و ازديل اشتهار بيشترى داشت. برخلاف آن دو، برايد هيچگاه از حرفه پزشکى جدا نشد و درنتيجه اين فرصت را براى ما فراهم سخت که بتوانيم به علل مخالفت محافظهکاران با مسمريزم پى بريم.
در وهله اول بايد توجه کرد که برايد هيچگاه خود را يک مسمريست قلمداد ننمود و ديگران نيز او را به اين ديده نمىنگريستند. او خواب مسمريزمى را نوعى خواب عصبي (Nervous Sleep) مىدانست و واژه Nerupnology را که پيوندى از Hypnology, Neuro بود براى تبيين آن بهکار برد که بهتدريج پيشوند آن حذف گرديد و واژه هيپنوتيزم (Hypnotism) مورد قبول واقع شد.
برايد پزشکى شناخته شده و جراحى مورد اعتماد و ماهر بود. او تنها بهخاطر فعاليت در هيپنوتيزم شهرت يافت. وى فردى محافظهکار بود. او شخصى ميانهرو بود، با وجودى که از يک سو حرفه پزشکى توجه او را به مسمريزم مورد انتقاد قرار مىداد و از سوى ديگر پيروان مسمريزم او را از خود نمىدانستند، معهذا او به آزمايش، مشاهده، مطالعه و نگاشتن درباره هيپنوتيزم ادامه داد، و سعى کرد فاصله خود را با حرفه پزشکى کوتاه نمايد. معرفى لغت جديد هيپنوتيزم سبب شد که نظريه برايد را از تمام ديگرانى که بهنوعى تحت لواى مسمريزم مىآمدند جدا سازد.
بهتدريج که جدائى او از حرفه پزشکى تقليل يافت از مسمريستها فاصله بيشترى گرفت. بهطور کلى اليتسن او را ناديده گرفت ولى در دو مورد در Zoist تنفر خود را نسبت به او آشکارا بيان کرد. ولى از سوى ديگر کاملاً روشن است که علاقه برايد چه از لحاظ تئورى و چه از جنبه عملى به مسمريستها نزديک بود. بنابراين چنين بهنظر مىرسد که جدائى بين حرفه پزشکى و مسمريزم بيشتر مربوط به شخصيت برايد و نه ماهيت علم بود.
برید معتقد بود که پدیده مسمریسم علت فیزیولوژیک دارد و آن هم در وجود شخص مورد تاثیر مسمریسم مستقر است . او با کمال تعجب دريافت که قادر است در اعضاء خانواده خود صرفاً با نگاه کردن آنها به شيء درخشانى خواب مصنوعى ايجاد نمايد. بنابراين او به اين نتيجه رسيد که پديده مسمريزم نشانه يک خواب رفتن است که به علت فلج شدن عضلات پلک چشم بهخاطر فعاليت مدام آنها در حال خيره شدن به شيء درخشان رخ مىدهد. او از اين کشف خود بهقدرى به ذوق آمد که مانند لافونتن به روى صحنه رفت و تعدادى را در برابر چشمان جمعيتهاى انبوهى از علاقهمندان تحت حالت مسمريزم درآورد و نظريه فيزيولوژيک خود را در اين ارتباط تبيين نمود.
او پديدهاش شبيه آنچه که لافونتن ارائه داده بود عرضه کرد ليکن به او برچسب مسمريست زده نشد زيرا که تئورى او در راستاى نظريههاى فيزيولوژيک متداول عصر خود بود. به يقين دليل ديگر موفقيت او اين بود که وى با تواضع، کشف خود را عرضه کرد و ادعاى اينکه او داراى قدرتى خارقالعاده براى تسلط بر همنوعان خود است را نداشت. تواضع، همدردى ايجاد نموده و ديدگاههاى خودخواهانه حتى اگر صحت هم داشته باشند معمولاً با مخالفت مواجه مىشوند.
اولين کتاب او در سال ۱۸۴۲ تحت عنوان Satantic Agency And Mesmerism Reviewed انتشار يافت و در سال ۱۸۴۳ مهمترين و اساسىترين کتاب وى تحت عنوان Neurynology منتشر و واژه هيپنوتيزم و مشتقات آن از اين کتاب نشأت گرفته شد. تعدادى کتاب و مقاله در دهه بعدى توسط او نوشته شد ولى بهتدريج که از تعداد مخالفين کاسته شد، انتشارات او نيز کاهش يافت و ناگهان به سال ۱۸۶۰ درگذشت. کمى قبل از مرگ برايد اين رضايتخاطر را بهدست آورد که شنيد نظريات و تحقيقات وى در فرانسه به چاپ رسيده و بروکا (Broca) مقالهاى را در فرانسه در برابر اعضاء آکادمى علوم (Académie De Science) راجع به موضوع مورد علاقه برايد ارائه داده و آنان نيز حسن استقبال کرده و کميتهاى را جهت بررسى نتايج آن مأمور نموده بودند. برايد در نظريات اوليه خود راجع به هيپنوتيزم بر اهميت تمرکز حسى تأکيد نمود. استفاده موفق او از کاربرد شيئى که فرد به آن خيره شود براى ايجاد خواب مصنوعى صحت اين ديدگاه را در نظر او روشنتر نمود. ولى از تمرکز بصرى تا توجه يک قدم است و از همان آغاز برايد متوجه اين معناى وسيعتر روانشناختى هيپنوتيزم بود.
برايد بعدها با شناخت اهميت تلقين در ايجاد خواب مصنوعى تأکيد را از عوامل فيزيولوژيک برداشت و بر عوامل روانشناختى گذارد. او کشف کرد که در خواب مصنوعى يادآورى خاطرهها از يک مرحله به مرحله ديگر ممکن است در حالىکه هنگام بيدارى شخص را از آنها آگاهى نيست. بهعلت عدم دخالت نظريات شخصى در تبيين هيپنوتيزم برايد توانست از برخورد مبهم و تعصبآميز فردى درباره اين پديده پرهيز کرده و به عوض با ديدگاه و روش تحليلى و تجربى با آن روبرو گردد. بنابراين دانش علمى هيپنوتيزم با برايد آغاز گرديد.
جان الیتسن (John Elliotson)
در نيمه اول قرن نوزدهم بسيارى بودند که از مسمريزم استفاده عملى مىکردند، ليکن علاقهمندى عمومى همانند آنچه که در زمان مسمر بود وجود نداشت و حتى دانشمندان نيز ديگر توجه خاصى بدان مبذول نمىکردند. ولى کمى بعد همان نمايش مسمر در انگلستان تکرار شد. اين بار ايجادکننده اين بحث و جدل جان اليتسن (۱۸۶۸-۱۷۹۱) بود.
در سال ۱۸۳۷، اليتسن استاد پزشکى University College, London و پزشک ارشد در University College Hospital بود. او براى مدت بيست سال يکى از پيشگامان علم پزشکى بود و ضمن مشکوک بودن به روشها و کشفيات قديمى چشم اميد به يافتههاى جديد دوخته بود. او مردى با تفکرات و تخيلات پربار و جديد بود. او در سنتهاى گذشته در اصل نيروهائى مشاهده مىکرد که مانع پيشرفت هستند. ولى او فقط شخص خيالبافى نبود زيرا بسيارى از افکار وى واقعبينانه و منطقى بودند. او اولين کسى در انگلستان بود که از گوشى (Stelhoscope) که در اروپا اختراع شده بود، علىرغم تمام تحقيرها و تمسخرهاى همکاران خود استفاده کرد. او همچنين چندين روش جديد در کاربرد دارو به دنياى پزشکى ارائه نمود. برروى هم روشن است که او داراى خلقى تندرو بوده گرچه تندروى او در واقع به حال علم پزشکى مفيد واقع شد. البته خلق و خوى تند او که براى پاسخگوئى به افراد محافظهکار و روشهاى قديمى علم آمادگى داشت تاحدى نيز از پيشرفت سريع عقايد روشهاى صحيح جلوگيرى نمود.
در سال ۱۸۳۷ علاقه اليتسن به مسمريزم جلب شد. او بلافاصله شروع به استفاده از اين روش در درمان بيماران بيمارستان نمود و نتايج مهمى نيز بهدست آورد، ولى در آن زمان مسمريزم از کمترين حيثيت علمى برخوردار بود. همکاران او با وى مخالفت ورزيده و با روشهاى مختلف براى او کارشکنى مىکردند. رئيس دانشکده پزشکى از او خواست که از ادامه اين کار دست بردارد زيرا که شهرت دانشکده پزشکى بسيار مهمتر از پيشرفت علمى بود، ليکن وى توافق نکرد. در سال ۱۸۳۷ شوراى دانشگاه قانونى گذراند که 'انجام مسمريزم و مغناطيسم حيوانى را در محوطه بيمارستان ممنوع نمود.' اليتسن به فوريت استعفاء کرد و هيچگاه به دانشگاه و بيمارستان که خود از پايهگذاران آن بود بازنگشت.
همانطور که غالباً پيش مىآيد اين بحران اليتسن را در ادامه مطالعه و استفاده از مسمريزم مصممتر و مخالفين را در مخالفت با او سرسختتر نمود. اما اليتسن بههرحال تنها نماند. علاقه دانشمندانى مانند برايد (Braid) و ازديل (Esdaile) در هندوستان بهترتيب به سالهاى ۱۸۴۱ و ۱۸۴۲ برمىگردد.
در انگلستان در سال ۱۸۴۲ دبليو.اس.وارد (W.S.Ward) پاى بيمارى را در خواب مسمرى قطع نمود و گزارش اين عمل جراحى را به Royal And Chirugical Society تقديم کرد. شواهد دال بر اين بود که بيمار هيچگونه احساس دردى در طى عمل جراحى نکرده است. جامعه اين حقيقت را نپذيرفت. مارشال هال که يکى از پيشگامان در مطالعه اعمال انعکاسى بود اصرار داشت که حتماً بيمار يک شياد و شعبدهباز بوده است و موضوع مقاله از دستور جلسه جامعه که در آن خوانده شده بود بهکلى پاک شد. بهعلاوه جامعه اعلام کرد که حتى اگر روش هم صحيح بوده و واقعيت داشته، غيراخلاقى است زيرا که درد نشانهٔ 'حکمت طبيعت بوده و بيمار بايد حين عمل جراحى از درد رنج ببرد.' هشت سال بعد مارشال هال ادعا کرد که بيمار به شکل غيرمستقيمى اقرار به دروغگوئى خود کرده است ولى بيمار با اقرار کتبى تأييد کرد که عمل جراحى بدون درد انجام گرفته بوده است.
در سال ۱۸۴۳، اليتسن سردبيرى مجلهاى را تحت عنوان Zoist عهدهدار شد که خود چنين درباره آن توصيف نمود: 'مجلهاى است مربوط به فيزيولوژى مغز و مسمريزم و استفاده از آن براى بهبود وضع بشر' . مجلهاى که افراد قادر بودند آزادانه نظريات خود را در مورد مسائل زيستشناسى و جامعهشناسى بيان کنند بدون اينکه سنتهاى محافظهکارانه مانع آنان شود. ساير مجلههاى علمى از چاپ مطالب مربوط به مسمريزم امتناع مىورزيدند. مجله Zoist تا سال ۱۸۵۶ منتشر و سپس چون احساس شد که مأموريت خود را انجام داده متوقف گشت.
در سال ۱۸۴۹ يک کلينيک مسمريزم در لندن گشايش يافت و بهزودى درمانگاههاى مشابه آن در شهرهاى ديگر انگلستان افتتاح شد. يکى از جراحان ادعا کرد که ۱۲۰۰ بيمار را تحت مسمريزم قرار داده و ۲۰۰ عمل جراحى بدون درد انجام داده است. تمام اين فعاليتها را مجلههاى پزشکى ناديده گرفتند ولى Zoist وسيلهاى براى اشاعه اين پديده در بين علاقهمندان به آن بود. اليتسن همانند مسمر در اصل علاقهمند به ارزش درمانى مسمريزم بود ولى در اين ميان عدهاي، علاقهمند به احتمال استفاده از آن بهعنوان وسيلهٔ هوشبرى در جراحى شده بودند. در حقيقت با توجه به دانش کمى که در آن زمان درباره بيمارى هيسترى وجود داشت، انتظار مىرفت که استفاده هوشبرى از مسمريزم بيشتر از فايده آن در درمان روانى باعث مىشد که جهان پزشکى آن را بپذيرد. البته حرفه پزشکى واقعاً ميل داشت که از آن، جهت برطرف نمودن درد در اعمال جراحى استفاده کند ولى اتفاقى که همزمان با اين جريانات افتاد پيدايش داروهاى بيهوشى بود. در حالىکه تأثير هوشبرى بعضى از داروها هميشه شناخته شده بود (مثلاً هومر تأثير Nepenthe را متذکر شده است) (داروئى که يونانيان قديم معتقد بودند که درد و رنج را از بين مىبرد. مترجم). استفاده از اين داروها در زمانهاى اخير به استعمال اتر (Ether) در سال ۱۸۴۶ برمىگردد.
در سال ۱۸۴۴ دندانپزشک آمريکائى بهنام ولز (Wells) يکى از دندانهاى خود را تحت تأثير Nitrous Oxide بيرون آورد. دندانپزشک ديگر آمريکائى بهنام مورتن (Morton) با استفاده از اتر در سال ۱۸۴۶ در بوستن همين کار را انجام داد. خبر اين کشف چند ماه بعد به انگلستان رسيد و کاربرد اتر در هوشبرى بهسرعت مورد اقبال عمومى قرار گرفت. استفاده از کلروفورم (Chloroform) در سال ۱۸۴۷ آغاز شد. ظهور پرسروصدا و چشمگير اتر و کلروفورم و نتروس اکسايد در صحنه پزشکى در اواسط دهه ۱۸۴۰ بدون شک در بازدارى از پذيرش مسمريزم بهعنوان عامل هوشبرى مؤثر بوده است. علت اينکه امروزه هم، از هيپنوتيزم جهت بىهوشى استفاده نمىکنيم، اين است که داروها قابل اعتمادتر هستند.
اتفاق تاريخى ديگرى که در آن زمان بر موقعيت مسمريزم تأثير گذارد، اوجگيرى ناگهانى روحگرائى (Spiritualism) بود. از زمانهاى قبل وجود حس ششم حدس زده مىشد ولى دانشمندان با شک و ترديد به آن مىنگريستند. اليتسن سعى کرده بود که بين حس ششم و مسمريزم ارتباط برقرار کند، و اين يک اشتباه براى آدمى تندرو و نوآور بود. در سال ۱۸۴۸ روحگرائى در هالهاى از رمز و راز در خانه خواهران فاکس (Fox) در نيويورک تولد يافت و به اوج خود در راچستر (Rochester) که محل زندگى آنان بود رسيد. در آن زمان اين فرض شايع شده بود که آنها قادر به ارتباط با دنياى اموات باواسطه (Medium) يا واسطههاى خاصى هستند. لغت واسطه به افرادى نسبت داده شد که اين قدرت را دارا بودند و نشأتهائى از اين قبيل غالباً باعث ايجاد واسطههاى جديدى مىشد.
گسترش اين پديده بسيار سريع بود و تا سال ۱۸۵۳ در انگليس و تمام اروپا شيوع پيدا کرده بود. اليتسن خود روحگرائى را نپذيرفت در حالىکه به حس ششم اعتقاد داشت. معهذا شباهتهاى چشمگيرى بين بعضى از پديدههاى روحگرائى و حس ششم وجود داشت و مخصوصاً تشابه جالبى ميان جلسات روحگرايان و صحنههائى که در پيرامون ضريح مسمر روى مىداد، موجود بود. بهخاطر اين شباهت مسمريزم بيشتر از پيش آسيب ديد.
الیتسن یک مسمریست بود . او کاشف عناصر مهمى بود و رهبرى برجسته، در بين پزشکان عصر خود محسوب مىشد و در عين حال از نظر خلقى شخصى تندرو بود.
جیمز ازديل (James Esdaile)
در حالىکه حوادث فوق در انگلستان در جريان بود. جيمز ازديل ( اسدیل ) (۱۸۵۹-۱۸۰۸) مسمريزم را در هندوستان بهکار برده و استفاده از آن را توصيه مىنمود. در اينجا دولت انگليس روشنفکرتر از حرفه پزشکى عمل نمود. ازديل گزارشهاى اليتسن را مطالعه کرده بود و در سال ۱۸۴۵ تصميم گرفت که مسمريزم را در مورد بيمارى که دچار دردهاى شديدى بود بهکار برد. او با کمال تعجب مشاهده کرد که عمل او موفقيتآميز بوده و درد ببيمار آن بهکلى برطرف شد. درنتيجه وى شروع به استفاده از مسمريزم بهعنوان هوشبرى نمود. او نامهاى به شوراى پزشکى نگاشت و در آن کاربرد اين روش را توصيف نمود، ليکن جوابى دريافت نکرد، ناچار گزارشى در اين زمينه به دولت نوشت و استفاده از مسمريزم را در مورد صد بيمار شرح داد که درنتيجه به انتخاب کميتهاى براى بررسى اين موضوع انجاميد. گزارش اين کميته در حالىکه محافظهکارانه بود ولى موافقت خود را نيز اعلام کرد و لذا دولت در سال ۱۸۴۶ بيمارستان کوچکى در کلکته براى کاربرد مسمريزم توسط ازديل تأسيس نمود. پس از گذشت يک سال مأمورين رسمى دولت از صحت کاربرد مسمريزم بهعنوان هوشبرى مطمئن گشتند. سيصد شهروند بومى عريضهاى براى ادامه کار بيمارستان امضاء کردند. با وجود اين دولت بيمارستان را تعطيل نمود. در سال ۱۸۴۸ بيمارستان خصوصى جديدى براى اين منظور ساخته شد و ازديل نيز رياست آن را بهعهده گرفت. ولى پس از گذشت شش ماه دولت، ازديل را به بيمارستان ديگرى منتقل نمود و از او خواست که با تلفيقى بين مسمريزم و طبابت معمولي، روش جديدى را بهوجود آورد. او در اين مکان به کار خود ادامه داد تا اينکه به سال ۱۸۵۱ بهعلت نامناسب بودن آب و هوا، هندوستان را ترک نمود. او سپس به اسکاتلند اقامت گزيد و در آنجا نيز فعالانه از مسمريزم استفاده کرد و تا آخر عمر با اليتسن در اين زمينه مکاتبه نمود. اليتسن که هفده سال از او بزرگتر بود تا سال ۱۸۶۸ زندگى کرد.
اگر دولت هندوستان از فعاليت ازديل حمايت نکرده بود، او نيز دچار همان مشکلاتى مىشد که گريبان اليتسن را در انگليس گرفت. مجلههاى پزشکى هندوستان به او حمله کرده و معتقد بودند که موفقيت او بدين علت بود که بوميان دوست داشتند مورد عمل جراحى قرار بگيرند و لذا مىکوشيدند که رضايتخاطر ازديل را فراهم سازند. ازديل قبل از اينکه از هندوستان برود، ۳۰۰ عمل عمده و تعداد بىشمارى عملهاى کوچک بدون درد بهوسيله مسمريزم انجام داد، بوميان ترجيح مىدادند براى عمل به او مراجعه کنند تا ديگر پزشکان. ظاهراً ازديل توانسته بود که مرگ و مير حاصل از اعمال جراحى را از ۵۰ درصد به ۵ درصد برساند. بيماران تحت مسمريزم آرام و بدون دغدغه مىآرميدند. آمار و ارقام اين عملها موجود بود و بنابراين اين کاملاً غيرمنطقى است که تصور شود بوميان صرفاً بهخاطر جلب رضايت ازديل تن به انجام اين اعمال جراحى مىدادند.
مجلههاى پزشکى در هندوستان و انگلستان از چاپ نتايج کارهاى ازديل سرباز زدند و فقط گزارشهائى در پروندههاى دولتى در اين زمينه وجود داشت. بههرحال در سال ۱۸۴۶ و مجدداً سال ۱۸۵۲، ازديل کتابى منتشر کرد که نتايج فعاليتهاى او در آن آورده شده بود.
ازديل بر خواص هوشبرى (Anesthetic) مسمريزم تأکيد کرد. البته وى فکر نمىکرد بىهوشىهائى که در عملهاى طولانى که او با بيماران مبتلا به بيمارى پوستى الفانتياسيس (Elephantiasis) بهوسيلهٔ هيپنوتيزم ايجاد مىکرد، مربوط به مسئلهٔ انگيزش بود، يعنى بيمار، هيچ دردى را احساس نمىکرد، به دليل اينکه اراده کرده بود آن را حس نکند. چنين نتيجهگيرى نيز در مورد پائى که وارد (Ward) جراح، تحت هيپنوتيزم قطع کرده بود، بهعمل آمد که در آن، تبانى بين بيمار و جراح مطرح شده بود. اليستون (Ellitson)، احتمالات درمانى مسمريزم را در نظر داشت، ولى مخالفان، او را از انجام آن بازداشتند. او و ازديل هر دو به علت استفاده از لغت مسمريزم، محدود شده بودند، اصطلاحى که در محافل علمى مقبول نبود و واکنش پرخاشگرانهٔ اليستون به انتقاد نيز، سبب ايجاد اشکالات بيشترى مىشد. اما جو سالهاى ۱۸۴۰، متفاوت با فضاى علمى طب سالهاى ۱۷۹۰ بود. زمانى که تحت مشاهدهٔ برايد يک فرد تحت حالت مسمريزم، علائم فيزيولوژيکى نشان داد که غيرارادى ايجاد شده بودند، اصيل بودن اين پديده را تأييد کرد، واژهٔ 'مسمريزم' را محکوم نمود و بهجاى آن، اصطلاح نورى پنولوژى (Neurypnology) را قرار داد و تماميت اين مطلب را به شکل کتابى درآورد که تحت عنوان 'Neurypnology. or The Rationale Of Nervous Sleep' به چاپ رسيد.
پس از اين، بسيارى از منقدين آرام گرفتند و بر اين باور شدند که آنچه مربوط به اعصاب است، معجزه نيست و تفسير خواب، حتى در حال عصبى بودن، کار شارلاتانها نمىباشد. برايد با فرض به اينکه هيپنوتيزم اشتغال به يک فکر مونيوديزم (Monoideism) است، يعنى تمرکز بر يک انگارهٔ خاص و شديدى که خاطرات ديگر، غالباً از خواب به وضع بيدارى انتقال نمىيابند، او خود را در خط صحيحى يافت. وى بعداً به اين نتيجه رسيد که تلقين، اساس حالت هيپنوتيک بوده و از اينرو، نظريهٔ نهائى را در مورد اين پديده، پيشبينى کرد؛ ولى برايديسم را حرفهٔ پزشکى کاملاً نپذيرفت. اين مرحله از پيشرفت در سال ۱۸۸۲ با آمدن شارکو حاصل شد.
علاقه ازديل به جنبههاى هوشبرى مسمريزم سبب شد که او اين روش را به استفاده از موادى مانند اتر و کلروفرم ترجيح دهد و دليل او هم اين بود که اين عناصر عوارض جنبى بسيار نامطلوبى بهجاى گذارده و اگر با دقت از آنها استفاده نشود، مهلک هستند. مسمريزم هيچيک از اين دو ضايعه را در برنداشت. هنگامى که در سال ۱۸۵۳ کنگره ايالات متحده جايزه ده هزار دلارى به کاشف تأثير هوشبرى اتر اختصاص داد. و اتر را بهعنوان اولين نوع هوشبرى معرفى کرد، ازديل بدون اينکه ادعائى نسبت به جايزه داشته باشد، نامه اعتراضآميزى مبنى بر اينکه مسمريزم حق تقدم در اين باب را دارد نوشت.
آمبروئاز آگوست ليبو (Dr. Ambroise-Auguste Liebeault)
ليبو (۱۸۲۳-۱۹۰۴) در سال ۱۸۶۰ که طبيبى فرانسوى بود، مطالعه و اجراء مسمريزم را آغاز کرد. او در نانسى در سال ۱۸۶۴ مستقر شد و دو سال بعد، کتابى تحت عنوان زير به چاپ رساند: 'Du Sommeil Et Des États Analougues, Considérés Surtout Au Point De Vue De I'dction De La Morale Sur Ie Physique' (در باب خواب و حالات مشابه، براساس ديدگاه تأثير روحيه بر جسم. مترجم).
(هشتاد سال بعد، اين ديدگاه متعلق به طرفداران طب روان - تنى شد). ليبو بيماران خود را دوست داشت و آنها او را پدر خوب ليبو (Le Bon Pére Liébeault) خطاب مىکردند. او از بيماران خود جهت تجويز دارو پول مىگرفت، ولى بابت استفاده از مسمريزم، پولى دريافت نمىکرد. وى دچار مشکلاتى شد، زيرا آدم خودخواهى نبود و ادعاى صاحبنظر بودن نيز نداشت. او مايل بود که بيماران را درمان کند و واقعاً هم چنين مىکرد. روحيه (La Morale) واقعاً بر جسم (Ie Physique) تأثير مىگذارد. افزون بر اين موفقيتهاى محبتآميز، ليبو اين تشخيص را پيدا کرد که برنهايم را در سال ۱۸۸۲ به سوى هنر خود جلب کند. از اينجا مکتب نانسى (Nancy) در هپنوتيزم آغاز شد که در برابر مکتب سالپتريه شارکو قرار گرفت.
برنهایم و لیبو که در نانسی این پدیده را مطالعه می کردند برخلاف شارکو و ژانه معتقد بودند هیپنوز، عملکردی از مغز سالم است. آنان بر نقش مهم تلقین پذیری و تلقین درمانی تأکید داشتند و مکتبی تحت عنوان مکتب نانسی (یا مکتب تلقین) بنیان گذاشتند.
در نهایت، جدال علمی این دو گروه به نفع مکتب نانسی خاتمه یافت و نظریه پاتولوژیک بودن هیپنوز یا مکتب پاریس (مکتب هیستری) که توسط شارکو و ژانه بیان شده بود برای همیشه مردود شناخته شد. به اینترتیب برنهایم و لیبو کمک شایان توجهی به تامل هیپنوز نمودند.
لیبو برای هیپنوز کردن از روش نوک انگشتان اشاره و میانی دست راست تقریبا در فاصله شصت سانتی متری در مقابل چهره سوژه همراه با ارائه تلقینات لفظی استفاده می کرد و به تدریج به چشمان سوژه نزدیک می شوند ، زمانی که این انگشتان به چشمان سوژه برخورد پیدا می کند پلک های او به هم نزدیک شده و چشمان او بسته می شوند معمولا چند فرمان « بخواب » کافی است تا او را تحت کنترل در آوریم .
ژان مارتين شارکو
ژان مارتين شارکو (۱۸۲۵-۱۸۹۳) که در سال ۱۸۵۳ درجهٔ .M.D خود را از دانشگاه پاريس دريافت کرد، در همان دانشگاه در سمت استاد تشريح مرضى در سال ۱۸۶۰ مشغول به کار شد. انتصاب او در سالپتريه در سال ۱۸۶۲ بود وى در آنجا کلينيک معروف اعصاب را که در تمام اروپا و دنيا در قرن نوزدهم نمونه بود، تأسيس کرد. ژانه و فرويد هر دو از شاگردان وى بودند، و بسيارى از فيزيولوژيستها که در دانشگاهها چه در زمان دانشجوئى و چه بعد از دريافت درجهٔ دکترا در بيمارستانها کارآموزى مىکردند، ترتيبى مىدادند که يک سال در کلينيک شارکو بهسر برند.
کارى که شارکو کرد، مطالعهٔ بيماران مبتلا به هيسترى بود - سايکونوراتيکها - که به کلينيک مراجعه مىکردند. او نشانههاى بيمارى آن را طبقهبندى کرد. ولى توجه ويژه داشت به فلجها، بىحسى و فراموشى مرض و اين حقيقت که فلج و بىحسى اين بيماران بيشتر به تصور آنها راجع به ساختار جسمانى آنها مربوط و کمتر به واقعيت ساختمان بدن و اعصاب آنان است. شارکو علاقهمند به حالات غش در بيماران بود و غالباً از پديدهٔ صرع - هيسترى چنان سخن مىراند که گوئى از يک فرآيند واحد صحبت مىکند. در اصل، فرض بر اين بوده که هيستري، عمدتاً يک بيمارى جنسى در زنان است؛ در زبان يونانى واژهٔ 'Hysteria' به معنى رحم است. شارکو کم و بيش با اين نظريه موافق بود، و از اينرو، موفق شد که در آن واحد، ديدگاهى جديد و قديمى داشته باشد - جديد به لحاظ اينکه پيشبينى نظرگاه فرويد را که امور جنسى عامل مهمى در ايجاد رواننژندى و روانپريشى است، کرد و قديمى از اين جهت که با برداشت قدما که معتقد بودند که جنزدگان اکثراً از جنس مؤنث هستند، همسو بود.
شارکو جهت درمان بيماران هيستريک خود، هيپنوتيزم را برگزيد، البته موفقيتهائى هم نصيب او شد. از آنجا که هيسترى و هيپنوتيزم هر دو، گونهاى مسخ شده و اغراقآميز از انگيزههاى طبيعى مىباشند. او بدين باور بود که هيپنوتيزم از سه مرحله مىگذرد:
۱. بىحالى (Letargy)
۲. سقوط ناگهانى (Catalepsy)
۳. راه رفتن در خواب (Somnobulism)
وى کشف کرد که نشانههاى اين مراحل با علائم هيسترى شباهت دارد. او مطمئن بود که علائم، تقليدى نيست. کدام بيمار قادر است تمام اين علائم را دائماً تقليد نموده و جعل کند؟ او نشانههاى هر دو حالت - هيسترى و هيپنوتيزم - را براساس واژههاى استاندارد شدهٔ پزشکى مانند تغيير وضع عضلاني، اعمال انعکاسى و پاسخهاى حسي، توصيف کرد. در اين شرايط بود که وى گزارشى به آکادمى علوم در سيزدهم فوريه سال ۱۸۸۲ تقديم کرد، در همان آکادمى که سه بار مسمريزم را رد کرده بود. شارکو با پذيرش کامل براى دادههاى پزشکى خود روبهرو شد. زمانى که اين کشفيات، صورت سحرآميزى داشت، پزشکان آن را کوبيدند، ولى آن هنگام که تفسير فيزيولوژيائى از آن بهعمل آمد، مورد اقبال قرار گرفت.
تشابه بين نشانههاى هيپنوتيزم و هيستري، شارکو را به اين فکر انداخت که قابليت هيپنوتيزم شدن از ويژگىهاى هيسترى و از جهتى نشانهٔ آن است. اين ديدگاه، اشتباه بود، زيرا همانطور که مکتب نانسى نشان داد، هيپنوتيزم بستگى به تلقينپذيرى دارد و تلقينپذيرى نشانهاى از بيمارى سايکونوروسيز نيست. البته اين اشتباه، حسن اثر داشت، زيرا با دادن رنگ پزشکى به پديدهٔ هيپنوتيزم، در زمانى که تأييد آکادمي، حياتى بود، هيپنوتيزم مورد تأييد همگانى قرار گرفت و يک نسل جديدى از متخصصين اعصاب جوان را در جهت صحيح هدايت کرد. گرچه هدف آن، بعداً نياز به کمى تصحيح داشت. علم مملو از لحظههائى است که در آن، نظريههاى اشتباه سبب ايجاد پيشرفت واقعى شده است.
شاركو ، هيپنوتيزم را نشانۀ هيستري مي دانست و دليل او ، هيپنوتيزم پذيري بيش از حد هيستريك ها بود. بعدها توسط شارکو اين نتيجه حاصل شد كه « هيپنوتيزم يك تجربۀ ذهني گذراست كه بيش از 90% از مردم طبيعي جامعه قادر به تجربۀ آنند. اما هيپنوتيزم شدن نه نشانۀ سلامت روان است و نه دليلي براي بيماري رواني ».
و اولین کنگره بین المللی هیپنوتیزم در سال 1893 تحت ریاست شارکو در پاریس با حضور بسیاری از استادان ، دانشمندان ، محققین و جویندگان این علم ، آن روز تشکیل گردید .
بروئر و فروید بیشتر مبانی قبلی روانکاوی را از شارکو دریافت کردند .
هيپوليت برنهايم
برنهايم براي رد هيپنوتيزم دست به آزمايشات و تحقيقاتي زد ، اما نه تنها هيپنوتيزم را رد نكرد ، بلكه آنچنان به هيپنوتيزم معتقد شد كه هنوز جملات جانبدارانۀ زيادي از او به يادگار مانده. برنهايم اعتقاد داشت كسانيكه هيپنوتيزم نمي شوند ، مبتلا به يك نوع اختلال رواني هستند.
هيپوليت برنهايم (۱۸۳۷-۱۹۱۹) پزشکى که در نانسى به طبابت اشتغال داشت، توسط ليبو بهسوى هيپنوتيزم کشانده شد، زمانى که ليبويک بيمار مبتلا به سياتيک (Sciatica) را که برنهايم درمان نکرده بود، معالجه کرد. اين واقعه در سال ۱۸۸۲ رخ داد، سالى که شارکو آکادمى را قانع کرده بود، ولى برنهايم اين نظر شارکو را که هيپنوتيسم يک نشانهٔ هيستريک است، نپذيرفت. ليبو و برنهايم مطمئن بودند که قادر هستند درمان هيپنوتيک را با افرادى که نوراتيک نبودند بهکار برند. چنين بود که برنهايم تکاملدهندهٔ نظريهٔ برايد شد که هيپنوتيزم يعنى تلقين. او چندين مقالهٔ مهم در اين باب منتشر کرد:
'Hynotique Et dans L'etat De Veille' (۱۸۸۴) ' De La Suggestion Dans l'etat' بحثى در جهت اثبات تشابه تلقينپذيرى در حالات هيپنوتيک و بيداري؛
'L'Hypnotisme Et La Suggestion Dan Leurs Rapport Avec La Medecine Legale Et Les Maladies Mentales' مقالهاى در مورد مسئوليتهاى قانونى مجرمين که او در کنگرهٔ پزشکى مسکو به سال ۱۸۹۷ عرضه کرد. اين مقاله آخر بيانگر اين نکته بود که بهنظر برنهايم انسان همواره داراى ارادهٔ آزاد نيست.
برنهايم تفسيرکننده و تعميمدهندهٔ بهترى از ليبو بود، ولى او مبلغ و مؤسس مکتبى مانند شارکو نبود. 'مکتب' نانسى بسيار بانفوذ بود و بهتدريج شهرت يافت، زيرا حق با آن بود. قبلاً متذکر شديم که شارکو موفقيت کاذبى بهدست آورده بود. برنهايم حق داشت و بهتدريج موفق نيز شد. وى به سن ۸۲ سالگى رسيد، ولى مدتهاى طولانى قبل از مرگ خود (۱۹۱۹) ژانه و بعد هم فرويد، وارد اين ميدان شده بودند. شارکو در سال ۱۸۹۳ درگذشت.
برنهایم اولین کسی بود که به طور گسترده هیپنوتیزم مخیرانه با استفاده از کلمات آرام بخش و تسکین دهنده را جایگزین روش های آمرانه کرد. وی اقدام به هیپنوز را منوط به اجازه سوژه می دانست و پس از توضیح در مورد فواید آرامیدگی، از سوژه برای القای هیپنوز اجازه گرفت. سپس با بیان جملات آرام بخش (یعنی همان کاری که انرزه در کلینیک های هیپنوتراپی انجام می شود) بیمار را وارد هیپنوز می کرد. برنهایم پس از پژوهش بالینی فراوان، شیوه جدیدی از هیپنوز تحت عنوان هیپنوز هشیار را ابداع کرد. از سوی دیگر این دانشمندان برجسته به این موضوع مهم اشاره کرد که علت پیدایش وضعیت هیپنوتیزمی، خسته شدن عصب بینایی (آن طور که جیمز برید می پنداشت) نیست بلکه خسته شدن عضلات پلک فوقانی است. به این ترتیب دسترسی به یک روش سریع برای هیپنوز امکان پذیر شد. عده کثیری از صاحب نظران، ایپولیت برنهایم را پدر هیپنوتیزم نوین می دانند.
روش هیپنوز کردن برنهایم بدین صورت بود که از دو انگشت نشانه و میانی دست راست خود هیپنوتیزم کردن سوژه ها استفاده می کرد ، ولی این کار فقط برای جلب توجه یا تمرکز بود و روش او عمدتا بر ارائه تلقینات لفظی تکیه داشت .
پىيرژانه
پىيرژانه (۱۸۵۹-۱۹۴۷) شاگرد و جانشين شارکو بود. علائق اوليهٔ ژانه در فلسفهٔ طبيعى و اخلاقى بود که شامل روانشناسى مىشد وى در سن ۲۲ سالگى به سمت مدرس فلسفه در لوهاور (Le Havre) منتصب شد. زمانى که آنجا بود مىخواست رسالهاى در باب توهمات تقديم دانشگاه پاريس کند، ولى يک دوست پزشک او را به بررسى بيمارى بهنام لونى (Léonie) که موضوع مطالعهٔ هيپنوتيسم توسط دوپوته (Dupotet) بود و داراى حالات عجيب ديدن از راه دور (Clairvoyance) و هيپنوتيزم از فاصله بعيد بود، دعوت کرد. وى در سال ۱۸۸۲ دربارهٔ لونى گزارشى داد، گزارشى که بعد از آن، غالباً طرفداران 'پژوهشهاى روحي' (Psychic Research) به آن استناد مىکردند، ولى به گفتهٔ خود ژانه بسيار مايل بود که در سالهاى تکامل او، نامى از آن برده نشود. اين گزارش او را در تماس با بعضى از روانشناسان پاريس و بهويژه شارکو قرار داد. ژانه شروع به مطالعهٔ عقايد شارکو و برنهايم کرد و فعاليت آنها را در ارتباط با تاريخ هيسترى و مسمريزم قرار داد. وى نوشتههاى زيادى در اين باب در سال ۱۸۸۶ و بلافاصله پس از آن منتشر کرد، و سپس با معطوف کردن توجه خود به توصيف اعمال خودبهخودى (Automatic Action) دريافت که شارکو هر روز بيشتر به کارهاى او علاقهمند مىشود. ژانه در سال ۱۸۸۹ به دريافت درجهٔ دکتراى در پاريس براساس رسالهاى تحت عنوان 'اتوتيسم رواني' (L'autotisme Psychologique) نائل آمد، رسالهاى که تا سال ۱۹۱۳ به چاپ ششم رسيد و اساس ادعاى ژانه که او به مفهوم ناخودآگاه قبل از فرويد دست يافته بود، گرديد.
فرويد و ناقدان بىنظرتر، اين ادعاى ژانه را رد کردند و مدعى شدند که استفادهٔ ژانه از اين واژه (يعنى ناخودآگاه - مترجم) تنها صحبتى صورى (Fac,on De Parler) بوده و کوششى جديد براى ايجاد مفهومى جديد بوده است.
شارکو در سال ۱۸۹۰، ژانه را با سالپتريه بهعنوان رئيس آزمايشگاه روانشناسى دعوت کرد. ژانه در سمت جديد خود، بهسرعت دست به کار شد تا دادههاى کلينيکى دربارهٔ هيسترى را جمعآورى نموده، نظم بخشيده و آنها را در ارتباط با مفاهيم شناخته شدهٔ روانشناسى قرار دهد. نتيجهٔ اين کوشش، کتابى است که در سال ۱۸۹۲ به چاپ رسيد و شهرت ژانه بيشتر از طريق اين کتاب است. کتاب 'L'état Mental Des Hysteriques' که شارکو به آن مقدمهاى نوشت و در آن متذکر شد که اين فعاليت در سالپتريه صورت گرفته، ضمناً از کوشش ژانه جهت تلفيق روانشناسى کلينيکى با روانشناسى آکادميک، حمايت کرد. ژانه براى اين کار، نائل به دريافت درجهٔ M.D در سال ۱۸۹۳ شد. شارکو در همان سال از دنيا رفت.
ژانه در سال ۱۸۹۵ به کرسى استادى در سوربن منصوب شد و در سخنرانىهاى خود به اين کشف حيرتآور رسيد که تا چه اندازه فاصله بين روانشناسى بالينى و روانشناسى آکادميک، عميق است. بهعبارت ديگر، در آن زمان در پاريس چقدر تفاوت بين نظريات شارکو و دکارت وجود داشت. ژانه کوشش کرد اين وضع را اصلاح نمايد، با دخالت کردن مفاهيم و واژههاى بالينى در سخنرانىهاى خود در موضوع روانشناسى عمومى و پافشارى براين مسئله که بحث دربارهٔ کليهٔ پديدهها براساس دادههاى واقعى قرار گيرد. البته ديرى نپائيد که تأثير دکارت در سخنرانىهاى ژانه و شکل ارائهٔ بيماران توسط او، رنگ باخت.
ژانه جانشين کرسى ريبو (Ribot) در کالج فرانسه (Collége De France) در سال ۱۹۰۲ شد و تا زمان بازنشستگى - سال ۱۹۳۶ - در اين سمت باقى ماند. وى در اين مدت دربارهٔ موضوعهائى مانند بىحسي، 'بىارادگي' (Abulia)، انگارههاى تثبيتشده (Fixed Ideas)، هيستري، وسواسها، پسيکاستني، فيوگ، شخصيت، عمل جراحى تحت هيپنوتيزم، نوروزها، نسيان، دژاوو (Déja Vu) - و ساير مسائل ديگر، به نوشتن و سخنرانى پرداخت. سخنرانىهاى وى که در سال ۱۹۰۶ در هاروارد تحت عنوان 'علائم اصلى هيستري' (The Major Symptoms Of Hysteria) منتشر شد، بسيار شهرت يافت و در سال ۱۹۲۰ به چاپ دوم رسيد. بعضى از نظريات بعدى او در سه مجلد تحت عنوان 'Les Médications Psychologiques' در سال ۱۹۱۹ انتشار يافت. با مرگ شارکو در سال ۱۸۹۳، بينه در سال ۱۹۱۱ و ريبو به سال ۱۹۱۶، ژانه رهبر روانشناسى فرانسه شد. دوما (Dumas) ارشديت کمترى از او داشت و پىيرون (Piéron) از او خيلى جوانتر بود. از اينرو، ژانه به سمت رياست افتخارى يازدهمين کنگرهٔ بينالمللى روانشناسى (XIth International Congress Of Psychology) که در پاريس برقرار شد، درآمد و پىيرون رئيس آن شد. ژانه در سال ۱۹۴۷ که سال مرگ وى بود، تقريباً آخرين فرانسوى بود که پژوهش با اهميتى را در روانشناسى در قرن نوزدهم منتشر کرد.
ژانه بهعنوان يک آسيبشناس نظامدار، جايگاهى بين شارکو و فرويد را اشغال مىکند. او نتوانست از اين برداشت که هيسترى روند زوالى (Degenerative) دارد، دست بردارد و هنوز هم علائم عمدهٔ هيسترى را استيگماتا (Stigmata) مىخواند که واژهاى در اصل به وام گرفته شده از نشانهشناسى ساحران است. اين برچسبها عبارت از بىحسىها و بىارادگى بودند. اختلالات حرکتى که ژانه به آنها تصادفات، علائم غير مداوم، اعمال نيمه آگاه، انگارههاى تثبيتشده، حملات، راه رفتن در خواب و هذيان را اضافه کرد. بحث عمدهٔ ژانه در سال ۱۸۹۲ راجع به هيسترى اين بود که هيسترى عبارت از: تجزيهٔ شخصيت بهدليل تمرکز ميدان هوشيارى بريک سلسله از انگارهها و عقبنشينى از ساير افکار است.
بهتدريج که اين مفاهيم در انديشهٔ ژانهٔ قوت گرفت، او بيشتر و بيشتر از طرز فکر شارکو فاصله گرفت و به موضع برايد و برنهايم نزديک شد. برداشت ژانه دربارهٔ تمرکز بر ميدان هوشياري، ما را بهياد مفهوم هيپنوتيزم بهعنوان حالت تکانديشهاى (Monoideism) مىاندازد. ژانه به تلقين براى توجيه اين تغييرات روى آورد و آنها را براساس توجه و فراموشى تشريح نمود. خلاصه اينکه، او نظريهٔ انگيزشى هيسترى را با يارى گرفتن از واژهٔ 'توجه' که تمام روانشناسان در سالهاى ۱۸۹۰ بهکار بردند و بعداً اصلاحاتى مانند بازخورد (Set = Einstellung = Attitude = Augfabe)، رواج يافتند، ارائه مىکرد. همواره کمبود لغات قابل قبول براى توجيه اصول پويائى وجود داشته است .
در سالهاى بعد، ژانه گرايش بيشترى به ديدگاه غايتگرائى (Hormic) پيدا کرد و از تنشها (Tensions) نيروهاى روانى (Forces Mentales) صحبت به ميان آورد، ولى اين مرحله از نظامدهى فکرى او، تحتالشعاع پيشرفت روانکاوي، نفوذ کمى داشت و توجه مختصرى را به خود جلب کرد.
بهطور کلي، دنيا به ژانه بدين جهت مديون است که کوشش کرد روانشناسى بالينى و روانشناسى آکادميک را براساس يک سلسله مفاهيم مشترک و قابل فهم، به يکديگر نزديک کند. فرويد و پيروان او که از طرف روانشناسان آکادميک، طرد شده بودند، سعى بر سازگارى با اين گروه اخير نکردند، گذشته از اينکه پيروان فرويد در اوان شکلگيرى اين نهضت، به مجامع آکادميک و علمى راه پيدا نکردند.
شخصى که بيش از هر فرد ديگر فعاليت ژانه را ادامه داد، مورتون پرنس (Morton Prince) در آمريکا بود که وى معاصر ژانه و دانشجوئى با شخصيت چندجنبهاى که در ۱۹۲۷ بنيانگذار کلينيک روانشناسى هاروارد (Harvard Psychological Clinic) بود. اين کلينيک صرفاً بهخاطر نزديک کردن روانشناسى بالينى به روانشناسى آکادميک تأسيس شد. در آئيننامه آن تأکيد و تصريح شد که کلينيک بايد تدريس و تحقيق در 'روانشناسى مرضى و روانشناسى پويا' را تکامل دهد - و درنتيجه رسميت يافتن واژهٔ روانشناسى پويا (Dynamic Psychology) - و اينکه کلينيک بايد تحت نظر دانشکدهٔ هنرها و علوم (Faculty Of Arts And Scineces)، و نه دانشکدهٔ پزشکى (Medical School)، اداره شود. قصد او تحقق يافت همراه با مقاصد افرادى که حاميان اين برنامه بودند.
امیل کوئه
امیل کوئه ( Emile Couè ) داروساز فرانسوی دیگری است که در1857متولدودرسال1926 فوت گردید.وی پیشگام استفاده ازتلقین بخود است.شهرت کوئه بخاطراین جمله اوست:روزبه روزبهرصورت من بهتروبهترمی شوم.کوئه معتقد بود که اوتاثیری دربهبودی بیماران ندارد،بلکه روند خود- درمانی بیمارراتسریع می سازد.شاید بتوان گفت که مهمترین برداشت اوازهیپنوتیزم این است که "تصویرسازی ذهنی ،همیشه قویترازآرزو عمل می کند.
امیل کوبه میگفت :« هر روز ، در هر زمینه و به هر صورت من بهتر و بهتر میشوم.» وی معتقد بود که عامل موفقیت در زمینه هیپنوتیزم جملات و کلماتی که هیپنوایزور بیان میکند نیست، بلکه مساله اصلی در این زمینه پذیرش این مطالب و قبول آنها توسط ذهن خود سوژه است. به عقیده وی هیپنوتیزم و تلقین به نفس تفاوت چندانی با یکدیگر ندارند.
ژوزف بروئر
استفاده ازهیپنوتیزم تازمان ژوزف بروئر( Josef Breuer) محدود بودبه حذف درد حین جراحی ،ویا به شیوه لیبلت ، تلقین ساده ای برای حذف علائم . اما درحوالی 1880 بروئربطورکاملا تصادفی متوجه پدیده ای شدکه شیوه هیپنوتراپی رادگرگون ساخت.کاراونه تنها روش هیپنوتراپی را متغیرساخت بلکه منجربه ظهورهنرکاملا تازه ای(سایکوآنالیز) توسط فروید شد که سرمنشاء آن بروئر بود.بهرحال بروئر برروی بانوئی معروف به آنا او( Ana o ) کارمی نمود که امروزه برای تمام دانشجویان روانشناسی مشهوراست.این بیمار مبتلا به انبوهی مشکلات جسمی لاینحل ،ازجمله ناتوانی نوشیدن آب ، شده بود. بروئر درطی یکی ازجلسات خلسه متوجه خشم ناگهانی آنا او شد ،وی تحت خلسه افشا ساخت که زمانی مجبور به نوشیدن آب ازلیوانی شده که سگ اربابش به آن لیس زده بود. بروئرچنین ارزیابی کرد که امتناع ازآب خوردن آنا او می تواند نشا ت گرفته ازیک تجربه تلخ در گذشته باشد.لذا تمام علائم بیمار( کوری، فلج، کری، انقباض بازوی راست، سرفه ، رعشه)را با تجزیه خاطرات قدیمی درحین هیپنوتیزم درمان نمود. اهمیت کاربروئر دراین بودکه بجای برخورد مستقیم باعلائم بیماری، به علل واقعی آنها رسیدگی نمود.