نظریه های روانشناسی هویت
برای روشن تر شدن مفهوم هویت، فهرستی از مفاهیميرا که گروهی از روان شناسان از جمله برون (1978) وکوته و لوین (2008) و واترمن (2009) ارائه کرده اند بیان ميشود.هویت ریشه حس بنیادی تداوم و تمایز را فراهم ميسازد.هویت پاسخی آشکار و یا ناآشکار به پرسش " من کیستم؟" است.مفهومياست که با توجه به فرهنگ فرد، ایدئولوژی مخصوص او و انتظارات جامعه از او شکل ميگیرد.مفهوميکه منجر به تعهدی دیر پای ولی منعطف در حوزه های شغلی، جنسی و مذهبی و سیاسی ميشود.مفهومياست که حسی از ثبات و صداقت را ایجاد ميکند.در عمق بیشتر، احساسات نیمه هشیار، ریشه داشتن، خوب بودن، معرفت نفس و احساس هدف داشتن عزت نفس، مسئولیت پذیری را ایجاد ميکند.
فروید
در روان شناسی از واژه هویت اولین بار فروید استفاده نمود . سپس آن را با معنای ذهنی – روانی – اجتماعی در آمیخت.( شکوه نوابی نژاد ، ۱۳۸۶،۲۲۵)
فروید (به نقل از محسنی، 1385) واژه هویت را تنها یک بار در زمینه روانی – اجتماعی به طور صمنی به کار برد. او از "هویت درونی" صحبت کرد که نه بر پایه نژاد یا مذهب، بلکه بر اساس آمادگی عموميبرای زندگی کردن و آزاد از تعصبات بود.
اریکسون
از نظر اریکسون، هویت یک مفهوم سازمانیافته از خود است که از ارزشها، باورها، و اهدافی تشکیل شده است که فرد بدان پایبند است، و برزونسکی آن را یک ساختار مفهومی میداند که متشکل از شرایط، لوازم و مفروضات مربوط به خود است. کولی معتقد است که رفتار و هویت افراد، تحت تأثیر چگونگی تصور فرد از خود، چگونگی تصور او از دیگران و سرانجام تصور دیگران از او شکل میگیرد. بعدها، بلومر، این ایده را مطرح ساخت که منِ اجتماعی، تحت تأثیر هنجارهای فرهنگی، موقعیتها و توقعات اجتماعی به وجود میآید (بلومر، به نقل از: معروفی و پناهی توانا، 2013: 110).
اریکسون ابتدا اصطلاح "هویت من" را برای توصیف مسائل روانی بعضی از نظامیان بازگشته از جنگ جهانی دوم به کاربرد.او مشاهده کرد که این سربازان نميتوانند از عهده تغییر نقش خود، از سرباز به شهروند برآیند و در انطباق با وظایف و مسئولیت های جدید خود ناتوان هستند. تجربه آنها فقدان یکسان بودن خود و پیوستگی زندگی بود.اغلب در زندگی این سربازان، لحظاتی وجود داشت که در آن، نیازهای اجتماعی و گروهی، نیازهای ارگانیسم زیستی و نیازهای ویژه فردی مربوط به تاریخچه رشدی و خانوادگی فرد، در یک تعارض آشتی ناپذیر با هم مواجه ميشدند.این تعارض، در نهایت منجر به شکست دریافتن معنی و پیوستگی زندگی ميشد. چنین است که هویت به آسانی، از طریق فقدان یا از دست دادن آن، قابل تشخیص است.
اریکسون (1977)، هویت را احساس همانندی، تداوم، یکتایی و استقلال فردی می داند که از باور وی در زمینه هدفها، ارزشها و تصویر بدنیاش سرچشمه می گیرد.
اریکسون (1963؛ به نقل از قسامی، 1383) ابتدا اصطلاح هویت من را برای توصیف مسائل روانی بعضی از نظامیان بازگشته از جنگ جهانی دوم به کار برد. او مشاهده کرد که این سربازان نمی توانند از عهده تغییر نقش خود از سربازی به شهروند عادی بر آیند و در انطباق با وظایف و مسئولیتهای جدید خود ناتوان هستند.
اریکسون (1959؛ به نقل از آدامز،1998) تعاریف متعددی را برای هویت ارائه داده است که متاثر از تفکر روان تحلیل گری وی با تاکید بر رشد من بوده و بر این عقیده استوار است که «من» یک شخصیت پیوسته را سازماندهی کرده و نوعی یکسانی و پیوستگی، که توسط دیگران درک می شود، به آن می بخشد او معتقد است واژهی هویت هم بر یکسان بودن خود و هم بر نزدیکی دائمی برخی از ویژگی های اساسی با دیگران دلالت دارد. اریکسون ( 1968، به نقل از آدامز، 1998) نظریهی رشدی «من» را برای تشریح تعامل بین عوامل روانشناختی، تاریخی و رشدی در شکل گیری شخصیت مطرح میکند.
با توجه به نظریه ی روانی- اجتماعی اریکسون (1968، به نقل از برزونسکی، 2003) هویت به مثابهی یک چارچوب مرجع عمل می کند که فرد به منظور تفسیر تجارب شخصی و گفتگو درباره معنا، هدف و جهت گیری زندگی خود از آن استفاده میکند.
اریکسون مرحله نوجوانی را بعنوان فرصتی برای حل دوباره هویت از طریق ترکیبی که یکی سازی شده و تعالی بخش تمام همانندسازی های گذشته می باشد؛ می داند. این یکی سازی جهت ایجاد یک کل جدید بوده که بر اساس آن چیزهایی است که قبلا وجود داشته است ( کروگر، 1996؛ به نقل از فرتاش، 1384).
اریکسون (1968) مراحل رشد روانی- جنسی را به کل فراخنای عمر تعمیم داده و ادعا میکند که انسان در طول عمر خویش از هشت مرحلهی متوالی گذر می کند.
هر یک از مراحل، تکلیف ویژه ای رانشان می دهد و این تکلیف، فائق آمدن بر بحران است. مقصود اریکسون از بحران، تصمیم هوشیارانه در مواجهه با تکالیف رشدی هر مرحله است که به منظور فراهم نمودن رشد مثبت باید به طور مناسبی حل شود ( کالسنر،1996؛ به نقل از قسامی، 1383). اریکسون معتقد بود که هر فرد، هر یک از این بحرانها را باید چنان موفقیتآمیز طی کند که برای انجام تکلیف روانی– اجتماعی مرحلهی بعد آماده باشد (اتکینسون و همکاران؛ 1381 ).
مرحله ی هویت یابی در مقابل سردرگمی نقش، به عنوان هستهی اصلی نظریهی اریکسون در مراحل هشتگانهی رشد روانی-اجتماعی او مطرح گردیده است (اریکسون،1968؛ به نقل از فرتاش،1384).
طبق نظر اریکسون (1968؛ به نقل از برزونسکی و نیمیر ، 1988) وظیفه ی اصلی نوجوانی ایجاد حس روشن و پایداری از هویت می باشد. هویتی که نه تنها با گذشته (کودکی) همانند است بلکه در آینده (بزرگسالی) نیز پایدار و بی همانند است ( مارسیا، 1980).
جورج هربرت مید
جورج هربرت مید [J.H. Mead] پرچمدار نظریة هویت ]اجتماعی[ است. او فرایند دستیابی فرد به احساس و برداشتی کامل از خویشتن را بررسی میکند.
از دیدگاه مید هر فرد هویت یا «خویشتن» خود را از طریق سازماندهی نگرش های فردی دیگران در قالب نگرشها ی سازمان یافتة اجتماعی و یا گروهی شکل میدهد. به بیانی دیگر، تصویری که فرد از خود میسازد و احساسی که نسبت به خود پیدا میکند، بازتاب نگرشی است که دیگران از او دارند (Mead, ۱۹۶۴: ۲۲۲).
مید به عنوان پیش قراول ریچارد جنکینز میان «من فاعلی» یا هویت فردی و «من مفعولی» یا هویت اجتماعی تفاوت قایل میشد. هردوی این «من»ها در جریان تجارب و فعالیتهای اجتماعی شکل میگیرند. «من فاعلی» نمایانگر حساسیت اندام به وجهه نظر دیگران است و «من مفعولی» مجموعهای سازمان یافته از نظرات متظاهر دیگران است. آنچه که در اینجا بر آن تأکید میشود «من مفعولی یا اجتماعی» است که حاصل مجموعهای از رفتارهای شکل گرفته است که فرد آن را آموخته است. و بر این اساس «منِ اجتماعی» تبلور ارزشها، هنجارها و اخلاقیات جامعه میباشد که مورد پذیرش قرار گرفته است (توسلی، ۱۳۷۶: ۲۸۱).علاوه بر تعاریف درون و برون، جنکینز معنای تجسم یافتگی را هم از مید اخذ کرده است.
مید تاثیر نقش پذیری کودک در جریان بازی ها را بر روی تکوین خود یا شکل گیری هویت بسیار مهم می داند.
فرایند کنش فردی با سایرین برای آفرینش یک هویت ،بر اساس نظریه جرج هربرت مید ۱۹۳۴ وشلدون استایکر ۱۹۶۸ چانه زنی هویت نام دارد هدف چانه زنی هویت ، ایجاد مجموعه منسجمی از رفتارهاست که هویت شخصی را تقویت می کند. بطوریکه هر شخص بر اساس نوع هویتی که در سطح اجتماعی ایجاد می کند ناچار است جداگانه ای با دیگرانی که همان نقش هویتی رادارند وارد ،چانه زنی شود
جورج مک کال و جی. ال. سیمونز
بر خلاف استرایکر که بیشتر بر ساخت اجتماعیِ بیرونی و ساخت خود تاکید دارد، مک کال و سیمونز با تجمیع ساخت اجتماعی و فرایندهایِ خود در تعامل، نقش ها را بیشتر مورد تاکید قرار می دهند. نقش هایی که نوعاً، همچنان که افراد در پی تحقق اهداف و طرح های گوناگون خودشان هستند، ساخته و پرداخته می شوند. بنابراین یک هویت نقش ، آن ویژگی و آن نقشی است که فرد برای خودش به عنوان اشغال کنندة یک جایگاه اجتماعی خاص قائل می شود. از این رو هویت نقش یک تصور خیالی از خود فرد ( اغلب بطور ذهنی ) در یک جایگاه می سازد. پس هر هویت نقش یک بخشِ قرار دادیِ متصل به جایگاه ها در ساخت اجتماعی، و به همان ترتیب یک بخشِ منفردِ ساخته شده در تخیلات افراد دارد.
شلدون استرایکر
استرایکر مسئله عمده دیدگاه کنش متقابل نمادین را عدم دقت برخی از مفاهیم آن می داند. به ویژه مفهوم حیاتی خود، آنچنان ناپالوده است که امکان هر گونه کار جدی را سلب می کند. وی خود را مجموعه ای متشکل از هویت های مجزا تعریف می کند که مختصات جایگاهی درونی شده اند و در تعامل اجتماعی، ادعا و تایید شده اند.
منفورد کان
چهره شاخص تعامل گرایان ساختی، منفورد کان ، پایه گذار مکتب آیوا ست. متفکرین این مکتب، بر عملیاتی سازی مفاهیم تعامل گرایی نمادین ( نظیر خود، گروه مرجع و یا ابژه اجتماعی )، به نحوی استاندارد که بتوان فرضیات را بطور تجربی آزمود، تاکید داشتند. هدف غایی ایشان فراهم آوردن امکان طرح گزاره های تعمیم پذیر درباره رفتار انسان بود.
به نظر کان، خود که کانون نظریه جامعه شناختی قرار دارد، در تعامل اجتماعی و با درونی شدن ایستارهای دیگران نسبت به خود شکل می گیرد. دیگرانی که فرد با آنها در تماس است یا به نحوی از آنان آگاهی دارد. برای پژوهش درباره خود، می توان آن را مجموعه نسبتاً ثابت و پایداری از ایستارها درباره هویت خود شخص در نظر گرفت. حال از آنجا که ایستارها، آمادگی برای عمل هستند، زمینه برای تبیین و پیش بینی فعالیت های شخص آماده می شود. بدین ترتیب، کان، خود را به عنوان مجموعه ای از ایستارها ( یعنی من مفعولی ) مفهوم سازی می کند و با پرسش از مردم درباره ایستارهای شان نسبت به خودشان، مسئله ذهنیت خود را پوشش می دهد. این کار تلاشی عینی برای کشف هویتی ذهنی است. کان، آزمون بیست جمله ای خود را بدین منظور تنظیم نمود.
کان دریافت که پاسخ ها به پرسش من کیستم؟ را می توان به دو گروه اجماعی و نیمه اجماعی تقسیم نمود. پاسخ های اجماعی، پاسخ هایی را در خصوص تشخیص هویت در بر می گیرد که برای دیگران آشکارست یا می تواند آشکار باشد. مواردی مانند تعلق مذهبی، جنسیت، و تعلق طبقاتی جزو پاسخ های اجماعی محسوب می شوند. اما پاسخ های نیمه اجماعی، شامل آن دسته از پاسخ هایی در خصوص تشخیص هویت می گردد که خصوصی تر تلقی می شوند. مانند خوشحالی یا غمناکی، بدبینی یا خوش بینی، و از این قبیل.
چنانکه انتظار می رود اکثر افراد ابتدا به هویت اجماعی، و فقط پس از آن به هویت نیمه اجماعی ( جهان خصوصی تر و شاید از نظر ارتباطی، کمتر تنفیذی شان ) فکر می کنند. چرا که بنا بر فرض، افراد خودشان را از خلال تماس با دیگران می شناسند و چنانکه پیشتر اشاره شد من مفعولی عبارتست از ایستارهای درونی شده دیگران. این ایستارهای خود که برای فرد از بیشترین اهمیت برخوردارند، ایستارهای اجماعی وی را می سازند. بنا بر همین اهمیت و در نتیجه آمادگی برای تشخیص هویت است که کان آن را عامل برجستگی می نامد. به قسمی که یک ایستار هر چه سریع تر به ذهن بیاید، برجسته تر محسوب می شود؛ و تشخیص هویت اجماعی، نوعاً برجسته ترست.
ولی اهمیت و برجستگی پژوهش کان یکی توجه به این نکته بود که برجستگی موارد اجماعیِ تشخیص هویت برای تمام افراد صدق نمی کند و افراد در نشان دادن وابستگی به سن، جنسیت، تحصیلات، مشارکت در گروه و مانند اینها، بسیار با یکدیگر متفاوتند. دیگر اینکه با ابزار استانداردی مانند آزمون بیست جمله ای، می توان میزان تفاوت افراد با یکدیگر را در امر تشخیص هویت سنجید و بین این امور و سایر ویژگی های آنان روابط همبستگی برقرار کرد (اسکیدمور ۵-۱۳۷۲:۲۷۴).
بلاس
هویت بعنوان نتیجه کوشش نوجوان برای کشف جنبه های منحصر به فرد خود که به صورت روان شناختی، او را از دیگران به ویژه والدین جدا ميکند مفهوم سازی شده است (بلاس، 1967 به نقل از فرتاش، 1390).
بریگر
هویت اجتماعی عبارت از دانش فرد نسبت به تعلق او به گروه های اجتماعی و هیجانات و معانی ارزشی است که از تعلق داشتن به این مقولات برایش حاصل ميشود. به عبارت دیگر، هویت اجتماعی شناختی درباره فرد است که معنای آن گروه و بستگی های گروهی ميباشد.در حالی که هویت فردی به جنبه های خاص و ویژه شخص ارتباط دارد که در برگیرنده مفهوميانتزاعی و کلی از خویشتن است. در واقع مجموعه ای از نقش ها و همانند سازی هاست که مستلزم وجود خودهای متعدد است.دستیابی به سطوح بالای رشد هویت، مستلزم یکپارچه سازی و وحدت بخشی منابع "خود" است. تا "خود" منفرد و کلی و یکپارچه ایجاد شود (بریگر، 1974به نقل از محسنی1383).
کگان
کگان (1982؛ به نقل از کروگر، 1996) شکل گیری هویت را بر اساس فرایندهای تحولی که شامل شناخت و عاطفه است تبیین کرد.
وی در رویکرد ساختاری- تحولی خویش، هویت (معنا سازی) را فرایند مستمری تعریف می کند که طی آن، مرزهای بین خود و دیگری (شخص-موضوع) شکل می گیرد، از بین می رود و دوباره بازسازی می شود. فعالیت معناسازی (سازمان دهی و درک محیط اطراف) و سپس از بین رفتن این انسجام و درک خود در یک قالب جدید و نو ظهور، از بنیانهای این رویکرد هستند.
از نظر کگان، تحول- که متاثر از شناخت و عاطفه است- عبارت از فرایندی است که منجر به ایجاد ساختارهایی منظم جهت متمایز کرن شخص از موضوع می شود. یعنی «دیگری» از دل خود جدا می شود و فرد به یک «خود» متفاوت و جدید نائل می شود. شخص (خود) به یک چارچوب روانی بر می گردد که فرد در آن قرار دارد و از طریق آن قادر به تمایز موضوع از خود می شود. موضوع (دیگری) عبارت است از احساسات، تصورات، افکار، ساختارها و روابطی که می توانیم از کنار آن ها بگذریم و آنها را مشاهده و کنترل کنیم.
از نظر کگان هویت یا معناسازی یعنی شیوه ای که در آن، چیزی (موضوعی) را که قبلا جزئی از «خود» بود به بیرون پرتاپ کرده و از آن یک موضوع برای خود جدیدمان بسازیم، به طوری که تعادل بین خود و دیگری اساس فرایندی است که منجر به شکل گیری هویت می شود.
کگان رابطه شخص-موضوع (خود-دیگری) را در فرایند تعادل یابی به صورت یک منازعه تحولی در نظر می گیرد، که این منازعه باعث تعدل شخص و موضوع می شود.
پیتر بورک ( برک )
پیتر بورک استاد جامعه شناسی دانشگاه واشینگتن است و به صورت تجربی و عملی بر روی تئوری های هویت کار کرده و دیدگاه کنش متقابلی ها را مبنای کار خود قرار داده است . تلاش بورک بر آن است که تئوری های هویت را فراتر از چارچوب کنش متقابل نمادین سنتی قرار دهد .
بورک اضطراب های اجتماعی ناشی از تعارض هویت ها را مطرح می کند و بر آن است که افراد با توجه به نقش های مختلف ، دارای هویت های جداگانه می شوند . بورک هویت را یک مجموعه معنی که در تعریف یک نقش و یا موقعیت اجتماعی از اینکه شخص کیست به کار برده می شود میداند .
می توان گفت که منابع محیطی و نمادها در محیط اجتماعی واقع شده و با توجه به دروندادها در تعاملی که بین خود ( ذهن فرد ) و جامعه ( محیط اجتماعی ) صورت می گیرد ، برونداد اولیه صورت می گیرد و در مقایسه با معیارهای ذهنی دیگران است که برون داد نهایی که همان رفتار اجتماعی فرد می باشد واقع می گردد و وارد محیط اجتماعی می شود و این محیط اجتماعی منبعی برای ادراک کنش گران دیگر می گردد و با توجه به اینکه منابع محیطی و نمادها با معیارهای ذهنی خود از هویت مقایسه می گردد ، در ادراک از منابع محیطی ، یک سیستم معانی مشترک در بین کنشگران واقع میشود ، که موجب میشود فرد رفتار خود را ( رفتار فردی ) با این سیستم معانی مقایسه نموده و در نهایت به شكل رفتار اجتماعی بروز نماید که میتواند رفتار اجتماعی سر منشا مشارکت خود در محیط اجتماعی گردد .
بورک (2007) معتقد است که فرآیند هویت یک نظام کنترل ادراک است و هویت مجموع معانی به کار گرفته برای خود در یک نقش یا موقعیت اجتماعی را شامل ميشود که فرد را به طور خاص تعریف ميکند.
برک نیز در همین اثنای کار بر روی مفهوم سازی فرآیندهای خود را برای تکمیل کارهای استرایکر، مک کال و سیمونز آغاز کرد. وی ایدة نقش ـ هویت ها ( به عنوان اجزای مفهوم کلی خود ) را ایده جدیدی نمی داند. چرا که می توان آن را دست کم تا جیمز و مید تعقیب کرد ( اگر چه که آنان بیشتر به تمرکز بر خود کلی گرایش داشتند ). نویسندگان بعدی این ایده را بسط دادند و آن را به جایگاه ها در ساخت اجتماعی پیوند زدند. اقدامی که برک آن را مهمترین شکوفایی در نظریه خود می شمارد. از آن رو که مسئله اتصال هویت و عملکرد ( خود و نقش ) را هر چه بیشتر قابل حصول می سازد.
وی انگاره های مشترک در آثار این نویسندگان اخیر را اینگونه بر می شمارد:
۱) هویت ها، معانی اند که شخص به خود به عنوان یک ابژه در یک موقعیت اجتماعی یا یک نقش اجتماعی، نسبت می دهد؛
۲) هویت ها رابطه ای اند؛
۳) هویت ها بازتابی اند؛ و
۴) هویت ها منبعی از انگیزه اند که بطور غیر مستقیم عمل می کنند.
آنتونی گیدنز
هویت از نظر گیدنز عبارت است از: خود شخص آنگونه که شخص خودش را تعریف میکند. به نظر او هویت انسان در کنش با دیگران ایجاد میشود و در جریان زندگی پیوسته تغییر میکند (گیدنز، 2017: 113).
گینز در زمینه ی هویت به بحث در رابطه ی هویت شخصی و تجدد و جهانی شدن پرداخته است . وی معتقد است که تغییر شکل هویت شخصی و پدیده ی جهانی شدن در دوران اخیر ، دو قطب دیالکتیکی محلی و جهانی تشکیل داده است ، به طوریکه حتی تغییرات در جنبه های بسیار خصوصی زندگی شخصی نیز با تماس های اجتماعی بسیار وسیع ارتباط دارد . در واقع سطح و ابعاد فاصله گیری زمانی – فضایی در دوران تجدد کنونی به چنان حدی از گسترش رسیده است که برای نخستین بار در تاریخ بشریت ، خود و جامعه در محیطی جهانی با یکدیگر به تعامل می پردازند . به عبارت دیگر عوامل گوناگونی بر روابط بین هویت شخصی و نهادهای اجتماعی تاثیر میگذارند . این باز تابندگي دوران تجدد تا اعماق و ژرفای خود آدمی نیز امتداد می یابد .
در فرهنگ های سنتی که همه ی امور اجتماعی از نسلی به نسل دیگر تقریبا يكسان و دست نخورده باقی می ماند ، تغییر هویت اجتماعی عملا به صورت مهر و نشانی آشکار بر شخصیت افراد کوبیده میشد .( برای نمونه میتوان به مراسم گذار در این جوامع اشاره کرد ) . برعکس در جوامع جدید ،"خود "دگرگونی یافته را باید از طریق کاوش های شخصی دریابیم و آن را به عنوان بخشی از فرایند تماس متقابل بین تغییرات شخصی و اجتماعی در نظر گرفته و بسازیم .
هویت شخصی برخلاف خود به عنوان پدیده ای عام ، مستلزم آگاهی بازتابی است . هویت در واقع همان چیزی است که فرد به ان آگاهی دارد . به عبات دیگر ، هویت شخص چیزی نیست که در نتيجه ی تداوم کنش های اجتماعی به او تفویض شده باشد ، بلكه چیزی است که فرد باید آن را به طور مداوم و روزمره ایجاد کند و در فعالیت های بازتابی خویش مورد پشتیبانی قرار دهد . گیدنز یکی از ویژگی های گفتاری هویت شخصی را تمایز دستوری " من- من را – تو " می داند .
پس هویت شخصی نوعی خصیصه ی متمایز یا حتی مجموعه ای از خصیصه های متمایز نیست که در اختیار فرد قرار گرفته باشد . هویت شخصی در حقیقت همان" خود" است که شخص آن را به عنوان بازتابی از زندگینامه اش می پذیرد . در اینجا نیز هویت به معنای تداوم فرد در زمان و مکان است . ولی هویت سخصی عبارتست از همین تداوم اما به صورت بازتاب تفسیری که شخص از آن به عمل میاورد .
به طور خلاصه می توان گفت گیدنز معتقد است که "خود "انسان در کنش متقابل با دیگران است که هویتش را ایجاد و در جریان زندگی آن را پیوسته تغییر می دهد . خود مفهوم منفعلی نیست که تنها تحت تاثیر عوامل بیرونی شکل بگیرد ، بلکه ناشی از تعامل درون و بیرون است . علاوه بر آن هویت تفویض نمی شود ، بلکه باید به وسیله ی خود فرد ایجاد شود .
آنتونی گیدنز هم هویت شخصی را چیزی در نتیجة تداوم کنشهای اجتماعی فرد، که به او تفویض شده باشد، نمیداند بلکه آنرا چیزی میداند که به طور مداوم و روزمره ایجاد میشود و در فعالیتهای بازتابی خویش مورد حفاظت و پشتیبانی قرار میگیرد (گیدنز، ۱۳۷۸: ۱) از این گفتة گیدنز برمیآید که هویت هر شخصی لزوماً ذاتی آن شخص نیست، هویت نقشی نیست که از طرف جامعه به شخص تفویض شود. بلکه هویت فرایند معناسازی است که در طی زندگی روزمره و مکانیسمهای آن ساخته میشود. هویت هرگز ثابت نیست، بلکه متطور و متحول یا «دینامیک» است (الطایی، ۱۳۸۲: ۳۹).
هویت اجتماعی حداقل به شیوه هایی اطلاق میشود که افراد و جماعات در روابط اجتماعی هستند و هویت اجتماعی حداقل به شیوه هایی اطلاق می شود که افراد و جماعات در روابط اجتماعی از افراد دیگر و سایر جماعات متمایز هستند. هویت اجتماعی اساس منظم و معنی داری است بین افراد، بین جماعات و یا بین افراد و جماعات بر مبنای روابط تشابه و تمایز (گیدنز- ۱۹۹۶-ص ۴)
قوم یا اجتماع قومی بنا به تعریف اسمیت عبارت است از «یک جمعیت انسانی مشخصی با یک افسانه اجدادی مشترک، خاطرات مشترک، عناصر فرهنگی، پیوند با یک سرزمین تاریخی با وطن و میزانی از حسن منافع و مسئولیت»(۱۹۹۳، ص ۴۹). «قومیت به دیدگاه ها و شیوه عمل فرهنگی که اجتماع معینی از مردم را متمایز می کند اطلاق می شود» (گیدنز ۱۳۷۳، ص ۲۶۰)
امانوئل کاستلز
کاستلز معتقد است که هویت سرچشمه ی معنا و تجربه برای مردم است . برداشت کاستلز از اصطلاح هویت ، در صورتی که سخن از کنشگران اجتماعی باشد ، عبارت است از فرایند معنا سازی بر اساس یک ویژگی فرهنگی یا مجموعه بهم پیوسته ای از ویژگی های فرهنگی که بر منابع دیگر اولویت داده می شود ، برای هر فرد خاص یا برای کنشگر جمعی ممکن است که چندین هویت وجود داشته باشد ، اما این اکثریت برای خود بازنمایی و کنش اجتماعی سرچشمه ی تنش و تناقض است و دلیل این امر آن است که باید هویت را از آنچه جامعه شناسان به طور سنتی نقش و مجموعه ی نقشها نامیده اند متمایز ساخت .
نقش ها بر اساس هنجارهایی تعریف می شوند که ساخته ی دست نهادها و سازمان های جامعه هستند . وزن نسبی هر یک از آنها در اثرگذاری بر رفتار مردم بستگی به توافقها و آرایش های موجود بین افراد و این نهادها دارد .
هویت منبع معنا برای خود کنشگران است و به دست خود آنها از رهگذر فرایند فردیت بخشیدن ، ساخته می شود اما ممکن است که هویت ها از نهادهای مسلط جامعه نیز ناشی شوند ، اما در این صورت نیز فقط هنگامی هویت خواهند بود که کنشگران اجتماعی آنها را درونی کنند و معنای آنها را حول این درونی سازی بیافرینند . هویت در مقایسه با نقش ، منبع معنایی نیرومندتری است زیرا دربرگیرنده ی فرایندهای ساختن خویش و فردیت یافتن است . یعنی هویت سازمان دهنده ی معنا است ولی نقش سازمان دهنده ی کارکردها می باشد .
کاستلز معنا را به منزله ی یکی شدن نمادین کنشگر اجتماعی با مقصود و هدف کنش تعریف می کند .
برای ساختن هویت از موادی نظیر تاریخ ، جغرافیا ، نهادهای تولید و بازتولید ، خاطره ی جمعی ، دین و ... استفاده می شود . اما افراد و گروههای اجتماعی و جوامع این مواد خام را می پرورانند و معنای آنها را مطابق با الزامات اجتماعی و فرهنگی که ریشه در ساخت اجتماعی و چارچوب زمانی – مکانی دارد از نو تنظیم می کنند .
از آنجا که ساختن هویت همواره در بستر روابط قدرت انجام می گیرد ، باید بین سه صورت و منشا ساختن هویت تمایز قائل شد که این سه صورت عبارتند از : هویت مشروعیت بخش ، هویت مقاومت و هویت برنامه دار .
1- هویت مشروعیت بخش به معنای هویتی است که توسط نهادهای غالب جامعه ایجاد می شود تا سلطه ی آنها را بر کنشگران اجتماعی گسترش داده و عقلانی کند . این موضوع هسته ی اصلی نظریه ی اقتدار و سلطه ی سنت است اما با نظریه های گوناگون مربوط به ملی گرایی نیز همخوانی دارد .
2- هویت مقاومت به هویتی اشاره دارد که به دست کنشگرانی ساخته می شود که در اوضاع و احوال یا شرایطی قرار دارند که از طرف منطق سلطه ، بی ارزش دانسته می شود و یا داغ ننگ بر آن زده میشود .
3- منظور از هویت برنامه دار نیز هویتی است که هنگامی که کنشگران اجتماعی با استفاده از هر گونه مواد و مصالح فرهنگی قابل دسترسی ، هویت جدید می سازند که موقعیت آنان را در جامعه از نو تعریف میکند و به این ترتیب در پی تغییر شكل کل ساخت اجتماعی هستند این نوع هویت تحقق می یابد.
این پرسش که انواع مختلف هویت ها چگونه و به دست چه کسی ساخته میشوند و چه پیامدهایی دارند ، نمی تواند به صورت کلی و انتزاعی مورد بحث قرار گیرد بلکه امری است مربوط به متن و زمینه ی اجتماعی همانطور که زارتسکی می گوید که سیاست های مربوط به هویت را باید در جایگاه تاریخی خاص خود بررسی کرد .
واترمن
واترمن (2009) جستجوی هویت را تلاشی ميداند که فرد برای تشخیص بالقوه های "خود واقعی اش" انجام ميدهد.
جاناتان فریدمن
جاناتان فریدمن، انسانشناس، هویت فرهنگی را در فرایند جهانی شدن مطالعه میکند (Friedman, ۱۹۹۴).
ریچارد جنکینز
هدف اصلی ریچارد جنکینز در کتاب خویش با عنوان «هویت اجتماعی» بازسازی مفهوم هویت اجتماعی برای کاربرد جامعه شناختی است و برای این کار، برایجاد ارتباط بین مدل های انضمامی و انتزاعی هویت که می توان آن را نوعی پیوند میان ساختار و کنش دانست تاکید دارد. به نظر او، اگر هویت یک پیش نیاز برای زندگی اجتماعی است عکس آن نیز درست است. یعنی هویت فردی نیز جدا از دنیای اجتماعی دیگر مردم معنی ندارد. اشخاص منحصر به فرد و متغیر هستند اما خود بودن به طور کلی امری است که به شیوه ای اجتماعی ساخته شده است. یعنی در فرآیندهای اولیه و بعدی جامعه پذیری و کنش متقابل اجتماعی بدست می آید. هویت حاصل و دیالکتیک درون و برون و یا فرد و جامعه است و دیالکتیک درونی- بیرونی هویت یا بی فرآیندی است که در جریان آن همه هویت های جمعی و فردی شکل می گیرد. هویت هایی همانند خود بودن، انسان بودن، جنسیت و در برخی شرایط خویشاوندی و قومیت هویت های اولیه هستند. این هویت ها که در مرحله نوزادی و مراحل اولیه کودکی نمود پیدا می کنند نسبت به سایر هویت ها (ثانویه) درمقابل تغییر و دگرگونی نیرومندتر و ارتجاعی تر هستند. هر چند تمامی هویت های اجتماعی از قابلیت تغییر و دگرگونی برخوردارند اما هویت اولیه کمتر ممکن است دچار تغییرات واضح و مشخصی بشوند.
در همین راستا، ریچارد جنکینز با دسته بندی هویت ها به دو دسته اصلی اولیه و ثانویه، گام مهمی برای رفع این نقیصه برداشته است. جنکینز هر چند با ارائه «دیالکتیک درونی- بیرونی هویت یابی» هویت را حاصل دیالکتیک درون و برون و یا فرد و جامعه و به عبارت دقیق تر همان «من فاعلی» مید و دیگران می داند اما در نهایت معتقد است که هویت پدیده ای اجتماعی است. به نظر او هویت هایی همانند خود بودن(تعریف فرد از خود به عنوان یک شخص منحصر به فرد). انسان بودن و جنسیت ودر برخی شرایط خویشاوندی و قومیت های اولیه هستند که در مراحل نوزادی و کودکی نمود پیدا می کنند و در واقع حاصل تعاملات فرد با گروه های نخستین همانند خانواده و همسالان هستند. اما هویت های ثانویه. هویت هایی هستند که بیشتر تحت تاثیر تعاملات اجتماعی در قالب گروه های ثانویه شکل می گیرند. هویت های اولیه نسبت به هویت های ثانویه در مقابل تغییر و دگرگونی بسیار نیرومندتر و ارتجاعی تر هستند. به نظر جنکینز ساختار و قدرت سیاسی می تواند نقش مهمی در تغییر هویت ها و یا ایجاد آنها داشته باشد. نقش آن در ایجاد هویت های ثانویه با اهمیت است. هویت اسمی یا ظاهری که فقط به وسیله اسم مشخص می شود می تواند به کرات توسط ساختار سیاسی برای دسته بندی مردم ایجاد شود. بر مبنای نظریات جنکینز می توان هویت قومی را یک هویت اولیه و هویت ملی را یک هویت ثانویه دانست. به همین جهت است که هویت قومی نسبت به هویت ملی نیرومندتر و ارتجاعی تر است و در یک جامعه چند قومی، ایجاد هویت ملی یک فرایند بسیار دشوار می باشد. مطابق با دیالکیتک درونی - بیرونی، آنچه مردم درباره ما فکر می کنند به همان اندازه اهمیت دارد که ما در مورد خودمان فکر می کنیم. بنابراین هویت اجتماعی دو جانبه است. ما در دیالکتیک درونی - بیرونی بین خودپنداری و تصور عامه، نه تنها خودمان را شناسایی می کنیم بلکه دیگران را نیز می شناسیم و توسط آنها نیز شناخته می شویم. در برخی موارد قدرت و به عبارت دیگر سیاست می تواند در فرایندهای حفظ و تغییر هویت نقش محوری داشته باشد. در یک زمینه سیاسی هویت های جمعی می توانند ابراز شوند، مورد دفاع قرار گیرند، تحمیل شوند و یا مقاومت نمایند. در این موارد نقش عوامل بیرونی اهمیت زیادی پیدا می کند.
هویت می تواند اسمی(ظاهری) و واقعی باشد. هویت ها می توانند ثابت باشند و یا دچار دگرگونی شوند. مثلا هویت اسمی که برای دسته بندی مردم به کار می رود ممکن است توسط دولت تغییر نماید. هویت های اسمی و واقعی هر چند از نظر تحلیلی متمایز هستند ولی درعمل درگیری نزدیکی با هم دارند. در درون سازمان ها یا نهادها، هویت های نهادینه شده ای وجود دارد که به خاطر ترکیب ویژه خود از هویت های فردی و جمعی متمایز هستند. در این سازمان ها هویت های فردی به متصدیان اعطاء میشود. زمان و مکان برای مفهوم علمی اجتماعی هویت جزو منابع اساسی هستند. این به معنای نسبی بودن هویت است(جنکینز- ۱۹۹۶، ۲۸-۱۹). بر اساس تمایزی که جنکینز میان هویت های اولیه و ثانویه قائل است می توان گفت که هویت قومی یک هویت اولیه است و گروه های نخستین در شکل گیری آن نقش اصلی را ایفا می کنند. درهمین راستا می توان گفت که هویت مورد نظر کولی، بلومر، کان و رزنبرگ معادل هویت اولیه می باشد. بنابراین این نظریات می توانند به خوبی هویت قومی را تبیین نمایند. این امر، متناسب با دیدگاه کهن گرایی در مورد هویت قومی است. بر اساس این دیدگاه، نوعی ارتباط میان قومیت و خویشاوندی و نیز روابط قومی- عاطفی میان مردمی که اجداد مشترک و گاه سرنوشت مشترک این جهانی برای خود تصور می کنند وجود دارد. هویت قومی در اینجا عنصر اساسی ومحوری تحول شخصیت تلقی می شود که ارتباط نزدیکی با تصور «خود»، مراحل اولیه جامعه پذیری، آموزش زبان و اعتقادات مذهبی و سیاسی دارد. بر مبنای این دیدگاه هویت ملی همان هویت قومی است و همانند آن پدیده ای کهن، طبیعی و جهانشمول می باشد منتها فراگیرتر از آن است.
دریک جمع بندی از نظرات جنکینز می توان گفت که هویت، دیالکتیک فرد و جامعه است. هویت به طور ذاتی، «خود - انعکاسی» است، زیرا فرد در فردیت خود، جامعه را در درون ذهن منعکس ساخته و بر اساس آن به ساختن «خویشتن» می پردازد. جامعه نه محصول ذهن افرد است نه ساخته نظم اشیا و روابط مادی پدیده ها. ضمن اینکه تحول و استحاله، نه ثبات و یکسانی، ویژگی آن را تشکیل می دهد. بنابراین با پذیرفتن هویت های جمعی و فردی از یک طرف و نسبی بودن این هویت ها در بستر تاریخی- فرهنگی متعدد، هیچ گونه پیش بینی پذیری و تجویزی در این مورد نمی توان انجام داد. به عبارت دیگر ثقل هویت جمعی در عرصه فرهنگی است و این عرصه بی نهایت شکننده و ناپایدار است. در پهنه همین شکنندگی است که هویت های اجتماعی متعددی «ساخته» می شود و تعابیر متفاوتی از انسان عرضه می شود. از آنجا که هویت های اجتماعی پر شمار و گوناگون هستند و نمی توان آن ها را در یک قالب کلی قرار داد، توسعه نیز در پرتو تکثر فرهنگی صورت می گیرد.
هویت اجتماعی خصلت یا خصیصة همة انسان ها به عنوان موجوداتی اجتماعی است، و از این لحاظ سرچشمه معنا و تجربه برای مردم است و میتوان بر این امر صحه گذاشت که هویت بر ساخته میشود. از نظر جنکینز هویت اجتماعی یک بازی است که در آن «رو در رو بازی میشود»، هویت اجتماعی درک ما از این مطلب است که چه کسی هستیم و دیگران کیستند و از آن طرف، درک دیگران از خودشان و افراد دیگر چیست. از این رو هویت اجتماعی نیز همانند معنا ذاتی نیست، و محصول توافق و عدم توافق است، و میتوان در باب آن نیز به چون و چرا پرداخت (جنکینز، ۱۳۸۱: ۸-۷).آنچه یک گروه انسانی را هویت میبخشد شباهتی است که باعث تفاوت آنها از گروه های دیگر میشود. شباهت و تفاوت معناهایی هستند که افراد آنها را میسازند. فرهنگ جوامع بشری فرایند تفاوت و شباهت را عینیت میبخشد. ابزارهای فرهنگی هویتساز، باعث شکلگیری مقولههای هویتی در بین جوامع بشری میشوند. زبان، مذهب، پوشاک، علایق زیباشناختی، تفریحات و سرگرمی، ورزش، تغذیه و ... مورادی فرهنگی هستند که برای زندگی هر گروهی ایجاد معنا میکنند و باعث شباهت درون گروهی و تفاوت از برون گروه میشود. براین اساس، یک گروه و یا حتی یک فرد میتواند در موقعیتهای گوناگون هویتهای متعددی برای خود بسازد و خود را بدانها متعلق بدانند. «اصولاً زندگی اجتماعی بدون وجود راهی برای دانستن اینکه دیگران کیستند و بدون نوعی درک از اینکه خود ما کیستیم غیرقابل تصور است» (همان).
آگاهی به وجود «خود» و پی بردن به کیستی و هویت خود از خلال ارتباط با دیگر جوامع و مردمان دیگر بوجود میآید. بنابراین خودآگاهی دربارة هویت اجتماعی یعنی اینکه معنای انسان بودن چیست، معنای انسان از نوع خاصی بودن چیست، فرد بودن به چه معنا است، و اینکه آیا آدمیان همان هستند که جلوه میکنند. معنای هویتهای اجتماعی در شرایط جهانی و به قول فریدمن در پروسة جهانی دارای شباهت در عین تفاوت هستند. همه ما، تا اندازهای، تحت یک نظام شکوفای جهانی اطلاعات تجارت و حمل و نقل سریع, زندگی میکنیم که در آن شباهت های جهانی به همان اندازة تفاوتهای محلی واضح است.جنکینز در پرورش نظریة هویت اجتماعیاش تحت تأثیر اندیشههای کسانی چون هربرت مید، اروینگ گافمن و فردریک بارث مردمشناس است. جنکینز شکلگیری نظریة خویش را به این صورت خلاصه میکند. «اگر هویت شرط ضروری برای حیات اجتماعی است، برعکس آن نیز صادق است. هویت فردی که در خویشتنی تجسم یافته - جدا از سپهر اجتماعیِ دیگران معنادار نیست. هویت فردی بر تفاوت و هویت جمعی بر شباهت تأکید دارد. اما هویت فردی و خویشتنی به طور کامل در اجتماع ساخته میشوند. یعنی در فرایندهای اجتماعی شدن اولیه و متعاقب، و در فرایندهای جاری تعامل اجتماعی که در چارچوب آنها، افراد در طول عمرشان خود و دیگران را تعریف و بازتعریف میکنند. خاستگاه این دیدگاه, پراگماتیسم آمریکایی است که از نظریات اثرگذار کولی [Cooley] و مید بهره برده است. از کار آنان برداشتی از «خود» به عنوان ترکیبی جاری، و در عمل همزمان، از تعریف خود (درونی) و تعاریف خود که دیگران عرضه کنند (برونی) حاصل میشود. به این ترتیب برای آن الگوی بنیادی که کل استدلال مرا آشکار میسازد الگویی به دست داده میشود، یعنی دیالکتیک درونی - برونیِ شناسایی به عنوان فرایندی که به واسطة آن همه هویتها - اعم از فردی و جمعی - ترکیب مییابند» (همان : ۳۵).
مید به عنوان پیش قراول ریچارد جنکینز میان «من فاعلی» یا هویت فردی و «من مفعولی» یا هویت اجتماعی تفاوت قایل میشد. هردوی این «من»ها در جریان تجارب و فعالیتهای اجتماعی شکل میگیرند. «من فاعلی» نمایانگر حساسیت اندام به وجهه نظر دیگران است و «من مفعولی» مجموعهای سازمان یافته از نظرات متظاهر دیگران است. آنچه که در اینجا بر آن تأکید میشود «من مفعولی یا اجتماعی» است که حاصل مجموعهای از رفتارهای شکل گرفته است که فرد آن را آموخته است. و بر این اساس «منِ اجتماعی» تبلور ارزشها، هنجارها و اخلاقیات جامعه میباشد که مورد پذیرش قرار گرفته است (توسلی، ۱۳۷۶: ۲۸۱).علاوه بر تعاریف درون و برون، جنکینز معنای تجسم یافتگی را هم از مید اخذ کرده است. دیالکتیک درونی - برونی شناسایی به عنوان فرایندی که از همة هویت ها اعم از فردی و جمعی ترکیب مییابد، مطرح است. هویت اجتماعی در قالب عمل اجتماعی تجسم مییابد. چون افراد به طور آگاهانهای اهداف خود را دنبال میکند و درصدد هستند چیزی یا کسی باشند و یا به نظر آیند تا بتوانند با موفقیت هویت های اجتماعی خاصی را بدست آورند. الگوی دیالکتیک درونی - برونی، ما را به این نتیجهگیری میرساند که آنچه مردم دربارة ما میاندیشند از آنچه ما دربارة خودمان میاندیشیم اهمیت کمتری ندارد. بیگمان، ما نه فقط خود را میشناسیم، بلکه با دیالکتیک درونی - برونی میان خودانگاره و تصویر عمومی، دیگران را نیز میشناسیم و توسط آنها شناخته میشویم (جنکینز، ۱۳۸۱).
فردریک بارث
فردریک بارث نیز بر این باور صحه میگذارد که فرستادن پیام راجع به هویت کافی نیست، و اینکه پیام باید توسط دیگران صاحب اهمیت پذیرفته شود تا بتوان گفت هویتی کسب شده است.
فرضیه عزت نفس مایکل هاگ و دومنیک آبرامز
نظریه هویت اجتماعی مطرح میکند که افراد برای بدست آوردن انگارههای مثبت از خودشان و پاسداری از این انگارهها برانگیختهاند. برخی از پژوهشگران همچون مایکل هاگ و دومنیک آبرامز بر این اساس، رابطهای کاملاً مستقیم را میان هویت اجتماعی مثبت و عزت نفس مطرح کردهاند. در آنچه که به عنوان «فرضیه عزت نفس» شناخته شده، پیشبینی میشود عزت نفس با تورش گروهی، از دو جهت رابطه داشته باشد.
نخست، تبعیض موفقیتآمیز میانگروهی، عزت نفس را افزایش میدهد.
دوم اینکه عزت نفس سرکوب یا تهدید شده بر تبعیض میانگروهی میافزاید.
شواهد تجربی برای این پیشبینیها ضد و نقیض بودهاست.
جان ترنر
برخی از نظریهپردازان هویت اجتماعی همچون جان ترنر فرضیه عزت نفس را برای نظریه هویت اجتماعی فرعی میشمارند. در واقع، فرضیه عزت نفس به شکل بحثبرانگیزی با اصول این نظریه در تضاد است. چرا که فرضیه عزت نفس تمایز میان هویت اجتماعی و هویت شخصی را خلط میکند. در همین راستا، جان ترنر و پنی اوکس در مخالفت با تفسیر تمایز مثبت به مثابه پیشنیازی سرراست برای عزت نفس یا «محرک شبهزیستشناختی پیشداوری» بحث کردهاند. در مقابل، آنان خواهان مفهومی پیچیدهتر از عزت نفس مثبت، همچون بازتابی از ایدئولوژیها و ارزشهای اجتماعی مُدرکاند. به علاوه، دربارهٔ اینکه فرضیه عزت نفس راهبردهای جایگزین ـ راهبردهایی که در نظریه هویت اجتماعی صورتبندی شدهاند (همچون تحرک فردی و خلاقیت اجتماعی) ـ برای پاسداری از خودانگاره مثبت را نادیده میگیرد، بحث شدهاست.
لوینگر
لوینگر هویت را به شیوه ای کل گرایانه به عنوان صفت سرآمد شخصیت می داند از نظر وی “من” یک وسیله گزینش است که به فرد اجازه می دهد واقعیت خارجی را به طریقی درک کند تا اضطراب را کاهش دهد. او رشد منش اخلاقی ، کنترل تکانه درونی ساختن قواعد رفتار را جزء کنش های “من” می داند که من این قابلیت ها را به مرور کسب می کند. در روان تحلیلی سنتی این کنش ها شبیه کنش های فرامن است ، شخص است که لوینگر منزلت من را بالا برده و آن را مهمتر در نظر گرفته است ( کروگر ، ۱۹۹۶) .
لوینگر مجموعه ای از مراحل رشدی را در شکل گیری من یا تجربه خود توصیف کرده است. دراین توصیف، او شکل های رایج کنترل تکانه، سبک بین فردی، مشغولیت های ذهنی آگاهانه و سبک شناختی را در هر مرحله بررسی می کند. وی مراحلی را توصیف کرده است که به واسطه آن صفت سرآمد شخصیت وجود را در طول نوزادی تصرف کرده به سوی مراحل عملکرد بالغ تر در اواخر نوجوانی و بزرگسالی رشد می دهد یا بازداری می کند. از دیدگاه او افراد به ترتیب دراین مراحل هشت گانه رشد می کنند تا جائی که دیگر قادر به پیشرفت نباشند. رشد من تا دوران بزرگسالی ادامه دارد و در طول زندگی نیز تغییر می کند وهر خصوصیت تازه ای که پدید می آید بر خصوصیات قبلی افزوده می شود. سطح بزرگسالی رشد، بالاترین مرحله ای است که من می تواند به آن دست یابد (کروگر ، ۱۹۹۶).
در طی این مراحل من پیچیدگی بیشتری درعملکرد ، به دست می آورد . و توانایی اش برای ارتباط با جهان پیرامون افزایش می یابد. به طور بهنجار ما شاهد تغییر از یک سازماندهی تکانش که در آن علاقه شخصی، عامل برانگیزاننده اولیه است به سوی هم نوایی با چیزهایی که ازسوی گروه اجتماعی بلافصل دیکته می شود، هستیم. لوینگر مراحل تمایز بخشی خود – دیگران را در طول نوجوانی، از مرحله علاقه شخصی به هم نوایی با نگرش ها و رفتارهای دیگران تا سازماندهی یک خود دارای تمایز بیشتری از دیگران، معطوف به فردیت و قادر به ارتباط متقابل ترسیم می کند (کروگر ، ۱۹۹۶).
سوزان هارتر
هارتر (۱۹۹۰) در مقاله خود و رشد هویت چهار جنبه اصلی درمحتوای خود انگاره را مشخص کرده است: انتخاب حرفه و نقش فعلی ، نظام روحانی و باور اخلاقی، مجموعه ای از نقش های اجتماعی در ارتباط با همسالان وخانواده ودیگری حوزه های اجتماعی، و نقش جنسی و صمیمیت و ازدواج.
این خود انگاره ها در دوره های قبل به شکل سازه ای وجود داشته اما در دوره نوجوانی، شکل گیری هویت به صورت یک موضوع حیاتی در می آید ودر سال های جوانی وبزرگسالی نیز تداوم می یابد ( لطف آبادی، ۱۳۸۵ ).
رابرت کیگان
رابرت کیگان شکل گیری هویت را به عنوان فرایندهای دائمی تکامل معنی سازی می نگرد. او هویت را به عنوان یک فرایند کلی می داند که شناخت و عاطفه را با هم در بر می گیرد. شکل- گیری هویت درباره این موضوع است که چگونه آنچه که به عنوان خود ساخته می شود از بین رفته و دوباره شکل می گیرد. به عبارت دیگر تشکیل هویت ( یا معنا سازی) فرایندی است ، مداوم که در آن مرزهای بین خود و دیگران ساخته می شود ، از بین می رود و اصلاح می شود ( کروگر، ۱۹۹۶).
خود یا فاعل برای کیگان یک چارچوب روانی اطلاق می گردد که فرد در آن جا دارد، نمی تواند از آن فاصله بگیرد واز وجود آن، آگاه نیست. مفعول به پدیده هایی کلی تر از نظام روانی فرد مربوط است . که در مرحله قبلی تحول خود برفرد کاملاً مسلط بوده و جنبه ناهشیار است، اما درمرحله بعدی تحول خود دراختیار فرد قرار گرفته وفرد به آن هشیاری پیدا می کند (نوام ۱۹۹۲، به نقل از نگهبان ،۱۳۸۴) .
بلوز
بلوز قاطع تر از اریکسون به نظریه روان پویایی سنتی وفادر ماند. تبیین او درمورد فرایند ثانویه فردیت نوجوانی،با اتکا به نظریه ماهلر[۹] بود که فرآیند جدایی و تفرد نوزاد را تشریح کرده بود. بلوز نوجوانی را تجربه فردیت ثانویه می داند. درحالی که اریکسون از اصطلاح هویت من استفاده می کرد بلوز ترجیح داد از اصلاح منش استفاده کند. او یکی از شرایط شکل گیری در بزرگسالی را احراز هویت جنسی در نوجوانی می داند، منظور از هویت جنسی احساس مردی یا زنی با مرزهای ثابت و جدا از یکدیگر است ( کروگر، ۱۹۹۶).
هربرت بلومر
هربرت بلومر ، از جامعه شناسان مکتب شیکاگو ، شخصیت برجسته تعامل گرایان فرآیندی محسوب می شود. وی کارِ کان را از ظرایف بی بهره و خالی از دقایق می داند. چرا که با بیست جمله نمی توان آن چنانکه باید فرد را شناخت (اسکیدمور ۱۳۷۲:۲۷۶). اندیشمندان این مکتب عمدتاً بر پژوهش به روش مشاهده مشارکتی تاکید می ورزیدند. به روایتی مکتب شیکاگو به واسطه اینکه به شدت بر فهم نظام معنایی[۱۵] یک فرد یا گروهی از افراد، بدون تاکید بر کشف الگوهای تعمیم پذیر در رفتار انسان، اصرار داشتند، بیشتر انسان شناختی بود تا جامعه شناختی (ریتزر ۱۳۷۴:۷۵؛)
لذا تعامل گرایان فرایندی، بر فرایندهای مذاکره تاکید دارند. مذاکره درباره اینکه افراد چه کسانی هستند، برای تعریف های طرفینیِ موقعیت ها، بنیادی محسوب می شود. این مذاکرات است که زمینه ارائه خود یا مدیریت بیان را مهیا می سازند. در نتیجه هویت ها، سازه های اجتماعی استراتژیک هستند که طی تعامل ایجاد شده و دارای پیامدهای مادی و اجتماعی اند.
این سنت، سازوکارهای تعاملی خاصی را که طی آنها هویت ها ساخته می شوند، آشکار می سازد. این سازوکارها نیز همیشه بوسیله سلسله مراتب اجتماعی شکل گرفته اند. چنانکه در اندیشه های گافمن، به عنوان کسی که جامعه شناسی، مردم شناسی و روان شناسی اجتماعی را با هم ترکیب می کند (جنکینز ۱۳۸۱:۱۱۵)، چگونگی درگیر شدنِ سلسله مراتب منزلتیِ ( بطور خارجی مربوط ) در چرخ دنده های تعاملی ، با جزئیات تشریح شده است.
زبان، از دیگر موضوعات مورد علاقه رویکرد فرآیندی است. در واقع، از آنجا که معنا طی تعامل ساخته و پرداخته می شود، زبان در این میانه نقشی اساسی بازی می کند؛ چه بطور مستقیم و در تعامل و چه بطور غیر مستقیم و از طریق انواع رسانه ها (۲۰۰۰ هوارد بکر).مطابق با نظر کولی میتوان گفت که هویت یک فرد، همان «خود آینه سان» او است، که در جریان تعاملات فرد با دیگران شکل می گیرد. بر این اساس، هویت تعریفی است که فرد به واسطه تعاملاتش با دیگران و یا به عبارتی با نگاه کردن در آینه دیگران، از خود به دست می آورد. این «خود آینه سان»، همان «Me» یا «من مفعولی» مورد نظر مید، می باشد که بیانگر هویت فرد است. این هویت ضرورتا اجتماعی است و در جریان تعاملات و ارتباطات اجتماعی شکل گرفته و فرد از آن آگاهی می یابد.
تعاملات اجتماعی انسان مبتنی برتبادل معانی است. این تبادل معانی از طریق نمادها صورت می گیرد. برخی «I» یا «من فاعلی» مورد نظر مید را هویت فردی و «من مفعولی» را هویت اجتماعی دانسته اند. با توجه به این که «من فاعلی» در آگاهی فرد، ظاهر نمی شود و فرد خود را به وسیله آن معرفی نمی کند نمی تواند معادل هویت فردی فرد باشد. «من فاعلی» تنها واسطه یا زمینه ای است که فرد به وسیله آن «من مفعولی» خویش را درک می کند. هویت می تواند فردی یا جمعی باشد اما در هر صورت اجتماعی است و معادل «من مفعولی» مید می باشد.
همچنان که بلومر خاطر نشان می سازد مبنای روابط انسانی کنش متقابل نمادی است و در جریان این کنش متقابل نمادی و بر حسب موقعیت های مختلف، افراد از واقعیت ها پنداشت ها یا تغییرهایی به دست می آورند. هویت یا خود اجتماعی افراد یکی از این واقعیت ها می باشد. بر این اساس، هویت فرد پنداشتی است که او از خود در جریان کنش متقابل نماید با دیگران به دست می آورد. مطابق با نظر کان، هویت، فرد، همان هویت اجتماعی اوست. به این معنا که فرد به واسطه روابطی که با دیگران دارد و یا در رابطه با نظام اجتماعی ای که در آن قرار دارد خود را توصیف می نماید و یا هویت خویش را از ابراز می دارد.
هویت دارای ابعاد مختلفی است. برخی برای هویت دو بُعد فردی و اجتماعی قائل هستند. هویت فردی شامل آن جنبههای تعریف از خود است که ما را از دیگران متمایز میکند و از تجربیات منحصر به فرد، احساسات، گرایشها و ارزشهای ما نشئت میگیرد. در مقابل، هویت اجتماعی به همسانی و شباهت بین افراد اشاره دارد و خارج از دنیای اجتماعی معنا ندارد (بلومر، به نقل از: معروفی و پناهی توانا، 2013: 112).
موریس رزنبرگ
موریس رزنبرگ تحت تاثیر دیدگاه کنش متقابل نمادی برای تبیین هویت، گامی به جلو برداشته است. او با ارائه مفاهیم خود به معنای کلی هم «شناسا» و هم «شناخته» و «پنداشت از خود» به معنای «شناخته» که در واقع برگرفته از «من فاعلی» و «من مفعولی» مید می باشند تاکید مشخص تری بر مفهوم هویت دارد. بر اساس نظریه او می توان گفت که هویت فرد همان «برداشت از خود» است که عبارت است از«جامعیت اندیشه ها و احساساتی که فرد در ارجاع خودش به عنوان یک شناخته عینی دارد.» هویت در اینجا هر چند بخشی ازخود فرد و حتی بخش کوچکتر آن است اما اهمیت فوق العاده ای دارد و برای هر فرد مهمترین شناخته در جهان به حساب می آید.
کولی
کولی بر نقش گروه های نخستین یعنی خانواده و گروه های همبازی تاکید زیادی دارد.
چالرز استینگر و جان جست
چالرز استینگر و جان جست اظهار میدارند که «مفروض بنیادین نظریه هویت اجتماعی عبارتست از اینکه اعضای درونگروه، در برابر گروههای دیگر، جانب گروه خودشان را میگیرند».
الکس هسلم
الکس هسلم اظهار میدارد «اگر چه نسخههای بیحساب و کتابی از نظریه هویت اجتماعی مدعیاند «هویتیابی اجتماعی بهطور خودکار منجر به تبعیض و تورش میشود»، اما در واقع، … تبعیض و تضاد فقط در یک مجموعه محدود از شرایط روی میدهد».
منوچهر محسنی
محسنی (1383) معتقد است که تصویر خود دارای دو جزء یعنی هویت شخصی (فردی) و هویت اجتماعی است.
تقسیم بندی کلی نظریه های هویت
تلاش دامنه دار و پیگیری برای مفهوم سازی و نظریه پردازی هویت صورت گرفته، در قالب و رویکرد نظری – مدرن و پسامدرن – قابل توصیف است.
رویکرد مدرن : تعریف هویت به وسیله عوامل از قبیل موجود طبیعی ، روانی و یا اجتماعی
۱-۱ نظریه های جامعه شناسان : باور به اینکه هویت ، ساخته و پرداخته زمان و مکان است. این رویکرد که عمدتاً به جامعه شناسان تعلق دارد ، بیشتر در دیدگاه تعامل نمادین تبلور می یابد.
۱-۲ نظریه های روان شناسان : باور به اینکه فرایندهای روانی شخص، نقش ضروری در ساخت و پرداخت هویت ایفا می کند. این نظریه ها عمدتاً با دیدگاه شناخت همپوشی دارد.
۲- رویکرد پسامدرن: باور به شکل گیری و تعریف هویت به دور از دخالت هرگونه عامل از قبیل موجود طبیعی ، روانی و یا اجتماعی. این رویکرد که باعنوان نظریه گفتمانی شناخته می شود، عمدتا متاثر از ادبیات، زبان شناسی و معناشناسی است (محمدی و دهقان، ۱۳۸۳).
نظریه دسته بندی خود
نظریه دسته بندی خود با تمایز میان هویت اجتماعی ؛ تعریفهای خود بر اساس عضویت در دسته های اجتماعی و هویت شخصی ؛تعریفهای خود بر اساس صفات شخصی یا منحصر به فرد فردی پا به عرصه گذاشت . وقتی افراد ، خود را بر اساس عضویت مشترک در یک دسته اجتماعی معرفی می کنند ، تاکیدی شناختی بر شباهتهای درون گروهی و تفاوتهای بین گروهی ، در ابعاد مربوط وجود دارد .افراد خودشان و دیگران را بر اساس دسته بندیهای اجتماعی برجسته بطور قالبی تصور می کنند که در نتیجه منجر به یک هویت ادراکی تقویت شده میان خود و اعضای درون گروه و یک تضاد ادراک شده میان اعضای درون گروه و برون گروه می شود .
دسته بندی خود بعنوان جریان وابسته به زمینه ، جریانی پویاست که به وسیله روابط مقایسه ای در زمینه ای معین ، صورت می پذیرد . اصل فرا تضاد نشان می دهد که برای پیش گویی دسته بندی ، به جای مشخصات محرک ایزوله ، کل دامنه محرکهای مورد بررسی ، باید در نظر گرفته شود . با ملاحظه اینکه دسته ها چنان شکل می گیرند که برای محرز ساختن اینکه تفاوتهای بین آنها بزرگ تر از تفاوتهای درون آنها ست ،زمینه سازی می کند . برای مثال به میزانی که در زمینه لهجه ، تفاوت ها بین اصفانیها کمتر از تفاوتها بین اصفانیها و شیرازیها باشد ، افراد را به عنوان اصفهانی دسته بندی می کنیم .اما در زمینه اینکه تفاوت بین انواع لهجه های زبان فارسی : نظیر اصفهانی و شیرازی , کمتر از تفاوت بین زبان فارسی و غیر فارسی است ، دسته برجسته باید فارسی صحبت کردن باشد .
اینکه افراد خودشان را مشابه یا متفاوت می بینند ، و میزانی که متفاوت یا مشابه می بینند ، ثابت و مطلق نیست ، بلکه با چگونگی و سطحی که در آن افراد خودشان و دیگران را دسته بندی می کنند ، تغییر می کند .بنابر مقایسه های مشخص در اصل فرا تضاد ، دسته بندی خود به طور ذهنی ، روابط افراد را در شباهتها و تفاوتها ، متحول می سازد و بنا بر جریان تفاوتها و تابهات درک شده ، این نظریه ، فرضیه ادراک جاذبه و دافعه ، موافقت و مخالفت ، و همکاری و تضاد را مطرح می کند .بعنوان ملاحظه ای روان شناختی ، اندیشه های کلیدی این نظریه از این قرار است : نخست ، سطح و هوع هویت مورد استفاده برای بازنمایی خود و دیگران با محرکها ، ارزشها و انتظارات فرد ، دانش پس زمینه ای ، و آراء فرد و زمینه اجتماعی که در آن مقایسه صورت می گیرد ، تغییر می کند . دوم برجستگی هویت اجتماعی مشترک به غیر شخصی سازی درک از خود می انجامد . سوم ، غیر شخصی سازی ، رفتار گروهی؛ یعنی کنش جمعی و روندهای اداره شده به دست یک خود دسته ای اجتماعی مشترک را تولید می کند .
نظریه ساختاری هویت
وایت و دیگر نظریه پردازان شبکه ، نگرش ساختاری به هویت را مطرح می کنند که مشابه نظریه اقتصادی است که در آن رفتار عمدتاً ، نوعی واکنش به اوضاع محیطی تلقی می شود . آنها افراد را برای قرار گرفتن در جایگاه ها یا موقعیتها ی خاص اجتماعی مناسب می دانند ، در حالی که ساخت گرایان جایگاهای اجتماعی را به هویت مشخص اختصاص می دهند و عوامل محیطی را در تعیین رفتار ، هویت موثر می دانند ؛هرچند این تاثیر نتیجه ساختار روابطی است که افراد و نهادها در آن درگیر می شوند ، نه به شکل مستقیم و توسط محرک های طبیعی . به زعم وایت ، افرادی که هویت های مشخصی دارند ، ساختار اجتماعی را خلق نمی کنند ، بلکه ساختارهای اجتماعی افراد را خلق میکند تا جایگاه ها و موقعیت های موجود را اشغال کنند . نظریه های ساختاری هویت بر اهمیت نقش در درک و پیش بینی رفتار تاکید دارد . با تغییر موقعیت فرد ، انتظاراتی که از او می رود و نیز شخصیت فرد تغییر می کند.
هر آنچه از روانشناسی می خواهید را در این وبلاگ بجویید .