نظریه شادکامی با رویکرد لذت گرایان
تاریخچه طولانی این دیدگاه به قرن چهار قبل از میلادی می رسد.برخی از فیلسو فان یونانی هدف از زندگی را تجربۀ لذت و به حداکثر رساندن آن می دانستند.از نظر آنان شادکامی کل لحظات لذت بخش زندگی افراد است. این افراد دیگر از جمله هابز، دی سد و بنتهام پیروی گردیده است .هابز معتقد بود که شادکامی ، دنبال کردن موفقیت آمیز امیال ذاتی انسان است.دی سد بر این باور بود که دنبال کردن احساس لذت ، هدف نهایی زندگی است .بنتهام نیز ادعا داشت که برای ساختن یک جامعۀ خوب کوشش افراد برای به حد اکثر رساندن لذت و علایق فردی مهم می باشد .دامنۀ توجه دیدگاه لذت گرایی ، از لذت های بدنی تا امیال ذاتی و علایق فردی در نوسان می باشد. روان شناسانی که این نظریه را می پذیرند ،بر مفهوم گسترده ای از لذت گرایی تاکید دارند که شامل رجحان ها و لذائذ ذهنی و بدنی است .
کانمن ،داینر و شوارز، روان شناسی لذت گرایی را مطالب پدیده هایی می دانند که تجربه های لذت بخش و غیر لذت بخش زندگی را به وجود می آورد . در واقع دیدگاه مسلط در بین روان شناسان لذت گرا آن است که خوشبختی ، شامل بهزیستی روانی و تجربه های لذت بخش می باشد. اکثر پژوشگران در روان شناسی لذت گرایی جدید ٬از مفهوم بهزیستی روانی به عنوان متغیر اصلی استفاده می کنند .این مفهوم شامل سه جزء یعنی رضایت از زندگی ، وجود خلق مثبت و فقدان خلق منفی می باشد که غالبا” تحت عنوان شادکامی نامیده می شود. شعار پیروان این دیدگاه عبارت است از :«بهترین وبزرگترین خوبی ها برای بیشترین افراد».منظوراز خوبی ، شادی است و شادی هم با کسب لذت و عدم حضور درد و رنج برابر می باشد.
از دیدگاه سلیگمن و رویزمن، معضل اساسی در دیدگاه لذت گرایی که با آن مواجهیم ، این است که در این دیدگاه مرکز ثقل توجه، بر انباشته کردن لذت های فرد بر روی هم است و سعی بر این است که افراد کسب لذت کنند بدون توجه به اینکه این لذت ها چگونه به دست می آیند. برای مثال تصور کنید که زندگی دو فرد شامل مقدار دقیقی از لذت و شادی است و هر دو به به یک میزان از زندگی لذت می برند لکن زندگی یکی در حال افول تدریجی است در حالی که دیگری در حال صعود و رشد تدریجی است و تفاوت های این دو تنها به وسیله بررسی قضاوت بازبینانه زندگی و ارزیابی آن مشخص می شود.
براساس اصول لذت گرایی موجودات زنده برانگیخته می شوند تا به دنبال لذت باشند و از درد اجتناب کنند. لذت گرایی به طور معمول د چارچوب احساس هایی مفهوم سازی می شود که یا ناشی از تحریک دستگاه های حسی مختلف (بینایی، شنوایی، چشایی، بویایی و لامسه) است و یا ناشی از بمباران های حسی (برانگیختگی).
براساس اصول لذت گرایی، احساس ها را می توان به صورت پیوستاری نمایش داد که عاطفه مثبت در یک انتها و عاطفه منفی در انتهای دیگر آن قرار دارد. شادی بالاترین سطح عاطفه مثبت است (فرانکن، 2005، ترجمه شمس اسفند آباد، محمودی، امامی پور، 1389).
یکی ازمشهورترین لذت گرایان پل یانگ است که پژوهش های وسیعی در زمینه ترجیحات غذایی انجام داده است. کار مشترک او و کارل فافمن (1960) نشان داد که موجود زنده برانگیخته می شود تا از چیزهایی معین (برای مثال آنچه تلخ مزه است) اجتناب کند و به چیزهای دیگر (مثلاً چیزهایی که مزه شیرین دارند9 دست پیدا ند. کار آنها نشان داد که موجود زنده غذا را براساس کیفیت های حسی آنها، و نه ارزش غذایی یا میزان تولید انرژی، انتخاب می کند.
هری هارلو و مارگرت هارلو (1969) اهمیت تحریک حسی را در پیوند دادن کودک و مادر توضیح داده اند. انها نشان دادند که میمون های نوزادبیشتر مادرانی را ترجیح می دهند که به تحریک حسی آنها مباردت می کنند تا مادرانی که فقط غذا برای آنها فراهم می کنند. مادری کردن چیزی بیش از فراهم کردن احتیاجات غذایی کودک است. دانیل برلاین نشان داد که جانداران به دنبال سطوح مطلوب برانگیختگی می گردند.
اگر میزان تحریک خیلی کم باشد آنها با اقدام به رفتار اکتشافی تحریک را بالا می برند؛ اگر تحریک خیلی بالا باشد، آنها اغلب به دنبال تحریکی آشنا و پیش بینی پذیر می گردتد تا انگیختگی را کاهش دهند. بر طبق نظریه برلاین، وقتی سطح تحریک مطلوب است، فرد عاطفه مثبتی را تجربه می کند، در حالی که تحریک کم یا زیاد تاثیری اجتنابی دارد(فرانکن، 2005، ترجمه شمس اسفند آباد و همکاران، 1389).
هر آنچه از روانشناسی می خواهید را در این وبلاگ بجویید .