نظریه فرایند دوگانه اخلاقی
نظریه ی پردازش دوگانه ( Dual process theory ) نظریه ای در روان شناسی است که می گوید، ذهنِ ما از دو سیستمِ مجزا و متفاوت تشکیل شده است. یکی از این دو سیستم، سیستمی است که پردازش هایِ آن ناخودآگاه و ضمنی (اتوماتیک) هستند و دیگری سیستمی است که فرایندهایِ آن خودآگاه و صریح (کنترل شده). نظریه ی پردازشِ دوگانه تلاش می کند که نشان دهد چگونه این دو سیستمِ متفاوت می توانند در کنارِ هم رفتارها و حالت هایِ ذهنیِ ما را کنترل کنند. پردازش هایِ صریح که شکلِ زبانی دارند با تمرین کردن یا آموزش دیدن، می توانند تغییر کنند و بنابراین این فرایندها از شخص تا شخص با هم تفاوت می کنند. در سمتِ دیگر، پردازش هایِ ضمنی، بسیار سخت تحتِ تاثیرِ آموزش ها، فرهنگ ها یا زبان هایِ مختلف قرار می گیرند و بنابراین در انسان هایِ مختلف، فرایندهایِ ضمنیِ تقریباً یکسانی را مشاهده می کنیم.
در میان مدل ها و نظریه های مختلفی که ایجاد شده است ، به ویژه در مورد اخیر ، می یابیم نظریه های فرآیند دوگانه، نامی که در واقع به مجموعه ای از نظریه های کمابیش شناخته شده درباره چگونگی پردازش اطلاعات ، و درمورد آنها درمورد این مقاله اشاره دارد.
نظریه فرایند دوگانه در روانشناسی اخلاق نظریهای است پرنفوذ از قضاوت اخلاقی انسان، که این نظر را پیش مینهد که افراد بشر، از دو زیرسیستم شناختی مجزا که در فرایندهای تعقل اخلاقی با هم رقابت میکنند، برخوردار هستند. یکی سریع، شهودی، و بهطور هیجانی انگیختهشده، و دیگری کند، و نیازمند ژرفاندیشی هشیارانه و بار شناختی بالاتری است. این تئوری که در ابتدا توسط جاشوا گرین به همراه برایان سومرویل ( Brian Sommerville ) ، لایت نیستروم ( Leigh Nystrom ) ، جان دارلی ( John Darley ) ، جاناتان دیوید کوهن ( Jonathan David Cohen ) و دیگران ارائه شدهاست، میتواند به عنوان نمونهای از روایات پردازش دوگانه در روانشناسی که مختص دامنهای بخصوص است نگریسته شود، همچون روایت تمایز «سیستم۱» / «سیستم ۲» از دنیل کانمن ( Daniel_Kahneman ) که در کتابش تحت عنوان تفکر، سریع و آهسته باب شدهاست. گرین اغلب بر دلالتهای هنجاری این تئوری تأکید کردهاست، که مباحثهای پردامنه را در فلسفه اخلاق آغاز کردهاست.
زندگی نامه جاشوا گرین
جوشوا د. گرین ( Joshua Greene ) است روانشناس تجربی آمریکایی ، متخصص مغز و اعصاب و فیلسوف . وی استاد روانشناسی در دانشگاه دانشگاه هاروارد است. بیشتر تحقیقات و تألیفات وی مربوط به قضاوت اخلاقی و تصمیم گیری بوده است. تحقیقات اخیر وی در مورد مسائل اساسی علوم شناختی است .
گرین در دبیرستان فورت لودردیل در فلوریدا تحصیل کرد . وی مدت کوتاهی قبل از انتقال به دانشگاه هاروارد در مدرسه وارتون دانشگاه پنسیلوانیا حضور یافت. وی در سال 1997 از دانشگاه هاروارد لیسانس فلسفه گرفت و سپس به درجه دکترا رسید. در فلسفه در دانشگاه پرینستون زیر نظر دیوید لوئیس و گیلبرت هارمن فعالیت داشت . عنوان پایان نامه وی در سال 2002 ، "حقیقت وحشتناک ، وحشتناک ، خوب نیست ، بسیار بد درباره اخلاق و آنچه در این باره باید انجام شود" بود ، بر خلاف زبان اخلاقی - واقع گرایانه و در دفاع از غیر واقع گرایانه سودگرایی به عنوان چارچوبی بهتر برای حل اختلافات. گرین قبل از بازگشت به دانشگاه هاروارد در سال 2006 به عنوان استادیار بعنوان یک فوق دکترا در پرینستون در آزمایشگاه علوم اعصاب کنترل شناختی شروع به کار کرد. در سال 2011 ، دانشیار جان و روت هزل در علوم اجتماعی شد . از سال 2014 ، وی استاد روانشناسی است.
مطالعات گرین
در سال ۲۰۰۱ جاشوا گرین ( Greene JD ) ، دانشجوی کارشناسی فلسفه با جاناتان کوهن ( Cohen JD ) ، دانشمند عصبشناس همگروه شد تا اف.ام.آر.آیها [یا تصویرسازی تشدید مغناطیسی کارکردی] مغز افراد را هنگام واکنش به دوراهیهای اخلاقیِ فرضی تحلیل کند. آنها از مشاهدۀ فعالیتهای عصبی در قسمتهای مختلف، نتیجه گرفتند که قضاوت اخلاقی شامل دو فرایند مجزای روانشناختی است. یکی از این فرایندها که سریع و شهودی است، بیشتر در قسمتهایی از مغز اتفاق میافتد که مربوط به پردازش احساسی است؛ یعنی قسمتهایی همچون کورتکس پیشانی میانی و بادامه یا آمیگدال. فرایند دیگر که کندتر و منطقی است، بیشتر در قسمتهای مرتبط با پردازش شناختی اتفاق میافتد؛ یعنی قسمتهایی چون کورتکس پیشانی پشتیجانبی و لوب آهیانهای.
گرین این نتایج را بر پایۀ داستانی اثباتناپذیر و انکارناشدنی درروانشناسی تکاملی تفسیر کرد. بنا به گفتۀ گرین، انسانهای اولیه با خطرهای نزدیک یا خطر خشونت فردی مواجه بودهاند. به همین علت مغزشان سریع تکامل یافته و بر واکنش به چنین خطراتی متمرکز شده است. خشونت غیرشخصی که انسانها را در جوامع پیچیدهتر تهدید میکند، باعث تحریک آن نوع واکنش احساسی نمیشود و نیازمند فرایندهای شناختیتر و کندتری در رابطه با ملاحظات اخلاقی است که بتواند پیامدهای هر عمل را بسنجد. گرین از این مسئله نتیجه گرفت که فرایندهای کندتری که در مغز مشاهده میکنیم، تکاملی جدیدتر و ارزشمند هستند؛ چون اخلاق، دغدغۀ ارزشهای غیرشخصیای مانند عدالت را دارد که در مقایسه با آنها،آسیبها و اهداف شخصیای مثل وفاداری خانوادگی بیربط به نظر میآیند. گرین این مسئله را توجیهی بر نظریهای فلسفی، خاص و پیامدگرا در فلسفۀ اخلاق دانست: فایدهگرایی.
گرین و همکارانش نظریه فرایند دوگانه قضاوت اخلاقی را ارائه داده اند ، که حاکی از این است که قضاوت های اخلاقی هم توسط پاسخ های خودکار ، احساسی و هم کنترل می شوند ، گرین استدلال می کند که " تنش مرکزی " در اخلاق بین دئنتولوژی (نظریه های اخلاقی مبتنی بر حقوق یا وظیفه) و نتیجه گرایی (نظریه های مبتنی بر نتیجه ) تأثیرات رقابتی این دو نوع فرآیند را منعکس می کند:
قضاوت های مشخصه شناختی ترجیحاً با پاسخهای احساسی خودکار صورت می گیرد ، در حالی که قضاوتهای نتیجه گرایانه به طور ترجیحی با استدلال آگاهانه و فرآیندهای کنترل شناختی پشتیبانی می شوند.
در یکی از موارد گرین و همکارانش برای اولین بار برای پیشنهاد مدل اخلاقی دو فرایند ، نشان دادند که افرادی که در مورد معضلات اخلاقی "شخصی" قضاوت می کنند (مانند اینکه برای نجات پنج نفر دیگر یک نفر را جلوی واگن برقی هل دهند) چندین منطقه مغز را درگیر کردند با احساسی که با قضاوتهای غیرشخصی فعال نشده است (مانند اینکه آیا باید سوئیچ را بکشید تا یک چرخ دستی را از مسیری که در آن پنج نفر کشته شود ، هدایت کنید) آهنگی که در آن باعث کشته شدن یک شخص دیگر می شود). آنها همچنین دریافتند که برای معضلات مربوط به سوالات اخلاقی "شخصی" ، افرادی که این انتخاب بصری غیر جذاب را انجام می دهند زمان واکنش طولانی تر از کسانی هستند که از نظر احساسی تصمیم دلپذیرتری گرفته اند.
یک مطالعه پیگیری سئوالات اخلاقی شخصی "آسان" را مقایسه کرد که افراد در برابر معضلات "سخت" (مانند مشکل پل پیاده) که به آنها زمان واکنش کند داشتند ، واکنش سریع داشتند. هنگام پاسخ دادن به مشکلات سخت ، افراد فعالیت بیشتری در قشر جلوی پیش خلفی خلفی پشتی (DLPFC) و لوب های جداری تحتانی - مناطق مرتبط با پردازش شناختی - و همچنین را نشان می دهند قشر cingulate قدامی - که در تشخیص خطا بین دو ورودی گیج کننده نقش دارد ، همانطور که در کار Stroop ). این مقایسه نشان داد که مشکلات دشوار مناطق مختلف مغز را فعال می کند ، اما بسته به پاسخ داده شده فعالیت افتراقی برای همان مشکل اخلاقی ثابت نمی شود. این در قسمت دوم مطالعه انجام شد ، که در آن نویسندگان نشان دادند که برای یک سوال مشخص ، افرادی که گزینه های سودگرایی را انتخاب کرده اند فعالیت بیشتری در DLPFC قدامی و لوب جداری تحتانی سمت راست دارند نسبت به افرادی که انتخاب های غیرفایده ای دارند .
این دو مطالعه همبستگی داشتند ، اما دیگران از آن زمان تأثیر علی پردازش عاطفی و شناختی را بر قضاوت های دونتولوژیک در مقابل سودگرایی پیشنهاد داده اند. مطالعه ای در سال 2008 توسط گرین نشان داد که بار شناختی باعث می شود که آزمودنی ها وقتی قضاوت اخلاقی منفعت طلبانه دارند بیشتر پاسخ دهند اما در هنگام پاسخ دادن به یک قضاوت غیرفایده ای تاثیری در زمان پاسخ ندارند ، پیشنهاد می کند که فرایندهای فایده سودمندانه به تلاش شناختی بیشتری نیاز دارند.
نظریه قبایل اخلاقی
با استفاده از نظریه فرایند دوگانه و همچنین روانشناسی تکاملی و سایر کارهای علوم اعصاب ، کتاب قبایل اخلاقی گرین (2013) نحوه بازی درونیات اخلاقی ما را بررسی می کند در دنیای مدرن گرین تصور می کند که انسان تمایل غریزی و خودکار برای همکاری با دیگران در گروه اجتماعی خود در مورد فاجعه سناریوهای عوام ("من در برابر ما") دارد. به عنوان مثال ، در یک بازی سرمایه گذاری مشارکتی ، افراد احتمالاً بهترین کار را برای گروه هنگامی که تحت فشار زمان هستند و یا در ابتدا "برای رفتن با روده خود" انجام می دهند ، انجام می دهند و برعکس ، همکاری منطقی محاسبه با این حال ، در مورد سوالات هماهنگی بین گروهی ("ما در برابر آنها") ، شهود خودکار با مشکلی روبرو می شوند ، که گرین آن را "تراژدی اخلاق عام" می نامد. همان وفاداری گروهی که به همکاری در یک جامعه می رسد منجر به خصومت بین جوامع می شود. در پاسخ ، گرین "فرامرزی" را بر اساس "واحد پولی مشترک" پیشنهاد می کند که همه انسانها می توانند در مورد آن توافق کنند و پیشنهاد می کند که سودگرایی - یا به قول وی "عمل گرایی عمیق" - در حد وظیفه است.
قبایل اخلاقی نظرات مثبت متعددی دریافت کردند.
- توماس ناگل این کتاب را نقد می کند و پیشنهاد می کند که گرین برای نتیجه گیری سودگرایی به ویژه از هدف کلی ساختن بی طرفانه خیلی زود است. اخلاق؛ به عنوان مثال ، او می گوید ، كانت و راولز رویكردهای بی طرفانه دیگری را در مورد سئوالات اخلاقی ارائه می دهند.
- رابرت رایت پیشنهاد گرین را برای هماهنگی جهانی بلند پروازانه می خواند و می افزاید: "من جاه طلبی را دوست دارم!" اما او همچنین ادعا می کند که مردم تمایل دارند حقایق را به گونه ای ببینند که در خدمت گروه خود باشد ، حتی اگر در مورد اصول اخلاقی حاکم بر اختلافات اختلاف نظر وجود نداشته باشد. رایت توضیح می دهد: "اگر ما واقعاً به دنبال قبیله گرایی محصور شده ایم ، پس شاید بیشتر مسئله مربوط به تفاوت دیدگاه های اخلاقی باشد تا اینكه این واقعیت ساده باشد كه قبیله من قبیله من است و قبیله شما قبیله شما است. هم گرین و هم پاول بلوم مطالعاتی را ذکر کرد که در آن افراد به طور تصادفی به دو گروه تقسیم می شدند و بلافاصله اعضای گروه خود را در تخصیص منابع ترجیح می دادند - حتی زمانی که می دانستند انتصاب تصادفی است. " در عوض ، رایت پیشنهاد می کند که "تغذیه بذر روشنگری بومی اقوام جهان ، شرط بهتری نسبت به تلاش برای تبدیل همه قبایل به سودگرایی است - هر دو احتمال موفقیت آنها بیشتر است و در صورت موفقیت موثرتر."
- اخیراً استیون کراایژولد و هانو سائر ابراهیم عمل گرایی عمیق گرین را مورد انتقاد قرار داده اند زیرا بر اساس استدلال های ضد و نقیض درباره حقیقت اخلاقی بنا شده است.
نظریه های فرآیند دوگانه: تعریف اساسی
نام نظریه فرایند دوگانه را به نظریه عمومی ، یا بهتر بگوییم مجموعه ای از نظریه های کلی (از آنجا که در واقع ما می توانیم تا آنجا پیش برویم که در مورد 12 تئوری صحبت کنیم) دریافت می کند ، مشخص شده با توجه به این که شناخت بالاتر ظرفیت هایی مانند شناخت یا استدلال وجود دارد در نتیجه نه یک بلکه دو فرآیند یا سیستم اساسی، که تعامل آنها به ما امکان تولید افکار و محصولات ذهنی را می دهد.
این دو فرآیند از نظر نحوه پردازش اطلاعات ، سرعت انجام آنها یا تعداد و نوع منابع مورد استفاده ، ویژگی های متفاوتی دارند. همچنین باید توجه داشت که به طور کلی در نظر گرفته می شود که یکی از فرایندها یا سیستم ها ضمنی و ناخودآگاه است در حالی که دیگری اطلاعات را صریحاً پردازش می کند و چیزی داوطلبانه است و این نیاز به تلاش آگاهانه ما دارد. به همین ترتیب ، تجربیات و زیست شناسی ما در انجام هر یک از این دو فرایند مشارکت و اصلاح می کنند ، به طوری که دو نفر با عملکرد یا ظرفیت یکسان وجود ندارند.
لازم به ذکر است که نظریه فرآیند دوگانه ای که ما به آن اشاره می کنیم ، مبتنی یا متمرکز بر وجود فرایندهایی است که در هنگام داشتن استدلال و توانایی تصمیم گیری و همچنین هنگام انجام برخی رفتارها ضروری است. با این وجود ، در نظریه های مختلف فرآیند دوگانه موجود ، می توانیم وجود دو فرآیند را برون ریز کنیم در زمینه های مختلف ، مانند موارد یادگیری یا حتی اقتصاد ، بازاریابی (همانطور که می تواند روشهای مختلف ترغیب دیگران را تحت تأثیر قرار دهد) و جامعه.
زندگی نامه دنیل کانمن
دنیل کانمن متولد ۵ مارس ۱۹۳۴، روانشناس آمریکایی-اسرائیلی است که برای کار بر روی روانشناسی قضاوت و تصمیمگیری، و نیز اقتصاد رفتاری، که به خاطر آن جایزه نوبل اقتصاد ۲۰۰۲ (به همراه ورنون اسمیت) را برد، مشهور است. یافتههای تجربی او فرض رایج عقلانیت انسان در نظریهٔ اقتصاد مدرن را به چالش میکشد.
کانمن به همراه آموس تْوِرسکی و دیگران، پایهای شناختی برای خطاهای رایج انسانی که از اکتشاف و سوگیری ناشی میشوند ارائه داد و نظریه چشمانداز را توسعه داد. او در سال ۲۰۰۲ به خاطر کار بر نظریهٔ چشمانداز برندهٔ جایزه نوبل اقتصاد شد.
کانمن استاد بازنشستهٔ روانشناسی و امور عمومی در مدرسه وودرو ویلسن دانشگاه پرینستون است. او با عضو انجمن سلطنتی آن ترایسمن ازدواج کردهاست.
کانمن باوجود اینکه در شهر تلآویو متولد شده بود، اما بیشتر دوران کودکی خود را در پاریس گذراند. وی در سال ۱۹۴۶ میلادی نهایتاً از فرانسه به اسرائیل بازگشت. وی مدرک لیسانس و فوق لیسانس خود را در رشته روانشناسی و علوم ریاضی از دانشگاه عبری در اورشلیم دریافت نمود. پس ازآن به نیروهای دفاعی اسرائیل پیوست تا دوران نظام وظیفه را طی کند. وی در دوران خدمت نظام وظیفه در بخش روانپزشکی در ارتش اسرائیل به خدمت پرداخت. در سال ۱۹۵۸ به ایالات متحده آمریکا رفت و مدرک دکترای خود را در سال ۱۹۶۱ در رشته روانشناسی از دانشگاه کالیفرنیا، برکلی کسب نمود.
دو سیستم دنیل کانمن
دو سیستمی که از دیدگاه نظریه فرایند دوگانه در نظر گرفته می شوند ممکن است بسته به نوع نظریه ای که ما در مورد آن صحبت می کنیم متفاوت باشند ، اما با این وجود می توانیم در نظر بگیریم که در سکته های گسترده در مورد دو نوع خاص سیستم صحبت خواهیم کرد.
سیستم 1
به گفته کانمن ، سیستم 1 با آنچه در زبان روزمره مطابقت دارد ، ما آن را شهود می نامیم. این یک سیستم پردازش اطلاعات کاملاً ناخودآگاه است که در آن اطلاعات به صورت ضمنی و در پس زمینه کار می شود. عملکرد این سیستم سریع است و به منابع کمی نیاز دارد و به طور خودکار کار می کند. این به منطق نیاز ندارد و از پردازش اطلاعات به صورت موازی استفاده می کند. همچنین بیشتر مبتنی بر ارتباط ذاتی بین محرک ها است و معمولاً نمی تواند در سطح کلامی بیان شود. هرچه ناخودآگاه باشد ، تحت تأثیر تجربه و احساسات قبلی قرار دارد.
ما با سیستمی روبرو هستیم که اجازه می دهد واکنش سریع و تقریباً فوری به محیط نشان دهیم ، به گونه ای که به ما امکان تصمیم گیری می دهد که می تواند جان ما را نجات دهد. این سیستم است که به ما امکان می دهد اولین برداشت از وضعیت را ایجاد کنیم و مطابق آن عمل کنیم ، تصمیم گیری بیشتر مبتنی بر زمینه است و در ذات درونی ما نه در منطق. این قدیمی ترین مکانیزم است که از نظر فیلوژنتیکی صحبت می کند ، نه تنها بخشی از گونه های ما بلکه سایر حیوانات را نیز تشکیل می دهد.
سیستم 2
اجرای این سیستم مستلزم تصمیم گیری و پردازش است و روند آگاهانه و داوطلبانه را ضروری می کند. این همان چیزی است که کانهن با استدلال واقعی تشخیص می دهد. این سیستم در نظر گرفته می شود به طور معمول انسان ، یکی از جدیدترین در سطح فیلوژنتیک است.
درگیری زیاد نئوکورتکس مشاهده می شود. این مبتنی بر منطق است و نیاز به پردازش صریح دارد ، توانایی کار با عناصر انتزاعی و نمادین مانند زبان و کار سریال. برای استفاده به مقدار زیادی منابع شناختی و زمان نیاز دارد و امکان تجزیه و تحلیل و کنترل آگاهانه فکر و رفتار را فراهم می کند.
اگرچه سیستم 2 اجازه پاسخ فوری را نمی دهد و در شرایط قریب الوقوع ممکن است به اندازه کافی سریع نباشد که بتواند بقا را تضمین کند ، اما واقعیت این است که این سیستم از قابلیت بسیار خوبی برخوردار است و اجازه می دهد تا در دوره های مختلف عمل ، پیامدهای هر وضعیت و کار با عناصر انتزاعی تر این امر بر ما تأثیر می گذارد که می توانیم برنامه ریزی و پیش بینی کنیم و همچنین نه تنها از نظر احساسی بلکه منطقی گزینه های مختلف را ارزیابی کنیم.
نیاز به هر دو روش تفکر
این دو سیستم بسیار متفاوت از یکدیگر هستند ، اما این ترکیب آنهاست که باعث می شود ما همان باشیم که هستیم. هر دو سیستم نقاط قوت و ضعف خود را دارند و مکمل یکدیگرند تا از بقا و سازگاری ما با محیط پیروی کنند. بنابراین سعی کنید تعادل یافتن بین این دو ایده آل است، از آنجا که این عمل همزمان را ترغیب می کند که اقدامات ما می توانند برای دستیابی به اهداف و دستیابی به اهداف خاص مهار و اصلاح شوند.
نظریه فرایند دوگانه گرووز و تامپسون
ما قبلاً اشاره کردیم که ایده وجود پردازش اطلاعات بر اساس دو فرایند مختلف در چندین زمینه استفاده شده است. یکی از شناخته شده ترین ها در زمینه روانشناسی ، گرووز و تامپسون است.
نظریه فرایند دوگانه این دو نویسنده مبتنی بر است اثرات قرار گرفتن در معرض محرک در طول زمان، از منظری مبتنی بر فرآیندهای ناخودآگاه است. این نویسندگان معتقدند که تجربه مکرر یک رویداد یا تحریک خاص می تواند تغییراتی در رفتار ایجاد کند تا تحریک یا مهار شود.
به طور خاص ، از عادت به عنوان فرایندی صحبت می شود که طی آن محرک قبل از ارائه مکرر با گذشت زمان قدرت تحریک خود را از دست می دهد ، به گونه ای که با گذشت زمان واکنش به همان مقدار تحریک کمتر خواهد شد. این روند توضیح می دهد دستیابی به خودكاریهای بسیار متنوع، در همان زمان که با تعیین مراحل اساسی برای آن با منابع کمتر ، امکان دستیابی به ظرفیت های پیچیده را فراهم می کند. به عنوان مثال می توان یادگیری صحبت کردن یا راه رفتن و به طور کلی فرآیندهای انجمنی را نیز یادآوری کرد.
از طرف دیگر ، برخی تحریکات می توانند با تکرار اثر معکوس ایجاد کنند ، این فرآیند دیگر حساس سازی نامیده می شود. در این حالت ، هر نمایش محرک مشابه نیروی فزاینده ای خواهد داشت و اثرات بیشتری ایجاد می کند. این کار محرک را برای فرد فعال می کند..
معمول است که این روند در موقعیت های تحریک عاطفی برای فرد و در آن نوعی انگیزه ظاهر می شود و همچنین هنگامی که محرک مورد بحث از شدت بسیار بالایی برخوردار باشد. به عنوان مثال می توان از آن برای حفظ سطح زنگ هشدار در برابر صداهای بلند استفاده کرد که می تواند نشان دهنده نزدیکی برخی از خطرات باشد.
همانند تئوری پردازش دوگانه ذکر شده در بالا ، هر دو فرآیند لزوماً از یکدیگر جدا نیستند بلکه ، آنها با هم ظاهر می شوند ، و برای ایجاد یک واکنش یا پیامد خاص اضافه می شوند. با این حال ، این تئوری پردازش دوگانه با این واقعیت که در هر دو مورد ما با فرایندهایی روبرو خواهیم بود که اساساً ناخودآگاه هستند ، هر دو بخشی از سیستم 1 هستند ، متفاوت است.
مطالعات جاناتان هایت
جاناتان هایت، روانشناس اجتماعی برجسته که از بدو جنبش روانشناسی مثبتگرا با آن همراه بوده است، اخیراً با استفاده از مدل فرایند دوگانۀ اخلاقیات، روشهایی پیشنهاد کرده که با آنها میتوانیم زندگی اخلاقی خود را متحول کنیم. هایت نقش منطق در تحریک قضاوتهای اخلاقی را رد میکند و منطق را وسیلهای میداند که بعد از عمل، شهود سریع و بلادرنگ ما را توجیه میکند. مغز افراد طوری «سیمکشی» شده است که با شهودهای گوناگونی عمل میکند و به همین دلیل، با ایدئولوژیهای مختلفی سازگار میشود. بنابراین همکاری با مشکل مواجه میشود. از نظر او این مشکل را میتوان در دوقطبی نهادینهشده در سیاست امریکا مشاهده کرد.
هایت در کتاب ۲۰۱۲ خود به نام ذهن پارسا؛ چرا سیاست و دین، مردم خوب را از یکدیگر جدا میکند؟ شش جفت شهود اخلاقی اصلی را شناسایی میکند که اساس نظامهای اخلاقی دنیا را تشکیل میدهند. این شهودهای دوگانه چنیناند: مراقبت و آسیب؛ انصاف و تقلب؛ وفاداری و خیانت؛ مرجعیت و مخالفت؛ قداست و تنزل؛ آزادی و ستم. او مدعی است که محافظهکاران امریکایی، تکتک این اساسهای اخلاقی مختلف را بهکار میگیرند؛ اما لیبرالها بهطور نامتناسبی فقط تحتتأثیر «مراقبت» هستند. هایت به ما میگوید که «در مقیاسها، پیمایشها و مجادلههای سیاسی، مشخص میشود که لیبرالها بیشتر از محافظهکاران و بهخصوص آزادیخواهان، از نشانههای خشونت و رنج آشفته میشوند. هرگاه دغدغههای آزادی و ستم آنها را تحریک میکند، این امر همیشه از طرف «توسریخورها، قربانیان و گروههای ناتوان است». این دغدغۀ تکبعدی باعث میشود لیبرالها نتوانند دغدغههای اخلاقی پیچیدهترِ محافظهکاران را درک کنند. بدینسان هایت پیشنهاد میدهد که لیبرالها سعی کنند منابع اخلاقی متنوعتری را درک کنند که محافظهکاران لحاظ میکنند. بدینترتیب همکاری در این شکاف ایدئولوژیک، میسر میشود. او با ارائۀ این توصیۀ اخلاقی، پیشفرض میگیرد که هنجار همکاری باید بر ارزشهایی که ما را از یکدیگر جدا میکند، ارجحیت داشته باشد.
نقد
اما همانطور که سلیم برکر در مقالۀ برجستهاش بهنام «بیمعنیبودن هنجاری علم عصبشناسی» خاطرنشان میکند، در عصبشناسی ادعا میشود که مؤلفههای شخصی از نظر اخلاقی بیمعنی هستند؛ پس برای تأیید قضایا یا گرفتن تصمیمات اخلاقی، نمیتوان بر فرایندهای عصبی و روانشناختیای تکیه کرد که چنین عواملی را در هر فرد بررسی میکنند. ادعای فلسفی بحثبرانگیز گرین صرفاً فرضیه است و هرگز برآمده از یافتههای علمی نیست. درک فرایندهای عصبیای که در پس عمل استدلال وجود دارد، نمیتواند به ما نشان دهد که نتیجۀ این استدلال موجه است یا خیر. قضاوتهای اخلاقیِ مدنظر ما و نه دانشمند عصبشناس است که ارزیابی را انجام میدهد و به ما میگوید که به کدام فرایندهای ذهنی باید اعتماد کرد و به کدامیک نباید.
هر آنچه از روانشناسی می خواهید را در این وبلاگ بجویید .