امروزه روان‏شناسی به تجربه معنوی اهمیت زیادی می‏دهد، به گونه‏ای که تحقیقاتی در زمینه تجارب معنوی در سنین مختلف انجام شده است.
تحقیقات تجربی درباره تجربه معنوی کودکان به تازگی به مجموعه بررسی ‏های موجود درباره تجربه دینی بزرگسالان افزوده شده است. بررسی تجربه دینی کودکان و جوانان در بیست و پنج سالگی اخیرا رونق یافته و با سرعت مجموعه تحقیقات رو به افزایش یافته است.
پایه تحقیقات روان‏شناختی درباره معنویت
پدیدایی حالت معنوی و ریشه آن به عنوان عامل راه ‏انداز، توجه بسیاری از دانشمندان، به ویژه روان‏شناسان را به خود جلب کرده است. به راستی چه چیز رخ می‏دهد که انسان نسبت به عالمی که در آن می‏زید دچار بهت و حیرت می‏شود؟ آیا چنین امری ریشه عضوی دارد؟ اگر چنین عضوی وجود دارد تاکنون نتیجه تحقیقات چه بوده است؟
در این زمینه دو نظریه غالب وجود دارد:
1. نظریه روان‏شناسی فیزیولوژیک؛
2. دیدگاه روان‏شناختی ویلیام جیمز.
نظریه روان‏شناسی فیزیولوژیک : طبق ‏این نظریه، حالت‏ های معنوی انسان در مغز او ریشه دارند. تحقیقات اخیر درباره جانبی شدن مغز نشان داده‏اند که تجربه دینی پدیده‏ای عادی است و از نیم‏کره راست مغز ناشی می‏ شود. جانبی شدن یعنی گرایش و تمایل هر کدام از دو نیم‏کره مغز به فعالیت‏های خاص. به نظر برخی محققان کارکردهای ویژه هر کدام از دو نیم‏کره مغز تا حدودی در مقابل هم قرار دارند، به گونه‏ ای که مغز جانبی نشده تنها می‏ تواند یک دسته از این کارکردها را به میزان بالایی تحقق بخشد، ولی نسبت به دسته دیگر به میزان بسیار کم و یا هیچ توانایی ندارد. با اختصاص یافتن این کارکردها به نیم‏کره ‏های مجزا، طبق فرض با رشد همزمان نیم‏کره‏ ها برای استفاده‏های مکمل به اوج خود می‏ رسد.
همین امر احتمالا بقای فرد و نوع را افزایش می‏دهد. بنابراین، جانبی شدن حصول تفکر عقلانی، تحلیل منطقی، و توانایی‏های زبانی و ریاضی را در نیم‏کره چپ افزایش می‏دهد، همان‏گونه که ظرفیت‏های دیداری فضایی، توان موسیقی، واکنش عاطفی، ادراک ترکیبی یا کلی و مجموعه‏ای از کارکردهایی که تاکنون چندان شناخته نشده‏اند، در نیم‏کره راست افزایش می ‏یابند. 

برخی روان‏شناسان معتقدند در آغاز روان انسان اساسا از دو مرکز برخوردار بوده است؛ از یک مرکز صدای خدایان را می‏ شنیده و زندگی معنوی او را اداره می‏کرده‏اند. جولیان جینز (Julian Jaunes) به عنوان محقق روان‏شناس و صاحب اثر در این زمینه اظهار می‏دارد که خود آگاهی مبتنی بر خود تأملی در نهایت حدود هزار سال قبل از عصر مشترک پدید آمده و قبل از آن انسان دارای روان دو مرکزی بود و فرایندهای هذیان‏گونه نیم‏کره راست او تنها در نیم‏کره چپ به منزله پیام‏های یاری‏کننده خدایان تجربه می‏شد.

این رویکرد به تجارب معنوی بر آن است که انسان روزگاری بدون واسطه، خدایان را تجربه کرده و از حالات معنوی برخوردار بوده و مرکز تجارب نیز در نیم‏کره راست به ویژه لوب گیجگاهی قرار داشته است. طبق این نظریه، در گذشته‏ های دور انسان با خدا آشنایی نزدیک داشته ولی اکنون آن حالت تنها در شرایط خاص پدید می‏ آید.
آندرو نیوبرگ (Andrew Newberg2001) می‏ گوید: «من و جین (Gene) در ادامه تحقیقات خود و نتایج آن، ادلّه محکمی به دست آوردیم مبنی بر اینکه تجربه‏ های عرفانی و حالت‏های دگرگون روان، که آزمودنی‏ها گزارش می‏کنند، از خطاهای هیجانی ناشی نمی ‏شوند، بلکه این پدیده‏ ها با مجموعه ‏ای از فعل و انفعالات عصبی قابل مشاهده ارتباط دارند. این رویدادهای عصبی هرچند غیرمعمول هستند، اما خارج از کارکرد عادی مغز نیستند. به عبارت دیگر، تجربه عرفانی از لحاظ زیست‏ شناختی قابل مشاهده بوده و از لحاظ علمی امر واقعی می ‏باشد».
بررسی ریشه ‏های زیستی عصبی واقعیت ‏های معنوی‏ و متعالی نشان می‏ دهد که وجود مطلق واحد نه تنها ممکن، بلکه امری محتمل است. با تمام شگفتی، نظریه ما بر این پایه مبتنی است که اسطوره ‏ها ریشه زیستی دارند، برنامه ‏های دینی به گونه‏ای تنظیم می‏ شوند که حالت‏های یکتا را پدید می ‏آورند. در پایان عرفا افراد نابخرد نیستند و تمام ادیان شاخه‏ های یک درخت معنوی می‏ باشند. وجود ادلّه معقول و منطقی برای حالت یگانه و نهایی ما را مجذوب کرده است. واقعیت داشتن یک موجود یگانه و مطلق تنها وجود خدای برتر را ثابت نمی‏کند، بلکه شاهد آن است که آدمی فراتر از جسم مادی خود می‏باشد. روان آدمی با شهود جذب این حقیقت عمیق‏تر، این احساس یگانگی مطلق می ‏گردد. در این حال، تمام گرفتاری‏ ها از بین می‏روند و خواسته‏ ها به سوی آرامش پیش می‏روند. تا زمانی که دستگاه عصبی و مغز ما به شکل کنونی است و تا زمانی که روان توان درک چنین حقیقت ماورایی را دارد، معنویت همواره تجربه انسان را تحت تأثیر قرار می‏ دهد و خدا ـ به هر صورت که این مفهوم باشکوه و اسرار آمیز تعریف شود ـ از زندگی انسان کنار نخواهد کشید.
نظریه روان‏شناختی ویلیام جیمز ( William James ) : جیمز اولین فردی است که به عنوان روان‏شناس تجربه‏ های دینی را مورد بررسی قرار داد. وی با نوشتن کتاب انواع تجربه دین (Varietis of Religious Experience) درصدد بود با مسلم دانستن چنین تجربه‏ هایی در زندگی آدمیان، آن‏ها را تبیین کند. کتاب او اولین اثر کلاسیکی است که تجربه‏ های دینی را به صورت تجربی مورد بررسی قرار می‏دهد. جیمز تجربه‏ های دینی را پدیده ‏هایی طبیعی می‏ داند و شواهدی ارائه می‏کند مبنی بر اینکه چگونه افراد از این تجربه‏ها برای عبور از جهان مشهود و وصول به حوزه‏ های الهی و متعالی استفاده می‏ کنند. به نظر جیمز بررسی ‏های او نسبت به تجربه دینی، فرضیه دینی بودن انسان را تأیید می‏کند. فرضیه او این است که «زندگی ما آدمیان همواره با جهانی فراتر و معنوی ارتباط دارد.

هرچند اثر جیمز با پدیدایی رویکردهایی نظیر روان‏تحلیل‏گری و رفتارگرایی به تدریج اهمیت خود را از دست داد، ولی موجب شد که روان‏شناسان به تحقیق درباره معنویت کودکان بپردازند، به گونه‏ای که در یک سوم آخر قرن بیستم این مباحث به شکوفایی دست یافت.
در این دوران محققانی نظیر الیستر هاردی (Alstair Hardy)، هِی (Hay)، نای (Nye) و رابینسون (Robinson) به بررسی روان‏شناختی ویژگی‏ های معنویت در کودکان پرداختند. هاردی در تحقیق خود به این نتیجه رسید که ادلّه حاکی از آنند که ما در واقع با یک حقیقت جهانی سرو کار داریم که فراتر از سنت‏های دینی و آموزه ‏های خاص می‏باشد. هِی نیز خاطر نشان می‏کند که به نظر هاردی «بسیاری از ادیان موجود در میان انسان فعلی به طور طبیعی برخاسته از واکنش‏ های فرهنگی متفاوت و غنی آدمی به آگاهی معنوی می‏ باشد.»

بدین‏صورت، هاردی در مقابل مکاتب روان تحلیل‏گری و جبرگرایان به مقاومت پرداخت. وی در مقابل مخالفت روان‏تحلیل‏ گران ادعا کرد که تجربه معنوی در واقع تجربه حقیقتی عینی است. چنین حقیقتی را تحت عنوان توهم نمی ‏توان از صحنه زندگی آدمیان کنار زد. چنین تجربه ‏ای، انحرافی مرضی نیست، بلکه از امور طبیعی زندگی انسان‏ها و بخشی جدایی‏ ناپذیر از ساختار زیستی او می‏ باشد.

هاردی در مقابل روان‏شناسان رفتارگرا اعلام کرد که ساختار زیستی ما علت کاهش تجربه معنوی نیست، بلکه ما از لحاظ زیستی با گستره خاصی از وجود خود با حقیقت متعالی ارتباط داریم. هاردی به این نتیجه رسید که تحقیقات او در مقابل هرمنوتیک جدید که با واقعیت‏های معنوی با سوءظن برخورد می‏ کرد قرار دارد. نتیجه تحقیقات هاردی روشن بود : معنویت از ذات انسان‏ها برخاسته است.

دیوید هِی، که تحقیقاتش سمت و سوی تحقیقات هاردی و رابینسون را به همراه داشت، اذعان کرد که ، اندیشه معنویت امری است که به صورت زیستی در ساختار گونه انسان وجود دارد و عبارت از آگاهی همه ‏جانبه نسبت به واقعیت می‏باشد که به طور بالقوه در تمام افراد انسان یافت می ‏شود. هِی نیز همانند هاردی اظهارات تقلیل‏ گرایانه درباره تجربه معنوی را نمی ‏پذیرد. او در مقابل ادعا می‏ کند که « معنویت کودکان در آگاهی انسان نسبت به هستی ریشه دارد... هستی که واقعا وجود دارد » و تنها توهمی نیست که از فرهنگ خاص سرچشمه بگیرد.
ردّ پای اندیشه ‏های پُست ‏مدرن در تفکرات روان‏شناختی
اریکر کلیو، از محققان تعلیم تربیت و روان‏شناسی، پیش فرض ‏های هاردی، رابینسون، و هَی را نمی‏ پذیرد و دیدگاه پُست مدرن را درباره معنویت کودکان بر می ‏گزیند. از نگاه اریکر تلاش برای دستیابی به جوهره معنویت کودکان و فرض حقیقت عینی و ماورایی برای معنویت، خود سازه‏ای فراحکایتی است که انبوهی از پیش فرض عقل‏ مدارانه در آن وجود دارد. حقیقت معنویت کودکان از آغاز امری مبهم است و همه پذیرفته ‏اند که «به سختی می‏ توان نگاه کودک را به جهان تعیین کرد.» صاحبان جهان‏ بینی پُست مدرن برآنند که انسان از طرفی موجودی بسیار پیچیده و از سوی دیگر، همواره در حال تغییر است. بنابراین، آنچه امروز بر او صادق باشد، فردا بر او صدق نمی‏ کند. بر این اساس، اریکر وجود پایه زیستی غیرقابل تغییر برای معنویت کودکان را کنار می‏ گذارد. البته، چنان که می‏ بینید، این نگاه پُست مدرنی تمام دانش انسان، حتی خود اصل پُست مدرنیسم، را زیر سؤال می‏ برد؛ هیچ قانون عامی نیز شکل نخواهد گرفت.»