نظریه انسان کامل گوستاو یونگ
یونگ با عقیده فروید مبتنی بر مرکزیت سکس مخالفت کرده و ابراز عقیده کرد که انسانها همان قدری که بوسیله اهداف ، آرزوها و امیال دیگرشان هدایت میشوند بوسیله تمایلات جنسی نیز برانگیخته میشوند. از نظر یونگ فضیلت خود بودن، تلاش برای رشد و خود شکوفایی خلاق از ویژگیهای اصلی انسان است. بطور کلی یونگ در نظریات خود جهت گیری انسان دوستانهای را دنبال میکند.
نظریه فردیت یافتگی
فردیت یافتگی یا تفرد در دوره میانسالی رخ میدهد و شخصیت فرد را از تعدد به وحدت و یکپارچگی سوق میدهد. در فرآیند فردیت یافتگی، جامع ترین کهن الگو «self» میان جنبه هشیار و ناهشیار هماهنگیایجاد میکند و فرد را از واقعیتهای درونی آگاه میکند.
در فرآیند فردیت یافتگی، جامع ترین کهن الگو «self» میان جنبه هشیار و ناهشیار هماهنگیایجاد میکند و فرد را از واقعیتهای درونی آگاه میکند. برای تبین فرآیند فردیت یافتگی شناخت ساختار شخصیت و طرح کهن الگوها در نظام یونگ لازم است؛ چراکه سازمان دهی و یکپارچه سازی کهن الگوها مقدمه خودشکوفای و رسیدن به خویشتن است.
الف) تبیین نظریه فردیت یافتگی / تفرد (Individuation) فردیت یافتگی فرآیندی است که شخص از طریق آن در دوره میانسالی به سوی تحقق «خود» حرکت میکند. اصل فردیت یافتگی در برابر حالت چندشکلی سرشت غریزی انسان بدوی، قد برافراشته است. یونگ فرآیند فردیت یافتگی را یکپارچه کردن چندگانگی و چندپارگی درونی فرد میداند.
تفرد، یعنی «فرد» شدن و از آنجا که «فردیت» شامل عمیق ترین، آخرین، و قیاس ناپذیرترین خصلت بی نظیر ماست، متضمن خودشدن شخص نیز هست؛ بنابراین میتوانیم تفرد را به «رسیدن به خود» یا «خودشکوفایی» ترجمه کنیم. برای توضیح و روشن شدن فرآیند فردیت یافتگی، لازم است ساختارهای شخصیت در نظام یونگ را بشناسیم.
١. ساختار شخصیت
یونگ کل شخصیت یا روان را شامل مجموعهای از ساختارها یا نظامهای جداگانه میداند که با وجود تمایز از یکدیگر میتوانند بر هم تأثیرگذار باشند. خود (Ego)، ناهشیار شخصی (Personal Unconscious) و ناهشیار جمعی (Collective Unconscious) سه ساختار مهم شخصیت در نظریه یونگ هستند.
۲. خود/ Ego
نخستین ساختاری که در کودکی شکل میگیرد «خود» است که عامل هشیاری است و آنچنان که ریچارد رایکمن میگوید: «خود» هشیاری نیست، بلکه در مرکز هشیاری است و پیوستگی و هویت منسجمیدارند. «خود» شامل آگاهی ما از خویش و مسئول انجام دادن فعالیتهای طبیعی زندگی در زمان بیداری است و شامل همه افکار، احساسها، حافظه و ادراکهایی که به آنها هشیار هستیم، میشود. به طور کلی مسئول احساس هویت و پیوستگی انسان است.
در فرآیند فردیت یافتگی خود ناهشیار (self) بر خود (ego) که در میدان هشیاری است، غلبه میکند. خود (ایگو) در فردی که از لحاظ روانی سالم است، نسبت به خود (self) ناهشیار، مقام دوم را دارد و قبل از فردیت یافتگی هر چیزی که از خودتان (self) به هشیاری شما راه پیدا میکند در «خود» قرار میگیرد؛ بنابراین هشیاری در روانشناسی تحلیلی نسبتا جزئی دارد و تأکید زیاد بر گسترش دادن روان هشیار فرد میتواند به عدم تعادل روانی منجر شود.
٣. ناهشیار
ناهشیار اوضاعی است سیال و بی ثبات. ناهشیار در دیدگاه یونگ، یعنی هر آنچه من از آن خبر دارم، اما در لحظه حاضر بدان نمیاندیشم؛ هر آنچه روزگاری به آن آگاه بوده ام و اکنون فراموش شده است. هر آنچه حواس من ادراکشان میکند،فردیت یافتگی یا تفرد در دوره میانسالی رخ میدهد و شخصیت فرد را از تعدد به وحدت و یکپارچگی سوق میدهد. در فرآیند فردیت یافتگی، جامع ترین کهن الگو «self» میان جنبه هشیار و ناهشیار هماهنگیایجاد میکند و فرد را از واقعیتهای درونی آگاه میکند.اما ذهن هشیار من بدان دقت نمیکند؛ هر آنچه من بدون اختیار و بی آنکه به آنها توجهی بکنم، احساس میکنم، میاندیشم، به یاد میآورم، میخواهم و انجام میدهم؛ تمام امور مربوط بهایندهای که در درون من در حال شکل گرفتن میباشند و روزگاری به سطح خودآگاهی خواهند رسید.اینها همه و همه محتوای ضمیر ناخودآگاه من است میتوان چنین گفت که تماماینها همچنان مستعد خود آگاه شدن هستند و یا روزگاری خودآگاه بوده اند و باز میتوانند در یک آن یا یک لحظه دیگر خود آگاه شوند.
ناهشیاری مخزنی از اطلاعات است حاوی خاطراتی از گذشته؛ اعم از خاطراتی که تجربه کردهایم و چه آنهایی که مربوط به جامعه و فرهنگ ماست. چون شناسایی محتوای ناهشیار به صورت کامل وجود ندارد، ناچاریم خود ناهشیار را توصیف کنیم. ناهشیار در نظام یونگ به دو بخش ناهشیار شخصی و ناهشیار جمعی که دو بخش از هم جدا هستند تقسیم میشود.
۳. ۱. ناهشیار شخصی
موضوعاتی که در گذشته فرد وجود دارد و فرد دوست ندارد آنها را در هوشیاری نگه دارد ناهشیار شخصی (personal Unconscious) را تشکیل میدهند. ناهشیار شخصی، شامل تمامیتجربیات فراموش شدهای است که به دلیلی شدت خود را از دست داده اند. محتویات ناهشیار شخصی را «عقده» نامیده اند که نوعی در هم آمیختگی عقاید مرتبطی است که حال و هوای هیجانی دارند. به عقیده یونگ برداشتهای حسی بسیار ضعیفی که نمیتوانیم آنها را هشیارانه ادراک کنیم، محتوای ناهشیار شخصی را تشکیل میدهد.
میتوان گفت مفهومیکه یونگ برای ناهشیاری به کار برده، گسترده تر از مفهوم ناهشیاری فروید است؛ چنان که نیست و گریگوری بیان کرده اند: «مفهوم ناهشیار شخصی یونگ با نظر فروید درباره ناهشیار و نیمه هشیار آمیخته، اندکی تفاوت دارد.» بنابراین میتوان گفت ناهشیار شخصی یونگ برابر کل نظام ناهشیار فروید است و هر آنچه را فروید قایل بود که در ناهشیار و نیمه هشیار میباشد، یونگ در ناهشیار شخصی جمع کرده است.
۳. ۲. ناهشیار جمعی
توسعه بخشیدن به مفهوم ناهشیار، یکی از وجوه تمایز یونگ با فروید است؛ زیرا فروید سخنی از ناهشیار جمعی (collective unconscious) به میان نیاورده است؛ اما یونگ عمیق ترین سطح روان را ناهشیار جمعی مینامد. ناهشیار جمعی که در لایههای عمیق تر روان قرار گرفته است، از نظر یونگ «رسوب فرآیندهای دنیایی جاگرفته در ساختار مغز و دستگاه عصبی سمپاتیک است که در کلیت خود نوعی تصویر جاودان و ابدی از دنیا میدهد و تصویر لحظهای هشیارانه ما از دنیا را متعادل میکند.»
یونگ باور داشت درست به همان صورت که هر یک از ما تمام تجربیات شخصی مان را در ناهشیار شخصی انباشته و بایگانی میکنیم، نوع انسان نیز به طور جمعی، به عنوان یک نوع، تجربیات انواع انسانی و پیش انسانی را در ناهشیار جمعی ذخیره میکند.
هر تجربهای که جهانی و همگانی باشد، یعنی به وسیله هر انسان تکرار شود و به طور نسبی بدون تغییر باقی بماند، جزئی از شخصیت فرد است که از گذشتگان به او ارث رسیده است. مااین تجربههای جمعی را مستقیما به ارث نمیبریم؛ برای مثال ما ترس واقعی از مارها را به ارث نمیبریم، بلکه آنچه به ارث میبریم پیش آمادگیها یا تواناییهای بالقوهای جهت ترس از مارهاست. ما آمادگیهای از پیش تعیین شدهای داریم که به ما امکان میدهند به روشهای معینی رفتار و احساس کنیم. به گفته شولتز انسانها همیشه الگوی مادر را داشته اند و تولد و مرگ را تجربه کرده اند. آنها با وحشتهای ناشناخته در تاریکی، قدرت پرستیدنی یا نوعی الگوی خداگونه مواجه شده اند، و از موجود اهریمنی ترسیده اند. یونگ برخلاف تصور برخی منتقدان ضمیر ناهشیار جمعی را موروثی نمیداند:
به نظر میرسد ضمیر ناهشیار بیمارهای من، همان خط سیر فکری را پیموده است که طی دو هزار سال گذشته بارها ظاهر شده است. اما چنین تسلسلی فقط در صورتی میتواند وجود داشته باشد که ما قایل بهاین فرضیه باشیم که حالتی ناهشیار، به صورت عامل و محرک قبلی و موروثی وجود دارد؛ البته منظور ازاین فرضیه،این نیست که تصوراتی از راه وراثت منتقل شده باشند؛ چون اثبات چنین امری نه تنها دشوار، بلکه محال است. فرض من دربارهاین خاصیت موروثی، ازاین قرار است که اصولا امکان دارد افکاری که عینا منطبق با یکدیگر و شبیه یکدیگر باشند، بارها ظاهر شوند من آن یاکان را صورت ازلی خواندم. بنابراین مقصود ازاین اصطلاح، یک خاصیت یا شرط اساسی ساختمان روحی است که به نحوی با مغز مربوط است. در دیدگاه یونگ آرکی تایپها محتویات ناهشیار جمعی را تشکیل میدهند که نهفته و نافعال نمیمانند، بلکه فعال هستند و بر افکار، هیجانات، و اعمال فرد تأثیر میگذارند.
۴. کهن الگوها (آرکی تایپها)
در نظریه یونگ الگوهای جمعی که از تصورات باستانی حاصل شده و در ناهشیار جمعی تمام انسانها قرار دارد که آنها از گذشتگان خود به ارث برده اند آرکی تایپ نامیده میشود. آرکی تایپها به طور ناخودآگاه فعال هستند و به صورتهای مختلف، عمدتا از طریق رؤیاها، خیال پردازیها و هذیانها ابراز میشوند.
یونگ در تعریف آرکی تایپها میگوید: «کهن الگو به معنی نقشی است که هم در شکل و هم در محتوا از ویژگی باستانی و الگوی اسطورهای برخوردار است.» «او کلمه آرکی تایپ را از سنت آگوستین اقتباس نموده است.» «کهن الگو به خودی خود نمیتواند به طور مستقیم نمایان شود»؛ بلکه خود را تنها از رهگذر توانایی شان به نظم بخشیدن انگارهها وایدهها به ظهور میرسانند.
در میان کهن الگوهایی که یونگ معرفی کرد، مادر، کودک، قهرمان، پیرمرد خردمند، خدا و مرگ قرار دارند. کهن الگوها در قالب تصاویر وایدههایی که در خوابها دیده میشوند، و اغلب به صورت یک نماد هنری، ادبی و دینی در فرهنگ بروز پیدا میکنند. تعداد معدودی ازاینها، کامل تر از دیگران رشد یافته و بر روان تأثیر بیشتری میگذارند.
یکی از پنج کهن الگوی اصلی نام برد که عبارتند از: پرسونا (persona)، آنیما (anima) و آنیموس (animus) سایه (shadow) و خود (self.)
۵. نقاب / پر سونا
واژه پرسونا همان نقابی است که هنرمندان به چهره خود میزنند و در شخصیت آن نقاب برای تماشاگران نقش بازی میکنند. کهن الگوی پرسونا یک نقاب است که انسانها از آن برای تعامل با جامعه و افراد استفاده میکنند، و به فراخور تعاملاتشان با افراد متعدد و جوامع گوناگون، از نقابهای گوناگونی استفاده میشود.
بونگ در تعریف نقاب میگوید: «با اغراق سطحی میتوان گفت: پرسونا در واقع آن چیزی است که شخص نمیباشد؛ چیزی است که شخص و دیگران فکر میکنند هستند.» او پرسونا را جنبهای از شخصیت میداند که افراد آن را به دنیا نشان میدهند. گرچهاین بعد شخصیت برای بقای انسانها ضروری است، اما افراد نباید ظاهر علنی خود را با خود کاملشان قاطی کنند. اگر پرسونای افراد قوی باشد، خود واقعی (self) را تحت تأثیر میگذارد و چهره حقیقی و باطنی افراد پوشیده میماند. فرد دارای پرسونای قوی فرا میگیرد حقیقت خود را در ورایاین چهره ظاهری نگه دارد و مانع رسیدن به یکپارچگی شود. اگر افراد بسیار زیاد با پرسونای خود همانندسازی کنند، نسبت به فردیت خویش ناهشیار میمانند. در فرآیند فردیت، فرد به سبباینکه به روان سالمیدست بیابد، باید میان چهرهای که دیگران و جامعه از او میطلبند و آنچه واقعا هست، تعادل برقرار کند. با بی خبر بودن از پرسونا را دست کم گرفتن اهمیت جامعه میداند؛ اما نا آگاه بودن از فر عمیق را آلت دست جامعه شدن میداند.
۶. سایه
سایه، قدرتمندترین کهن الگوست که شامل غرایز بنیادی و ابتدایی میشود. یونگ ازاین اصطلاح برای نشان دادن قسمت تاریک، شرور و حیوانی طبیعت انسان استفاده میکرد.[36] برخلاف نقاب که باایگو و هشیاری و انطباق با دنیای بیرون سر و کار دارد، سایه، بخش شیطانی، ناسازگار، ناهشیار و فرومایه روان انسان است. شاید هرگزاین قسمت کهنه شخصیت خود را به طور کامل نفهمیم، چون هرگز نمیتوانیم با شیطان محض روبرو شویم؛ بااین حال سایه در تمام انسانها وجود دارد و به شکلهای مختلف نمایان میشود (به شکل احساسات بی دلیل، درد و رنج غیرقابل توضیح، تخریب خود و آسیب رساندن به دیگران)؛ البته نبایداین بعد از شخصیت را به طور کامل منع کنیم و آن را منفی صرف قلمداد کنیم؛ چراکه سایه، ابعاد مثبت خاص خود را هم دارد.
به گفته شولتز «نه تنها سایه منبع شرو شیطانی است، بلکه منبع نشاط، خودجوشی، خلاقیت و هیجان نیز هست؛ بنابراین اگر سایه به طور کامل منع شود، روان کسل و بی روح خواهد شد.»
گرفتار شدن در تیرگی درون، به منزله تحقق بخشیدن به سایه است و برای رهایی از محصولات سایه (شکست و ناامیدی) افراد باید با تامل بر درون خویش، از ابعاد تیره شخصیت خود باخبر شوند که در فرآیند فردیت یافتگی با آگاهی از خود واقعی تیرگیهای سایه کنار میرود و درون انسان سرشار از روشنی خواهد شد.
7. آنیما و آنیموس
یونگ مانند فروید معتقد بود همه انسانها از لحاظ روانشناختی، دو جنسیتی هستند و از هردو جنبه مردانگی و زنانگی برخوردارند. همان طور که همه انسانها از لحاظ زیستشناختی هرمونهای زنانه و مردانه را به یک نسبت خاص دارا هستند، در بعد روانی هم انسانها جنبههای زنانگی و مردانگی دارند. آنیما و آنیموس به عنوان یک کهن الگو از ناهشیار جمعی سرچشمه میگیرند و شدیدا در برابر هشیارشدن مقاوم هستند.
آنیما شاید، تعبیر روانی اقلیت ژنهای ماده در بدن نر باشد. یونگ معتقد بود آنیما از تجربیات اولیه مردان با زنان (مادران، خواهران، معشوقهها) سرچشمه گرفته است که با هم ترکیب شده اند تا تصویر کلی زن را تشکیل دهند. سرانجام،این مفهوم کلی در ناهشیار جمعی همه مردان به عنوان کهن الگوی آنیما تثبیت شده است. به گفته یونگ آنیما موجب بروز حالات عصبانی بی منطق در مرد می شود.
کهن الگوی مردانه در زنان آنیموس نامیده میشود. آنیموس در زنان نماد تفکر و استدلال است. آنیموس زن را به ادای عبارات مبتذل و ملال آور و اظهار عقیدههای نامربوط بر میانگیزد. زنی که تحت تأثیر آنیموس خود باشد، مایل به مجادله و اصرار در عقاید نامربوط است.این دو شکل (آنیما و آنیموس) تصاویری هستند که غالبا در خوابها ظاهر میشوند. به طور کلیاینها ضمیر ناخودآگاه را مجسم میکنند و همین تجسم است که به آنها یک حالت نامطبوع یا ملال آور میدهد.
باید توجه داشت مثل تمام کهن الگوهای دیگر آنیما و آنیموس میتوانند مخرب یا سازنده باشند. برای روشن شدناین مطلب جدول زیر بیانگر ابعاد مثبت و منفی آنیما و آنیموس است .
8. خود (self)
گرایشی فطری برای راهیابی به رشد و کمال در تمامیانسانها وجود دارد واین رشد و کمال در دیدگاه یونگ همان فردیت است که با رشد «خود» در شخصیت و پویایی آن انسان به یکپارچگی میرسد. «خود» که از همه کهن الگوها جامع تر است، در یک فرآیند سایر کهن الگوها را کنار هم قرار میدهد و مرز ناهشیاری را میپیماید و به هشیاری میرسد و تمام شخصیت فرد را به یک روشنایی هشیار تبدیل میکند و میان ناهشیار و هشیار هماهنگیایجاد میکند. «خود» مهم ترین بعد شخصیت است که در فرآیند فردیت یافتگی نقش کلیدی بر عهده دارد و نیمه دوم زندگی در روان فرد ظاهر میشود و یک تعادل و یکپارچگی درونی را برای اوایجاد میکند.
یونگ معتقد بود نیمه اول زندگی معطوف دنیای عینی و واقعی است؛ در حالی که نیمه دوم زندگی باید وقف دنیای درونی و ذهنی شود که پیشتر از آن غفلت شده بود؛ به عبارت دیگر، نگرش شخصیت باید از برون گرایی به درون گرایی تغییر کند و توجه قبلی بر هشیاری باید با آگاهی از تجربههای ناهشیار تعدیل شود. علایق فرد باید از موضوعهای جسمانی و مادی به موضوعهای روحانی، فلسفی و شهودی تغییر کنند. به علاوه، شخصیت یک جانبه گذشته که تقریبا به طور انحصاری بر هشیاری مبتنی است باید جای خود را به تعادل بیشتری در میان تمام جنبههای شخصیت بدهد کهاین آغازگر دستیابی به تحقق خویشتن است.
9. فردیت یافتگی/ تفرد
فردیت یافتگی، فردشدن یک فرد است؛ زیرا در دوران کودکی، روان فرد هنوز تمایز نیافته است و در حقیقت کل پراکندهای است که فعالیت هشیار اندکی را نشان میدهد. همگام با رشد کودک، ساختارهای روان شکل میگیرند؛ یعنی آنها به طور مشخص تری از یکدیگر و در درون خود تفکیک میشوند.یونگ مانند فروید معتقد بود همه انسانها از لحاظ روانشناختی، دو جنسیتی هستند و از هردو جنبه مردانگی و زنانگی برخوردارند. همان طور که همه انسانها از لحاظ زیستشناختی هرمونهای زنانه و مردانه را به یک نسبت خاص دارا هستند، در بعد روانی هم انسانها جنبههای زنانگی و مردانگی دارند.هر ساختار پیچیده تر میشود؛ نقاب، سایه و خود، جملگی گسترش مییابند و شکلی یکپارچه و منحصر به فرد پیدا میکنند آنها باید به طور نسبتا مساوی از یکدیگر تفکیک شوند. همهاین ساختارها باید رشد کنند. هیچ کدام نباید بازداری یا منع شوند یا به قیمت ساختارهای دیگر بیش از حد رشد کنند. فردیت یافتگی شامل تحقق تمام قابلیتهای فرد است؛ البته هدف فردیت یافتگی که از ویژگیهای یک شخصیت کاملا هماهنگ و یکپارچه محسوب میشود، خویشتن است.
یونگ خاطرنشان کرد ساخت گرایش به فردیت یافتگی، فرآیندی فطری و بنابراین، اجتناب ناپذیر است.این وضعیت به هر حال روی خواهد داد، ولی عوامل محیطی مانند ماهیت رابطه والدین کودک و تحصیلات فرد، میتوانند آن را تسهیل کنند و یا مانع آن شوند.
یونگ فردیت یافتگی را به معنای توجه کردن به فرد نمیداند؛ بلکه فردیت یافتگی را خودشکوفایی فرد، رهاشدن از تعلقات و رسیدن به خویشتن فرد میداند. او دراین زمینه بیان میکند: تفرد را نباید با فردگرایی اشتباه گرفت؛ زیرا فردگرایی عوامل جمعی را نادیده میگیرد و فقط بر خصیصهای که برای «من» ارزش دارد، تأکید میکند.
یونگ اعتقاد دارد: هر اندازه انسانی ناخودآگاه تر باشد، به همان نسبت بیشتر با ناموس کلی رفتار روانی سازگار خواهد بود؛ چراکه بیشتر انسانها بر مبنای ناخودآگاه خود عمل میکنند؛ ازاین رو عدم آگاهی از خویشتن خویش، رفتار افراد را همطراز رفتار برآمده از ناخودآگاه دیگران قرار میدهد. اما او معتقد است: انسان هر قدر بیشتر به فردیت خودآگاه باشد، به همان تفاوت او با صاحبان اذهان دیگر بارزتر خواهد بود و توقعات معمول و معتاد را کمتر برآورده خواهد ساخت؛ افزون بر آن واکنشهای چنین شخصی نیز کمتر قابل پیش بینی خواهد بود واین برای آن است که خودآگاهی فردی همواره متمایزتر و گسترده تر است، امااین خودآگاهی هر قدر گسترده تر باشد، فرد به همان نسبت تفاوتهای بیشتری را درک خواهد کرد و باز به همان اندازه نیز بیشتر خود را از قواعد جمعی رها خواهد ساخت؛ چون آزادی تجربی «اراده»، متناسب با بسط و گسترش خودآگاهی رشد مییابد.
۱۰. فرآیند فردیت یافتگی
فرآیند فردیت یافتگی از آغاز زندگی و دوره کودکی نیست؛ بلکه در دوران میانسالی صورت میگیرد که خود/ self کم کم در درون فرد آشکار میشود و با تمرکزی که بر درون دارد، تغیراتی را در دیگر کهن الگوهاایجاد میکند. به گفته شولتز، اولین تغییر، مستلزم از بین رفتن نقاب است. اگرچه افراد باید در میانسالی بهایفای نقشهای اجتماعی مختلف ادامه دهند (یعنی باید در دنیای واقعی عمل کنند و با انواع مختلفی از افراد زندگی کنند)؛ ولی در عین حال باید دریابند شخصیت آشکار آنها ممکن است ماهیت واقعیشان را نشان ندهد. آنها باید خویشتن خالص یا حقیقی را که نقاب آن را پوشانده است، بشناسند و آن را بپذیرند. .
پس از آن، آنها باید هم از نیروهای مخرب و هم از نیروهای سازنده سایه آگاه شوند و جنبه تاریک ماهیت خود را با تکانههای ابتدایی آن مانند خودخواهی و ویرانگری بپذیرند. البتهاین بدان معنی نیست که آنها تسلیماین نیروها میشوند و یا تحت کنترل آنها قرار میگیرند؛ بلکه به طور ساده، تنها، وجود چنین نیروهایی را میپذیرند.
در نیمه اول زندگی، افراد با استفاده از نقاب، جنبههای تاریک شخصیت خود را پنهان میکنند. آنها مایل اند سایر افراد تنها جنبه خوبشان را بشناسند، ولی در جریان پنهان کردن سایه از دیگران، آن را از خودشان نیز پنهان میکنند. اگر قرار باشد فردیت یافتگی رخ دهد،این وضعیت باید تغییر کند.این بخشی از فرآیند دستیابی به خودآگاهی است که بدون آن دست یافتگی غیرممکن است. افزون براین، آگاهی بیشتر از سایه، عمق بیشتر و کامل تری و شخصیت را به دست میدهد؛ زیرا همان طور که توجه کردهایم،این تمایلات حیوانی سایه است که شوق، خودانگیختگی و نیروی زندگی را در فرد باعث میشود. یونگ معتقد است در فرآیند فردیت یافتگی، فرد باید خود را از زیر لایههای نقاب نجات دهد و چهره واقعی خود را بشناسد و بر مبنای آن عمل نماید. او دراین زمینه میگوید: «هدف تفرداین است که «خود» را از پوششهای نقاب از یک سو و از قدرت اغواگر تصاویر ازلی از سوی دیگر خلاص کند.»
از مهم ترین و شاید سخت ترین مراحل فرآیند فردیت یافتگی، تعامل با آنیما و آنیموس است؛ ازاین جهتاین تعامل سخت است که آنیما و آنیموس در عمق ناهشیار قرار دارند و یکپارچگی آنها امری بسیار مشکل و سخت است. همان طور که شولتز در فرآیند فردیت یافتگی مطرح میکند، یک مرد باید بتواند آنیما یا صفتهای زنانه سنتی خود را مانند عطوفت نشان دهد و یک زن باید آنیموس یا صفتهای مردانه سنتی خود را مانند جسارت ظاهر سازد. فرد با قبول ماهیت دوجنسی خود، در یک حالت هیجانی، سرچشمههای جدید خلاقیت را میگشاید.
در نظام شخصیت یونگ فرآیند فردیت یافتگی فقط با وحدت بخشیدن وایجاد تعادل میان جنبههای شخصیت نیست؛ بلکه یونگ عقیده دارد برای رسیدن به فردیت یافتگی باید به معنویت توجه کرد. دراین زمینه یونگ نظریهای درباره دین و دینداری ارائه میکند .
از دیدگاه یونگ اگرچه فرآیند فردیت یافتگی فطری است و امری اجتناب ناپذیر است، اما او اعتقاد دارد در تمام انسانهااین فرآیند به طور کامل صورت نمیگیرد؛ بلکه تنها افرادی میتوانند به درجه بالاتری از هشیاری دست یابند کهاین امر برایشان مقدر شده و از آغاز به سوی آن فراخوانده شده اند؛ یعنی کسانی که استعداد و میل بیشتری برای تمایز بالاتر دارند.»
ازاین لحاظها تفاوتهای فردی عظیم است. او قایل است به قطع، بیشتر انسانها هنوز در حالت کودکی اند و «خود» /self آنها به طور کامل نتوانسته میان جنبه ناهشیار و هشیار فرد تعادلایجاد کند.
خودشکوفایی
یونگ ”خود“ را مهمترین کهن الگو میدانست. ”خود“ با ایجاد توازن بین همه جنبههای ناهشیار، برای تمامی ساختمان شخصیت وحدت و ثبات را فراهم میکند. بدینسان خود تلاش میکند که بخشهای مختلف شخصیت را به یکپارچگی کامل برساند. یونگ آن را به کشش یا نیروی در جهت ”تحقق خود“ یا ”خود شکوفائی“ تعبیر میکرد.
مراد یونگ از خودشکوفائی عبارت بود از توازن و رشد کامل یا کمال همه جنبههای شخصیت، یعنی کاملترین رشد خود. زمانی که ”خود“ پرورش یافت، شخص با خویشتن و جهان احساس هماهنگی میکند. در واقع این کهن الگو به مثابه میزانی جهت همانند سازی هوشیار و ناهشیار عمل میکند و نقطه احساس هویت را از ”من“ به نقطهای میان هوشیار و ناهوشیار منتقل میکند. رسیدن به این آرمان میتواند محرکی باشد برای حرکت به سمت... کمال
او معتقد بود خود شکوفائی تا پیش از میان سالی به وقوع نمیپیوندد و این سالها (۵۴ـ۵۳) را سالهای بحرانی رشد شخصیت میدانست. یعنی یک زمان طبیعی انتقال که در آن شخصیت دستخوش تغییراتی لازم و مفید میشود از نظر یونگ مهمترین مرحله رشد شخصیت سنین میان سالی است. از نظر یونگ تنها براساس اصولی عقلی زیستن ما را از انسان کامل شدن باز میدارد. انسان کامل یونگ از تمامی جنبههای وجود خود آگاه است و هیچ یک از وجود شخصیتش بر او تسلط ندارد، بلکه همهٔ ابعاد شخصیت او به توازنی هماهنگ رسیدهاند.
انسان فردیت یافته
به تعبیر یونگ ، شخصیت_سالم ، انسان فردیت یافته است . فردیت یافتگان ، یا میان سال و یا در سنین بالاترند و بر بحران های شدیدی که حاصل دگرگونی ماهیت شخصیت در این زمان است ، چیره گشته اند . چه بسا چند سالی را به تامل دربارهی خود ، زندگی ها ، جاه طلبی ها ، امیدها و هدف های خویش گذرانده اند . به ناهشیار خود مجال داده اند و در نتیجه از آن وجه طبیعت خود که قبلاً سرکوب شده آگاهند . حاصل آنکه فردیت یافتگان به مراحل عالی خود شناسی رسیده اند و خویشتن را هم در سطح هشیار و هم در سطح ناهشیار می شناسند.
- پذیرش خود همراه با خودشناسی می آید .
- با آنکه ممکن است در وضعیت های مختلف ، صورتکهای متفاوت بر چهره زنند ، اما این کار به قصد سهولت اجتماعی ست. این نقش ها را با خود راستین اشتباه نمی گیرند .
- سومین ویژگی فردیت یافتگان ، یکپارچگی خود است .
- پذیرش و شکیبایی طبیعت انسان بطور کلی است . نیروهای توارث انسانی را که برهمه ما تاثیر می نهد ، می شناسند .
- ویژگی اشخاص سالم پذیرش ناشناخته و مرموز است ، همانطور که یونگ در زندگی خودش پذیرفت . با آنکه از کاربرد عقل و منطق دست برنمی دارند ، به رویاها و تخیلات توجه می کنند و با نیروهای ناهشیار به تعدیل کردن فرایندهای هشیار می پردازند.
نخستین شرط فردیت یافتن، آگاهی از آن جنبه های نفس است که مورد غفلت قرار گرفته. دومین جنبه ی فردیت یافتن مستلزم فداکردن هدفهای مادی دوران جوانی است. لازمه ی دگرگونی دیگر شخصیت، برافتادن و ناپدید شدن صورتک است. باید از همه ی نیروهای سایه، چه ویرانگر و چه سازنده، آگاه شویم. در نیمه ی نخست زندگی، به یاری صورتک، چهره ی تاریک خویشتن را پنهان کردیم، می خواستیم دیگران فقط سیمای نیکوی ما را بشناسند. چنان موثر سایه را از دیگران پنهان داشتیم، که از خودمان نیز پنهان ماند. اگر بنا باشد فردیت یافتن، موفقیت آمیز رخ دهد، باید این وضعیت دگرگون گردد.
گام بعدی فرایند فردیت، ضرورت سازش با دوگانگی جنسی روانی است. مرد باید آنیما (خصایص زنانه) و زن آنیموس (خصایص مردانه) اش را بیان کند. حاصل آنکه، فردیت یافتگان به مراحل عالی خودشناسی رسیده اند و خویشتن را هم در سطح هشیار و هم در سطح ناهشیار می شناسند.