نظریه طبیعت گروی دینی و منشأ دین
از نظرياتى كه درباره منشأ دين گفته شده و طرفدارانى نيز يافت، نظريه طبيعت گروى ـ و يا طبيعت پرستى ـ است. پيش از آنكه به توضيح اين نظريه بپردازيم، لازم است به تفاوت جاندار پنداری و طبيعت گروى اشاره كنيم.
اوّلا همه جاندار پنداران جزو مردم شناسان بودند و در حقيقت از نوعى مردمشناسى اديان ابتدايى به نظريه جاندار پنداری رسيده بودند. ثانياً جاندار پنداران در اديان ابتدايى جايى براى خداى اديان ابراهيمى و يا به طوركلى، موجود برتر نمى ديدند. از نظر آنها انسان هاى ابتدايى ارواحى را ـ نه خداى اديان ابراهيمى و وحيانى ـ پرستيده اند.
طبيعت گرايان در هر دو نكته با جاندار پنداران اختلاف دارند. طبيعت گرايان، زبان شناس و اسطوره شناس بودند. آنها در زبان هاى هندواروپايى به تحقيق مى پرداختند. هم چنين اساطير هندواروپايى را بررسى مى كردند. طبيعت گرايان از بررسى اسطوره ها به تشابهاتى ميان آنها پى بردند و ديدند كه شخصيت هاى اين اساطير مشابه هم هستند و گرچه نام هاى آنها متفاوت است، ولى همه اسطوره ها وظيفه يكسانى را عهده دارند. طبيعت گرايان اين تشابه شگفت را به داشتن ريشه مشترك در همه اين اساطير تفسير كردند، و نتيجه گرفتند كه تصوّرات گوناگون ما در اصل از ريشه مشتركى مشتق شده است. با اين روش مى توان پى بردكه تمام اديان به مجموعه آراى قديمى منتهى مى شوند كه همه از دين ابتدايى منشعب شده اند.
از بررسى زبان هاى هندواروپايى نيز، طبيعت گرايان به تشابهاتى پى بردند كه اصول اوليه زبان ابتدايى بشر را نشان مى دهند. در مباحث بعدى خواهيم ديد كه طبيعت گرايان چه نتايج عمده اى از اين بررسى ها به دست آورده اند.
از سوى ديگر، طبيعت گرايان، با بررسى هايى كه در تمدن هاى ابتدايى اروپايى و آسيايى كردند، به اين نكته پى بردند كه مفهوم موجود برتر در ميان انسان هاى ابتدايى وجود داشته است. طبيعت گرايان از اعتقاد انسان هاى ابتدايى به موجود برتر و پرستيدن چنين موجودى، به اين رهيافت رسيده اند كه انسان به طور فطرى به نامتناهى گرايش دارد، و اساساً انسان بدون درك مفهوم نامتناهى، حتى طبيعت را هم نمى تواند درك كند. خلاصه اين كه طبيعت گرايان برخلاف جاندار پنداران ، مى گويند: انسان ابتدايى هم موجودى برتر را مى پرستيد. البته نقطه اشتراكى هم ميان جاندار پنداران و طبيعت گرايان وجود دارد; مثلا طبيعت گرايان مانند جاندار پنداران به اديان وحيانى اعتقادى ندارند و اديان بعدى بشر را مشمول قانون تكامل مى دانند.
پيشرو اصلى طبيعت گروى ماكس مولر (max muler) است. البته اين نظريه طرفداران ديگرى هم دارد، ولى اين نظريه به طور كامل در انديشه مولر ظاهر شده است. ما هم محور مباحث را سخنان مولر قرار مى دهيم. نظريه ماكس مولر از تلفيق سه مطلب به دست مى آيد:
الف) تجربه گرايى و اين كه دين حقيقى تجربى است;
ب) اعتبارات روان شناختى و حقيقت دين;
ج) زبان ، زبان شناسى و تحليل زبان هاى هند و اروپايى.
علاوه بر اين سه مطلب، چند مطلب فرعى ديگر نيز به نظريه او مربوط اند:
د) كيفيت پيدايش عبادت ارواح اسلاف;
هـ) مفهوم نامتناهى.
الف) دين حقيقتى تجربى است
در طبيعت گروى مولر شكى در اين نكته وجود ندارد كه دين هم به تجارب حسى متكى است. در جاندار پنداری منشأ دين، نه تجارب حسى، كه اعتقاد به وجود روح بود. ولى مولر نوعى تجربه گرا است و حتى دين را هم به امور حسى ارجاع مى دهد. وى مى گويد: در ميان معارف بشرى هر چيزى براى اين كه مشروعيت پيدا كند، بايد از تجربه حسى شروع شود. دين هم براى اين كه عنصر مشروعى ميان معارف بشرى شود،بايد به نوعى به تجارب حسى ارجاع داده شود.
مولر اين اصل تجربه گروى را مى پذيرد كه « هيچ چيزى در عقل نيست ، مگر اينكه قبلا در تجربه و حس بوده باشد » . او مى كوشد اين اصل را بر دين نيز تحميل كند. از اين رو مى گويد: انسان به چيزى باور و اعتقاد پيدا نمى كند، مگر اينكه قبلا از حواسش آمده باشد.
امّا اين سؤال مطرح مى شود كه چگونه مفاهيم دينى را مى توان به اشياى محسوس ارجاع داد و چه اشياى محسوسى مفاهيم دينى را در ما ايجاد مى كنند؟
مولر مى گويد: مى توان به سهولت به ريشه اصلى اسامى خاصى رسيد كه براى خدايان در اديان به كار مى رود و سپس ديد كه ريشه اصلى اين اسامى، در واقع اسامى ظواهر عمده طبيعى بوده است. به عنوان مثال، در برخى اديانِ ابتدايى اسمي كى از خدايان در اصل، به سوزاندن آتش اطلاق مى شد. يا در برخى از اديان، اسم يكى از خدايان در اصل، نامى براى خورشيد بوده است. در اديان ابتدايى مى توان با تحليل و ريشه يابى اسامى خدايان نشان داد كه اين اسامى در اصل براى اشياى طبيعى به كار رفته اند. نتيجه اى كه مولر از ريشه يابى اسامى خدايان مى گيرد اين است كه نخستين بار بشر طبيعت و نيروهايى طبيعى را پرستيده است وعناصر طبيعى نخستين خدايان بشرند. بنابراين منشأدين، پرستش عناصر و نيروهاى طبيعى است.
ب) اعتبارات روان شناختى و حقيقت دين
گرچه منشأدين از نظر مولر پرستش طبيعت است و از اين نظر طبيعت گرا است امّا درباره حقيقت دين، نظرى روان شناختى دارد. به اعتقاد او، مفهوم موجود الهى و يا غير متناهى، از يك تجربه حسى گرفته شده است. از اين جهت مولر نمى پذيرد كه مفهوم غيرمتناهى و يا موجود الهى از وحى گرفته شده است. بلكه از نظر او نخستين نگرش دينى از پديده هاى طبيعى گرفته شده است. مولر مى گويد: اعتبارات روان شناختى كافى بود كه بشر از مشاهده پديده هاى طبيعى به نخستين دين برسد.
مولر اين مطلب را چنين توضيح مى دهد: «اولين بارى كه بشر با طبيعت مواجه شد، آنچه توجه او را جلب مى كرد، خود طبيعت بود. طبيعت براى انسان ابتدايى حيرت انگيز و شگفت آور بود. طبيعت هم شگفت آور بود و هم بسيار خطرناك. طبيعت حالت معجزه را براى انسان ابتدايى داشت. به عبارت دقيق تر، طبيعت معجزه اى دائمى بود. بسيارى از پديده هاى اين معجزه طبيعى بود; يعنى بشر ابتدايى مى توانست به آنها پى ببرد و براى او حالت عادى و معقول داشتند. ميدان وسيع طبيعت، ميدان تحريك عواطف، ترس و احساسات بشر بود. طبيعت، اين معجزه دايمى و امر خارق العاده، با همه مجهولاتى كه براى بشر داشت، نخستين چيزى است كه دين و زبان دينى را در ذهن بشر ايجاد كرده است. بُعد روان شناختى و اعتبارات روانى ذهن بشر، پس از مواجهه با اين طبيعت به دين رسيده است ».
مولر اين نكته را با مثالى توضيح مى دهد: « آتش را در نظر بگيريد; آتش براى بشر به صورت هاى مختلفى ظاهر مى شد. گاهى انسان ابتدايى با مشاهده شهابى كه در حال سقوط در آسمان شب بود، به مفهوم آتش مى رسيد. گاهى هم از طريق زدن دو سنگ بر يكديگر چنين مفهومى را به دست مى آورد و هم چنين راه هاى ديگر...، از هر وادى كه مفهوم آتش براى بشر حاصل شده باشد، در ذهن او اعتبارات روانى مختلفى مى آفريد. اگر بشر ابتدايى مى ديد كه از آسمان برقى جهيد و درختانى و يا منطقه اى را به آتش كشيد، در اين صورت آتش در نظر او مرگ و نابودى را نمودار مى ساخت; يعنى آتش اين بعد روانى را در چنين حالتى در ذهن بشر داشت. اگر هم مى ديد كه با آتش مى تواند گوشت حيوانات را بپزد و يا تاريكى شب را به روشنايى تبديل كند، همين آتش در ذهن او سعادت و زندگى را القا مى كرد. مى بينيد كه آتش اعتبارات روانى گوناگونى در ذهن بشر داشت. به تدريج آتش درزندگى بشر اهميت فراوانى يافت. وسيله اى براى ساختن ابزارآلات جنگى شد. بشربا آتش توانست آهن را به اطاعت خود در آورد; بلكه آتش مقدمه تمدن و پيشرفت فنّى بشر شد».
تا اين جا مولر اين نكته را روشن كرده است كه طبيعت و نيروهاى طبيعى درذهن بشر با اعتبارات روانى مختلفى همراه بوده است. امّا دين چگونه از اين فعل اشياى طبيعى و انفعال ذهنى بشر ـ يعنى اعتبارات روانى ـ حاصل شد؟
ج) زبان
مولر مى گويد: انسان بدون اين كه مسائل مابعدالطبيعه و مفهوم نامتناهى رادرك كند، قادر نبود طبيعت را درك كند. هر چيزى در طبيعت نماد و رمزى است كه به نيروى نامتناهى اشاره مى كند; مثلا رودى كه در حال جريان است اگر پر آب باشد، نيرويى نامتناهى را در ذهن بشر القا مى كند. هر چيزى در طبيعت به نيروى نامتناهى اشاره مى كند. احساس متناهى در اعماق وجود ما است، و ما با مشاهده طبيعت و نيروهاى طبيعى به آن رسيده ايم. منشأ دين هم در همين احساس منفصل از طبيعت است. على رغم اين كه طبيعت چنين احساسى در ما به وجود آورد، ولى دين زمانى بر كره خاكى پيدا شد كه نيروهاى طبيعى به موجودات مشخص، زنده و عاقلى تبديل شدند; يعنى همان نيروهاى روحانى و يا خدايان; زيرا انسان ها فقط چنين موجوداتى را مى پرستيدند. چرا موجودات طبيعى به موجودات روحانى تبديل شدند و انسان ها به پرستش آنها تن دادند؟
پاسخ جاندار پنداران را گفتيم. به نظر جاندار پنداران سرّ اين نكته، فرق نگذاشتن انسان ابتدايى ميان موجودات زنده و غيرزنده بود. انسان هاى ابتدايى گمان مى كردند كه موجودات غيرزنده هم مانند موجودات زنده اند و نفوسى دارند. مولر قصه جاندار پنداران را نمى پذيرد. حلقه اتصال ميان مشاهده امور طبيعى ودين، به نظر مولر « زبان » است.
نيروهاى طبيعى در انسان احساسات مختلفى ايجاد مى كنند. غريزه كنجكاوى انسان را واداشت كه درباره اين نيروها به تفكر بپردازد. اين نيروها در ذهن انسان تصورات و مفاهيمى داشتند و انسان براى اين تصورات و مفاهيم، الفاظى رابه كار گرفت. انسان در تفكرش هم از اين الفاظ و واژه ها استفاده مى كرد. «زبان» لباس بيرونى افكار و تصورات نيست. افكار و تصورات ما اين لباس رادارند. در تعابير باطنى هم ما از زبان و واژه ها استفاده مى كنيم. گرچه تعابير باطنى و درونى ما با واژه ها و الفاظ همراه است، ولى زبان، قوانين وطبيعت خاص خود را دارد. زبان ويژگى هايى دارد كه در افكار انسان تأثير مى گذارند و تغييراتى در اين افكار ايجاد مى كنند. فرآيند تأثير زبان بر انديشه بشر، نقطه آغاز مفاهيم و تصورات دينى اوست.
تفكر بشرى ارتباط استوارى با زبان دارد. تفكر در حقيقت طبقه بندى كردن مفاهيم است. به عنوان مثال، اگر درباره آتش به تفكر مى پردازيم و مى گوييم آتش چنين و چنان است و يا چنين و چنان نيست، در واقع جايگاه مفهوم آتش را درميان ديگر مفاهيم و اصنافِ مشابه روشن كرده ايم. از طرف ديگر، طبقه بندى كردن هم نامگذارى است. ما وقتى آتش را ميان ديگر اشيا طبقه بندى مى كنيم، در حقيقت نام و عنوان جديدى هم براى آتش از طريق اين طبقه بندى به دست مى آوريم. هرتفكرى در قالب تعابير لفظى و زبانى به وجود مى آيد. از اين رو، زبان تأثير عميقى بر تفكر، و بر طبقه بندى معلومات دارد. زبان نخستين گذرگاهى است كه احساسات مبهم بشرى از آن عبور مى كنند.
مولر با تشريح ارتباط زبان و تفكر، روشن ساخته است كه زبان نقش بسيار پيچيده اى در تفكرات بشر دارد. امّا هنوز روشن نشده است كه چگونه طبيعت براى انسان، مقدس جلوه كرد؟
مولر به بحثى زبان شناختى در زبان هاى هند و اروپايى متوسل مى شود. با بررسى اين زبان ها به ريشه ها و اصولى مى رسيم كه همگى زبان ها در آنجا ريشه دارند.اين اصول از بررسى زبان هاى هندواروپايى به دست آمده است، ولى كم وبيش در زبان هاى ديگرى نيز مى توان آنها را يافت. از اين اصول مى توان نخستين زبانى را كه بشر به آن تكلم كرده است دريافت. يعنى قبل از اين كه بشر به قبايل وملل گوناگون منشعب شود، به اين زبان سخن گفته است. در حقيقت اصول به دست آمده، متعلق به ابتدايى ترين زبان بشر است. اين اصول زبان ابتدايى داراى دو ويژگى اساسى هستند:
يك. اين اصول تعابيرى از اشياى جزئى و خاص نيستند; بلكه براى اشاره به اصول كلى به كار مى رفته اند. در اين اصول عمومى ترين افكار را مى يابيم.
دو. ويژگى دوم آن است كه اين اصول بر افعال دلالت دارند، نه براشيا.
در زبان ابتدايى، واژه ها بر عام ترين صورت هاى افعال موجودات زنده و انسان مانند زدن، كشتن، دفاع كردن، راه رفتن و... دلالت مى كرد. به عبارت دقيق تر، انسان قبل از اين كه پديده هاى طبيعى را نامگذارى كند، انواع اصلى افعالش را نام گذاشته است.
اين اصول به انسان كمك كرد به پديده هاى طبيعى بپردازد. آنگاه كه انسان به پديده هاى طبيعى توجه كرد و خواست آنها را نامگذارى كند، از واژه هايى استفاده كرد كه به كار مى برد. اين واژه ها چنان كه گفتيم بر اشيا دلالت نمى كرد، بلكه افعال انسان و موجودات زنده را گزارش مى نمود. انسان هاى ابتدايى از اين مجموعه براى حوادث طبيعى، مناسب ترين را انتخاب كردند; مثلا مى گفتند: صاعقه چيزى است كه زمين را مى شكافد و چيزهايى را آتش مى زند; بادها چيزهايى هستند كه مى وزند و رودها چيزهايى هستند كه جارى مى شوند. با اين عمليات نامگذارى، پديده هاى طبيعى با افعال انسانى پيوند برقرار كردند و سپس در جامه موجوداتى مشخص كه افعال را انجام مى دادند، براى انسان جلوه كردند. اين بدان جهت بود كه نخستين بار انسان ها اسامى افعال را براى آن پديده هاى طبيعى، به صورت مجازى به كار بردند، ولى انسان هاى بعدى خيال كردند اين پديده ها واقعاً افعالى را مانند موجودات زنده انجام مى دهند. بنابراين اسامى اى كه مجازاً درباره پديده هاى طبيعى به كار رفته بود، به مثابه معانى حقيقى انگاشتند.
د) كيفيت پيدايش عبادت ارواح اسلاف
اگر نخستين دين بشريت، عبادت طبيعت بوده است، پس عبادت ارواح اسلاف چگونه به وجود آمد؟ تيلور پاسخ داد كه عبادت ارواح، ريشه عبادت طبيعت است. ماكس مولر اين پاسخ را نمى پذيرد. بلكه مى گويد كه عبادت ارواح انعكاس و ادامه اديان سابق، يعنى پرستش طبيعت است.
او مانند تيلور مى پذيرد كه در بشر مفهوم دوگانگى روح و بدن پيدا شد، اما منشأ اعتقاد به اين دوگانگى را خواب نمى داند. در نظر او منشأ پيدايش اعتقادبه دوگانگى روح و بدن، مشاهده مرگ و ميرها بوده است. بدين ترتيب كه به اعتقاد انسان هاى ابتدايى به هنگام مرگ، نفوس انسان ها از بدن جدا گشته به آسمان مقدس مى پيوستند. از اين نظر اين ارواح، قداست يافتند. البته اين ارواح هم خدايانى ناقص بودند و به تدريج جاى خود را به خدايان كامل ترى دادند.
هـ ) مفهوم نامتناهى
اوج فكر دينى در نظر مولر، رسيدن بشر به مفهوم نامتناهى است. مولر در اينجا نوعى تكامل گرا است. پيش تر گفتيم ميان نظريه پردازان، اين اختلاف وجوددارد كه آيا اولين دين بشر توحيد بوده است، يا بت پرستى. به نظر اگوست كنت نخستين دين، بت پرستى بوده است و سپس چند خدايى و در مرحله متأخّر توحيد و يكتاپرستى ظهور كرده است. كسان ديگرى هم مانند اشميت و لانگ مى گفتند: نخستين مرحله دينى بشر، توحيد است و اگر چند خدايى و شرك را در تاريخ اديان مى بينيم، از انحرافاتى است كه در انديشه توحيد پيدا شده است.
مولر نظريه اى ميانه برگزيده است و آن ميان اين دو نظريه يعنى اين كه ابتداى تاريخ با توحيد بوده است و ديگر اين كه در ابتدا بت پرستى بوده است،انتخاب كرده است. نظريه حدس ذاتى نامتناهى است. مولر مى گويد: طبيعت انسان اين چنين است كه بدون تجاوز از حدود طبيعت، از حيث زمان و مكان قادر به فهم طبيعت نيست.
اگر انسان مفهوم زمان نامتناهى و مكان نامتناهى را به طور فطرى درك نكند، نمى تواند به فهم طبيعت و بررسى آن نايل شود. به عبارت دقيق تر، انسان به طور فطرى « نامتناهى » را احساس مى كند. انسان از احساس زمان و مكان بى نهايت به مفهوم نيروى نامتناهى برتر از خودش مى رسد و وجودش را به آن نيروى نامتناهى وابسته مى داند. تصويرى كه انسان از خدا دارد، از رهگذر همين مفهوم به دست آمده است. چگونه مفهوم نامتناهى عنصر مقوّم مفهوم خدا است؟
مولر مى گويد: دين زبانى است كه انسان ها با آن احساسات پيچيده و عواطف خود را نشان مى دهند. نخستين بار دين به صورت چند خدايى ظاهر شده است، ولى اين خدايان در عرض هم نبوده اند; بلكه بشر هر بار خدايى را مى پرستيد كه قوى تر و برتر از خدا و يا خدايان قبلى بوده است. تمام خدايان قبلى در اين خداى واحد اخير جمع مى شدند. پرستش چنين خدايى، مفهوم نامتناهى را دربرداشت.خدايان هم اشاره اى به اين مفهوم نامتناهى بودند. خدايى كه مى پرستيم در باطن تعداد غيرمتناهى از خدايان پيشين را گنجانده است. ريشه اين مطلب در همان گرايش به نامتناهى است. بشر نامتناهى را به طور ذاتى و فطرى حدس مى زند وطبيعت را در آينه آن مى بيند.
خلاصه نظريه ماكس مولر
1. بنابر طبيعت گروى، دين حقيقتى تجربى است; يعنى مفاهيم دينى هم از تجارب حسى گرفته شده اند. مولر اين نكته را با توسل به اسامى خدايان توضيح مى دهد ومى گويد: اسامى خدايان ابتدايى از پديده هاى طبيعى مانند خورشيد و ستارگان گرفته شده است.
2. مولر مى گويد: بشرهاى ابتدايى نخست پديده هاى طبيعى را مى پرستيدند.اوج فكر دينى بشر، رسيدن به مفهوم نامتناهى است. بشر به طور فطرى نامتناهى را در مى يابد و در سايه همين مفهوم نامتناهى، مفهوم پيچيده خدا را به دست آورده است.
3. مولر تحقيقات خود را در زبان هاى هندواروپايى، به عنوان مؤيد نظريه اش ذكر مى كند. با بررسى اين زبان ها، ويژگى هاى زبان ابتدايى بشر معلوم شد و روشن شد كه انسان هاى ابتدايى اسامى افعال خود را براى پديده هاى طبيعى به كار برده به تدريج معانى مجازى را به مثابه معانى حقيقى انگاشتند.
نقد طبيعت گروى
الف) آيا دين حقيقتى تجربى است؟: مولر دين را حقيقتى تجربى دانست. ادعاى كلى او اين است كه هر معرفتى براى اين كه در ميان معارف بشرى مشروعيت پيداكند، بايد از رهگذر حواس به دست آمده باشد. دين هم از اين قاعده مستثنا نيست. دليل مولر براى تجربه گرا بودنش در محدوده دين اين است كه نام هاى خدايان اديان ابتدايى، در اصل اسامى پديده هاى طبيعى بوده اند. در نتيجه بشر، نخستين بار پديده هاى طبيعى را مى پرستيده است. مولر به شاهدى تاريخى استناد كرده ازاين شاهد، نتيجه مى گيرد كه بشر نخستين بار پديده هاى طبيعى را پرستيده است. در اين استدلال، سه مطلب را مى توان بررسى كرد:
1. آيا شاهد تاريخى كه مولر به آن استناد مى كند قطعى است؟ پاسخ به اين سؤال موقوف به بررسى تاريخ است. ولى ما فرض مى كنيم كه شاهد تاريخى مولر صحت دارد و به دو مطلب ديگر مى پردازيم.
2. آيا استدلال مولر تمام است؟ يعنى از اين شاهد تاريخى مى توان نتيجه گرفت كه بشر نخستين بار امور و پديده هاى طبيعى را مى پرستيده است؟ يا اين كه استدلال او مبتنى بر پيش فرضى است كه خود محتاج اثبات است؟
شكى نيست كه زبان بشر ابتدايى محدوديت داشت. توانايى هايى كه زبان هاى امروزى دارند، در زبان ابتدايى نبايد وجود داشته باشد. زيرا در طول زمان، زبان به رشد كيفى وكمى خود ادامه داده است. بر اثر اين رشد، دامنه تعابير انسان گسترش يافته است. لذا انسان ابتدايى كه مولر در نظر دارد، بايد از الفاظى براى مقاصدش استفاده مى كرد كه در مورد طبيعت به كار مى برده است. زيرا با توجه به محدوديت زبانى، قادر به استخدام الفاظ بيشترى نبوده است. از اين رو از واژه هايى استفاده مى كرد كه درباره مأنوس ترين چيزها، يعنى امور طبيعى به كار مى برد. انسان هاى ابتدايى همواره با طبيعت و پديده هاى طبيعى مواجه بودند، و واژه هايى را هم كه به كار مى بردند، بيشتر مربوط به طبيعت و پديده هاى طبيعى بود. به ناچار براى موجود و يا موجودات برتر هم از همين واژه ها استفاده كردند. حال كه بشر ابتدايى اين واژه ها را براى واقعيت متعالى به كار مى برد،دو احتمال وجود دارد: يكى اين كه واقعاً چيزى غير از طبيعت و امور طبيعى نمى شناخت و همين امور طبيعى را مى پرستيد.
احتمال ديگر اين است كه شناختى ازواقعيت متعالى داشت، ولى به دليل محدوديت هاى زبانى، از واژه هايى براى ناميدن اين واقعيت متعالى استفاده مى كرد كه براى امور طبيعى به كار مى برد. مولر احتمال اول را مى پذيرد و مى گويد: انسان هاى ابتدايى از اين واژه ها استفاده مى كردند، زيرا آنها واقعاً طبيعت را مى پرستيدند. استدلال مولر، برپذيرش اين پيش فرض مبتنى است كه انسان ابتدايى واقعيتى متعالى را نمى شناخت وشناخت او به همين امور طبيعى محدود بود و همين امور را مى پرستيد.
آيا مولر اين پيش فرض را اثبات كرده است؟ وى هيچ دليلى بر اين مدعا ارائه نداده است. بدون پذيرش اين پيش فرض، شاهدى كه مولر آورده است، دليلى بر اين نمى شود كه انسان ابتدايى واقعاً امور طبيعى را مى پرستيده است. امّا مولر اين نكته را اثبات نكرده است. مى توان مدعى شد بشر ابتدايى قدرت شناخت واقعيت برترى غير از امور طبيعى را داشته است.
در قرآن كريم جريان شگفتى بيان شده است كه نشانگر اين است كه ذهن انسان ابتدايى هم مى توانسته است موجودى غيرطبيعى را بشناسد و آن را بپرستد. درباره حضرت ابراهيم (عليه السلام) چنين فرموده است:
و كذلك نُرِى ابراهيمَ ملكوتَ السّماواتِ و الأَرضِ و لِيكونَ منالمؤقنينَ. فلمّا جنّ عليه اللّيلُ رءاكوكباً قال هذا ربّى فلمّا أَفَلَ قاللاأحبُّ الأفلينَ. فلمّا رءا القمرَ بازغاً قال هذا ربّى فلمّا أَفَلَ قاللئن لم يَهدنى ربّى لاَ كوننّ من القومِ الضّالّين. فلمّا رَءَالشَّمسَبازغةً قال هذا ربّى هذا أكبر فلمّا أَفَلَت قال يا قومِ إنّى بَرِىءٌ ممّاتُشرِكونَ.
در اين جريان و نظاير آن مراد اين نيست كه پيامبرى مانند حضرت ابراهيم (عليه السلام) بت پرستى و يا ستاره پرستى كرده است; بلكه مراد نشان دادن اين حقيقت است كه اگر ذهن خالى و صاف در پديده هاى طبيعى كمى به تأمل بپردازد، بدون زحمت درمى يابد كه ممكن نيست امور طبيعى پروردگار او باشند. از همين غروب ستارگان و ماه و خورشيد، بشر ابتدايى پى مى برد كه اينها پروردگار او نيستند. بشر ابتدايى كه حضرت ابراهيم (عليه السلام) با او سخن مى گويد قادر به فهم اين حقايق بوده است.
انسان از طريق معلوماتش به حل مجهولات نايل مى شود. در اين نكته ذهن انسان ابتدايى و انسان متمدن يكسان است; يعنى انسان به طور طبيعى از طريق معلوماتش مجهولات را حل مى كند. حتى كودكان نيز مجهولات را اين چنين حل مى كنند. البته در صورتى كه نياز باشد كه به خُبره رجوع كند، مى رود و از چنين كسى سؤال مى كند، ولى انسان هاى ابتدايى همه در تخصص نداشتن و سادگى ذهن يكسان بودند.
علاوه بر اين، بايد به اين حقيقت توجه داشت كه انسان ابتدايى ـ برخلاف انسان امروزى ـ ذهن فارغ ترى داشته است. به اين نكته در تفسير الميزان هم اشاره شده است كه انسان ابتدايى و اوّلى به فطرتش نزديك تر از انسان امروزى بوده است. زيرا انسان ابتدايى به ساده ترين اسباب معيشت توجه داشت ولى انسان متمدن امروزى دل مشغولى هاى فراوانى دارد; بلكه دل مشغولى هاى انسان امروزى از حدّ و حصر بيرون است. بنابراين انسان ابتدايى مفروض فراغ ذهن و مجال فراخى براى تفكر در امور طبيعى و انتقال به علت آنها را داشت و به راحت ىمى توانست از قلمرو امور طبيعى به امر متعالى و برتر منتقل شود. اما انسان امروزى به راحتى نمى تواند به عالم برين توجه كند.
چرا در جوامع صنعتى و علمى امروزى توجه انسان ها به دين و خدا كم است؟ علت امر همين است كه دل مشغولى اعضاى چنين جوامعى بسيار زياد است. جوامع صنعتى و زندگى شهرنشينى مشكلات عديده اى مانند تأمين زندگى و مسكن و شغل و هزاران مسأله ديگر را براى انسان پديد آورده است كه فراغت فكرى را تقريباً از او سلب كرده است.
بنابراين انسان ابتدايى با بساطت و سادگى ذهنى كه داشت، به راحتى مى توانست به ماوراى طبيعت قدم بگذارد.
با طرح چنين نكته اى، پيش فرض مولر ناتمام است. امّا در تبيين مولر نكته اى وجود دارد كه اين مطلب را به خوبى روشن مى سازد كه بشر ابتدايى هم مى توانست به ماوراى طبيعت به راحتى منتقل شود.
3. آيا تبيين مولر با فطرى بودن مفهوم نامتناهى سازگار است؟ اگر انسان ابتدايى بدون فهم نامتناهى، حتى خود طبيعت را هم نمى فهميد و به طور ذاتى و فطرى نامتناهى را حدس مى زده است، معلوم مى شود كه چنين انسانى نبايد طبيعت پرستى كرده باشد. فهم طبيعت هم در گرو فهم نامتناهى بوده است. انسان ابتدايى براى نامتناهى وجودى بايد قائل مى شد; چون به طور ذاتى به طرف نامتناهى متمايل بوده است.
پس بايد همين نامتناهى را مى پرستيده است. خود نامتناهى امرى فوق طبيعى است و بيرون از محدوده امور طبيعى قرار مى گيرد. انسان ابتدايى مفروض كه نامتناهى را مى فهميد، حتماً امر برتر از طبيعت را هم فهميده است. مى بينيم كه با اين فرض مولر نظريه اش ناتمام است. طبيعت گروى باپذيرش عنصر نامتناهى در انديشه بشر، ناسازگار است.
ب) نقد زبان شناختى : زبان شناسانى كه بعد از مولر در زبان هاى هندواروپايى به تحقيق پرداخته اند، نظريه مولر را نپذيرفته اند. نقد اين زبان شناسان بيشتر به دو نكته معطوف بوده است:
يك. مولر مى گفت: از بررسى هاى زبان ابتدايى معلوم شده است كه نام هايى كه براى خدايان در اديان ابتدايى وجود داشت، با همديگر مطابق هستند و همه از نام هاى اشياى طبيعى، مانند خورشيد و... گرفته شده اند. زبان شناسان بعدى اين نكته را نمى پذيرند.
دو. دو اصلى كه مولر درباره ويژگى هاى زبان ابتدايى هندواروپايى ادعاكرده، مورد بحث اين زبان شناسان است. به نظر آنها اين دو اصل به زبان هاى هندواروپايى مربوط نيست. مولر مى گفت: اين اصول به زبان ابتدايى متعلق اند و مى توان زبانى را كه با اين اصول تشكيل شده اند، به عنوان زبانى مستقل در نظرگرفت. زبان شناسان بعدى اثبات كردند كه اين اصول به صورت جداگانه وجود نداشته اند كه زبانى مستقل را تشكيل دهند. از اين رو ممكن نيست اين اصول، زبانى ابتدايى هندواروپايى را تشكيل داده باشند.
ج) آيا دين با پرستش طبيعت شروع شده است؟: چرا انسان طبيعت را پرستيد؟ شكى نيست طبيعت براى بشر ابتدايى شگفت آور و حيرت انگيز بود. طبيعت به طور اساسى براى انسان، چه انسان ابتدايى و چه انسان متمدن، شگفت آور است. ولى مسلماً براى انسان ابتدايى بيشتر شگفت انگيز بود. زيرا ذهن انسان ابتدايى فراغت بيشترى داشت. از اين رو بيشتر به طبيعت توجه مى كرد و متوجه اسرارآميز بودن آن مى شد. امّا آيا شگفت آور و اسرارآميز بودن طبيعت كافى بود كه بشر طبيعت را بپرستد؟ صرف شگفت آور و اسرارآميز بودن موجب پرستش نمى شود. انسان هميشه با معماهايى روبه رو بوده است و هميشه در حل آنها تلاش مى كند. معماگونه بودن براى عبادت طبيعت، كافى نيست; بايد در پرستيدن، عنصر ديگرى راهم دخيل دانست.
ممكن است چنين گفته شود كه طبيعت براى بشر ابتدايى قداست داشت و به همين دليل بشر ابتدايى آن را مى پرستيد. اين توجيه هم نادرست است. بر فرض اين كه بپذيريم واقعاً در نظر انسان ابتدايى طبيعت قداست داشت، خود قداست به تنهايى موجب عبادت آن نمى شد. اگر بشر تنها به خاطر قداست داشتن، طبيعت را مى پرستيد، معلوم مى شود كه همين بشر ابتدايى به مرتبه اى از شعور و عقل رسيده بود كه طبيعت را فقط به خاطر آن مى پرستيد و عبادتش، عبادت خالصى بوده است. چنين فرضى با ذهن انسان ابتدايى ناسازگار است.
اگر انسان ابتدايى طبيعت را مى پرستيد، حتماً جهت ديگرى داشته است. اگر ما هم در زمينه فكرى مولر باشيم، بايد چنين تصوير كنيم كه طبيعت براى بشر معجزه دايمى بود، و شگفت آور و اسرارآميز جلوه مى كرد. امّا بشر براى شگفت آور و اسرارآميز بودن آن را نمى پرستيد. بشر ابتدايى در معرض حوادث ناخوشايند طبيعى بود. اوضاع جوّى و اقليمى زمين طورى بود كه اين حوادث هم بيش از حدّ بودند. انسان ابتدايى هم دوست داشت اين حوادث را به نفع خود تغيير داده زلزله و طوفان و... به او آسيبى نرساند. از همين رو انسان طبيعت را مى پرستيد تا از اين طريق خشم طبيعت را فرو نشاند. در نتيجه عبادت انسان ابتدايى، وسيله اى بود تا طبيعت را تسخير و رام خود كند.
اين توجيهى است كه مى توان براى پرستش طبيعت يافت. امّا همين فرض هم نادرست است. زيرا انسان ابتدايى، گرچه در ابتدا براى مدت كوتاهى پديده هاى طبيعى را مى پرستيد، خيلى زود متوجه شد كه با اين عبادت ها طبيعت را مسخر خودنكرده است. هر قدر كه بشر ابتدايى عبادت بيشترى مى كرد و هدايا و نذور بيشترى مى داد، خشم طبيعت فرو نمى نشست، و بسا كه بيشتر هم مى شد. بنابراين، بشر ابتدايى به سادگى مى توانست متوجه شود كه اين اعمال و مناسك فايده اى ندارند. مولر مى گويد: همين عبادت طبيعت ادامه يافت و اديان پيچيده اى در مراحل بعدى تاريخ بشر متولد شدند. بشر كه به سادگى مى توانست پى ببرد كه پرستش طبيعت بيهوده است، چرا پرستش طبيعت براى انسان ابتدايى به صورت يك آيين درآمد؟ اگر پرستش طبيعت رهاورد جهل بشر بود، اين جهل با اندك التفات او از بين مى رفت،نه اين كه براى بشر ابتدايى به صورت دينى درآيد. اين فرض بسيار بى دوام بود وممكن نبود كه حتى براى دوره كوتاهى دين بشر باشد. چرا انسان ابتدايى زود تصميم گرفت طبيعت را بپرستد؟ او مى توانست قبل از اين كه پرستش طبيعت را دين خود كند، مدتى آن را بپرستد و ببيند آيا غرضش از اين پرستش تأمين مى شود يا نه. اگر غرضش تأمين مى شد طبيعت پرستى را دين خودش قلمداد مى كرد. امّاچنانكه گفتيم بشر با اندك توجه و التفاتى دريافت كه اين پرستش غرض او را تأمين نمى كند.
هر آنچه از روانشناسی می خواهید را در این وبلاگ بجویید .