سلطه گري و سلطه پذيري ازديدگاه مانس اشپربر
مانس اشپربر در كتاب نقد و تحليل جباريت ، شخصيت فردي را مورد تحليل قرار مي دهد كه در مقابل زيردستانش ديكتاتور و سلطه گر است ولي در مقابل بالادستانش مطيع و سربه زير وي معتقد است براي شناخت شخصيت چنين فردي بايد ابتدا نظام « ارجاع و سنجش » او را شناسايي مي كنيم يعني او را همان گونه ببينيم كه خود مي بيند البته به اين مفهوم كه نظر او را درمورد خودش درست بپنداريم بلكه درست در همين ارزيابي اوست كه ما نمونه اي از كاركرد ضميرش را باز مي يابيم و آنرا به مشابه سند به كار مي بريم . اشپربر نظام سنجش و ارجاع را اينگونه تعريف مي كند .
اشياء به همان گونه كه براي ما مي توانند باشند در مي آيند گرچه اشياء مستقل از ما هستند ولي ذهن آگاه ماآن را همان گونه كه هستند جذب مي كند و دريك نظام ارجاع شكل و نظم مي دهد نظام سنجش و ارجاع انسان دقيقاً همساز روابط و مناسبات اوست و حاصل موقعيتهايي است كه تا حدود چهار سالگي بر آدمي تأثير مي گذارد . اين نظام سنجش به محض شكل گيري به كليه مناسبات آدمي شكل مي دهد و در تجارب بعدي را متناسب با ساخت خود به خاطر مي سپارد نظام ارجاع آن ضمير آگاهي مي شود كه كليه دريافتهاي آدمي را هدايت ومضامين و محتواي آنها را جذب و دگرگوني مي كند .
به عنوان مثال : آقاي فلان معتقد است هركس كه زبان تملق ندارد احمقي بيش نيست هركس مي خواهد پيشرفت كند بايد رمز فرمانبرداري را بداند و در مقابل زيردستانش نيز گردنش را به فخر بالا بگيرد در خانه او رئيس است و زنش بايد شكرگذار او باشد . اين ضد ونقيض گويي ها تمامي نشانه يك اصل واحد است كه از ابتدا آن را مبناي كارش قرار داده است : او مي خواهد به قدرت برسد و دراين راه هر كاري خواهد كرد .
اشپربر در ادامه تحليل چنين بيان مي دارد : انسان درابتدا با محيط و موقعيتي مواجه مي شود كه بدون امكان دخالت از طرف او ، اصول و مقررات و نظام سنجش هايش از پيش تعيين شده است . اين محيط متقدم ومعين است كه او را پيشاپيش و حتي قبل از آنكه چيزي رادرك و دريافت كند و يا حتي فرصت دفاع از خود را بيابد مفيد مي كند ضرورت انطباق با چنين محيطي انسان را با دشوارهاي فراوان رو به رو مي كند . پاره اي از مشكلات ناشي از سازگارهاي خود با محيط است و پاره اي ديگر ناشي از اين امر است كه انسان سعي مي كند محيط را با خود دمسازي كند . اين طي فرايندي صورت مي گيرد كه انسان در طي آن به عضويت جهان اطراف درمي آيد . مشكل ديگر ارتباط برقرار كردن باديگران است .
مناسباتي كه درمتن آنها انسان فقط هنگامي مي تواند به عنوان متكلم مورد قبول واقع شود كه قبل از آن به شبانه مخاطب جا افتاده باشد وي ناگزير است با فلاكت و بي نوايي اقتصادي و اجتماعي برخورد كند حال آنكه تأثير وي در ايجاد شرايط بسيار جزئي است در حد توان يك فرد از ميليونها انسان ديگر او با تناقضات بسياري درگير مي شود و با حل آنها تناقضات بيشمار ديگري روبه رو مي گردد . و اين سر درازي دارد كه خلاصي از آن مقدور نيست وي معتقد است كه آدمي توان گذشتن از اين موانع را دارد محيط به انسان ديكته مي كند كه چه توانايي ها و مهارتهايي را بياموزد تا بتواند كاستي ها و نقصهايش را جبران كند وي همانند آدمي معتقد است كه بدين گونه در فرد تعادلي بوجود مي آيد كه ادامه حيات فرد را ممكن مي كند . به عبارت ديگر نقايص او جبران مي شوند اگر اين تعادل برهم بخورد احساس ضعف و خواري دروجود انسان قوي تر مي شود . احساس حقارت كه متناسب با اين وضع در پيش مي آيد چنان قوت مي گيرد كه خود موجب تنزل عيني بازهم بيشتر اين وضعيت اوليه مي گردد ……
اين احساس حقارت كه در آغاز چيزي جز بازتاب وضع حقير و جبران نقص اوليه نبوده از منشأ خود جدا شده و به شكل مستقل خودنمايي مي كند . اين گونه احساس حقارت ثانويه موجب مي شود كه اتكا به نفس واحساس امنيتي كه در شرايط عادي از كسب تعادل بدست مي آيد ديگر كافي نباشد و حد و مرز جبران جابجا شود . اشپربر در بخش ديگر كتاب خود خصوصيات افراد سلطه پذير را بررسي مي كند . زيردستاني كه موجب قدرت رسيدن سلطه گران و جباران مي شوند به عقيده وي تحليل اين نكته كه فرد قدرت طلب به هر ترتيب قدرت را منصرف مي شود نياز چنداني به روان شناسي ندارد .
چيزي كه بايد روانشناسي تبيين كند علت و نحوه رفتار كساني است كه به چماقي كه دارند بر سرشان فرود مي آيد به چشم عصاي سحر و اعجاز مي نگرند و بدان ملتمس مي شوند و يا كساني كه حاضرند از فرط گرسنگي بميرند و دست به سرقت نزنند . او عقيده دارد كه زندگي اكثر مردم بدون شادماني است كار كه بايد امري لذت بخش و شادي آفرين باشد . منشأ خستگي است فقر فرهنگي سبب ايجاد منازعات وكشمكشهاي خانوادگي مي شود و اين كشمكش ها يكي از علل اين ناشادمانيها است .
از سوي ديگر تمام انسانها نياز به كسب مقام ومنزلت واعتبار دارند و روابط اجتماعي اين نيازها را ارضا نمي كند در نتيجه هيچ گاه خرسند و راضي نيستند چرا كه خود را كسي نمي يابند .ولي در شرايط جنگ اين فرد بي هويت ، هويت مي يابد و قدرت ، پس جنگ مي تواند براي شماري از انسانهاي بي هويت شادي و خرسندي به بار آورد .
انسانها براي گريز از اين زندگي كسالت بار و ناكام كننده ، اشتياق وافري دارند و جباران نيز به اين اشتياق دامن مي زنند و اميدهايي را دردل مردم روشن مي كنند كه مافوق تصور است بدين سان خيل پيروان به دنبال فردي قدرت طلب به راه مي افتند و جباري را مي سازند كه رها شدن از چنگ او به او احساس كينه توزي مردم را بر مي انگيزد به آن مشروعيت مي دهد و باارتقاء آن به مساله اي اعتقادي آن را احساس اصيل و شريف جلوه مي دهد او با عوام فريبي به افرادي كه تااين زمان هيچ بودند احساس بودن ثبات مي بخشد و احساس جرأت زيادي به اين افراد بي هويت مي بخشد هيجانات آنها را دامن مي زند و آنان براي جبران عقده حقارت خود بر عليه آنچه جبار مي خواهد وبا عوام فريبي به خورد آنها داده است بر مي خيزند .
اشپربر نعتقد است كه در شرايط بحراني و دشوار انسانها دو نوع برخورد مي كنند كساني كه داراي جرأت و شهامت ثروت انديشي و آگاهي هستند از مرتبه خود فراتر مي روند و كاستي ها را جبران مي كنند و گروه ديگر كه فاقد اين صفاتند از مرتبه خود فرو مي افتند و معجزه اي را انتظار مي كشند و اين گروه عظيم سبب به قدرت رسيدن جباران مي شوند.
2 مانس اشپربر متولد 1905 يكي از شاگرزدان و مريدان آدلر بود . وي مدتي مسئول انجمن روانشناسان فردي درشهر برلين بود از كتابهاي او مي توان آلفردآدلر ، انسان و آموزشي او و قطره اشكي دراقيانوس را نام برد .