فروم قدرت طلبي و اقتداررا در يك بحث تاريخي بررسي مي كند و افراد سلطه گر را به عنوان ساديست و سلطه پذير را به عنوان مازوخيست مطرح مي كند .

فروم انسان را از لحاظ فيزيولوژيكي و جسمي جزو حيوانات به شمار مي آورد . ولي برخلاف آنها به خاطر اينكه در رده هاي عالي تكامل قرار دارد و هوش زيادي دارد رفتارش كمتر تابع غرايز است به نظر خود او خرد ، خودآگاهي و تفكر سه كيفيتي هستند كه انسان را بصورت موجود خارق العاده و طبيعت در آورده است انسان برخلاف ساير جانداران نرمش تقريباً نامحدودي دارد ، همه چيز را مي تواند بخورد ، همه جا مي تواند زندگي كند …. مي تواند جنگجو ، صلح دوست يا استعمارگر و راهزن باشد . هيچ وضع روحي نيست كه انسان با آن سازگاري نباشد همه كار مي توان با انسان كرد و به هر منظور از او مي توان استفاده كرد . ولي علي رغم تمام اين شواهد تاريخي بشر نشان مي دهد كه ما يك حقيقت را ناديده گرفته ايم خودكامگان و گروه حاكم مي تواند در تسلط و بهره كشي از انسانها موفق شوند ، ولي نمي توانند مانع ظهور واكنش در مقابل رفتار غير انساني خود باشند . زيرا دستانشان ترسو ، بدگمان ، بي يار و ياور و بي پناه مي شوند واگر عوامل خارجي مانع شود ، چنين دستگاه خود كامه اي در نقطه اي فرو مي ريزد زيرا ترس و بد گماني ، بي كسي ، بالاخره بيشتر اقدامات حاكمان را بي اثر مي كند .

در نظامهاي اجتماعي كه گروهي بر گروه ديگر فرمانروايي مي كنند مبنا اقتدار است . فروم اقتدار را اينگونه تعريف مي كند : اقتدار به معني داشتن ثروت و صلاحيت بدني نيست و اقتدار به معني دلالت به نوعي از روابط بين مردم است كه يكي بالاي دست ديگري است .

وي اقتدار را از دو نوع متفاوت مي داند : 1ـ اقتدار غير منطقي يا باز دارنده 2ـ اقتدار منطقي مانند رابطه معلم با شاگردش است . معلم از نظر معلومات با شاگردش تفاوت دارد و نسبت به او برتر است و اقتدار غير منطقي مانند رابطه برده با مالكش است . رضاي معلم در گسترش معلومات و پيشرفت شاگردش است و عدم موفقيت شاگرد شكست هر دو خواهد بود ولي صاحب برده مي خواهد از بنده اش بهره كشي كند . هر چند بيشتر بهتر برده نيز مي كوشد تا هر چه كمتر وسيله سود صاحبش باشد .

ديناميك اقتدار نيز درهر دو نوع متفاوت است . شاگرد هر چه بيشتر بياموزد ، شكاف و فاصله او با معلمش كمتر مي شود و روز به روز به او نزديكتر مي شود . به عبارت ديگر اقتدار منطقي خودش علت وجودي خودش را از بين مي برد . ولي هنگامي كه اقتدار برمبناي بهره كشي است فاصله بالا دست و زير دست به مرور بيشتر مي شود . از نظر معنوي نيز اين دو اقتدار متفاوتند . در اولي عشق تحسين و قدرداني غالب است و اقتدار ، در عين وسيله اي براي ابراز هويت مي باشد . در مورد دوم سبب كينه ودشمني نسبت به استثمار كننده خواهد بود . فروم معتقد است كه نفرت و انزجار زير دست نسبت به بالادست موجب ناسازگاري هايي مي شود كه تنها رنج وارد را براي سلطه پذيري او به ارمغان مي آورد . بنابراين بيشتر اوقات اين نفرت و درد فرونشانده مي شود و يا حتي جاي خود را به تايير كوركورانه مي دهد . زيرا هم حس نفرت مزاحم و خطرناك را كم مي كند و هم سبب كم شدن احساس پستي و خواري مي شود .

اگر كسي كه به من فرمان مي راند ، از هر لحاظ كامل و برجسته باشد بنابراين نبايد از فرمانبرداري او احساس شرم و سرافكندگي كنم . نمي توانم با او برابر باشم زيرا او عاقل تر و قوي تر و بهتر از من است فروم تفاوت بين اين دو اقتدار را نسبي مي داند و معتقد است كه اين دو باهم آميخته اند مثل روابط كارگر و كارفرما ، پسر با پدر ، زن خانه دار با شوهرش با پيشرفت جوامع اين در هم آميختگي بيشتر ، به حدي كه ظاهر اقتدار غير منطقي عوض مي شود . فروم نقل قولي از ادي استيونس ، سياستمدار امريكايي را در اين مورد مي آورد :

ديگر خطر برده شدن ما را تهديد نمي كند بلكه مي ترسيم از اينكه به صورت آدمك كوكي درآييم ديگر اقتدار يا زور آشكار بالايي سر ما نيست بلكه اقتدار پنهان ناشي از همرنگي و دنباله روي بر ما حاكم است .

شخصاً به كسي تسليم نمي شويم و با مقامات مسئول ديگر و اختلافي نداريم ولي از خود نيز عقيده اي نداريم . احساس فرديت و خود بودن نيز از بين رفته است . 

اين اقتدار نهايي اقتدار افكار عمومي و بازار است وسبب مي شود كه حس غرور و تسلط كاهش و به عوض تمايل ناآگاهانه به ضعف و عدم اقتدار بروز كند رشد سرمايه داري به انساني نياز دارد كه كار كند ، مصرف كند ، سليقه تغيير پذير داشته باشد . خود را آزاد و رها و مستقل مي كند و تابع هيچ اقتدار و وجداني نباشد . ولي مايل به فرمانبرداري باشد اما انسان چگونه بدون زور هدايت مي شود ، بدون رهبر و پيشوا ؟

با مكانيسم همنوايي يا همرنگي است كه فرد با گروه يكي مي شود : كسي كه برمن قدرتي ندارد ، به استثناي گروهي كه من جزء و تابع آن هستم . از بين رفتن اقتدار آشكار در تمام جنبه هاي زندگي مشخص است والدين ديگر دستور نمي دهند بلكه فقط توصيه مي كنند در صنعت و بازرگاني نيز امر نمي كنند بلكه توصيه مي كند چاپلوسي مي كنند .

يك تفاوت مهم بي دو نوع اقتدار آشكار و نهان اين نكته است كه درمقابل آشكار هميشه تمرد و گردن كشي وجود داشته وخواهد داشت . شخصي حتي اگر تسليم مي شد احساس شكست مي كرد زيرا هنوز احساس تكامل شخصي اش وجود داشت ولي اگر انسان از تسليم خود آگاه نباشد ، اگر زير فرمان يك مرجع قدرت بي نام ونشان باشد ديگر معناي خود را از دست مي دهد و جزئي از آن كل مي شود . فروم پيوند با گروه و يكي شدن با آن اتحادي دروغين مي داند يا در حقيقت نوعي پيوند تعاوني و عشق ناقص . وي اين پيوند تعاوني را بر دو نوع مي داند :

يا بصورت منفي است كه همان مازوخيسم است و در آن صورت شخص براي گريز از احساس دوري و تنهايي خود را جزئي از وجود شخص ديگري نمايد .

شيء كه شخص مازوخيست خود را به او تسليم مي كند به نظر او صد چندان مي آيد خواه اين شي آدمي باشد و يا خدا و يا هر چيز ديگر به هر حال انسان مازوخيست با خود مي گويد كه او همه چيز است ومن جزئي از او هستم .

نوعي ديگر پيوند تعاوني را در برتري طلبي قدرت گرايي و يا به عبارت ديگر ساديسم مي توان جستجو كرد فرد ساديست شخص ديگر را جزلاينفك وجود خود مي سازد تا به اين وسيله از احساس تنهايي نجات يابد درست به همان اندازه كه ديگري به شخص ساديست متكي است . انسان ساديست نيز به او متكي است هيچ يك نمي تواند بدون ديگري زندگي كند تنها تفاوت در اين است كه شخص ساديست فرمان مي دهد استثمار مي شود آسيب مي بيند و خوار مي شود از نظر ظاهر تفاوت فاحشي است ولي در مواقع اهميت اين تفاوت به اندازه وجه مشترك اين دو نيست .

در افراد انساني نمي توان اين تمايلات را از هم جدا كرد به طوريكه يك فرد كاملاً ساديست و ديگري مازوخيست باشد هر فرد آميزه اي از اين دو مي باشد .

بعدها فروم از دو سنخ مرده گرا ، زنده گرا در آثار خود نام مي برد سنخ مرده گرا در گذشته زندگي مي كند سرد و ترشرو است از مردم مي گريزد و شديداً پايبند قانون و نظم است و به كار بردن زور و قدرت را مجاز مي داند بر عكس سنخ زنده گرا كسي است كه مايل است با عشق و خرد بر ديگران تسلط پيدا مي كند نه بازور ياقدرت عاشق زندگي آفرينندگي و سازندگي است .

در اين مورد فوم معتقد است كه غالب شخصيتها آميزه اي از اين دو هستند و در هر فرد يكي از اين دو سنخ تنها مسلط تر است . تحليل فروم از هيتلر و شخصيت او و بررسي علل گرايش مردم به ايدئولوژي نازيسم مي تواند در روشن تر شدن نظرات او به ما كمك كند .

به نظر او هيتلر فردي مازوخيست ـ ساديست بود با خصوصيات قدرت گرايي ، مشخصات اين دو بيماري به نظر او به هم مربوط هستند به عقيده فروم هيتلر يك هيچ كس بي چهره از آينده بود كه خود را كاملاً به عنوان فردي به بيرون پرتاب شده حس مي كرد .

فرد قدرت گرا قدرت را تحسين مي كند و تمايل دارد كه خود را مطيع آن سازد . در همين حال مي خواهد قدرتمند باشد . و ديگران را مطيع كند سلطه خارج از خود را او سرنوشت قلمداد مي كند . براي او اين سرنوشت است كه جنگ وجود دارد سرنوشت است كه از مجموعه جنگها و رنجها كاسته نمي شود سرنوشت در اينجا مي تواند از لحاظ عقلي به عنوان قانون طبيعي يا خصوصيت انساني ، از لحاظ مذهبي .

خواسته خدا و از لحاظ اخلاقي وظيفه تلقي شود براي كاراكتر قدرت گرا همواره يك قدرت برتر لازم است تا فرد خود را مطيع آن سازد . 

فروم معتقد است كه اين گرايش ساديست ـ مازوخيستي به فرد كمك مي كند تااز احساس تنهايي غير قابل تحمل و ناتواني فرار كند فرد ساديست احتياج به زير دست دارد چون مجموعه احساس قدرت او بستگي به اين واقعيت دارد كه بر كسي سلطه داشته باشد از طرف ديگر گرايش مازوخيستي او همراه با اعتقاد به سرنوشت او را وادار مي كند كه درهنگام شكست خودكشي كند .

فروم به اين نكته نيز مي پردازد كه چرا قشر بزرگ آدمهاي متوسط اين چنين به دنبال ايدئولوژي فاشيسم روان شدند ( در آلمان قبل از جنگ و حين جنگ ) به نظر او اين آلماني هاي متوسل الحال از نظر (اقتصادي ) خصوصياتي از قبيل ستايش قدرتمندان ، تنفر از ضعفا ، تنگ نظري و كوته بيني ، كينه و فقر روحي پس انداز تا حدي خساست را دارا بودند . جدا از مسائل اقتصادي وضعيت روحي خاصي را نيز در آن برهه از زمان را نيز داشتند وضعيت اسفناك زندگي آنها را وادار مي كرد كه خود را از سقوط و نابودي برهاند وتصور مي كردند كه با توسل به ايدئولوژي نازيسم ، قادر به اين كار خواهند بود ، آنها شك نداشتند كه چيزهايي را كه از دست مي دهند ولي دريافته بودند كه بدون رهبري گله گوسفندي بيش نيستند ، آنها مي گفتند : اگر ما زجر داده نشويم و بر سرمان فرياد كشيده نشود وتودهني نخوريم آدمهاي ترسو و بيچاره اي باقي خواهيم ماند . فروم معتقد بود كه احساس بي اهميتي خردي و توانائي در حوزه هاي وسيعي از مردم آلمان حاكي بود بر اين شرايط مناسبي را براي تمايل به نازيسم به وجود آورده بود .

رفتار ضد اجتماعی

روانکاو اومانیست پیشنهاد می کند که تخریب گرایی با سادیسم به معنایی که اولی آن را پیشنهاد می کند و به دنبال حذف شی است ، متفاوت است ، اما از آن جهت که نتیجه انزوا و ناتوانی جنسی است ، مشابه است. برای اریش فروم ، رفتارهای سادیستی ریشه عمیق در تثبیت مرحله سادیست مقعد دارد. تجزیه و تحلیل انجام شده توسط وی در نظر دارد که تخریب نتیجه پیامدهای اضطراب وجودی است.

بعلاوه ، برای فروم ، توضیح تخریب را نمی توان از نظر وراثت حیوانی یا غریزی یافت (همانطور که لورنز پیشنهاد می کند) ، اما باید بر اساس عواملی که انسان را از سایر حیوانات متمایز می کند ، درک شود.