روان‏شناسى از بدو پيدايش خود، مذهب را به عنوان يكى از موضوع هاى مورد مطالعه خويش برگزيده و همواره پژوهش هاى متعددى در اين زمينه وجود داشته است. با اين حال، موضوع مذهب و چگونگى رويارويى با آن همواره تحت تأثير دو گرايش عمده در روان‏شناسى بوده است.

از يك سو، تحولات نظرى به تغيير ديدگاه ها در اين زمينه انجاميده و دريافت هاى نظرى، چگونگى مفهوم ‏پردازى در خصوص مذهب را عميقاً تحت تأثير قرار داده است و از سوى ديگر،به موازات تحولات نظرى، روش بررسى موضوع هاى روان‏شناختى نيز دگرگون شده است.

صرف ‏نظر از اين تحولات نظرى و روش‏شناختى، درك ماهيت و چيستى علم براى تعيين حدود رويارويى علم و دين ضرورى است. بى ‏ترديد علم خاستگاه خاص خويش را دارد و با تكيه بر اقتضائات و ويژگى‏ هاى خود به تحليل همه موضوع ها از جمله دين مى ‏پردازد. درك اين اقتضائات براى فهم يافته ‏هاى علمى و نيز حدود اطمينان نظريه ‏ها ضرورى است.

مطالعه دين از زاويه ‏اى روان‏شناختى طى دوره‏اى تقريبا صد ساله، فرازها و فرودهاى فراوانى را از جهت روش و محتوا پشت سر گذاشته است. شايد اغراق نباشد اگر تصريح شود، موضوع مذهب، دين، تجربيات دينى و رفتارهاى مذهبى از موضوع هايى بوده ‏اند كه همواره روان‏شناسان بدان توجه داشته اند.

با اين حال، گذر زمان و تغيير و تحولات نظرى و روش ‏شناختى، همواره بر تفسير روان‏شناختى از دين و مذهب آثار عميقى بر جاى گذاشته است. اكنون در آغاز هزاره سوم ميلادى، تقريبا با پشت سر گذاشتن يك قرن كوشش علمى در روان‏شناسى، موضوع مذهب و بررسى روان‏شناختى آن از موضوع هاى جالب توجهى است كه همينك توجه زيادى را به خود معطوف داشته است. همينك مطالعات فراوانى در حال انجام است كه از زواياى مختلفى به تحليل مسائل مرتبط با مذهب مى‏پردازد. اين وصف گذشته از تنوع يافته‏ها و زمينه‏هاى تحقيقى در روان‏شناسى مذهب، همچنان با پرسش هاى فراوانى همراه است. پرسش هايى كه پاسخ به آن بى ‏ترديد تأثير عميقى بر روان‏شناسى مذهب بر جاى خواهد گذاشت.

صرف‏ نظر از مجموعه ‏اى از مسائل قابل طرح در اين حوزه، شايد عمده ‏ترين ‏پرسش را بتوان چنين صورت‏ بندى كرد: از روان‏شناسى تا چه حد مى‏ توان انتظار داشت كه به درك پديده مذهب نايل گردد؟ به عبارت ديگر، محدوده روان‏شناسى براى درك پديده شگرفى نظير دين كجاست و با ديدى واقع ‏بينانه، انتظار حل چه نوع مسائلى از دين در حوزه روان‏شناسى را مى ‏توان داشت؟

پاسخ به اين پرسش بسيار مهم و قابل توجه است. همينك دريافت هاى اغراق ‏آميز و غير واقع ‏بينانه‏ اى از علم در كليت خود و روان شناسى به عنوان رشته ‏اى علمى وجود دارد كه متأسفانه منشأ مشكلات عديده ‏اى شده است. درك درست جايگاه روان‏شناسى علمى و حدود و اقتضائات آن، قادر است تا حدّ واقعى و نه فراتر از آن، به انتظار حلّ مشكلات نشست موضوعى كه متأسفانه غالبا ناديده گرفته شده و خود را در عرصه ‏هاى مختلف، چه در سطح نظرى و چه در سطح يافته‏ هاى پژوهشى، نمايان مى‏ سازد. 

روان‏شناسى دين از آغاز تا امروز

موضوع بررسى ماهيّت دين، تقريبا همزاد ظهور روان‏شناسى در ساحت علم است. اگر چه در غالب كتاب هاى روان‏شناسى ظهور نخستين آزمايشگاه روان‏شناسى توسط وُنت (۱۹۳۰ ـ ۱۸۳۰) در سال ۱۸۹۷ به عنوان نخستين سرچشمه ‏هاى پيدايش روان‏شناسى در عصر حاضر تلقى شده است، در حقيقت فاصله‏ گيرى تدريجى روان‏شناسى از علوم اعصاب و پزشكى از يكسو و رويكرده اى عمدتا فلسفه گرايانه از سوى ديگر، بسيار زودتر و پيش از اين رُخ داده بود.

صرف نظر از اختلاف نظرهاى موجود در چگونگى ظهور روان شناسى، انديشمندان صاحب نامى مانند گالتون (۱۸۷۲) ويليام جيمز (۱۹۰۲)، استانلى هال (۱۹۲۴ ـ ۱۸۴۴)، شاركو (۱۸۹۳ ـ ۱۸۲۵) وژانه (۱۹۴۷ ـ ۱۸۵۹) در مباحث خود، مطالعات مربوط به دين را همواره مورد توجه قرار داده ‏اند.

جيمز كه در تقويت ديدگاهى عمل گرايانه كوششى بديل داشته است، نامى آشنا در بررسى ابعاد مذهب با رويكردى روان‏شناختى است. راهبرد وى براى تبيين روان شناسى مذهب و دين، بر تجربه شخصى استوار است. براساس ديدگاه وى كه برگرفته از آموزه ‏هاى عمل گرايانه است، آزمون هر عقيده ‏اى اين است كه آن عقيده چه تغييرى در زندگى شخصى پديد مى‏آورد و همين آزمون است كه گذرگاه انواع گوناگون جهان بينى‏ هاست.

جيمز در تبيين مرجعيت روان‏شناختى دين، آن را به ضمير ناهشيار كه مقبوليت خاصى در زمانه خويش داشت، وا مى‏ گذارد. اين ضمير ناهشيار حد واسط ارتباط با واقعيت متعالى در نظر گرفته مى‏ شود. با اين حال، جيمز در تلاش است تا از سنّت نه چندان تثبيت شده تجربه‏گرايى، غفلت نكند و با اتكايى به بررسى تجربى، "انواع تجربه دينى" را به رشته تحرير درآورد.

اما در كنار اين سنّت كه با كارهاى جيمز و پس از آن پيروان مكتب او (استار بوك (۱۸۹۹)؛ لوبا و ديگران) در عرصه مطالعات دينى به انجام رسيده است، روياورد ديگرى كه عمدتا زادگاهى اروپايى دارد، به مطالعات روان‏شناسى مذهب از زاويه‏اى ديگر مى ‏پردازد.

نخستين گرايش ها مرتبط با فعاليتهاى وُنت (۱۹۱۱) و از زاويه ‏اى ديگر با كارهاى فرويد و يونگ است. وُنت اگر چه نوعى بررسى ويژه در روان‏شناسى را به گرايش درون بينى پايه گذارى كرده است، در خصوص مطالعات وابسته به مذهب، رويكردى متفاوت دارد. وى براى درك فراينده اى عالى‏ تر، روش هاى موجود را مقبول نمى ‏داند. وُنت براى درك پديده ‏هاى روان‏شناختى مذهب، ضرورت استفاده از روان‏شناسى عامه را توجيه مى‏ كند. وى گمانه زنى‏ هاى محدود در آزمايشگاه، يا مطالعات موردى را براى درك فرايندهاى مذهب، ناكافى و گمراه كننده مى ‏داند.

در نهايت تفسير وُنت از پديدآيى مذهب، در چهارچوب تحولى و با تكيه بر فرافكنى احساسات و نيازهاى انسان به جهان پيرامون شكل مى ‏گيرد. وى معتقد است كه خلق چنين دنيايى، تابع فرايند جان دار انگارى است. وُنت در پيروى از سنّت زمانه خود كه تحليلى تاريخى از ظهور اديان است، درنهايت روابط نزديكى بين اسطوره و دين برقرار كرده و دين را صورت متعالى همان اسطوره قلمداد مى ‏كند.

اما فراتر از وُنت، نهضت بديع روان تحليل‏گرى تفسير متفاوتى از مذهب ارائه مى‏ كند. فرويد (۱۹۳۹ ـ ۱۸۵۶) به عنوان بنيان‏گذار اين سنت و پس از آن يونگ (۱۹۶۱ ـ ۱۸۷۵)ـ شاگرد روحانى فرويد ـ تصوير ديگرى از چهره روان‏شناختى مذهب ارائه كردند.

فرويد در بخش هاى مختلفى از كتاب هاى خود و به ‏ويژه كتاب هاى توتم و تابو (۱۹۱۲)، آينده يك پندار (۱۹۲۷)، تمدن و ناخرسندى از آن (۱۹۳۰) و موسى و يكتاپرستى (۱۹۳۹)، به تفصيل، موضوع مذهب و جايگاه روان‏شناختى آن را به چالش كشيده است. تصويرى كه وى در نهايت از مذهب ارائه مى‏ كند، عميقا مرضى و آسيب‏ شناختى است. از ديدگاه فرويد، خداوند جايگزين پدرى قدرتمند است كه نهايتا در جان بيمار بشريت، منبع اختلالات روانى خواهد بود .

اما يونگ با سر بر تافتن از چنين تفسير دهشت ناكى از يك امر مقدس، مذهب را نيرومندترين منبع درك تحولات روان‏شناختى مى ‏داند. او با مرجعيت بخشيدن به ناهشيارى، مذهب را كارآمدترين وسيله درك آن مى‏ داند و اساسا ناهشيارى را سازه‏اى مذهبى ارزيابى مى‏ كند (پاسخ به ايوب، ۱۹۵۲). با اين وصف، نمادگرايى يونگ روش تحليلى او را بى نهايت پيچيده ساخته و اگرچه نگاهى مثبت به مقوله مذهب دارد، در نهايت جايگاه روان‏شناختى مذهب در مجموعه ديدگاه‏هاى نمادگرايانه او گم مى ‏شود.

عصر آغازين تفسير روان‏شناختى مذهب با جدال هاى سختى كه روان‏شناسان پيشرو اوليه، به راه انداختند و با شكل‏ گيرى نظريه‏ هاى جديد، در عمل پس از مدتى به سردى گراييد و تبيين هاى فراگير در خصوص ابعاد روان‏شناختى مذهب، كم‏ كم رنگ باخت. در دهه شصت ميلادى و درست در بحبوحه بحران هاى عميق اجتماعى در آمريكا، برخى نظريه پردازان نظير آلپورت (۱۹۶۷)، با نگاهى مجدد به مقوله مذهب، سهم جدى در شكل‏ گيرى فرهنگ روان‏شناسى بر جاى گذاشتند. آلپورت، با بهره ‏گيرى از يافته ‏هاى پژوهشى و نيز ديدگاه ‏هاى نظرى، بدون آن كه خود را درگير منازعات نظرى زمانه خويش كند، نقش مذهب را در شرايط اجتماعى و به ‏ويژه تبعيض نژادى ـ موضوعى كه عميقا آمريكا از آن در رنج بود ـ بررسى كرد.

الگوى دو وجهى آلپورت بسيار ساده و در عين حال سودمند بود. الگوى مذهبى درون ‏سو و برون‏ سو ( جهت گیری درونی و جهت گیری بیرونی ) وى كه از چگونگى كنش هاى مذهبى فرد در رابطه با خداوند، كليسا و ساير آداب و مناسك حكايت داشت، از جهت تفكيك رفتارهاى مذهبى بسيار سودمند مى‏ نمود.

مقياس ساخته شده وى براى بررسى نوع جهت‏ گيرى‏هاى مذهبى افراد، با گذشت قريب ۵۰ سال، هم‏اينك نيز مورد توجه است؛ اما از دهه‏ هاى شصت تا دهه هشتاد ميلادى را مى ‏توان عصر ركود كامل در عرصه مطالعات روان‏شناختى مذهب دانست. طى دوره‏اى بيست ساله، با صرف‏ نظر از تعداد محدودى پژوهش علمى، روان‏شناسى ظاهرا مذهب را از دستور كار خود خارج كرده است.

اما در دهه گذشته، بار ديگر روان‏شناسى مذهب جان تازه‏اى گرفت. اين بار بر خلاف گذشته نقطه آغاز چالش ها، نه تفسيرهاى تئوريك كه بيشتر مسائل حاصل از يافته ‏ها بود. اليس (۱۹۸۶) با تاكيد بر تجربيات خود، مذهب و اعتقادات مذهبى را به عنوان افكارى بيمارى زا ارزيابى كرده و اين خود سرآغاز نگاه دوباره به مذهب شده است. البته هدف اين نيست كه فقط اين عامل را در ترويج روانشناسى عصر حاضر تأكيد كنيم، اما جدالهاى اليس و برگين (۱۹۸۳) نشانه ‏اى از وجود حساسيت هاى اجتماعى در خصوص مذهب است.

برگين (۱۹۸۳) نيز در پاسخ به اليس با انجام مطالعه ‏اى مفصل با استفاده از روش فراتحليل، به بررسى تحقيقات انجام شده در خصوص مذهب و سهم مذهب در بروز و ظهور اختلالات پرداخت. نتيجه به سود اليس نبود، ولى موضوع نقش مذهب در كاركردهاى مختلف روانى ـ اجتماعى با اقبال عمومى رو به‏ رو شد. از آن پس، بررسى نقش مذهب در سلامتى، بيمارى، در مقابله با داغ ديدگى، در كنار آمدن با درد و ديگر مسائل، مورد توجه قرار گرفته و اينك ادبيات روان‏شناسى، مملو از هزاران تحقيق در اين زمينه است.

هم ‏اكنون تحليل هاى تبيينى و نگاه‏ هاى عميق تفسيرى در توجيه روانشناسى مذهب و ابعاد آن، چندان مورد توجه نيست. هيچ ‏يك از روان‏شناسان درصدد نيستند تا كليت دين را در ساختارهاى روان‏شناختى به بحث و گفتگو بگذارند. آنچه اينك مطرح است، برابر سازى‏ هاى مفهومى در دو سطح روان‏شناختى و دين است. مفاهيمى كه داراى جايگاه نظرى در روانشناسى هستند، بار ديگر در موضوع دين بازسازى شده و با سازماندهى مفهومى دينى، مجددا در ادبيات روانشناسى ظاهر مى‏ گردند.

از جمله اين برابرسازى ها را مى ‏توان در ديدگاه پارگامنت و ديگران موضوع مقابله مذهبى (۱۹۹۰ تا ۲۰۰۳) و نيز در تبيين هاى كريك پاتريك (۱۹۹۸) در خصوص سبك هاى دلبستگى و مذهب، به وضوح ديد. اين محققان به عنوان روان‏شناسان عصر جديد، ديگر خود را درگير منازعات نظرى پيشينيان نمى ‏سازند. آنان ترجيح مى ‏دهند تا مفاهيمى را از دين در سطح روان‏شناختى آزمون كرده و يا الگوهايى را از روانشناسى در سطح اختصاصى دين بازسازى كنند.

با اين توصيف به نظر مى‏ رسد، الگوى فراگير توليد مدل هاى كوچك تبيينى در روانشناسى ـ و با تسامح در همه علوم ـ جايگزين نظام هاى تفسيرى بزرگ شده است؛ الگوهايى كه حداكثر؛ شبكه ‏اى از مفاهيم را براى تبيين پديده‏ هاى روان‏شناختى خلق ‏كرده و با بررسى واقعى و در ميدان، به تأييد يا رد آن مى‏ پردازد؛ روندى كه به نظر مى ‏رسد در دورنمايى نه چندان طولانى، علم را با فقر نظرى مواجه ساخته و بر انبوه داده ‏هاى جزئى بيفزايد.

روان‏شناسى دين از ساختار تا كنش

اگر چه همه روان‏شناسان دوران نخست روانشناسى را نمى‏ توان ساخت‏گرا ناميد، دست‏كم تا ظهور و گسترش روان تحليل‏گرى و در نهايت، آغاز عصر ركود روانشناسى دين، دغدغه عمده همه روان‏شناسان درك ساختارهاى روان‏شناختى دين بوده است.

تبيين ماهيّت روان‏شناختى تجربه دينى كه جيمز از آن سخن مى‏ گفت، ديدگاه‏ هاى فرويد از نقش مفاهيم دينى در ساختارهاى روان‏شناختى، تحليلى اسطوره ‏گرايانه يونگ از ويژگى ‏هاى روان‏شناختى مذهب، همه مصاديقى از اين موضوع‏ اند. اين روان‏شناسان با بهره‏ گيرى از زيرساخت هاى نظرى خود، در صدد تبيين ماهيت روان‏شناختى مذهب بودند؛ موضوعى كه البته تنها در خصوص مذهب صادق نبود و بر تماميّت كوشش هاى زمانه خود، دلالت داشت.

فرزند نوپاى روان‏شناسى، آن چنان مقتدر مى ‏نمود كه با غلبه نظريه‏ گرايى بدون تدوين و تدقيق روش هاى بررسى، در صدد كشف همه مجهولات بود؛ گويى فرزند زاييده خرد علم‏گرا اكنون قصد دارد تا همه آن راز آلودگى ‏هاى امر مقدس يا امر متعالى را با سرپنجه تدبير خود، حل و فصل كند.

اما فقدان ضابطه ‏اى روشن براى تبيين هاى تئوريك و تكيه ‏بر نظام هاى اقناعى شخصى، شرايط بس مغشوشى را پديد آورده بود. محصول اين شرايط، تضاد و تناقض آرا و عقايد و نظام هاى تفسيرى بود كه البته براى تأييد يا رد آن هرگز روش مقبول و جمع پسندى ارائه نمى‏ شد. البته اين اغتشاش نظرى فرجامى ناخشنود كننده داشت.

روان‏شناسان روش‏ گرا كه با تكيه بر نظريه ‏هايى خود را به شدّت به تبعيت از اصول علمى مقيد مى‏ دانستند، به سرعت گسترش يافتند. روانشناسى رفتارگرا كه ظهور خود را درست در اوج اقتدار روان ‏تحليل‏ گرى در اروپا آغاز كرده بود، به دليل حركت روشمند خود، به سرعت مقبوليت يافت. رفتارگرايى و به ‏ويژه رفتارگرايى خالصى كه خود را از هر نوع نظريه‏ پردازى دور مى ‏ساخت، قالب هاى جديد بررسى‏ هاى روان‏شناسى را پى‏ ريزى كرد. اين سنّت بسيار ساده و از جهتهاى بسيارى اغوا كننده مى‏نمود. بايد جعبه سياه را فراموش كرد و تنها با تكيه بر درون دادها و برون دادها به بررسى پرداخت.

ارزيابى فرآيندهاى مرموز هيچ ضرورتى ندارد. روان‏شناسى از جهت اسم خود را با مسائل درونروانى درگير كرده است. آنچه مهم است اين است كه نمودهاى رفتارى و نشانه‏ هاى قابل مشاهده و در سطح رفتار را بايد مورد توجه قرار داد. از اين زاويه، راهبرد مسلط در روانشناسى با اندكى تسامح به رفتارشناسى تقليل يافت و با سرباز زدن از تفسيرهاى عميق روان‏شناختى و با ناديده گرفتن ساختارها، مسئوليت خود را در حد نشانه‏شناسى، و تشكيل منظوم ه‏اى از نشانه ‏ها پذيرفت.

اگرچه واتسون (۱۹۱۴) و اسكينر (۱۹۷۱) را مى ‏توان از جمله رفتارگرايانى دانست كه در ترويج اين سنّت كوششى وسيع داشته‏ اند، اما ساده سازى‏ ها و جذابيت هاى روش ‏شناختى اين ديدگاه براى به كار بستن، عصر جديدى از روانشناسى را پديد آورده است.

اكنون رغبتى به تبيين هاى ساختارى مذهب وجود ندارد و تنها مى ‏توان از كنش هاى مذهب در سطح رفتار بحث و گفتگو كرد. نتايجى نظير رابطه بين رفتار مذهبى و سلامت روانى، رفتار مذهبى و تحمل درد، رفتار مذهبى و مقابله با رويدادهاى ناگوار، همه محصول هايى از اين دست به شمار مى‏ آيند. اكنون ديگر حداكثر با الگوهاى خردى در سطح نظرى مواجهيم كه با مفهومى كردن رفتار گرايانه پديده ‏هاى روان‏شناختى، در صدد است تا كنش هاى مذهب را بررسى كند. اين ديدگاه ‏ها از جهت موضوع، خود را از درك ساخت هاى روان‏شناختى مذهب دور كرده و با گرايشى روشمند در صدد تأييد فرضيه‏ هاى خود در اين سطح هستند. مجموعه ديدگاه‏ هاى موجود در روانشناسى مذهب كه هم‏اينك در ادبيات روانشناسى فراوان مطرح مى‏شوند، از اين راهبرد عمومى تبعيت مى‏كنند.

روانشناسى در تقابل بين جزميت هاى نظرى و استنباط هاى احتمالى

در حالى كه روانشناسى در سطح نظريه، گزاره ‏هاى عام، قطعى و جزمى را به كار مى‏ برد و از اصول، قوانين و يا تبيين هاى كلى و مطلق بهره مى‏ گيرد، در عمل و در سطح استنباط، از يافته‏ هاى پژوهشى رويكردى كاملاً متضاد دارد. صرف‏نظر از تفاوت هاى عميق نظرى در بين نظريه‏ هاى مختلف و مكاتب متفاوت، روان‏شناسان در تبيين هاى نظرى خود از گزاره‏ هاى بدون قيد و شرط و مطلق سود مى‏ برند.

بيان فرويد در خصوص مذهب، يك عبارت قطعى است: "خدا فرافكنى نيازهاى كودكانه از يك پدر قدرتمند است". چنين قطعيتى عيناً در نظريه ‏پردازى رفتارگرايان نيز مشاهده مى‏ شود:" رفتارهاى مذهبى نيز مشابه ساير رفتارها از الگوى تقويت پيروى مى‏ كنند." اما در عين اين بيان قطعى نظرى، الگوى استنباطى در پژوهش ها روشى كاملاً متفاوت دارند.

در سطح ارزيابى و استنباط از يافته ‏ها و واقعيت، الگوى استنباطى از يك توزيع احتمالاتى سود مى ‏برد كه ميزان تأييد يا رد فرضيات را در نهايت، انطباق يافته ‏ها با اين توزيع مى ‏داند. البته اين احتمالى نگرى خود داراى منطق و سابقه تاريخى است و برآيند تحولاتى است كه در عرصه علم رُخ داده است.

منطق زيربنايى اين گرايش را مى‏ توان در ديدگاه پرايس (۱۷۲۳ ـ ۱۷۹۱) ديد. انديشه پرايس بسيار ساده است: شواهد مشاهده‏اى هيچ‏گاه نمى‏ توانند يك پيش‏بينى يا يك كلى را يقينى سازند، اما ممكن است يكى يا هر دوى آنها را متحمل سازند. در واقع ما مى‏ توانيم به كمك نظريه رياضى احتمالات، احتمال يك پيش‏بينى يا يك كلى را با توجه به شواهد، حساب كنيم؛ مثلاً حساب كنيم بيمارى كه علايم خاصى دارد، چقدر احتمال دارد كه بيمارى خاصى نيز داشته باشد.

مكتب بيز (۱۷۰۲ ـ ۱۷۹۱) راه ‏هايى را ابداع كرد، تا بتوان اين‏گونه محاسبات را انجام داد. استقراگرايى ، نظريه‏ اى در باره چگونگى انجام پژوهش هاى علمى است و مدعاى آن اين است كه دانشمند بايد مشاهدات دقيق بسيارى انجام دهد و سپس به استنتاج استقرايى از اين مشاهدات، پيش‏بينى‏ ها و تعميم هايى را به دست آورد .

اما اكنون كه الگوهاى رياضى براى ارزيابى يافته‏ ها توسعه يافته و از غناى لازم برخوردار است، به نظر مى‏ رسد همچنان مشكلات منطقى و روش‏شناختى پابرجاست. در حالى كه توزيع طبيعى به عنوان يكى از محورى ‏ترين بحث هاى آمارى در حال حاضر كاربرد عام يافته است، توصيف هيز (۱۹۷۳) از اين توزيع، بى‏نهايت جالب و قابل تأمل است. وى معتقد است توزيع نرمال در هيچ معنا يك قاعده طبيعى نيست كه در دنياى واقعى وجود داشته باشد. انواع توزيع هايى كه شباهت كمى به توزيع نرمال دارد، در همه زمينه‏ هاى علوم وجود دارد؛ اما نزديك‏ترين چيزى كه مى‏ توانيم در رسيدن به توزيع نرمال در موقعيت هاى كاربردى بيابيم هرگز با شرايط قواعد رياضى منطبق نيست. در رياضيات و به طور كلى در علم، مفاهيم بسيارى وجود دارد كه هرگز به گونه كامل درست نيستند، در حالى كه نتايج علمى آنها بسيار مفيد و خوب است. توزيع نرمال يكى از اين مفاهيم است كه بخشى از تركيب و ساختار محض آمار استنباطى را تشكيل مى‏ دهد و در حقيقت هسته مركزى و لنگرگاه آن است.

اكنون به موضوع اصلى باز مى ‏گرديم، علم به عنوان مجموعه ‏اى از نظريات و يافته‏ ها و متكى به روش خاص خويش در تلاش است تا به فهم دين كمك كند. بى ‏ترديد اين كوشش نتايج بى نهايت سودمندى خواهد داشت، اما نبايد نسبت به دريافت ها و برداشت هاى علمى راه افراط و تفريط پيمود. علم واجد ويژگى ‏هاى خويش است و فهم دين از زاويه علم صرفا در چهارچوب همان ويژگى‏ ها معنا خواهد داشت، نه كمتر و نه بيشتر. با اين وصف، مى ‏توان چهارچوب ذيل را به بهره ‏گيرى از علم روانشناسى براى فهم دين چنين جمع ‏بندى كرد:

جمع ‏بندى

۱. دين، دين دارى، ايمان و مفاهيمى از اين دست، پديده‏ هايى است كه مى ‏تواند موضوع بررسى‏ هاى علمى قرار گيرد. اگرچه اين مقولات داراى يك صورت قدسى است، در سطح تحقيق انسانى مى‏ تواند موضوع علم و روانشناسى قرار گيرد.

۲. علم به عنوان مجموعه‏ اى از موضوع ها، مفاهيم، قوانين، نظريات و در نهايت، متكى بر يك روش ‏شناسى ويژه، براى رويارويى با پديده‏ ها از راهبرد عمومى خاص خود بهره مى ‏برد.

۳. علم خود به عنوان يك پديده، هرگز صورتى قطعى و ايستا نداشته است. از زمان ظهور و گسترش علم تجربى تا زمان حاضر، كلان دوره‏ هايى در تحول علم پديد آمده است كه بعضا يافته‏ هاى يك عصر در عصر ديگر كاملاً ابتدايى و مردود ارزيابى شده ‏اند.

۴. با توجه به راهبرد عمومى علم در شرايط حاضر، عينيت ‏گرايى، كميّت‏ گرايى و تجربه‏ گرايى (به معناى خاص،يعنى واجد كنترل و با امكان باز پديد آورى مجدد) به عنوان اركان روش علم روانشناسى پذيرفته شده است.

۵. روانشناسى براى فهم دين فعلاً از زاويه ديد نظريه ‏هاى روان‏شناختى و با بهره‏ گيرى از روش علمى با تكيه بر الگوهاى احتمالى به تجزيه و تحليل موضوع هاى دينى پرداخته است. با توجه به اين نكته، باز پديدآورى نظريات جديد و نيز تغيير در مبانى روش‏شناختى مى‏ تواند به تغيير در نوع نگاه و در نهايت، نتايج به دست آمده بي انجامد.

۶. فعلاً در فضاى روانشناسى، كوشش هاى علمى براى بررسى ابعاد دين، آزمايش نظريه ‏هاى موجود روان‏شناسان اغلب غربى، با موضوعات دينى است. محصول اين رويكرد تأييد يا رد فرضياتى است كه خاستگاه نظرى آن عمدتا فرهنگى متفاوت با فرهنگ ايرانى و اسلامى است. در چنين شرايطى، نتايج اقدامات تنها به گسترش اطلاعات به دست آمده از يك فرهنگ و يك امر مقدس با مفهومى متفاوت براى يك محقق از فرهنگى ديگر، منجر خواهد شد. اين برابرسازى ‏هاى بدون دقت، مى‏تواند نتايج گمراه كننده‏اى به همراه داشته باشد.

۷. روانشناسى دينى با پذيرش تمام ويژگى‏هاى علم روانشناسى، در صورتى قادر به ايفاى نقش حقيقى خود خواهد بود كه با حضور نظرياتى با خاستگاه نزديك به خود همراه گردد. با اين وصف، ضرورى‏ تر از بحث در تطبيق دين شرقى با علم غربى، بايد دغدغه، توليد نظريات علمى با خاستگاه خاص فرهنگ شرقى باشد.

۸. تنها در اين صورت است كه مى ‏توان به حداكثر رساندن خدمت علم به دين براى كشف زواياى دين و برعكس، دين به علم براى توسعه علم را انتظار داشت.

۹. بحث در كم و كيف مقياس هاى روان‏شناختى براى ارزيابى دين، دين دارى و يا رفتار دينى، فعلاً صحت و سقم خود را صرفا با تكيه بر منطق موجود در علم روانشناسى تنظيم مى‏ كند. از اين زاويه، تاريخ روانشناسى پر است از تجربيات گران بهايى كه راهِ رفته را نشان مى ‏دهد. با اين حال، اين پرسش باقى است كه آيا از فرصت موجود مى ‏توان براى بازسازى مبانى جديدى از روانشناسى دين يارى گرفت؟ پاسخ به اين پرسش به همت دردمندان مى‏تواند مثبت باشد.