هود در روانشناسي دين بيش از هر كس با ويليام جيمز قابل تطبيق است. وي بـه طـور كلي بر موضع جيمز صحه مي گـذارد و ماننـد وي اولاً، در ديـن پژوهـي روان شـناختي، بحث از تجربة ديني را محور قرار مي دهد و آن را همچون كليد فهـم ايمـان، عقايـد و رفتار ديني تلقي مي كند، بدون آنكه تحويل نگرانه تماميت دين را به تجربـه دينـي فـرو كاهد. ثانياً، در تحليل تجربة ديني با هرگونه تحويلي نگـري (Reductionism) مخالفـت مي ورزد. وي با كساني كه تجربة ديني را به اموري غيـر واقعـي، ماننـد اوهـام تحويـل مي دهند و يا صرفاً به زيربناي زيست شـناختي آن توجـه مـي كننـد، مخـالف اسـت. بـا اين همه، وي تفاوت هاي فراواني بـا جيمـز دارد. بهـره منـدي وي از روش هـاي متنـوع تجربي در شناخت تجربة ديني از جمله تفاوتهاست.

هود چندين نقد روش شناسي را بر تحقيقات رايج در زمينه روانشناسـي ديـن وارد مي كند كه عبارتند از:

يك) حصر توجه به روي آورد خاص و فراتر نرفتن از چارچوب دانش معين در شناخت پديدارهاي ديني. مثال بارز اين خطا فرويد است. گشودگي نـسبت بـه يافتـه هـاي علوم متعدد رفتاري و تاريخي و مطالعة دقيق آثار ادبي عرفاني، تفسيري و كلامـي راه گريز از چنين خطايي است.

دو) تحويلي نگري يا فروكاهش دادن دين و پديدارهاي ديني بـه امـوري فروتـر و امـور ديگر. بارزترين مصداق اين نوع خطاي روش شناختي مغالطه كنـه و وجـه اسـت. مصداق روشن تحويلي نگري در دين، به طـور كامـل، فرويـد اسـت و مثـال بـارز تحويلي نگري در تجربة ديني، ام. كاررول است.

سه) مطابقت دادن مدل هاي تحويلي، مانند مدل پياژه، كلبرگ و ... بر تحـول ديـن داري بدون توجه به موانع روش شناختي آن.

چهار) بهره جستن از مفاهيم مبهم، نارسا و تعريف شده و سـعي در ارجـاع پديـدارهاي ديني به چنين مفاهيمي.

پنج) ايهام تعارض تبيين هاي علمي تجربي با تبيين هاي ديني در تحليل تجربـة دينـي و متنافرپنداري علل مباشر بروز تجربة ديني با علت نهايي.

اگرچه وي در بحث از تجربة ديني به سنت روانشناسان تجربـي متعلـق اسـت؛ امـا انگيزه اش تا حدودي صبغة كلامي ـ الهيـاتي ـ دارد. از نظـر وي تحقيـق در تجربـة ديني مي تواند در اثبات حقانيت باورهاي ديني، نقد و رد تبيين هـاي تحـويلي نگرانـه مؤثر باشد.

از نظر وي بحث از تجربة ديني نزد فيلـسوفان ديـن و متألهـان از حيـث ارتباط آن با ادلة رد و قبول حقايق ديني مورد بحث قرار مي گيـرد. متألهـان، تجربـة ديني را به منزله يكي از راه هاي خداشناسي و اثبات حقانيت تعاليم ديني برمي گيرنـد و منكران، در مقابل، براساس همين زمينه بـه نقـد ادلـة خداشـناختي مـي پردازنـد و فيلسوفان دين به ارزيابي هر دو گروه مي پردازند. اين تحليـل بـا جنبـه هـاي دفـاعي الهيات سازگار است؛ اما واقعيت آن است كه نزد غالب متألهان جديـد ايـن حيثيـت بسيار كمرنگ شده است. آنها پيش از دغدغة اثبات حقانيت تعاليم ديني، در عرصـه ايمان ديني تلاش مي كنند و در ايـن عرصـه روي آوردهـاي پديدارشـناختي اهميـت فراوان دارد و لذا متألهان از حيث جهت گيري نخستين كه مورد اشـاره هـود اسـت، نيز به تحليل هاي روانشناختي ارتباط پيدا مي كنند.

تحليل روانشناسان از سـاختار و هويت تجربة ديني از اين حيث براي متألهان اهميت فراوان دارد. اين بعد از مـسئله، تحليل روانشناختي سازه ها، ساختار، منشأ و تحول تجربة ديني از جهت ديگري نيز براي متألهان اهميت دارد. الهيات و كلام، بنا به تعريف، هويت واسطه اي بين وحـي و ذهن و زبان مخاطبان دارد و رسالتِ متألهان و متكلمان، برنامة آموزشي، ترويجـي و تربيتي دين است.

براين اساس، وقوف بر ساختار، منشأ و فرايند تحـولي تجربـة دينـي، شـرط توفيـق متكلم در برنامة تربيت و ترويج ديني است. متكلم در تبليغ و تربيت آموزه هاي ديني در سطوح مختلف مخاطبان وحي بدون اطلاع دقيق از تبيينهاي روانشناختي در خصوص فرايند تحول دينداري، توفيق چنداني به دست نخواهد آورد. در خـصوص دو مفهـوم « روانشناسي فراشخـصي » و روي آورد او معتقـد اسـت اگـر كـلام و الهيـات را برنامـة آموزشي و ترويجي دين بدانيم، بسياري از يافته هاي روانشناسي دين، زمينه هاي مثبـت تربيـت دينـي را آشـكار مـي سـازد.

او همچنـين معتقـد اسـت آنچـه در عمـل، نقـش سرنوشت سازي در نسبت بين روان شناسي دين و نظام الهياتي دارد، دو امر است: يـك، روانشناسي فلسفي كه راه را هموار مي كند تا روانشناسي دين حد و ثغـور خـود را در مواجهة با دين پيدا كند و از آفاتي چون پوزيتيويسم نجات يابد؛ دو، تفكـر فلـسفي كـه متأله را بر آن مي دارد تا بر قرائت خود از انديـشة دينـي بـر مبنـاي يافتـه هـاي تجربـي روان شناسان دين، به ويژه در مقام رفع تعارض ياد شده، اشراف داشته و حـد و مـرز آن را نيز معين كند. براين مبناست كه مواجهه متغاير متألهان جديد در غرب با روانشناسي دين قابل فهم است (قراملكي 1377 ،ش 8 ،ص43).