نظام دلبستگی بالبی
سازمان بهداشت جهانی بعد از جنگ جهانی دوم مأموریتی را به جان بالبی، روانشناس و روانکاو انگلیسی، واگذار کرد تا وضعیت روانی کودکان بیخانمان و آوارهی پس از جنگ را بررسی کند.
جان بالبی که آن زمان ۴۲ ساله بود، مدتی به صورت متمرکز بر روی این پروژه کار کرد و حاصل آن را در گزارشی تحت عنوان مراقبت مادری و سلامت روانی منتشر کرد. البته شاید هرگز فکر نمیکرد که نتایج آن تحقیق، جایگاهی ویژه را در میان روانشناسان قرن بیستم در اختیار او قرار دهد.
جان بالبی در سال ۱۹۹۰ در سن ۸۳ سالگی فوت کرد و میتوان گفت که تمام چهار دههی باقیماندهی عمرش، تحت تأثیر کار حرفهای و عمیقی قرار گرفت که بر روی کودکان جنگزده انجام داده بود.
تعريف دلبستگي
به طور كلي دلبستگي را ميتوان جوّ هيجاني حاكم بر روابط كودك با مراقبش تعريف كرد. اين كه كودك مراقب خود را كه معمولاً مادر اوست، ميجويد و به او ميچسبد، مؤيد وجود دلبستگي ميان آنها است. نوزادان معمولاً تا پايان ماه اول عمر خود شروع به نشان دادن چنين رفتاري ميكنند و اين رفتار براي تسريع نزديكي به فرد مطلوب طراحي شده است.
پيوند را گاه مترادف با دلبستگي بكار ميبرند درحالي كه اين دو پديده متفاوت هستند. پيوند به احساس مادر درباره نوزادش مربوط است و با دلبستگي فرق دارد. مادر به طور طبيعي نوزاد را منبع احساس امنيت تلقي نميكند و به او تكيه نميكند در حالي كه در دلبستگي چنين است.
پژوهشها نشان دادهاند كه پيوند مادر با نوزاد زماني شكل ميگيرد كه تماس پوستي با ساير انواع تماس نظير صوتي يا چشمي برقرار ميشود. برخي محققان به اين نتيجه رسيدهاند كه اگر مادر بلافاصله پس از تولد نوزادش تماس پوستي و بدني با او داشته باشد، پيوند قويتري برقرار ميكند و ممكن است مراقبتهايش را با توجه بيشتري انجام دهد.
نظريه دلبستگي بر اين باور است كه دلبستگي، پيوندي جهان شمول است و در تمام انسانها وجود دارد. بدين معني كه انسانها تحت تاثير پيوندهاي دلبستگيشان هستند.
بالبي معتقد است كه يك شخص براي رشد سالم نياز به پيوند عاطفي دارد. والدين حساس و احساس امنيت، در كودك، پايهاي براي سلامت رواني وي ميباشند.
به نظر بالبي رابطه ناايمن موجب بياعتمادي، مشكل در هماهنگي و حساس بودن و نارضايتي هيجاني در روابط عاشقانه ميشود.
روابط دلبستگي نقش بسيار مهمي در احساس امنيت ما دارند براي كودكان، اني رابطه ابتدا با والدين برقرار ميشود و در بزرگسالان با يك زوج برقرار ميشود.
روانشناسان در بيشتر سالهاي قرن حاضر بر روابط كودكان با كساني كه مراقبت از آنان را برعهده دارند تاكيد كردهاند و اين كنشهاي متقابل را اساس عمده رشد عاطفي و شناختي قلمداد نمودهاند. (ماسن و همكاران، ترجمه پاسايي، 1380). اين نظريه پردازان تاكنون تمام توجه خود را بر مادر كودك به عنوان كسي كه محبت، توجه، مراقبت و احساس امنيت يا عدم امنيتي كه به كودك ميدهد اهميتي اساسي دارد متمركز كردهاند.
دلبستگي يك نظام رفتاري است كه بولبي براي اولين بار آن را از كردار شناسي طبيعي گرفت و آن به عنوان پيوند عاطفي بين كودك درحال رشد و مادر است كه مسئوليت اساسي را در مراقبت وي برعهده دارد. طبق نظر بولبي دلبستگي زماني به وجود ميآيد كه رابطه گرم، صميمانه و پايا بين كودك و مادر كه براي هر دو رضايتبخش و مايه خوشي است وجود داشته باشد (احمدي، 1380)
علايم دلبستگي كودك به پرستارش در سه پديده معتبر مشهود است: اول اين كه يك تكيهگاه، بهتر از هر شخص ديگري ميتواند كودك را آرام كند. دوم اين كه براي بازي يا حرف زدن، بيش از هر شخص ديگري به سراغ تكيهگاهشان ميروند. و بالاخره كودكان در حضور تكيهگاه، كمتر احساس ترس ميكنند تا در غياب او (ماسن و همكاران، ترجمه پاسايي، 1380).
بولبي معتقد است كه رفتار وابستگي منشأ زيستي دارد و اساس پيوندهاي عاطفي درازمدت را تشكيل ميدهد؛ زيرا بر اثر دلبستگي و رابطه نزديك كودك و مادر، شانس بقاي كودك افزايش مييابد.
تامسون به نقل از آينزورث رفتارهاي دلبستگي را مشتمل بر گريه كردن، لبخند زدن، آواگري، جهتيابي چشمي، گريه به هنگام ترك الگوي دلبستگي، دنبال كردن، تقليد كرذن، پنهان كردن صورت در آغوش، چسبيدن، بلند كردن بازوها به هنگام سلام، به هم زدن دستها هنگام حركت به سمت مادر ميداند (خدا پناهي، 1383)
نظريه بولبي بر روي سه اصل پايهريزي شده است، نخست اين كه نوزاد انسان با خزانهاي از رفتارها كه به مجاور شدن با ديگر افراد جهتدهي ميشود، متولد ميشوند تا براي آنها يك « پايگاه امن » به منظور جستجو كردن محيط فراهم نمايد. دوم مجاور بودن به ديگران آنها را دسترسپذير ميكند تا نيازهاي دلبستگي نوزادان را برآورده كنند. سوم اين كه تجارب با افراد مهم جهت تعميم به روابط جديد دروني سازي ميشود. (ميكولينسر و فلورين، 1998).
در واقع قصد اصلي و اوليه نظريه پردازان دلبستگي اين بود كه علت ايجاد نزديكي و رابطه نوزاد با مادر، نه به دليل نياز به غذا و تامين سلامت جسمي نوزاد است؛ بلكه ايجاد نوعي رابطه امن و كسب امنيت رواني نوزاد است كه بين مادر و فرزند چنين رابطه گرم و سرشار از صميميت ايجاد ميشود.
به تعبير روانكاوانه، پستان مادر، نخستين موضوع ميل جنسي كودك است. عمل مكيدن شير نه فقط احتياج به غذاي كودك را مرتفع ميكند، بلكه خود عمل مكيدن به كودك لذت ميدهد. كودك هنگام شير مكيدن متوجه ميشود كه تحريك دهان و لبها به او لذت ميدهند بدون اينكه تحريك همراه با به دست آوردن غذا باشد. يك نمونه اين احساس اين است كه كودك شست خودش را ميمكد. عمل مكيدن شست نشان ميدهد كه لذتي كه كودك از پستان مادر يا پستانك ميبرد فقط لذت بر طرف كردن در احتياج گرسنگياش نيست بلكه تحريك خود مخاط دهان براي كودك لذتبخش است؛ و گرنه همين كه كودك مشاهده ميكرد كه مكيدن شست، آمدن شير را به همراه ندارد اين عمل را متوقف ميساخت (بلوم؛ ترجمه حق نويس، 1363).
• هدف بالبي
هدف اصلي بالبي اين بود كه بهداشت رواني را رشد دهد. نوزاد و كودك خردسال بايد رابطه گرم و صميمي و مداوم را با مادرش تجربه كند كه در اين رابطه هر دو احساس رضايت و لذت كنند (بالبي؛ 1951)
نظريه دلبستگي
بالبي در 1969 نظريه دلبستگي را مطرح كرد. به نظر او روابط اجتماعي طي پاسخ، نيازهاي زيست شناختي و رواشناختي مادر و كودك پديد ميآيند. از نوزاد انسان رفتارهايي سر ميزند كه باعث مي شود اطرافيان از او مراقبت كنند و در كنارش بمانند. اين رفتارها شامل گريستن، خنديدن و سينهخيز رفتن به طرف ديگران ميشود.
از نظر تكاملي، اين الگوها ارزش « انطباقي » دارند زيرا همين رفتارها باعث ميشوند كه از كودكان مراقبت لازم بعمل آيد تاز نده بمانند. (بالبي 1969).
بالبي توضيح داد كه در هفتههاي اول زندگي نوزاد تقريباً به طور كامل به مادر وابسته است. اما هنوز به مادر دلبسته نشده است. ايجاد دلبستگي تقريباً از 6 ماهگي شروع ميشود. (1982 Parks & Stevenson – Hinde,) اين وابستگي، كم و بيش با رشد كودك، كاهش پيدا ميكند. در واقع به نقش دلبستگي در ترغيب احساس ايمني تاكيد شده است. وابستگي موجب مستقل شدن كودك ميگردد و بدين صورت بالبي وابستگي را از دلبستگي متمايز نمود.
تفاوت ديگر اين دو مفهوم اين است كه وابستگي در مرحله ناپختگي صورت ميگيرد. اما دلبستگي نياز به كمي پختگي و رسش دارد (1995 Ratter).
نتيجه عمده كنش متقابل بين مادر و كودك، به وجود آمدن نوعي دلبستگي عاطفي بين فرزند و مادر است. اين دلبستگي و ارتباط عاطفي با مادر است كه سبب ميشود كودك به دنبال آسايش حاصل از وجود مادر باشد. بخصوص هنگامي كه احساس ترس و عدم اطمينان ميكند، بالبي و مري اينسورت معتقدند كه همه كودكان به هنجار احساس دلبستگي پيدا ميكنند و دلبستگي شد شالوده رشد عاطفي و اجتماعي سالم در دوران بزرگسالي را پيريزي ميكند. در واقع دلبستگيهاي انسان نقش حياتي در زندگي وي ايفا ميكند.
اينسورت نيز رفتار دلبستگي در روابط بزرگسالي را به عنوان اساس پديده ايمني در هسته زندگي انسان مورد تاكيد قرار داد. او اظهار داشت كه « دلبستگي ايمن » عملكرد و شايستگي را در روابط بين فردي تسهيل ميكند براي مثال كودكاني كه دلبستگي شديد به مادرشان دارند در آينده از لحاظ اجتماعي برونگرا هستند و به محيط اطراف توجه نشان ميدهند و تمايل به كاوش در محيط اطرافشان دارند و ميتوانند با مسائل مقابله كنند. از طرف ديگر عواملي كه مخل اين دلبستگي باشد در زمينه رشد اجتماعي كودك در آينده مشكلاتي ايجاد ميكند.
مري اينسورت مشاهدات بالبي را بسط داد و دريافت كه تعامل مادر با كودك در دوره دلبستگي تاثير چشم گيري بر رفتار فعلي و آتي كودك دارد. الگوهاي مختلف دلبستگي در كودكان وجود دارد. مثلاً برخي از بچهها كمتر از بقيه پيام ميفرستند يا گريه ميكنند. پاسخدهي توام با حساسيت به نشانههاي نوزاد نظير بغل كردن كودكي كه دارد گريه ميكند به جاي آنكه موجب تقويت رفتار گريستن شود، باعث ميشود كه نوزاد در ماههاي بعد كمتر گريه كند وقتي كودك پيامي براي مادر ميفرستد، تماس نزديك بدني او با مادر باعث ميشود كه در عين رشد به جاي وابستگي و چسبندگي بيشتر به مادر، اتكا به نفس بيشتري پيدا كند. مادراني كه پاسخي به پيامهاي ارسال شده از طرف كودك نميدهند موجب مضطرب شدن بچه ميشوند. اين گونه مادران اغلب ضريب هوشي كمتري دارند و از نظر هيجاني ناپختهتر و جوانتر از مادرانياند كه به پيامهاي كودك پاسخ ميدهند.
اينسورت همچنين ثابت كرد كه دلبستگي موجب كاهش اضطراب ميشود. آنچه او اثر « پايگاه ايمن » ميناميد كودك را قادر به دل كندن از دلبستهها و كاوش در محيط ميسازد و كودك ميتواند با دلگرمي و اطمينان به كاوش در محيط بپردازد. وي شخص مورد دلبستگي را به عنوان منبع امنيت (پايگاه امن) كودك براي كاوش در محيط خود در نظر گرفت، او حساسيت مادر را براي نوزاد حائز اهميت ميدانست و نقش آن را براي رشد الگوهاي دلبستگي مادر- نوزاد حياتي درنظر گرفت.
اهميت نظريه دلبستگي
با توجه به اين كه سبكهاي دلبستگي زندگي آينده فرد را رقم ميزند و در مواردي مانند روابط بين فردي، روابط درونفردي (خودپنداره)، مهارتهاي اجتماعي، مقابله تنيدگيها، سازگاري زناشويي، اضطراب و تجارب اضطرابي و برخي موارد ديگر مداخله كرده و تاثير ميگذارد؛ اهميت مسأله به طور كلي روشن ميگردد كه به چند مورد پرداخته شده است.
1- كنش متقابل و رابطه عاطفي بين مادر و نوزاد، به روابط اجتماعي كودك در آينده شكل داده و نحوه برخورد مادر با كودك در چگونگي اجتماعي شدن و كسب مهارتهاي اجتماعي فرزند تاثير ميگذارد؛ پژوهشها به اين امر اشاره دارند كه اگر شيوه فرزند پروري مادر درچند ماه اول زندگي به صورتي باشد كه فرزندش را به صورت « دلبسته ايمن » پرورش دهد، بسياري از مشكلاتي كه افراد در بزرگسالي مانند ناسازگاري زناشويي، طلاق، برقراري ارتباط با ديگران، عقبافتادگي تحصيلي تجربه ميكنند نخواهند داشت (ماسن و همكاران ترجمه ياسايي 1380)
2- افرادي كه از سبك دلبستگي ايمن برخوردارند، داراي هوش هيجاني بالايي بوده و ميتوانند به مديريت هيجانها پرداخته و به تصميمگيريهاي موثر در زندگي بالبي با الهام از ديدگاههاي زيست شناختي، كردار شناختي، روان شناسي رشد، علم شناخت و سيستمهاي كنترلي موضوع جديدي را مطرح نمود. بالبي همه اين رشتهها را درهم آميخت و يك نظريه جديد ساخت.
دست زده و توان مقابله با تنيدگيها را به طور اثربخش داشته باشند. به اعتماد گلمن، بهره هوش سنتي يا IQ ميتواند فقط 20 درصد از موفقيت فرد را مشخص كند و 80 درصد مابقي از هوش هيجاني يا EQ است (گلمن، ترجمه پارسا، 1380)
3- در رابطه ذاتي ميان رفتار دلبستگي و تنيدگي، دلبستگي ايمن به عنوان يك عامل محافظت كننده اساسي كه منجر به ارزيابي مثبت و راهبردهاي مقابلهاي سازنده ميشود درنظر گرفته شده است. برعكس، دلبستگي ناايمن به عنوان يك عامل خطرساز بنيادين درنظر گرفته شده است كه منجر به ارزيابي منفي در راهبردهاي مقابلهاي كمتر مفيد و سازنده ميشود (به نقل از هادي نژاد، 1382)
4- با توجه به اهميت آموزش و پرورش در زندگي افراد ضروري است كه متوليان امر تدابيري اتخاذ كنند كه اولاً اوليا دانشآموزان در جريان شيوههاي فرزند پروري به صورت دلبسته ايمن قرار بگيرند و ثانياً خود دانشآموزان را از نظر هوش هيجاني پرورش دهند، دانشآموزان در رسيدن به اهداف خود در زندگي پيشرفت كرده و توانايي مواجهه با مخاطرات زندگي و توانايي تصميمگيري اثر بخش را كسب كرده و حتي اختلالات رفتاري آنها كاهش پيدا خواهد كرد.

انواع دلبستگی در کودکان
مفروضههاي اساسي نظريه دلبستگي
1- دلبستگي فقط به دوره نوزادي محدود نميشود و در مراحل بعدي زندگي تداوم دارد و زندگي فرد را تحتتاثير قرار ميدهد (عطاري و همكاران، 1383)
2- دلبستگي به دوران بزرگسالي وقوع رابطه فرد با ديگران، مواجهه با تنيدگيها و مشكلات زندگي، مديريت عواطف و هيجانها، سازگاري زناشويي و پارهاي از مسايل ديگر تعميم مييابد. (ميكولنيسرو فلورين ، 1998)
3- انتظار ميرود كودكاني كه دلبستگي شديد به مادرانشان دارند، در آينده از لحاظ اجتماعي برونگرا باشند، به محيط اطرافشان توجه نشان دهد و بخواهند كه در اطرافشان كاوش كنند و بتوانند با ناراحتي مقابله كنند. (ماسن و همكاران، ترجمه پاسايي، 1380)
4- كودكان دلبسته ايمن نقش رهبري اجتماعي داشته، در فعاليتها پيش قدم هستند؛ برعكس كودكان دلبسته ناايمن از لحاظ اجتماعي گوشهگير، كم فعاليت و در پي پيگيري هدف ضعيف هستند كه اين نوع تفاوتها ارتباطي با هوش كودكان ندارد (واترز، ويپمن، اسروف، 1979؛ به نقل از احمدي، 1380)
5- بولبي (1980) معتقد است كه هيجانها قوياً با دلبستگي در ارتباط هستند، و ميگويد بسياري از تنشهاي هيجاني طي شكلدهي، نگهداري، قطع و بازسازي ارتباطات دلبستگي نقش بازي ميكنند. (حكيم جوادي واژهاي 1383).
6- بكندام (2001) بر طبق مطالعاتش عنوان نمود، كساني كه از دلبستگي ايمن برخوردار بودند، سبكهاي تنظيم هيجانهاي سازش يافته داشتند، در ارتباطات بين فردي از همدلي برخوردار بودند و آشفتگي فردي ناچيزي در آنها ديده ميشد. در مقابل كساني كه از دلبستگي ناايمن برخوردار بودند، از سبكهاي تنظيم هيجاني سازش نايافته بهره ميجستند، دچار ذهني آشفته، دچار ناتواني هيجاني و كمبهره از همدلي بودند.
7- افراد با دلبستگي ايمن در شمار متعددي از وظايف و ارتباطات شامل ارتباطات بين فردي، حل مشكلات اجتماعي، رويارويي با تنيدگي، سلامت جسماني و رواني بسيار موفق ميباشند.
8- هادينژاد (1382) در تحقيقي دريافت كه سبك دلبستگي ايمن موجب ميشود تا افراد در مواجهه با رويدادهاي تنيدگي زاي زندگي، راهبردهاي مقابلهاي كارآمد اتخاذ كنند.
9- واترز (1977) بيان داشته است كه كودكان دلبسته ناايمن در مواجهه با مشكلات، سريعاً برانگيخته ميشوند؛ يعني هيجان- محور عمل ميكنند، به راحتي نااميد ميشوند و قادر به كمك گرفتن از مراقب خود نيستند.
10- بولبي (1973) متعقد است كه سبك دلبستگي فرد، روش مواجههسازي و همسازي وي را با تجربههاي تنيدگيزا شكل ميدهد. (كه نظام دلبستگي تحت شرايط تنيدگيزا فعال ميشود.)
مفاهيم اساسي در نظريه دلبستگي
بالبي، مادر و نوزاد را به عنوان دو عنصر شركت كننده در يك نظام تعاملي خودگرداني و دوطرفه درنظر گرفت. به نظر او نظام دلبستگي دستگاهي تنظيم كننده است كه در آن كودك با نظام مراقبت كننده كامل در والد تعامل برقرار ميكند.ميگنا دات آي آر.دلبستگي بين مادر و كودك با رابطه والد- كودك به عنوان يك كل تفاوت دارد. زيرا در رابطه كلي والد- كودك « دلبستگي » به عنوان يك قسمت از نظام پيچيدهاي كه موارد ديگري مثل آموزش و بازي را نيز شامل ميشود درنظر گرفته ميشود.
نظريه دلبستگي تركيبي از كردارشناسي، روانشناسي رشد، نظريه سيستمها و روانكاوي است و بر تاثيرات زير بنايي اوليه بر رشد هيجاني كودك تاكيد دارد و تلاش ميكند تا رشد و تغييرات را در دلبستگيهاي هيجاني قوي بين افراد در دوران زندگيشان تبيين نمايد.
• حساسيت و كيفيت دلبستگي:
« رفتار حساس » شخص موردعلاقه يعني توانايي والد در هماهنگي علايم و نشانههاي كودك (مثل گريه كردن)، تعبير و تفسير صحيح اين علامتها (مثل مجاورت و تقاضاي برخورد و تماس با مادر) و ارضاي مناسب اين نيازها به طور ايدهآل. اين « رفتار حساس » در زمانهاي بيشماري در تعاملات زندگي روزمره رخ ميدهد و بسته به اينكه رفتار مراقبت كننده تا چه اندازه در رفع نيازهاي نوزاد حساس باشد، دلبستگي ايمن رشد ميكند. از طرف ديگر، اگر اين نيازها توسط شخص مورد دلبستگي ارضا نشوند يا اگر تنها بعضي از آنها يا به طور موقتي ارضاء شوند. (براي مثال غيرقابل پيشبيني بودن رفتار والد بدين معني كه گاهي واكنش افراطي، نشان ميدهد و گاهي كودك را ناديده ميگيرد و طرد ميكند دلبستگي ناايمن بوجود ميآيد.
• نظام دلبستگي:
به نظر بالبي، نظام دلبستگي يك سامانه اساسي هيجاني و رفتاري است كه به صورت زيستي شكل ميگيرد و براي بقاي كودك لازم است. اين نظام به محض تولد نوزاد در رابطه با اشخاص مورد دلبستگي فعال ميشود.
نوزاد با كودك خردسال هنگام بروز اضطراب ميخواهد در كنار شخص مورد دلبستگي به ويژه مادرش باشد اين احساس ممكن است هنگام جدايي از مادر، روبرو شدن با موقعيتهاي ناآشنا، يا اشخاص غريبه، درد جسمي يا هنگام ترس از تخيلات و كابوسها روي دهد. نوزاد يا كودك خردسال انتظار دارد در كنار مادرش امنيت، حمايت و سلامتي را پيدا كند. اين جستجو براي مجاورت ميتواند به شكل تماس بدني با مادر نشان داده شوندو كودك هميشه در اين تعامل عضوي فعال است در مواقع لزوم براي ارضاي نيازهاي خود مجاورت و مراقبت شخص مورد دلبستگي را طلب ميكند.
• مدلهاي فعال ساز دروني:
يكي از مفاهيم اساسي در نظريه دلبستگي بالبي « مدلهاي فعال ساز دروني » است. در طي اولين سال زندگي، جز بسياري از تجربيات تعاملي و تبادلي بين مادر و نوزاد كه شامل جدايي يا بازسازي مجاورت نيز ميشود، نوزاد مدلهاي تعاملي با مادر و اطرافيان را در خود گسترش ميدهد كه بالبي اين مدل ها را « مدلهاي فعالساز دروني » ناميد.
دلبستگي منجر به ساخت يك چارچوب و سازمان ميشود و همه اطلاعات مربوط به دلبستگي در اين چارچوب قرار ميگيرند و از صافي عبور ميكنند. (1994 West & Shedon-kller).
مدل هاي فعالساز دروني به مشابه قوانين ذهني و متشكل از تجربياتي است كه چارچوب تعامل و درك خود را فراهم ميسازند.
اين مدلها ميتوانند رفتار يك زوج را تعبير و تفسير و پيشبيني كنند و به همان اندازه طرحي براي راهنمايي شخص و براي رفتار خودش در روابط بدهد. هيجاناتي كه از تجربههاي دلبستگي گذشته برانگيخته ميشوند از طريق الگوهاي مدل فعالساز دروني رفتار، تاثير بسيار زيادي بر تجربيات دلبستگي كنوني ميگذارند.
تشابه مدل فعالساز دروني بالبي و مفاهيم « درونسازي » و « برونسازي » مطرح شده توسط پياژه بسيار جالب است. طي رشد اوليه، مدلهاي فعال ساز سعي ميكنند خودشان را با اطلاعات جديد در مورد اشخاص موردعلاقه، محيط خود، تطابق دهند (برونسازي) وقتي چارچوب تشكيل شد، آنها به اطلاعات مرتبط با دلبستگي رهنمون ميشوند و سعي ميكنند با ساختار موجود درون سازي كنند.
• نظام كاوشي:
به نظر ميرسد دلبستگي شرط لازم كنجكاوي در محيط است كه بالبي آن را نظام رفتاري مهمي در نظر گرفت. اگرچه نظام دلبستگي و كاوشي ريشه در انگيزههاي متضادي دارند، اما از نوعي همبستگي دروني برخوردارند.
به نظر بالبي يك نوزاد ميتواند به طور كافي در محيط خود كاوش كند و بدون نگراني با اجازه مادرش از او جدا شود و در محيط به جستجو بپردازد. اگر مادر قابل دسترسي و پاسخدهنده باشد كودك، مضطرب و نگران نميشود. دلبستگي ايمن موجب كاوش در محيط توسط كودك ميشود ودر چنين وضعيتي ميتواند خود را به عنوان فردي موثر بيابد. از همان ابتدا با افزايش توانايي حركتي و بدني كودك، مادر بايد اتاق كودك را طوري درست كند كه او بتواند در آن به كاوش بپردازد. در عين حال مادر بايد به عنوان يك پايگاه ايمن حضور داشته باشد تا او بتواند با اطمينان از حضور او به كاوش كردن خود بپردازد.
• دلبستگي و كاوش در سراسر چرخه زندگي:
طبق نظريه دلبستگي، رابطه دو طرفه دلبستگي و كاوش، پديدهاي است ك در نوزاد به وجود ميآيد و پايدار ميماند. بالبي اين فرايند را مداوم و هميشگي ميداند. تنش بين دو قطب دلبستگي و كاوش بايد به طور ثابت درحال تعادل باشد زيرا دلبستگي و كاوش همانندتر نهاد و برابر نهاد با هم مرتبط هستند.
كيفيت دلبستگي نوزاد بستگي به « حالت ذهني » يا راهكار دلبستگي اشخاص مورد دلبستگي كه از او مراقبت ميكنند يا با او بازي ميكنند، دارد. بين كيفيت دلبستگي والدين و كيفيت دلبستگي كه در نوزاد رشد ميكند رابطهاي وجود دارد.
• دلبستگي ايمن به عنوان يك عامل محافظ:
دلبستگي ايمن كه در دوره نوزادي رشد ميكند يك كاربرد و خاصيت محافظت كنندگي دارد. مطالعات طولي نشان دادهاند كه دلبستگي موجب ارتقاي رفتار اجتماعي و گسترش مقاومت رواني ميگردد.
چهار عامل وجود مراقبتکننده باثبات، کیفیت مراقبت، ویژگیهای کودکی و موقعیت خانواده را عوامل مؤثر در شکلگیری دلبستگی ایمن میدانند.
• اهميت رفتار حساس:
طبق نظريه دلبستگي، حساسيت مراقب در كيفيت دلبستگي يك سال اول زندگي نوزاد بسيار اهميت دارد.
مفهوم حساسيت اولين بار توسط مري اينسورت (1975) بكار برده شد. او مفهوم حساسيت مادري را در حالي بكار برد كه در اوگاندا با مادران مصاحبه ميكرد و بعد در مطالعات خود اين واژه را گسترش داد. او مطالعه بعدي خود را در بالتيمور با 26 نوزاد انجام داد. اين نوزادان در طي يك سال اول زندگي با مادرشان و ساير اعضاي خانوادهشان مشاهده شدند.
اينسورت توانست معيار استانداردي براي ارزيابي رفتار جدايي در آزمايشگاه تهيه كند و آن را موقعيت ناآشنا ناميد. او دريافت كه كودكان مادراني كه رفتار مراقبت كننده حساسي در خانه دارند، در موقعيت ناآشنا الگوهاي رفتاري خاصي را نشان ميدهند او اين الگو را « ايمن » ناميد. دلبستگي ناايمن در كودكان مادراني مشاهده شد كه كمتر حساس بودند. اينسورت و همكارانش (1974). رفتار مراقب حساس را به صورت زير مشخص نمودند:
1) مادر بايد بتواند علامتهي نوزادش هماهنگ شود، تأخير در هماهنگي وي ممكن است ناشي از درگيريهاي فكري دروني يا بيروني او با نيازهاي خودش باشد.
2) او بايد به طور مناسبي علامتهاي نوزاد را تعبير كند. براي مثال او بايد معناي گريههاي نوزاد را تشخيص دهد (گرسنگي، خيس كردن، درد). ممكن است علايم نوزاد به طور غلط تعبير شوند و بنابراين نيازهاي كودك ناديده گرفته شود.
3) مادر بايد به طور مناسبي به اين علامتها پاسخ دهد. براي مثال بايد به طور صحيح به بچه غذا بدهد و به وي يك نوع بازي پيشنهاد كند كه بدون آزار او موجب تعامل كودك با محيطش شود. اين بازيها نبايد خيلي تحريك كننده يا خيلي كم تحريك باشد.
4) واكنش مادر بايد راهنمايي كننده باشد، اين راهنماييها بايد طوري باشند كه موجب ناكافي زيادي در كودك نشود. مدت زماني كه نوزاد ميتواند منتظر رسيدن مراقب خود باشد در هفتههاي اول زندگي بسيار كوتاه است اما به مرور طولانيتر ميشود. اشخاص مورد دلبستگي بايد همچنين ياد بگيرند كه پاسخ مناسبي به علامت تعبير شده بدهند. آنها براي هر يك از فرزندان خود بايد پي ببرند كه نياز خاص كودك براي غذا، تماس جسمي، تحريك پذيري يا خواب به مقدار كافي ارضا شده است و همچنين علامت خاص هر يك از فرزندان را براي نيازهايشان بشناسد.
تجربهاي كه والدين با بچه اول دارند به سادگي به بچههاي بعدي قابل تعميم نيست. زيرا هر كودكي خلق و خوي متفاوتي دارد و يا به شكل متفاوتي با ناملايمات مقابله ميكند و نيازها و آرزوهايش را به روشهاي متفاوتي نشان ميدهد.
مطالعهاي در آلمان نشان داد كه اكثر والدين از اين ميترسند كه مبادا فرزندان خود را در طي اولين سال زندگي لوس كنند آنها در روياهاي وحشتناك خود « بچه لوس » يا « ديكتاتور كوچك » را تجسم ميكنند كه هر خواستهاي دارد بايد برآورده شود و از اين موضوع هراس دارند. به همين دليل اكثر والدين ضرورتاً واكنش سريع به خواستههاي كودكشان نشان نميدهند، اگر چه توانايي كلي براي رفتار پاسخ دهنده و حساس را در ارزيابيهاي باليني تعامل مادر – كودك و پدر- كودك نشان ميدهند. آنها فرد را متقاعد ميكنند كه كودك بايد هر چه زودتر ياد بگيرد كه ناكامي را تجربه كند.
نقطه نظرات والدين و كارشناسان در مورد سطوح بهينه تجربه ناكامي با هم تفاوت زيادي دارد. در خلال اولين سال زندگي نوزادان به طور فزايندهاي قادر به برآورده ساختن نيازهاي خود ميشوند. البته حساسيت والدين نيز لازم است كه به كودكان بياموزند تا براي ارضاي نيازهايشان صبر كنند، بنابراين اين كودك را گاهي محروم ميكنند تا جايي كه بتوانند نيازهاي خود را با موقعيت تنظيم كند.
بدين منظور بايد در هر سني بطور مكرر براي كودك ارضاي نياز و آنچه را براي آن لازم است تعريف نمود. به نظر اينسورت اين همان كاري است كه مادران حساس ميتوانند انجام دهند لذا ارتباط آنها با نوزادانشان با نيازهاي اولين سال زندگي آنها هماهنگي دارد.
حساسيت با لوس كردن يا محافظت و حمايت افراطي تفاوت دارد. زيرا در حساسيت، والدين در افزايش خود مختاري و رشد توانايي طفل در برقراري ارتباط حمايت ميكنند. نوزاداني كه مادران حساس دارند، درطي سال اول زندگي ميتوانند خودشان به تنهايي در محيط كاوش نمايند و بازي كنند و در عين حال هنگام نگراني يا استرس هم ميتوانند كنار مادرشان باشند. تعامل آنها با مادرشان موجب كمتر شدن اضطراب و نگراني ميگردد. آنها ميتوانند از مادرشان براي مدتي كوتاه جدا شوند و به راحتي بازي كنند و در محيط به جستجو و كاوش بپردازند.
اما نوزاداني كه مادران آنها چندان حساس نيستند، از مادر خود تقاضاي حمايت نميكنند و يا هنگام جدايي از او اضطراب، نگراني و خشم نشان نميدهند و نميتوانند در هنگام بازي و كاوش در محيط به راحتي رفتار كنند. اين نوزادان كمتر از نوزادان مادران حساس محدويتهايي را كه مادر وضع كرده ميپذيرند.
علايم دلبستگي
علايم دلبستگي كودك به پرستارش در سه پديده معتبر مشهود است.
1- يك تكيهگاه بهتر از هر كس ديگري ميتواند كودك را آرام كند.
2- كودكان براي بازي يا حرف زدن بش از هر كس ديگري به سراغ تكيهگاهشان ميروند.
3- كودكان در حضور تكيهگاه كمتر احساس ترس ميكنند تا در غياب او.
هنگامي كه كودك در دنياي اطرافش به كاوش ميپردازد و با امور غيرقابل پيشبيني روبرو ميشود، حضور شخص دلبسته، به او احساس امنيت و آرامش ميدهد. هنگامي كه كودك در وضعيتي قرار ميگيرد كه موجب ترس وي ميشود، رفتار توام با دلبستگي كودك آشكار ميگردد. ممكن است در حضور والدين، آنها را ناديده بگيرد و حتي ترجيح دهد كه با افراد غريبه بازي كند ولي وقتي كه احساس عدم اعتماد يا تهديد ميكند به سرعت به سوي مادر، پدر يا هر كس ديگري كه به او دلبستگي دارد روي ميآورد.
كودكان اغلب براي كسب اطمينان از خطرناك يا ايمن بودن وضعشان به اشخاصي كه به آنها دلبستگي دارند نگاه ميكنند.
بنابراين موارد مذكور را ميتوان علايم دلبستگي در كودك در نظر گرفت كه اگر اين علايم در كودكي مشاهده نشد، نشان دهنده وجود مشكلي در دلبستگي اوست.
تداوم الگوهاي دلبستگي
بالبي اظهار ميكند كه كيفيت روابط با مراقبين در كودكي منجر به فعال شدن و راهاندازي الگوهاي فرد ميشود و تصويرهاي روابط اجتماعي بزرگسالي را فراهم ميسازد. مدلهاي فعال ساز دروني همان طرحوارههاي ذهني هستند و عبارتند از انتظار فرد خاصي نسبت به خود اين انتظارات تصاوير ذهني هستند كه براساس انواع تعاملات مكرري كه فرد دارد ايجاد ميشوند. مثلاً اگر كودك صدمه جسمي ببينند اين صدمه به سرعت موجب ناخشنودي وي ميشود و در او اين انتظار ايجاد ميشود كه آن شخص موجب ناراحتي او شده و مدتهاي طولاني زمان لازم است تا اين كودك اطمينان مجدد و راحتي نسبت به آن شخص بدست آورد.
مدلهاي فعالساز دروني ناشي از يك فرايند طبيعي تصاوير ذهني از موقعيتهاي اجتماعي يا فردي خاص ميباشند. تجربيات اوليه كودك موجب ميشود تا او فرصتهاي محيطي خود را به حداكثر برساند و روابط اجتماعي حمايتي خود را شكل بدهد افزايش احساس امنيت كودك به او اجازه ميدهد تا از تجربه دروني خود بيرون بيايد و بتواند به شناخت بيشتر دست پيدا كند و خود و ديگران را درك كند و بفهمد كه رفتارش به وسيله حالات، افكار، احساسات، باورها و اميال خودش سازمان مييابند.
چارچوب تكاملي نظريه دلبستگي
نظريه دلبستگي انسانها را به عنوان موجودات اجتماعي مينگردد كه ظرفيت برقراري ارتباط با ساير انسانها را دارند تا بتوانند زنده بمانند. اما پختگي انسان هنگام ورود به اين دنيا آنقدر كافي نيست كه به او اجازه دهد تا رفتارهاي دلبستگي خود را از همان ابتدا ابراز نمايد؛ با وجود اين ناپختگي، مطالعه وضعيت زيستشناختي نوزادان نشان ميدهد كه آنها به ديگران توجه نشان ميدهند.
رشد تكاملي كودك انسان با اين پاسخهاي اوليه شروع ميشود اما به طور كلي كمي تاخير دارد. كاوش در دنياي بيرون، از حدود 6 ماهگي شروع و پس از آن ترس از ديگران آشكار ميگردد. كاوش كردن در محيط، اساس رشد شناختي انسان و حيوان است. ترس و اجتناب نقشهايي شبيه به بازداري رفتاري و گوشهگيري را ايفا ميكنند.
افسردگي اتكايي كه توسط رنهاشپيتز (1946) عنوان شد ناشي از عدم حضور مادر يا مراقب اصلي او در دوران كودكي است. بين 6-4 ماهگي، رشد شناختي كودك به وي اجازه ميدهد تا بين مراقب خود و ديگران تمايز قايل شود و او را از ديگران باز شناسد و طي اين ارتباط به شخص مورد دلبستگي خود با لبخند و حركات نشان ميدهد كه او را ميشناسد و حضور او را ترجيح ميدهد. به طور كلي دلبستگيهاي ناايمن عامل نسبتاً خطرسازي در رشد و گسترش اكثر اختلالات روانشناختي است به نظر ميرسد به ويژه دلبستگي آشفته عامل اساسي ابتلاء به اختلال شخصيتي مرزي و اختلالات تجزيهاي باشد.
• دلبستگي در بزرگسالي:
بالبي در نظريه دلبستگي خود به فرضيه فرويد اشاره ميكند كه رابطه نوزاد- والد نمونهاي نخستين براي روابط عاشقانه بعدي در بزرگسالي است (بالبي 1958، فرويد 53-1949)
بالبي معتقد است دلبستگي در رابطه والد و كودك به رابطه عاشقانه بزرگسالي فرد انتقال مييابد و ميتواند بر رفتار، شناخت و هيجانات، در هر زماني از زندگي، از نوزادي تا بزرگسالي تاثير بگذارد. دلبستگي در روابط به طور ارادي و داوطلبانه و يا به طور كامل قطع نميشود و هر گونه خللي در يك رابطه دلبستگي دردناك است و موجب سوگواري در فرد ميگردد (بالبي 1969، فرويد 1949، اينسورت 1991).
براساس اين فرضيات، امنيت را ميتوان به عنوان هسته نظام دلبستگي در روابط دلبستگي بزرگسالي توصيف نمود، كه عبارت است از يك رابطه امن با فردي كه به او احساس دلبستگي ميكنيم و به ما پاسخ ميدهد و موجب اعتماد به نفس در ما ميشود. (اينسورت 1991).
بالبي و اینسورت معتقدند كه كيفيت و الگوي دلبستگي در روابط عاشقانه بزرگسالي ممكن است شبيه الگوي دلبستگي فرد در رابطه با والدش باشد. از اين روي دلبستگيهاي دوران كودكي شخص بر روابط عاشقانه بزرگسالياش تاثير ميگذارد.
بنابراين تداوم الگوهاي اوليه در دورههاي بعدي به دو روش تبيين گردد؛ اول اينكه انتظار ميرود يك رابطه با ثبات بين كودك و مراقب بوجود بيايد كه تا بزرگسالي ثابت باقي ميماند. دوم اينكه رشد مدلهاي ذهني يا ابزار دلبستگي كه خارج از آگاهي فرد اتفاق ميافتد ميتواند رفتارها، افكار و احساسات او را در موقعيتهاي عاشقانه بعدي راهنمايي و هدايت نمايد.
در واقع يك رابطه دلبسته ايمن ميتواند عملكرد و شايستگي را در روابط بين فردي تسهيل كند. همه ما در جستجوي كسب امنيت و راحتي در رابطه با همسرمان هستيم اگر فرد چنين امنيت و راحتي را به دست آورد ميتواند در مسير امني كه توسط همسر فراهم گرديده گام بردارد و مطمئن شود كه ميتواند در ساير فعاليتها نيز موفق شود. مهمترين ويژگي روابط دلبسته، احساس امنيت و تعلق است. به طوري كه فرد، ديگر احساس تنهايي و ناراحتي نكند.

ارتباط متقابل والد و کودک
مراحل دلبستگي
كودكان از همان روزهاي اول زندگي به ديگران واكنش نشان ميدهند. در سن يك ماهگي كودكان به صداها واكنش نشان ميدهند و به چهره افراد توجه ميكنند. بين دو تا سه ماهگي « لبخند اجتماعي » ميزنند. اين رفتار غالباً اولين علامت آشكار واكنش اجتماعي است كه والدين به آن توجه ميكنند. تا كمي بعد از چهارماهگي كودكان به همه واكنش نشان ميدهند و معمولاً بين غريبهها و آشنا تمايزي قايل نيستند.
در شش ماه دوم زندگي، در كودكان كم كم نشانههايي از دلبستگي به افراد خاص در اطرافشان ديده ميشود. شخصي كه معمولاً كودك به آن دلبسته ميشود (تكيهگاه دلبستگي) ناميده ميشود. اولين تكيهگاه كودك معمولاً مادر است. يك يا دو ماه پس از آن كه اولين علايم دلبستگي ظاهر شد غالب كودكان به تكيهگاههاي متعددي دلبستگي نشان ميدهند معمولاً به پدر، برادران و خواهران و يا مادربزرگ يا پدربزرگ (ماسن و همكاران؛ ترجمه پاسايي؛ 1380).
اساسا آنچه كه بولبي ميگويد اين است كه تكليف اصلي در سه سال اول زندگي براي نوباوه شكلگيري يك دلبستگي به حداقل يك شخص ديگر است. فرايند ايجاد اين دلبستگي از يك دوره چهار مرحلهاي ميگذرد كه نوباوه بيشتر بر روي يك نگاره يا يك شخص در محيط (معمولاً مادر يا جانشين مادر) تمركز ميكند. اگر اين فرايند صورت نگيرد؛ يعني قبل از اين كه اين فرايند دلبستگي شكل بگيرد، كودك از مادر يا از مراقبش جدا شود، شخص ممكن است مشكلات شخصيتي فاحشي را در ارتباط با ديگران براي اتكاي زندگيش تجربه كند؛ لذا چگونگي دلبسته شده يك شخص به مادرش بر چگونگي دلبسته شدن او به ديگر افراد در طول عمرش تاثير ميگذارد (لوگو و هرشي، 1974).
به طور طبيعي، يك كودك چهار مرحله از گسترش دلبستگي را پشت سر خواهد گذاشت كه به اين گونه است:
• مرحله اول- از تولد تا هفته هشتم يا دوازدهم (تا سه ماهگي): « واكنش نامتمايز نسبت به انسانها »
در طول اين دوره نوباوه از نظامهاي رفتاري ذاتي و داخلي خود جهت تامين عناصر سازنده براي گسترش دلبستگي بعدي استفاده ميكند.
اينها شامل واكنشهاي موقع تولد نظير گريه كردن، مكيدن و جهتگيري است. چند هفته بعد واكنشهايي مانند خنديدن و غان غون كردن و چند ماه بعد واكنشهايي نظير خزيدن و راه رفتن ميباشد (لوگووهرشي 1974).
در ديدگاه بولبي، لبخند باعث پيشبرد دلبستگي ميشود؛ زيرا كه موجب تداوم در زندگي پرستار كودك به او ميگردد و هنگامي كه كودك ميخندد مراقب وي از بودن با كودك لذت ميبرد، او هم در مقابل به كودك لبخند ميزند، با او گفتگو ميكند و او را ناز و نوازش ميكند و شايد هم وي را از زمين بردارد و در آغوش بگيرد. لبخند، خود يك آزاد كننده و آشكار كننده زيست- شناختي است كه باعث پيشبرد عشق و پرستاري ميشود؛ يعني رفتاري كه شانس كودك را براي تندرستي و بقاء ميافزايد. (كرين؛ ترجمه فدايي، 1982).
در مرحله اول اگرچه نوزاد به محركها به صورت واكنش عمل ميكند؛ اما در كل از تشخيص يك شخص از ديگري ناتوان است. درباره نور و صورت از هر شخص، او ممكن است خودش را به سمت او برگرداند، در ظاهر او را دنبال كرده به او ميرسد و به او ميچسبد يا ميخندد و به او غان و غون ميكند چنين رفتاري يك كيفيت تعاملي دارد؛ يعني اين واكنشها معمولاً تضمين ميكند كه شخص در دسترس خواهد ماند و بيشتر با او تعامل خواهد كرد و نوزاد هم با اطمينان بيشتر به سمت او گرايش خواهد داشت (لوگو و هرشي 1974).
به طور خلاصه ميتوان گفت كه مرحله اول فرايند شكلگيري دلبستگي شامل بازتابها و واكنشهاي غير انتخابي بوده و كودكان به روشهاي كاملاً مشابه نسبت به بيشتر مردم واكنش نشان داده و در پيگيري منابع تحريكي بازتابهاي خود ميباشند؛ چرا كه اين بازتابها ماهيت انطباقي داشته و موجب نزديكي وي به پرستار خود شده و رشد دلبستگي را در بردارد.
• مرحله دوم- از سه تا شش ماهگي، « تمركز بر افراد آشنا »:
در اين مرحله جهت گزيني و علامتها به سوي يك (يا بيشتر از يك) نگاره تمركز يافته هدايت ميشود. در طول اين دوره رفتار نوزاد هنوز با ديگر اشخاص به صورت دوستانه است؛ اما به تدريج و بيشتر و بيشتر به سوي مادر يا جانشين مادرش واكنش نشان ميدهد (لوگو و هرشي 1974).
از سوي ديگر بسياري از بازتابها از جمله بازتابهاي مورو، گرفتن و جستجوي منبع ناپديد ميشود. در اين مرحله آنچه براي بولبي مهم است انتخابيتر شدن واكنشهاي اجتماعي كودك است (كرين) ترجمه فدايي، 1383). به نظر ميرسد كودكان، نيرومندترين دلبستگي را به شخصي پيدا ميكنند كه براي واكنش به نشانههاي آنان گوش به زنگ بوده است و يا روابط خشنود كننده دوسويه را با آنان داشته است.
• مرحله سوم- شش ماهگي تا دوسالگي و گاهي تا سه سالگي؛ « تقربجويي فعال »:
در اين مرحله كودك به منبع دلبستگي توجه عميق و ويژهاي ميكند و آمد و شد او را تحت نظر قرار ميدهد؛ به طوري كه غيبت اين منبع آنان را منقلب ميكند. همچنين در اين مرحله كودك به يك سري تواناييها از جمله خزيدن دست مييابد تا اين كه بتواند در مواقع لزوم خود را يا به مادر يا مراقب خويش برساند.
كودك وقتي كه مادرش اتاق را ترك ميكند، او را دنبال ميكند، مادرش را هنگام بازگشت استقبال كرده و از او به عنوان پايگاه ايمني جهت اكتشاف مكانها يا اشخاص غريبه استفاده ميكند كه به اين پديده « سيستم تصحيح شونده وسيله هدف » اطلاق ميگردد يعني كودكان حضور و غياب والد را كنترل ميكنند و اگر والد شروع به ترك يا رفتن نمايد آنان بيدرنگ شروع به تعقيب وي مينمايند و حركات خود را تصحيح و تنظيم مينمايند تا اينكه به تقرب دوباره دست يابند. زماني كه دوباره نزديك والد خود شوند به طور تيپيك بازوهاي خود را بلند كرده و ژستي به خود ميگيرند و چون آنان را در بربگيرند دوباره آرام ميشوند (كرين؛ ترجمه فدايي، 1382 و لوگو و هرشي، 1974).
در جريان اين مرحله، دلبستگي به صورت فزايندهاي شديد و انحصاري ميشود اضطراب جدايي نيز در اين مرحله ظاهر ميگردد؛ يعني در اين مرحله كودك به دليل رفتن مادر يا مراقب شروع به گريه ميكند. او در كل شروع به ادراك مادر به عنوان يك شيء مستقلي كه ميرود و ميآيد، ميكند.
• مرحله چهارم- سه سالگي تا پايان كودكي « رفتار شراكتي »:
در طول اين مرحله، كودك به تدريج قادر ميشود تا به طور شناختي برخي علل و تاثير توالي رفتاري را در ارتباط با مادرش استنباط بكند. به تدريج بينش وي به چگونگي اين كه مادرش ممكن است چه احساسي داشته باشد يا چرا در موقعيت مخصوصي اين گونه رفتار كرد گسترش پيدا ميكند. اين مرحله به اعتقاد بولبي آغاز يك مرحله مشاركتي صميمي است (لوگو و هرشي 1974).
درست است كه فرايند آغاز دلبستگي و شكلگيري آن داراي چهار مرحله است ولي بايد قبول كنيم كه فرايند دلبستگي صرفاً به اين چند مرحله محدود نميشود و تاثيراتش را در مراحل بعدي زندگي خود و در بسياري از ابعاد زندگي وي خواهد گذاشت. براي مثال درست است كه نوجوانان سلطه والدين را ميگسلند؛ اما دلبستگيها با جانشينان و تجسمهاي والدي تشكيل ميدهند. يا افراد ميانسال ميانديشند كه مستقل هستند؛ اما در زمانهاي بحراني در جستجوي تقرب عزيزان و محبوبان خود برميآيند و افراد مسن در مييابند كه آنان به گونهاي فزاينده به نسل جوانتر تكيه كنند. نيز بسياري از مثالهاي ديگر از جمله هيجانها، شخصيت، رويارويي با استرس و فشارهاي زندگي، اضطراب و روابط اجتماعي، زناشويي و مهارتهاي زندگي نيز متاثر از سبكهاي دلبستگي هستند.

ارزيابي دلبستگي و انواع آن
كيفيت دلبستگي اغلب توسط « موقعيت ناآشنا » مورد مطالعه قرار ميگيرد. اين روش كه توسط مري اينسورت ساخته شد ابزاري معتبر است و روايي بالايي دارد. مادر، كودك و يك شخص ناآشنا در اين موقعيت ناآشنا شركت ميكنند و چند مرحله در اين آزمايش صورت ميگيرد كه طي آن مادر و كودك از هم جدا ميشوند و بعد از چند دقيقه دوباره كنار هم قرار ميگيرند. در اين فرايند نظام دلبستگي كودكان فعال ميشود و كيفيت آن را ميتوان با مشاهده رفتار بين مادر و كودك ارزيابي نمود (انيسورت و همكاران، 1978).
اگر چه موقعيت ناآشنا مورد انتقاد قرار گرفته كه فقط جنبه خاصي از تعادل مادر- كودك را در نظر ميگيرد و به طور خاص فقط رفتار كودك را زماني كه توسط مادر ناديده گرفته ميشود ارزيابي ميكند اما نشان داده شده كه روشي معتبر براي پيشبيني پيامدهاي مهم اين ارتباط و تعامل ميباشد.
• مرحله اول و دوم:
مادر و كودك وارد يك اتاق بازي ناآشنا ميشوند بعد از مدت كوتاهي، يك كودك جستجوگر شروع به كاوش در اسباببازيهاي ناآشنا و جذاب ميكند. مادر نيز فقط در صورت لزوم در بازيهاي او شركت ميكند. عموماً مادر روي يك صندلي مينشيند و ميتواند بازي كردن كودك را مشاهده كند. بعضي از مادران در مدت زمانيكه كودكشان درحال بازي است، كتاب ميخوانند.
• مرحله سوم:
يك فرد غريبه وارد اتاق ميشود، در ابتدا هيچ صحبتي نميكند و بعد از يك دقيقه شروع به صحبت با مادر ميكند و مكالمه مختصري بين آن دو صورت ميپذيرد. كودكان عموماً به شخص غريبه كنجكاوي نشان ميدهند و دچار كمي اضطراب ميشوند و سعي ميكنند به مادر نزديكتر شوند و ممكن است از بازي دست بكشند بعد از سه دقيقه شخص غريبه سعي ميكند با كودك بازي كند.
• مرحله چهارم:
با شنيدن يك صداي علامت دهنده، مطابق دستورالعمل، مادر بدون خداحافظي از كودك، از اتاق خارج ميشود. در اين زمان اغلب كودك مادر را با چشم دنبال ميكند، او را صدا ميزند يا حتي شروع به گريه ميكند. گاهي كودك تا جلوي در به دنبال مادر ميرود. شخص غريبه سعي ميكند به كودك نزديك شود و او را به بازي برگرداند. اين تلاش گاهي موفقيتآميز خواهد بود و گاهي اصلاً نتيجهاي ندارد. اگر كودك خيلي ناآرامي كند، اين مرحله كوتاهتر ميشود.
• مرحله پنجم:
بعد از سه دقيقه جدايي، مادر نام كودك را صدا ميزند و سپس به اتاق برميگردد. او را بغل ميكند و در صورت لزوم سعي ميكند او را آرام كند. به محض اينكه كودك آرام شد، مادر به او جازه ميدهد كه دوباره بازي را شروع كند. بچهها اغلب خودشان ميخواهند كه به بازي برگردند. فرد غريبه بعد از بازگشت مادر، از اتاق خارج ميشود.
• مرحله ششم:
بعد از 3 دقيقه مادر براي بار دوم از كودك جدا ميشود. مادر با گفتن « خداحافظ من برميگردم » دوباره اتاق را ترك ميكند و كودك كاملاً تنها در اتاق ميماند. اين بار نيز واكنش كودك به جدايي مشاهده ميشود. سيستم دلبستگي با جدايي اوليه فعال شده كودك اغلب دنبال مادر ميرود و او را صدا ميزند، شروع به گريه ميكند و دچار آشفتگي هيجاني ميشود.
• مرحله هفتم:
بعد از سه دقيقه جدايي (اگر كودك خيلي ناآرامي كرد زمان كوتاهتر ميشود)، فرد غريبه به جاي مادر دوباره وارد اتاق ميشود. فرد غريبه كه كودك قبلاً نيز او را ديده دوباره تلاش ميكند تا به كودك نزديك شود و با او بازي كند.
• مرحله هشتم:
بعد از گذشت 3 دقيقه مادر به اتاق بازميگردد. البته اگر كودك خيلي ناآرامي كند اين زمان كوتاهتر ميشود. اگر كودك گريه كند و به سمت مادر برود، مادر او را در آغوش ميگيرد. بيشتر كودكان، نه همه آنها بعد از مدت زمان كوتاهي دوباره شروع به بازي ميكنند.
– اينسورت و همكارانش با مشاهده كودكان يك ساله در موقعيت ناآشنا واكنشها و رفتارهاي متفاوتي را كه آنها نشان ميدادند به سه نوع كيفيت دلبستگي طبقهبندي ميكردند در مطالعات بعدي، محققان ديگر، طبقه ديگري نيز به اين طبقات افزودند.
شاخصهاي مورد مطالعه در اين موقعيت سطح فعاليت، ميزان درگيري در بازي، گريه و ساير نشانههاي آشفتگي، فاصله از مادر و تلاش براي جلب توجه مادر، فاصله با غريبه و تعامل با او ميباشد. توجه شود كه مبناي طبقهبندي فقط رفتارهاي كودكان هنگام برقراري ارتباط مجدد با مادر است. (اتكينسون و همكاران؛ ترجمه براهني و همكاران، 1379).
براساس اين آزمون، طبقهبنديهاي بدست آمده اينگونه توصيف شدهاند؛ به طور كلي كودكاني كه پس از رفتن مادر كمي ناراحتي نشان ميدهند و پس از بازگشت مادر به طرف او ميروند و زود آرام ميشوند « دلبسته ايمن » ناميدهاند. به كودكاني كه از رفتن مادر شكايت نميكنند و به هنگام بازگشت او با رضايت به بازي خود ادامه ميدهند « دلبسته ناايمن اجتنابي » ميگويند. و به كودكاني كه در غياب مادرشان به شدت مضطرب ميشوند و پس از بازگشت مادر به او ميچسبند و يا او را از خود ميرانند « دلبسته ناايمن اضطرابي- دو سو گرا » گفته ميشود.
به عبارتي ديگر كودكان ايمن به دسترسپذيري مادر بيشتر اعتماد دارند و بيش از كودكان نا ايمن از وي به عنوان « پايگاه امن » استفاده ميكنند. هنگام بازگشت مادر پس از جدايي كوتاهمدت، كودكان ايمن با وي به سهولت تماس و تعامل برقرار ميكنند. كودكان اجتنابگر با گسستن و اجتناب ورزيدن واكنش نشان ميدهند و كودكان اضطرابي – دو سو گرا با افزايش ترديد و دوسوگرايي بين دلبستگي و عصبانيت واكنش نشان ميدهند. (بشارت و همكاران، 1383).
در بعضي از شيرخوارگان در هيچ يك از گروهها قابل جايگزيني نيستند، در پژوهشهاي جديدتر طبقه ديگري تحت عنوان آشفته مشخص شده است، شيرخوارگان آشفته غالباً رفتارهاي متناقض نشان ميدهند؛ براي مثال به مادر نزديك ميشوند در حالي كه سعي دارند به او نگاه نكنند، يا به او نزديك ميشوند و سپس رفتار اجتنابي همراه با منگي نشان ميدهند، يا پس از آرام شدن ناگهان گريه سر ميدهند. بعضي از آن گم گشته، فاقد احساس يا افسرده به نظر ميرسند. (اتكنيسون و همكاران؛ ترجمه براهني و همكاران، 1379).
پژوهشگران در تلاش براي توجيه تفاوتهاي كودكان در زمينه دلبستگي، بيشترين توجه خود را معطوف مراقب اصلي كودك كردهاند كه معمولاً مادر است. يافته عمده آنها اين بوده است كه پاسخدهي حساس مراقب به نيازهاي كودك شيرخوار منجر به دلبستگي ايمن ميشود. اين پديده را ميتوان در نوزاد سه ماهه نيز به وضوح ملاحظه كرد؛ براي مثال مادران شيرخوارگان دلبسته ايمن در برابر گريه كودك غالباً به سرعت واكنش نشان ميدهند و وقتي او را بغل ميكنند رفتاري محبتآميز دارند. آنها در عين حال پاسخهاي فرد را با نيازهاي شيرخوار وفق ميدهند (اتكنيسون و همكاران؛ ترجمه براهني و همكاران، 1379). اما در مورد كودكاني كه يكي از انواع دلبستگي نا ايمن را نشان ميدهند، مادران بيشتر براساس تمايلات يا حالات خلقي خود و نه بر مبناي علايم دريافتي از كودك پاسخ ميدهند؛ براي مثال به گريه كودك براي جلب توجه هنگامي پاسخ ميدهند كه خود مايل به در آغوش گرفتن او باشند و در مواقع ديگر اين قبيل گريهها را ناديده ميگيرند (اتكنيسون و همكاران؛ ترجمه براهني و همكاران، 1379).
بنابر نظرات بعضي از مؤلفين خلق و خوي كودك نيز ميتواند در پديدآيي نوع دلبستگي مؤثر باشد.
براي مثال خلق و خويي كه بعضي از شيرخواران را در گروه ملايم قرار ميدهد شايد در عينحال سبب ميشود آنها به ميزان بيشتري از دلبستگي ايمن برخوردار باشند تا كودكاني كه خلق و خوي آنها از نوع دشوار است. به علاوه پاسخ والد به كودك غالباً تابعي از رفتار خود كودك است؛ براي مثال مادران كودكان دشوار وقت كمتري صرف بازي با آنها ميكنند (كرين؛ فاكس و لوئيس؛ 1398).
فرضيه پاسخدهي مراقب نشان ميدهد كه طي سال اول زندگي گريه كودك بيشتر از پاسخدهي مادر به گريه او دستخوش تغيير است. بنابراين به نظر ميرسد كه تأثيرگذاري مادر بر كودك از اثري كه كودك به واكنش مادر به گريه او دارد، به مراتب بيشتر است. به طور كلي به نظر ميرسد رفتار مادر مهمترين عامل در تكوين دلبستگي ايمن يا ناايمن است (ايزابلووبلسكي، 1991).
• شيوههاي جديد ارزيابي دلبستگي كودكان:
شيوه موقعيت ناآشنا اكنون براي كودكان 5/4- 5/2 ساله و 6 سالهها به طور جداگانه طراحي شده است و در اين تغييرات زمانهاي سپري شده با والدين طولانيتر شده تا رفتار دلبستگي برانگيخته شود. اگر كودك 6 ساله، بيش از 1 ساعت از والد جدا باشد، رفتار دلبستگي بيشتري نشان ميدهد.
– آزمون اضطراب جدايي: از شش تصوير در مورد حالات اضطرابي خفيف تا خيلي استرسزا كه در پاسخ به جدايي والد- كودك بوجود ميآيد استفاده ميكند.
آزمون نقاشي خانواده نيز ابزار مفيدي براي ارزيابي دلبستگي است. كاپلان و ماين (1986) سيستمي را براي نقاشي خانواده طراحي كردند.
علاوه بر اينها مصاحبههايي نيز وجود دارند كه دلبستگي را اندازه ميگيرند (1989 renj heron etal,) واترز و دين (1985) يك Q-sort براي ارزيابي مدلهاي فعالساز مادر در دلبستگي به فرزندش تهيه كردهاند.
طبقهبندي كيفيت دلبستگي
• دلبستگي ايمن :
اين كودكان رفتار دلبستگي واضحي بعد از جدايي اوليه و ثانويه از مادر نشان ميدهند. آنها مادر را صدا ميكنند، دنبال او ميروند داد و او را جستجو ميكنند و نهايتاً شروع به گريه ميكنند، و نشانههاي نگراني را بروز ميدهند. زماني كه مادر برميگردد خوشحال ميشوند و او را بغل ميكنند و ميخواهند با وي تماس جسمي داشته باشند بعد از مدت كوتاهي آرام ميشوند و سعي ميكنند دوباره بازي را شروع كنند.
• دلبستگي ناايمن اجتنابي:
اين كودكان نسبت به جدايي اعتراض چنداني نميكنند و رفتار دلبستگي واضحي از خود نشان نميدهند. (مثل دنبال كردن مادر تا جلوي در، يا گريه كردن). آنها به بازي خود ادامه ميدهند اگر چه كمتر در محيط به كاوش ميپردازند. گاهگاهي هنگامي كه مادر اتاق را ترك ميكند با چشم او را دنبال ميكنند و رفتن او را مشاهده ميكنند. بعد از بازگشت مادر اين نوزادان از او اجتناب ميكنند و تقاضاي براي در آغوش گرفتن او نميكنند. اغلب تماس بدني زيادي بين آنها وجود ندارد.
• دلبستگي ناايمن دوسوگرا :
اين كودكان بعد از جدايي خيلي مضطرب ميشوند و گريه ميكنند اما هنگامي كه مادر به اتاق برميگردد، نميتواند آنها را آرام كند و مدت زمان زيادي طول ميكشد تا اين كودكان آرام شوند گاهي حتي بعد از چند دقيقه هم نميتوانند به بازي برگردند زمانيكه مادر آنها را بغل ميكند، اين كودكان در عين حال كه ابراز تمايل براي تماس بدني و مجاورت ميكنند، اما نسبت به مادرشان پرخاشگري نشان ميدهند.
• دلبستگي آشفته:
(طبقهاي كه به طبقهبندي اينسورت افزوده شد). بعد از اينكه اينسورت و همكارانش (1978) طبقهبندي دلبستگي ايمن، اجتنابي و دوسوگرا را معرفي كردند، در مطالعات ديگري كه در اين زمينه انجام شد، بعضي از كودكان رفتارهايي نشان دادند كه در اين طبقات قرار نميگرفت. اين كودكان را دلبسته آشفته ناميدند. حتي كودكي كه دلبستگي ايمن نشان ميدهد گاهي ممكن است رفتار آشفتهاي بروز دهد، مثلاً به سمت مادر برود، براي مدت كوتاهي دويدن را
بالبي معتقد است سيستم كنترل دلبستگي مانند ترموستات عمل ميكند كه داراي سنسورهايي است كه دماي كنوني را اندازهگيري و آن را با يك سطح استاندارد مقايسه ميكند.
متوقف كند و سپس دوباره شروع به دويدن دور اتاق كند و دنبال مادرش بگردد و زمانيكه مادرش برميگردد از نزديك شدن به او امتناع كند. اين الگوي دلبستگي آشفته اغلب در كودكان مشاهده ميشود كه در معرض مشكلات باليني قرار دارند و كودكاني كه تجربه ضربه دروني مثل از دست دادن والدين، جدايي از والدين، داشتهاند يا مورد سوء استفاده قرار گرفتهاند.
عوامل مؤثر بر دلبستگي ايمن
چه عواملي ميتوانند بر ايمني دلبستگي تأثير بگذارند؟ پژوهشگران پنج عامل تأثيرگذار مهم را معرفي كردهاند كه ميتوانند بر ايمني دلبستگي تأثير بگذارند.
• فرصت برقرار كردن رابطه نزديك:
در صورتي كه يك بچه فرصت برقراري رابطه عاطفي با والد را نداشته باشد چه پيش ميآيد؟ مطالعاتي كه در مورد نوباوگان پرورشگاهي انجام شده نشان ميدهد كه اين نوباوگان به رغم رفتار شاد و معاشرتي قبل از جدايي، پس از جدايي با گريه كردن، كنارهگيري از محيط، كاهش وزن و مشكل درخواب واكنش نشان دادند.
زماني كه اين كودكان به فرزندي پذيرفته شدند بسياري از آنها توانستند با والد خواندههايشان پيوند عميقي برقرار كنند و اين نشان ميدهد كه اولين پيوند دلبستگي ميتواند در اواخر 4 تا 6 سالگي ايجاد شود. اما اين بچهها در دوره كودكي و نوجواني مشكلات عاطفي و اجتماعي زيادي مانند تمايل زياد به جلب توجه بزرگسالان، صميميت افراطي نسبت به بزرگسالان ناآشنا و ضعف در رفاقت نشان دادند.
• كيفيت پرستاري:
پاسخدهي بيدرنگ، منظم و مناسب مادران به علايم نوباوگان و نگهداري محبتآميز آنها، با ايمني دلبستگي ارتباط دارد. نوباوگان دلبسته ناايمن مادراني دارند كه تماس جسماني را دوست ندارند، به طور نامناسبي با آنها برخورد ميكنند، به صورت يكنواخت و گاهي منفي، رنجيده و طرد كننده با آنها برخورد ميكنند.
نوباوگان دلبسته اجتنابي در مقايسه با نوباوگان دلبسته ايمن از پرستاري بيش ازحد تحريك كننده و مزاحم برخوردارند. براي مثال، مادر آنها ممكن است زماني كه آنها به خواب رفتهاند و يا سرگرم كار ديگري ميباشند، با تمام نيرو با آنها حرف بزند. به نظر ميرسد اين نوباوگان با دوري كردن از مادر از تعامل خسته كننده ميگريزند.
نوباوگان مقاوم، معمولاً پرستاري بيثبات را تجربه ميكنند. مادر آنها نسبت به علايم بچه بياعتنا است. اما وقتي بچه شروع به كاوش ميكند، آنها با منحرف كردن توجه او به سمت خودشان در كاوش وي مداخلي ميكنند. در نتيجه، اين بچهها بيش از حد وابستهاند و از درگير شدن مادر عصباني ميشوند. بدرفتاري با كودكان و بيتوجهي به آنها با هر سه نوع الگوي دلبستگي ناايمن ارتباط دارد.
• ويژگي هاي كودك:
چون، دلبستگي، حاصل رابطهاي دو نفره است. ويژگيهاي نوباوه ميتواند بر سهولت برقراري ارتباط تأثير گذارد. عواملي نظير زودرس، عوارض زايمان و بيماري نوزاد، پرستاري را براي والدين سختتر ميكنند. چنانچه والدين براي پرستاري از نوباوهاي كه نيازهاي خاصي دارد وقت و تحمل كافي داشته باشند و فرزند آنها دچار بيماري خاص و شديدي نباشد، رشد دلبستگي را بخوبي پشت سر ميگذارند.
• شرايط خانوادگي:
الگوهاي واقعي دروني، خاطرات بازسازي شدهاي هستند كه عوامل متعددي از جمله تجربيات رابطه در روند زندگي، شخصيت و رضايت فعلي از زندگي بر آن تأثير ميگذارند. در نتيجه بزرگسالاني كه پرورش ناخوشايندي داشتهاند محكوم نيستند كه والدين بيعاطفهاي شوند بلكه نحوهاي كه والدين كودكي خود را در نظر ميگيرند، توانايي آنها در گنجاندن جديد در الگوهاي واقعي درونيشان، كنار آمدن با رويدادهاي ناگوار زندگي و فكر كردن به والدينشان به صورت محبتآميز و با گذشت، بر نحوهاي كه فرزندان خود را بار ميآورند تأثير به مراتب زيادي دارد.
• خلق و خوي كودك:
همه روانشناسان در اين نكته توافق دارند كه پاسخدهي مراقب به كودك، عامل اصلي تكوين رفتارهاي دلبستگي در كودك است. در اين مورد آنان توجه خود را معطوف به خلق و خوي فطري كودك كردهاند. (كيگين، 1984؛ كامپوس و همكاران، 1983). براي مثال خلق و خويي كه بعضي از شيرخوارگان را در گروه ملايم قرار ميدهد شايد در عين حال سبب شود آنها به ميزان بيشتري از دلبستگي ايمن برخوردار باشند تا كودكاني كه خلق و خوي آنها از نوع دشوار است. در واقع پاسخ والد به كودك غالباً تابعي از رفتار خود كودك است. براي مثال مادران كودكان دشوار، وقت كمتري صرف بازي با آنها ميكنند. (گرين، فاكس و لوويس، 1983). الگوهاي دلبستگي ممكن است منعكس كننده تعامل بين خلق و خوي كودك و پاسخدهي والدين باشد.
سلسله مراتب اشخاص مورد دلبستگي
اگر شخص اصلي مورد دلبستگي در يك موقعيت تهديد كننده حضور نداشته باشد يا اگر كودك از او جدا شده باشد، واكنش كودك در چنين مواقعي غمگيني، گريه، خشم و تلاش فعالانه براي پيدا كردن شخص مورد دلبستگي است.
نوزاد طي سال اول زندگي، دلبستگي را براساس سلسله مراتبي از اشخاص كه در دسترس هستند و سطح اضطراب جدايي كه تجربه ميكند شكل ميدهد. براي مثال اگر مادر به عنوان شخص اصلي مورد دلبستگي در دسترس نباشد، در زمان خطر يا تهديد، كودك ميتواند براي امنيت هيجاني به سمت شخص مورد دلبستگي ثانويه (مثل پدر) برود اما اگر درد يا اضطراب خيلي شديدتر باشد (براي مثال در يك سانحه جدي يا بيماري) كودك براي حضور شخص مورد دلبستگي اصلي اصرار ميورزد و در حضور شخص مورد دلبستگي ثانويه آرام نميشود.
• دلبستگي هاي متعدد:
نوباوگان به افراد آشناي متعددي دلبسته ميشوند نه فقط به مادران، بلكه به پدران، خواهر- برادرها، پدربزرگ و مادربزرگها و پرستاران، گرچه بالبي (1969) امكان دلبستگيهاي متعدد را در نظريه مطرح كرد، اما باور داشت كه نوباوگان تمايل دارند رفتارهاي دلبستگي خود را به سمت يك نفر هدايت كنند، به ويژه زماني كه رنجور هستند. براي مثال وقتي به نوباوگان يك ساله مضطرب امكان انتخاب كردن بين مادر و پدر براي تسلي يافتن و ايمني داده ميشود، عموماً مادر را ترجيح ميدهند. اين ترجيح معمولاً در سال دوم زندگي كاهش مييابد. دنياي رو به گسترش دلبستگيها، زندگي عاطفي و اجتماعي خيلي از نوباوگان را غني ميكند.
البته بايد متذكر شد كه اگرچه ممكن است كودك به اشخاص متعددي دلبسته شود اما براي دلبستگي خود سلسله مراتبي دارد. به نظر بالبي اشتباه است كه فكر كنيد كه يك كودك خردسال در مورد شخص دلبسته خود سردرگم است و هيچ گونه دلبستگي محكمي با يك فرد خاص ندارد بلكه كودك در اغلب اوقات به يك فرد اصلي دلبستگي عميق دارد و در غياب او احساس دلتنگي بيشتري ميكند و جدايي از افرادي را كه كمتر به آنها دلبسته است راحتتر از شخص اصلي تحمل ميكند.
• پدرها:
مراقبت توام با عاطفه پدرها از كودك مانند مادرها موجب دلبستگي ايمن ميشود و هرچه پدرها وقت بيشتري با بچهها سپري كنند، اين تاثير نيرومندتر ميشود. مادرها وقت بيشتري صرف مراقبت جسماني و ابراز محبت ميكنند.
پدرها زمان بيشتري را صرف بازي بچه ميكنند. علاوه بر اين، پدرها و مادرها به شيوههاي متفاوتي با بچهها بازي ميكنند. مادرها بيشتر از اسباببازي استفاده ميكنند، با نوباوگان حرف ميزنند و به بازيهايي نظير دالي موشه ميپردازند. در مقابل، پدرها به ويژه با پسرها به بازيهاي هيجانانگيزتر و پر جنبوجوش، ميپردازند. با اين حال، اين تصوير از « مادر به عنوان پرستار و پدر به عنوان همبازي » به علت تغيير در وضع شغلي زنان در برخي خانوادهها تغيير كرده است.
مادران شاغل، بيشتر از مادران خانهدار به تحريك و نشاط فرزندان خود ميپردازند و شوهران آنها تا اندازهاي بيشتر به پرستاري مشغول هستند. وقتي پدرها مراقبت كننده اصلي باشند، سبك بسيار برانگيزنده بازي كردن خود را حفظ ميكنند. اين پدرها كمتر به عقايد قالبي نقش جنسي پايبند هستند، شخصيت دوستانه و همدلانهاي دارند و پدري كردن را تجربه با ارزشي ميدانند.

افراد تاثیر گذار در نظریه دلبستگی!
• دلبستگي ايمن:
افرادي كه دلبستگي ايمن دارند با جملات زير موافق ميباشند:
- براي من تقريباً آسان است با ديگران رابطه عاطفي برقرار كنم
- من ميتوانم به راحتي ديگران را دوست داشته باشم واجازه بدهم آنها هم دوست داشته باشند
- من نگران اين نيستم كه تنها بمانم يا ديگران مرا نپذيرند
اين دلبستگي اغلب ناشي از وجود تعاملات گرم و مثبت و پاسخدهنده قبلي با فرد مورد دلبستگي (مادر) ميباشد. افرادي كه دلبستگي ايمن دارند، نسبت به خودشان و شخص مورد علاقهشان مثبت فكر ميكنند. آنها نسبت به روابط بين فرديشان نيز نگاه مثبتي دارند. آنها اغلب از روابط خود احساس رضايت و خشنودي ميكنند. افراد دلبسته ايمن هم در روابط صميمانه و هم در روابط مستقل خود احساس راحتي ميكنند اكثر اوقات ميخواهند تعادلي بين صميميت و استقلال در روابط خود برقرار كنند.
افرادي كه سبكهاي دلبستگي ايمن دارند اغلب از روابط خود احساس رضايت بيشتري ميكنند. سبكهاي دلبستگي ايمن منجر به ارتباط زندهتر خود ابرازگري صميمانهتر ميشوند كه رضايتمندي ارتباط را افزايش ميدهد.
افرادي كه سبكهاي دلبستگي ايمن دارند روابط بلندمدتتري دارند و نسبت به ديگران متعهدتر هستند. اين افراد از رابطه بين فردي خود بيشتر احساس رضايت ميكنند و همين احساس رضايت موجب ميشود تا رابطه خود را بيشتر ادامه دهند.
افرادي كه از راهكارهاي ايمن استفاده ميكنند تفكرات مثبت در آنها رشد ميكند و در نتيجه ميتوانند خاطرات مثبتي از اشخاص و حوادث در ذهن خود حفظ كنند؛ پاسخهاي مثبت موجب ميشوند تا افراد به مسائل دشوارتر و موقعيتهاي نگران كننده بعدي، با خلاقيت بيشتري پاسخ دهند. راهكارهايي مثل دلبستگي اجتنابي منجر به افكار منفي ميشوند و فرد در موقعيتهاي استرسزا و مشكلات بعدي كمتر از خود خلاقيت نشان ميدهد. اين نقطه نظر، به افراد توصيه ميكند تا براي كم كردن اضطراب از راهكارهاي ايمن استفاده نمايند.
نظريه دلبستگي هميشه بر اهميت صميمت تاكيد كرده است. بالبي اينطور نوشته است: « نظريه دلبستگي بر اين باور است كه صميمي شدن با افراد خاص به عنوان يك مولفه اساسي ماهيت بشر ميباشد » در صميمت فرد ميتواند افكار احساسات، آرزوها، ترسها و موضوعات مهم زندگي خود را براي فرد ديگري افشاء كند و طرف مقابل نيز به او پاسخ مثبت ميدهد و از وي مراقبت ميكند.
دلبستگي و آسيب شناسي رواني
به نظر بالبي نظام دلبستگي يك سامانه اساسي هيجاني و رفتاري است كه به صورت زيستي شكل ميگيرد و براي بقاي كودك لازم است. اين نظام به محض تولد نوزاد در رابطه با اشخاص مورد دلبستگي فعال ميشود نوزاد يا كودك خردسال هنگام بروز اضطراب ميخواهد در كنار شخص مورد دلبستگي به ويژه مادرش باشد. اين احساس ممكن است هنگام جدايي از مادر، روبرو شدن با موقعيتهاي ناآشنا يا اشخاص غريبه، درد جسمي يا هنگام ترس از تخيلات و كابوس، بيماري، طلاق، سوگ و داغديدگي روي دهد. نوزاد يا كودك خردسال انتظار دارد در كنار مادرش امنيت، حمايت و سلامتي را پيدا كند.
اين جستجو براي مجاورت ميتواند به شكل تماس بدني با مادر نشان داده شود. كودك هميشه در اين تعامل عضوي فعال است در مواقع لزوم براي ارضاي نيازهاي خود مجاورت و مراقبت شخص مورد دلبستگي را طلب ميكند.
• محروميت مادري:
بالبي (1953) ميگويد عشق مادري در دوره نوزادي و كودكي براي سلامت رواني همانند ويتامينها و پروتئينها براي سلامت جسماني ضروري است.
او ادعا كرد كه داشتن رابطهاي گرم، صميمي و مداوم بين مادر و كودك (و يا جانشين دائمي مادر) امري حياتي است.
بالبي براساس قرائت دوره نقشپذيري در حيوانات و ترس از غريبهها و افراد ناآشنا در پايان اين دوره، خاطر نشان كرده است. نوزادان انسان حدود 6 ماهگي شروع به دلبستگي ميكنند و پس از آن ترس از غريبهها را نشان ميدهند. بالبي معتقد بود اگر دلبستگي در 2 تا 3 سال اول زندگي رخ ندهد، بعد از آن احتمالاً خيلي دير و با دشواري شكل ميگيرد.
– جدايي از مادر در زمان شكلگيري دلبستگي موجب پيامدهايي چون اعتراض نااميدي و گسستگي بلافاصله پس از جدايي خواهد شد.
– شكست در دلبستگي نوزادان ممكن است موجب مشكلاتي در برقراري ارتباط در زندگي بزرگسالي گردد. چنين افرادي بخصوص اگر در رابطه عاطفي كه برقرار كردهاند شكست بخورند آسيبپذيري زيادي خواهند داشت.
– مطالعات كودكاني كه در دهههاي 1930 و 1940 در مراكز مراقبت شبانهروزي زندگي كرده بودند نشان دهنده وجود مشكلات بلندمدت در رشد زباني، اجتماعي و شناختي آنها ميباشد.
– بالبي در مدت كار با نوجوانان بزهكار دريافت كه 17 نفر از آنان در ششماه اول زندگي از مادرانشان جدا شده بودند. او اين نتيجه را با 44 نوجواني كه مشكلات هيجاني داشتند اما بزهكاري نداشتند مقايسه كرد و دريافت كه فقط دو نفر از آنها جدايي از مادر را تجربه كرده بودند. او همچنين استنتاج كرد كه تقريباً همه كودكان بزهكار در اين مركز در رابطه با والدين خود مشكلاتي داشتند از جمله خشونت و سوءاستفاده هيجاني توسط والدين. در چندين مورد هم كودك به دليل مرگ خواهر يا برادر خود مورد سرزنش قرار گرفته بود.
وي اشاره نمود كه يك عامل متمايز كننده كودكان بزهكار از كودكان دچار مشكلات هيجاني اين بود كه كودكان بزهكار اغلب جداييهاي بلندمدت ناشي از بيماري يا مرگ والدين، فروپاشي خانواده و غيره… تجربه كرده بودند، اما كودكان با مشكلات هيجاني چنين تجربههايي را نداشتند بالبي با مطالعات متعدد از كشورهاي مختلف به الگويي مشابه دست يافت. محروميت جدي از مراقبت مادر، نوجواني بيعاطفه، روابط سطحي و خصومت كودك نسبت به ديگران همراه با تمايلات ضد اجتماعي را موجب ميشود.
به نظر بالبي پيوند والد- كودك بافت غيرقابل جايگزيني براي رشد هيجاني است و اكثر مشكلات دوران كودكي و بزرگسالي منتج از تجربيات واقعي دوران كودكي است.
– طلاق، بيماري يا مرگ والدين اولين سال زندگي ممكن است كيفيت دلبستگي ايمن را به دلبستگي ناايمن تبديل نمايد.
• اضطراب جدايي:
بالبي معتقد است نوزادان و كودكان هنگام استرس يا عدم حضور شخص مورد دلبستگي، دچار اضطراب ميشوند. از نظر وي، اضطراب جدايي ناشي از تجربيات مخرب خانوادگي است تهديدهاي مكرر به ترك يا طرد توسط والدين، بيماري خواهر و برادر و والدين يا مرگ آنها.
• ضربه رواني و دلبستگي:
يك ضربه رواني « از دست دادن ناگهاني و غيرقابل كنترل پيوندهاي عاطفي » تجربه ترس بسيار زياد بدون هيچ جايگاه امني كه فرد بتواند به آن پناه ببرد، نظام دلبستگي را فعال ميكند. گاه اين فعالسازي تا رسيدن كودك به موقعيتي ايمن ادامه مييابد. براي مثال هنگامي كه كودك دچار فشار رواني است و مراقب او هيچ گونه حمايتي نشان نميدهد. بعد از مدتي دچار ناكامي و بياحساسي ميشود.
• حساسيت مادري:
دينسورت دريافت كه كودكان مادراني كه رفتار مراقبت كننده حساسي (حساسيت مادري) در خانه دارند در موقعيت ناآشنا الگوهاي رفتاري خاصي را نشان ميدهند. اولين الگو را « ايمن » ناميد. دلبستگي ناايمن در كودكان مادراني مشاهده شد كه كمتر حساس بودند.
• ترس از لوس شدن:
ترس از لوس شدن بچهها، سبب ميشود برخي از والدين ضرورتاً واكنش سريع به خواستههاي كودكشان نشان ندهند، زيرا معتقدند كه كودك بايد ناكامي را تجربه كند. درحالي كه حساسيت با لوس كردن تفاوت دارد زيرا در حساسيت والدين در افزايش خودمختاري و رشد توانايي طفل در برقراري ارتباط حمايت ميكنند. اما مادراني كه با توجه به ترس از لوس شدن كودكان نيز كمتر حساس هستند، موجب ميشوند كه كودكانشان از آنها تقاضاي حمايت نكننند و يا هنگام جدايي از او اضطراب، نگراني، خشم نشان نميدهند. و نميتوانند در هنگام بازي و كاوش در محيط به راحتي رفتار كنند. اين نوزادان كمتر از نوزادان مادران حساس محدوديتهايي را كه مادر وضع كرده ميپذيرند.
نشانههاي مشكلات دلبستگي
– برقراري ارتباطات موقتي و زودگذر
– عاطفه سطحي
– اجتناب از برقراري ارتباط چشمي
– رفتارهاي تخريبي نسبت به خود و ديگران
– بيرحمي نسبت به حيوانات
– ضعف در كنترل تكانه
– رشد ناكافي فرامن
– الگوهاي تغذيهاي نامناسب
– ضعف در برقراري ارتباط با همسالان
– چسبندگي به افراد ديگر
نظريه درماني دلبستگي
– درمانگر كودك بايد به عنوان يك پايگاه پايدار هيجاني و فيزيكي عمل كند تا بتواند با كودك مبتلا به اختلال دلبستگي، يك رابطه دلبسته ايمني ايجاد بكند.
– درمانگر موجب تسهيل بازي ميشود زيرا ميتواند از طريق تعامل مستقيم و مشاهده بازيهاي نمادين، رابطه كودك با اشخاص مورد دلبستگياش را نشان دهد.
– درمانگر تعاملات مرتبط با دلبستگي بين خودش و كودك را تعبير ميكند و كودك نيز به طور كلامي و يا از طريق تعاملات بازيهاي نمادين دلبستگي خود را ابراز ميكند.
– درمانگر با فراهم نمودن دلبستگي ايمن جديد، محيطي را ايجاد ميكند كه كودك بتواند خود را از دلبستگيهاي ناايمن و مخرب گذشته رها كند و يك دلبستگي ايمن را در موقعيت درماني ايجاد نمايد.
نتيجهگيري
نظريه بالبي پيامدهاي مفيدي به شرح زير به همراه داشته است:
1- تأكيد بر بهبود وضعيت مراكز مراقبت از كودكان و تأكيد بر پرورش كودكان.
2- بهبود وضعيت مراقبت از كودكاني كه در بيمارستان بستري ميشوند و ضرورت حضور والدين (بخصوص مادر) در طول اقامت كودك در بيمارستان.
3- بهبود آموزش مراقبين كودكان.
4- كاهش زمان جداسازي نوزادان هنگام تولد از مادران در بيمارستانها.
5- تأكيد برآموزش والدين تا ياد بگيرند كه چگونه از كودكان خود مراقبت كنند تا موجب بروز مشكلاتي در آنها نشود. (حساسيت مادري)
6- آگاهي از سنين آسيبپذيري كودكان در برابر جدايي از مادر و يا والدين.
7- كاهش ساعت كاري مادر در سنين آسيبپذيري كودكان، تا بتوانند بخوبي از فرزندان خود مراقبت نمايند. (شايد به دليل خستگي كاري پاسخدهي از كيفيت مطلوبي برخوردار نباشد و ديگر اينكه فرصتهاي پاسخدهي را بايد مغتنم شمرد)
8- تأكيد بر نقش پدران در مراقبت از كودكان زيرا مطالعات نشان دادهاند كه كودكان ميتوانند دلبستگيهاي متعددي ايجاد كنند و از طرف كيفيت دلبستگي مهم است نه كميت آن.
پيشنهادات
1- چون اساس و بنيان سبكهاي دلبستگي در دوران شيرخوارگي شكل ميگيرد و نيز نوع سبك دلبستگي افراد در شخصيت و زندگي بزرگسالي آنها تاثير ميگذارد؛ بنابراين به والدين به ويژه مادران توصيه ميشود كه الگوي پرورش فرزند به صورت دلبسته ايمن را آموزش ببينند يا ياد بگيرند تا فرزندان خود را به صورت دلبسته ايمن پرورش دهند.
2- از آنجا كه اين نظريه نشان داده است كه افراد ديگر به جز مادر نيز ميتوانند رابطه دلبستگي را با كودك بوجود آورند، پدران بايستي نقش خود را نسبت به گذشته پررنگتر ببينند زيرا كه كيفيت دلبستگي مهم است نه كميت آن.
3- بر مادران شاغل توصيه ميشود تا سه سالگي، فرزندان خود را به مهد كودكها و يا به دست افرادي كه آنها را به صورت مكانيكي نگهداري ميكنند نسپارند. و يا در صورت ممكن ساعات كاري خود را كاهش دهند.
هر آنچه از روانشناسی می خواهید را در این وبلاگ بجویید .