- پدیدارشناسی
همه‌ی توان برگر به توضیح بنیادهای شناسایی زندگانی روزمره صرف می‌شود. روشی که برگر برای توضیح بنیادهای شناسایی در زندگانی روزمره مناسب می‌داند، عبارت است از: روش تحلیل پدیدارشناختی. پدیدارشناس به یک اعتبار، واجد موضع و منظری «بیرونی» است؛ زیرا، هیچ تمایلی برای بررسی صدق و کذب گزاره‌های دینی، و هیچ قصدی برای داوری و رجحان‌گذاری یک دین بر دیگری در سر ندارد. درعین‌حال، به دلیل تلاش برای دستیابی به یک معرفت «هم‌دلانه» و ارائه‌ی توصیفی «بی‌طرفانه» از این پدیده، به میزان زیادی به نگاه «درونی» نزدیک می‌شود.

- آگاهی، زبان و میان ذهنیت
▬ از نظر برگر، آگاهی نه فقط ضمیر یا وجدان ما، بلکه ماهیت و سرشت آگاهی ما از خود و از جهان زندگی و روابط میان وجدان‌ها را شامل می‌شود:

▬ آگاهی، رشته‌ای از معانی است که فرد در آن‌ها با دیگران سهیم است و یک «زیست جهان اجتماعی» را می‌سازد. این آگاهی که نسبتی با اندیشه‌های فلسفی، نظریه‌ها و ساخت‌های عالمانه معنایی ندارد و در واقع، نوعی آگاهی پیشانظری است، به فرد مجال می‌دهد راه خود را در زندگی روزمره از میان رویدادهای معمولی دنبال کند.

▬ آگاهی همیشه ارادی است. ما هرگز نمی‌توانیم برای آگاهی به‌خودی‌خود، یک بنیاد جوهری فرضی قائل شویم، بلکه فقط آگاهی به این چیز یا آن چیز را می‌شناسیم. در میان واقعیت‌های بی‌شمار، واقعیت «زندگانی روزمره» به صورت واقعیت «تمام‌عیار» جلوه‌گر می‌شود. واقعیت زندگی روزمره «واقعیت اعلا» به شمار می‌رود؛ یعنی، همه چیز در نهایت باید به این آگاهی ختم شود.
▬ به علاوه، واقعیت زندگانی روزمره به صورت دنیایی مشترک در ذهن، یعنی، دنیایی که فرد با دیگران در آن شریک است، در برابرش خودنمایی می‌کند. فرد می‌داند که نگرش طبیعی او به این جهان با نگرش طبیعی دیگران مطابقت دارد. بنا بر این، آن‌ها درباره واقعیت جهان از فهم مشترکی برخوردارند و ارتباط ذهنی، آن‌ها را در مسائل گوناگون به دید مشترکی می‌رساند. هر کس خود را با سایر نظرات و برداشت‌ها هماهنگ و همسو می‌کند.
▬ برگر با الهام از پدیدارشناسی به این دیدگاه می‌رسد که زندگانی روزمره، بیش از هر چیز دیگر، زندگی‌ای است که انسان‌ها به کمک و از طریق «زبان» با همنوعانشان در آن شرکت می‌کنند؛ درک زبان برای درک واقعیت زندگی روزمره ضروری است. معانی ذهنی آدمی قابلیت عینی شدن را دارد و می‌تواند از حد و مرز موقعیتِ چهره به چهره فراتر رود. همین وظیفه‌ی مهم را زبان انجام می‌دهد. به تعبیر برگر، اهمیت زبان به این است که می‌تواند از «اینجا» و «اکنون،»، فاصله بگیرد.

- در پرانتز گذاشتن (اپوخه کردن)
▬ برگر همه‌چیز را در تحلیل پدیدارشناسی زندگی روزمره دنبال می‌کند. در تحلیل پدیدارشناختی زندگی روزمره، یا دقیق‌تر از آن، در تحلیل تجربه‌ی ذهنی زندگی روزمره، از طرح هرگونه فرضیه علت و معلولی یا تکوینی، و هم‌چنین، از اظهار عقیده درباره‌ی پایگاهِ بودشناختی پدیده‌های مورد تحلیل خودداری می‌شود. کاربرد روش پدیدارشناسی درباره‌ی پدیده‌های دینی هم از این قاعده مستثنا نیست. پدیده‌های دینی را باید به همان صورتی بازشناخت که خود را در تجربه‌ی انسان‌ها از امر مقدس نشان می‌دهند. این رهیافت مسأله، حقانیت داعیه‌های دینی را کنار می‌گذارد و داوری درباره‌ی این قضیه را که «آیا این داعیه‌ها در تحلیل نهایی بر نوعی مبنای تقلیل‌ناپذیر و توضیح‌ناپذیر استوارند یا استوار نیستند»، معلق می‌گذارد.

-  پدیدارشناسی، نظام معنایی و نظریه‌ی دین
▬ پیش از بررسی نظریه برگر درباره‌ی دین، بایستی انسان‌شناسی، کیهان‌شناسی، نظم اجتماعی و نظام معنایی مورد نظر او به خوبی تبیین شود. برگر، به قدری درباره‌ی دین به شیوه‌ی مبهم نگاشته است که خلاصه کردن بحث‌های وی کار آسانی نیست. مشکل دیگر این است که شکل‌گیری ایده‌های او ادامه دارد و از مشغله شخصی او در فعالیت‌های دینی کاسته نشده است. از سوی دیگر، هیچ گسست عمده‌ای در تداوم اندیشه او وجود ندارد.

ولی، فارغ از اندیشه‌های دیگر برگر درباره‌ی ارزش تعریف‌های کارکرگرایانه دین (۱۹۷۴)، تفکر وی درباره‌ی دین، به طرز معنی داری از مسائل و اصولی که اولین کار او را هدایت می‌کردند، منحرف نشده است. برگر در اندیشه خود همواره با معانی اجتماعی، فرهنگی تجربی فرایندهای عقلانی شدن در ارتباط بوده و به این ارتباط ادامه داده است. البته، بدیهه گویی‌های بسیاری در مورد این موضوع وجود دارند و او این را به طور فزاینده‌ای در مقالات مختلف به کار گرفته است، ولی، دوام ارتباطات موضوعی زیربنایی از تنوع کاربردها بیشتر است. 
▬ نقطه نظرات برگر درباره جایگاه دین عمدتاً به خاطر عقاید زیربنایی انسان‌شناختی فلسفی او متمایزند. نقطه‌ی مقابل ارزیابی مثبت برگر از ظرفیت‌های انسانی برای ایجاد معنی و نظم در فرآیند کنش متقابل اجتماعی عبارت است: از فرض ضمنی او مبنی بر این‌که انسان‌ها توسط نیروهای تهدیدکننده بی‌نظمی و آشفتگی احاطه شده‌اند. برای مثال، طبق گفته برگر، فرهنگ «ناپایدار» است و ارگانیسم انسانی با «بی ثباتی فطری» توصیف می‌شود. بنا بر این، انسان‌شناسی برگر زیربنای همه اندیشه‌های او درباره‌ی دین، نظم اجتماعی و نظام معنایی را شکل می‌دهد. اگر نظریه برگر درباره دین با دیگران متفاوت است، به خاطر انسان‌شناسی اوست. اگر انسان‌شناسی، نظم اجتماعی و نظام معنایی او را تبیین کنیم، به نظر او در باب دین دست یافته‌ایم.
▬ برگر همه‌چیز را در راستای معناداری جهان و نظم کیهانی می‌بیند. مهم‌ترین کتاب او درباره‌ی دین، «سایبان مقدس»، بر این اساس نوشته شده است که نظم، اولین نیاز همه‌چیز است. بنا بر این، سرنوشت نظم اجتماعی به ناچار با سرنوشت دین گره خورده است. برگر در تبیین نظم اجتماعی، از روش پدیدارشناسی الهام می‌گیرد. فرایند تبیین نظم، که در واقع، مسیری برای برساختن کیهان مقدس است، شامل الگوسازی رفتار، نهادسازی، مشروعیت و نمادسازی است. دیالکتیک اساس این فرایند است. اگر این فرایند موفقیت‌آمیز باشد، کیهان مقدس برقرار می‌شود و نظم مستقر می‌گردد.

- دیالکتیک، آگاهی و زبان
▬ فرایند دیالکتیک که برگر از آن برای تبیین نظم اجتماعی استفاده می‌کند، دارای سه مرحله برونی شدن، عینیت یابی و درونی‌سازی است. گرچه بررسی این مراحل سه‌گانه برای فهم نظریه دین برگر بسیار اساسی است، و نیاز به بحث مفصل‌تری دارد، اما، در این مجال فقط به صورت گذرا به آن‌ها اشاره می‌کنیم.

- برونی شدن
▬ برونی شدن عبارت است از: برون‌ریزی مستمر فعالیت‌های جسمی و ذهنی انسان در جهان. از آن‌جا که انسان برخلاف موجودات دیگر، در بدو تولد موجودی ناتمام است، یعنی، ساخت غریزی بشر در اصل رشد نایافته و سائق‌های او در سطح بالایی غیرتخصصی و هدایت نشده‌اند، دچار بی‌ثباتی نهادی و انعطاف است و تلاش می‌کند از طریق ساختن جهانی نظم‌دار، محیطی باثبات دست و پا کند.

ساخت‌های برونی، ثباتی را برای او به ارمغان می‌آورد که به لحاظ بیولوژیکی فاقد آن است. البته، به این نکته مهم باید توجه داشت که عمل ساخت جهان، عملی جمعی است. انسان‌ها در کنار هم ابزار تولید می‌کنند، زبان خلق می‌کنند، از ارزش‌ها طرفداری می‌کنند و نهادها را تعبیه می‌کنند. هستی فرهنگی انسان به بقای ترتیبات اجتماعی خاصی وابسته است. از طریق برونی شدن مستمر، فعالیت‌های ذهنی و جسمی انسان‌ها حاصل می‌شود.

- عینیت یابی
▬ عینی شدن عبارت است از: نیل فرآورده‌های برونی شده (جسمی و ذهنی) انسان به سطحی از واقعیت که در برابر مولِد خود ایستادگی می‌کنند. به این ترتیب، فرهنگ شکل می‌گیرد. گرچه همه‌ی فرهنگ ریشه در آگاهی ذهنی دارد، ولی، وقتی شکل گرفت، دیگر نمی‌توان آن را طبق میل به آگاهی جذب کرد. این ویژگی شامل جنبه‌های غیرمادی فرهنگ نیز می‌شود. به عنوان مثال، انسان زبان خلق می‌کند و، سپس، متوجه می‌شود که سخن گفتن و اندیشیدن او در سیطره‌ی قواعد دستوری آن قرار گرفته است. انسان، ارزش‌ها را تولید می‌کند و به هنگام تخطی از آن‌ها احساس گناه می‌کند. نهادهایی را شکل می‌دهد که با قدرت هرچه تمام در برابر او مقابله می‌کنند. اوج این مقابله زمانی است که جامعه انسان‌های سازنده‌اش را تنبیه و در مواردی شدیدترین وجه مجازات می‌کند.

- درونی سازی
▬ درونی‌سازی عبارت است از: پذیرش همان واقعیت‌های عینیت یافته و انتقال مجدد آن از ساخت‌های جهان عینی به ساخت‌های آگاهی ذهنی.  به عبارت دیگر، درونی‌سازی جذب مجدد جهان عینی به درون آگاهی است، به شیوه‌ای که ساخت‌های جهان عینیت یافته، ساخت‌های ذهنی خودِ آگاهی را تعیین می‌کنند؛ یعنی، جامعه به مثابه عامل تشکیل‌دهنده آگاهی فرد عمل می‌کند.

- اجتماعی شدن و نقش محوری گفتگو
▬ اجتماعی شدن در فرایند درونی‌سازی دارای اهمیت بسیار فراوان است. هر جامعه‌ای در انتقال معانی عینیت یافته‌ی خود از نسلی به نسل دیگر و در اجتماعی ساختن اعضای فرد با مشکلات زیادی مواجه است. چنان‌چه اجتماعی شدن، دست‌کم در درونی‌سازی مهم‌ترین معانی جامعه، موفقیت‌آمیز نباشد، بقا و استمرار جامعه به خطر می‌افتد. فرایندهایی که جهان عینی شده را درونی می‌کنند، همان فرایندهایی‌اند که هویت‌های محول شده از سوی اجتماع را نیز درونی می‌کنند.
▬ نکته بسیار مهم این است که اجتماعی شدن فرد در جامعه‌ی همه، هویت و، حتی، شناخت‌های او را شکل می‌دهد و گفت‌وگو مهم‌ترین عنصر اجتماعی شدن به شمار می‌رود. در هویت ذهنی و واقعیت ذهنی، در همان روش دیالکتیک میان فرد و دیگران معینی که مسؤول اجتماعی‌کردن او هستند، رخ می‌دهد. فرد، جهان را در گفتگو با دیگران به دست می‌آورد. هم جهان، و هم هویت فرد تا زمانی در نظر وی واقعی جلوه می‌کنند که او به گفتگو با دیگران ادامه دهد.

جهان در آگاهی فرد از طریق گفتگو با دیگرانِ مهم (همانند والدین، معلمان، همسالان و.... ) ساخته می‌شود و با همان نوع گفتگوها حفظ می‌شود. اگر این گفتگوها منقطع شود، (مثلاً همسر فرد بمیرد، یا فرد محل زندگی خود را ترک کند)، جهان متزلزل شده و توجیه‌پذیری ذهنی خود را از دست می‌دهد. به عبارت دیگر، واقعیت ذهنی جهان بر ریسمان باریکی از گفتگو وابسته است، اما، دلیل بی‌خبری ما از این بی‌ثباتی در این نکته نهفته است که گفتگوهای ما با دیگران مهم پیوسته در جریان است. چنان‌چه گفتگوها منقطع گردد انسان‌ها دچار آشفتگی شناختی می‌گردند.

- جامعه به مثابه نظم
▬ زندگی با دیگران و گفتگو با آنان، به مثابه‌ی زیستن در درون نظم اجتماعی است. جدایی از جهان اجتماعی که همان بی‌نظمی است، افراد را با تهدیدهای بزرگی مواجه می‌کند. این تهدیدها به این دلیل نیست که فرد در چنین مواردی از نظر عاطفی پیوندهای رضایت‌بخش را از دست می‌دهد، بلکه چون مسیر تجربه و زندگی را گم می‌کند و، حتی، ممکن است معنای واقعیت و هویت را از دست بدهد و جنبه‌های شناختی وی دچار تزلزل گردد. آشفتگی شناختی چندان غیرقابل تحمل است که فرد ممکن است مرگ را بر ماندن در آن وضعیت ترجیح دهد. بر عکس، زیستن در وضعیت بهنجار چنان مهم است که افراد در صورت اطمینان از دسترسی به آن، حاضرند همه چیز، حتی، زندگی خود را هزینه کنند.
▬ در واقع، این جامعه است که افراد را از گرفتار شدن در دامن بی‌هنجاری و آشفتگی شناختی مصون نگه می‌دارد. در وضعیت‌های حاشیه‌ای هم‌چون خواب و خیال‌پردازی‌ها، که افراد به آن سوی مرزهای تعریف شده اجتماعی گام می‌نهند، متوجه کیفیت حراستی جامعه می‌گردند.

تازه متوجه می‌شوند که جامعه چقدر مهم است؛ زیرا، در وضعیت‌های حاشیه‌ای به نظر می‌رسد جهان دست ساخته بشر، شکننده و متزلزل و نگران‌کننده است. گویا هر آن‌چه فرد تا به حال درباره‌ی هستی و هویت خود به دست آورده بود، توهمی بیش نبود. وضعیت حاشیه‌ای در بالاترین حد خود عبارت است از «مرگ».

مشاهده مرگ دیگران، بویژه دیگرانِ مهم، و تصور مرگ خویشتن, افراد را قویاً به این‌سو می‌کشاند که کارکردشناختی و هنجاربخش رهوارهای زندگی طبیعی خویش در جامعه را زیر سؤال ببرند.

- دین، مقوم نظم اجتماعی
▬ «مرگ»، فرضیه‌های بنیادین نظمی را که جامعه بر آن استوار است، از بین می‌برد. به عبارت دیگر، وضعیت‌های حاشیه‌ای تجربه انسان، بی‌ثباتی ذاتی همه جهان‌های اجتماعی را آشکار می‌کند، ولی، جامعه روش‌های متعددی را در اختیار افراد می‌گذارد تا از دنیای کابوس روی برگردانده و درون مرزهای تعریف‌شده بمانند. از جمله این‌که نظم ساخته شده بشری را به کیهان نسبت می‌دهد. یعنی، نظم بشری را در دل نظم هستی و «ناموس» جای می‌دهد. و به آن تقدس می‌بخشد.

در چنین شیوه‌ای، نظم از موهبت ثبات برخوردار می‌شود، اما، این ثبات از منابعی ناشی می‌شود که بسیار قدرتمندتر از تلاش‌های تاریخی بشر است. در این مرحله، دین نقش ایفا می‌کند. دین یک کار انسانی است که عالمی مقدس از طریق آن استقرار می‌یابد. به عبارت دیگر، دین عبارت است از کیهانی ساختن به شیوه‌ای مقدس.

این کیهانِ مقدس، هرچند در مقابل، انسان به عنوان واقعیتی بی‌اندازه قدرتمند قرار می‌گیرد، ولی، انسان را مورد توجه قرار داده و او را در متن یک نظم غایی معنادار جای می‌دهد. باید یادآوری نمود که از نظر برگر، «مقدس» به عنوان چیزی تلقی می‌شود که از رهوارهای طبیعی زندگی روزمره «بیرون می‌زند». بنا بر این، مقدس، چیزی بیرون از دنیای انسانی نیست.

مقدس نیز پدیده‌ای انسانی است، اما، ارتباط آن با انسان به شیوه‌ای متفاوت از سایر پدیده‌های غیرانسانی است. مقدس نمی‌تواند فراتر از انسان رود؛ چرا در اثر فعالیت بشری ساخته و پرداخته می‌شود. 
▬ به طور منطقی، وقتی ساختن «کیهان» عمل بشری باشد، یک چنین کیهانی به عنوان عرصه نهایی و اعتباریابی ناموس انسانی ضرورتاً لازم نیست «مقدس» باشد.

برگر نیز به این مطلب اذعان دارد: «مشخصاً در عصر جدید، به طور گسترده تلاش‌های عرفی جهت کیهانی‌سازی وجود داشته است. در میان این تلاش‌ها، علوم جدید مهم‌تر از همه هستند»، ولی، تا پیش از این، (دوره تجدد)، در ابتدا همه کیهانی‌سازی‌ها دارای ویژگی مقدس بوده‌اند. این ویژگی در بیشتر تاریخ بشر صدق می‌کند. به لحاظ تاریخی، اکثر جهان‌های بشری، جهان‌های دینی بوده است.

در حقیقت، به نظر می‌رسد تنها به شیوه‌ای دینی ممکن است انسان درباره‌ی کیهان در بالاترین موقعیت بیندیشد. بنا بر این، می‌توان گفت که «دین» یک نقش استراتژیک در عمل ساخت جهان توسط انسان بازی کرده است. «دین» متضمن این است که نظم انسانی به کلیت هستی پرتو افکنده است.

به عبارت دیگر، «دین تلاش جسورانه‌ای است برای این‌که کل هستی برای انسان معنادار شود». از این‌رو، می‌توان نتیجه گرفت که از نظر برگر، انسان تلاش می‌کند با معنادار ساختن گیتی، وجود خود را معنادار ساخته و جایگاه خویش را در آن پیدا کند.

در واقع، کارکرد عمده‌ی دین، مشروعیت بخشی به نظم دست ساخته بشر است. «مشروعیت، همان شناخت عینی شده اجتماعی است که نظم اجتماعی را تبیین و توجیه می‌کند. به عبارت دیگر، مشروعیت‌ها پاسخ پرسش‌هایی است که در مورد چرایی ترتیبات نهادی وجود دارد»

- توجیه‌گری، دین و عرفی شدن
▬ از آن‌جایی که برگر «دین» را هم‌چون «فرهنگ» دست ساخته بشر می‌داند، لاجرم باید به لوازم آن نیز پایبند باشد. بشر که دین را ساخته و پرداخته است، باید سازوکارهای حفظ آن را نیز دست و پا کند، اما، مشکل اینجاست که «دین» نیز مانند «فرهنگ» در گذر زمان سیال می‌گردد، ممکن است مقبولیت خود را از دست بدهد.

به همین دلیل برگر فکر می‌کند عامل عمده عرفی شدن در دنیای غرب امروزی، سست شدن یا از بین رفتن توجیه‌گری‌های دینی است. هنگامی که توجیه‌گری‌های دینی، از پاسخ گفتن به نیازها و پرسش‌های دنیای مدرن ناتوان شوند، پای توجیه‌گری‌های دیگری به میان می‌آید که جامعه را به سوی عرفی شدن سوق می‌دهد. «توجیه‌گری» یکی از مفاهیم کلیدی برگر در مطالعه دین است. از نظر برگر دایره‌ی شمول توجیه‌گری وسیع‌تر از مشروعیت‌بخشی دینی است. بنا بر این، مشروعیت بخشی دینی، گونه‌ای از توجیه‌گری به شمار می‌رود.
▬ توجیه‌گری مربوط به مرحله‌ای است که نهادها شکل گرفته باشند. مسأله‌ی توجیه‌گری به طور حتم زمانی پدید می‌آید که قرار باشد «مظاهر عینی نظام نهادی (اکنون، تاریخ)، به نسل جدید منتقل شود. توجیه‌گری همین فرایند «تبیین» و اثبات مشروعیت است» توجیه‌گری نه تنها به فرد می‌گوید که باید عملی را انجام دهد و عمل دیگری را ترک کند، بلکه به او می‌گوید امور چرا این چنین هستند.

به عبارت دیگر، در مشروع‌سازی نهادها، «شناخت» بر «ارزش‌ها» تقدم دارد. توجیه‌گری باید به سطحی از مقبولیت برسد که بتواند افراد را نسبت به «درست» و «نادرست» بودن اعمالشان متقاعد کند. برگر به این نکته مهم اشاره می‌کند که «توجیه غایی اعمال «صحیح» عبارت از «تعیین موقعیت» آن اعمال، در یک چارچوب داوری جهان‌شناختی و انسان‌شناختی خواهد بود».

رابطه‌ی میان جامعه و کیهان، به رابطه کیهان خرد و کلان تبدیل می‌شود. مشارکت در نظم نهادی, به معنای مشارکت در کیهان یزدانی است. به این ترتیب، , دین پدیده‌ی انسانی را در چارچوب داوری کیهانی قرار می‌دهد. در این مرحله، ناموس (نظم معنادار) به ثبات و فناناپذیری می‌رسد و، حتی، قادر است مرگ افراد و جوامع را در نوردد.
▬ ساختار توجیه‌پذیری یزدانی، به فرد اجازه می‌دهد تجربه‌های ناملایم زندگی خویش را در ناموسی که اجتماع بنا کرده، ادغام کرده و هم‌زمان در آگاهی خویش بگنجاند. از این رو، معانی بشری باید قبل از هر چیز بر حسب خودش «از درون» فهمیده شوند؛ یعنی، از منظر کسانی که این معانی را باور دارند.

- توجیه‌گری و ایدئولوژی
▬ قلمروهای نمادی همواره باید حفظ شوند. ضرورت حفظ آن هنگامی احساس می‌شود که پای قلمروهای نمادی دیگر در میان باشد. در این صورت، حفظ قلمرو نمادی به یک مسأله تبدیل می‌شود. به عنوان مثال، هنگامی که یک جامعه با جامعه دیگری، که تاریخ کاملاً متفاوتی دارد، مواجه می‌شود، فرصتی بزرگ برای ظهور مفاهیم عقلی به منظور حفظ قلمرو دست می‌دهد. قلمرو احتمالی دیگری، که از جانب جامعه دیگر عرضه می‌شود، باید به بهترین دلایل ممکن برای برتری خود همراه باشد. این ضرورت، وجود ابزار عقلی فوق‌العاده پیچیده‌ای را ایجاب می‌کند:

▬ ظهور یک قلمرو نمادی احتمالی به این دلیل تهدیدی محسوب می‌شود که وجود آن از حیث تجربی نشان می‌دهد که قلمرو متعلق به هر جامعه چندان اجتناب‌ناپذیر هم نیست. افراد یا گروه‌های موجود در جامعه‌ای خاص شاید وسوسه شوند که از قلمرو سنتی «هجرت کنند» یا، حتی، از این هم خطرناک‌تر، نظم کهن را به نظم نوین تغییر دهند.

▬ اما این که کدام یک از آن دو جامعه، در حفظ قلمرو پیروز خواهد شد، بیشتر به قدرت بستگی خواهد داشت، نه چیره‌دستی نظری توجیه‌گران مربوط. نتیجه تاریخی هر یک از درگیری‌های خدایان را کسانی تعیین می‌کردند که سلاح‌های بهتری به کار می‌بردند تا کسانی که استدلال‌های بهتری داشتند. در مورد این نوع تعارض‌های درونی جامعه نیز می‌توان همین سخن را گفت: آن کس که چماق بزرگ‌تری دارد از فرصت بهتری برخوردار است که تعاریفش از واقعیت را به دیگران تحمیل کند. برگر در این زمنیه کاملاً متأثر از مارکس است و توجیه‌گری را با ایدئولوژی پیوند می‌دهد. «هنگامی که تعریف خاصی از واقعیت با نوعی تمایل به قدرت پیوند می‌یابد، می‌توان آن را یک ایدئولوژی نامید».