يکي از رويکردهاي مسلط در مطالعات رشد شناختي، رويکرد پردازش اطلاعات است (سيگلر،1983،ص1290). در اين رويکرد ذهن آدمي به عنوان يک سيستم شناختي قابل قياس با کامپيوتر در نظرگرفته مي شود. اين سيستم همچون کامپيوتر، اطلاعات حاصل از محيط يا اطلاعات اندوخته در سيستم را مورد دخل و تصرف يا پردازش قرار مي دهد.

در واقع در اين رويکرد، يادگيري انسان را يک فعاليت مستمر پردازش اطلاعات مي دانند. اطلاعات به طرق مختلفي از جمله: رمزگذاري، رمزگشايي، مقايسه، ترکيب، اندوزش، بازيابي، توجه و... پردازش مي شوند و داراي انواع مختلفي از سطوح پيچيدگي و انتزاع هستند.

سيگلر معتقد است که قسمت عمده رشد شناختي را مي توان به صورت فراگيري متوالي قواعد پيچيده براي حل مسأله توضيح داد(سيگلر،1981). وي بر اساس رويکرد پياژه مطالعات متعددي را با کودکان صورت داد. اين نتايج سيگلر را به اين فرضيه جالب توجه راهبر شد که تحول استدلال علمي در کودکان ممکن است در دو مرحله رخ دهد: ‌يکي قبل از حدود پنج سالگي که در آن کودکان در حل مسايل، از رويکرد بدون قائده به رويکرد قائده مدار مي رسند و ديگري از پنج سالگي تا بزرگسالي که طي اين مدت از قواعدي که به تدريج پيچيده تر مي شوند، استفاده مي کنند(سيگلر،1978،ص147).   
به موازاتي كه سن كودكان بيشتر مي‌شود و تجارب يادگيري جديد را مي‌اندوزند، به‌تدريج در حيطه‌هاي مفهومي، از افرادي تازه‌كار و بي‌تجربه، به افرادي نيمه ماهر يا كارشناساني مطلع بدل مي‌گردند. آنچه برخبرگي افراد در يك حيطه اثر مي‌گذارد، ماهيت و كيفيت شناخت‌هاي آنان در اين حيطه‌ها است. پژوهش‌هاي اخير ناظر اند براينكه اين آثار مي‌توانند بسيار قوي و نافذ باشند.

خبرگي در يك حيطه مي‌تواند توانمندي‌ها و مهارت‌هاي شخص را در مواجهه با مسائل آن حيطه به شدت افزايش دهد. در اين حالت فرد، همة مفاهيم و واژه‌هاي مربوط را كه بر اين مفاهيم دلالت دارند به‌خوبي مي‌شناسد و آموخته است.

مسائلي كه در اين حيطه فراروي شخص قرار مي‌گيرد نيز براي او بسيار آشنايند و براي همين آنها را به ‌عنوان مسائلي كه به‌ گونه‌اي به مجموعه مسائل محدودي كه آنها را به‌خوبي آموخته تعلق دارند، سريع بازشناسي مي‌كند(چي، فلتوويچ و گلاسر ، 1981). 

هم مشاهدات روزمره و هم پژوهش‌هاي اخير(نيز بت و راس ، 1980؛ شاكلي ، 1979) اين واقعيت را تأييد كرده‌اند كه حتي بزرگسالان بسيار هوشمند و تربيت يافته نيز اغلب از پرداخت بسنده اطلاعات و تفكر عقلاني و منطقي باز مي‌مانند، حتي اگر آن مشكل در حيطة تخصصي آنها قرار داشته باشد. يك مسأله پيچيده و مشكل ممكن است حداقل به‌طور موقتي سيستم پردازش اطلاعات شخص مسن‌تر را بيش بار كند و از اين‌رو كيفيت استدلال و فعاليت مسأله گشايي او را در يك مسأله تا حد زيادي كاهش دهد(فلاول، ،1377،ص140).

برعكس، ممكن است يك كودك خردسال در حيطه‌هايي كه در آنها كم و بيش ناوارد است، به‌ويژه در مورد مسايل بسيار ساده، نشانه‌هايي از تفكر پخته را از خود نشان دهد. پژوهش‌هاي اخير شايستگي‌هاي غيرمنتظره‌اي را در كودكان خردسال نشان داده‌اند. اين شايستگي‌ها معمولاً فقط در موقعيت‌هايي جلوه كرده‌اند كه با استفاده از روش هاي مناسب مطالب را ساده كرده‌اند.