دیدگاه فرانکل درباره دین
فرانکل، معتقد است که دين، به عنوان «جستجويي براي معناي نهايي» است. وي اعتقاد دارد براي آن که دين، اصيل باشد، بايد شخصي و خود به خودي باشد. دين، قابل امر و نهي و تحميلي نيست. رويکرد معنادرمانگري فرانکل، رهيافت ديني دارد.
وي معتقد است که حسّ مذهبي ابتدايي و ذاتي، حتّي اگر در افراد سرکوب شود، در وجود بسياري از مردم، به صورت ناهشيار باقي ميمانَد که نتيجه اين امر، احساس پوچي و بيمعنايي و بيهودگي است (آذربايجاني، 1382 ش).
از ديدگاه فرانکل، رفتن به سمت دين، برخاسته از درون فرد است و او به سوي انتخاب دين، حرکت ميکند، نه اين که چيزي او را به اين امر واداشته باشد. به بيان ديگر، اين باور، نه تنها از سر جبر نيست، بلکه در نهايت آزادي و از سر مسئوليتپذيري است و اين، در تمام دورههاي بشري، صادق است؛ زيرا يک احساس مذهبي عميق و ريشهدار در اعماق ضمير ناهشيار (يا شعور باطنِ) همه انسانها وجود دارد.
بنا بر اين، احساسات ديني، اموري عارضي و تحميل شده از بيرون نيستند؛ بلکه ريشه در ناهشيار روحاني ما دارند و اين، بدان معناست که بر اساس برداشتهاي خاص از نظر فطرت ميتوان گفت که احساسات ديني از ديدگاه فرانکل، فطري هستند.
پس نتيجه ميگيريم که دينداري، همزاد و همراه آدمي است؛ البته نه به معناي مورد نظر يونگ ـ که ريشه در ناهشيار جمعي داشته باشد ـ ؛ بلکه به معناي فطري بودنش (ذاکر، 1377 ش؛ به نقل از آزموده، 1382 ش).
به موجب نظر يونگ، چيزي در درون ما مذهبي است؛ امّا اين «من» نيستم که انتخاب ميکنم و مسئوليت را ميپذيرم. براي او دينداري ناهشيار، به ندرت، کاري با تصميم شخصي دارد؛ امّا منظور فرانکل، اين است که دينداري، کمترين منشأ را در ناهشيار جمعي دارد.
دقيقاً به همين علّت است که دين، با تصميمهاي بسيار شخصياي که انسان ميگيرد ـ حتّي اگر در سطح ناهشيار باشد ـ ، سر و کار دارد. دينداري، در واقع، با تصميمگيرندگي آنه پا برجاست و با سوقدادگي، فرو ميريزد. بر اين اساس، در ناهشيار جمعي فرانکل و بويژه موضوع ديني آن (يعني آنچه ناهشيار متعالي خواندهايم)، يک عامل وجودي است، نه عاملي غريزي و اين چنين بودني که به وجود روحاني تعلّق دارد و نه به واقعيت روان فيزيکي (آزموده، 1382 ش).
اسکالي (2000 م) معتقد است که فرانکل، يکي از کاملترين نوع مشاوره به نام «لوگوتراپي» را به وجود آورد که در واقع، نوعي جستجوگري براي معناست. از ديدگاه فرانکل، جستجوي معنا، انگيزه اوّليه در زندگي شخص است، نه يک عقليسازيِ ثانويه از کشانندههاي غريزي. وي معتقد است که برخي از صاحبنظران، معاني و ارزشها را چيزي جز مکانيسم (سازوکار) هاي دفاعي و شکلگيري واکنشها نميدانند؛ امّا ما صرفاً به خاطر سازوکارهاي دفاعي، زندگي نميکنيم يا به خاطر شکلگيري واکنشها براي مرگه آماده نميشويم.
به هر حال، افراد ميتوانند به خاطر ايدهها يا ارزشهايشان زندگي کنند يا بميرند. در حالي که روانشناسيهاي ديگر، با اين سؤالها شروع ميشوند که: من براي زندگيام چه ميخواهم؟ يا چرا ناراحتم؟، لوگوتراپي ميپرسد که زندگيام در اين لحظه، از من چه ميخواهد؟ در واقع، لوگوتراپي، بيماري انسان را در همه انسانيتش ميبيند و وجودي که در جستجوي معناست.
در کتاب انسان در جستجوي معنا، يک احساس تعجّببرانگيز، اين است که پس از تمام رنجها، هيچ ترسي به جز ترس از خدا وجود ندارد و اين، به روح بر ميگردد؛ همان بخش والايي از انسان که انگيزه مذهبي و خداي ناهشيار است.
فرانکل، اعتقاد داردکه دين، اين گونه است که فرد، به يک «معناي برتري»، اعتقاد پيدا ميکند که نه فقط اراده فرد براي جستجوي معناست، بلکه بيان و ظهور اشتياق فرد براي به دست آوردن معنايي اصلي است و به حدّي جامع است که بيشتر از آن، قابل درک نيست. وي معتقد است که يک فرد مذهبي، ممکن است معناي برتر را به عنوان چيزي شبيه «بودن» (هستي) برتر تشخيص بدهد و اين هستيِ برتر را خدا بنامد (اسکالي، 2000 م).
فرانکل ، مذهبی بودن را تضمینی برای رهایی از نوروز نمی داند، بلکه معتقد است رهایی از نوروز یک زندگی مذهبی حقیقی را تضمین می کند. وی بر خلاف معنی سنتی دین، تعبیری نوین و برداشتی جدید از آن دارد. فرانکل مرد مذهبی را کسی می داند که هستی خویش را نه تنها بر اساس مسئولیت برای ارضای وظایف زندگی توجیه می کند، بلکه همچنین در برابر کارفرما هم مسئول است. او در یک مثال از هنرمند مذهبی، به این نکته اشاره می کند که، اگر تصور کنیم که نگرش مذهبی لزوماً به انفعال می انجامد، تصوری اشتباه است بلکه برعکس، می تواند شخصی را تا حد باور نکردنی فعال کند.
فرانکل (1967) در زمینۀ مذهب و اثر آن بر بهداشت روانی و روان درمانی معتقد است اگر چه مذهب ممکن است یک اثر روان درمانی درمانی بسیار مثبتی بر بیمار داشته باشد، امّا نیت مذهب به هیچ وجه روان درمانی نیست. اگر چه مذهب ممکن است در مرحله دوم چیزهایی نظیر بهداشت روانی و تعادل روانی را ارتقاء بدهد امّا هدف آن ابتدا و عمدتاً متوجه راه حل های روانشناختی نیست. بلکه برعکس، برای رستگاری روحی است. مذهب یک قرارداد بیمه برای یک زندگی آرام با حداکثر رهایی از تعارضات یا برای سایر هدف های بهداشتی نیست. مذهب به مراتب بیش از آنچه روان درمانی بتواند، به انسان تقدیم می کند، امّا در عین حال از انسان خیلی بیشتر می طلبد. هر نوع به هم آمیختگی هدف های ویژه مربوط به مذهب و روان درمانی به در هم ریختگی می انجامد. واقعیت این است که هدف این دو با هم متفاوت است. حتی اگر اثرات مشترک داشته باشند (شمس اسفندآباد و نژادنادری، 1388).
از منظر فرانکل ، دین تکاپوی بشر برای یافتن معنایی غایی یا نهایی در زندگی است . یعنی رفتن به سمت دین برخاسته از درون فرد است و او به سوی انتخاب دین حرکت می کند نه اینکه چیزی او را به این امر واداشته باشد . به بیان دیگر دین باوری نه تنها از سر جبر نیست که در این صورت دین پنداری واهی می گردد ، بلکه در نهایت آزادی و از سر مسئولیت پذیری است و این در مورد همه انسان ها صادق است زیرا یک احساس مذهبی عمیق و ریشه دار در اعماق ضمیر ناهشیار ( یا شعور باطن ) همه انسان ها وجود دارد .
بنابر این احساسات دینی اموری عارضی و تحمیل شده از بیرون نیست بلکه ریشه در ناهشیار روحانی ما دارد و این بدان معنی است که براساس برداشت خاصی از نظریه فطرت می توان گفت احساسات دینی از دیدگاه فرانکل ، فطری اند . یعنی دینداری امری ثانوی نیست که طی فرآیند خاصی حاصل شده باشد بلکه نهاد آن در درون آدمی ریشه دارد . پس دینداری همزاد و همراه آدمی است البته نه به معنای مورد نظر یونگ - که ریشه در ناهشیار جمعی داشته باشد - بلکه به معنای فطری بودنش .
بر مبنای نظر فرانکل او گرچه « مفهوم دین در معنای وسیع آن از حیطه تعاریف محدود از خدا که توسط نمایندگان دینی فرقه ها و نهادهای مذهبی ترویج می گردد ، فراتر می رود » و معنای وسیعی از خداباوری را در بر میگیرد که همه فرقه ها را شامل می شود ، ولی این به معنای قبول پلورالیزم دینی نیست زیرا زیرا واضح است که « اگر قرار است دین زنده بماند باید کاملا شخصی بشود » .
در واقع فرانکل تصور عامی از خدا طرح می کند که همه تصورات ( فرقه ها ) قابل ارجاع به آن هستند اما شدیدا با مفهوم سازی متالهان و فیلسوفان ، از خدا ستیزه می کند و همچون یونگ بر این باور است که با مفهوم سازی فلسفی و کلامی نمی توان تبلیغ خداباوری کرد و این خطایی آشکار است که گمان کنیم خداوند نیازمند رفتارها و اعتقادات ماست و همه کسانی که چنین خدایی را تبلیغ می کنند کارشان ثمره ای جز بدنام کردن خدا ندارند .
از منظر فرانکل نباید تصور کرد که نجات فقط مخصوص یک فرقه بوده و بقیه ضاله اند .
تعریف خدا
تصویر فرانکل از خدا دقیقا جیمزی است : « خداوند شریک صمیمی ترین و خودمانی ترین گفتگوهای تنهایی ماست . هرگاه که با خودمان در کمال صداقت و نهایت تنهایی سخن می گوییم ، آن کسی که خود را برای او بیان می کنیم شاید بتوان خدا نامید » .
انواع دین از منظر فرانکل
تقسیم بندی فرانکل از دینداری شامل :
1- دین اصیل
2- دین غیر اصیل
از منظر فرانکل « دین تنها زمانی می تواند حقیقی و اصیل باشد که وجودی باشد و از عمق درون سرچشمه بگیرد . جایی که انسان به نحوی به جانب آن واداشته و مجبور نشده باشد ( نه از سر ترس و نه از روی طمع ) بلکه مذهبی بودن را آزادانه انتخاب و به آن تعهد گردد » .
در دینداری اصیل به دو عنصر « آزادی » و « مسئولیت پذیری » که دو نیمه یک حقیقت تام اند و « گزینش » تاکید شده است ، و هرگاه از هریک از این دو اصل به نحوی غفلت شود ، دینداری اصیل به سمت مقابل خود - یعنی دینداری غیر اصیل و ساده لوحانه و کودکانه - سوق داده می شود و این حقیقت به کرات دیده می شود که دینداری اصیل هرگاه گرفتار سرکوب گشته ، در شکل یک ایمان ساده لوحانه و کودکانه به سطح هشیار باز گریده و ظاهر شده است . زیرا این دینداری با مواد و عناصر فراهم آمده از تجارب کودکی تداعی شده است . اما صرفنظر از اینکه چقدر ممکن است کودکانه و ساده لوحانه باشد ، به هیچ وجه نه بدوی است و نه به ریخت های کهن یونگی ( آرک تایپ ) تعلق دارد .
تحول دینداری
از دید فرانکل دینداری ، فرآیندی است از تحول ناهشیار که طی سه مرحله حاصل می شود :
1- در اولین گام که از سطح هشیار برداشته می شود ، این نکته که انسان موجودی آگاه و مسئول است و به مسئول بودن خود نیز آگاهی هشیارانه دارد ، به عنوان واقعیتی پدیدار شناختی بر او رخ می نماید .
2- در مرحله دوم این مسئولیت پذیری به قلمرو ناهشیار قدم می گذارد . جایی که همراه با کشف ناهشیار روحانی - علاوه بر ناهشیار غریزی - کلمه خدا یا لوگوس ناهشیار نیز مکشوف می گردد و در واقع همه گزینش های بزرگ وجودی در اعماق آن صورت می پذیرد .
3- در مرحله سوم و گام نهایی ، تحلیل وجودی از دینداری ناهشیار در درون ناهشیار روحانی پرده بر می دارد ، و حضور این دینداری را در ژرفای ناهشیار روحانی و به عنوان بخش متعالی آن بر ملا می کند ، دینداری ناهشیاری که باید به عنوان یک رابطه پنهان با تعالی - که فطری انسان است - فهم می شود .
و اگر کسی مرجع مختار چنین رابطه ناهشیاری را خدا بخواند ، مناسب است که از یک « خدای ناهشیار » سخن بگوید . اما این به هیچ وجه به این معنا نیست که خدا برای خودش نیز ناهشیار باشد ، بلکه به این معناست که خدا ممکن است برای بش ناهشیار باشد و یا اینکه ارتباط فرد با خدا ناهشیار باشد .
اصطلاح « خدای ناهشیار » دچار سوء تعبیر و کج فهمی های چندی شده که برخی ناشی از خطای فهم و برخی مبنایی است :
1- از اینکه ناهشیار آدمی با تعالی - و خدا - مرتبط است ، برخی به اشتباه گمان برده اند که خدا در « درون ما » و « ساکن ناهشیار ما » است . پس ناهشیار ما امری لاهوتی است . « حال آن که تمام این ها چیزی نیست جز وجهی از بازی های سطحی کلامی و در واقع ناهشیار فقط با لاهوت مرتبط است نه اینکه خودش لاهوتی باشد » .
2- کج فهمی دیگر آن است که گمان شود جون ناهشیار درک حضور خداوند را می کند ، پس « دانای کل است یا از هشیار بهتر می داند » . در حالی که ناهشیار نه لاهوتی است و نه حاوی یا حامل هیچ یک از صفات لاهوت و اساسا فاقد علم لمطلق لاهوتی است .
3- سومین سوء تعبیر ، تلقی « خدای ناهشیار » همچون نیروی عمل کننده غیر شخصی در بشر است . این پندار که امری غیر درونی ( غیر اصیل ) از درون ناهشیار ( غریزی یا نوعی ) آدمی او را به سوی خدا می کشد ، موجب بزرگترین غفلت از مهمترین اصل دینداری شده است ، یعنی شخصی بودن و خصوصی بودن رابطه فرد با خدا حتی در سطح ناهشیار ( چیزی که همواره فرانکل بر آن تاکید کرده است ) و این بزرگترین اشتباهی بود که کارل گوستاو یونگ مرتکب شد . اگر چه باید برای یونگ به خاطر کشف عناصر مشخصا دینی در درون ناهشیار احترام و ارزش قائل شد ولی با وجود این او این دینداری ناهشیار انسانی را در جایگاه اشتباهی قرار داد و آن را متعلق به حیطه انگیزه ها و غرایز دانست ، جایی که دینداری ناهشیار دیگر موضوع گزینش و تصمیم فرد نیست . به موجب نظر یونگ ، چیزی در درون ما مذهبی است ، اما این « من » نیستم که مذهبی است چیزی در درون من ، مرا به سوی خدا می کشاند ولی این « من » نیستم که انتخاب می کنم و مسئولیت را می پذیرم . برای او دینداری ناهشیار به ندرت کاری با تصمیم شخصی دارد . اما احتجاج ما این است که دینداری کمترین منشا را در ناهشیار جمعی دارد ، دقیقا به این علت که دین با تصمیم های بسیار شخصی که انسان می گیرد سرکار دارد . دینداری در واقع با تصمیم گیرندگی آن پابرجاست و با سوق دادگی فرو می ریزد . چنانکه ارزش ها نیز چنین اند . یعنی انسان ها را بر نمی انگیزانند و او را سوق نمی دهند ، بلکه انسان را به سوی خود می کشند و قطعا در چنین کشش هایی همواره آزادی گزینش وجود دارد .
بناب این انسان هرگز به سوی رفتار اخلاقی یا عمل مذهبی ( دینی ) سوق داده نمی شود بلکه تصمیم می گیرد اخلاقی رفتار کند و یا مذهبی عمل نماید . بر این اساس « ناهشیار روحانی » و به ویژه موضوعات دینی آن ، یعنی آنچه که ناهشیار متعالی خوانده ایم ، یک عامل وجودی است و نه یک فاکتور غریزی و این چنین بودنی به وجود روحانی تعلق دارد و نه به واقعیت روان فیزیکی .
هر آنچه از روانشناسی می خواهید را در این وبلاگ بجویید .