ابعاد هوش معنوی
معنویت یکی از نیازهای درونی انسان است و برخی صاحبنظران آن را متضمن بالاترین سطوح رشد شناختی اخلاقی و تلاش همواره آدمی برای معنا بخشیدن به زندگی و پاسخ به چراهای زندگی میدانند و هوش معنوی، بهمنزله زیربنای باورهای فرد، نقش اساسی را در این زمینه، و بهویژه برای ارتقا و تأمین سلامت روانی، ایفا میکند. محققان نشان دادهاند که افراد دارای زندگی معنوی بدون شک از سلامت روانشناختی بیشتری برخوردارند.
بنابراین لزوم توجه به این نیاز ذاتی و پرورش آن، در دنیایی پیچیده و آلوده به روابط تکنولوژیک، بسیار ضروری بهنظر میرسد. قطعاً پرورش این جنبه از ابعاد وجودی انسان نباید تا دوران بزرگسالی به تعویق افتد، زیرا پایههای باور هر فرد از دوران کودکی نهادینه میشود و شکل میگیرد و چنین تأخیری صرفاً موجب میشود که سیستم باورها و ارزشهای معنوی درونی نشوند و به صورت قالبهای کلیشهای پذیرفته شوند.
محققان مختلفی همزمان در اواخر قرن بیستم مفهوم هوش معنوی را در آثار روانشناسی آکادمیک مطرح کردند. نخستین بار، رابرت ایمونز در سال ۱۹۹۶ بـه این بُعد از هوش انسان اشاره کرد. در سال ۱۹۹۹ ایمونز و گاردنر همسو با یکدیگر این مفهوم را بررسی کردند. در همین دوره در سال ۱۹۹۷، یان مارشال و دانا زوهر، زوجی دانشپژوه و از اساتید دانشـگاه آکسـفورد، در کتـاب هـوش معنوی: هوش بنیادی، بر اساس قانون فیزیک کوانتوم و یافتههای عصبشناسانی چـون وولف سینگر، چارلز گری، مایکل پرسینجر، و ویلایانور راماچاندران، بهتفصیل به شرح و اثبـات وجـود هـوش معنوی پرداختند. از نظر زوهـر و مارشـال، هـوش معنـوی هوشی است که با نشاندادن مناسبترین راه به افـراد بـه زنـدگیشـان معنـا و مفهـوم عمیقتری میبخشد.
با این هوش میتوان از یک سو با ناشناختهها و وقایع پیشبینی شدنی مواجه شد و، از سوی دیگر، با پاسخ به سؤالات فلسفی درباره زندگی و درک واقعی آنها، به جریان بعضاً دشوار زندگی معنا و مفهومی عمیـق بخشـید و آن را ارزشمنـد کـرد. آنـان ایـن هـوش را ورای مسـائل قـراردادی روانشناسی و حتی آن را درمان بسیاری از دردها و مشکلات جامعهٔ امـروز میدانند.
به عقیدة زوهر و مارشال IQ و EQ به تنهایی و یا با یکدیگر قادر به توضیح پیچیـدگی هوش انسانی نیستند، بلکه ترکیب این دو حوزه با هـوش معنـوی بـه انسـان ایـن اجـازه را میدهد که خلاق باشد، قوانین و قالبهای نامناسب و عادت محور را تغییر دهـد، و یـا، در صورت نیاز، قالبهای جدیدی خلق کنـد. هـوش معنـوی در تعامـل بـا دو هوش دیگر میتواند نتایج هوشمندی انسان را متحول کند و به این دو هـوش گسـتردگی و غنای بیشتری بخشد، زیرا هوش معنـوی قـادر اسـت کـه هشیاری یا احساس پیوند با قدرتی برتر یا وجودی مقـدس را آسـان کنـد و افـزایش دهـد.
برخلاف بهره هوشی که در طول عمر فرد میزان نسبتاً ثابتی دارد (اگرچه با تغذیه و توسعهٔ برخی مهارتها تا حدی افزایش پذیر است)، هم هـوش هیجـانی و هـم هـوش معنوی را میتوان بهبود و افزایش بخشید و به هیچ جنس و نژاد و سـنی هـم محـدود نمیشود و اگرچه زمانبر و بعضاً دشوار است، میتوان آنها را به شیوههای متفـاوتی تقویت کرد.
تحقیقات نشان میدهد افراد زمانی هوش معنوی را بهکار میبرند کـه بخواهنـد از ظرفیتها و منابع معنوی برای تصمیمگیریهای مهم و اندیشه در موضوعات وجـودی برای حل مسائل زندگی استفاده کنند. چنین افرادی با طرح سؤالاتی نظیر: «چه شرایطی مرا به این وضعیت دچار کرده است؟»، «چه چیزی میتواند مرا از این وضعیت خـارج کند؟»، و یا «من از این موقعیت چه درسی باید بگیرم؟» ذهن خود را بهچالش میکشند.
چنین ذهنی مجبور است برای پاسخ به این چراها در عمیقترین لایههای خـود بـه جستوجو بپردازد و ببیند در این شرایط کدام ارزش، باور، قابلیت، یا توانمندی میتواند به کمکش بیاید. بنابراین هوش معنـوی موضـوعات ذهنی معنویت را با تکالیف بیرونی جهان واقعی ادغام میکند.
هوش معنوی اشاره داردبه مهارتها، توانائیهاورفتارهای لازم برای : توسعه وحفظ ارتباط با منشأ غایی همه موجودات، کامیابی درجستجوی معنی زندگی، یافتن یک مسیر اخلاقی که به هدایت ما درزندگی کمک نماید، درک معنویات وارزشها درزندگی شخصی وروابط بین فردی .
برای هوش معنوی ۱۰ جزء را مطرح نموده اند :
۱ -عقل شهودی : نوربصیرت که به مااجازه می دهد درموردجنبه های خاصی ازواقعیت، خیالبافی کنیم. همچنین این ویژگی حس درک هیبت وعظمت خلقت وحس خود شناسی را امکان پذیر می نماید.
۲- ادراک مستدل : نقطه مقابل عقل شهودی است. این فرآیندشامل : ترسیم، توسعه وتحلیل بصیرت بدست آمده ازطریق شهود بخاطرروشن کردن معنا وجزئیات خاص بصیرت ما است.
۳ – آگاهی بر خواست و نیت : با ترکیب عقل شهودی وادراک مستدل ما قادرخواهیم بود که به یک حالت دانستن وارد شویم، دانستن کامل هدف خواستهایمان.
۴- عشق و شفقت : نعمت عشق بیانگرجریان نامحدودعشق وانرژی الهی است.
۵- قدرت وعدالت متمرکز : نقطه مقابل عشق، زورومحدودیت است. زمانیکه درشکل مثبت ظهوریابد نشان دهنده عدالت وانصاف خواهد بود. این ویژگی ،ایجاد کننده نظم واحساس مسئولیت، وتوانایی کنترل و ارزشیابی رفتارهای خود شخص است.
۶- شفا و بخشش : وقتی عشق وزورومحدودیت بطورمطلوب، متعادل شوند نتیجه عبارتست از بهبود وتعدیل انرژی های متعادل نشده. شامل بخشش خود ودیگران، ابرازدلسوزی، خارج کردن عصبانیت بدون شکستن حریم د یگران .
۷- زندگی با شوق : بروزکامل عشق درشخصیت فردتوانایی برای زندگی با شادی و شوق است.
۸- زندگی با وقار، یکدلی و تعهد : بصورت پایبندی به اصول شخصی و نیروی متعالی خودش است. بدون این حس شخص دچارلاقیدی می شود. دراینحالت شخص می تواند وسوسه رارد کندودررفتارها وصحبتها یش تعهد به ارزشهای شخصی را نشان دهد ومسیر اخلاقی راهنمای وی درزندگی و کسب و کار خواهد بود.
۹- پیوند و خدمت خلاق : این ویژگی بردوعملکرداشاره دارد. یکی داشتن خلاقیت و دیگری ارتباط و پیوندداشتن با دیگران. دراینجا شخص ترکیبی ازحضور خداوند،عشق و وقاررا درامورعادی زندگی روزانه اش ازخود نشان می دهدورفتارهای اوبراساس کارهای مثبت ومتعهدانه است.
۱۰- پادشاهی خداوند/ شادی وتکمیل/ زندگی با هوش معنوی مطلوب : یعنی شخص هرچه را درزندگی با آن سروکاردارد یا اساساً دردنیا وجود دارد را نشئه ای ازوجود خداوند وحضورخداوند ونظارت اوبراعما لش بداند واینکه همه چیزبه خواست واراده خداوند انجام می گیرد.
اِلکینز و همکاران چهار پیشفرض درباره هوش معنوی مطرح کردهاند:
۱. مؤلفهای به اسم بعد معنوی وجود دارد؛
۲. معنویت پدیدهای انسانی است و قابلیتی است که در همه مردم وجود دارد؛
۳. معنویت مترادف با سرسپردگی به دین و مذهب خاصی نیست؛
۴. معنویت را میتوان تعریف، تشریح، و اندازهگیری کرد.
بدینسان معنویت را باید با دیدی کلنگرانه به انسان و جهان پیرامون او نگریست. در دیدگاههای نو، معنویت کیفیتی بنیادی و فطری برای انسان بودن شمرده شده است، کـه متعلق به انسان و تکاملبخش اوست. در اثبات بُعد فیزیولوژیک هوش معنوی، محققان با تحریک بخشی از لُب گیجگاهی مغز توانستهاند منطقهای را شناسایی کنند که مسئول یادآوری و پرداختن به امور معنوی است.
آنها این بخش مغز را «منطقهٔ خدا» نام نهادهاند، زیرا با تحریک آن فرد تمایل به بحث پیرامون موضوعات الهی و وجودگرایانه و هستیشناسانه دارد. با چنین کشفی مشخص میشود نیاز به موضوعات معنوی و کاوش در حیطههای وجـودی القـایی از بیرون نیست و نیازی است درونی که از بدو خلقت با انسان همراه بوده است و کودکان از اوان خردسالی به آن تمایل و درباره آن دلمشغولی دارند، اما اصولاً یا به این موضوع بیتوجهی میشود و یا در پرورش آن به آموزش یکسری آداب مذهبی بدون استدال کاربردی و بعضاً با استفاده از شیوههای القایی اکتفا میشود که بیشتر به دلزدگـی یـا سطحینگری میانجامد.
در زمینه رشد معنویت در کودکان، تحقیقات اندکی صورت گرفته است از جمله هلمینیاک پنج مرحله از رشد معنوی را مطرح کرد، اما در نظریه وی این مراحل از دوران نوجوانی شروع میشود. رابرت کولز یکی از معدود آثار جامع در مورد معنویت در کودکان را منتشر کرده است. این اثر حاصل مصاحبه با کودکان خردسال از کشورهای مختلف و گرایشهای مذهبی متفاوت است. وی نشان داده است که، بهرغم وجود زمینههای مختلف مذهبی و فرهنگی در این کودکان، آنها اغلب نگرانی مشابهی در زمینه معنویت و آرمانهای خود ابراز کردهاند.
او اظهار داشت که معنویت کودکان از تمایل آنها به دانستن میآید و کودکان صرفاً به دنبال «چه چیزی» نیستند، بلکه اغلب به دنبال «چراها» هستند. علاوه بر این، هر جنبهای از زندگی ذهنی آنها با تفکر معنویشان گره خورده است. خصوصاً نگرشهای اخلاقی و احساسی، مانند شرم و گناه، اساس درک اولیه آنها را از معنویت تشکیل میدهد.
کودکان ذاتاً به موضوعات معنوی و هستیگرایانه تمایل دارند و اغلب در جستوجوی موضوعات وجودیاند و از طرفی محققان نشان دادهاند که یادگیری معنوی منجر به توسعه دیدگاه شناختی، فیزیکی، اجتماعی، و عاطفی و همچنین تواناییها و ظرفیتها و مهارتهای کودکان میشود؛ پس چرا پرورش معنویت، بهصراحت، مسئولیت مدرسه اعلام نمیشود؟
وون معنویت را تلاش دائمی بشر برای پاسخگویی به چراهای زندگی تعریف کرده است، اما درواقع فقط ذهنی میتواند به این سؤالات پاسخ دهد که:
۱. مهارتش را در کودکی آموخته باشد؛
۲. آرام کردن هیجاناتش را بداند؛
۳. جسارت رویارویی و طرح «چرا» را داشته باشد؛
۴. به آنچه خود باور دارد عمل کند.
گاه این تصور غلط پیش میآید که، سیستم آموزشی خوب سیستمی است که پاسخ به این سؤالات را از پیش آماده داشته باشد و در اختیار دانشآموزان قرار دهد. به عبارتی بر اساس صلاح دیدهای قبلی، معنای زندگی را در اختیار کودک قرار دهد، اما لیپمن معتقد است که دانش ممکن است منتقل شود، مطالب ممکن است آموخته شوند، احساسات ممکن است درک شوند، اما معناها باید کشف شوند. هیچکس نمیتواند معانی را به فرد دیگر بدهد. تعریف هرکس از زندگی و مفاهیم وجودی او برخاسته از خرد است و فرد هرچه خردمندتر باشد امکان دستیابی به معنایی ژرفتر و متعالیتر را خواهد داشت.
گفته میشود هوش معنوی همان خرد است؛ آن خردی که عالیترین سطح دانایی بشر است و با تجهیز به آن میتوان امید داشت که برای خروج از بحرانها و معضلات کنونی جامعه بشری راهحلهای مناسبی میتوان عرضه کرد. درواقع، فرد با دستیابی به این خرد میتواند الگوهای فکری فرسوده و قدیمی خویش را شکسته و تغییر دهد یا آنها را دوباره از نو بسازد، زیرا تنها این خرد و ذهن انسان است که در توانمندکردن او مرزی نمیشناسد و به روایت زیستشناسان انسان دارای پیچیدهترین دستگاه عصبی است که هیچ الگوی ثابت و پیچیده از پیشساختهای بر رفتار وی چیره نیست.
محققان بسیاری مانند زوهر و مارشال، ولمن، ناسل، و کینگ بر نقش هوش معنوی در حل مسائل وجودی و یافتن معنا و هدف زندگی تأکید داشتهاند. بنابراین هوش معنوی داشتن رفتاری خردمندانه توأم با حس همدردی است، به گونهای که فرد بتواند آرامش درون و بیرونش را با وجود شرایط پیرامونش بخوبی حفظ کند. از این روست که میگویند خرد زندگی بر تعادل استوار است.
یکی از محققینی که سعی در معرفی هوش معنوی داشته است، رابرت ایمونز، استاد روانشناسی دانشگاه کالیفرنیا میباشد. او عقیده دارد تعابیر و معانی مختلف معنویت و مذهبیبودن سبب تمرکز تحقیقات بر روی معنای معنویت شده است. همزمان روندهای جدیدی در روانشناسی دین ظهور کرده است و به واسطه آنها اقداماتی اثر گذار ولی غیرمنسجم صورت گرفته است که به واسطه آنها باورها، تعهد و اعمال معنوی مرتبط با موفقیت در زندگی روزمره (برای مثال سلامت فیزیکی و روانی و نیز موفقیت در زندگی زناشویی) قلمداد میشوند. ایمونز عقیده دارد در چنین شرایطی وجود مفهومی که این پتانسیل را داشته باشد که ادبیات این موضوعات را یکپارچه کند، بسیار مهم است. او عقیده دارد این مفهوم هوش معنوی میباشد .
او معتقد است اگر معنویت را به عنوان مجموعهای از تواناییها و قابلیتها که افراد را در حل مشکلات و کسب اهداف خود توانمند میسازد تعریف کنیم، آنگاه میتوانیم امکان هوش بودن معنویت را نیز درنظرگرفته و بررسی کنیم .
بنابراین او هوش معنوی را متشکل از پنج جزء (توانایی) مختلف میداند. به نظر ایمونزحداقل پنج توانایی معرف هوش معنوی هستند. این پنج توانایی در اغلب فرهنگها مورد ستایش قرار گرفتهاند. برخی فرهنگها به این مهارتها اولویت بیشتری دادهاند. چیز مقدسی درباره این که این تواناییها پنج تا هستند وجود ندارد و هیچ ترتیب خاصی برای قرار گرفتن آنها وجود ندارد. افرادی که از هوش معنوی برخوردارند دارای ویژگیهایی هستند که عبارتند از:
1 - قابلیت تعالی فیزیکی و مادی : ظرفیت انسان برای ورود به سطوح نامتعارف و متعالی هوشیاری و نیز بالاتر رفتن یا فراتر رفتن از محدودیتهای عادی و جسمی
2 - توانایی ورود به سطح معنوی بالاتر : آگاهی از یک حقیقت غایی که ایجاد احساس یگانگی و وحدت میکند، در آن همه مرزها ناپدید میشوند و همه چیز در یک کل واحد یگانه میگردد.
3 - توانایی یافتن تقدس در فعالیتها رویدادها و روابط روزمره : تشخیص حضور الهی در فعالیتهای عادی. برای مثال ایمونز، چونگ و تهرانی (۱۹۹۸) نشان دادند که تلاشهای فردی روزمره را میتوان از طریق فرایند تقدیس به اموری معنوی تبدیل کرد.
4 - توانایی بکارگیری منابع معنوی برای حل مسائل زندگی : افرادی که ذاتا مذهبی هستند راحتتر میتوانند با استرسها برخورد کنند، این افراد بیش از سایرین در بحرانهای روحی و مشکلات معنایی برای یاد گرفتن مییابند و از طریق این مشکلات رشد میکنند.
5 - توانایی انجام رفتار فاضلانه : رفتارهای درست و پسندیدهای همچون بخشش، نشان دادن سخاوت، انسانیت، شفقت، و عشق ایثارگرانه و … که از زمانهای گذشته تاکنون پسندیده انگاشته شدهاند. ایمونز اظهار میدارد که خودکنترلی هسته اصلی تمام این رفتارهای فاضلانه است، و برای موفقیت در تمام حوزههای زندگی لازم است. و خودکنترلی نیز در مقابل هفت گناه کبیره قرار میگیرد که عبارتند از: شکمپرستی، تنبلی، غرور، خشم، حرص، شهوت، و حسد.
ایمونز عقیده دارد که شناسایی این پنج جزء اولین گام طراحی ساختار هوش معنوی است. این که این ویژگیها پنج تا هستند یا کمتر یا بیشتر هنوز قطعی نیست. اکنون در مراحل اولیه توسعه این مفهوم بکارگیری رویکرد مفهومی بسیار مناسبتر خواهد بود. (ایمونز، ۲۰۰۰، صص ۱۳-۹)
امونز (2000) هوش معنوی را شامل پنج مؤلفه دانست:
1- ظرفیت برای تعالی
2- توانایی برای تجربه حالت های هشیاری عمیق
3- توانایی برای خدایی كردن و تقدس بخشیدن به امور روزانه
4- توانایی برای سود بردن از منابع معنوی جهت حل مسائل
5- ظرفیت پرهیزگاری (تقوی داشتن) او عنوان می كند توانایی برای تجربه حالت های هشیاری عمیق و غیر معمول از ویژگی های مهم معنویت است.
ایمونز تلاش کرد معنویت را بر اساس تعریف گاردنر از هوش، در چارچوب هوش مطرح نماید. وي معتقد بود معنویت می تواند شکلی از هوش تلقی شود زیرا قادر به پیشبینی عملکرد و سازگاري فرد (مثلاً سلامتی بیشتر) بوده و همچنین می تواند قابلیت هایی را مطرح کند که افراد را قادر سازد تا به حل مسائل پرداخته و به اهدافشان دسترسی پیدا کنند. در حالی که گاردنر، ایمونز را مورد انتقاد قرار می دهد و معتقد است که باید از جنبه هاي عقلانی، حل مسئله و پردازش اطلاعات جدا کرد ( امرم ، 2005).
تعالی و كمال به معنای حركت به سوی اوج، مرزهای فراتر از جهان فیزیكی و آگاهی عمیق از خودمان است. همچنین عرفان آگاهی از واقعیت نمایی است، یك حس یگانگی و وحدت كه مرز تمام اشیاء و پدیده ها ناپدید می شود و یك كلیت واحد به وجود می آید. اگر كمال گرایی را به عنوان مؤلفه اصلی هوش معنوی در نظر بگیریم در قرآن كریم چنین آمده است «اای انسان، تو در حركت به سوی پروردگارت هستی و او را ملاقات خواهی كرد» (سوره انشقاق، آیه 6).
مؤلفه دیگر هوش معنوی تقدس بخشیدن به امور روزانه است، یعنی تمام اموری كه فرد انجام می دهد علاوه بر یك هدف اختصاصی یك هدف كلی و مقدس هم دارد، هنگامیكه یك عمل با هدفی مقدس صورت می پذیرد كیفیت متفاوتی دارد، مثلاً ماهونی و همكاران (1999) دریافتند هنگامی كه همسران به روابط خود جنبه مقدس می دهند رضایت زناشویی بالاتر و تعارضات كمتری دارند و بهتر می توانند مشكلات خود را حل و فصل كنند. در دیدگاه اسلام تأكید فراوانی در این خصوص شده است كه در هنگام شروع كار و انجام امور روزانه با نام خدا و برای رضای او انجام شود.
چهارمین مؤلفه هوش معنوی به رابطه دین و معنویت با مهارت های حل مسأله اشاره دارد، بسیاری از افراد در معنا بخشیدن به پدیده های مختلف زندگی كه ممكن است برای آنان سخت و دشوار باشد از باورهای دینی سود می برند و این مسأله می تواند تا حد زیادی به سازگاری آنان كمك كند، برای مثال پارگامنت (1997) عنوان می كند كه دین می تواند در كاهش اثرات منفی استرس های زندگی در افراد مؤثر باشد. پنجمین مؤلفه هوش معنوی صفات پرهیزگارانه است.