لودویگ بینزوانگر (Ludwig Binswanger) ( متولد 13 آوریل 1881 - فوت 5 فوریه 1966 ) روانپزشک سوئیسی و از پیشگامان درمان وجودی ( اگزیستانسیال ) است ، او یکی از اولین متخصصان بهداشتِ روان بود که بر ماهیت وجودی بحران در درمان تاکید کرد . والدین او رابرت یوهان بینزوانگر و برتا هاسنکلور بودند. پدربزرگ ِ پدری ِ لودویک، السیر بینزوانگر که اصالتاً از یهودیان ِ آلمان بود، در سال ۱۸۵۷ آسایشگاه روانی ِ کروزلینگن را تاسیس کرد. برادرِ پدربزرگ او، اوتو بینزوانگر، سِمتِ استادی ِ دانشگاه ِ ینا را برعهده داشت. بینزوانگر از ۱۹۱۱ تا ۱۹۵۶ مدیر یک آسایشگاه روانی در کروزلنژان سوئیس بود که توسط پدربزرگش تاسیس شده بود و بیماران معروفی در آن بستری بودند.

بینزوانگر در سال ۱۹۰۷ مدرک پزشکی خود را از دانشگاه زوریخ کسب کرد. در دوران تحصیل و نیز فعالیت حرفه ای، با بزرگان و چهره های شاخص در علم روانپزشکی همکاری داشت.
بینزوانگر علاوه بر یونگ، با فروید هم دیدار میکرد، و مهمان نوازی، شخصیت، نزاکت و ادب، سادگی و خوشفکر و باز بودن او را تحسین می کرد.

فروید و بینزوانگر با یکدیگر دوست شدند و تا آخر عمر این رابطه را حفظ کردند. فروید در سال ۱۹۱۲ بیماری دردناکِ بینزوانگر را تشخیص داد و در مقابل بینزوانگر هم در سال ۱۹۳۸ به فروید پیشنهاد کرد تا به کشورش، یعنی سوئیس پناهنده شود.
بینزوانگر به عضویت گروه فرویدی که در آن زمان یونگ سرپرست آن بود،در آمد اما در تمام عمر نتوانست روانکاوی را به عنوان گزینه ای جدی و حرفه ای بپذیرد و برای آن در تفکرات خود جایگاهی قائل باشد. مقاله ای که در سال ۱۹۲۱ با عنوان ِ روانکاوی و روانپزشکی ِ بالینی” منتشر کرد، شاهد خوبی بر این مدعاست. “

او بعدها از نحله ی روانشناسیِ اگزیستانسیال تاثیر پذیرفت و خصوصاً پس از جنگ جهانی اول و از طریق آشنایی با آثار بزرگان فلسفه مانند مارتین هایدگر و ادموند هوسرل و مارتین بوبر، در نهایت، رویکرد خاص و متمایز خود را در روانشناسی اگزیستانسیال و پدیدارشناسانه، متکامل کرد.
در فاصله ی سالهای ۱۹۱۱ تا ۱۹۵۶ بینزوانگر مدیریت آسایشگاه ِ کروزلینگن را برعهده داشت. او نخستین روانپزشکِ اگزیستانسیال به شمار می رود. و به واسطه ی کارهای او، روانشناسان بیشتر به واقعیت وجودی ِ بیماران خود متمرکز شدند.

لودویک بینزوانگر را به عنوان شاخص ترین چهره در میان روانشناسانی که رویکرد پدیدارشناختی داشتند میشناسند‌. او همچنین مبدع ِ مفاهیم ِ اصلی ِ نحله ای از روانشناسی، با عنوان روانشناسی اگزیستانسیال در اروپا و آمریکا محسوب می شود.

او معتقد بود بحران‌هایی که در روان‌درمانی ایجاد می‌شوند، معمولآً برای افراد درگیر، لحظه‌های تصمیم‌گیری مهمی هستند. اعتقاد او به آزادی انتخاب فرد در درمان تا آن‌جا پیش رفت که خودکشی یکی از بیمارانش به نام الن‌وست را که فکر می‌کرد مرگ معقول‌ترین چاره است، پذیرفت. وجودنگرها به پیروی از روش کی‌یرکگارد (Kierkegaard) فیلسوف دانمارکی، مایل‌ند با جنبه‌های از زندگی مواجه شوند که مخوف و در عین‌حال با معنی هستند.

بینزوانگر در ابتدا سعی کرده بود با تعبیر کردن تجربه بیماران طبق نظریه روان‌کاوی، در دیوانگی معنا بیابد. با این حال، بعد از این‌که رساله فلسفی هایدگر (Heidegger) با عنوان بودن و گذشت زمان [هستی و زمان] را خواند، در برخورد با بیماران، بیشر وجودی و پدیداری شد. رویکرد دیداری، بینزوانگر را قادر ساخت مستقیماً با تجربه بی واسطه بیماران روبه رو شد و معنای این پدیده ها را از زبان بیمار درک کند نه اینکه برای فهمیدن آنها به نظریه انتزاعی درمانگر متوسل شود.

بینزوانگر به‌کارگیری دیدگاه‌های وجودی خود را از آسایشگاه بلوو و کروگلینگر سوئیس آغاز کرد، جایی که در سال 1911 به عنوان مدیر ارشد پزشکی، جانشین پدرش شد. او بعد از گذراندن دوره انترنی تحت سرپرستی اوژن‌بلولر (Eugen Bleuler) روان‌پزشک مشهور، که مطالب زیادی را درباره نشانه‌های اسکیزوفرنی از او آموخت، به طور فزاینده‌ای به شناخت ساختار واقعی افرادی که به آسیب روانی مبتلا بودند، علاقه‌مند شد. او تا زمان بازنشستگی به سال 1956 و مرگش 1966 در سن 85 سالگی به کار خود ادامه داد.

لودویگ بیزوانگر تحلیل گر وجودی که بر ابعاد ذهنی و معنوی وجود انسان تأکید می کرد. او با ارائه مدل کل نگری در مورد self ، به رابطه بین شخص و محیط او می پردازد. او برای بررسی کردن ویژگی های مهم خود، از جمله انتخاب، آزادی، و دلسوزی و اهمیت دادن، از روش پدیدار شناختی استفاده کرد. او رویکرد وجودی خود را عمدتا بر عقاید هایدگر استوار کرد و نظر هایدگر را در مورد اینکه ما "به این دنیا افکنده شده ایم " پذیرفت . با این حال به اعتقاد بینزوانگر، این"افکنده شدن" مارا از قید مسئولیت انتخاب های خود و برنامه ریزی برای آینده خلاص نمی کند.

یکی از تعابیر ِ ابداعی ِ بینزوانگر در حیطه ی روانکاوی، واژه ی دازاین کاوی (daseinsanalysis) است. درواقع نیت او از وضع و به کاربردن ِ این تعبیر، اشاره به این واقعیت است که انسانها در برابر هر تجربه ای باز و گشوده هستند.
بنابراین روان انسان ِ بیمار یک ماهیت ِ منزوی نیست که قابل تقلیل به فرآیندهای خاصی در خود باشد. میتوان رفتار فرد را به واسطه ی محیطی که در آن زیست میکند و تلقی و برداشت او از این محیط، توضیح داد. در مکتب روانکاوی افراد زیادی یافت نمیشوند که مثل فروید و بینزوانگر به هم نزدیک بوده باشند.

اگرچه فروید و بینزوانگر افکار و نظریات مختلفی دارند اما یکدیگر را بخاطر فعالیتهای ارزشمندشان، تحسین کرده اند. آنها اغلب با هم مکاتبه و نامه نگاری میکردند و حتی در دوران جنگ جنگ جهانی اول فروید به بینزوانگر پیشنهاد داد تا در کشورش پناهنده شود. هردوی آنها فعالیتهای ارزشمندی که در حیطه ی روانکاوی انجام دادند، و این حوزه را غنی و پربار نمودند.
بینزوانگر از منظر روانکاوی به انسان نگاه نمیکرد چون او بر این باور بود که روانکاو تنها به جوانب ِ پاتولوژیکال انسان توجه میکند. و در نتیجه ی تلاشهای بینزوانگر روانکاوان و درمانگران به واقعیت وجودی انسان و شرایط و محیط زندگی او پرداختند.
در سال ۱۹۵۶ بینزوانگر موفق شد که مدال افتخارِ جایزه ی کرائپلین را بدست آورد، این مدال بالاترین جایزه در علم روانپزشکی محسوب میشود. و درنتیجه همه ی اطرافیانش او را تحسین و تمجید کردند. از میان هنرمندان،موسیقی دانها، شعرا و نویسندگان و فلاسفه، افراد شخاص و برجسته ای همچون ارتگایی گاست،مارتین بوبر و نیز هایدگر با او طرح دوستی ریختند.

همانطور که پیشتر گفتیم بینزوانگر در فاصله ی سالهای ۱۹۱۱ تا ۱۹۵۷ مدیریت بخش پزشکی ِ آسایشگاه ِ بلوو را در شهرستان کروزلینگن برعهده داشت. این همان کلینیکی بود که پدربزرگ او تاسیس کرده و شهرتی جهانی بدست آورده بود. بینزوانگر در این آسایشگاه علاوه بر کارهای معمول، یکسری نوآوری های درمانی هم انجام میداد. از این رو خیلیها او را نخستین پزشکی میدانستند که رواندرمانی را با فلسفه ی اگزیستانسیال و پدیدارشناسی پیوند داده است. او در رویکرد الحاقی خود در روانپزشکی اگزیستانسیال، گزاره های زیر را اصل موضوع قلمداد میکرد:

-استفاده از رویکردی انسانشناسانه برای فهم رفتار بیمار
-بهره گیری از نظریه ی فلسفی هوسرل، جهان ِ حیاتمند، برای فهم ِ عمیق ِ تجارب ِ بیمار
-فهم بیماری روان نه به عنوان ِ یک موجودیت جداافتاده و منزوی. در این رویکرد بیماری روانی و روند آن هرگز به روانِ فرد تقلیل نمی یابد. و نکته ی مهم این است که باید پیوندهای اساسی که بیمار درصدد ایجاد آنهاست، مهم تلقی شده و دال و شاهدی بر وضعیت وجوی او درنظر گرفته شوند.
-برای درک پاتولوژی، باید جوانب مختلف آن را بررسی کرد. به عنوان مثال باید سبک و شیوه ی تجربیات فرد از واقعیت را درک کرد و دانست که وی چگونه واقعیت را به لحاظ جسمانی و عاطفی درک و دریافت میکند. علاوه بر این، باید روابط اجتماعی ِ بیمار را هم به طور دقیق بررسی کرد.

کارهای مشترک مدارد باس و لودویگ بینزاوانگر

" موسسه رووان درمانی و روان تنی " توسط روانپزشک سوئیسی، مدارد باس (1990-1903) تاسیس شد. وی از سال 1947 تا زمان مرگش در سال 1976 میلادی با هایدگر همکاری داشت. باس یک رویکرد فلسفی به روانپزشکی به نام تحلیل دازاین را توسعه داد. نام این رویکرد توسط لودویگ بینزاوانگر (1968-1881) ارائه شد که همکار فروید بود. او اولین کسی بود که تفکر هایدگر را برای روانپزشکی و روانکاوی به کاربرد.

کتاب کاندرا بر روی بینش های بالینی و نظری که قبلا توسط بینزوانگر و باس توسعه داده شده بود، تمرکز دارد. بینزوانگر و باس با فروید و هایدگر آشنا شدند. ابتدا بینزوانگردر سال 1907 فروید را ملاقات کرد و دیدارهای شخصی و مکاتبات فراگیرآنها تا مرگ فروید در سال 1939 ادامه یافت. با اینکه بینزوانگر یکی از منتقدان جدی روانکاوی بود که با فروید روابطش را قطع نکرد؛ او همچنین در طول دوران حرفه ای خود عضو فدراسیون بین المللی روانکاوی شد. باس، نسل جوانتر از بینزوانگر، در سال 1925 با فروید در وین شروع به کار کرد. او کار خود را با کارن هورنای در برلین، جایی که او روانکاوی را در انجا آموخت، پایان داد.

بینزوانگر و باس با کلینیک (Burgholzli) ارتباط داشتند و زیر نظر مدیران آنجا “اویگن بلویر” آموزش دیدند. Burgholzli” “یکی از اولین کلینیک های دانشگاهی بود که روانکاوی را در محیط روانپزشکی بکارگرفت. مدیریت این کلینیک بعد از بلویر به بینزوانگر پیشنهاد شد. اما او ترجیح داد که مسئول آسایشگاه بلوو در کروس لنجین باقی بماند.

باس، استاد تمام رشته ی پزشکی در دانشگاه زوریخ شد و همچنین در Burgholzli فعالیت می کرد. بینزوانگر و باس در ابتدا مجذوب اندیشه های فروید درباره ی رفتار انسان شدند اما قادر به پذیرش مبنای جبرگرا و ناتورالیسمی آن نبودند.

بینزوانگر ابتدا به پدیدارشناسی هوسرل روی آورد. سپس مجذوب شاهکار هایدگر به نام “هستی و زمان” (1927) شد تا بتواند یک مبنایی که کمتر ناتورالیسمی است را برای روانپزشکی و روانکاوی در نظر گیرد. در حالیکه روانپزشکی روز انسان را از لحاظ فرآیندها، عملکردها یا رخدادهایی با علیت های ناتورالیستی درک کرده بود، بنیزوانگر تلاش کرد تا بنیاد “انسان شناسی” را پی ریزی کند. او می خواست انسان را به عنوان یک ” کل ” در نظر بگیرد. بینزوانگر مطالعات اگزیستانسیالیسمی خود را با حمایت های اولیه ی هایدگر انجام داد (فرای، 1999). او در درجه اول به تحلیل هایدگر درباره اگزیستانس علاقه مند بود. هایدگر در کتاب ” هستی و زمان” خواستار معنای واقعی اگزیستانس است.

از روانکاوی تا تحلیل دازاین: دازاین از دیدگاه هایدگر

هایدگر به انسان اشاره می کند که معنای اگزیستانس را به عنوان” دازاین” مورد سؤال قرار می دهد. دازاین به معنای واقعی کلمه “آنجا هستن” ترجمه می شود اما به عنوان یک اصطلاح آلمانی حفظ می شود، زیرا معادل انگلیسی که معنای آن را به درستی بیان کند، وجود ندارد. هایدگر استدلال می کند که دازاین نه مستقل و نه بی نیاز است اما همیشه باید بودن در جهان شناخته شود. دازاین به عنوان “بودن در جهان” شناخته می شود. گرچه اصطلاحات مورد استفاده ی هايدگر قطعا باعث بازخوردهایی از سوی خوانندگانی که از موضوعات تحليل های معاصر دور هستند، خواهد شد اما آنچه كه او می گويد در حقیقت بسيار شبيه به رويكرد بين فردی و ارتباطی است.

از نظر هایدگر وجود انسان هرگز نمی تواند به عنوان یک فرد تنها درک شود. بدین ترتیب او نظر دکارت در مورد اینکه یک سوبجکت (subject) خودبسنده درمقابل جهان پایدار ابژه قرار می گیرد را نمی پذیرد. او به جای اینکه خود را جدا از جهان ببیند، استدلال می کند که در جهان بودن قطعأ به معنای دازاین است. به عبارت دیگر، انسان تنها می تواند در درون محدوده ی گسترده ای که در آن وجود دارد، درک شود.

مفهوم جهان از نظر هایدگر یعنی ماتریس روابطی که معنای دازاین در آن وجود دارد. ابزارهای مفهمومی جهت درک و توصیف وجود انسان را فراهم می آورد. بینزوانگر (1949) می نوسید: “هایدگر با نشان دان شالوده ی اصلی ساختار دازاین این امکان را برای روانپزشکان فراهم می کند؛ تا بتوانند از طریق این اصول، جدا از تعصبات نظریه های علمی، پدیده هایی که در محتوا و زمینه ی کاملأ پدیدارشناسانه قرار گرفته اند را شناسایی و توصیف کنند.”

جهان های سه گانه بینزوانگر

هدف بینزوانگر به کاربردن مفاهیمی چون “جهان” و “دازاین” برای موارد بالینی است تا روش مناسب تری برای تفسیر رفتار انسان فراهم کند. بعد از هایدگر، بینزوانگر در اوایل دهه ی 1940 اصطلاح “تحلیل دازاین” را برای توصیف کار او مورد استفاده قرارداد. با توجه به تفسیر بینزوانگر مفهوم “در جهان بودن” به این معنا دلالت دارد که: ما از جهان جدا نیستیم یا ایگو های سرپوشیده نیستیم، بلکه همیشه در ارتباط با دیگر انسان ها و جهان اطراف خود هستیم. بنابراین، او بزرگترین مفهوم هستی شناسانه جهان هایدگر را بسط می دهد تا افقی باشد که در آن انسان ها زندگی کنند. در نتیجه از طریق آن خود را درک کنند.

بینزوانگر سه حالت همزمان از در جهان بودن را به رسمیت شناخت:

  • جهان پیرامون (umwelt): محیطی که فرد در آن وجود دارد.
  • دنیای مشترک با دیگران (mitwelt): جهان ارتباطات اجتماعی.
  • جهان خویش (eigenwelt): جهان خصوصی خود.

بر این اساس این سه حالت طرح جهانی با هم یک زمینه ی کلی معنایی که فرد در آن وجود دارد، را تشکیل می دهند. برای بینزوانگر هدف اصلی تحلیل دازاین دستیابی به دانش و شرح عملی از طرح های جهانی (طرح جهان) است. بدین معنی است که چگونه بیماران به مردم و محیط اجتماعی اطرافشان مربوط می شوند؛ بدین ترتیب برای این است که درک کنیم چگونه بیماران دنیایی که در آن وجود دارند را شکل می دهند.

دازاین آنالیز

بر این اساس، بینزوانگر (1944) “تلاش های علمی بسیار متفاوت” ، ” تحلیل دازاین و روانکاوی” را متمایز می کند: یکی از این تلاش ها پديدارشناسانه است (دازاین آنالیز). دازاین آنالیز خود را به محتوای پدیداری هر بیان کلامی، هر حالتی از عمل، هر گونه نگرش اختصاص داده است. برای درک آن ازطریق حالت های اساسی بشری قبل از تفکیک بدن، روح و ذهن و از طریق آگاهی و ناخودآگاه تلاش می کند. و دیگر [روانکاوی] یک علم طبیعی عینی است که بر اساس نظر فروید خود را پدیده ای وابسته به “تلاش های فرض شده منطقی” می داند و محتوای کلامی نه با توجه به طرح جهانی که در آن ظاهر می شود، بلکه با توجه به این اشتیاق یا غریزه طبیعی بیان می شود و بنابراین وجود انسان را به سطح مفهومی وجود طبیعت می رساند.

بینز وانگر تجربیات بیمار را از لحاظ درونی یا ذهنی تفسیر نمی کند؛ بلکه او می گوید که پدیده های بالینی تنها در حوزه ی اجتماعی درک می شوند. این گفته شبیه به گفته ی سالیوان (953) است که در ابتدا تصریح کرد که بیماری روحی یک مشکل خاص “اید” و سوپر ایگونیست بلکه مشکل رابطه انسان با واقعیت است. برای بینزوانگر و سالیوان به طور یکسان، “خود” باید به عنوان یک موجود در یک زمینه بین فردی درک شود. آنها دیدگاه های بین فردی خود را تقریبا همان زمان توسعه دادند. نوشته های بینزوانگر پیشنهادی به هایدگر ارائه داد.

دستاوردها و نظریات لودویک بینزوانگر

بینزوانگر پیشگام ِ روانشناسی اگزیستانسیال است. به واسطه ی کارهای ارزشمند وی، میتوان پیچیدگیهای وجود انسان را بهتر درک کرد و به زمینه های بالینی ارتباط داد.

او قریب به صد مقاله، کتاب،گزارش، و نقد روانکاوی نوشت. یکی از آثار معروف وی ” سه عنصر اساسی ِ نظریاتِ علمی ِ فروید” است که در سال ۱۹۲۱ منتشر شد.
بینزوانگر معتقد بود که روانکاوی باید پیشرفت کند و از مرزهای فعلی فراتر رود. او متدلوژی روانکاویِ آن زمان را کارساز نمیدانست و در عوض اصول و مبانی ِ پدیدارشناسی هوسرل و هرمنوتیک دیلتای را مناسب قلمداد میکرد.
در دیدگاه خاص و منحصر به فرد بینزوانگر هر فردی آزاد است تا نوع زیست و زندگی خود را بسازد. برخی از افراد درصدد برمی آیند تا زندگی خود را وقف هنر کنند، بعضی دیگر به تجارت و عده ای هم در زندگی خود، راه و رسمِ کمک به همنوعان را برمیگزینند. وجود و هستی، موجود را متعالی میکند و هر سوژه ای آزاد و رهاست تا مسیر ِ برگزیده ی خود را در پیش بگیرد. بینزوانگر سه نوع زیست ِ منحصر به فرد را هم تعریف میکند:

-umwelt یا جهان اطراف ما. به عبارت دیگر ارتباطی که همه ی موجودات زنده با محیط خود دارند.

Mitwelt یا موجود زنده در ارتباط با جهان. در اینجا مقصود بینزوانگر ارتباطاتی است که افراد در میان خودشان و با هم ایجاد میکنند

-eigenwelt یا جهان فرد، که به دنیای سابجکتیو هر فرد و تجارب خصوصی و شخصی وی مربوط است.

عشق، این حقیقت ِ دگرگون ساز

یکی از مفاهیم بسیار جالبی که بینزوانگر مطرح کرده، بودن-ورای-جهان است. مقصود او از این تعبیر اشاره به این حقیقت است که حسی که فرد از شرایط زیست خود دارد، به خودِ وی بستگی دارد و میتواند وضعیتِ زیسته ی خود را تغییر دهد.

بعلاوه، بر اساس رویکرد اگزیستانسیال بینزوانگر، یکی از ویژگیهای اصلی ِ انسانها توانایی آنها برای رسیدن به تعالی و فراتر رفتن از خود و تغییر و تحول است. و چنین تحولات و دگرگونیهایی تنها با داشتن انگیزه و بدون تردید و شک محقق میشوند و باید گفت که عشق یکی از بزرگترین انگیزه های وجودی در زندگی ِ هر انسانی میتواند باشد.

این جنبه از وجود میتواند سبب شود تا انسان واقعیتِ بهتر و تازه تری را تجربه نماید. تبادل عشق همیشه در زندگی مهم و اساسی است و باید آن را در ارتباط با جهان و همنوعان به کار گرفت.

لودویک بینزوانگر سال ۱۹۶۶ در شهر کروزلینگن، همانجایی که به دنیا آمده بود، و در سن ۷۵ سالگی، دار فانی را وداع گفت.

بینزوانگر و تحلیل اگزیستانسیال

رویکرد تحلیلی و اگزیستانسیالیستی بینزوانگر از بستر ِ علم روانپزشکی در قرن ۱۹ و ۲۰ برمیخیزد، در وضعیتی که علوم روانپزشکی و روانشناسی با پیش نهادنِ مدلهای تئوریک و چندوجهی پا به پای یکدیگر در حال گسترش و پیشرفت بودند. از جمله ی این مدلها و نظریات، میتوان به تئوری ِ درون نگری ِ ویلهلم ونت و نیز مدلهای رفتاری تا شکوفایی مدلهای شناختی-رفتاری و تحلیل تجربیات انسان از این منظر و حتی نگاه پدیدارشناسانه به مقوله ی انسان اشاره کرد. پدیدارشناسی تجربیات انسان را به صورت مستقیم هدف قرار میدهد و آن را وضعیت ِ زیسته ی سوژه ی انسانی قلمداد میکند؛ تجربه ای که سوژه هم ناظر ِ آن و هم بخشی از آن به شمار می رود.
اساس پدیدارشناسی ساختار آگاهی انسان و مواجهه ی سوژه با واقعیت جهان به صورت پدیدارهایی ست که محتوای این آگاهی قرار میگیرند و هر فرد محتوا و گنجیده ی منحصر به فردی در فضای آگاهی ِ خود برای آن دارد و نتیجتاً وجود خود و هستی را در “کلیتی” ادراک میکند که میتوان از آن با عنوان کنشگری ِ هالیستیک یا کل نگرانه یاد کرد.

لودیگ بینزوانگر:.

• تأکید بر آزادی بر انتخاب

• روبرو شدن با جنبه های تاریک زندگی اما دارای معنا

• تلاش برای درک ساختار واقعی هستی بیماران.

گشودگی به فلسفه

بینزوانگر دوست نزدیک فروید و یونگ بود. و تز دکترای خود را زیر نظر یونگ نوشت. او آموزشهای کلاسیک روانپزشکی را پشت سر گذاشته بود که روانکاوی جزء اصول اولیه ی آن به حساب می آمد. از این نظراطلاعات و دانش او در زمینه ی روانکاوی بسیار گسترده بود و حتی آموزش و تعلیم این مباحث درسوئیس ِ آن زمان، خود نوعی پیشگام بودن به حساب می آمد.
با اینحال، بینزوانگر احساس میکرد که روانکاوی مجموعه ای اشباع شده از مفاهیم بیولوژیک و جنسی است و لازم است به فلسفه روی آورد و در اصلاح خود با مفاهیم فلسفی بکوشد.
بنابراین بینزوانگر ترجیح داد که پارادایم پدیدارشناختی را برای بررسی وجود انسان انتخاب کند و نحله ای اگزیستانسیالیستی در روانکاوی و روانشناسی پایه ریزی نماید تا علم روانپزشکی رویکردی عمیق تر به وجود و هستی انسان داشته باشد.

تاریخمندی وجود انسان

اگر برای فهم انسان از منظر اگزیستانسیالیستی نگاه کنیم، او را بافته و جوش خورده با وضع و واقعیت ِ فرهنگی و تاریخی خود میبینیم. هر انسانی مجموعه ای انبوه از تجارب ِ زیسته است و این تجربیات به او در فهم و درک زندگی و جهان یاری میرسانند. بدون تجارب زیسته، انسان دچار پاتولوژی میشود. این پدیده مفهوم یادگیری را تعالی میبخشد و به انسان اجازه میدهد تا در اقیانوس هستی غوطه ور شده و از آن بهره مند گردد.

تجربه، کلید معرفت

در دوران بینزوانگر، علم روانپزشکی متکی به متد بالینی بود تا از این رهگذر فرضیات و تئوریهای مطلوبی از آن بدست آید. بنابراین تشخیص در علم روانپزشکی محدود به ارزیابی ِ سوژه ی بیمار بود و رنج بیمار می بایست در چهارچوب های کلی (و نه خیلی تفسیرگونه) از روان نژندی یا سایکوز قرار میگرفت و نتیجتاً بیمار به نحوه ی زیستی که در جهان داشت خلاصه و فروکاسته میشد. بینزوانگر تصمیم گرفت تا با این رویکرد مقابله کند و از آنجا که متاثر از جریانهایی نوظهور همچون پدیدارشناسی ِبود به طرفداری از نوعی رویکرد هالیستیک و کل گرایانه پرداخت.
نتیجتاً او به رویکردی منحصر به فرد و یکپارچه دست یافت که متمایز از جریان غالب آن روزگار در علم روانپزشکی به شمار میرفت و زمینه ی اصلی اش پاتولوژی ِ بیماران روانی محسوب میشد.
هستی فقط بودن-در-جهان نیست، بلکه بودن-در-جهان-با-دیگران است
در نظر بینزوانگر مفهوم دازاین ( که واژه ای با ریشه های ژرمانیک است و تحت اللفظی به صورت ِ آنجا-بودگی یا بودن-در-آنجا بازگردانی و ترجمه شده است) باید به درستی ترجمه شود شود تا معنای اگزیستانسیال و حقیقی ِ خود را بدست آورَد. اگرچه هر انسانی در زمان و مکان ِ زیستِ خود فعالانه دست اندر کار است و ناگزیر فردیت خود را حس و احساس میکند، اما وجود و هستی ِ او بدون ارتباط گرفتن با دیگر انسانها قابل درک نخواهد بود.
بینزوانگر انسان را واقعیتی متمایز و جداافتاده میداند که به میزانی که خود را در برابر دیگران باز و گشوده میسازد، میتواند از انزوا و تک افتادگی ِ خود فراتر رود و همین امر، فرآیند ِ درمان او را معنادار کرده و میان او به عنوان بیمار و درمانگرش رابطه ای اصیل ایجاد می کند. وقتی این دو انسان و به واقع این دو جهان با یکدیگر ارتباط میگیرند، ناب ترین و خالص ترین ساحت ِ وجود ظهور میکند و معنایی فرح انگیزتر به واقعیت ِ هریک و فضای زیست ِ آنها میبخشد.
بنابراین انسان جزیی از جهان و زندگی است و در آن و با آن فهمیده میشود. سوژه و ابژه به هم جوش خورده و پیوند دارند و به عبارت دیگر، ناظر و منظر یکی و نادوگانه هستند. این نادوگانگی همان وجود یا هستی نام دارد. بنابراین امور دنیوی و محتمل، که فرد به واسطه ی آنها فردیت خود را شکل میدهد، پایه و اساس چیستی او هستند، یعنی فراتر از انتزاعیاتی که مبنای روانکاوی ِ دوران بینزوانگر قلمداد میشدند.

رابطه ی درمانی به مثابه ی افق ِ مواجهه

افق دیدار و مواجهه جایی است که جهان دو انسان با هم تلاقی میکند و درهم می آمیزد، دو انسانی که گوش سپار ِ یکدیگرند و بررسیِ این تلاقی رویکرد پدیدارشناسانه را طلب میکند. تنها با چنین رویکرد و سیاقی، میتوان بیمار را محترم شمرد و سرگذشت و وقایعی را که تجربه کرده، بازسازی نمود و در نهایت آموخت که هر انسانی خود به تنهایی یک جهان است و ساکن آن جهان می باشد. این اسلوبِ درمانگرایانه با دیدگاه ِ معمول در روانپزشکی مغایرت دارد و حتی نقطه ی مقابل آن است. چون در علم روانپزشکی کلاسیک، پیچیدگیهای وجود انسان به تعابیری تکنیکی فروکاسته شده و از آن الگوهای قابل پیش بینی و مشخص و ضابطه مند بیرون کشیده میشود
اما با رویکرد اگزیستانسیال بینزوانگر در روانپزشکی و روانشناسی افق های بیشتری میان مراجع و درمانگر پدیدار میشود و درمانگر به نوبه ی خود فهمی جامع تر از شرایط بیمار و تجاربی که وی از سر گذرانده به دست خواهد آورد.