ماشین رفتار در تئوری انتخاب

تعریف گلاسر از رفتار در حدی با تعریف عمومی متعارف از رفتار فاصله دارد که گلاسر ترجیح می‌دهد برای ایجاد تمایز با معنای متعارف، آن را «Total Behavior» یا رفتار کلی بنامد. او برای اینکه تصویری را که از «رفتار» در ذهن دارد، شفاف‌تر کند از استعاره‌ای به نام «ماشین رفتار» استفاده می‌کند.

گلاسر رفتار کلی ( Total Behavior ) را شامل چهار بخش می‌داند که هر یک از آنها یکی از چهار چرخ ماشین رفتار را تشکیل می‌دهند:

– فکر ( Thinking ) : تحلیل کردن، استدلال کردن، خیال‌پردازی و …

– عمل ( Acting ) : راه رفتن، خندیدن، فریاد زدن، حرف زدن

– فیزیولوژی ( Physiology ) : عرق ریختن، لرزش بدن، سردرد و …

– احساس ( Feeling ) : غم، شادی، ناامیدی و …

ما معمولاً رفتار کلی را با عمل یکسان فرض می‌کنیم و آن را محدود به عمل می‌دانیم. به عنوان مثال می‌گوییم: «چون افسرده بودم، مدتی جواب تلفن دوستانم را ندادم». انگار که افسردگی خارج از انتخاب و اختیار من بوده و حالا که در این شرایط قرار داشته‌ام، رفتاری که از خودم نشان دادم، قطع موقت ارتباط با دوستان بوده است.

اما گلاسر «افسرده بودن» را هم مانند «قطع کردن ارتباط» بخشی از رفتار می‌داند. شاید اگر گلاسر می‌خواست گرامر و زبان خاص خودش را انتخاب کند، می‌گفت: « تصمیم گرفتم افسردگی کنم و ارتباطم را با دیگران قطع کنم! ».

در ماشین رفتار ، مانند هر ماشین دیگری ، چرخ های جلو عموما هم راستا هستند و نمی توانند اختلاف زاویه زیادی باهم داشته باشند . چرخ های عقب هم موازی هم هستند و در انتخاب مسیر حرکت ، تابع چرخ های جلو خواهند بود . این برخلاف نگاه عادی ما به رفتار است . ما معمولا فیزیولوژی و احساس را مستقل از رفتار می دانیم و حتی خیلی وقت ها منشاء رفتار می دانیم .

ویلیام گلاسر معتقد است که همه رفتارهای ما برای اهداف مشخصی انجام می شوند . حتی اگر خودمان در آن لحظه ندانیم که آن هدف چه بوده است .

در تئوری انتخاب سازمان روانی انسان به ماشینی تشبیه می شود که چهار چرخ دارد ، هر کدام از این چرخ ها نمایانگر مولفه های رفتاری ما هستند . ابتدا دو چرخ جلو یعنی « فکر » و « عمل کردن » که تحت کنترل مستقیم ما هستند . سپس دو چرخ عقب یعنی « فیزیولوژی » و « احساس » که ما بر آنها تاثیر غیر مستقیم داریم . نیروی پیش ران این ماشین توسط 5 نیاز اساسی آن تامین شده و هدایت آن توسط دنیای مطلوب ما صورت می گیرد .

نیازهای ماشین رفتار

ما انسان ها ، نیازهای مشخصی داریم که در هر لحظه با تمام آنچه در اختیار داریم ( دانش ، مهارت ، زمان ، پول ، اعتبار و ... ) می کوشیم که آنها را تامین کنیم.

ویلیام گلاسر در نظریه خود نیازهای اصلی انسانها را به ۵ گروه تقسیم می کند:

1– تلاش برای زنده ماندن ( تلاش برای بقاء )

2– دوست داشتن، رابطه با دیگران و حس تعلق

3– قدرت

4– آزادی و اختیار

5– لذت و خوشی ( تفریح و خوشی )

بر خلاف مازلو که معتقد بود نیازها «سلسله مراتب» دارند و تا یکی از آنها اشباع نشود، نیاز دیگر در وجود ما سر بر نمی دارد، گلاسر معتقد است که اولویت نیازها برای هر کسی متفاوت است. هستند کسانی که برای عشق خود، از جان میگذرند (اولویت نیاز ارتباطی به نیاز زنده ماندن) و هستند کسانی که برای به دست آوردن قدرت نزدیکان خویش را به قتل میرسانند (اولویت داشتن نیاز به قدرت در مقایسه با نیازهای ارتباطی).

این نیازها و اولویتهای آنان، ریشه انتخابهای مهم زندگی ما را تشکیل می دهند.

هر رفتاری که از ما سر بزند حداقل یکی از نیازهای اساسی ما را ارضا می کند یا حداقل به این قصد انجام می گیرد .

گلاسر ، نیازهای هر انسانی را به « موتور محرک » این ماشین تشبیه می کند . نهایتا این نیازهای ما هستند که ماشین رفتار ما را حرکت می دهند . اگر نیازها نباشند ، این ماشین یک کابین خالی بدون موتور است که یا حرکت نمی کند و یا حرکتش ، تابع شیب زمین است .

نیازهای ما ریشه در ژن هایمان دارند . ژن ها تعیین می کنند چه نیازی را با چه شدتی داشته باشیم . اما چگونگی برآورردن این نیازها در ژن ها ثبت نشده است . رفتارهایی که افراد برای ارضای این نیازها از خودشان نشان می دهند تفاوت های زیادی دارند . کسی ممکن است در فریب دادن دیگران ، احساس قدرت را تجربه کند و دیگری ممکن است در فریب ندادن دیگران ، در زمانی که فرصت و شرایط مهیاست ، احساس قدرت را تجربه کند .

ما انسان ها مسیر زندگی را در شرایط یکسان و به شیوه یکسان طی نکرده ایم . تجربه های ما در طول زندگی ، آموخته های ما از والدین و جامعه و کتاب ها و دوستان ، فکرها و تحلیل های خودمان ، همه و همه کمک می کنند که هر یک از ما ، به شیوه خودش ، نحوه ارضای این نیازها را یاد بگیرد .

خواسته ها در ماشین رفتار

خواسته ها از نیازهای ما نشات می گیرند . درس خواندن یا کار کردن خواسته هایی است که ما انتخاب می کنیم . خواسته ها مجرایی هستند که ما نیازهایمان را به واسطه آنها می شناسیم . هر انسانی به دنبال یک سری خواسته های مختص خود است . هر فرد همین طور که رشد می کند و بزرگ می شود در تعاملش با خانواده و فرهنگ ، برای برآورده کردن نیازهایش ، خواسته های منحصر به خود را پرورش می دهد .

مثلا با چه کسانی کار کنم و با چه کسانی کار نکنم ، خواسته ایست که براساس نیازهای اساسی من قابل گزینش است . اگر خواسته های درستی انتخاب کنیم که ما را در رسیدن به نیازهای اساسی مان کمک کنند ، آن زمان است که رضایت از زندگی محقق می شود .

دنیای کیفی یا دنیای مطلوب

ویلیام گلاسر،‌ برای اینکه کمک کند سهم کنترل در رابطه‌های ما کاهش پیدا کند، اصطلاح جدیدی را در تئوری انتخاب مطرح می‌کند: دنیای کیفی یا Quality World

دنیای کیفی عبارت است از تصاویر ذهنی و ایده آل ها و باور‌ها و اشیاء و اماکن و حتی توقعاتی که ما از روابط، اتفاقات، اشیا و افراد در ذهن خود داریم و می سازیم. تمام انسان ها و اشیاء و موقعیت های جغرافیایی و هر آنچه که در مسیر زندگی ، به ما کمک کرده که نیازهایمان را ارضا و تامین کنیم ، در دنیای کیفی ما قرار می گیرد و همین دنیای کیفی ، معیار تصمیم گیری های ما خواهد بود .

دنیای کیفی همان تصاویر ذهنی فرد از آرمان شهر یا مدینه فاضله شخصی است که سه بخش دارد :

1- انسان های دوست داشتنی : اولین مولفه در دنیای مطلوب ( کیفی ) ، افراد و آدم ها هستند . این ها افرادی هستند که بودن با آنها باعث برآوردن یک یا چند نیاز ما می شوند . مهمترین شخص در دایره افراد دنیای مطلوب عموما مادر است . چرا که از لحظه تولد در کنار کودک است و به نیازهایش رسیدگی می کند . او را سیر می کند ، به او عشق می دهد ، به او احساس ارزشمندی می دهد و با او بازی می کند . اعضای خانواده ، دوستان ، فرزندان ، برخی معلمان و هر کسی که یک یا چند نیاز ما را برآورده کند در دنیای مطلوب مان جای می گیرد .

2- اشیاء دوست داشتنی : مولفه دوم اشیاء و چیزهایی هستند که ما فکر می کنیم با بدست آوردنشان احساس خوشایندی خواهیم داشت . برای مثال فکر می کنیم اگر فلان ماشین ، یا فلان خانه ، شغل ، تحصیلات را داشته باشیم ، احساس خوشبختی می کنیم .

3- عقاید و تجارب دوست داشتنی : مولفه سوم تجارب و عقاید ما هستند . باورهایی که فکر می کنیم اگر در زندگی براساس آنها زندگی کنیم احساس خوبی خواهیم داشت . این باورها می توانند باورهای علمی یا مذهبی یا ارزش های اخلاقی باشند .

در مدینه فاضله هر فرد ، انسان ها مهم ترین عنصر محسوب می شوند . از این جهت است که نارضایتی در روابط بین فردی در کانون تمرکز درمان قرار می گیرد . زیربنای شکل گیری دنیای مطلوب ، روابط خوب انسانی است .

اگر من در افسردگی ، بسیاری از نیازهای خودم را تامین شده ببینم ، احتمالا افسردگی را در بخشی از دنیای کیفی خود ، قرار خواهم داد . اما فرد دیگری ممکن است در شاد بودن و انرژی داشتن و امید و حرکت ، ارضضای نیازهای خود را تجربه کند . به احتمال زیاد ، در دنیای کیفی او ، شاد بودن و امید داشتن از جایگاه ویژه ای برخوردار است .

دنیای کیفی،‌ پس از تولد به تدریج در ذهن ما شکل می‌گیرد و رشد می‌کند. طبیعی است که رویدادهای تلخ و شیرین و احساساتی که ما در زندگی تجربه می‌کنیم، دائماً شکل این دنیا را تغییر داده و اصلاح می‌کند. طبیعی است که دنیای کیفی هر یک از ما، با دیگران فرق دارد. اگر من در خانواده‌ای بزرگ شوم که «مساوی بودن درآمد همه‌ی خانواده‌ها» به عنوان یک باور و ارزش در آن مطرح باشد، ممکن است در سنین کودکی، این نوع برابری، در دنیای کیفی من، به عنوان یک باور برای خودش جایگاهی پیدا کند.

در یک خانواده‌، ممکن است شغل و تحصیلات بخشی از دنیای کیفی کودکان باشد و در خانواده دیگری ممکن است آرامش و محبت و امنیت، قسمت مهمی از دنیای کیفی را به خود اختصاص دهد.

طبیعی است که در طول زندگی و رشد و بلوغ، ما با آموخته‌ها و تجربه‌های جدید، باورها و دانسته‌ها و دنیای کیفی گذشته خود را، دائماً بازنگری می‌کنیم و آنچه امروز به عنوان دنیای کیفی در ذهن ما می‌گذرد، حاصل همه‌ی آموخته‌ها و اندیشه‌ها و بازنگری‌هاست.

در نگاه گلاسر،‌ واقعیت برای ما، بر اساس این دنیای کیفی،‌ شکل می‌گیرد و تفسیر می‌شود. هر چه دنیای کیفی من و اطرافیانم، بیشتر شبیه یکدیگر باشد،‌ روابط رضایت‌بخش‌تر بوده و تفاهم بیشتری را تجربه می‌کنیم. از سوی دیگر، هر چه دنیای کیفی ما فاصله بیشتری با اطرافیان داشته باشد، نارضایتی در روابط بیشتر بوده و ناکامی‌های بیشتری را در رابطه‌های خود مشاهده خواهیم کرد. اما بدیهی است که دنیای کیفی ما همیشه با دیگران فرق دارد. این تفاوت ممکن است کوچک و جزئی بوده و حتی شامل تضادهای جدی باشد.

ما همواره دنیای بیرون را با دنیای مطلوب مان مقایسه می کنیم . تفاوت بین این دو دنیاست که ما را به حرکت وا می دارد . تمام تلاش ما در زندگی این است که تصاویر دنیای مطلوب مان را در زندگی واقعی ببینیم .

کسانی که مفهوم دنیای کیفی را درک کرده‌اند، در این شرایط می‌توانند شکل دوستانه‌ی رابطه را حفظ کنند. بپذیرند که ما دنیاهای کیفی متفاوتی داریم و به همین دلیل، واقعیت هم برای ما متفاوت است. برای کسانی که دنیای کیفی را می‌فهمند، خوب و بد مطلق، منطقی بودن و غیرمنطقی بودن وجود ندارد. همه‌ی انسانها منطقی رفتار می‌کنند. اما در دنیای کیفی هر فرد، منطق تعریف و مصداق متفاوتی پیدا کرده است.

با درک مفهوم «دنیای کیفی»، رابطه‌ها به سمت انعطاف پذیری می‌روند و تلاش طرفین بر شناخت دنیای کیفی یکدیگر و درک شباهت‌ها و تفاوت‌های این دنیاها متمرکز می‌شود.

تفکر مالکانه

آیا همسری دارید که می‌گوید: چون همسرت هستم حق دارم رفتار تو را تعیین و تو را برای رفتارهای اشتباهت سرزنش کنم؟

آیا والدین شما معتقد بودند (یا هستند) که چون شما فرزندشان هستید، وظیفه دارند مراقب‌تان باشند و حتی بعضی وقت‌ها به شیوه‌های مختلف شما را تنبیه کنند؟

شاید هم خود شما نمونه‌ای از همین پدر و مادر و همسر باشید. کسی که هر روز با تنبیه و کنترل و سرزنش و لجاجت، میکو‌شد خواسته‌های خود را به اطرافیانش تحمیل کند! این نوع نگرش را «تفکر مالکانه» می‌نامند.

ویلیام گلاسر تاکید دارد که دنیای کیفی من، پایه و اساس تصمیم‌ها و قضاوت‌ها و زندگی من است، اما دلیلی ندارد پایه و تصمیم و اساس زندگی دیگران هم باشد! اما کسانی که این مفهوم را درک نمی‌کنند، طبیعی است که می‌کوشند حالا که موفق به «درک واقعیت» شده‌اند، این دیدگاه را به دیگران هم منتقل کنند! اینجاست که رابطه‌ی مالکانه – آنطور که در نوشته قبلی شرح دادیم – شکل می‌گیرد.

در واقع، بسیاری از کسانی که رابطه‌های مالکانه را ایجاد می‌کنند، خودخواه یا زورگو نیستند. آنها بر این باورند که دنیای کیفی‌شان، منطقی‌ترین دنیای کیفی موجود است و می‌کوشند با بحث و گفتگو و حتی با ابزارهایی مانند تشویق و تنبیه، دیگران را هم به پذیرش دنیای کیفی خود، وادار کنند.

بر اساس مدلی که گلاسر مطرح می‌کند، هر رابطه‌ای را می‌توان در یکی از دو گروه زیر قرار داد:

* روابطی که در آن یکی از طرفین فکر می‌کند مالک دیگری است. این فرد ممکن است همسر او، کارمند او یا فرزندش باشد

* روابطی که دو طرف در آن نسبت به هم احساس مالکانه ندارند.

در روابط دسته اول که آنها را روابط مالکانه می‌نامیم، یکی از طرفین به هر دلیل و بهانه‌ای، برای خود «قدرت» و «برتری» و «مالکیت» قائل است.

مالکیت به همراه خود، کنترل کردن بیش از حد و اعمال نظر و تحمیل خواسته‌ها را هم می‌آورد. «سرپیچی» و «اطلاعت» هم واژه‌هایی هستند که در این مدل ذهنی معنا پیدا می‌کنند. هر دو طرف در این نوع از رابطه، عموماً ناراضی هستند و دیگری را به عنوان علت نارضایتی معرفی می‌کنند.

مادر معتقد است که فرزندش قدرناشناس است و تمام زحمات او را به هدر داده. فرزند هم معتقد است که مادرش دست و پای او را بسته و حقوق اولیه زندگی را از او سلب کرده است.

مدیر معتقد است خودش و زندگی‌اش و ثروت و درآمدش را صرف رفاه و خوشحالی کارکنانش کرده. کارکنان هم معتقدند که مدیر، به خاطر حقوقی که می‌دهد، آنها را برده‌ی خودش می‌داند!

اگر چه ممکن است شکل اول رابطه، در کوتاه مدت، رضایت بخش باشد، اما عموماً در بلندمدت نمی‌تواند رضایت طرفین را تامین نماید.

نوع دوم رابطه، همان چیزی است که در نظریه انتخاب مطرح می‌شود. اینکه «مالکیت» و «کنترل»، نمی‌توانند نگاه و ابزار مناسبی برای مدیریت یک رابطه باشند. تمام آنچه در یک رابطه مطرح می‌شود‌ «پذیرش» و «عدم پذیرش» است. هر یک از طرفین خواسته خود را می‌گوید، از آن دفاع می‌کند، دلایل و استدلال‌های خود را مطرح می‌کند و طرف دوم می‌تواند آن‌ها را پذیرفته یا رد کند.

«رابطه دوستانه»، بر مبنای گفتگو و مذاکره و توصیه شکل می‌گیرد و «رابطه مالکانه» بر اساس اعلام نظر و تحمیل و تجویز.

حالا یک بار دیگر اتفاقات روزمره زندگی را با خودتان مرور کنید و ببینید چه سهمی از روابط شما از جنس روابط دوستانه و چه سهمی از جنس روابط مالکانه است.

گلاسر ده اصل مهم را به عنوان Ten Axioms of Choice Theory مطرح میکند و به بحث در مورد هر یک از آنها می پردازد. در این قسمت به عناوین این ده اصل اشاره می کنیم

اصل اول – ما مالک هیچکس نیستیم و نمی‌توانیم رفتارهای دیگران را «کنترل» کنیم. ما فقط می‌توانیم رفتارهای خودمان را کنترل کنیم.

اصل دوم – تنها چیزی که میتوانیم به دیگران بدهیم «اطلاعات» است.

اصل سوم – تنها مشکلات روانی که در بلندمدت با انسانها همراه میمانند، «مشکلات عاطفی» است.

اصل چهارم – مشکلات عاطفی، بخشی از «زندگی حال حاضر» ما هستند.

اصل پنجم – امروز ما را آنچه در گذشته روی داده میسازد، اما نمیتوان در گذشته ماند. تنها کاری که از دست ما بر می آید، ارضاء نیازهای پایه ای در حال حاضر و تلاش برای ارضاء بهتر آنها در آینده است.

اصل ششم – ما در ذهن خود تصویری ذهنی از دنیای بیرون داریم که میتوان آن را «دنیای کیفی» نامید و ارضای نیازها یعنی واقعیت بخشیدن به این «دنیای کیفی».

اصل هفتم- تنها چیزی که وجود دارد «رفتار ما» است.

اصل هشتم – هر رفتار چهار مولفه دارد: حرکت، فکر، احساس و فیزیولوژی

اصل نهم – رفتارها انتخاب میشوند اما از میان چهار المان حرکت، فکر، احساس و فیزیولوژی، ما فقط بر روی «حرکت» و «فکر» کنترل داریم.

اصل دهم – رفتارها را با «افعال» نامگذاری میکنیم و در نامگذاری عموماً به بخشی از رفتار که برای ما به شکل ساده تری قابل تشخیص و تمایز است، توجه میکنیم.

تیپ های شخصیتی نامناسب ازدواج

ويليام گلاسر در نظريه انتخاب از دو تيپ شخصيتي نام مي برد كه ازدواج با اين دو تيپ براي هيچكس مناسب نيست! نكته اين كه اين دو تيپ شخصيتي، صفاتي دارند كه در بسياري از ما وجود دارد و در چهارچوب اختلالات_روانشناختی نيستند :

١- تيپ شخصيتي ضد اجتماعي

تنها به قدرت و آزادي خويش اهميت مي دهند. در مردان اين تيپ بيشتر مشاهده شده است.نياز اندكي به #عشق و تعلق خاطر دارند و نياز به قدرت در آنها بسيار بالاست.نياز به بقا و زنده ماندن در اين افراد از حد متوسط كمتر است. اين افراد به شدت كار مي كنند ولي در رسيدن به قدرت از هر وسيله اي استفاده مي كنند و اصول اخلاقي چندان برايشان اهميتي ندارد. در روابط عاطفي شكارچي هستند و شما صيدشان هستيد و استفاده ابزاري از آدم ها برايشان امري عادي است.يكي از ملاكهاي تشخيص اين تيپ، اين است كه دوستي ندارند و اگر دارند به تنهايي با او معاشرت مي كنند و خانواده و جمع ديگري را همراهشان به ديدن دوست نمي برند.

٢-تيپ شخصيتي بيكار

به راحتي ارتباط بر قرار مي كنند ولي رابطه ازدواج با آنها بسيار آزار دهنده است. زنها نيز چنين تيپي دارند اما كمتر به چشم مي آيند چون كار نكردن زن و حمايت از او در جامعه هنوز قابل قبول است.
اين تيپ شخصيتي ظاهرا كار دارد و ممكن است مدتي هم در جواني كار كند ، ولي هيچ كاري را ادامه نمي دهد. براي مراقبت از خودش محتاج ديگران است.
نياز كم به بقا و زنده ماندن ،انگيزه چنداني براي اينكه كار هايش را خودش انجام دهد نمي گذارد چه برسد به اينكه براي كار فرمايش يا ديگران كاري كند.
اين تيپ ،عشق را مي پذيرد؛ چيزي كه تيپ ضداجتماعي با آن غريبه است. او دوست دارد معشوق و حتي محبوب باشد. مشكلي در برقراري و ادامه رابطه ندارد به شرط آنكه رابطه به ادامه دادن كارش مشروط نشود.
تيپ شخصيتي بيكار نياز شديدي به تفريح دارد. تا وقتي كسي از او انتظاري ندارد مي تواند مثل يك آدم عادي رفتار كند گرچه عادي نيست.براي از دست رفتن زندگيشان افسرده نمي شوند چون اصلا قضيه را اينطور نمي بينند.اين تيپ شخصيتي با شما حرف نمي زند؛ براي شما حرف مي زند.علاقه اي به حرف شما ندارد.او جز خودش به هيچ كس علاقه اي ندارد. خودش هم متوجه نيست كه چطور آدمي است خصوصاً متوجه نيست كه كار نمي كند و مسئوليت نمي پذيرد.
اگر در خودتان و طرف مقابلتان صفاتي از اين دو تيپ شخصيتي مي بينيد ، ازدواج پر رنج و دشوار و غير قابل تحملي را پيش روي خواهيد داشت.
در نهايت انتخاب و تصميم با خودتان است.