در یک تقسیم‌بندی کلی، می‌توان دنیای غرب را صاحب دو نوع تفکر در باره‌ منابع اخلاق دانست که هر کدام نوید یک آرمان اخلاقی را می‌دهند:

الف. جهان‌بینی سنتی: این جهان‌بینی؛ آمیخته‌ای از تفکر یونان باستان و مسیحیت بود و ضمن پذیرش عینیت اخلاق، منابعی کیهانی و ماورایی را در کنار منابع انسانی برای اخلاق برمی‌شمرد. این تفکر باورهای اخلاقی را با توجه به منابع خود به نحوی عینی و فرا انسانی توجیه می‌کرد که نظریه امر الهی یکی از بارزترین مصداق‌های آن است. شاخصه‌ این تفکر، بیرونی بودن منابع اخلاق و فرا انسانی بودن مرجع گفت‌وگوها و نزاع‌های اخلاقی است.
مطابق تفکر سنتی؛ مرکز و منبع اصول اخلاقی در بیرون از وجود انسان بود و نظم و هدف کیهانی، واجد معیارهای لازم برای اخلاق دانسته می‌شد. مطابق چنین نگرشی، «نظم کیهانی» فی نفسه اهمیت و ارزش اخلاقی قابل توجهی داشت که این نگرش، تحت عنوان «عالم مُثُل» به صورت ویژه‌ای در نظریات افلاطون قابل مشاهده است.

در جهان‌بینی سنتی سلسله ‌مراتب وجودی درون انسان و سلسله ‌مراتب کیهانی، در تعامل با همدیگر تعریف می‌شدند. مطابق چنین بینشی، ملاک‌های ارزیابی ما در معرفت و فضیلت‌های اخلاقی، باید در ارتباط با سلسله‌ مراتب جهان هستی تعریف شود. ولی در عصر مُدرن، معرفت و فضائل اخلاقی نه منبعث از نظم تعالی‌بخش جهان، بلکه برخاسته از ذهنیت فرد حاصل می‌شود. به دیگر سخن؛ حوزه اخلاق و معرفت بسان متغیری وابسته به معرفت انسانی و بشری عمل می‌کند؛ در حالی که در جهان‌بینی سنتی صحبت از اخلاق، ذیل هستی‌شناسی معنا پیدا می‌یافت.

ب. جهان‌بینی مدرن: در عصر جدید و بعد از دوران رنسانس، به تدریج منابع اخلاقی از «بیرون به درون» چرخش یافت. ریشه‌های اولیه این چرخش، ابتدا توسط اگوستین قدیس در درون جهان‌بینی مسیحیت، صورت مدوّنی به خود گرفت و پس از تکامل آن، توسط پاره‌ای از شاگردان دگر اندیشش و توسط دکارت، شمایل کاملاً تازه‌ای به خود گرفت. در این بخش، ابتدا فرایند این چرخش مورد بررسی قرار گرفته است. شایان توجه است که اخلاقیات مدرن، دیگر بر هستی‌شناسی‌های پیشامدرن (سنتی) و مباحث متافیزیک و فرافردی متکی نیستند؛ بلکه انعکاسی از معرفت‌شناسی فلسفی هستند. و معرفت‌شناسی فلسفی مقدمه اخلاق مدرن قرار گرفته است.
مهم‌ترین تحوّل در نگرش اخلاقی مدرن را باید، تغییر منابع اخلاقی و نحوه توجیه باورهای اخلاقی دانست. بزرگ‌ترین آرمان اخلاقی عصر مدرن، آرمان «زندگی اصیل» است که ریشه در گذر از عینیت اخلاق، منابع متافیزیکی آن و هستی‌شناسی سنتی به معرفت‌شناسی مدرن دارد، با نادیده‌انگاری هستی‌شناسی سنتی - هم در ارائه نظریات و هم در دستورهای ناظر به عمل- منبع ارزش‌های اخلاقی در قلمرو عواطف و باورهای انسان قرار گرفت. طرح ایده‌هایی؛ نظیر انسان خودبنیاد، عقل‌گرایی، علم‌گرایی اگزیستانسیالیستی و انسان‌محوری اومانیستی همگی در جهت نفی و طرد هر نوع مرجعیت دینی، سیاسی و اجتماعی به معنای دوران حکومت سنت ارائه و تدوین شده‌اند. تحقق‌بخشی حیات و زندگی اصیل، تحت عنوان «نظریه اخلاق اصالت» نام برده می‌شود.

خلاصه تاریخ فلسفه اخلاق

قبل از سقراط اخلاق براساس آموزه های اخلاقی معلمان اخلاق و پیامبران گسترش می یافت . سقراط حلقه پیوند معلمین اخلاق با فلاسفه اخلاق بود. افلاطون مکالمات فراوانی در باب فلسفه نوشت و در این آثار اشارات و بررسی‌های ضمنی بسیاری درباره ی‌اخلاقیات کرد؛ اما فلسفه اخلاق راه خود را رسماً از زمان ارسطو آغاز کرد. نگارش اخلاق نیکوماخوس شروع تاریخ فلسفه اخلاق است. پس از ارسطو اپیکوریان و رواقیون سردمداران نگرش فلسفی به اخلاق بودند. پس از تحول بزرگ مسیحیت فلسفه اخلاق وارد مسیر جدیدی شد. آگوستین یکی از تأثیرگذارترین فلاسفه اخلاق بود و با آراء خود به تبیین موضوعات فلسفه اخلاق از منظر مسیحیت کاتولیک پرداخت.

در دوران قرون وسطی فلسفه اخلاق رشد روزافزونی داشت اما تنها در مسیر اخلاقیات مسیحی پیش می‌رفت. اوج فلسفه اخلاق در قرون وسطی را می‌توان در آراء توماس آکویناس مشاهده کرد. پس از دوران رنسانس اندک اندک آزادی اندیشه و بیان در جوامع اروپایی نهادینه شد و با وجود مشکلات به جا مانده از دوران تاریکی انقلاب فلسفی آغاز گشت. این انقلاب همان شروع دوران جدید است. دوران مذکور دوران شکوفایی علم و فلسفه بود. تمام فلاسفه بزرگ این دوران دربارهٔ اخلاق نظریات مهمی را مطرح ساختند اما قابل توجه‌ترین این فلاسفه باروخ اسپینوزا است. پیش از دوران جدید تمامی فلاسفه به اخلاق رویکردی مبتنی بر فضیلت داشتند. انقلاب اسپینوزا در فلسفه اخلاق تغییر این رویکرد به اخلاق مبتنی بر کردار بود.

تأثیر متفکران دوران جدید بر عصر روشنگری غیرقابل انکار است. در پایان دوران روشنگری بارزترین چهره فلسفه اخلاق طول تاریخ یعنی ایمانوئل کانت رخ می‌نماید. در حقیقت کانت مفهوم امروزی فلسفه اخلاق را ساخت. پس از کانت،جان استوارت میل و آرتور شوپنهاور علم اخلاق را بیش از پیش متحول ساختند. در قرن بیستم نیز فلاسفه بزرگی در دو شاخه فلسفه تحلیلی و فلسفه قاره‌ای آثار مهمی از خود بر جای گذاشتند.

سقراط (470-399ق.م)

فلسفه اخلاق در قرن پنجم ق.م با سقراط آغاز شد که همچون یک پیامبر دنیوی ماموریت خود را در این می دید که پیروان خود را آگاه کند که به انتقاد عقلانی اعتقادات و اعمال خود محتاج اند. سقراط در زمینه ی اخلاقی حد وسط بین ارزش های نسنجیده ی طبقه ی اشراف و عمل شکاکانه طبقه ی بازرگانان قرار داشت.

وی معتقد بود که انسان با توسل به عقل و دلیل می تواند به اصول اخلاقی دین دست یابد که به موجب آنها خودخواهی را با نفع عمومی تطبیق کند و اصولی باشند کلی برای هر کس در هر زمانی یعنی به مطلق بودن اخلا ق معتقدند و به اعتقاد سقراط تیره بختی انسان حاصل نادانی اوست. بزرگترین فضیلت دانایی است و اشتباهات آدمی از نادانی او سرچشمه می گیرد.

اگر کسی واقعا بداند که چیزی بد است هرگز آن را انجام نمی دهد. همچنین باید در شناخت خیر کوشید و تعریف درستی از امور خیر به دست آورد. فضیلت چیزی غیر از دانش و حکمت و خردمندی نیست (صانعی،1368 :10-6).

دیدگاه سقراط در باب اخلاق، یک نظریه مطلقانگارانه است که بر اساس آن، عمل خلاف اخلاق یا عمل بد، نتیجه جهل و نادانی است و هیچکسی از روی علم و آگاهی مرتکب عمل نادرست نمیشود. سقراط نخستین کسی است که مسئله تعاریف کلی را در ارتباط با فضائل اخلاقی مطرح کرد.

او معتقد است که هر کس پیش از آن‌که جویای منافع خود باشد، باید جویای فضیلت و حکمت باشد و لذا درصدد تعریف مفهوم خوب، حکمت، فضیلت، و امثال آن است (کاپلستون ، 1970: 129). سقراط در باب فضیلت معتقد است که فضیلت باید خوب و سودمند باشد. و فضیلت باید شامل معرفت و آگاهی باشد و بدون آگاهی نمیتوان چیزی را که خوب و سودمند است انتخاب کرد و از چیزی که «شر» و «پلید» است اجتناب نمود.

افلاطون

افلاطون مکالمات فراوانی در باب فلسفه نوشت و در این آثار اشارات و بررسی‌های ضمنی بسیاری درباره ی‌اخلاقیات کرد .

از نظر افلاطون فضیلت هر شئ همان چیزی است که آن شئ را قادر می‌سازد تا وظیفه خاص خود را به خوبی انجام دهد. یعنی این که اگر تمام اجزاء یک نظام برای انجام دادن کار مورد انتظار از آن نظام در حالت متکامل قرار داشته باشند آن نظام، نظامی فضیلت مند است.

نظام اخلاقی افلاطون ، مظریه معرفت اخلاقی ، با این اصل آغاز می‌شود که اگر آدمی بداند راه زندگانی نیک چیست بر همین مبنا نیز عمل خواهد کرد. در واقع شر و بدکاری نتیجه جهل آدمی یا عدم شناسایی خیر است. اما مشکل در شناسایی همین خیر یا حقیقت است، دیده‌ایم که آدمیان تفاسیر و دیدگاه‌های متفاوتی در این مورد دارند. افلاطون پاسخ را در طی مراتبی در معارفی نظیر ریاضیات و فلسفه برای پروراندن عقل می‌داند، البته می‌پذیرد که کسانی برحسب اقبال خوش و کورکورانه نیز به زندگی خوش دست می‌یابند، در واقع هم عادات فاضلانه و هم معرفت هر دو کمک‌کننده هستند. دومین رکن «مطلق انگاری» است بدین معنی که فقط یک زندگی خوب برای آدمی قابل تصور است. اما به هر دو رکن نقدهایی وارد است، دزدی که دست به دزدی می‌زند دزدی را حداقل برای خود نیک می‌پندارد با اینکه می‌داند از نگاه اجتماعی این کار خطا است، پس صرف معرفت باعث بروز اعمال اخلاقی نمی‌شود. مسئله بعد عدم توانایی حصول معرفت برای همه افراد با استعدادهای معرفتی گوناگون است، او تنها عملی را اخلاقی می‌دانست که بر حسب عادت و جاهلانه نباشد و شخص مسئول اعمال خود باشد .

ارسطو

ارسطو معتقد است که انسان دارای فضایل عقلی است؛ فضایل عقلی مشتملند بر فضایل نظری و فضایل عملی. انسان‌ها ممکن است از هیچ‌یک از این فضایل برخوردار نباشند، ممکن است یکی از این دو را داشته باشند یا این که ممکن است از هر دوی آن‌ها بهره‌مند باشند.

از نظر ارسطو عقل زمانی به نحو احسن عمل می‌کند که هر دوی این فضایل را در خود داشته باشد. از منظر معلم اول کمالات و فضایل اخلاقی در ارتباط با بخش غیرعقلانی نفس هستند. این بخش نفس بخشی است مرتبط با برآوردن امیال و خواهش‌ها. اگر عقل بر این بخش نفس نظارت کند آنچه به دست می‌آید فضیلت است.

از دیدگاه ارسطو می‌توان عدالت را از دو منظر دید؛ یکی این که عدالت را به مثابه کل اخلاق بنگریم. یعنی هر آنچه درست است و نیک است عادلانه است و هر آنچه که عادلانه می‌خوانیم لاجرم درست است و نیک است. منظر دیگر این است که عدالت را به مثابه خود عدالت _ یعنی جزئی از اخلاقیات_ در نظر بگیریم. در این صورت عدالت تعریف خاص خود را دارد و ما می‌توانیم امری را عادلانه یا غیرعادلانه بخوانیم و از آن پس روشن کنیم که فلان عمل عادلانه آیا اخلاقی هم بود یا خیر؟

ضعف نظریات یونان قدیم صرف توجه بر امور عقلی و غفلت از واقعیات زندگی آدمی بود. ارسطو با این که از بنیان‌گذاران مابعدالطبیعه هست سعی کرد تا در علم اخلاق خود راه و رسمی شبیه به علوم تجربی امروزی را در پیش گیرد. ارسطو به این جمع‌بندی رسید که مردم زندگی سعادت مندانه را خوب می‌دانند، اما مسئله ما پیدا کردن تعریفی قابل فهم از همین سعادت است. کتاب اخلاق نیکوماخوس ارسطو پاسخی به همین سؤال است. او سعادت را در نوعی فعالیت می‌دید و نه به صورت مفهومی ایستا. سعادت امری است که در پایان یک زندگی مطلوب حاصل می‌شود اما هدف آن زندگی نیز نیست. طریقه‌ای برای انجام فعالیت هاست. سعادت بنا به نظر او به خوب غذا خوردن شباهت دارد، همان‌طور که برای تغذیه خوب باید اعتدال داشت برای نیل به سعادت نیز همین پاسخ را می‌توان داد. از این رو که پاسخ هر فرد برای انتخاب غذای مناسب به طبیعت او و دیگر مسائل وابسته است راه نیل به سعادت را نیز نمی‌توان به‌طور کلی تعیین کرد. مقدار درست غذا خوردن «حد وسط» میان پرخوری و کم خوری است. البته او حد وسط به معنای میانگین دو حد را مد نظر نداشت، نتیجه مهم حاصل از نظریه او وجود راه‌های گوناگون برای افراد مختلف است که بوسیلهٔ تجربه قابل شناخت است.

وی همچنین بین معرفت و عمل اخلاقی شکافی قائل است و بیان می‌دارد که اعمالی از انسان سر می‌زند که لزوماً از روی اراده و خواست فرد نیست. باز این نظر را نیز می‌توان نقد کرد، به نظر می‌رسد که بین وفای به عهد و بی وفایی حد وسطی وجود ندارد و همین‌طور هم راستگویی. ظاهراً مطلق انگاری افلاطون در این قبیل مسائل صحیح تر باشد. انتقاد دوم این است که این میانه‌روی با طبیعت همهٔ افراد سازگار نیست، نهضت رمانتیسیسم را می‌توان انتقادی به این شیوهٔ زندگانی دانست.

اپیکور

بر خلاف افلاطون که خوبی زندگی را مربوط به خوشی آن نمی‌دانست، اپیکور نماینده نوعی فلسفه بود که تا زمان حال باقی مانده‌است. تنها چیز خوب از منظر او لذت است. اما بر عکس معنایی که از ظاهر ان مستفاد می‌شود دعوت‌کننده به شکم بارگی و شراب خواری و شادکامی‌های افراطی نبوده‌است. او زیستی معتدلانه اما با محوریت لذت را را توصیه می‌کرد و اصرار در کسب لذت را خود عامل درد و رنج می‌دانست. او لذاتی را که خالص بودند و همراهشان درد و رنجی نبود را تشویق می‌کرد. او خود لذاتی نظیر فلسفه ورزی و معاشرت با دوستان و ساده زیستی را برگزیده بود. از وجه روانشناسی بر این نظر که محرک آدمیان جستجوی لذت است (حال جسمانی یا معرفتی) نقدی وارد نیست (مگر در رفتارهای غیر آگاهانه و با تعیین شدگی قبلی)، نقد اصلی در این است که لذت ساکن و بی جنبشی مانند محبت نیز گاه محنت می‌آورد مانند دوست داشتن یک فرد و بعد غم از دست دادن آن فرد.

منطق لذت طلبان این است که با ایجاد و اختراع وسایلی مانند آرامش بخش‌ها و افیون‌ها و محرک‌ها می‌توان بخش دردناک این امور دوگانه را نیز از آن‌ها زدود. ایراد از خود لذت نیست بلکه از عواقب ناخواسته ایست که باید از آن‌ها اجتناب کنیم. نقد جدی تر این است که برای بدست آوردن لذت‌های ارزشمند مانند یک شغل خوب گاه باید سال‌هایی را متحمل رنج شد. جواب آن‌ها در این مورد این است که نه در گذشتهٔ دور و نه در آینده دور زنگی کنیم بلکه در نزدیکی‌های زمان حال زندگی خود به جستجوی لذت برآییم.

کلبیون

مذهب کلبیون و رواقیون همانند لذت طلبان فلسفه‌های دلداری و تسلی اند و از ناامیدی برمی‌خیزند و ریشه در فهم ذات تراژیک و مصیبت زای جهان دارند. این مذهب واکنشی به فساد اجتماعی و جنگ‌های فراوان یونان باستان بود آرامش را در ترک جامعه و زندگی زاهدانه می‌یافت. گاه به قدری کم خرج و پست که به حیوانات نزدیک می‌شدند و گاه «سگ وار» بودند. این نظریه به دنبال نیک‌بختی فردی است و به نوعی ضد اجتماع است که در ظهور فلسفهٔ اولیهٔ مسیحی مؤثر بود.

رواقیون

مانند کلبیان اینان نیز از اضمحلال دولت شهرهای یونان تنگدل و افسرده بودند و اندرزهایی برای نیل به رستگاری شخصی در یک دنیای خردکننده ارائه دادند. در یک جمله: یاد بگیر نسبت به تأثیرات خارجی سهل گیر و بی اعتنا باشی! در واقع خیر و شر در درون توست و دیگر افراد فقط کنترل خارجی بر ما دارند. فقط اراده است که خوب بد است، این نظریه که البته پیچیدگی‌های خاص خود را نیز دارد بر مبنای تقدیر و از پیش تعیین شدگی امور بدست خداوند بنا شده‌است پس باید اراده خود را با ارادهٔ او هماهنگ ساخت و از بند خواستن و به دنبال شهوات رفتن آزاد شد. سه مشکل اصلی در این مذهب عبارتند از:

(۱) مشکل منطقی در رویارویی مفاهیم اختیار و سر نوشت

(۲) بی‌قیدی نتایجی مثبت دارد که بر خلاف عقل عرفی است

(۳) این اصول مناسب شرایطی خاص هستند. بررسی کامل این مذهب به تفکری جدی در مورد اختیار و ارادهٔ آزاد نیاز دارد که در صفحات اندک نمی‌گنجد.

اسپینوزا

او با تکیه بر سنت رواقیون و همچنین دکارت دو اصل را یافته بود:

(۱) موجبیت مطلق بدین معنی که اعمال لحظهٔ حال ما حاصل قوانین طبیعت و تجربه گذشته‌است

(۲) امور اعتباری و نسبی هستند و هیچ چیز فی نفسه خوب یا بد نیست.

او زندگی خوب را داشتن طرز تلقی و حالتی خاص نسبت به جهان که دو بخش انفعالی-احساسی و عقلانی دارد می‌دانست. قسمت عقلانی این حقیقت که موجبیت مطلق بر عالم حکم فرماست و بخش احساسی پذیرفتن این امر در درون خود. به این شکل اولاً انسان نسبت به دیگران همدلی پیدا می‌کند و از آن‌ها رنج نمی‌بیند چرا که آن‌ها را مقصر نمی‌داند ثانیاً خود را مقصر نمی‌داند و درد پشیمانی که بزرگترین رنج است را نیز متحمل نمی‌شود و در نهایت اینکه برای امور اعتباری نظیر ثروت و مقام و شان اجتماعی خود را به زحمت نمی‌اندازد.

شاید بتوان فلسفهٔ اخلاقی اسپینوزا را یکی از فلسفه‌های انسان انگارانه دانست که تا به امروز نیز در بین عالمان و فضلای غرب حتی معتقدان به نحلهٔ نیهیلیسم مورد قبول بوده‌است.

فراطبیعت‌گرایی

فراطبیعت گرایی تقریباً ابتدایی‌ترین نظام کامل اخلاقی است که بشر به آن دست یافته. این دیدگاه پایه اخلاقی ادیان بوده‌است و از دل نظام اخلاقی دینی به فلسفه اخلاق وارد شده‌است. بسیاری بر آنند که اصولاً فلسفه اخلاق این همان است با اندیشه دینی. هرچند که گزاره مذکور کاملاً مردود است اما گویای اهمیت این ریشه اخلاقیات نیز هست. فراطبیعت گرایی ناظر بر نظریه فرمان الهی است. به این معنا که آن چیزی درست و خوب است که خداوند به آن امر کند و آن چیزی نادرست و شر است که خداوند ما را از آن نهی کند. در نتیجه فراطبیعت گرایی گرایشی است از فلسفه اخلاق که تحت تأثیر فرامین الهی شکل گرفته‌است.

کسانی که قائل به گرایش فراطبیعی در اخلاق هستند در درجه اول ایمان به خدا را مسلم فرض می‌کنند. بر همین اساس تمام قوانین بنیادین از این منظر برخواست خداوند مبتنی‌اند. به تبع قوانین بنیادین هستی بنیان‌های اخلاقی نیز برخواست خدا استوار می‌شوند و در نتیجه خداوند خالق نظام اخلاقی فرض گرفته می‌شود و خواست او موجب تمایز درست از نادرست می‌گردد.

همچنین فراطبیعت گرایان معتقد به عینیت اخلاقند. یعنی اخلاقیات وجود خارجی و عینی دارند و نمود آن‌ها همان مفهوم تکلیف الهی است. با فرض عینی بودن اخلاقیات لاجرم باید پذیرفت که برای تکالیف عینی اخلاقی باید منبعی وجود داشته باشد. این منبع نمی‌تواند غیر شخص باشد؛ زیرا غیر شخص فروتر از شخص است و آن که فروتر از شخص است نمی‌تواند برای شخص تکلیفی تعیین کند؛ و این منبع نمی‌تواند خود هر فرد باشد زیرا فرد می‌تواند خود را از قید هر تکلیفی برهاند و مکلف به هیچ چیز نباشد؛ و نیز این منبع نمی‌تواند جامعه باشد زیرا این‌ها اگر ما را به انجام کاری غیراخلاقی وادارند هیچ حجیت اخلاقی برای ما ندارند. در نتیجه تنها خدا می‌ماند که می‌تواند منشأ تکالیف ما باشد.

مسئله مهمی که برای فراطبیعت گرایان مطرح است این است که چگونه می‌توان از خواست خداوند با خبر شد؟ سیر تطور فراطبیعت گرایی مسیحی جوابی تقریباً جامع به این سؤال داده‌است اما متأسفانه به سبب ضعف فلاسفه یهودی و مسلمان در امور فلسفه اخلاق در فلسفه این دو دین هیچ جواب مشخصی نمی‌توان یافت. پاسخ این سؤال از منظر مسیحیان در چهار چیز خلاصه می‌شود: کتاب مقدس، کلیسا، نیایش و عقل. کتاب مقدس از این منظر بنیان سه شاخصه بعدی است و به ترتیب اهمیت دیگر شاخصه‌ها منظم شده‌اند.

در عین حال انتقادات فراوانی نیز به فراطبیعت‌گرایی وارد است. به عنوان مثال یکی از مهم‌ترین ایرادات به فراطبیعت گرایی را عنوان می‌کنیم:

تنها اصل قطعی جهان ما امتناع تناقض است. همه اصول شناختی ذهن انسان وجود دارند و وجودشان مستمر است به سبب وجود این اصل که هرگز دو امر متناقض نمی‌توانند مجتمع شوند. خداناباوران می‌گویند که «کشتن بد است.»؛ با این حال این افراد قائل به وجود خداوند نیستند. اگر فراطبیعت گرایی صادق باشد پس این اصل نیز صادق است که هرچه بد است به سبب نهی خدا بد است. با فرض این امر باید قائل شویم که اندیشه خداناباوران حاوی تناقض است. اما ما تناقضی در اندیشه خداناباوران نمی‌بینیم. پس فراطبیعت گرایی صادق نیست.

طبیعت‌گرایی

دستگاه شناختی ذهن انسان به راحتی میان اموری که در طبیعت وجود دارند و اموری که این چنین نیستند فرق می‌گذارد. مسئله این جاست که آیا درست و نادرست در طبیعت موجود است یا خیر؟ در حقیقت این سؤالی است از جوهر اخلاق؛ سؤالی دربارهٔ این که اخلاق طبیعی است یا مصنوع دست بشر است. پاسخ مثبت به مسئله مذکور، یعنی وجود درست و نادرست در طبیعت، گرایش طبیعی در اخلاق را بر می‌سازد.

طبیعت گرایان معتقدند که امور اخلاقی به صورت بنیادین در طبیعت هست. این افراد برآنند که اخلاق بخشی از نظام طبیعی اشیاء است. اندیشیدن دربارهٔ اخلاق به مثابه امری طبیعی تنها در سنت قانون طبیعی معنا می‌یابد. این دیدگاه اخلاقی بر این اصل بنیان نهاده شده‌است که اخلاقیات در ذات طبیعت و بشر نهادینه است و در همه جای جهان اخلاق تنها یکی است. در نتیجه این نظرگاه در مخالفت کامل با نسبی نگری اخلاقی است.

طبیعتی که مد نظر طبیعت گرایان است گاه به معنای کل کیهان استفاده شده و گاه به معنای طبیعت بشر. اما تا پیش از قرن بیستم غالباً تصور می‌شد که خداوند واضع و منشأ قانون طبیعی و به تبع آن اخلاق طبیعی است. برخی نیز معتقد بودند که خداوند خود حالّ در طبیعت یا حتی عین طبیعت است. در قرون وسطی این اندیشه باب گشت که خداوند خالقی است که خود خارج از مخلوقش قرار دارد و خلق خدا همین طبیعت است و در نتیجه خدا در طبیعت نیست. اواخر قرن نوزدهم با درآمدن علم و فلسفه از زیر یوغ دین، این علوم تغییرات عمیقی کردند. در این میان اندیشه اخلاقی طبیعت‌گرا نیز بی نصیب نماند. در حقیقت در اوایل قرن بیستم نگاه اخلاق طبیعی از زیر نگاه خدا درآمد و خود طبیعت را به مثابه آن کل اخلاقی مفروض شد.

مهم‌ترین تأثیر گرایش طبیعی در اخلاق، زاده شدن فلسفه سیاسی، فلسفه علوم اجتماعی و فلسفه حقوق است. در حقیقت با بررسیدن اخلاق طبیعی راه شناخت تکوین قانون طبیعی بر ما گشوده می‌شود و از این طریق مرز میان فلسفه اخلاق با شاخه‌های مذکور مشخص می‌شود.

تکلیف‌گرایی

کانت معتقد بود که ارادهٔ خیر و حسن نیت تنها مفهوم ذاتاً خوب است و معنی حسن نیت، انجام وظیفه است، تنها دلیل موجه برای ادای وظیفه همان وظیفه بودن آن است و هیچ دلیل دیگری نباید داشته باشد، و اگر کسی از ترس مجازات یا به امید پاداش ادای وظیفه کند، تکلیف خود را انجام نداده‌است. کانت در این زمینه گفته‌است: «من خواب می‌دیدم و می‌پنداشتم که زندگی تمتع است چون بیدار شدم دیدم وظیفه است.» تکلیف عملی است که شخص برای متابعت از قاعدهٔ کلی انجام می‌دهد. به عبارتی دیگر تکلیف احترام به قانون است. قاعدهٔ اخلاقی اصلی کانت این است که شخص باید همواره چنان عمل کند که گویی شیوهٔ عمل او قانون فراگیر طبیعت خواهد شد و همواره و همه‌وقت قانون کلی خواهد بود. قاعدهٔ اساسی دیگر در فلسفهٔ کانت بیان می‌کند که انسان غایت فی نفسه است و باید با هر انسانی، خواه خود و خواه دیگران به عنوان غایت رفتار کرد نه وسیلهٔ رسیدن به هدف.

فایده‌گرایی

سود انگاری (فایده‌گرایی) که هنوز هم در آمریکا و انگلیس محبوبیت دارد مسیر طولانی و پرتاب و توانی را طی کرده‌است. اصلی بنیادین ناظر به قلب این مکتب این‌گونه است: یک عمل تا آنجا که در جهت حصول و تولید بزرگترین خوشی و سعادت برای بزرگترین عده می باشد، درست و حق است. اگر سعادت را لذت بگیریم سودانگاری به لذت انگاری تقلیل می‌یابد. یکی از نتایج مهم حاصله جدایی نیت فاعل و نتیجهٔ فعل فاعل از هم است. این نظریه اخلاقی نوعی فلسفهٔ سیاسی که همان حکومت دمکراتیک است را نیز در پی خواهد داشت. مبارزه برای حق انتخابات زنان و آزادی‌های انسانی از نتایج تلاش معتقدین به این مکتب بوده‌است. همچنان انتقاداتی در مورد اراده آزاد و تعریف سود حقیقی به این مکتب نیز وارد است. از چهره‌های اصلی بنیان‌گذار این مکتب می‌توان جرمی بنتام و جان استوارت‌میل را نام برد.

نظریه اخلاق اصالت

ایده اصالت، ریشه در یونان باستان دارد و سقراط اولین متفکری بود که به‌طور مفصل و مستقیم، آن‌را مطرح نمود. اما اصطلاح اصالت از طریق آثار اگزیستانسیالیست‌ها، به ویژه آثار هایدگر و سارتر مشهور شد.
با توجه به تنوع دیدگاه‌ها؛ اختلاف‌های ماهوی جدی‌ای‌ بر سر زندگی اصیل در این دوره وجود داشته است و نمونه آن‌را می‌توان در مناظرات فکری یونان باستان، بین فیلسوفان سوفسطایی و فیلسوفانی نظیر سقراط، افلاطون و ارسطو یا گفت‌وگوهای سقراط با شاگردانش همچون اثیفرون مشاهده نمود.

از نظر سوفیست‌ها که بر لذات انسانی تأکید داشتند، آن چیزی که نشان دهنده اصالت است، استیفای لذت درون می‌باشد. ولی طیف مقابل معتقد بودند که لذت‌گرایی، اثری از اصالت باقی نخواهد گذاشت. برای نمونه، تعابیری از سقراط نظیر «زندگی ناآزموده ارزش زیستن ندارد»، «خودت باش» یا «خودت را باش» نقل شده است که بیانگر حساسیت وی در قبال زندگی اصیل می‌باشد.

همچنین در دوره قرون وسطی - مشخصاً از نظریه آگوستین تا اوائل رنسانس - دو امر «اصالت و اخلاق دینی»، همبسته با هم فهم می‌شدند. شروع ایده اصالت در آن دوره از این اعتقاد شروع شد که «اخلاق، ندایی در درون ما دارد» و انسان توان درک درونی یا شهودی امور درست از غلط را دارد. خودشکوفایی جوهره انسان، منوط به پذیرش و تبعیت اخلاقیات دینی می‌باشد. از نکات مهم در الهیات مسیحیت این بود که حضرت مسیح(ع) یا همان پسر، شأن و مرتبه الهیاتی نیز دارد و این بدان معنا است که در رشد اخلاقی، مرز انسان و خداوند کم‌رنگ و نهایتاً حذف می‌شود و یک حقیقت تشکیل می‌گردد. چنین باوری در اندیشه‌های آگوستین، برجستگی بسیار بیشتری یافت. از نظر وی، راه درک خداوند فرو رفتن یا درون‌گروی فرد در عمق شخصیتش می‌باشد. انسان در خداوند، خود را پیدا می‌کند و به خود اصیل می‌رسد.
به تدریج در شعاع چرخش‌های عمیق فلسفی قرن هفده و هجده، پیوند بین ندای درون و حقایقی همچون لوگوس، خداوند و ... بریده شده و خودِ دریافت و ندای درونی موضوعیت پیدا کرد. حتی تأکید بر درون (درون‌گرایی) مساوی و ملازم با نفی امور فرافردی همچون خداوند نیز دانسته شد و این‌گونه نبود که مانند آگوستین راه رسیدن به خداوند از درون باشد؛ بلکه فرد صرفاً در همه حالات با خودش مواجه می‌شود و هر کس خودش می‌بایست نقش خودش را تعیین کند و شکوفایی و خلاقیت از آن جهت که بر محور فرد قرار دارد اصلاً و ابداً قابل تقلید از دیگران نیست. هر کس خودش باید سبک زندگی مطلوبش را تعریف کند. خودشکوفایی امری است کاملاً متکی بر شخص و به هیچ عنوان نباید آن‌را تحت فشار انطباق با بیرون تعریف کرد. دغدغه همسان شدن با دیگران؛ معادل نفی استقلال و خودبنیادی فرد و پذیرش یک زندگی عاریتی است که باعث انفعال و برده‌وار شدن فرد در قبال دیگر انسان‌ها می‌شود.
در مورد اخلاق اصالت تفاسیر گوناگونی ارائه شده است؛ عده‌ای آن‌ را در لذت، عده‌ای در کسب استقلال از دیگران و سایر مراجع گوناگون اجتماعی، عده‌ای در تسلط بر طبیعت، عده‌ای در پیوند با طبیعت و ... دیده‌اند. ولی ایده محوری اخلاق اصالت این است که هر فردی روش مخصوص خود را دارد و شیوه اظهار هر شخص، منحصر به فرد و غیر قابل جایگزین است؛ به‌طوری که نمی‌توان آن‌را طرد و یا تلاش به‌طور تقلید کورکورانه از دیگران را جایگزین ساخت.
لازمه خودآیینی این است که فرد بدون ترس، خودفریبی و بی‌صداقتی با خودش مواجه شود و مسئولانه واقعیت خویش را بپذیرد. خودشکوفایی انسان فقط از عهده فرد مسئولیت‌پذیر برمی‌آید نه از عهده نهادهای قدرتی، سیاسی و دینی. لذا اگر قبلاً صداقت با خود و خودگرایی، ابزار و راهی برای اخلاقی زیستن در نظر گرفته می‌شدند، اینک ارزش مستقلی دارند و به خاطر خودشان دارای اهمیت هستند. دامنه شکاف اصالت و اخلاق، تا حدی پیش رفت که نیچه در قرن نوزدهم به طور مبسوط و مفصل، در جمع‌ناپذیری این دو استدلال کرد.
مطابق سنت دکارتی - که در تفکر کانت به اوج خود رسید - لازمه احترام به عقلانیت فردی، آزادی می‌باشد. هر فردی تلقی خاصی از خودشکوفایی دارد که باید به رسمیت شناخته شود. این بدان معنا است که ما انسان‌های جدایی هستیم که هر کس راه مستقل و فردی خودش را به واقعیت دارد؛ (اولویت فرد بر جامعه و نقش‌ها و سنت‌های اجتماعی).
متکی شدن منبع هر نوع تجربه یا عقلانیتی به ذهن مستقل فردی، در حوزه اخلاق به فردگرایی انجامید. گرچه در تفکر رمانتیک نیز، فرد موضوع اخلاق قرار می‌گیرد؛ ولی فرد مورد نظر در نهضت روشن‌گری، فردیت خود را مدیون کسب استقلال از هر امر خارجی نظیر جامعه، سنت، دین و خداوند می‌داند. امور فرافردی ارزش معرفتی و حجیت اخلاقی خود را از دست داده و همه چیز در محدوده رضایت فرد قرار گرفته است. لازمه فرد بودن و فردماندن، طرد هر نوع منبع اقتدار بیرونی فرافردی می‌باشد. از این حیث تفاوتی بین تجربه‌گرایی و عقل‌گرایی موجود در نهضت روشنگری نمی‌باشد.
بنا براین، اخلاق اصالت را با توجه به جهان‌بینی دوران مدرن در اخلاق باید اصالت فرد و ترجیح بی‌چون و چرای رضایت و خواسته‌ او بر همه‌ امور ارزش معرفتی و زندگی اصیل را آرمان این نظریه دانست. با توضیحات ارائه شده می‌توان به درستی حذف امور متافیزیکی، دین و انسان محوری افراطی را در دل این نظریه مشاهده نمود. از این‌رو، نقدهایی که بر اومانیسم وارد شده است تا حدّ زیادی می‌تواند دامنگیر این نظریه شود.

ریچارد داوکینز

داوكينز در ديدگاه «اخلاق ژنتيكي مبتني بر نظريه تكامل» مدعي است كه يك «زايتگايست اخلاقي» يا «روح زمانه اخلاقي» وجود دارد كه در جوامع تكامل مي يابد. وي با رد اصول اخلاقي مبتني بر دين و مطلق گرايي اخلاقي معتقد است كه ماهيت اخلاقيات بر اساس روح زمانه به سرعت در حال تغيير است و هر دوره اي اصول اخلاقي مختص به خود را مي طلبد. به ادعاي او دين و اخلاق محصول فرايند زيستي تكامل و انتخاب طبيعي هستند. اخلاقيات نيز ريشه در دين ندارند، بلكه منشا دارويني دارند. ژن هاي دگرخواه در خلال فرايند تكامل انتخاب شده اند و ما به طور طبيعي واجد نوع دوستي هستيم و حس ترحم و نيك خواهي و ساير اخلاقيات را مي توان بر اساس تكامل تبيين كرد. نه تنها تمام حيات بلكه اخلاق نيز حاصل فعاليت ژن هاست. ژن ها با واداشتن ارگانيسم به رفتار نيكوكارانه و اخلاقي، بقاي خود را تضمين مي كنند. طبق نظر او عمل اخلاقي عبارت است از عملي كه توانايي بقا را در بلندمدت افزايش مي دهد و عمل غيراخلاقي عملي است كه از اين توانايي مي كاهد.