نظریه های نابرابری اجتماعی
نابرابری اجتماعی ( Social inequality ) ، به تفاوتهای میان افراد یا جایگاهی كه به صورت اجتماعی تعریف شده و افراد آنرا تصاحب كردهاند، اشاره میكند. تثبیت نابرابریها در جوامع بیش از هر چیز به نظام ارزشهای اجتماعی بستگی دارد كه توزیع نابرابر قدرت در جامعه را میسر میسازد. عدهای از محققان معتقدند كه بنیانهای اصلی نابرابری، تفاوتهای فردی در تواناییهای ذاتی، انگیزه و تمایل به سختكوشی و... است. در برابر این گروه، تحلیلگران دیگر معتقدند كه نابرابری در اصل مبتنی بر تفاوتهایی است كه جامعه در رفتار و برخورد با افراد قایل میشود و علت این فرقگذاری مشخصههایی همچون طبقهء اقتصادی، نژاد، قومیت، جنسیت و دین است كه به طریق اجتماعی تعریف شدهاند. برخی دیگر از نظریهپردازان طیفی از نابرابریها اعم از نابرابریهای فردی و نابرابریهایی كه به طریق اجتماعی تعریف شدهاند را در نظر میگیرند.
به نظر میرسد كه نخستین نابرابریها، نابرابریهایی در حیطهء قدرت جسمانی بود و بعدا نابرابریهای جنسیتی برهمین پایه گسترش پیدا كرد و آنگاه نابرابری در موقعیتهای اجتماعی پدید آمد كه به نابرابری در حیطهء دارایی و ثروت منجر شد.
نابرابریهای نخستین، نابرابریهایی بین شخصی بود، سپس نابرابریهایی در سطح خانواده و گروه اجتماعی پدید آمد و حال در عصر جهانی شدن مسالهسازترین شكلهای نابرابری، نابرابری جوامع استثمارگر و استثمارشونده، جوامع ساده و جوامع پیچیده و جوامع شهری و روستایی است.برابری، به مثابهء یك مفهوم، در طول قرون موضوع تاملات بسیار بوده است. آلكسی دوتوكویل معتقد است، انقلابهای فرانسه و آمریكا باعث شدهاند كه برابری به صورت یكی از وجوه برگشت ناپذیر و نهادین جوامع مدرن درآید. رائول پربیش - اولین دبیر آژانس تجارت و توسعهء سازمان ملل متحد- نابرابری را بزرگترین منشا دردآور بازدارندگی توسعهء اقتصادی مردم جهان سوم میداند. در این نوشتار دلایل شكلگیری و تشدیدشوندگی نابرابری در اندیشهء چند نفر از بزرگترین اقتصاددانان و جامعهشناسان جهان مورد توجه قرار گرفته است.
نابرابری اجتماعی به موقعیتهای نابرابر بین افراد اشاره دارد که میتواند سیاسی، اقتصادی، فرهنگی باشد. نابرابری اجتماعی، بنیانهای متعددی میتواند داشته باشد. عدهای از محققان معتقدند که بنیانهای اصلی نابرابری، تفاوتهای فردی در تواناییهای ذاتی و انگیزه و تمایل به سختکوشی است. دیدگاه دیگر معتقد است نابرابری در اصل، مبتنی بر تفاوتهایی است که جامعه در رفتار و برخورد با افراد بین آنها قایل میشود. علت این فرقگذاری مشخصههایی همچون طبقه اجتماعی، اقتصادی، نژاد، قومیت، جنسیت و دین است که به طریق اجتماعی تعریف شدهاند. از آنجا که طبقه، اساسیترین نوع نابرابری، یعنی تفاوت در میزان دسترسی مردم به ابزار مادی زندگی است؛ لذا در اکثر بحثهای مربوط به نابرابری اجتماعی از اهمیت بسیاری برخوردار است. اما نابرابری اجتماعی ضرورتاً طبقاتی نیست. مثلاً اختلاف دستمزد میان یک کارگر ساده و یک کارگر متخصص این دو را در دو طبقه مختلف اجتماعی قرار نمیدهد. نابرابری طبقاتی، نابرابریای است که ریشه در ساختار زندگی اقتصادی داشته باشد و به عملکرد متفاوت اقتصادی مربوط میشود و از راه نهادهای اساسی اجتماعی و قانونی هر دوره تداوم یافته و تشدید میشود.
نابرابری اجتماعی هنگامی اتفاق میافتد که منابع در یک جامعه معین بهطور نابرابر توزیع میشوند، معمولاً از طریق هنجارهای تخصیص، الگوهای خاصی را در امتداد دستههای تعریفشده اجتماعی از افراد ایجاد میکند که این محدودیت جنسیتی بین افراد، دسترسی زنان به منابع را در جامعه محدود میکند. ترجیح تمایز دسترسی به کالاهای اجتماعی در جامعه ناشی از قدرت، مذهب، خویشاوندی، اعتبار، نژاد، قومیت، جنسیت، سن، گرایش جنسی و طبقه است. نابرابری اجتماعی معمولاً بر فقدان برابری نتیجه دلالت دارد ولی ممکن است بهطور متناوب بر حسب فقدان برابری دسترسی به فرصتها مفهومسازی شود. این با نحوه ارائه نابرابری در سراسر اقتصادهای اجتماعی و حقوقی همراه است که در این مبنا مهارت دارند. حقوق اجتماعی شامل بازار کار، منبع درآمد، مراقبتهای بهداشتی و آزادی بیان، آموزش، نمایندگی سیاسی و مشارکت است.
نابرابری اجتماعی با نابرابری اقتصادی مرتبط است که معمولاً بر اساس توزیع نابرابر درآمد یا ثروت توصیف میشود، یک نوع نابرابری اجتماعی است که اغلب مورد مطالعه قرار میگیرد. اگرچه رشتههای اقتصاد و جامعهشناسی عموماً از رویکردهای نظری متفاوتی برای بررسی و توضیح نابرابری اقتصادی استفاده میکنند، هر دو حوزه بهطور فعال در تحقیق این نابرابری درگیر هستند. با این حال، منابع اجتماعی و طبیعی غیر از منابع صرفاً اقتصادی نیز در اکثر جوامع بهطور نابرابر توزیع شدهاند و ممکن است به پایگاه اجتماعی کمک کنند. هنجارهای تخصیص نیز میتواند روی توزیع حقوق و امتیازات، قدرت اجتماعی، دسترسی به کالای عمومی مانند آموزش و پرورش یا نظام قضایی، کافی مسکن، حمل و نقل، اعتبار مالی و خدمات مالی مانند بانکداری و سایر کالاهای اجتماعی و خدمات اقتصادی اثر بگذارند.
بسیاری از جوامع در سرتاسر جهان ادعا میکنند که دارای نظام شایستهسالاری هستند - یعنی جوامع آنها منابع را منحصراً بر اساس شایستگی توزیع میکنند. اصطلاح «شایستگی» توسط مایکل یانگ در مقاله دیستوپیکی در سال ۱۹۵۸ «ظهور شایستهسالاری» برای بیان نارساییهای اجتماعی ابداع شد. او پیشبینی میکرد شایستهسالاری در جوامعی به وجود آید که نخبگان بر این باورند که آنها کاملاً بر اساس شایستگی موفق هستند، بنابراین استفاده از این اصطلاح به انگلیسی بدون معانی منفی طعنهآمیز است.
یانگ نگران بود که نظام سهجانبه آموزش در بریتانیا در زمان نوشتن مقاله، شایستگی تلقی میشد. هوش و تلاش، صاحبان آن… در سنین پایین شناسایی و برای آموزش فشرده مناسب انتخاب شدند و اینکه وسواس کمیسازی، نمرهگذاری آزمون و صلاحیتها که از آن حمایت میکرد، نخبگان تحصیلکرده طبقه متوسط را به بهای تحصیل طبقه کارگر ایجاد میکرد که به ناچار منجر به بیعدالتی و در نهایت انقلاب میشد.
اگرچه شایستگی در بسیاری از جوامع تا حدی اهمیت دارد، پژوهشها نشان میدهد که توزیع منابع در جوامع اغلب از دستهبندیهای اجتماعی سلسله مراتبی افراد پیروی میکند تا حدی که نمیتوان آنها را شایستهسالارانه نامید زیرا حتی هوش استثنایی، استعداد یا سایر اشکال شایستگی ممکن است جبران کننده آسیبهای اجتماعی افراد نباشد. در بسیاری از موارد، نابرابری اجتماعی با نابرابری نژادی و قومی، نابرابری جنسیتی و سایر اشکال موقعیت اجتماعی مرتبط است و این اشکال میتواند با فساد مرتبط باشد.
رایجترین معیار برای مقایسه نابرابری اجتماعی در کشورهای مختلف، ضریب جینی است که غلظت ثروت و درآمد یک ملت را از ۰ (ثروت و درآمد بهطور مساوی توزیع شده) تا ۱ (یک نفر دارای تمام ثروت و درآمد است) اندازهگیری میکند. دو کشور ممکن است ضرایب جینی یکسان داشته باشند اما بهطور چشمگیری از نظر اقتصادی (بازده) یا کیفیت زندگی متفاوت باشند، بنابراین ضریب جینی باید زمینهسازی شود تا مقایسههای معناداری انجام شود.
ارسطو
ارسطو فضیلت ها را بخش بندی کرده و مهم ترین آن ها را برابری و دوستی دانسته است . او برابری را از عرصه ی اخلاقیات به عرصه های اقتصادی ، مبادلات و معاملات ، قیمت ، سود و بهره گسترش داد و در بینش سیاسی او هم برابری جایگاهی مهم دارد ( صدیقی ، در مقدمه ی ارسطو ، 1371 ). هم چنین برابری در دیدگاه او مفهومی نسبی دارد و بسته به اشخاص فرق می کند . توزیع هنگامی دادگرانه است که ارزش هر چیز متناسب با ارزش کسی باشد که آن را دارد ( ارسطو ، 1371).
ژان ژاک روسو
قرارداد اجتماعی از نظر روسو ( Rousseau, Jean-Jacques ) گونه ای برابری قانونی و اخلاقی برای جبران اختلافات فطری و طبیعی افراد جانشین می کند . او بر این باور است که انسان ها با وجود نابرابری در نیروی فردی ، بدین سان ، با پیمان بستن و حقوق ، همه باهم برابر می شوند ( آبراهامز ، 1363).
موضوع مورد نظر هواداران قرارداد اجتماعی در مورد عدالت به دو شیوه مطرح می شود : نخست این که برابری ، تعاون اجتماعی موثر برای ارتقای رفاه افراد را تولید می کند ، و دوم این که یک اصل برابری ، اصلی است که مردم را در دریافت قاعده ئی که مبادله ی پذیرفته شده ی دوسویه را ارتقا می دهد ، سهیم می کند ( کوک و دیگران ، 1995).
كارل ماركس
كارل ماركس نابرابری را به مثابهء بازتاب مالكیت خصوصی بر رابطهء اجتماعی میدانست. از دیدگاه او، مالكیت خصوصی عامل اساسی پیدایش شكاف طبقاتی و یا نابرابری بین مردم است و این شكاف همیشه در طول تاریخ بین طبقهء مالك و آنها كه مالك نیستند، وجود داشته است. از دیدگاه ماركس در چارچوب هر شیوهء تولید روابط و مناسباتی بر مبنای مالكیت شكل میگیرد كه متضمن نابرابریهای طبقاتی است و ماركس خصلت این روابط را در تضاد و كشمكش میداند كه نتیجهء محتوم هر نوع نابرابری است.
علاوه بر این، نظریهء بیگانگی ماركس را میتوان بازتاب نگرش او دربارهء نابرابری و تمایزات طبقاتی در حیطهء روانشناسی اجتماعی دانست. این نظریه با دیدگاه ماركس دربارهء نابرابری اجتماعی تشدید شده در جامعه بورژوازی، انطباق كامل دارد. در اندیشهء ماركس شرایط نابرابر ناشی از مالكیت خصوصی است كه كارگر را از حاصل كارش جدا كرده و به این طریق او را با خود بیگانه میسازد. به نظر ماركس با الغای مالكیت بورژوازی در جامعهء سوسیالیستی، دیگر نشانی از نابرابری و تمایزات طبقاتی باقی نخواهد ماند.
ماركس میگوید: «ارزش مبادلهای، یا دقیقتر نظام پولی در واقع پایهء نظام برابری و آزادی است و اختلالهای بعدی در ادوار اخیر گرفتاریهای ذاتی خود نظاماند، به عبارت دیگر تحقق برابری و آزادی عامل ایجاد نابرابری و خودكامگی است.»
قدرت نیز همچون طبقه، مفهومی مهم در نظریههای عمده نابرابری اجتماعی است. بسیاری از نظریهپردازان تحت تأثیر "مارکس" تصدیق میکنند که قدرت هنگامی نمایان میشود که عدهای به دلخواه قادر به کنترل شرایط اجتماعی باشند؛ بدون اینکه اهمیتی برای نظرات موافق و مخالف قائل باشند. "مارکس" معتقد بود بر این باور بود که تا زمانی که مالکیت خصوصی و تقسیم کار در جامعه وجود دارد، وجود نابرابریهای اجتماعی و تقسیم جامعه به دارا و ندار نیز غیر قابل انکار است.
ماكس وبر
ماكس وبر معتقد است، نابرابری به مثابهء برآیند قدرت، مشروعیت و حیثیت است. آرای وبر دربارهء نابرابریهای اجتماعی گسترش نظریهء ماركس در این زمینه است. اگرچه رویكرد وبر در مورد قشربندی اجتماعی گسترش بر پایهء تحلیل ماركس بنا شده، اما تفاوتهایی در میان این دو نظریه وجود دارد. به طور كلی، ویژگی بارز تحلیل وبر از ساختار طبقاتی، كثرتگرا بودن آن است.
وبر برای نخستین بار در تاریخ جامعهشناسی نگرشی چند بعدی به نابرابریهای اجتماعی را مطرح كرده است. از نظر وبر، نابرابری اجتماعی در رابطهء اجتماعی بازتاب مییابد. نابرابری به زبان وبری را باید نوعی از محتوای رابطهء اجتماعی تعریف كرد كه تماما عبارت از این احتمال است كه افراد به طریقی قابل تعیین و معنادار بر مبنای درك تطبیقی منزلتهای درون فهمی شده به صورتی تفاوتگذار و تبعیضی رفتار خواهند كرد. او منزلتها را بر سه عامل قدرت، ثروت و حیثیت میداند; پس این درك تطبیقی و درون فهمی شده به نوبهء خود مربوط است به كاركرد درجات معین قدرت، ثروت و حیثیت در تنظیم رابطهء اجتماعی.
از دید وبر، وجود نابرابری بدون وجود قبلی قدرت، سلطه و انضباط قابل تصور نیست. از نظر وبر قدرت، فرصتی است كه در چارچوب رابطهء اجتماعی وجود دارد و به فرد امكان میدهد تا قطعنظر از مبنایی كه فرصت مذكور بر آن استوار است، ارادهاش را حتی با وجود مقاومت دیگران بر آنها تحمیل كند. سلطه فرصتی است كه بتوان به مدد آن، گروه مفروضی از افراد را به اطاعت از فرمانی با محتوای معین وارد كرد و انضباط فرصتی است كه بتوان به خاطر جهتگیری مكرر و عادتی گروه مفروضی از افراد به سمت یك فرمان، اطاعت سریع غیرارادی آنان را به شكل قابل پیشبینی به دست آورد. مفهوم قدرت به لحاظ جامعهشناختی بیشكل و نامنظم است و هر كیفیت قابل تصوری از شرایط، ممكن است فرد را در وضعیتی قرار دهد كه بتواند تسلیمشدن در برابر ارادهاش را از دیگران طلب میكند. در نتیجه مفهوم جامعهشناختی سلطه باید دقیقتر باشد و صرفا به معنای این احتمال باشد كه فرمانی اطاعت خواهد شد و مفهوم انضباط ماهیت مكرر و عادتی اطاعت بیچون و چرا و غیرانتقادی تودهای را شامل میشود.
"ماکس وبر" که سهم عمدهای در شکلگیری نظریات نابرابری اجتماعی دارد. بر خلاف "مارکس" نابرابری اجتماعی را امری پیچیدهتر از آن میداند که تنها بتوان در بعد اقتصادی تعریف نمود. "وبر" بر این باور بود که بعدهای دیگر نابرابریها (اجتماعی و سیاسی) دارای اهمیت یکسانی با نابرابری اقتصادی هستند، اگر نابرابری های اقتصادی را در جامعه از میان ببریم، بعدهای دیگر که از روند زندگانی اجتماعی در جامعههای پیچیده صنعتی امروزی سر چشمه میگیرند، از گوشه و کنار برخاسته، به پراکنش خود ادامه خواهند داد. وی بر این باور است که لازمه زندگی در جامعههای صنعتی امروزه سر و کار داشتن با سازمانهای اداری و سیاسی و حقوقی است که بر پایه دیوانسالاری و سلسله مراتب اداری استوار هستند؛ پس وجود نابرابری اجتنابناپذیر خواهد بود؛ زیرا تفاوتهای قدرتی و مهارتی، سبب پیشبرد هدفهای سازمانهای اجتماعی خواهندشد.
ویلفردو پارتو
ویلفردو پارتو ( Pareto, Vilfredo ) ، نابرابری را به مثابهء راهی برای تعادل اجتماعی میدانست. دیدگاه جامعهشناختی پارتو دربارهء نابرابریهای اجتماعی را بیش از هرچیز از نظریهء او دربارهء گردش نخبگانی كه نظیر دیگر جنبههای جامعهشناختی پارتو متاثر از مفهوم ناهمگنی است، میتوان دریافت. این نظریه به طور ساده متكی به تقسیم مردم در دو سطح تجرید دو ارزشی متداخل برحسب وجود نابرابری در قدرت یا ناهمگنی در ظرفیت كنشی افراد به اعتبار نحوهء توزیع تهنشستهای دستهء اول و دوم یعنی غریزهء تلفیق و ابقای گروه است. در سطح اول مردم به دو گروه نخبگان و غیرنخبگان تقسیم میشوند و در سطح دوم گروه نخبگان خود به دستهء حاكم و غیرحاكم تقسیم میشوند و بالاخره نخبگان حاكم بر حسب مراتب شجاعت به طبقات نمادین شیر و روباه تقسیم میشوند.
مفهوم نخبگان نزد پارتو دو معنای گسترده و محدود دارد: «در سطح محدود به معنای نخبگان حاكم یعنی افراد به صورت بالفعل قدرتمندی است كه ممكن است از لحاظ ظرفیت و نوع كنش نوعا شیر یا روباه باشند و در معنای گسترده دلالت بر همهء نخبگان دارد كه هم شامل نخبگان حاكم و هم شامل نخبگان غیرحاكم است.بر این اساس، پارتو یك دستگاه منطقی سنجش تطبیقی وضعیتهای نابرابر را پیشنهاد میكند كه به سادگی قابل تبدیل به یك مدل روششناختی كارآمد است. برای تعیین جایگاه و منزلت هركس در این دستگاه سنجش كافی است كه بتوان وضعیتهای نمادین نخبگی و یا محكومیت او را تعریف و موقعیت فرد را در نظام قدرت در جامعه مشخص كرد. او یك روش منطقی كمی شده را پیشنهاد میكند كه مبتنی بر ارزیابی ظرفیت و تواناییهای عملیاتی و بالفعل است. او میگوید: «در هر رشته از فعالیتهای بشری برای هر كس میتوان شاخصی در نظر گرفت، كه نمرهء استعداد او تلقی میشود و این نمرهها بین صفر تا ۱۰ خواهد بود و بعد طبقهای از كسانی كه بالاترین شاخصها را در رشته فعالیتشان به دست آوردهاند بسازیم و این طبقه را نخبگان بخوانیم. او میگوید: «باید این گروه را به دو طبقه تقسیم كنیم: نخبگان حاكم كه مشتمل برافرادی است كه مستقیم یا غیرمستقیم نقش قابل ملاحظهای را در حكومت ایفا میكنند و نخبگان غیرحاكم كه مابقی را دربر میگیرد.» آنچه كه او در ادامه این مبحث میگوید: «بیشتر مربوط است به گردش نخبگان كه مبتنی بر تمایزات نمادین وضعیت شیری و روباهی است. این تمایز نمادین پارتو و نظریهء گردش نخبگانی (دست به دست شدن قدرت به طور نامستقیم) او میتواند از حیث نابرابری معنیدار باشد.
با تكنیكهای امروزی مورد استفاده در جامعهشناسی میتوان از طریق مدلهای مرسوم شاخصسازی و كمی كردن، طرح سنجش منطقی و درخشانی را كه پارتو پیافكنده است به یك مدل روششناختی دقیق بدل كرد و حتی مدلهای ریاضی دقیقی را برای آن طراحی كرد.
پارتو، معتقد است مشكل افزایش رفاه طبقات فقیر بیشتر یك مشكل تولید و نگهداری ثروت است تا یك مشكل توزیع. مطمئنترین وسیله برای بهبود شرایط طبقات فقیر آن است كه كاری كنیم تا ثروت، سریعتر از تعداد جمعیت افزایش یابد.
داوری نهایی پارتو دربارهء نابرابریهای اجتماعی این است كه او میگوید: «ویژگی هر جامعهای تحتتاثیر طبیعت برگزیدگان، به ویژه برگزیدگان حاكم آن جامعه است... اموال در این جهان به نحوی نابرابر و منزلت، قدرت یا افتخارهای وابسته به رقابت سیاسی، از آن هم نابرابر توزیع شدهاند. امكان این توزیع نابرابر اموال مادی و منزلتهای اخلاقی از آنجاست كه درواقع تعداد كمی از افراد، با توسل به دو نوع وسیله، یعنی زور و مكر بر تعداد عظیم حكومت میكنند.»
رویكرد پارتویی به نابرابریهای اجتماعی اگر چه با رویكرد ماركس و وبر تفاوتهای اصولی و ساختاری دارد و حسب ظاهر بر اساس این دستگاهها قابل تفسیر نیست ولی وجه مشترك مهمی با این دو رویكرد دارد و آن مؤسس بودن آن- درست نظیر رویكردهای ماركس و وبر- بر پایهء توزیع نابرابرقدرت است. در هر سه رویكرد یاد شده، قدرت با استفاده از زور و تزویر به نظامی از نابرابریهای فزاینده اجتماعی بدل میشود. با این تفاوت كه پارتو و تا حدودی وبر این نابرابری را وسیله حفظ تعادل و ثبات اجتماعی میدانند ولی ماركس آنرا سرچشمهء كشمكش و بیثباتی و دگرگونی انقلابی میداند.
گرهارد لنسكی
بهزعم گرهارد لنسكی، نابرابری بازتاب قدرت و امتیاز در سطح جامعه است.
لنسكی مطالعات خود را با این فرض آغاز میكند كه رویكردی جامع دربارهء نابرابری اجتماعی باید طیف گستردهای از آرا را مدنظر قرار دهد. او به تبعیت از وبر و برخلاف ماركس نابرابری را یك مفهوم چند بعدی میداند و معتقد است كه وظیفهء هر نوع نظام لایهبندی در جامعه عبارت از توزیع چیزهای ارزشمندی است كه اعضای آن جامعه به طور مشترك تولید كردهاند. نه فقط كالاهای مادی، بلكه قدرت و اعتبار اجتماعی نیز در این نوع توزیع مطرح است. او روند نابرابری در عصر جدید را به سوی كاهش میبیند. او میگوید: «این گرایش تنها به آن معناست كه نابرابری توزیع قدرت، امتیاز و حیثیت اجتماعی در جوامع صنعتی پیشرفته نسبت به آنچه در بسیاری از جامعههای كمتر پیشرفته متداول بود، تا حدی رو بهكاهش نهاده است. او رابطهء موجود بین سطح نابرابری درآمدها و سطح توسعهء اقتصادی در جامعههای معاصر را به صورت یك منحنی رسم میكند و مینویسد: «این منحنی نشان میدهد سطح نابرابری درآمدها در جوامعی كه بالاترین سطح مصرف انرژی را دارند آشكارا پایینتر است تا در جوامعی كه مصرف انرژی آنها در حد متوسطه قرار دارد.»
از نكات برجستهء نظریهء لنسكی توجه هوشمندانهء او به موضوع نقش دولت در نابرابریهای اجتماعی برمبنای شالودههای قدرت است. او نابرابری را فقط ناشی از قدرت اقتصادی (دریافت سهم بیشتر از مازاد اقتصادی) نمیداند بلكه قدرت سیاسی را نیز كه ناشی از اشغال مواضع سیاسی یا اعمال نفوذ در امور سیاسی است در این پدیده موثر میداند. او میگوید: «در تعدادی از جامعههای دموكراتیك غربی، همسفرگی نیرومندی بین سیاست پیشگان و گروههای اقتصادی مختلف وجود دارد. این ارتباط به ویژه در جامعههایی با احزاب سیاسی از نوع واسطهگر، به وفور دیده میشود. در چنین جوامعی، سیاستپیشگان برای تامین هزینههای انتخاباتی خود مدام در جستوجوی پول هستند و گروههای دارای منافع ویژه نیز پیوسته به دنبال قوانین و مقررات مساعدی میگردند كه تصویب آنها فقط از عهدهء سیاستپیشگان بر میآید.»لنسكی به طوركلی دو روند اساسی را در زمینهء نابرابریهای اجتماعی در جوامع بشری تشخیص میدهد:
۱) جوامع كشاورزی كه در آنها نظامهای حاكم بر نابرابریهای اجتماعی اغلب در مجموعههای قوانین رسمی جاسازی میشود و هیچگونه داعیهای مبتنی بر تساوی مردم وجود ندارد. تصمیمگیری منحصرا در اختیار گروه اندكی است. در این جوامع سطح شدیدی از نابرابریهای اجتماعی به چشم میخورد.
۲) در جوامع صنعتی، به خاطر قدرت تولیدی عظیم و سیاستهای آزادمنشانهتر و نظارت مردم بر مازاد اقتصادی و... اكثریت مردم از سطح زندگی بالاتر از سطح معیشتی برخوردارند.
فرانك پاركین
در اندیشهء فرانك پاركین، سه نظام معنایی عمده مربوط به قشربندی طبقاتی در جوامع غربی وجود دارد كه هریك از آنها از منبع اجتماعی متفاوتی سرچشمه میگیرند و تفسیر اخلاقی متفاوتی از نابرابری طبقاتی را پیش میبرد.خدمت بزرگ پاركین به تفكرات جامعهشناختی مربوط به نابرابریهای اجتماعی احیای مفهوم « انسداد اجتماعی » وبر است. پاركین دو شكل اساسی برای انسداد اجتماعی فرض میكند: تحریم و غضب. او تاكید میكند كه فرآیندهای انسداد اجتماعی عواملی هستند كه در ورای تمامی ساختارهای نابرابری وجود دارند، ساختارهایی كه علاوه بر روابط طبقاتی، استثمارهای قومی، دینی و جنسی و دیگر انواع استثمار را شامل میشوند. از دید پاركین كنترل دارایی مولد مهمترین شكل انسداد اجتماعی در جامعه است. علاوه بر این، نظام طبقاتی جامعه به طور فزایندهای از طریق دومین نوع كلیدی تحریم، یعنی كاربرد مدارك رسمی- خاصه گواهینامههای تحصیلی، كه دیگران را از جایگاههای ممتاز محروم میكند- شكل میگیرد. (بهویژه در حوزههایی مانند طب و حقوق) پاركین معتقد است كه این مدارك به قدری مهماند كه افرادی كه آنها را به دست میآورند، لایهء ثانویهء طبقهء متوسط را میسازند و درست در سطح پایینی كسانی هستند كه كنترل انحصاری دارایی مولد را در اختیار دارند. خارج از حیطهء طبقهء مسلط، ساختار طبقاتی در آرای پاركین شكل مدرجی را از افراد تشكیل میدهد كه هر ردهء آن نفوذ غاصبانهء متفاوت و خاصی دارد كه گاهی با ظرفیت جزیی تحریم دیگران همراه میشود. كارگران بدون دارایی یا مدارك، طبقهء تحت سلطه را میسازند. او در فاصلهء بین طبقهء مسلط و طبقهء تحت سلطه، مجموعهای از گروههای میانی را میبیند كه اشكال ناقص تحریم و غضب را دارند كه او آن را انسداد دوگانه میخواند. قسمت پایین این ردهء میانی شامل تجار ماهر و كارگرانی است كه متحد شدهاند و میتوانند انسداد تحریمی محدودی را از طریق نظامهای كارآموزی و دیگر سازوكارهای مربوط به مدرك اعمال كنند. جایگاههای دیگر باقیمانده در ردهء میانی را افراد نیمهحرفهای یقه سپید تشكیل میدهند كه تركیبی از معلمان، پرستاران، مددكاران اجتماعی و جز اینها هستند. ممكن است ردههای بالای این طبقه تفاوت جزیی با مشاغل حرفهای داشته باشند ولی معمولا از انسداد تحریمی كه پزشكان و وكلا از آن برخوردارند بینصیب هستند. چنین افراد نیمهحرفهای اغلب كاركنان دولتاند و انحصاری واقعی بر دانش یا خدماتی كه ارایه میكنند، ندارند.
او سه نظام معنایی عمده مربوط به قشربندی طبقاتی در جوامع غربی را از هم تفكیك میكند كه هریك از آنها از منبع اجتماعی متفاوتی سرچشمه میگیرند و تفسیر اخلاقی متفاوتی از نابرابری طبقاتی را پیش میبرد. این سه نظام عبارتند از:
۱) نظام ارزشی مسلط كه منبع اجتماعی آن نظم نهادی اصلی است. این نظام چارچوبی اخلاقی است كه بر نابرابری موجود صحه میگذارد. این چارچوب در بین طبقهء فرودست و تابع به تعریف یك ساخت پاداش فرق گذار یا آرمانی و جاهطلبانه منجر میشود.
۲) نظام ارزشی تابع كه منبع اجتماعی یا محیط پیدایش آن، اجتماع محلی طبقهء كارگر است. این نظام چارچوبی اخلاقی است كه تامین پاسخهای سازشدهنده و همسازگردان به واقعیتهای نابرابری و پایگاه پایین را به عهده دارد.
۳) نظام ارزشی رادیكال یا ریشهنگر كه منبع آن حزب سیاسی تودهای متكی به طبقه كارگر است. این نظام چارچوبی اخلاقی است كه تفسیری مخالف از نابرابری طبقاتی عرضه دارد.
آنتونی گیدنز
آنتونی گیدنز معتقد است كه نابرابری محصول ساختیابی نظمی توزیع ثروت و قدرت است.
گیدنز به وجود یك رابطهء متقابل میان قدرت و نابرابری اعتقاد دارد. او قدرت را ناشی از ثروت میداند و معتقد است كه ثروت، قدرت به همراه میآورد و اعضای طبقهء بالا به طور مناسبی در سطوح بالای قدرت حضور دارند. نفوذ آنها تا اندازهای از كنترل مستقیم بر سرمایهء صنعتی و مالی و تا حدی از دسترسیشان به مواضع فرماندهی در حوزههای سیاسی، آموزشی و ... سرچشمه میگیرد.
او استدلال میكند كه سه نوع حقوق یا ظرفیت یعنی دارایی، آموزش یا مهارت و نیروی كار یدی بنیان اصلی ساختار طبقاتی سه گانهای است كه در تمام جوامع سرمایهداری یافت میشود. به طور عمده به دلیل اینكه این سه بنیان قدرت در قلمرو اقتصادی غالب است، ارتباطات اجتماعی براساس طبقهء بالایی كه بر دارایی مولد كنترل دارند و طبقهء میانی كه دارایی نسبتا زیادی دارند ولی دارای تحصیلات ویژه و مهارتهای بالا هستند و میتوانند آن را در بازار مبادله كنند و طبقهء پایینی یا كارگری كه فقط نیروی كار یدی خود را میفروشند صورت میگیرد. البته او استدلال میكند امروزه چنین طبقهبندیای امكانپذیر نیست، زیرا گروههایی وجود دارند كه همزمان به یكی از این انواع سهگانهء قدرت یا ظرفیت دسترسی دارند كه از آن جمله میتوان از تحصیلكردگان سطح بالا، متخصصان حرفهای، پزشكان و ... نام برد.
گیدنز، عقیده دارد كه جنسیت یكی از مهمترین زمینههای نابرابری است و هیچ جامعهای وجود ندارد كه در آن مردان، در بعضی جنبههای زندگی اجتماعی، ثروت، منزلت و نفوذی بیشتر از زنان نداشته باشند به عقیدهء او، نابرابریهای جنسی از نظر تاریخی بسیار پریشهدارتر از نظامهای طبقاتی است.
او میگوید: «ساختار طبقه را باید پدیدهای متغیر بدانیم كه به طور معمول متشكل از سه طبقه است ولی برحسب میزان ساختیابی تغییر مییابد. منظور گیدنز از میزان ساختیابی این است كه تا چه اندازه طبقات در طول زمان و در مكانهای متفاوت به مثابه دستههای اجتماعی مشخص و متمایز پدید میآیند و باز تولید میشوند. یكی از بازتابهای روشن نظریهء ساختیابی گیدنز در رویكرد نظری به نابرابریهای اجتماعی، مسالهء فرصتهای تحرك در جوامع نوین است. اگر چه عموما عقیده دارند كه در جوامع امروزی فرصتهای تحرك طبقاتی بسیار فراهم است و بسیاری از مردم گمان میكنند هر كسی كه سختكوش و با پشتكار كافی باشد میتواند به بالاترین موقعیتها برسد. اما گیدنز با استنتاج از آمارها نتیجه میگیرد كه در واقعیت تحرك طبقاتی در جوامع نوین بسیار دشوارتر و فرصتهای تحرك بسیار كمتر از آن است كه اغلب تصور میشود. به عقیدهء او حتی در یك جامعه كاملا سیال كه هر كس دقیقا فرصت برابر برای رسیدن به بالاترین موقعیتها را داشته باشد تنها اقلیت كوچكی خواهند توانست موفق شوند. نظم اجتماعی - اقتصادی در بالا به شكل هرمی و فقط با تعداد نسبتا اندكی از موقعیتهای قدرت، منزلت یا ثروت است.
به عقیدهء گیدنز نتیجهء بسیاری از سیاستهای اقتصادی و توسعهای دهههای اخیر و ازجمله سیاست تعدیل ساختاری، خواه به توسعهء اقتصادی شتاب دهند یا ندهند، عامل گسترش شكاف میان فقرا و ثروتمندان بوده و در عمل شمار افرادی را كه در فقر مطلق زندگی میكنند، افزایش میدهند.
جان رالز
رالز ( .Rawls, G ) در کتاب معروف خود ، « یک نظریه ی برابری » این گونه مطرح می کند که عدالت نخستین فضیلت اجتماعی است ، هم چنان که حقیقت نخستین فضیلت برای نظام های فکری است . بنابر این از دیدگاه رالز ، ملاک مشروع بودن و ادامه حیات یک نهاد یا قوانین موجود در یک جامعه ، و حتی خود جامعه به عنوان یک کل ، برابری موجود در آن است ( رابین سون و بل ، 1978).
از دیدگاه رالز ، در شناخت اجتماعی افراد ، پیش داوری ها ، گرایش ها ، و برتری جویی های آن ها ، راهنمای آن ها خواهد شد ، و بر این مبنا است که یک حس برابری در آن ها وجود دارد ، اما نه بر پایه ی شناخت حقایق زندگی ، بلکه بر پایه قاعده « بیشینه سازی عقلانی » . آن ها گرایش دارند که منافع خودشان را هم چون آزادی ، فرصت ، درآمد ، ثروت و احترام به خویش افزایش دهند ( رابینسون و بل ، 1978).
باری
باری ( .Barry, B ) درباره برابری معتقد است که ، مفهوم برابری دربرگیرنده ی همه ی پاداش های توزیعی می شود ، خواه مطلق ، خواه نسبی ( مقایسه ای ) . در این مفهوم ، برابری رویاروی مفهوم مصلحت می ایستد . باری در تازه ترین اثر خود نیرومندانه استدلال کرده است که صورت بندی او از « برابری به عنوان بی طرفی » همه گیرترین مفهوم را از برابری به دست می دهد ( باری ، 1970).
الکسی دو توکویل
بحث های مربوط به برابری توکویل ( Alexis de Tocqueville ) را باید در « تحلیل دموکراسی در آمریکا » جست و جو کرد . وی معتقد است که بدون حق و برابری ، اصولا جامعه تشکیل نمی شود ( توکویل ، 1347). وی راه همگانی ساختن احساس عدالت را در این می داند که پاره ای از حقوق به مردم واگذار شود . بحث برابری توکویل بیش تر معطوف به برابری سیاسی در جامعه است . وی برابری یا مساوات اجتماعی را به این معنا باور دارد که تفاوت های موروثی برآمده از شرایط اجتماعی وجود نداشته باشد ( آرون ، 1366).
امیل دورکیم
کانون توجه دورکیم پدیده تقسیم کار اجتماعی است و بحث های وی درباره برابری در سایه همین موضوع طراحی شده است . درباره اهمیت و ضرورت برابری برای جوامع نو ، دورکیم بر این باور است که « هم جنان که اقوام گذشته به ایمانی مشترک نیاز داشتند تا بتوانند به زندگی خود ادامه دهند ، ما اقوام دنیای کنونی نیز به برابری نیازمند هستیم » ( دورکیم ، 1369). بنابر این از دیدگاه کارکردگرایی دورکیمی برابری از کارکردهای بنیانی نظام های نو است .
جورج کاسپار هومنز
اصلی ترین صورت بندی از نظریه مبادله ( Exchange Theory ) را جورج هومنز ( .Homans, G ) ارائه کرده است . او بر این باور است که قاعده برابری آن قاعده ای است که در آن ، پاداش های انسان در مبادله با دیگران متناسب با سرمایه گذاری او باشد . سرمایه گذاری ها می تواند ویژگی های انتسابی هم چون جنس و نژاد باشد یا ویژگی های اکتسابی که دربرگیرنده آن هایی است که در همه اوقات ارزش اکتسابی دارند یا آن هایی که در مبادله های بی میانجی سهمیم می شوند ( مثل ساعات کارشده ) ( کوک و دیگران ، 1995).
پیتر بلا
پیتر بلا ( .Blau, P ) از دیگران نظریه پردازان رویکرد مبادله است . او معتقد است که فرودستان بر پایه هنجارهای اجتماعی خواسته های فرادستان را ارزیابی می کنند . اگر این خواسته ها برابرانه باشد آن ها راضی می شوند ، اما اگر این تقاضاها نابرابرانه باشد ، آن ها خود را استثمارشده می پندارند و در صدد اعلام نارضایتی خود برمی آیند ( توسلی ، 1369) . از دیدگاه بلا ، برابری مفهومی است اجتماعی و اجتماع دارای هنجارهایی است که تخطی از آن را نابرابرانه می شمارد .
جی. استاسی آدامز
آدامز ( .Adams, J. S ) از دیگر نظریه پردازان رویکرد مبادله است که با تهیه ویژگی های با ارزش قاعده عدالت ، فرآیندهای بیانگر پیدایش احساس نابرابری ، و اعمال افراد علاقمند به جبران نابرابری را بر اساس کار هومنز سامان داد .
به عقیده آدامز ناخشنودی از تنش احساس شده ( احساس نابرابری ) ، کنش گران را برای رفع نابرابری و از طریق آن پریشانی بر می انگیزند . آدامز شش تدبیر را که افراد ممکن است برای از میان بردن تنش برآمده از بی انصافی به کار گیرند چنین بر می شمارد :
1) افراد داده های شان را تغییر دهند ؛
2) ستانده های شان را تغییر دهند ؛
3) از نظر شناختی ، هم داده ها و هم ستانده های شان را به گونه ای دیگر تعبیر کنند ؛
4) موقعیت ( مبادله ای ) را ترک کنند ؛
5) از نظر شناختی ، داده ها و ستانده های طرف دیگر مبادله را به گونه ای دیگر برداشت کنند ؛
6) موضوع مقایسه را عوض کنند ( کوک و دیگران ، 1995).
طبق نظریه برابری، انسان با مقایسه ورودی و خروجی خود با سایر افراد در همان شرکت یا شرکت دیگر، انگیزه و رضایت را در یک کار بدست میآورد.
نظریه برابری به این واقعیت اشاره دارد که انگیزه انسان تا حد زیادی، به آنچه او عادلانه میداند بستگی داشته و با درک او از عدالت (برابری) که توسط مدیریت اعمال میشود، ارتباط دارد. در یک سازمان، این نظریه در مورد مزد کارمند و تلاشهای او در به حداقل رساندن نابرابری فرض شده است. او به دنبال این است که میزان تلاشی که انجام میدهد با دستمزد دریافتی متناسب باشد.
اگر نظریه برابری اجرا شود، در علت و معلول شفافیت وجود دارد و هر شخصی از پاداشها و عواقب آن آگاه است. با برقراری برابری، افراد از فرصتهای برابر برخوردار میشوند و این امر منجر به ایجاد یک محیط کار مفید برای کارمندان و کارفرمایان میگردد.
طبق نظریه آدامز نتایج فرد / ورودیهای خود فرد = نتایج شریک رابطه / ورودیهای شریک رابطه
درصورتی که نسبت خروجی-ورودی یک فرد با نسبت شریک برابر باشد، کارمند احساس انگیزه میکند و این احساس به عنوان برابری عالی (Perfect Equity) نامیده میشود.
درصورتی که نسبت خروجی-ورودی یک فرد از نسبت شریک کمتر باشد، کارمند احساس کمبود انگیزه پیدا کرده و پاداش کمتری دریافت میکند. این احساس به عنوان تنش برابری (Equity Tension) شناخته میشود.
در صورتی که نسبت خروجی-ورودی یک فرد بیشتر از نسبت شریک باشد، کارمند احساس پاداش بیش از حد داشته و دوباره این احساس به عنوان تنش برابری شناخته میشود.
نظریه برابری سعی میکند تعیین نماید که آیا توزیع منابع از نظر شرکای رابطه عادلانه بوده است یا از نظر کارمند برابری رعایت شده است یا خیر. این تئوری بیان میکند افرادی که بیش از حد پاداش میگیرند یا پاداش کمتری دارند احساس پریشانی میکنند و این احساس باعث میشود آنها بخواهند برابری را در روابط برقرار کنند.
ساموئل استوفر
استوفر ( Stouffer ) بر این باور است که حتی افرادی که از نظر عینی در وضعیتی بهتر نسبت به دیگران هستند هم احساس بی بهره گی می کنند و دلیل این امر را این گونه مطرح می کنند که چنین احساس هایی وقتی پدید می آید که مقایسه ی پاداش ها با پاداش های دیگران در یک گروه مقایسه بر مقایسه در نظامی وسیع تر برتری یابد ( کوک و دیگران ، 1995 ). در واقع در پی « مقایسه با دیگران » نیازها پدید می آید ؛ به ویژه در شرایط رقابت ، افراد یا گروه های مرجع می توانند خواسته هایی نو در انسان پدید آورند ( رفیع پور ، 1370). خواسته هایی که به نوبه خود شاید خواسته های راستین فرد نباشند ، اما در مقایسه با دیگران در فرد احساس نیاز پدید می آورد . این احساس نیاز ، احساس کمبود نسبی یا احساس نابرابری نسبی نامیده می شود و در کانون نظریه بی بهره گی نسبی جای می گیرد ( کوک و دیگران ، 1995).
نظريه محروميت نسبي به طور خاص به فرايند هويت يابي در سطح گروههاي اجتماعي ميپردازد که تاکيدش بر روي چگونگي تفسير نابرابري است. در دو سطح فردي و گروه ها مطرح است. گروهها ميتواند گروههي قومي و مذهبي باشد. در اين پژوهش احساس محروميت در بين گروههاي اقليتي قومي و مذهبي مورد تاکيد است. به اين معنا که گروه هاي اقليتي نابرابري موجود را چگونه تفسير مي کنند واين نابرابري و احساس محروميت نسبي در سطح بين گروهي چه تاثيري در سطوح هويتي دارد.
مفهوم محروميت نسبي اولين بار توسط ساموئل استوفر و همکارانش در اثر کلاسيک سرباز آمريکايي در سال 1949 ارائه شد و سپس توسط محققان متعددي پالايش گرديد (تيرابوشي و ماس ، 1998،403).
منظور استوفر و همکارانش از اين مفهوم اين بود که نگرشها، تمايلات و شکوه هاي مردم تا حدود زيادي بستگي به اين دارد در کدام چارچوب مرجع قرار گرفته باشد. بنابراين هنگامي که يک اجتماع يا گروه مرجع مشابه ديگري را بالنسبه مرفه حساب مي کند در اين صورت احساسي از محروميت پيدا خواهد کرد که تا پيش از اين مقايسه در او وجود نداشته است . (پاشائي ، 1369،693).
رابرت مرتن
مفهوم محروميت نسبي استوفر توسط رابرت مرتن در اثر« نظريه اجتماعي و ساختار اجتماعي»(1961) شکل مشخص تري به خود گرفت و به نظريه رفتار گروه هاي مرجع بسط يافت. افراد خودرا در مقايسه موقعيت خود با موقعيت افرادي ديگر در ساير گروهها و دسته هاي انساني ، محروم يا مرفه تصور و تلقي ميکنند، دامن و اندازه اين تصور (مرفه يا محروم) بسته به اينکه کدام دسته يا گروه به عنوان مبناي مقايسه انتخاب شده باشد، بسيار متغير خواهد بود (دانکن ميچل، 1968،145).
مرتن استفاده استوفر از محروميت نسبي را در دو گروه دسته بندي مکند:
الف) در مواردي که فرد به عنوان مبناي مقايسه افرادي را بر مي گزيند که با آنها تعامل دارد يا گروههايي را که عضوي از آنهاست. و در مواردي که هيچ کدام از اينها نيست يعني انتخاب افرادي از گروههاي بيروني و يا گروههاي غير عضويتي .
ب) و يا مواردي که در آنها فرد به عنوان مبناي مقايسه گروههاي عضويتي و غير عضويتي شبيه به گروه خودش و گروههايي را که به لحاظ منزلت اجتماعي متفاوت از گروه هاي خودش است، بر ميگزيند.
مرتن به ويژه در مبحث گروههاي غير عضويتي به عنوان منبع ارزشها و نگرش (ايده اي که مشتق از مفهوم محروميت نسبي استوفر است)در نظريه گروه مرجع خود که سهم بسزايي در توسعه جامعه شناسي ايفا ميکند. از اين ايده بسيار بهره برده است (همان، 1469. )
جیمز دیویس
مبناي نظريه محروميت نسبي بر مقايسه است. آنچنان که جيمز ديويس در تفسير رسمي از نظريه محروميت نسبي ميگويد چنانچه جمعيتي را در نظر بگيريم که بتوان به طريق مختلف آن را به طبقات دو گانه تقسيم کرد(مانند متاهل/ غير متاهل- شاغل / غير شاغل ) آنگاه مي توان مفروضات زير را ارائه نمود:
1 – حداقل دسته بندي جمعيت را به دو بخش محروم و غير محروم تقسيم مي کند که در همه جا دومي بر اولي ترجيح داده ميشود.
2- فرض دوم به اين قرار است: اگر احتمال مقايسه الف همانند نسبت الف است، و احتمال مقايسه ب همانند نسبت ب است و تمامي مقايسه ها تصادفي هست ، آنگاه احتمال مقايسه شخصي باالف و همچنين با ب مقايسه مي شود برابر است با حاصل دو احتمال .
3- اگر شخص «الف» خود را با شخص «ب» مقايسه کند وقتي که الف وب به لحاظ محروميت متفاوت هستند، الف احساس ذهني را تجربه ميکند که با جهت ارزشيابي از موقعيت ب در تضاد است. الف، وقتي يک شخص محروم خود را با يک شخص غير محروم مقايسه مي کند، وضعيت حاصل از اين مقايسه «محروميت نسبي» ناميده ميشود.
ب) وقتي يک شخص غير محروم خود را با شخصي محروم مقايسه مي کند وضعيت حاصل از مقايسه رضايت نسبي ناميده مي شود.
4- شخصي که رضايت نسبي يا محروميت نسبي را تجربه مي کند، همچنين احساسي را تجربه خواهدکرد که به او مي گويد وضعيت محروميتش متفاوت است با وضعيت محروميت همالانش است. اين احساس را انصاف مي ناميم و دلالت بر اين دارد که در درون گروه «رفتار افتراقي» وجوددارد.
5- اگر شخص الف خود را با شخص ب از گروهي ديگر مقايسه کند، وقتي که الف و ب در محروميت متفاوت هستند، الف نسبت به فرد ب احساسي را تجربه مي کند که در خلاف جهت ارزشيابي از موقعيت فرد ب است.
الف) وقتي که يک شخص محروم خود را با عضوي غير محروم و بيرون گروه مقايسه ميکند، نگرش حاصل از اين مقايسه نسبت به برون گروه «فرودستي نسبي» ناميده مي شود.
6- شخصي که فرودستي نسبي يا فرادستي نسبي را تجربه ميکند. همچنين احساسي راتجربه خواهد کرد که مبني بر اينکه وضعيت محروميتش متفاوت از وضعيت محروميت برون گروه است اين احساس را فاصله اجتماعي مي ناميم .
مفروضات شماره 5و6 در سطح برون گروه مشابه مفروضات شماره 3.4 در سطح گروه هستند. اين شش فرضيه نظريه محروميت نسبي را کامل مي کنند. (ديويس 1959).
در فرهنگ جامعه شناسي بلاک ول آمده است: محروميت مطلق يعني فقدان نيازمنديهاي زندگي نظير غذا، آب سر پناهو سوخت، اما وضعيت محروميت نسبي مبتني است بر تفاوت ادراک شده بين آنچه مردم دارند در مقايسه با آنچه ديگران دارند ( جانسون ، 2005:83).
واکر و پتي گرو
بر اساس آموزه هاي روانشناسي اجتماعي اثرات رفتاري مولفه هاي شناختي محروميت نسبي بايستي ازطريق عامل بينابين مولفه عاطفه به انجام برسد. بااين وجود تمايز ميان مولفه هاي عاطفي- شناختي محروميت نسبي در ادبيات تجربي محروميت نسبي ، مبهم و ناديده گرفته مي شود (واکر و پتي گرو، 308،1984).
به نظر واکر و پتي گرو رابطه ميان محروميت نسبي و مطلق به ندرت بررسي شده است. آنها مي گويند: اگربه نظريه محروميت نسبي عمدتاَ متمرکز به جنبه نسبيت محروميت است . اما به اين معني نيست که محروميت مطلق هيچ نقش علي ايفا نمي کند. در واقع دلايلي قوي وجود دارد تااين دو را به عنوان دو مقوله به هم مرتبط لحاظ کنيم ،ونه دو جزء کاملا مجزا از يکديگر مهم اين است که مشخص کنيم کدام حالات محروميت مطلق، ادراکات از محروميت نسبي را به حداکثر مي رسانند : و پرسش مهم تر اين است که چرا محروميت مطلق اغلب به محروميت نسبي ترجمه نمي شود ( واکر و پتي گرو،308،1984).
پترابوشي و ماس
پاسخ پترابوشي و ماس اين است که درعمل ، هنگامي که مردم در مقايسه با معيار تعيين کننده وضعيتي احساس ميکنند که با آنها بد برخورد شده يا به اندازه کافي پاداش دريافت نکردهاند، محروميت به عنوان امري « نسبي » تعريف مي شود تا امري «مطلق» بنابراين نه محروميترين شخصي که بيشترين محروميت را به طور عيني احساس کرده است و نه يک موقععيت محروميت زا و نامناسب به مفهوم عيني و مطلق آن لزوماَ کافي نيست تا احساس ذهني از محروميت ايجاد شود.
بيشتر نظريه پردازان محروميت چنين بحث مي کنند که سرچشمه کنش اجتماعي محروميت نسبي است تا مطلق (پترابوشي وماس،1998).
محروميت نسبي دو مولفه ويژه دارد، مولفه شناختي (ادراکي) و مولفه عاطفي (احساسي ) درک اينکه يک انتظار يا توقع برآورده نشده و نقض شده است. مولفه شناختي يا ادراکي از محروميت را تشکيل مي دهد: و حس بي انصافي ، رنجش و عدم رضايت ناشي از نقض اين انتظار جنبه عاطفي يا احساسي محروميت نسبي را شکل مي بخشد (پترابوشي وماس،404،1998).
مولفه شناختي محروميت نسبي باوري است که فرد از طريق مقايسه کردن به آن ميرسد. شخص ميتواند هرگونه مقايسه اي را انجام دهد و تصميم بگيرد آيا او يا گروه عضويتي اش نسبت به ديگري يا ديگران يا گروهي ديگر محروم هستند، يا در شرايط برابري است. مولفه عاطفي محروميت مربوط به مرکزيت اين اعتقاد مي شود. براي مثال فرض کنيد که فرد ب حقوق بهتري نسبت به فرد الف مي گيرد، اگر چه هر دوي آنها تجربه و شغل يکساني دارند، اگر الف خودش رابا ب مقايسه کند الف به اين باور مي رسد که او در دريافت حقوق نسبت به ب فردي محروم است. (بعد شناختي) اما اگر نه برابري و نه پول از سوي الف ارزشگذاري بالايي نشوند؛ او ممکن است حسي ناقص را به اعتقادش ضميمه کند؛يعني به تعبيري دچار احساس محروميت نسبي نشود. اما اگر الف اهميت زيادي به برابري يا پول بدهد، ممکن است به خوبي حس عميقي را اعتقادش ضميمه کند. يعني دچار احساس محروميت نسبي شود.
رابرت گر
گر (1970) در واقع بر محروميت ادراک شده تائيد مي کند و هشدار ميدهد که مردم ممکن است در مقايسه با انتظار راتشان به لحاظ ذهني احساس محروميت کنند. اگر چه يک مشاهده کننده عيني ممکن است چنين قضاوت نکند که آنها در شرايط نيازمندي واقعي بسر ميبرند. به همين ترتيب آن نوع فقري که يک ناظر خارجي ممکن است غير قابل تحمل بداند( يعني محروميت مطلق) ممکن است لزوماَ ناعادلانه احساس نشود.
گر با بکارگيري مفهوم محروميت نسبي، قصد تبيين خشونت در جامعه را دارد. به نظر کوهن، «تئوري محروميت نسبي، در واقع يک تئوري انقلاب نيست، برعکس نظريه اي است که قصد تبيين کشمکش يا خشونت اجتماعي را دارد» (کوهن، 1381: 273). بنابراين، متغير اصلي وابسته مورد استفاده گر پديده خشونت سياسي است که مي تواند به شکل جنبش اجتماعي نيز خود را آشکار سازد؛ اگر چه حتماً و هميشه چنين وضعي وجود ندارد (گر، 1377: 124). گر، برخلاف ساير نظريه پردازان، مستقيماً از حالت روحي به کنش خشونت آميز جمعي نمي رسد، بلکه متوجه آن دسته از متغيرهايي ميگردد که شدت خشم و شدت احتمال بروز خشونت را معين ميکند. با اين همه، او نيز شدت خشونت جمعي را تابعي از ميزان محروميت نسبي افراد ميداند (مشيرزاده، 1381: 123). بنابراين، فرض اصلي مقدماتي گر اين است که پيش شرط کشمکش هاي داخلي خشونت آميز، همانا احساس محروميت نسبي است. صاحب نظران ديگر همه بر اين نکته تأکيد نموده اند که هر قدر که ميزان احساس محروميت در يک قوم بيشتر باشد و آن قوم احساس کند فرهنگ و زبان و ارزشهايش مورد تعرض و استحاله قرار گرفته است، گرايش به حفظ فرهنگ و زبان و ارزشها و آداب و رسوم قومي در آن قوم تشديد مي شود که در حال افراطي به صورت قوم مداري متجلي خواهدشد. (قيم، 1380: 213) نقطه نظر مورد تأييد گر آن است که وقوع خشونت اوليه در ميان گروه همگني از محرومان، معمولاً به واکنش هاي غيرعقلاني در مقابل محروميت شديد خواهد انجاميد. چنانچه در فرهنگ يا خرد فرهنگي خشونت امري پسنديده يا مناسب دانسته شود، احتمال بروز خشونت داخلي در جامعه که چنين فرهنگي را از راه فرآيندهاي جامعه پذيري منتقل مي کند، بيشتر خواهدشد. اگر خشوت روزنه مناسبي براي تنش ها گردد يا چنانچه مقدمات را به اصلاح سرچشمه هاي محروميت برنيانگيزد، خشونت داخلي قادر خواهد بود به يک فعاليت گروهي مسلم تبديل گردد (کوزر، 1972: 179).
از جمله خشونت هاي يک جامعه مي توان به بروز اخلاف قومي، در واقع، تضاد ميان اقوام يا دولت مرکزي اشاره کرد. گر در تبيين اين کشمکشها از احساس تبعيض شروع ميکند. گر مينويسد: «اساساً هويت قومي زماني اهميت پيدا مي کند که با افراد يک گروه قومي به واسطه تعلقاتشان به آن گروه، رفتاري تبعيض آميز در مقايسه با گروههاي ديگر صورت گيرد؛ يعني يک گروه قومي به دليل قوميت خود در معرض سرکوب، آزار يا محروميت از برخي حقوق و مزايا قرار بگيرند (به نقل از قاسمي، 1381: 126).
گر در آخرين کتابش تحت عنوان قوميت ها و دولت ها، سه نوع تبعيض را از هم تميز مي دهد که شامل اقتصادي، سياسي و فرهنگي مشود. تبعيض اقتصادي، زماني است که اعضاي يک گروه قومي به صورت نظام مند در دسترسي به کالاها، شرايط يا مناصب مطلوب اقتصادي که به روي ديگران گشوده است محدود ميشوند. تبعيض سياسي، يک گروه قومي در صورتي تحت تبعيض سياسي است که اعضاي آن در اعمال حقوق سياسي خويش يا دسترسي به مناسب اداري و سياسي در مقايسه با ديگر گروههاي جامعه، به صورت نظام مند دچار محروميت شدهباشند. تبعيض فرهنگي، زماني يک گروه تحت تبعيض فرهنگي است که اعضاي آن در پيگيري علايق فرهنگي يا ابزار و اجراي رسوم و ارزشهاي فرهنگي خويش محدود شده باشند (قاسمي، 1381: 128-130).
والتر رانسیمن
رانسی من ( .Runciman, W. G ) یکی از نظریه پردازان دیدگاه محرومیت نسبی است . از دیدگاه او احساس کمبود نسبی یا نابرابری نسبی هنگامی پدید می آید که انسان :
1) وسیله ای برای برآوردن نیاز ببیند و آن را دریابد ؛
2) ببیند که افراد دیگر آن وسیله را در اختیار دارند ؛
3) او نیز بخواهد آن را داشته باشد ؛
4) امکان به دست آوردن آن را نداشته باشد ( رفیع پور ، 1370) . بنابر این ، احساس طی فرآیندی که با مقایسه صورت می پذیرد ، پدید می آید .
رانسی من بی بهره گی را دو گونه می داند ، بی بهره گی خودپرستانه ( Egoistic Deprivation ) و بی بهره گی دوستانه ( Fraternal Deprivation ) . بی بهره گی خودخواهانه به وضعیت شخصی فرد مربوط می شود ؛ ولی محرومیت دوستانه به خاطر گروه تحمل می شود ( کوک و دیگران ، 1995).
ریموند ویلیامز
ویلیامز ( .Williams, R. N ) بر این باور است که بی بهره گی برآمده از « دریافت های کمتر از توقع فرد » است و نابرابری برآمده از دریافت کمتری که به طور اجتماعی تعیین شده باشد . ویلیامز هم چنین به علت های دست یازی به مقایسه اجتماعی ( مثل برجستگی ، همسایگی اجتماعی ، و فراهم بودن اطلاعات ) می پردازد ( کوک و دیگران ، 1995).
گار
از نظر گار ( Gar ) شناسه های بی بهره گی دراز مدت عبارتند از : 1) تبعیض اقتصادی 2) تبعیض سیاسی 3) شکاف های مذهبی 4) نبود فرصت تحصیلی
اِتن و کاید
اتن ( Eten ) و کاید ( Khide ) ضمن تاکید بر اهمیت کلی قصد ( Intention ) ، معتقد اند ، افرادی که دیگران را مسئول و عمال پاداش کمتر داده شده نابرابرانه نسبت به خود می داند ، از کسانی که بی انصافی را به نیروهای بیرون از چارچوب ارتباطی شان نسبت می دهند ، بیشتر دچار ناراحتی می شوند . البته آنها بر این باور اند که اگر شخصی چیرگی فعالی در خود احساس کند ممکن است در صدد پدید آوردن وضعیتی برابرانه برآید ( کوک و دیگران ، 1995).
لئون فستینگر
فستینگر ( .Festinger, A ) ، در نظریه مقایسه اجتماعی اش می گوید : « مردم برای مشخص ساختن دقیق سطح توانایی و گرایش های واقعی شان برانگیخته می شوند و بدین منظور مواضع خودشان را با هم رتبه شان می سنجند » . نظریه وی را در سه عبارت می توان کوتاه نمود ( سیرز و دیگران ، 1991).
1- مردم به ارزیابی باورها و افکار و توانایی های شان به طور دقیق با دیگران گرایش دارند .
2- در نبود استانداردهای فیزیکی مستقیم ، مردم خودشان را با مقایسه با دیگران ارزیابی می کنند .
3- بر روی هم ، مردم برای مقایسه با خودشان ، دیگران همانند را ترجیح می دهند .
مقایسه های اجتماعی می تواند در خدمت هدف هایی مشخص و انگیزه هایی متنوع باشد ، همچون درستی ارزیابی خود ، ارتقای خود ، و بازسازی خود ( خودسازی ) . البته مقایسه ها در مواردی دست آورد مثبت دارد ، ولی گاه نیز می تواند افراد را به سوی دلسردی و به احساس نابسندگی براند .
تیشر
بنا بر دیدگاه تیشر ( .Tesser, A ) ، کارهای برجسته افراد دیگر در محیط اجتماعی می تواند « بر ارزیابی ما از خود » اثر بگذارد ، به ویژه هنگامی که به لحاظ روان شناختی به آن ها نزدیک باشیم . نزدیکی می تواند بر پایه پیوند با دیگری ، همپون دوست ، خویشاوند ، یا همسر ، و یا بر پایه ویژگی های مشترک همچون نژاد ، جنس ، دین ، یا همسایگی باشد . بر روی هم ، رفتار و ویژگی مردمی که در کنار ما هستند به طور بالقوه تاثیری بیش تر بر ما دارد تا رفتار مردمی که از ما فاصله دارند .
تیشر بر این باور است که زمان نسبتا طولانی و از طریق تلاش و جدیت به مراتب بالای اجتماعی رسیده اند کمتر احساس نابرابری می کنند تا زمانی که با افرادی در کنار خود رو به رو می شوند که در زمانی کم و متاثر از شرایط اجتماعی ، به وضعیت اقتصادی خوب یا مرتبه ی اجتماعی بالا دست یافته اند .
هر آنچه از روانشناسی می خواهید را در این وبلاگ بجویید .