نانسی جولیا چودروف ( Nancy Chodorow ) ، نویسنده ، روان‌کاو و جامعه‌شناس فمینیست آمریکایی است . کتاب مشهور او بازتولید مادری (۱۹۷۸) نام دارد . چودروف شکل گیری هویت جنسیتی را از درون شناخت پویش‌های روانی خانواده و روابط ابژه‌ای کودک با مادرش می‌داند . چودوروف نظریه‌های سنتی روابط ابژگانی و روایت فرویدی رشد هویت جنسیتی را بازنگری کرد .

او نظریات خود را برپایه کارهای کارن هورنی و ملانی کلاین بنا نهاد. تمرکز بحث چودوروف در کتاب بازتولید مادرانگی (۱۹۷۸) از پدر و عقده اودیپ به مادر و مرحله پیشااودیپی منتقل شده است. او می‌نویسد «نفس زنان بیش‌تر در رابطه و درگیر مراودات مرزی (یعنی جدایی و پیوند) است، و نفس مردان بیش‌تر با فاصله سر و کار دارد و مبتنی بر مرزهای محافظت شدهٔ راسخ و انگار پیوند خود-دیگری است ».

نانسی چودروف از روانکاوانی است که در جهت تعدیل نظریه فروید کوشیده است. برخلاف فروید که بر جنبه های منفی ویژگی های زنانه به ویژه فقدان آلت رجولیت و در نتیجه ضعف اخلاقی و منشی زنان تاکید می کرد . چودروف بر جنبه های مثبت ویژگی های سنتی زنانه و از سوی دیگر ضعف قابلیت دوست داشتن و پرورش دهندگی در مردان تاکید کرد. براساس نظریه وی از آنجا که اولین مرحله جامعه پذیری پسرها و دخترها توسط مادر انجام می گیرد ، کودکان هر دو جنس در بدو امر با مادر همانندسازی شخصی می کنند ولی در ادامه پسر ناگزیر می شود با همانندسازی با پدر نقش های مردانه را پذیرا شود. در طی فرایند جامعه پذیری مادران پسران خود را تشویق می کنند که از آنان جدا می شوند و به آنها کمک می کنند تا هویتی مردانه را در خود بسط دهند که متکی به پدر یا جایگزین پدر است ، اما دوری پدر از خانه و نپرداختن او به بچه داری موجب می گردد که همانندسازی با پدر به جای آنکه همانندسازی شخصی با پدر و ارزش ها و ویژگی های رفتاری او به عنوان فرد واقعی باشد ، به صورت همانندسازی موقعیتی یعنی همانندسازی با نقش های مردانه پدر به عنوان مجموعه ای از عناصر انتزاعی در آید. در فرایند دشوار انفکاک پسر از مادر او هم ابعاد زنانه خود را سرکوب می کند و هم یاد می گیرد که زنانگی را کم ارزش بداند اما در مورد دختر بچه ها همانندسازی شخصی با مادر می تواند تا تکمیل فرایند یادگیری هویت زنانه و نقش های وابسته به آن تداوم یابد و این شخصی بودن را حضور مادر در کنار دختر در طی این فرایند تضمین می کند.

از پیامدهای مهم این دو الگوی جامعه پذیری آن است که دختران درجه ضعیف تری از فردیت یافتن را نسبت به پسران تجربه می کنند- از این رو مرزهای خودی را به طور انعطاف پذیرتری توسعه می دهند که این امر پیش شرط های روان شناختی برای باز تولید فرودستی زنان نسبت به مردان را فراهم می آورد. در نتیجه- تقسیم کار جنسی در خانه از راه دو الگوی مذکور به طور مستمر باز تولید می شود و حاصل آن عبارت خواهد بود از تولید مردانی که بیشتر انرژی خود را صرف جهان کار غیر خانوادگی می کنند و از بدری کردن خودداری می ورزند و نیز تولید زنانی که انرژی خود را متوجه پرورش دادن و مراقبت از فرزندان می نمایند.

چودروف بیشتر از آن‌که با نظریه فروید موافقت داشته باشد، با نویسندگان آثار روان‌کاوی جدید هم‌عقیده است که معتقدند یادگیری احساس مذکر یا مؤنث بودن یکی از نخستین تجربیاتی است که از دلبستگی کودک به پدر و مادرش ناشی می‌شود. فروید، پدر را به عنوان عامل منضبط‌کننده در نظر گرفته بود، در حالی که چودروف بر اهمیت مادر تأکید می‌کند. کودکان گرایش به درگیری عاطفی با مادر دارند، چون مادر به سادگی مهم‌ترین تأثیر را در مرحله اولیه زندگی آن‌ها دارد. این دلبستگی، برای به دست آوردن یک حس جداگانه از خود باید در مرحله‌ای گسسته شود، لازم است کودک وابستگی نزدیک کم‌تری با مادر داشته باشد.

چودروف استدلال می‌کند که این فرایند گسستگی که فروید آن را تحت عنوان مرحله انتقالی اودیپ توصیف کرده است، برای پسران و دختران به شیوه‌ای متفاوت رخ می‌دهد. برخلاف پسران، دختران همچنان به مادر نزدیک می‌مانند، برای مثال، می‌توانند همچنان او را در آغوش بگیرند، ببوسند و در کارها او را الگو و سرمشق قرار دهند یا از او تقلید نمایند. دختر کوچک برای مدتی طولانی‌تر از پسر به مادرش وابسته می‌ماند، از آن‌جا که گسستگی شدید و ناگهانی از مادر وجود ندارد، دختر و بعداً زنی بزرگسال ادراکی از خود دارد که بیشتر با دیگران استمرار می‌یابد. هویت او بیشتر احتمال دارد که با هویت دیگری آمیخته و یا وابسته به هویت دیگری باشد: نخست مادرش و سپس یک مرد. به نظر چودروف، این امر گرایش به تولید ویژگی‌های حساسیت و شفقت عاطفی و باز تولید آن‌ها در میان نسل‌ها در زنان دارد.

پسرها حس آگاهی از خود را از طرق در تندروانه‌تر نزدیکی نخستین‌شان با مادر به دست می‌آورد و ادراکشان از ویژگی‌های مردانه با دختران متفاوت است. به همین دلیل، پسرها در برخورد با دیگران مهارت چندانی ندارند؛ آن‌ها به شیوه‌های تحلیلی‌تری به جهان می‌نگرند، آن‌ها دید فعال‌تری به زندگی‌شان دارند، و به پیشرفت و بردن بیشتر اهمیت می‌دهند؛ اما توانایی خود را برای درک احساسات خود و دیگران سرکوب کرده‌اند.

در نظر چودروف، ویژگی‌های مردانه به عنوان از دست دادن دلبستگی نزدیک مستمر نسبت به مادر و در حقیقت نوعی فقدان در نظر گرفته می‌شود؛ به همین دلیل نقطه مقابل نظریه فروید است. هویت مردانه، در نظر چودروف از طریق جدایی شکل می‌گیرد. بدین‌سان مردان به طور ناخودآگاه در زندگی احساس می‌کنند که اگر در روابط عاطفی نزدیک با دیگران درگیر شوند، هویتشان به خطر می‌افتد. از سوی دیگر، زنان عکس آن را احساس می‌کنند؛ فقدان رابطه عاطفی برای زنان، احترام به نفس ایشان را تهدید می‌کند. این الگوها به علت نقش اساسی که زنان در اجتماعی شدن اولیه کودکان بازی می‌کنند، از نسلی به نسل دیگر انتقال پیدا می‌کنند. زنان احساسات خود را اساساً بر حسب روابط بیان و تعریف می‌کنند. مردان این نیازها را سرکوب کرده‌اند، و نگرش عملی‌تر نسبت به جهان اتخاذ نموده‌اند.

رابطه‌ی مادر - فرزند

وی در تحليل رابطه مادر ـ فرزند معتقد است ريشه‌ی اين تقابل نهاد« مادري» زنان است. يعني اين نسبت تقابلي و خصمانه، پیوسته با رابطه‌ی مادري تداوم می‌يابد. نانسی هارتسک و سندرا هاردينگ نیز مدعي‌اند که شخصيت مذکر، اساس همه روابط سلطه است. از نظر آنان اين رابطه و نسبت امر تاريخي است، نه طبيعي؛ ليکن از آنجا که همه نهادهاي موجود در خانواده و اجتماع مثل تقسيم کار، توليد مثل، مادري و فرهنگ، مردانگي و زنانگي خصومت‌آميز و خشونت و سرکوب را به‌منزله‌ی نقشی جنسي در کودکان دروني مي‌کنند، تغيير اين نسبت و آن ویژگی‌‌هاي رواني و رفتاري راحت نيست.

بازآفرینی مادری و نظریه‌ی پدر و مادری اشتراکی

چودروف همیشه حیرت می‌کرد که چرا زنان می‌خواهند مادری کنند. چودروف گذشته از آن که برای نظریه‌های مادریت مبتنی بر « طبیعت » ضرورتی نمی‌یافت، نظریه‌های مادریت مبتنی بر « پرورش » را نیز قانع‌کننده نمی‌دانست.

تکیه‌ی او بر تفاوت تجربه‌ی « رابطه با ابژه » بود که دخترها و پسرها در کودکی با مادر و پدر خود دارند. بار جنسی مرحله‌ی پیش اودیپی برای پسر و دختر فرق می‌کند. پسر بچه حس می کند بدن مادر شبیه بدن او نیست. با ورود به مرحله‌ی اودیپی پسر بچه متوجه می شود که دیگر بودن مادر چه اندازه دردسرساز است. و نیز بی حرمتی زنان در جامعه به پسر کمک می‌کند تا برای وجود خود معنایی در تقابل با جنس زن بیابد که مادر بازنمای آن است. رابطه‌ی پیش اودیپی مادر و دختر واجد خصوصیتی است که چودورو آن را« همزیستی بادوام» و« زیاده‌روی در همانندسازی خود شیفته» نامید. چودروف رشد جنسی روانی پسران و دختران خالی از پیامدهای اجتماعی نیست. تاثیر قصور در مادر کردن به روان‌پریشی زیاده‌روی در مادری کردن دختران سبب می‌شود که بیش از حد به مادر وابسته و از خود مختاری کم‌تری برخوردار شوند. و در پسران سبب می‌شوند که نسبت به زنان حالت بیزاری پیدا کنند، به دنبال شریک جنسی کم توقع و بدون مخاطره بگردند.

چودروف پدیده‌ی کوتاهی و زیاده‌روی در مادری کردن را از هر دو جنبه روانکاوانه و جامعه‌شناختی توضیح می‌داد. اگر زنی در مادری کردن کوتاهی کند؛ احتمالاً خودش مادر درستی نداشته فقدان نقش الگوی پرورنده. اگر زنی در مادری کردن زیاده‌روی می‌کند، احتمالاً شوهرش نیاز او را به نزدیکی عاطفی برآورده نمی‌سازد.چودروف معتقد بود که اشتراک در پدر و مادری کردن تعدیل ساختاری است که به زنان و مردان امکان می‌دهد بخش‌هایی از روان خود را که در حال حاضر رشد نیافته است پرورش دهند و بنابراین دختران و پسرانی بار بیاورند که از قابلیت یکسان برای پروراندن صحیح کودکان نسل آینده برخوردار باشند. سه حاصل دارد:

1- نخست شدت رابطه‌ی مادر و کودک را تخفیف دهد.

2- دوم وقتی مادر در بیرون از خانه زندگی معناداری داشه باشد بعید است کودک را بهانه‌ی زندگی خود قرار دهد.

3- سوم وقتی در در بزرگ کردن پسر سهیم باشد هراس از اقتدار مادر یا« انتظارات حاصل از فداکاری‌های انحصاری زنان» در پسر شکل نمی‌گیرد.

نظریه جنسی نانسی چودروف

نانسی چودروف ( Nancy Chodorow ) شکل گیری هویت جنسیتی را از درون شناخت پویش‌های روانی خانواده و روابط ابژه‌ای کودک با مادرش می‌داند . چودوروف نظریه‌های سنتی روابط ابژگانی و روایت فرویدی رشد هویت جنسیتی را بازنگری کرد. او نظریات خود را برپایه کارهای کارن هورنی و ملانی کلاین، تالکوت پارسونز، و روان‌کاوان مکتب فرانکفورت بنا نهاد. تمرکز بحث چودوروف از پدر و عقده اودیپ به مادر و مرحله پیشااودیپی منتقل شده‌است .

او یکی از مهم‌ترین عوامل سلطه مردانه را این می‌داند که پرورش کودکان برعهده مادر است. چرا که زنانی که مادر می‌شوند و (مردانی که مادر - پرورش دهنده کودک - نمی‌شوند) دخترانی به وجود می‌آورند که میل به مادر بودن دارند و پسرهایی به وجود می‌آورند که مردانگی برایشان به معنای برتری مردانه است و ظرفیت‌ها و نیازهای پرورش‌دهندگی در آن‌ها سرکوب و محدود می‌شود. بنابراین نابرابری جنسی امری جامعه‌شناسانه و روان‌شناسانه محسوب می‌شود نه امری «طبیعی» و زیست‌شناسانه. که در هر نسل بازتولید می‌شود. نتیجه اجتماعی این رویکرد، سازمان‌دهی وظایف والدین به گونه‌ای است که این وظایف میان زنان و مردان تقسیم شود .

موضوع مطالعات چودوراو در کتاب‌های بعدی‌اش (مانند مجموعه مقاله‌های فمینیسم و نظریه روان‌کاوی -۱۹۸۹) بر تحولات اجتماعی و تفسیر تفاوت‌های میان زنان (مثلاً نژاد، طبقه و قومیت)، چندصدایی روایت‌های زنان، و تکثر هویت‌های اجتماعی، روان‌شناسانه و فرهنگی زنان کرده‌است که در پاسخ نقد ماتریالیست‌ها مبنی بر اینکه «روان‌کاوی فاقد خصوصیت تاریخی و فرهنگی است» است و دیگر این بحث که سلطه مذکر علت واحدی دارد، و اینکه تفاوت‌های جنسیتی همواره درگیر مناسبات مبتنی بر نابرابری هستند را پی‌گیری نمی‌کند .

نانسي چادورو با عرضه کتابي به نام “ تداوم توالد و تناسل “ موجبات بحث هاي جنجالي را در ادبيات روانکاوي پديد آورد .

در اين کتاب نويسنده براي پاسخ دادن به اين پرسش که چرا زنان مادر مي شوند ، از فرضيات روانکاوي ، زيستي _ اجتماعي و ديدگاه هاي فمينيستي بهره گرفته است . چرا در بسياري از فرهنگ ها وظيفه ي مراقبت از نوزاد به عهده ي زن است ؟ او در اين باره معتقد است که چنانچه مراقب نوزاد زن باشد سبب پديدار شدن تجارب متفاوتي براي دختر و پسر مي شود . مراقبين مادر ، دختراني را بزرگ مي کنند که در آينده خواهان مادر شدن مي باشند . بدين ترتيب سيکل مادري تداوم مي يابد .

به علاوه چنانچه زنان از نوزادان مراقبت کرده و آنها را بارور سازند ، موجب نمود پسراني مي شوند که به زن سلطه يافته و تحقيرش خواهند کرد . چون مادران به تماميِ نيازهاي کودکان پاسخ مي دهند آنها به اين نتيجه مي رسند که مادران از اين عملشان کاملاً خوشنود هستند . روابط اوليه ي عميق کودک با مادر، اثرات پايدارتري بر روي دختران دارد زيرا روابط جنس مؤنث با مادرشان مانند پسران گسسته نمي شود . گرچه پسران نيز وابستگي هاي شديدي با مادرشان دارند ، ليکن چون ملزم هستند که به هويت خاص خود برسند ، چاره اي به جز گسستن اين روابط ندارند .

بنابراين مرد بودن اين مفهوم را مي يابد که خصوصيات زنانه را نداشته باشد . در اين جا است که جنس مذکر به زنان با ديده ي تحقير مي نگرد و هويت متفاوت خويش را شکل مي دهد . چون پدران سهل الوصول نمي باشند به همين دليل ويژگي هاي آنان ايده آل و آرماني تصور مي شود و پيامد اين نگرش ها ، ذهنيت مردسالاري پديدار مي شود .

چودورو اعتقاد دارد که اين سيکل سنتي ( بارآوري کودک توسط مادر ) بايد شکسته شود . به عبارت ديگر مردان نيز بايد در کار بزرگ کردن کودکان نقش داشته باشند . اگر اين وضعيت ادامه يابد زنان همواره تحقير شده و در حاشيه خواهند بود . تنها راه برابري زن و مرد همين است .

نظریه چودورو که تعدیلی بر نظریه فروید به شمار می آید ، در اولین مرحله جامعه پذیری ، کودکان هر دو جنس با مادر همانندسازی شخصی می کنند، ولی در ادامه پسر ناگزیر می شود با همانندسازی با پدر ، نقش های مردانه را پذیرا شود . طی فرایند جامعه پذیری مادران پسران خود را تشویق می کنند که از آنها جدا شوندد و به آنها کمک می کنند تا هویتی مردانه در خود بسط دهند که متکی به پدر یا جایگزین پدر است اما دوری پدر از خانه، نپرداختن او به بچه داری موجب می گردد که همانندسازی با پدر به جای آنکه همانندسازی شخصی با پدر، ارزش ها و ویژگی های رفتاری او را به عنوان فرد واقعی باشد، به صورت همانندسازی موقعیتی ،یعنی همانندسازی با نقش های مردانه پدر به عنوان مجموعه ای از عناصر انتزاعی در آید .در فرایند دشوار انفکاک پسر از مادر ، او هم ابعاد زنانه خود را سرکوب می کند و هم یاد میگیرد که زنانگی را کم ارزش بداند. اما همانندسازی شخصی دختر بچه با مادر می تواند تا تکمیل فرایند یادگیری هویت زنانه و نقش های وابسته به آن تداوم یابد و این شخصی بودن را حضور مادر در کنار دختر تضمین می کند.به این ترتیب دختران درجه ضعیف تری از فردیت یافتن را نسبت به پسران تجربه می کنند (چودورو 1997،به نقل از بستان،1385).

نظریه چودورو به رغم نفوذ قابل توجه خود، دچار کاستی های متعددی است ، خود وی در ضمن تعدیل های که در دهه1990 در نظریه اش اعمال کرده ، به شواهدی استناد می جوید که نشان می- دهند پدران بیش از مادران ، هویت جنسی سنتی را در کودکان ایجاد می کنند و این بر خلاف نظر پیشین اوست که مدعی شده بود پسرانی که با شخص پدر همانندسازی می کنند ، انعطاف پذیرتر از آنهایی هستند که به دلیل عدم حضور پدر، تنها بر کلیشه های فرهنگی نقش پدری تکیه می کنند. (بستان،1385).

نقش‌های جنسیتی

درباره‌ی شکل‌گیری نقش‌های جنسیتی نظریه‌های گوناگونی وجود دارد که از میان نظریه‌های روان‌شناختی، نظریه‌ی نانسی چودورف، اهمیتی ویژه دارند. بنابر این نظریه، در نخستین مرحله‌ی جامعه‌پذیری کودکان هر دو جنس نخست با مادر همانند‌سازی می‌کنند، ولی در ادامه پسر ناگزیر می‌شود با همانند‌سازی با پدر، نقش‌های مردانه را بپذیرد. مادر برای کسب هویت مستقل به پسران کمک می‌کند. پسران نیز به جای همانند‌سازی با شخص پدر با موقعیت او، یعنی نقش‌های مردانه‌ی وی همانند‌سازی می‌کنند. دلیل این مسئله نیز حضور نداشتن پدر در خانه و کنار کودک است.

نانسی چودروف روانکاوانی است که در جهت تعدیل نظریه فروید کوشیده است. برخلاف فروید که بر جنبه های منفی ویژگی‌های زنانه، به ویژه فقدان آلت رجولیت و در نتیجه، ضعف اخلاقی و منشی زنان تاکید می کرد؛ چودروف بر جنبه‌های مثبت ویژگی‌های سنتی زنانه و از سوی دیگر، ضعف قابلیت دوست داشتن و پرورش‌دهندگی در مردان تاکید کرد. براساس نظریه وی، از آنجا که اولین مرحله جامعه‌پذیری پسرها و دخترها توسط مادر انجام می گیرد کودکان هر دو جنس در بدو امر با مادر همانندسازی شخصی می کنند. ولی در ادامه، پسر ناگزیر می‌شود با همانندسازی با پدر، نقش‌های مردانه را پذیرا شود.

در طی فرایند جامعه‌پذیری، مادران پسران خود را تشویق می‌کنند که از آنان جدا شوند و به آنها کمک می‌کنند تا هویتی مردانه را در خود بسط دهند که متکی به پدر یا جایگزین پدر است. اما دوری پدر از خانه و نپرداختن او به بچه‌داری موجب می‌گردد که همانندسازی با پدر به جای آنکه همانندسازی شخصی با پدر و ارزش‌ها و ویژگی‌های رفتاری او به عنوان فرد واقعی باشد، به صورت همانندسازی موقعیتی، یعنی همانندسازی با نقش‌های مردانه پدر به عنوان مجموعه‌ای از عناصر انتزاعی درآید. در فرایند دشوار انفکاک پسر از مادر، او هم ابعاد زنانه خود را سرکوب می‌کند و هم یاد می‌گیرد که زنانگی را کم ارزش بداند. اما در مورد دختر بچه‌ها همانندسازی شخصی با مادر می‌تواند تا تکمیل فرایند یادگیری هویت زنانه و نقش‌های وابسته به آن تداوم یابد و این شخصی بودن را حضور مادر در کنار دختر در طی این فرایند تضمین می‌کند.

از پیامدهای مهم این دو الگوی جامعه‌پذیری آن است که دختران درجه ضعیف‌تری از فردیت یافتن را نسبت به پسران تجربه می‌کنند. از این رو مرزهای خودی را به طور انعطاف‌پذیرتری توسعه می‌دهند که این امر پیش شرط‌های روان‌شناختی برای باز تولید فرودستی زنان نسبت به مردان را فراهم می‌آورد. در نتیجه، تقسیم کار جنسی در خانه از راه دو الگوی مذکور به طور مستمر باز تولید می‌شود و حاصل آن عبارت خواهد بود از تولید مردانی که بیشتر انرژی خود را صرف جهان کار غیر خانوادگی می‌کنند و از بدری کردن خودداری می‌ورزند و نیز تولید زنانی که انرژی خود را متوجه پرورش دادن و مراقبت از فرزندان می‌نمایند.

نظریه چودروف علی رغم نفوذ قابل توجه خود، از نقد منتقدان به دور نمانده است. پیش از هر چیز باید به جرح و تعدیل‌هایی اشاره کرد که خود او در دهه 1990 در نظریه‌اش اعمال کرده است. او پیشتر مدعی شده بود پسرانی که با شخص پدر همانندسازی می‌کنند، انعطاف‌پذیرتر از آنهایی هستند که به دلیل عدم حضور پدر، تنها بر کلیشه‌های فرهنگی نقش پدری تکیه می‌کنند. ولی شواهدی که خود وی در نوشته‌های جدیدش به آنها استناد می‌کند؛ نشان می‌دهند که پدران بیش از مادران، هویت جنسی سنتی را در کودکان ایجاد می‌کنند. چودروف اینک برای زنانگی- مردانگی و جنسیت تعریف‌هایی چند جانبه‌تر ارایه می‌دهد و واکنش‌های محتمل افراد نسبت به تربیت اولیه خودشان را به جای آنکه در دو الگوی کلی خلاصه کند متعدد تشخیص می‌دهد.

تداوم نقش های جنسی

نانسی چودروف در کتاب باز تولید مادری ­(۱۹۷۸) با تکیه بر نقش همانند­سازی در جامعه پذیری کودکان اظهار داشت کودکان هر یک از دو جنس، از بین پدر و مادر، با هم­جنس خود همانندسازی کند (دختران با مادران و پسران با پدران). با توجه به تفاوت نقش‌های پدر و مادر در خانواده‌های کنونی نتیجه چنین خواهد شد که دختران نقش ­های مادری­ (خانه­ داری و مراقبت از دیگران) که مستلزم ارتباط نزدیک است و پسران نقش‌های پدری (کار در خارج از منزل که مستلزم دوری و انفکاک است) را در خود درونی ­می­سازند. همین ساختارهای روانی متفاوت دختر و پسر، باعث تداوم نقش‌های جنسیتی در سطح خانواده و اجتماع می‌گردد (بستان، ۱۲:۱۳۸۵).

از آن جا که بچه­ داری سهم عمده کارهای خانه را به خود اختصاص می‌دهد، این موضوع توجه ویژه بسیاری از طرفداران فمینیسم را به خود جلب کرده است. آنان از این که مراقبت کودکان، بخشی از وظایف مادران شمرده می‌شود و پدران در این عرصه مسئولیتی به عهده نمی‌گیرند، شکوه دارند. به گفته او­کلی: نقش اصلی شوهر در زندگی، کار اوست و وظیفه او در قبال کودکان از همین دریچه تعیین می‌گردد؛ اما جنبه‌های فیزیکی مراقبت از کودک، مورد تأکید قرار نمی‌گیرد و هنگامی که پدر این وظایف را به عهده می‌گیرد، گفته می‌شود که او به عنوان « مادر جانشین » یا به عنوان « کمک کار مادر » عمل می‌کند. پدر برای حمایت اخلاقی از مادر و قوت قلب دادن به او در خانه مورد نیاز است. تمایز شدید بین نقش‌های والدین در این دو فرمول اخلاقی آشکارا به چشم می‌خورد که به پدران توصیه می‌شود: « اول خودت، دوم بچه » و به مادران توصیه می‌شود: « اول بچه، دوم خودت ». (بستان، ۱۳۸۵،۱۶).

نظریه نانسی چودروف درباره تفاوت های جنسیتی

نانسی چودروف برای تحلیل روانکاوی از دیدگاه فمینیستی استفاده می‌کرد و از همین جهت به‌طور خاصی به تحلیل روابط مادر و دختر بیشتر از روابط پدر و پسر اهمیت می‌داد. او روانکاوی را پروسه احیای احساسات گذشته توصیف می‌کرد. استدلال‌های چودروف منجر شد تا تمایل زن به مرد را نتیجه تمایل شدید پسر به مادر فرض کنند.

نانسی چودروف نیز باور داشت تفاوت‌های جنسیتی در رفتارها ناشی از عقده ادیپ است. عقده ادیپ به رابطه و تمایل عمیق پسربچه‌ها با مادرشان می‌پردازد تا جایی‌ که پدر را در این راه رقیب خود می‌دانند. از سوی دیگر روانشناسان برای اشاره به چنین احساسی درباره دختران، عقدهٔ الکرتا را مطرح می‌کنند. نانسی چودروف نیز همانند فروید باور داشت، کودکان دو جنسیتی متولد می‌شوند و مادران نخستین شی جنسی کودکان هستند. البته او برخلاف فروید معتقد بود خود یا ایگو کودک تحت تاثیر حضور غالب مادر و سلامت روان مادر شکل می‌گیرد؛ پس به دوران پیشاادیپی نیز نگاه خاصی داشت.

فروید برای هر فرد سه بخش قائل بود. نهاد، خود، فرا خود و باور داشت این بخش‌ها منجر به مرزبندی‌های قدرتمندی می‌شوند که روی عملکرد داخلی مغز و در تعاملات ما در جامعه مؤثر است. چودروف نیز از همین ساختار استفاده کرد و بیان کرد عمکلرد داخلی زنان و مردان باهم متفاوت است و نتیجه می‌گیرد که تفاوت‌های رشدی بین زنان و مردان ذاتی نیستند؛ بلکه این تفاوت‌ها ماحصل فرایند اجتماعی شدن هستند.

پسران هویت‌شان را با پدران خود پیدا می‌کنند و از مادرشان جدا می‌شوند؛ درحالی‌که دختر بچه‌ها اغلب باید مبارزهٔ سختی را برای پیدا کردن هویت مستقل خود تحمل کنند. آنها باید با عشق هوس‌آلود خود نسبت به پدر با مادرشان رقابت و مبارزه کنند.

نظریه رشد جنسیتی

چودرف از افرادی است که درباره رشد جنسیتی نظریه پردازی کرده است. خود وی در ضمن تعدیل هایی که در دهه ۱۹۹۰ در نظریه اش اعمال کرده، شواهدی می آورد که نشان می دهد پدران بیش از مادران، هویت جنسی سنتی را در کودکان ایجاد می کنند و این بر خلاف نظر پیشین اوست مدعی شده بود پسرانی که با شخص پدر همانندسازی می کنند، انعطاف پذیرتر از آنهایی هستند که به دلیل حضور نداشتن پدر، تنها بر کلیشه های فرهنگی نقش پدری تکیه می کنند.
او همچنین برخلاف گذشته، واکنش های محتمل افراد را در برابر تربیت اولیه خودشان، به جای آنکه در دو الگوی کلی (همانندسازی شخصی و همانندسازی موقعیتی) خلاصه کند، پرشمار تشخیص می دهد.

هویت جنسی

نانسی چودروف (۱۹۴۴) روان‌کاو و جامعه‌شناس آمریکایی، نظریه‌های سنتی روابط ابژگانی و روایت فرویدی رشد هویت جنسی را بازنگری کرد. او نظریات خود را برپایه کارهای کارن هورنی و ملانی کلاین بنا نهاد. تمرکز بحث چودوروف در کتاب بازتولید مادرانگی(۱۹۷۸) از پدر و عقده اودیپ به مادر و مرحله پیش اودیپی منتقل شده است. او می‌نویسد «نفس زنان بیش‌تر در رابطه و درگیر مراودات مرزی (یعنی جدایی و پیوند) است، و نفس مردان بیش‌تر با «فاصله» سر و کار دارد و مبتنی بر مرزهای محافظت شده راسخ و انکار پیوند خود-دیگری است.

او یکی از مهم‌ترین عوامل سلطه مردانه را این می‌داند که پرورش کودکان برعهده مادر است. چرا که زنانی که مادر می‌شوند و (مردانی که مادر - پرورش دهنده کودک - نمی‌شوند) دخترانی به وجود می‌آورند که میل به مادر بودن و پرورش‌دهندگی دارند و پسرهایی به وجود می‌آورند که مردانگی برایشان به معنای برتری مردانه است و ظرفیت‌ها و نیازهای پرورش‌دهندگی در آنها سرکوب و محدود می‌شود.

بنابراین نابرابری جنسی امری جامعه‌شناسانه و روان‌شناسانه محسوب می‌شود نه امری « طبیعی » و زیست‌شناسانه. که در هر نسل بازتولید می‌شود. نتیجه اجتماعی این رویکرد، سازمان‌دهی وظایف والدین به گونه‌ای است که این وظایف میان زنان و مردان تقسیم شود.

چودروف شکل گیری هویت جنسیتی را از درون شناخت پویش‌های روانی خانواده و روابط ابژه‌ای کودک با مادرش می‌داند. چودوروف نظریه‌های سنتی روابط ابژگانی و روایت فرویدی رشد هویت جنسیتی را بازنگری کرد. او نظریات خود را برپایه کارهای کارن هورنی و ملانی کلاین، تالکوت پارسونز، و روان‌کاوان مکتب فرانکفورت بنا نهاد. تمرکز بحث چودوروف از پدر و عقده اودیپ به مادر و مرحله پیشااودیپی منتقل شده‌است.

نانسی چودروف، معتقد است که مادر به دلیل هویت جنسیتی خودش با فرزند دختر همزاد پنداری می‌کند و دختر به طور ناخودآگاه این همزاد پنداری را تکرار می‌کند و این از سوی هر دو، مادر و دختر تقویت می‌شود. دختر علاوه بر اینکه دیرتر از پسر کسب هویت مجزا را تجربه می‌کند، مرزهای « من » شخصیت او منعطف‌تر و نفوذ پذیرتر بوده و بیش از مردان گرایش دارد که هویتش را با استناد به مناسباتش با دیگران سامان دهد و راحت‌تر و بی‌تکلف‌تر از مردان به سمت حس همدلی و یگانگی با دیگران کشانده می‌شود؛ اما پسر در ارتباط با مادر که با توجه به هویت جنسیتی‌اش، دارای حس ناهمجنس خواهانه است و بیشتر تمایل به جنسیتی کردن رابطه‌اش با پسر دارد، می‌خواهد هویت‌اش را نه صرفاً به مثابه یک شخص؛ بلکه شخصی از نوعی متفاوت، تعریف کند و خود را در مقابله با مادر و آنچه زنانه است می‌بیند. به عبارت واضح‌تر مذکر بودن را به طور سلبی تعریف می‌کند یعنی چیزی که مادر نیست. طی این روند، شخصیت نوعی مذکر « مرزهای من ، خود » نفوذ ناپذیر را به وجود می‌آورد بدین معنا که شکل‌گیری حس هویت مجز‌ای مرد، مستلزم قطع حس پیوستگی، همدلی و یگانگی با دیگران است ( شهلا اعزازی ، 1385).

کودک همراه با مادر از بدو تولد، در مدت زمان نسبتاً طولانی در حالی‌که در مراحل ابتدایی تکوین شخصیت قرار دارد، انواع احساسات را البته به طور مبهم تجربه می‌کند و تا آخر عمر در ضمیر ناخودآگاهش می‌ماند و منجر به احساسات دوگانه‌ای نسبت به مادر می‌شود که از نظر فمینیست‌های روانکاو همین احساسات دوگانه منشأ سازگاری با روابط اجتماعی مبتنی بر تقسیم جنسیتی و سلطه‌ی مردانه می‌شود ( شهلا اعزازی ، 1385).