ویتوریو لینگیاردی ( Vittorio Lingiardi ) متولد 10 اکتبر 1960 در میلان ، روانپزشک و روانکاو ایتالیایی ، استاد کامل روانشناسی پویا و مدیر سابق برنامه تخصصی روانشناسی بالینی (2006-2013)، دانشکده پزشکی و روانشناسی، دانشگاه ساپینزای رم ، ایتالیا است. او با نانسی مک‌ویلیامز ویرایش دوم کتابچه راهنمای تشخیصی روان‌دینامیک ، PDM-2 را انجام داده است ( Gilford Press ، 2017).

او عضو انجمن بین‌المللی روان‌شناسی تحلیلی (IAAP)، انجمن بین‌المللی روان‌کاوی رابطه‌ای و روان‌درمانی (IARPP)، انجمن تحقیقات روان‌درمانی (SPR)، فصل ایتالیا (SPR-it) و انجمن روان‌شناسی ایتالیا (AIP) است. بخش بالینی و دینامیک). او همچنین عضو کمیته راهبری ارزیابی تناسب برنامه‌های آموزشی روان‌درمانی، وزارت آموزش، دانشگاه و تحقیقات ( MIUR ، ایتالیا) و کمیته علمی پورتال LGBT وزارت فرصت‌های برابر ریاست جمهوری و شورای وزیران (UNAR، دفتر مبارزه با تبعیض، ایتالیا) است .

او مقالات زیادی در مورد این موضوعات منتشر کرده است، از جمله مقالاتی در مجله آمریکایی روانپزشکی، روانپزشکی جهانی، مجله بین المللی روانکاوی، گفتگوهای روانکاوی، روان درمانی، تحقیقات روان درمانی، و روانشناسی روانکاوی. دکتر لینگیاردی دریافت کننده جوایز متعددی از جمله جایزه مقاله رالف راتون از انجمن روانکاوی آمریکا، جایزه سزار موساتی از انجمن روانکاوی ایتالیا و جایزه پژوهشی از انجمن روانکاوی و روانکاوی آمریکایی (بخش 39) است.

موضوعات تحقیق

زمینه های علمی و پژوهشی مورد علاقه وی عبارتند از:

  1. تشخیص، ارزیابی و درمان اختلالات شخصیت
  2. تحقیق نتیجه فرآیند در روان درمانی و روانکاوی
  3. مکانیسم های دفاعی
  4. اتحاد درمانی
  5. هویت جنسی و گرایش جنسی

کتابچه راهنمای تشخیص روان پویایی ( Psychodynamic Diagnostic Manual )

کتابچه راهنمای تشخیص روان پویایی (PDM) یک کتابچه راهنمای تشخیصی مشابه کتابچه راهنما است طبقه بندی آماری بین المللی بیماری ها و مشکلات بهداشتی مرتبط (ICD) یا راهنمای تشخیصی و آماری اختلالهای روانی (DSM) PDM در 28 مه 2006 منتشر شد.

اطلاعات موجود در PDM توسط یک گروه ویژه همکاری که شامل اعضای این گروه ، انجمن روانکاوی آمریکا ، انجمن بین المللی روانکاوی ، بخش روانکاوی (بخش 39) از انجمن روانشناسی آمریکا ، آکادمی روانکاوی و روانپزشکی پویای آمریکا ، و کمیته عضویت ملی روانکاوی در کار اجتماعی بالینی است جمع آوری شد.

طبقه بندی PDM

بعد اول : الگوها و اختلالات شخصیتی

این بعد اول الگوهای شخصیتی را در دو حوزه طبقه بندی می کند. ابتدا طیف انواع شخصیت را بررسی می کند و شخصیت فرد را در یک پیوستار از ناسالم و ناسازگار به سالم و سازگار قرار می دهد. دوم ، این طبقه بندی می کند که چگونه فرد "عملکرد ذهنی را سازمان می دهد و جهان را درگیر می کند".

گروه ویژه اضافه می کند ، "این بعد در سیستم PDM به دلیل شواهد جمع آوری شده مبنی بر عدم درک ، ارزیابی یا درمان علائم یا مشکلات در صورت عدم درک زندگی روانی فردی که علائم را دارد ، قرار گرفته است. " به عبارت دیگر ، لیستی از علائم مشخصه یک تشخیص به طور کافی به پزشک بالینی اطلاع نمی دهد که چگونه علائم را بدون زمینه مناسب درک و درمان کند. به قیاس ، اگر بیمار با شکایت از آبریزش چشم و آبریزش بینی به پزشک مراجعه کند ، علائم به تنهایی نشان دهنده درمان مناسب نیست. علائم وی می تواند تابعی از آلرژی های فصلی ، عفونت باکتریایی سینوس ، سرماخوردگی باشد ، یا ممکن است تازه از مراسم تشییع جنازه مادربزرگ خود آمده باشد. پزشک ممکن است با آنتی هیزامین ، عفونت سینوسی با آنتی بیوتیک ، سرماخوردگی با روی ، آلرژی را درمان کند و پس از تشییع جنازه ، یک بافت کلینکس به بیمار بدهد. هر چهار حالت ممکن است علائم بسیار مشابهی داشته باشند. هر چهار بیماری بسیار متفاوت درمان می شوند.

بعد دوم : عملکرد ذهنی

در مرحله بعدی ، PDM "توصیف مفصلی از عملکرد عاطفی" را ارائه می دهد که به معنای "ظرفیت هایی است که به شخصیت و سطح کلی سلامت روانشناختی یا آسیب شناسی فرد کمک می کند". این بعد با حسابداری سیستماتیک برای ظرفیت عملکرد وی ، یک بررسی "میکروسکوپی" از زندگی روانی بیمار را فراهم می کند

  • پردازش اطلاعات
  • خودتنظیمی کنید
  • روابط را برقرار و حفظ کنید
  • احساسات و عواطف را در سطوح مختلف تجربه ، سازماندهی و ابراز کنید
  • تجربه را نمایندگی ، تمایز و تلفیق کنید
  • از استراتژی های مقابله ای مناسب و مکانیسم های دفاعی استفاده کنید
  • خود و دیگران را به طور دقیق مشاهده کنید
  • ارزش ها و معیارهای داخلی را شکل دهید

بعد سوم : علائم و نشانه های آشکار

بعد سوم با دسته های تشخیصی DSM-IV-TR شروع می شود. علاوه بر این ، فراتر از ذکر ساده علائم ، PDM "با توصیف وضعیتهای عاطفی ، فرآیندهای شناختی ، تجربیات بدنی و الگوهای رابطه ای که اغلب از نظر بالینی مرتبط هستند" با هر تشخیص است. در این بعد ، "خوشه های علائم" "توصیف کننده های مفیدی" هستند که "الگوهای علائم بیمار از نظر تجربه شخصی بیمار از مشکلات غالب" وی را ارائه می دهند. گروه عملیاتی نتیجه گیری می کند ، "بیمار ممکن است چند یا چند الگو را اثبات کند ، که ممکن است با هم مرتبط نباشند یا نباشند ، و این باید در زمینه شخصیت و عملکرد ذهنی فرد دیده شود. رویکرد چند بعدی ... راهی برای توصیف بیمارانی که به پیچیدگی آنها وفادار بوده و در برنامه ریزی درمانهای مناسب کمک کننده است ".

PDM-2

گیلفورد پرس ( Guilford Press ) نسخه جدیدی از کتابچه راهنمای تشخیصی روان پویایی (PDM-2) را منتشر کرد که توسط کمیته راهبری متشکل از ویتوریو لینگیاردی (ویرایشگر) ، نانسی مک ویلیامز (ویرایشگر) ، و رابرت اس. والرشتاین (صندلی افتخاری). گیلفورد پرس نسخه ای خطی برای PDM-2 در سپتامبر 2016 دریافت کرد و تاریخ انتشار 20 ژوئن 2017 بود.

مانند PDM-2 ، PDM-1 بیماران را در سه محور طبقه بندی می کند: 'P-Axis - سندرم های شخصیتی' ، 'M-Axis - پروفایل عملکرد ذهنی' و 'S-Axis - الگوهای علائم: تجربه ذهنی'. محور سندرمهای شخصیتی در نظر گرفته شده است به عنوان "نقشه" شخصیت به جای لیست اختلالات شخصیت مانند DSM و ICD. PDM-2 اصطلاحات مختلفی را به عنوان بخشی از P-Axis از جمله "شخصیت" ، "شخصیت" ، "خلق و خو" ، "صفات" ، "نوع" ، "سبک" و "دفاع" تعریف می کند. S-Axis شباهت زیادی به DSM و ICD دارد زیرا شامل اختلالات عمدتا روان پریشی ، اختلالات خلقی ، اختلالات مربوط به اضطراب ، اختلالات مربوط به استرس و حوادث ، اختلالات علائم بدنی و اختلالات اعتیاد است.

مطالعات هویت جنسی و گرایش جنسی

ویتوریو لینگیاردی مطالعات زیادی بر روی مردان و زنان همجنس باز ، و هوموفوبیا ( همجنس گرا هراسی ) انجام داده است

در مطالعه لینگیاردی و همکاران (2016) بیان می شود که افرادی که در معرض خطر بیشتر همجنس گرا هراسی هستند و به همجنس بازی نگرش منفی دارند ، دارای سن بیشتر ( مسن تر ) ، کم سواد تر ، مذهبی تر ، از نظر محافظه کار تر ، و از نظر عوامل شخصیتی کتل ، شخصیتی منطبق تر ، اخلاق گرا تر و قاعده مند تر ( قانونی تر ) هستند . همچنین مردان بیشتر از زنان دارای گرایش همجنس گرا هراسی هستند .

در مطالعه لینگیاردی و همکاران (2013) درباره " نگرش سالمندان دگر جنسگرای ایتالیایی نسبت به والدین همجنس گرا " ، بیان می شود که سن یک عامل پیش بینی مرتبط برای نگرش های منفی نسبت به والدین همجنس گرا است . مطالعات مختلف نشان داد که افراد مسن نگرش کمتری نسبت به اقلیت های جنسی نسبت به شرکت کنندگان جوان نشان می دهند (Herek 2002 ؛ Steffens and Wagner 2004 ). این موضوع را می‌توان به این دلیل توضیح داد که شرکت‌کنندگان جوان‌تر در یک محیط اجتماعی بزرگ شدند که مشخصه آن احترام فزاینده‌تر برای اقلیت‌های جنسی بود (هردت 2001 ؛ لینگیاردی و همکاران 2012 ) و به‌نظر می‌رسد که تجارب تماس با والدین همجنس‌گرا و همجنس‌گرا منجر به نگرش‌های مطلوب‌تری نسبت به آنها می‌شود. آنها (هرک و کاپیتانیو 1996).

در مطالعه لینگیاردی و همکاران (2015) درباره " عملکرد خانواده ، رضایت زوجین و رفاه کودک در خانواده های دارای والدین همجنس گرا " ، بیان می شود که والدین همجنس گرا سطوح بالاتری از سازگاری زوجی ، انعطاف پذیری و ارتباط را در خانواده خود نسبت به والدین دگر جنس گرا گزارش کرده اند . داده‌ها نشان داد که ارزیابی مثبت‌تر برای والدین دگرجنس‌گرا و لزبین و ارزیابی منفی‌تر برای والدین مرد همجنس‌گرا بود. داده‌های مطالعه حاضر نشان داد که کودکانی که توسط والدین همجنس‌گرا و همجنس‌گرا بزرگ شده‌اند، سطح تنظیم هیجانی و بهزیستی روان‌شناختی مشابهی نسبت به کودکان بزرگ‌شده توسط والدین دگرجنس‌گرا نشان می‌دهند.

ویتوریو لینگیاردی ، روبرتو بایوکو و نیکولا ناردلی در 2012 " مقیاسی برای اندازه گیری انگ جنسی درونی شده برای همجنس بازان " طراحی کرده اند . همچنین باید گفت که افراد همجنس گرا با انگ جنسی درونی شده ، سطوح پایین تری از خود افشایی و رفاه را توصیف می کنند .

لینگیاردی ، ورتن و کاریستو (2017) در مقاله ای با عنوان " نقش سیاست ، فمینیسم و دین در نگرش به افراد دگرباش جنسی " بیان می کنند که نگرش به دگرباشان جنسی مقیاس ها و داده های چهار نمونه دانشجوی کالج در اوکلاهما، تگزاس، ایتالیا و اسپانیا ( N = 1311). نتایج سه روند را نشان می‌دهد: (1) نگرش‌های منفی نسبت به افراد دگرباش جنسی در اوکلاهما فراگیرتر از سایر نمونه‌های دانشگاهی است و در میان دانشجویان اسپانیایی مثبت‌تر است. (2) نگرش منفی نسبت به افراد دگرباش جنسی به تأثیرات فردی و چندگانه باورهای سیاسی، فمینیسم و ​​دینداری در هر چهار نمونه مربوط می شود. و (3) سازه‌های مربوط به نگرش نسبت به همجنس‌گرایان/لزبین‌ها با نگرش‌های مربوط به افراد دوجنس‌گرا و تراجنسیتی متفاوت است. چنین یافته‌هایی نشان می‌دهد که شباهت‌ها و تفاوت‌های مهمی در تعصبات نسبت به افراد LGBT وجود دارد و نگرش نسبت به افراد دوجنس‌گرا و تراجنسیتی باید در تحقیقات تطبیقی ​​بین‌المللی آینده گنجانده شود. خطر خودکشی برای افراد دوجنسه در مقایسه با افراد همجنسگرا و همجنسگرا بیشتر است (برنان و همکاران 2010 ؛ استیل و همکاران.2009 ). کسانی که لیبرال‌تر شناخته می‌شوند معمولاً بیشتر از حقوق افراد دگرباش جنسی حمایت می‌کنند. مطالعات در ایالات متحده و اروپا نشان می دهد که نگرش منفی نسبت به افراد دگرباش جنسی با سطوح بالاتر دینداری همبستگی دارد .

در مطالعه لینگیاردی و همکاران (2017) با عنوان " چه کسی بدترین نگرش را نسبت به اقلیت های جنسی دارد ؟ " بیان شده است که ، نتایج ما بر نیاز به ارتقای آگاهی و پذیرش اقلیت‌های جنسی تأکید می‌کند که بیشتر در معرض خطر نگرش‌های تبعیض‌آمیز هستند که به شدت به احکام و عقاید مذهبی وابسته هستند. (1) مردان در مقایسه با زنان سطوح قابل توجهی بالاتری از همجنس هراسی و ترنس هراسی را نشان دادند ( 001/ 0p <). (2) تبعیض درک شده در زنان لزبین در مقایسه با مردان همجنسگرا و در ترنس زنان در مقایسه با مردان ترنس بالاتر بود ( به ترتیب 0.001 > p و 0.05 > p ). و (3) بنیادگرایی مذهبی با همجنسگراهراسی و ترنس هراسی همراه بود (هردو 001/ 0p <).

در مطالعه لینگیاردی و همکاران (2018) با عنوان " آیا جهت‌گیری جنسی والدین با پیامدهای سلامت کودک و ابعاد والدین مرتبط است " گزارش شده است که فرزندان پدران همجنسگرا و مادران لزبین مشکلات روانی کمتری نسبت به فرزندان والدین دگرجنسگرا نشان می دهند. صرف نظر از نوع خانواده، دختران نسبت به پسران اجتماعی تر گزارش شدند. با توجه به ابعاد والدینی، پدران همجنس‌گرا خود را نسبت به والدین دگرجنس‌گرا، شایسته‌تر و راضی‌تر از روابط زوجی توصیف کردند. آنها همچنین سطوح بالاتری از انسجام و انعطاف خانواده را نسبت به مادران لزبین و والدین دگرجنس گرا گزارش کردند. با در نظر گرفتن متغیرهای فرآیند خانواده، تأثیر نوع خانواده پیش بینی کننده پیامدهای سلامت کودک نبود. یافته‌ها حاکی از آن است که کودکان دارای والدین همجنس هم از نظر سازگاری روانی و هم از نظر رفتار اجتماعی خوب هستند. مطالعه حاضر به سیاست‌گذاران هشدار می‌دهد که بر اساس تمایلات جنسی در مورد افرادی که مناسب‌تر از دیگران برای پدر و مادر شدن هستند یا در مورد افرادی که باید یا نباید از دسترسی به درمان‌های باروری محروم شوند، پیش‌فرض‌هایی ایجاد کنند.

در مطالعه لینگیاردی ، بایوکو و کارون (2017) در مورد " والدین همجنسگرای مرد که از رحم اجاره ای استفاده می کنند " علل این کار عبارتند از : احساس اینکه الان زمان مناسب فرزند آوری است ، تشویق های بیرونی ، تولید مثل به عنوان یک میل ، ترس از جدایی / طلاق همجنسگرایی . و آنها فقط به تک فرزند راضی می شوند . بیشتر مردان دگرجنسگرا رابطه گاه به گاه با زنان دیگر را به راهی برای فرزندآوری در نظر می گیرند ولی مردان همجنسگرا همیشه رحم اجاره ای را ترجیح می دهند .

بررسی 291 مادر مجردی که اهدای اسپرم را پذیرفته یا استفاده کرده اند، جادوا و همکاران (2009) دریافتند که دلایل اصلی مادران برای داشتن فرزند، تمایل آنها به مادر شدن، احساس آنها به بزرگتر شدن و احساس آنها از دستیابی به امنیت شغلی و مالی است. برخی از مادران نگران بودند که فرزندشان الگوی مردانه و انجام فعالیت‌های مردانه را از دست بدهد. با این حال، مادران دیگر احساس می کردند که فرزندشان تحت تأثیر فقدان پدر قرار نمی گیرد. از آنجایی که هیچ پژوهشی پدران مجرد را به انتخاب مورد مطالعه قرار نداده است، میزان تفاوت آنها با مادران مجرد از نظر ویژگی ها، انگیزه ها و تجربیات ناشناخته است. به همین ترتیب، هیچ مطالعه ای نشان نداده است که خانواده اصلی (یعنی پدر و مادر و خواهر و برادر) و دوستان چگونه به تصمیم مردان مجرد برای پدر یا مادر شدن واکنش نشان می دهند، به ویژه از طریق استفاده از رحم جایگزین، که اغلب بحث برانگیز است ( جادوا، 1395 ; لینگیاردی و کارون، 2016a ، b ).

لینگیاردی ، پیستلا ، پاگونه ، ناردلی ، کارون و ایورنو (2017) در مقاله ای با عنوان " ارزیابی تعصب نسبت به فرزند پروری با دو پدر و فرزندپروری با دو مادر " بیان می کنند که باید در مقیاس باورها در والدین همجنس گرا دو عقیده زیر در نظر گرفته شود : 1- تعصب نسبت به ناتوانی ذاتی زوج های همجنس گرا و 2- نگرانی در مورد فرزندپروری همجنس گرایان . که نتایج تحقیق بر روی 346 شرکت کننده در پژوهش نشان می دهد که نگرش منفی بیشتری در فرزند پروری همجنس گرایان مرد نسبت به همجنس گرایان زن وجود دارد که با نظرات منفی در مورد تکنیک های باروری مرتبط است .

نگرش های روانکاوانه نسبت به همجنس گرایی

لینگیاردی و کاپوزی (2017) در مقاله ای با عنوان " نگرش های روانکاوانه نسبت به همجنس گرایی " بیان می کنند که ، همجنس گرایی یک موضوع چالش برانگیز برای جامعه روانکاوان است که اکنون در حال تجدید نظر در برخی مفروضات نظری و نهادی اساسی خود است. در دهه های اخیر نظریه روانکاوی تغییر کرده است و مدل کلاسیک روان-جنسی به چالش کشیده شده است.

پس از بررسی کوتاهی بر نظریه‌های عمده روانکاوانه همجنس‌گرایی، نویسندگان بر وجود نگرش‌های متضاد نسبت به همجنس‌گرایی تمرکز می‌کنند. این کثرت نظریه ها و پیامدهای بالینی و نهادی آنها نویسندگان را برانگیخت تا رابطه بین مدل نظری تحلیلگر فردی و عملکرد بالینی او را بررسی کنند. نویسندگان نتایج تحقیقات تجربی انجام شده در جامعه روانکاوان ایتالیایی در مورد نگرش روانکاوان نسبت به همجنس گرایی و پیامدهای فرهنگی، مسائل نظری و نهادی یک پرسشنامه برای 600 روانکاو (206 نفر از آنها پاسخ دادند)، اعضای پنج موسسه اصلی روانکاوی ایتالیایی ارسال شد. ابتدا ویژگی های شخصی تحلیلگران و مدل های نظری ترجیحی مورد بررسی قرار گرفت. دوم، پاسخ دهندگان به اظهاراتی پاسخ دادند که رویکرد نظری و بالینی آنها را نسبت به همجنس گرایی برانگیخت. نتایج حاکی از آن است که:

الف) پیشینه فرهنگی و نظری بیش از جنسیت بر نگرش تحلیلگران نسبت به همجنسگرایی تأثیر می گذارد.

ب) بین موقعیت نظری تحلیلگران و عملکرد بالینی آنها اختلاف وجود دارد.

و ج) مؤسسات IPA نسبت به همکاران همجنس‌گرا تبعیض‌آمیزتر از مؤسسه‌های یونگی هستند.

نارضایتی بدنی در افراد ترنسجندر

لینگیاردی و همکاران (2020) در مطالعه ای کیفی در این باره عنوان می کنند که ، نارضایتی از بدن در افراد مبتلا به ناسازگاری جنسیتی (GI) منبع اصلی رنج است. چندین مطالعه نشان داده اند که چگونه این رنج پیامدهای روانی، فیزیکی و بیولوژیکی دارد. هدف این کار بررسی تجربیات مربوط به نارضایتی از بدن و بررسی مسائل مرتبط با زندگی در بدنی است که برای افراد مبتلا به GI ناسازگار تلقی می شود. سی و شش فرد، بین 18 تا 30 سال و در مرحله T0 درمان هورمونی، در این مطالعه شرکت کردند. نارضایتی بدن و تجربیات مرتبط با آن با استفاده از مصاحبه تشخیصی بالینی بررسی شد. روش تحقیق کیفی توافقی برای متن مصاحبه ها به کار گرفته شد.

چندین موضوع ظاهر شد: تجربیات مربوط به رشد دستگاه گوارش، تجربیات مربوط به بلوغ و تغییرات بدنی، درک بدن، مشکلات روانی و الگوهای رفتاری پیچیده مرتبط با نارضایتی از بدن. نتایج به پیچیدگی مستلزم در رابطه با بدن برای افراد مبتلا به GI اشاره کرد و جنبه‌های خاصی از نارضایتی بدن را در این افراد برجسته کرد (به عنوان مثال، اختلالات خوردن، مشکلات جنسی، کناره‌گیری اجتماعی).

این مطالعه بر نیاز به درک عمیق‌تر برخی از جنبه‌های GI برای تعریف بهتر دستورالعمل‌ها برای ارزیابی صحیح آن تأکید می‌کند. به این ترتیب جلوگیری از پیامدهای منفی برای سلامت روانی و عمومی افراد ترنس راحت تر خواهد بود. برجسته کردن جنبه‌های خاص نارضایتی بدن در میان این افراد (به عنوان مثال، اختلالات خوردن، مشکلات جنسی، کناره‌گیری اجتماعی). این مطالعه بر نیاز به درک عمیق‌تر برخی از جنبه‌های GI برای تعریف بهتر دستورالعمل‌ها برای ارزیابی صحیح آن تأکید می‌کند.

به این ترتیب جلوگیری از پیامدهای منفی برای سلامت روانی و عمومی افراد ترنس راحت تر خواهد بود. برجسته کردن جنبه‌های خاص نارضایتی بدن در میان این افراد (به عنوان مثال، اختلالات خوردن، مشکلات جنسی، کناره‌گیری اجتماعی). این مطالعه بر نیاز به درک عمیق‌تر برخی از جنبه‌های GI برای تعریف بهتر دستورالعمل‌ها برای ارزیابی صحیح آن تأکید می‌کند. به این ترتیب جلوگیری از پیامدهای منفی برای سلامت روانی و عمومی افراد ترنس راحت تر خواهد بود.

نارضایتی از بدن شامل ارزیابی منفی از ظاهر فرد است و جنبه اصلی ناراحتی در افراد مبتلا به نارسایی جنسیتی (GD) در نظر گرفته می شود . راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی (DSM) GD را به عنوان یک ناسازگاری مشخص بین هویت جنسی درک شده فرد و جنسیت تعیین شده در بدو تولد تعریف می کند. چنین ناهماهنگی همچنین با ناراحتی یا اختلال قابل توجه بالینی در زمینه های مهم عملکرد همراه است. این تعریف در آخرین نسخه DSM به منظور کاهش انگ و همچنین تضمین دسترسی به مراقبت پذیرفته شد.

اخیرا، طبقه بندی بین المللی بیماری ها یازدهمین ویرایش (ICD-11) تعریف متفاوتی از این وضعیت ارائه کرد و به جای GD، اصطلاح «ناهمخوانی جنسیتی (GI)» را معرفی کرد و دیگر آن را به عنوان یک اختلال روانی طبقه‌بندی نکرد، بلکه به عنوان یک وضعیت مرتبط با سلامت جنسی .

این مقاله از اصطلاح "ناهمخوانی جنسیتی" برای تعریف افرادی استفاده می کند که بین جنسیت تعیین شده خود در بدو تولد و هویت جنسی خود اختلاف نظر دارند. تاکنون چندین مطالعه ادراک بدن و نارضایتی بدن را در افراد مبتلا به GI مورد بررسی قرار داده اند ، آن را نه تنها مربوط به ویژگی های جنسی ثانویه می داند، بلکه با ویژگی های غیرجنسی بدن، شکل بدن و ظاهر فیزیکی مرتبط است. این مطالعات نشان داد که چگونه چنین ناراحتی می‌تواند افراد دستگاه گوارش را به سمت رفتارهای ناسازگار، مانند آسیب رساندن به خود یا خوردن محدود/غیر کنترل‌شده، سوق دهد تا بدن خود را تغییر دهد .

بنابراین، در افراد مبتلا به GI، نارضایتی از بدن یک عامل خطر بالقوه برای ایجاد آسیب شناسی های روانی و اختلالات تصویر بدن است. به طور خاص، دو مطالعه جمعیتی مختلف در میان افراد مبتلا به GI، افراد cisgender انجام شد که جنسیت تعیین شده در بدو تولد با هویت جنسی آنها همسو بود و افراد دارای رفتارهای غذایی نابسامان، خاطرنشان کردند که افراد مبتلا به GI نسبت به افراد سیس جندر، میزان بیشتری از الگوهای غذایی نامنظم و نارضایتی از بدن را نشان می دهند، اما کمتر از افراد مبتلا به اختلالات خوردن. برخی از مطالعات گزارش موردی همچنین در مورد رفتارهای غذایی اختلال در بزرگسالان و جوانان با GI، نارضایتی بدن مربوط به GI را به عنوان یکی از جنبه های اصلی وقوع همزمان بین این دو شرایط نسبت می دهد. چنین مطالعاتی رفتارهای اختلال خوردن (مانند اجتناب از غذا و کاهش شدید وزن) را به عنوان علائم درگیری درونی و یک استراتژی مقابله ای ناکارآمد اتخاذ شده برای جلوگیری از تغییرات ناخواسته بلوغ در نظر گرفتند.

در این راستا، چندین مطالعه (نگاه کنید به دو بررسی اخیر) تمایل به حمایت از شواهدی دارند که نشان می‌دهد هورمون درمانی نارضایتی بدن، پریشانی اجتماعی و عزت نفس پایین را کاهش می‌دهد و بهزیستی کلی افراد GI را در سطوح مختلف بهبود می‌بخشد. به طور خاص، در مورد اختلالات خوردن و نارضایتی از بدن در افراد مبتلا به GI، برخی از مطالعات همچنین به تفاوت بین ترنس های زن در بدو تولد (AFAB) و ترنس های مرد در بدو تولد (AMAB) اشاره کرد. در واقع، افراد AFAB الگوهای غذایی محدود کننده مربوط به میل به سرکوب فرم بدن خود را توصیف کردند، در حالی که افراد AMAB نگرانی های عمده ای را در مورد بررسی بدن و وزن مربوط به تمایل به تأکید بر زنانگی خود نشان دادند. علاوه بر این، تحقیقات مربوط به خودآزاری در دو نمونه متفاوت (یکی از جمعیت عمومی و دیگری ارجاع شده به کلینیک جنسیتی) از افراد ناسازگار با جنسیت نشان داده است که ناراحتی بدن و نگرانی‌های وزن نشان‌دهنده عوامل خطر برای خودآزاری و خودکشی است. تلاش در افراد تراجنسیتی .

با توجه به سطوح مختلف تجزیه و تحلیل آن، ناراحتی بدن در افراد مبتلا به GI عاملی است که نیاز به درک عمیق‌تری دارد. تاکنون، دشواری درک یک تصویر بدنی رضایت‌بخش برای افراد مبتلا به GI بیشتر از طریق ابزارهای گزارش خود ارزیابی شده است . با این حال، برخی مطالعات دیگر به لزوم توجه به این پدیده از منظر کیفی نیز اشاره کرده اند.

بنابراین، هدف این کار این است که از طریق یک مطالعه کیفی، معنای شخصی را که افراد مبتلا به GI به نارضایتی بدن می‌دهند، بررسی کند تا نقش بالقوه آن به عنوان یک عامل خطر برای پیامدهای آسیب‌شناسی روانی را بهتر درک کند.

این واقعیت که احساس ناسازگاری بین هویت جنسیتی و ظاهر فیزیکی فرد ممکن است منجر به پیامدهای منفی مانند رفتارهای آسیب‌رسان به خود، اختلالات خوردن یا تجارب نامطلوب جنسی شود قبلاً اثبات شده است، اما شاید هنوز به طور کامل درک نشده است. بنابراین، مطالعه حاضر با هدف بررسی بیشتر این موضوعات، بررسی معنای شخصی افراد مبتلا به GI به نارضایتی بدن، توصیف آنها از ناراحتی بدن خود، و چگونگی نقش ویژگی های شخصی آنها در تبدیل نارضایتی بدن به یک عامل خطرساز از نظر آنها انجام شد.

رفاه کلی پاسخ‌دهندگان تفاوت‌های ظریف ناراحتی بدن خود را توصیف کردند و تأکید کردند که تا زمانی که ویژگی‌های مشخص شده جنسیتی را ایجاد نکرده‌اند، پریشانی آن‌ها به‌عنوان استرس‌زا درک نمی‌شد. این با نتایج برخی از مطالعات که تاکید کرده اند که برای افراد مبتلا به GI، تجربه بلوغ به نظر می رسد با سطوح بالایی از ناراحتی همراه باشد، زیرا شامل تغییراتی است که یادآور ناسازگاری جنسیتی آنها است. در واقع، مطالعه ای که بر تغییرات بلوغ در نوجوانان ترنس تمرکز داشت نشان داده است که استفاده از درمان هورمون های متقابل جنسی (CSH) پریشانی بدن را کاهش می دهد و منجر به بهبود مستمر از نظر بهزیستی روانی می شود. بنابراین، تصویر بدن و GI تأثیر زیادی بر یکدیگر دارند. در واقع، شرکت کنندگان در مطالعه ما گزارش کردند که در حالی که آنها در حال رشد بودند، بیزاری آنها نسبت به بدنشان افزایش یافته است، و همچنین احساس ناهماهنگی آنها افزایش یافته است. اینها، به نوبه خود، همراه با ننگ درک شده از روابط با همسالان و زمینه اجتماعی گسترده تر، آنها را در معرض قربانی شدن عمده قلدری قرار داده و بیشتر مستعد کناره گیری اجتماعی هستند.

این یافته ها با نتایج چندین مطالعه همخوانی دارد که نشان داده است، در مقایسه با جوانان cisgender، به نظر می رسد که جوانان مبتلا به GI بیشتر در معرض طرد همسالان، مسخره شدن، و طرد اجتماعی قرار دارند. بنابراین، آنچه به نظر می رسد و نیاز به تاکید دارد، نقش مهمی است که نارضایتی بدن در شدت GI دارد، که به نوبه خود می تواند منجر به پیامدهای منفی بیشتر در مورد پریشانی روانی، و ایجاد مسائل همزمان شود. در این راستا، پاسخ دهندگان گزارش دادند که ناراحتی آنها به حدی قابل توجه است که برای احساس آرامش از آن دست به رفتارهای خودآزاری و اقدام به خودکشی می زنند. این نتایج با ادبیات که به این موضوع اشاره می کند که چگونه افراد مبتلا به GI در برابر خودآزاری آسیب پذیر هستند. به طور خاص، وجود احساس بیزاری قابل توجه نسبت به بدن، خطر رفتارهای خودآزاری و افکار خودکشی را افزایش می دهد. در واقع، پاسخ دهندگان بدن فیزیکی خود را به عنوان وسیله ای برای رنج شدید خود توصیف کردند. بنابراین، رفتارهای خودآزاری ممکن است نشان دهنده تلاشی برای کنترل تعارضات درونی و محدود کردن، حداقل به طور موقت، یک حس غیرقابل تحمل از سرگردانی باشد.

نتایج ما همچنین نشان داد که رفتارهای غذایی نابسامان گذشته یا فعلی مانند رژیم غذایی افراطی، پرخوری، و رفتارهای پرخوری در میان نمونه ما کاملاً رایج است. این یافته‌ها با مطالعات متعددی که بر آسیب‌پذیری افراد GI نسبت به اختلالات خوردن تأکید می‌کردند همراستا هستند . با این حال، جالب است که نتایج کار ما نشان داد که به نظر می‌رسد افراد GI کاملاً از علل زمینه‌ای این رفتارها آگاه هستند. پاسخ دهندگان در واقع سطح بالایی از خودآگاهی در مورد بدن خود و تلاش آنها برای حمله و تغییر آن را گزارش کردند. این تعجب آور است، با توجه به این که همانطور که ادبیات اشاره می کند افراد سیس جندر مبتلا به اختلالات خوردن، معمولاً عدم آگاهی از خود را در مورد علائم خود نشان می دهند، یا بهتر است بگوییم که آنها تمایل دارند مشکلات خوردن را انکار کنند و از دیدگاه منفی خود به خود «فرار» کنند.

به طور خاص، مطالعه ای که توسط کوتریر و همکارانش انجام شد . بررسی خودآگاهی در نمونه ای از افراد سیس جندر مبتلا به بی اشتهایی عصبی (AN) نشان داده است که انکار و به حداقل رساندن وضعیت آنها رایج به نظر می رسد. از طرف دیگر، سطوح بالای خودآگاهی در میان افراد دستگاه گوارش می‌تواند نشان‌دهنده استفاده ابزاری از دسته‌بندی‌های نشانه‌شناسی باشد. همانطور که نتایج نشان می دهد، هم افراد AFAB و هم افراد AMAB تمایل به تغییر عمدی الگوهای غذایی خود را، اغلب به روشی ناسازگار، به منظور تغییر یا "حمله" به بدن خود نشان دادند. به طور خاص، پاسخ‌دهندگان AMAB الگوهای غذایی محدودکننده‌ای را نشان دادند که با هدف کاهش وزن و تمایل به داشتن بدنی باریک‌تر و کمتر عضلانی‌تر – یعنی بدنی کمتر مردانه‌تر، انجام می‌شد. از سوی دیگر، پاسخ دهندگان AFAB سطوح بالایی از رفتارهای پرخوری و پرخوری را نشان دادند. گزارش احساس عزت نفس پایین و ناراحتی و همچنین تمایل به تغییر بدن با افزایش وزن، در تلاش برای اصلاح یا خنثی کردن شکل زنانه خود. چنین یافته‌هایی نشان می‌دهد که چگونه هر دو گروه از پاسخ‌دهندگان تمایل به تغییر بدن خود را برای انطباق با جنسیت درک شده‌شان و با آرمان‌های فرهنگی و اجتماعی «مرد» و «مونث» درک کردند.

به نظر ما، این جنبه قابل توجهی به درک ما از ناسازگاری جنسیتی اضافه می کند و خطر انجام رفتارهای خطرناک را برای این افراد برجسته می کند. این خطر باید در حین ارزیابی و حمایت روانی از این افراد در نظر گرفته شود و به درستی بررسی شود. چنین یافته‌هایی نشان می‌دهد که چگونه هر دو گروه از پاسخ‌دهندگان تمایل به تغییر بدن خود را برای انطباق با جنسیت درک شده‌شان و با آرمان‌های فرهنگی و اجتماعی «مرد» و «مونث» درک کردند. به نظر ما، این جنبه قابل توجهی به درک ما از ناسازگاری جنسیتی اضافه می کند و خطر انجام رفتارهای خطرناک را برای این افراد برجسته می کند. این خطر باید در حین ارزیابی و حمایت روانی از این افراد در نظر گرفته شود و به درستی بررسی شود. چنین یافته‌هایی نشان می‌دهد که چگونه هر دو گروه از پاسخ‌دهندگان تمایل به تغییر بدن خود را برای انطباق با جنسیت درک شده‌شان و با آرمان‌های فرهنگی و اجتماعی «مرد» و «مونث» درک کردند. به نظر ما، این جنبه قابل توجهی به درک ما از ناسازگاری جنسیتی اضافه می کند و خطر انجام رفتارهای خطرناک را برای این افراد برجسته می کند. این خطر باید در حین ارزیابی و حمایت روانی از این افراد در نظر گرفته شود و به درستی بررسی شود.

علاوه بر این، پاسخ دهندگان همچنین توضیح دادند که چگونه نارضایتی از بدن آنها مشکلات قابل توجهی را در برقراری روابط جنسی ایجاد می کند، تا جایی که برخی از آنها تمایلات جنسی را بخش مهمی از زندگی خود نمی دانند، حتی اگر از نظر فنی در آن شرکت داشته باشند. آنها اظهار داشتند که چنین جدایی به ناهماهنگی جنسیتی مربوط می شود. در واقع، چندین نشانه وجود دارد که نشان می دهد نارضایتی از ظاهر خود در افراد مبتلا به GI می تواند لذت بردن از تجربیات جنسی را دشوارتر کند .

بنابراین، مقابله با ناراحتی بدن برای ارائه این امکان به این افراد برای نزدیک شدن مثبت به جنسیت بسیار مهم است. نتایج ما همچنین نرخ بالای رفتارهای ریسک پذیر را نشان می دهد. چنین رفتارهایی را می توان به عنوان راهی برای کنار آمدن با مشکلات جنسی، درگیر شدن در روابط جنسی بدون صمیمی شدن با کسی، یا به عنوان راهی برای کنترل بدن ناخواسته تفسیر کرد.

به طور خلاصه، یافته‌های ما نشان می‌دهد که ناراحتی بدن عنصر اصلی رنج برای افراد مبتلا به GI و یک عامل آسیب‌پذیری برای رفتارهای مخاطره‌آمیز و ناسازگار است. بنابراین، ارزیابی صحیح نارضایتی از بدن در افراد مبتلا به GI در مراحل اولیه فرآیندهای گذار، مستلزم امکان تعیین بهتر واجد شرایط بودن درمان است. این به نوبه خود می تواند از بروز رفتارهای ناسازگار و مسائل روانی جلوگیری کند.

یافته های ما نیاز به درک کامل تری از نارضایتی بدن در افراد GI را نشان می دهد. به طور خاص، همانطور که قبلا ذکر شد، پزشکان باید آگاه باشند که در این جمعیت، نارضایتی از بدن می تواند پیامدهای منفی داشته باشد که می تواند رنج این افراد را بدتر کند. علاوه بر این، با توجه به اینکه چگونه افراد GI از انگ، تعصبات و تبعیض رنج می برند، ارزیابی دقیق تر از نارضایتی بدن آنها ممکن است برای افزایش اعتماد به نفس و پذیرش خود مفید باشد. به این دلایل، تحقیقات آینده باید نارضایتی بدن را با دقت بیشتری بررسی کند و آن را هر دو با ابزارهای استاندارد ارزیابی کند و روش های کیفی. دومی در واقع می تواند درک بهتری از معنای شخصی که افراد دستگاه گوارش برای ناراحتی بدن خود قائل می شوند ارائه دهد، بنابراین به پزشکان اجازه می دهد تا بهتر درک کنند که چه جنبه هایی نیاز به بررسی و ارزیابی بیشتر دارند. در نهایت، به نظر ما، پزشکان باید مداخلات حمایتی متمرکز بر تشویق انعطاف‌پذیری، قدرت و عزت نفس را افزایش دهند تا به این افراد کمک کنند تا با ناراحتی بدن و GI خود مقابله کنند.

انگ جنسی

هرک ( 2009 ) «انگ جنسی» را به عنوان توجه منفی، موقعیت فرودست و ناتوانی نسبی تعریف کرد که جامعه به طور جمعی به هر رفتار، هویت یا رابطه غیر دگرجنس گرا نسبت می دهد. وقتی دگرجنس‌گرایان انگ جنسی را در مورد اقلیت‌های جنسی درونی می‌کنند، نتیجه آن تعصب جنسی است که می‌تواند در نگرش نسبت به فرزندپروری توسط لزبین‌ها و مردان همجنس‌گرا نیز بیان شود. با این حال، تنها چند مطالعه وجود داشته است که این موضوع را بررسی کرده است.

کرافورد و سولیدی ( 1996 ) نمونه ای از دانشجویان مقطع کارشناسی دانشگاهی در شیکاگو را تجزیه و تحلیل کردند ( N  = 97)، که عمدتاً سفیدپوست و کاتولیک بودند (به ترتیب، 62 و 64٪)، و دریافتند که مردان همجنس گرا از نظر عاطفی پایدارتر از والدین دگرجنسگرا و بنابراین برای فرزندخواندگی کمتر مناسب هستند.

مورس و همکاران ( 2007 )، در نمونه ای از دگرجنس گرایان استرالیایی با تحصیلات عالی ( N = 1217) سنین 18 تا 91 سال نیز نگرش منفی نسبت به والدین همجنس گرا و همجنس گرا شناسایی کردند. شرکت‌کنندگانی که عکس‌هایی در مورد کودکانی که توسط والدین همجنس بزرگ شده بودند دریافت کردند، این تصور را گزارش کردند که این کودکان در مورد گرایش جنسی خود گیج‌تر هستند و بیشتر در معرض تبعیض همسالان هستند. نتایج کنترل شده برای مطلوبیت اجتماعی به عنوان یک عامل بالقوه مخدوش کننده.

آورت و همکاران ( 2011) مطالعه ای را روی 776 والدین خوانده انجام داد که به سه زیرگروه تقسیم شدند: پدران متاهل، مادران متاهل و مادران مجرد. در هر سه زیر گروه، یافته‌ها نشان می‌دهد که سطوح پایین‌تر تحصیلات، سطوح بالاتر دینداری، و ایدئولوژی سیاسی محافظه‌کارانه همگی به‌عنوان پیش‌بینی‌کننده‌های آماری نگرش نسبت به فرزندخواندگی توسط لزبین‌ها و مردان همجنس‌گرا شناسایی شدند. شرکت کنندگان جوان، تحصیل کرده، لیبرال و کمتر مذهبی نگرش منفی کمتری داشتند.

به نظر می رسد برخی از مطالعات نتایج متفاوتی ارائه می دهند و نگرش های مثبت بیشتری را نسبت به والدین همجنس گرا و همجنس گرا نسبت به همتایان دگرجنس گرا نشان می دهند. برای مثال، در نمونه‌ای از دانشجویان دانشگاه استرالیا، رولندز و لی ( 2006 ) دریافتند که زنان دگرجنس‌گرا بهتر از لزبین‌ها مورد قضاوت قرار می‌گیرند و زنانی که بچه می‌خواهند بیشتر از زنانی که بچه نمی‌خواهند قضاوت می‌شوند. آنها همچنین دریافتند که لزبین هایی که قصد بچه دار شدن دارند، نسبت به لزبین هایی که بچه نمی خواهند و زنان دگرجنسگرا چه بچه بخواهند چه نخواهند، شادتر، بالغ تر و فردگراتر ارزیابی می شوند.

Camilleri و Ryan ( 2006 ) نگرش نسبت به فرزندپروری توسط لزبین ها و مردان همجنس گرا را در یک نمونه کوچک بررسی کردند ( N = 61) از دانشجویان استرالیایی دانشگاه لا تروب. شرکت‌کنندگان پاسخ‌های خود را به طرح موردی شامل زوج‌هایی با گرایش‌های جنسی متفاوت (لزبین، همجنس‌گرا و دگرجنس‌گرا) ارائه کردند. آن‌ها عموماً نسبت به هر سه زوج در فیلم‌نامه‌ها موافق بودند، اما والدین همجنس‌گرا و والدین همجنس‌گرا را بالاتر از همه ارزیابی کردند.

مسی ( 2007 ) نگرش نسبت به فرزندپروری را در نمونه بزرگتری بررسی کرد ( N = 220) از شرکت کنندگان در مقطع کارشناسی از کلاس توسعه انسانی در دانشگاه بینگهمتون. همچنین در اینجا، شرکت‌کنندگان در هر دو معیار تعصب جنسی نسبتاً پایین بودند، اما در اکثر معیارها، زوج‌های مرد همجنس‌گرا نسبت به زوج‌های دیگر مطلوب‌تر ارزیابی شدند. با این وجود، نگرش های مثبت نسبت به والدین همجنس گرا و همجنس گرا ممکن است به دلیل تأثیر مطلوبیت اجتماعی باشد که این مطالعات آن را در نظر نگرفته اند. علاوه بر این، نمونه‌های آن‌ها از دانشگاه‌های نسبتاً مترقی انتخاب شده‌اند و ممکن است به‌طور دقیق نگرش عموم مردم را نسبت به والدین همجنس‌باز و همجنس‌گرا نشان ندهند.

تحقیقات نشان داده است که این نوع تعصب قوی است، به ویژه زمانی که با باورهای مذهبی، کلیشه هایی در مورد اینکه چه چیزی "طبیعی" است و چه چیزی نیست، یا کلیشه های جنسیتی مرتبط باشد. چندین مطالعه نشان می‌دهد که مردان در معیارهای همجنس‌گرا هراسی به‌طور قابل‌توجهی از زنان امتیاز بیشتری کسب کرده‌اند (کالن و همکاران 2002 ؛ داگلی و رز 1990 ؛ هاپ‌وود و کانرز 2002 ؛ رایت و همکاران 1999 ) و شرکت‌کنندگان مذهبی و محافظه‌کار سیاسی بیشتری نیز داشتند. نظرات منفی تر در مورد ازدواج همجنس گرایان و فرزندپروری توسط همجنس گرایان و مردان همجنس گرا (اولسون و همکاران 2006 ؛ شوارتز 2010 )).

بنابراین، تجزیه و تحلیل جمعیت شناختی به منظور دستیابی به دانش گسترده تر در مورد جنبه های تعصب می تواند جالب باشد. جمعیت شناسی در رابطه با نگرش به ازدواج همجنس گرایان و فرزندپروری توسط همجنس گرایان و مردان همجنس گرا مورد مطالعه قرار گرفته است. چندین مطالعه نشان داده اند که مرد بودن، مسن تر بودن، تحصیلات کمتر، مذهبی تر و محافظه کار از نظر سیاسی/ایدئولوژیکی، نگرش منفی بیشتری را نسبت به حقوق برابر ازدواج و والدین توسط همجنس گرایان و مردان همجنس گرا پیش بینی می کند (برومباو و همکاران 2008 ؛ شورای اروپا 2011 ؛ ​​هیکس و لی 2006 ؛ هولکیم و همکاران 2012 ؛ پاسیلی و همکاران 2011).

مطالعات مربوط به تعصبات جنسی در نمونه‌هایی از جمله شرکت‌کنندگان مسن‌تر نشان می‌دهد که افراد مسن نگرش عمومی کمتری نسبت به شرکت‌کنندگان جوان‌تر نسبت به اقلیت‌های جنسی ابراز می‌کنند (Herek 2002 ). با این وجود، افراد مسن اغلب از نمونه گیری کنار گذاشته می شوند، و تا آنجا که ما می دانیم، هیچ مطالعه ای وجود ندارد که به طور خاص نگرش سالمندان دگرجنس گرا را نسبت به والدین همجنس گرا و همجنس گرا ارزیابی کند. از سوی دیگر، درک نگرش سالمندان نسبت به والدین همجنس‌باز و همجنس‌گرا می‌تواند بسیار مفید باشد، بیش از همه در کشورهایی - مانند ایتالیا - که در آن افراد مسن بخش بزرگی از جمعیت را تشکیل می‌دهند و امور سیاسی را هدایت می‌کنند (دیوید و نایت، 2008 ). ؛ فردریکسن-گلدسن و همکاران 2011 ).

دلبستگی و ادراک لمس

لینگیاردی ، اسپیتونی ، زینگارتی ، جووناردی ، آنتونوچی ، گالاتی ، کروسیانی ، تیتون و بوچیا (2020) در مقاله ای با عنوان " الگوی دلبستگی نامنظم بر ادراک لمس عاطفی تاثیر می گذارد " بیان می کنند که لمس، مانند نوازش عاطفی، می تواند به عنوان خوشایند تعبیر شود. ظرفیت احساسی که به لمس اختصاص داده می شود به عوامل خاصی از پایین به بالا مربوط می شود، مانند فعال سازی بهینه آوران های لمسی C (CT). پردازش لمسی با یک جزء لذت‌بخش یا احساسی به عنوان لمس عاطفی تعریف شده است - مولفه‌ای که فیبرهای CT احتمالاً آن را منتقل می‌کنند. کمبودهای لمسی در جمعیت روانپزشکی و همچنین در افراد سالم با دلبستگی ناسازگار شایع است. بر این اساس، این احتمال وجود دارد که مشکلات عاطفی در بزرگسالان با دلبستگی نامرتب در درک تغییر یافته از لمس عاطفی منعکس شود. برای آزمایش این فرضیه، ما روش‌هایی را از روان‌شناسی بالینی، سایکوفیزیک و تصویربرداری عصبی ترکیب کردیم. ما دریافتیم که افرادی با سابقه پیوندهای والدینی آسیب‌زا و الگوی دلبستگی نامنظم، یک محرک «نوازش‌مانند» را ناخوشایند می‌دانند، در حالی که شرکت‌کنندگان با دلبستگی سازمان‌یافته همان تحریک لمسی را خوشایند می‌دانند. علاوه بر این، برخلاف بزرگسالان سازمان‌یافته، پاسخ‌های بزرگسالان بی‌نظم به CT و تحریک غیر CT ساختارهای لیمبیک و پارالیمبیک را به شیوه‌ای جنگ یا گریز فعال می‌کند، که نشان می‌دهد تجربیات اولیه با کمبودهای والدین، پاسخ‌های فیزیولوژیکی فیبرهای CT شبکه های عصبی محیطی و مرکزی را شکل می‌دهند.

در انسان، لامسه اولین سیستم حسی است که توسعه یافته است . اولین احساساتی که ما تجربه می کنیم لامسه هستند. در هفته 12 بارداری، گیرنده های پوستی و عملکردهای حسی جسمی بالغ شده اند و جنین قادر است با لمس لب های خود حرکات انجام دهد . در مقابل، سایر روش های حسی، مانند شنوایی و بینایی، دیرتر توسعه می یابند. ظهور اولیه عملکردهای لمسی در رشد جنین نشان می دهد که تجربیات لمسی اولیه آن برای رشد و بلوغ یک ارگانیسم بسیار مهم است. این فرضیه در چندین مسیر رشد، از رشد بیولوژیکی و بلوغ روانی تا دستاوردهای مهارت های اجتماعی نشان داده شده است . زیگموند فروید که پیشینه او در فیزیولوژی عصبی بود، پوست را به عنوان «نخستین اندام روانی» تعریف کرد .

اولین تجربه نوزادان با محیط اطراف از طریق لمس و بویایی رخ می دهد . از طریق لمس، نوزادان پیوند با مادر خود را کشف می کنند و می فهمند که چگونه خواسته ها و نیازهای خود را بیان کنند. مراقبت لمسی خوب عملکردهای عاطفی، فکری و اجتماعی کودکان خردسال را بهبود می بخشد، که نشان دهنده تأثیر لمس مثبت و ملایم از بدو تولد است .

علیرغم شواهدی که اولویت لامسه را در رشد انسان مطرح کرده است، اولین تلاش‌ها برای پیوند دادن حس لامسه به حوزه‌های اجتماعی، شناختی و عاطفی را مدیون مطالعات روی حیوانات هستیم، که از جمله آنها تحقیقات هارلو روی میمون های سنگ بنای این مطالعات است. هارلو در مطالعات معروف خود نشان داد که میمون‌های رزوس نوزاد ترجیح می‌دهند به مادر سیمی جایگزینی که با پارچه گرم پوشانده شده بود بچسبند تا مادری که شیر می‌فرستد اما فقط از سیم تشکیل می‌شد. هارلو همچنین مشاهده کرد که با تجربه یک محرک وحشتناک ناگهانی، مدل پارچه دوباره به مادر سیمی ترجیح داده شد، که در آن میمون ها به دنبال تماس فیزیکی فوری با مدل پارچه بودند و پس از آن ترس آنها فروکش کرد. بر اساس این یافته ها، هارلو پیشنهاد کرد که فقدان لمس آرامش بخش منجر به استرس روانی در میمون ها می شود. به احتمال زیاد، این مطالعات شواهد اولیه ای از عملکرد تأثیرگذار تماس بدنی در ایجاد دلبستگی در میمون های شیرخوار ارائه کردند.

از دهه 1990، چندین نویسنده از حس لامسه برای بررسی بیشتر نظریه دلبستگی استفاده کردند. به عنوان مثال، Reite پیشنهاد کرد که در انسان، لمس امری اساسی است، زیرا شکل‌گیری یک رابطه عاطفی را با مراقب اصلی - در درجه اول مادر - تقویت می‌کند که به نوبه خود یک پایگاه "ایمن" را تشکیل می‌دهد که توسعه یادگیری و تنظیم هیجانی را تسهیل می‌کند. و تعاملات اجتماعی در موارد مشابه، انیسفلد و همکاران . شواهد محکمی یافتند که نشان می‌دهد در 13 ماهگی، افزایش تماس فیزیکی باعث ایجاد دلبستگی ایمن‌تر در نوزادان می‌شود. در مطالعه دیگری در مورد لمس و دلبستگی، ویس و همکاران . جنبه های لمس مادر و کشتی آن را با امنیت دلبستگی یک نوزاد کم وزن در سن 1 سالگی بررسی کردند. نتایج این مطالعه مشاهده ای نشان داد که در یک سال، پرورش لمس با دلبستگی ایمن تر همراه بود. این گروه همچنین دریافتند کودکانی که مادرانشان نسبت به تجربیات دوران کودکی خود با لمس احساس امنیت بیشتری می‌کنند، احتمال بیشتری برای ایجاد دلبستگی ایمن دارند. همانطور که در بحث ما توضیح داده شد، این مقدمات مبنایی را برای درک ارتباط الگوهای دلبستگی نوزادان و بزرگسالان با توجه به درمان‌های بزرگسالانتشکیل می‌دهند .

اخیراً، لمس برای مطالعه تأثیر سبک‌های دلبستگی در درک درد فیزیکی مورد استفاده قرار گرفته است . به طور خاص، نویسندگان بررسی کردند که آیا ویژگی‌های مختلف لمس پاسخ‌های ذهنی و عصبی به درد را با توجه به سبک دلبستگی فردی تعدیل می‌کند یا خیر. به طور قابل توجهی، لمس دلپذیر درک درد را در افراد دارای اضطراب دلبستگی بیشتر کاهش داد و برعکس، درد را در افرادی که اجتناب از دلبستگی بالاتری داشتند، افزایش داد. بعلاوه، برخی از رفتارهای خودآزاری، مانند آنهایی که در اختلالات شخصیت مرزی مشاهده می‌شود، ارتباطی بین سبک دلبستگی و درد جسمانی دارد .

به گفته اولاسون و همکاران تحریک آهسته پوست مودار اغلب با درک احساسات خوشایندی که به شدت تجربه ای شبیه نوازش را برمی انگیزد، مرتبط است. مک گلون و همکاران ، یک سیستم عصبی فیزیولوژیکی تخصصی را توصیف کرد که به جای سایر خواص لمس، واسطه لمس عاطفی است - همانطور که بحث شد، این سیستم سیستم آوران CT نامیده می شود. الیاف CT جمعیتی از آوران های غیر میلین دار، با آستانه پایین و مکانیکی پذیر هستند که منحصراً مختص پوست مو هستند و به محرک های بی ضرر پاسخ بهینه می دهند. آنها به شدت با سرعت های نوازش دلپذیر درجه بندی ذهنی فعال می شوند و به سرعت های متوسط ​​1-10 سانتی متر بر ثانیه پاسخ بهینه می دهند. سرعت‌های آهسته‌تر یا سریع‌تر منجر به فعال‌سازی CT کمتر از حد مطلوب می‌شود و رتبه‌بندی دلپذیری کمتری را به همراه دارد .. قابل ذکر است که خانواده فیبر آوران C شامل لمس دلپذیر و همچنین درد، دما و خارش است. با این حال، اهمیت عملکردی بقای یک سیستم درد بدون ابهام است - توصیف عملکردهای تکاملی "گیرنده های عاطفی" که پوست مودار را پر می کنند دشوارتر است.

اولین مطالعه ما نشان داد که بزرگسالانی که دارای الگوی دلبستگی نامنظم هستند لمس ملایم را به عنوان یک تجربه خوشایند درک نمی کنند. بلکه لمس غیر عاطفی و عاطفی را نه خوشایند و نه ناخوشایند می دانند. در مقابل، بزرگسالان با الگوی دلبستگی سازمان‌یافته، لمس عاطفی را بسیار دلپذیرتر از تحریک غیر عاطفی می‌دانند و به طور قابل‌توجهی لمس نوازش‌مانند را ترجیح می‌دهند. مهم است که به یاد داشته باشید که تغییرات مشاهده شده در ارزیابی لمس عاطفی نمی تواند به اختلالات اساسی لمس مرتبط باشد زیرا ارزیابی لمسی تبعیض آمیز از طریق تست تشخیص دو نقطه، تک رشته های فون فری و حساسیت حرارتی هیچ تغییری در پردازش لمسی اولیه نشان نداد.

یک توضیح احتمالی برای این می‌تواند تفسیر متفاوتی باشد که فرد مبتلا به دلبستگی نامنظم از لمس می‌کند.

در واقع، می دانیم که عملکرد بین فردی افراد دارای دلبستگی ناسازگار با کاهش قابل توجه تنظیم هیجانی مشخص می شود که فرد را به واکنش با رفتارهای دفاعی حتی در موقعیت های مبادلات بین فردی از نظر عاطفی خنثی سوق می دهد .

بنابراین، می‌توانیم فرض کنیم که مانند سایر زمینه‌های بین‌فردی، هرگونه تبادل لمسی (خنثی یا خوشایند) تهدیدآمیز تلقی می‌شود و به همین دلیل خوشایند تلقی می‌شود. علاوه بر این، ویژگی اساسی دلبستگی ناسازگار، فقدان یک استراتژی منسجم برای تعامل و پاسخ به مراقب در مواقع استرس است . از این منظر، زمانی که نیاز فرد به تماس های اطمینان بخش به طور منظم برآورده نشود، می تواند باورهای گیج کننده و اشتباهی در مورد ارزش تماس فیزیکی ایجاد کند.

پردازش تحریک عاطفی و تحریک غیر عاطفی، که به عنوان تحریک لمسی به بالای ساعد سمت راست منتقل می‌شود، به شبکه وسیعی از نواحی متکی است که عایق خلفی چپ، قشر حسی سوماتوی اولیه چپ، شکنج فوق‌مارژینال راست و قشر لیمبیک/پارالیمبیک راست را در بر می‌گیرد. در این شبکه، اینسولا خلفی، قشر حسی سوماتوی اولیه، و قشر لیمبیک/پارالیمبیک بیشتر با تحریک غیر عاطفی فعال شدند. در مقابل، شکنج فوق حاشیه سمت راست به طور کلی در تحریک عاطفی و غیر عاطفی درگیر بود.

ما متوجه شدیم که تنها افرادی که دلبستگی نامتعادل دارند، قشر لیمبیک/پارالیمبیک (شامل آمیگدال، هیپوکامپ و مغز میانی) را در طول تحریک غیر عاطفی فعال می‌کنند. این مناطق با طیف وسیعی از فرآیندها همراه بوده اند که شامل رفتارها و احساسات با انگیزه است. به طور خاص، آمیگدال با پردازش ویژگی‌های عاطفی عمومی اشتهاآور/نفرت‌انگیز محرک‌ها فرض شده است که نشان دهنده ظرفیت است. بر این اساس، یافته‌های نوروفیزیولوژیک نشان می‌دهد که نورون‌های آمیگدالار به طور متفاوتی بین محرک‌هایی با اهمیت عاطفی مثبت و منفی واکنش نشان می‌دهند، بنابراین نمایشی ارائه می‌دهند که برای هماهنگی پاسخ‌های فیزیولوژیکی، رفتاری و شناختی در یک زمینه عاطفی/عاطفی مفید است . همچنین با پردازش احساسات ناخوشایند که توسط تصاویر عاطفی ، شرطی سازی ترس ، انقراض ترس، و کاهش ارزش تقویت کننده برانگیخته می شوند، همراه بوده است. به‌طور قابل‌توجهی، اخیراً مشخص شده است که افراد مبتلا به آسیب‌های بین فردی، که به شدت از نوازش بین‌فردی پوست به پوست خوششان نمی‌آید، در حین تماس بین فردی، فعالیت هیپوکامپ کاهش یافته است . یافتن فعال سازی نابجای هیپوکامپ، حتی اگر در جهت مخالفی که در مطالعه خود یافتیم، از این ایده حمایت می کند که این ناحیه میزبان مکانیسم های نابجای پردازش لمسی است.

همچنین، هیپوکامپ و آمیگدال در تشخیص تازگی دخیل هستند و به ابعاد مختلفی کمک می‌کنند - هر دو ناحیه محرک‌های مشترک جدیدی هستند، اما آمیگدال نیز توسط محرک‌های غیرمعمول فعال می‌شود . به طور قابل‌توجه، افراد مبتلا به دلبستگی نامنظم و نامنظم، اتصال عملکردی حالت استراحت نابجا را در آمیگدال نشان می‌دهند . شواهد کنونی نشان داده است که افراد مبتلا به دلبستگی نامرتب تحت فعال شدن بیشتر نواحی لیمبیک/پارالیمبیک قرار می‌گیرند، که ظرفیت محرک‌ها را برای هماهنگ کردن پاسخ‌های فیزیولوژیکی، رفتاری و شناختی در زمینه‌های عاطفی/عاطفی پردازش می‌کنند، که با فرضیات ما در مورد دخالت این مناطق سازگار است. در پردازش برانگیختگی عاطفی عمومی

مشخص شده است که عشق عاشقانه و مادری باعث سرکوب فعالیت در نواحی مغزی می شود که با پردازش احساسات منفی مرتبط هستند، از جمله آمیگدال و لوب گیجگاهی داخلی . در 2 مطالعه قبلی، سیستم تصویر پروژکتیو دلبستگی بزرگسالان نشان داده شد که آمیگدال و قشر پارالیمبیک را فعال می کند . بر اساس این یافته‌ها و نتایج ما، قشر لیمبیک/پارالیمبیک - که ما متوجه شدیم در افراد مبتلا به دلبستگی نامرتب بیشتر فعال می‌شود - ممکن است گره کلیدی باشد که هوشیاری غیرطبیعی را تحت تأثیر لمس قرار می‌دهد. با این حال، این تغییر در درجه اول به دلیل تحریک غیر عاطفی است.

دو توضیح ممکن باید در نظر گرفته شود. با توجه به افراد دارای دلبستگی ناسازگار که نتوانستند دلپذیر بودن لمس ملایم را تشخیص دهند ، آنها هرگز تحریک عاطفی را به عنوان خوشایند تجربه نکردند، نمی توانند تفاوتی بین تحریک غیر عاطفی و عاطفی مشاهده کنند، که در غیر این صورت است. در افراد دارای دلبستگی سازمان یافته شناسایی شده است. صرف نظر از دفعات تحریک (عاطفی/غیر عاطفی)، افراد دارای دلبستگی ناسازگار هرگز لمس را خوشایند نمی دانند. بنابراین، همانطور که انتظار می رفت، تفاوتی که مشاهده کردیم به تحریک غیر عاطفی نسبت داده می شود که خوشایند نیست.

در احتمال جایگزین، تحریک غیر عاطفی با سرعت 30 سانتی‌متر بر ثانیه (سرعت غیر CT بهینه)، سریع‌تر از تحریک عاطفی، که با سرعت 3 سانتی‌متر بر ثانیه (سرعت بهینه CT) ادامه می‌یابد، رخ می‌دهد. این امکان وجود دارد که افراد مبتلا به دلبستگی ناسازگار، که به تحریک عاطفی و غیر عاطفی به طور مشابه رتبه‌بندی کرده‌اند، فعال‌سازی بیشتری را در این ناحیه تجربه کرده باشند، زیرا این تحریک سریع‌تر به ناچار برس‌های بیشتری را نسبت به لمس عاطفی نشان می‌دهد و در نتیجه هوشیارتر است. به طور مداوم، تحریک غیر عاطفی همچنین بر فعال شدن بیشتر در نواحی مغزی که به ادراک حسی تنی اختصاص دارد (مانند S1 و PINS) تأثیر می گذارد. با توجه به این شواهد، این امکان وجود دارد که فقط تحریک غیرمؤثر (یعنی مکررتر) در این افراد پاسخ ایجاد کند. این توضیح نیاز به تحریک شدیدتر را منعکس می کند . قابل ذکر است، بیماران مبتلا به اختلال شخصیت مرزی و دلبستگی نامرتب در پاسخ به سیستم تصویر فرافکنانه دلبستگی بزرگسالان، در آمیگدال فعال‌تر می‌شوند . در مجموع، این شواهد کاربردهای بالینی احتمالی دارد که مستلزم مطالعه بیشتر است.

مطالعه در فضای مجازی

لینگیاردی ، برنا ، دامیکو ، ماستو ، سمرارو و کارون (2019) در مقاله ای با عنوان " ترسیم سخنان نفرت انگیز توییتر نسبت به اقلیت های اجتماعی و جنسی " بیان می کند که با استخراج 2659879 توییت ( از 879428 نمایه توییتر ) در دوره 7 ماهه ، 412716 مورد توییت حاوی عبارات منفی وجود داشت که شامل 6 گروه هدف خاص بود . در توییت ها زنان با 60/4 درصد توییت های منفی بیشترین توهین ، مهاجران با دریافت 12281 توییت (10/4 درصد) ، همجنسگرایان مرد و زن با دریافت 12140 توییت (10/3 درصد) ، مسلمانان با دریافت 7465 توییت (6/4 درصد) ، افراد معلول با دریافت 7230 توییت (6/1 درصد) بیشترین میزان توییت های منفی را داشتند .

لینگیاردی (2017) در مقاله ای با عنوان " بازی با غیر واقعی " بیان می کند که در این مقاله من تأثیر فضای مجازی بر روابط تحلیلی را شرح می دهم. بازتاب های من از دو تاریخچه بالینی حرکت می کند. در اولین تاریخچه، من مورد ملانیا را شرح می‌دهم، بیماری که در لحظه‌ای خاص از تجزیه و تحلیل خود، شروع به ارسال ایمیل برای من کرد و تقریباً یک «محیط موازی» ایجاد کرد. من پویایی رابطه مرتبط با نفوذ پست الکترونیکی به مرزهای روابط روانکاوی ما را توصیف می کنم. مورد دوم لوئیس، جوان 25 ساله ای با شخصیت اسکیزوئید است که از فضای مجازی به عنوان یک خلوت روانی استفاده می کند. در طول سال‌ها، لوئیس ابتدا از فاصله‌ای غیرواقعی، از ضرورت خود برای خلق لحظات گسستگی به من گفت. ورود به این خلوتگاه ها برای لوئیس آرامش بی حرکتی ایجاد می کند که ممکن است ویژگی های خلسه را به خود بگیرد: زندگی در حالت "انیمیشن معلق" متوقف می شود. ما می‌توانیم استفاده‌ای را که لوئیس از رایانه انجام می‌دهد به‌عنوان تلاشی برای زندگی در یک شی غیر انسانی و محافظت از خود در برابر رنج رابطه، و همچنین برای گرم کردن یک مادر مکانیکی ببینیم. ملانیا از فناوری برای برقراری ارتباط با من استفاده کرد، البته به شکلی دور. برای لویی، فضای مجازی یک «خلوتگاه تجزیه‌کننده» واقع در مرز بین خواب و بیداری بود، که سال‌ها از گفتمان تحلیلی ما دست نخورده باقی ماند. برای هر دو بیمار، رایانه ابزاری برای تنظیم عاطفی بود، و هدف از رابطه تحلیلی این بود که به این ابزار معنایی رابطه‌ای بدهد، و تغییر از استفاده اجباری به استفاده دگرگون‌کننده از شی را تسهیل کند. ما می‌توانیم استفاده‌ای را که لوئیس از رایانه انجام می‌دهد به‌عنوان تلاشی برای زندگی در یک شی غیر انسانی و محافظت از خود در برابر رنج رابطه، و همچنین برای گرم کردن یک مادر مکانیکی ببینیم. ملانیا از فناوری برای برقراری ارتباط با من استفاده کرد، البته به شکلی دور. برای لویی، فضای مجازی یک «خلوتگاه تجزیه‌کننده» واقع در مرز بین خواب و بیداری بود، که سال‌ها از گفتمان تحلیلی ما دست نخورده باقی ماند. برای هر دو بیمار، رایانه ابزاری برای تنظیم عاطفی بود، و هدف از رابطه تحلیلی این بود که به این ابزار معنایی رابطه‌ای بدهد، و تغییر از استفاده اجباری به استفاده دگرگون‌کننده از شی را تسهیل کند. ما می‌توانیم استفاده‌ای را که لوئیس از رایانه انجام می‌دهد به‌عنوان تلاشی برای زندگی در یک شی غیر انسانی و محافظت از خود در برابر رنج رابطه، و همچنین برای گرم کردن یک مادر مکانیکی ببینیم. ملانیا از فناوری برای برقراری ارتباط با من استفاده کرد، البته به شکلی دور. برای لویی، فضای مجازی یک «خلوتگاه تجزیه‌کننده» واقع در مرز بین خواب و بیداری بود، که سال‌ها از گفتمان تحلیلی ما دست نخورده باقی ماند. برای هر دو بیمار، رایانه ابزاری برای تنظیم عاطفی بود، و هدف از رابطه تحلیلی این بود که به این ابزار معنایی رابطه‌ای بدهد، و تغییر از استفاده اجباری به استفاده دگرگون‌کننده از شی را تسهیل کند. فضای مجازی یک «خلوتگاه تجزیه‌کننده» واقع در مرز بین خواب و بیداری بود که سال‌ها در گفتمان تحلیلی ما دست نخورده باقی ماند. برای هر دو بیمار، رایانه ابزاری برای تنظیم عاطفی بود، و هدف از رابطه تحلیلی این بود که به این ابزار معنایی رابطه‌ای بدهد، و تغییر از استفاده اجباری به استفاده دگرگون‌کننده از شی را تسهیل کند. فضای مجازی یک «خلوتگاه تجزیه‌کننده» واقع در مرز بین خواب و بیداری بود که سال‌ها در گفتمان تحلیلی ما دست نخورده باقی ماند. برای هر دو بیمار، رایانه ابزاری برای تنظیم عاطفی بود، و هدف از رابطه تحلیلی این بود که به این ابزار معنایی رابطه‌ای بدهد، و تغییر از استفاده اجباری به استفاده دگرگون‌کننده از شی را تسهیل کند.

مکانیسم های دفاعی

لینیگاردی ، کریستوفر پری ، جنازو و ماریاگرازیا دی چوزیه (2019) در مقاله ای با عنوان " مطالعه بالینی نقش مکانیسم های دفاعی در اختلالات شخصیتی نوظهور در نوجوانان " ، بیان می کنند که ، عملکرد دفاعی با عملکرد کلی ذهنی و ویژگی‌های شخصیتی در بزرگسالان مرتبط است، اما تنها مطالعات کمی نقش دفاع را در نوجوانی بررسی کرده‌اند. مطالعه حاضر استفاده از مکانیسم‌های دفاعی را در نوجوانان بالینی برای آزمایش چگونگی ارتباط عملکرد دفاعی با سن، جنسیت و ویژگی‌های شخصیتی مورد تجزیه و تحلیل قرار داد.

با 102 بیمار سرپایی خود ارجاع شده با استفاده از مصاحبه تشخیصی بالینی (CDI) مصاحبه شدند. مکانیسم‌های دفاعی و مشخصات شخصیتی به ترتیب با استفاده از مقیاس رتبه‌بندی مکانیسم‌های دفاعی (DMRS) و روش ارزیابی شیدلر-وستن-200 برای نوجوانی (SWAP-200-A) مورد ارزیابی قرار گرفتند.

تجزیه و تحلیل واریانس چند متغیره تفاوت های سنی و جنسیتی قابل توجهی را در نوجوانان بالینی نشان داد. در حالی که نوجوانان جوان‌تر از دفاع‌های نابالغ بیشتری استفاده می‌کردند، نوجوانان مسن‌تر به طور قابل‌توجهی در دفاع‌های با نوروتیک بالا و بالغ امتیاز بیشتری کسب کردند. دختران بیشتر از تحریف تصویر جزئی و دفاع‌های عصبی استفاده می‌کردند، در حالی که پسران بیشتر به دفاع‌های سطح وسواسی عود می‌کردند. تفاوت سنی و جنسیتی برای سطح دفاع خودشیفته مشاهده نشد. همبستگی معنی‌داری بین اختلالات شخصیت و دفاع‌های خاص برای همه شخصیت‌هایی با نرخ پایه کافی، به استثنای شخصیت‌های پارانوئید، اسکیزوتایپال و اسکیزوئید مشاهده شد.

مطابق با مطالعات قبلی، ما فرضیه یک خط انتوژنتیکی توسعه مکانیسم‌های دفاعی را تأیید کردیم. علاوه بر این، مطالعه حاضر نشان داد که تفاوت‌های سنی و جنسیتی در نوجوانی با استفاده از دفاع‌های خاص مرتبط است که به رشد شخصیت و ظرفیت‌های مختلف روان‌شناختی کمک می‌کند. چندین پیامد بالینی با بررسی سیستماتیک مکانیسم‌های دفاعی در جوانان مرتبط است، اگرچه مطالعات بیشتری برای تأیید این یافته‌ها مورد نیاز است.

دلبستگی و تروما

لینگیاردی ، فورتوناتو ، ماگیورا ورگانو ، ویتلی ، جووناردی ، چیانورا و ماریا اسپرانزا (2018) در مقاله ای با عنوان " الگوهای دلبستگی و ترومای پیچیده در نمونه ای از بزرگسالان مبتلا به نارسایی جنسیتی " بیان می کنند که ، مطالعه حاضر بازنمایی دلبستگی و ترومای پیچیده را در نمونه‌ای از بزرگسالان نارسا جنسیتی بررسی کرد. اگرچه ثابت شده است که رفاه روانی افراد دارای تنوع جنسیتی عمدتاً با پذیرش و حمایت خانواده انجام می شود، تحقیقات در مورد روابط آنها با شخصیت های والدین کمیاب است. در مجموع 95 بزرگسال در این مطالعه شرکت کردند. توزیع دلبستگی به شرح زیر بود: 27% ایمن، 27% ناامن و 46% بی نظم. با توجه به تروماهای اولیه، 56 درصد چهار نوع یا بیشتر تروما را تجربه کردند. علاوه بر این، بزرگسالان ناخوشایند جنسیتی نسبت به گروه شاهد، سطوح بالاتری از بی‌سازمانی دلبستگی و چند قربانی شدن را نشان دادند. مقایسه زیر گروه‌ها که بر اساس جنسیت زایمان تعریف شده‌اند، نشان داد که ترانس زنان در مقایسه با مردان کنترل، پدران درگیر و آزاردهنده جسمی و روانی بیشتری داشتند و بیشتر از مادرانشان جدا می شدند. مردان ترنس ، نسبت به زنان شاهد، مادران درگیر بیشتری داشتند و بیشتر از پدرانشان جدا می شدند و مورد بی توجهی قرار می گرفتند. این تحقیق پیامدهای متعددی برای درمان، روانشناسی سلامت بالینی، حمایت خانواده و آموزش دارد.

در این مقاله، پیرو توصیه‌های سرانو (2007) برای اصطلاحات تبعیض‌آمیز کمتر، ما از شکل‌های « زن ترنس » (برای مردان مادرزادی) و « مرد ترنس » (برای زنان زایمان) بر سایر اشکال پرکاربرد مانند «مرد به زن» (MtF) یا «زن به مرد» (FtM) استفاده شده است .

نارسایی جنسیتی (GD) در DSM-5 ( انجمن روانپزشکی آمریکا [APA]، 2013 ) به عنوان وضعیتی توصیف شده است که در آن افراد به دلیل عدم تطابق بین هویت جنسی خود (یا جنسیت تجربه شده/بیان شده) و جنسیتی که به آنها اختصاص داده شده، پریشانی را تجربه می کنند. هنگام تولد. یافته های مربوط به بروز و شیوع این وضعیت بحث برانگیز است ( Coleman et al., 2012 ). دی کویپر و همکاران (2007) ، در بررسی خود شامل هشت کشور، شیوعی را بین 1:11900 تا 1:45000 برای زنان ترنس یافتند. و 1:30400 تا 1:200000 برای مردان ترنس . برخی از نویسندگان حتی نرخ های شیوع بالاتر یا افزایشی را پیشنهاد کرده اند (به عنوان مثال، اولیسلاگر و کانوی، 2007 ؛ کولین و همکاران، 2016 ؛ برای بررسی، به آرسلوس و همکاران، 2015 مراجعه کنید )، که توسط مشاهدات بالینی پشتیبانی می شود ( کول و همکاران ، 1997 ؛ کلمن و همکاران، 2012 ). با توجه به علت، هیچ عامل واضحی برای تعیین GD یافت نشد ( Meyer-Bahlburg، 2009 ؛ de Vries and Cohen-Kettenis، 2012 ).

در عوض، GD به طور گسترده ای یک وضعیت چند عاملی در نظر گرفته می شود که در آن هر دو جنبه روانی اجتماعی و بیولوژیکی نقش دارند ( de Vries and Cohen-Kettenis, 2012 ;انجمن روانپزشکی آمریکا [APA]، 2013 ). شروع GD معمولاً خیلی زود، در حدود سنین 2 تا 4 سالگی رخ می دهد، اگرچه ممکن است شروع آن خیلی دیرتر، در دوران نوجوانی یا حتی بزرگسالی رخ دهد ( نیدر و همکاران، 2011 ؛ ​​انجمن روانپزشکی آمریکا [APA]، 2013 ؛ زوکر و همکاران، 2016 ).

بسیاری از کودکانی که GD را تجربه می کنند، پس از بلوغ به تجربه آن ادامه نمی دهند. مطالعات نشان داده اند که درصد تداوم در نوجوانی و بزرگسالی از 2 تا 20 درصد متغیر است ( Steensma et al., 2011 , 2013 ). در حالی که عوامل مرتبط با تداوم GD در دوران کودکی هنوز ناشناخته است، به نظر می رسد شدت GD یک پیش بینی کننده مهم تداوم پس از بلوغ باشد ( Steensma و همکاران، 2013 ). چه GD آنها ادامه داشته باشد یا نه، کودکان و نوجوانان دارای تنوع جنسیتی، در مقایسه با جوانان بدون GD، در معرض خطر بیشتری برای تحمل مشکلات روانی و اجتماعی هستند. آنها روابط با همسالان ضعیف تری را تجربه می کنند (مانند کوهن-کتنیس و همکاران، 2003 ؛ زوکر و همکاران، 2012 ) و روابط خانوادگی ضعیف تری (مانند گروسمن و داگلی، 2006 ؛ هیل و منویل، 2009 )، و آنها بیشتر هستند. از نظر روانی آسیب پذیر (مانند کوهن-کتنیس و همکاران، 2003 ؛ سینگ و همکاران، 2011 ؛ ​​استینسما و همکاران، 2014).

علاوه بر این، به نظر می‌رسد مشکلات روان‌شناختی آن‌ها ماهیت درونی‌شده‌تری دارند (مثلاً در افسردگی و اضطراب) تا ماهیت بیرونی‌شده ( کوتس و پرسون، 1985 ؛ رکرز و موری، 1989 ؛ زوکر و بردلی، 1995 ؛ کوهن-کتنیس و همکاران، 2003 ؛ ( Steensma و همکاران، 2014 ). با این حال، تنوع قابل توجهی در یافته ها وجود دارد. به عنوان مثال، درصد موارد با دامنه بالینی گزارش شده در مطالعات با استفاده از چک لیست رفتار کودک نمره کل مشکلات رفتاری بین 13 تا 84 درصد است (برای یک مرور کلی، به زوکر و همکاران، 2014 مراجعه کنید).

به عنوان مثال ریستوری و استینما (2016) اشاره کرد، برای درک بهتر ارتباط بین GD و تغییرپذیری عملکرد روانشناختی در کودکان و نوجوانان، باید این تأثیر را عمدتاً با عدم تحمل اجتماعی به تنوع جنسیتی در نظر بگیریم. انتظار می رود که تنوع در عملکرد روانی در کودکان مبتلا به GD با شدت عدم تحمل اجتماعی تجربه شده آنها رابطه معکوس داشته باشد. بر این اساس، شواهدی وجود دارد که ادراک حمایت در خانواده و دوستان، درجه آسیب روانی اجتماعی را کاهش می دهد (به عنوان مثال، سیمونز و همکاران، 2013 ) و بنابراین به عنوان یک عامل محافظتی عمل می کند ( شیفمن و همکاران، 2016 ).

با این حال، تحقیقات در مورد محیط خانواده و روابط کودکان و نوجوانان مبتلا به GD کمیاب است. همانطور که Dierckx و همکاران (2016) تأکید کنید، تحقیقات از این نوع بیشتر کیفی هستند تا کمی. واکنش‌های منفی والدین، و حتی گاهی طرد کودک، در مقالات مختلف ذکر شده است ( دی سلی و تومل، 2006 ؛ هیل و همکاران، 2010 ؛ رایلی و همکاران، 2011 )، اما مطالعات کمی تلاش کرده‌اند که این موضوع را بررسی کنند. روابط والدین و تجربیات آسیب زا که می تواند در محیط خانوادگی کودک یا نوجوان مبتلا به GD رخ دهد.

در این مطالعه، ما الگوهای دلبستگی و تاریخچه ترومای رابطه‌ای اولیه را در نمونه‌ای از بزرگسالان ترنس با شروع زودرس GD (دوران کودکی) ارزیابی کردیم ( انجمن روان‌پزشکی آمریکا [APA]، 2013 )، به منظور توصیف عوامل خطر کمتر مطالعه‌شده برای نتایج روانشناختی جوانان GD با توجه به انواع مسیرهای زندگی که می تواند منجر به تشخیص GD شود، و با پیروی از دستورالعمل های اخیر که توسط ادبیات تروما اتخاذ شده است، ما تروما را گسترده تر از تعریف بیان شده توسط تشخیص PTSD مفهوم سازی کردیم.

ما از مفهوم "ترومای پیچیده" استفاده کردیم ( کورتوا، 2004 ؛ کوک و همکاران، 2005 )، که شامل بدرفتاری با کودک، غفلت، خشونت خانگی و سایر آسیب های مرتبط با دلبستگی است ( بیلی و همکاران، 2007). علاوه بر PTSD. با توجه به اینکه ترومای پیچیده و GD هر دو سازه‌های چندتعیینی هستند، ما فکر کردیم که تصور اولیه GD و ترومای رابطه‌ای اولیه به عنوان عوامل خطر همزمان برای ناملایمات در رشد روانی سودمندتر است. در این چارچوب، ما تروما را بُعدی مستقل از GD در نظر گرفتیم و تجربیات آسیب‌زا را در روابط اولیه - که به الگوهای دلبستگی نزدیک شده‌اند - به‌عنوان ویژگی‌های مهم پیچیدگی ارائه‌شده توسط افراد متفاوت جنسیتی، به جای عوامل مسبب GD آن‌ها، همانطور که قبلاً پیشنهاد شد، درمان کردیم.

ترومای پیچیده را می توان به عنوان مجموعه ای از تجربیات رویدادهای تروماتیک تجمعی، مزمن و طولانی، که اغلب ماهیت بین فردی دارند، شامل مراقبان اولیه و اغلب در اوایل دوران کودکی یا نوجوانی به وجود می آید ( کورتوا، 2004 ؛ کوک و همکاران، 2005 ) درک کرد. تجارب بدرفتاری ممکن است شامل موارد زیر باشد: غفلت شدید. قرار گرفتن در معرض خشونت خانگی؛ شرایط پزشکی شدید و دردناک؛ و سوء استفاده فیزیکی و جنسی ( Zilberstein, 2014 ).

اغلب، کودکانی که از ترومای پیچیده رنج می برند با ترکیبی از این تجربیات مواجه می شوند ( فورد و همکاران، 2010).). چنین کودکانی در معرض خطر ایجاد روابط نابسامان دلبستگی در دوران نوزادی هستند. نشان داده شده است که درصد دلبستگی های بی نظم در خانواده های پرخطر از حدود 40 تا 80 درصد متغیر است ( لیون-روث و جاکوبویتز، 2008 ؛ لیوتی، 2013 ). محیطی که توسط والدین بدرفتار ایجاد می شود معمولاً کودکان را وادار می کند تا راهبردهای تجزیه ای و اجتنابی را برای مقابله با احساسات شدید ایجاد کنند ( سولومون و جورج، 1999 ؛ بریر، 2006 ؛ سیکتی و والنتینو، 2006 ؛ بیلی و همکاران، 2007 )، و این از آنها جلوگیری می کند. پردازش و ادغام هنجاری خاطرات و تجربیات ( فونگی و همکاران، 2000 ؛ مکفی و همکاران، 2001 ).

رابطه بین ترومای رابطه‌ای و GD اغلب به‌عنوان یک‌صدا توصیف شده است. بسیاری از نویسندگان (مانند مانی و لاماکز، 1984 ؛ استولر، 1985 ؛ پول، 1986 ؛ زاکر و کوکسیس، 1990 ؛ مارانتز و کوتس، 1991 ؛ زوکر و برادلی، 1995) در مورد تأثیر تروما، سوء استفاده، رفتار ناکارآمد والدین (مانند صمیمیت شدید مادر با فرزندش)، پویایی یا آسیب شناسی والدین (مانند افسردگی مادر یا نبود پدر) و رشد غیرعادی روانی-جنسی والدین (مانند) حدس و گمان زده اند. به عنوان سردرگمی آنها در مورد احساسات خود از مردانگی و زنانگی) در کودکان. تصور می‌شود که چنین الگوهای محیطی ممکن است فرصت‌های کودکان را برای شناسایی با والدین همجنس و تجربه الگوهای تقویت بین‌جنسیتی محدود کند (برای بحث به هیل و منویل، 2009 مراجعه کنید). ترنس‌جنس‌گرایی اغلب به‌عنوان یک دفاع تفکیک‌کننده افراطی در برابر آسیب‌هایی که در روابط اولیه تجربه می‌شود، تفسیر می‌شود ( کوتس و پرسون، 1985 ؛ دیور، 1994 ، دی سلی، 1998 ).

با این حال، تا به امروز، هیچ پشتیبانی تجربی محکمی با مطالعاتی که این فرضیه‌ها را آزمایش می‌کنند، ارائه نشده است. به عنوان مثال، همزمانی با تجزیه پیشنهاد شده توسط بسیاری از مطالعات نظری و بالینی (مانند Coons، 1984 ؛ Putnam، 1989 ؛ Devor، 1994 ؛ Modestin و Ebner، 1995 )، اخیراً به طور موثر مورد مناقشه قرار گرفته است ( کولیزی و همکاران، 2015).

همانطور که در بالا ذکر شد، تحقیقات در مورد تجربه ترومای پیچیده در افراد GD محدود است. در مقایسه با جمعیت عمومی، نشان داده شده است که افراد مبتلا به GD بیشتر در معرض کاهش ارزش، ستم و تبعیض قرار دارند (به عنوان مثال، لومباردی و همکاران، 2002 ؛ ملندز و پینتو، 2007 ؛ بوکتینگ و همکاران، 2013 ).

برخی از مطالعات (عمدتاً توصیفی) فراوانی زیاد آزار جنسی و جسمی در دوران کودکی را در افراد تراجنسی گزارش کرده اند که توسط والدین و مراقبین انجام می شود ( پولی، 1974 ؛ لوتشتاین، 1983 ؛ دیور، 1994 ؛ گرینگ و نادسون، 2005 ؛ ویلکینز، وهارتون ، 2006، 2007 ;ویل و همکاران، 2008 ; کوسینو و همکاران، 2017 ; لینگیاردی و همکاران، 2017 ).

علاوه بر این، یک مطالعه نشان داد که بیماران در کلینیک های جنسیتی بیشتر از بیماران روانپزشکی مرگ والدین را در دوران نوجوانی و اوایل بزرگسالی گزارش می کنند ( برنشتاین و همکاران، 1981 ). همانطور که بندینی و همکاران (2011) خاطرنشان می کند، کودکانی که نابهنجاری جنسیتی را نشان می دهند در معرض خطر بیشتری از بدرفتاری و سوء استفاده قرار دارند و به دلیل رفتار متقابل جنسیتی آنها از والدین انتقام می گیرند ( کورلیس و همکاران، 2002 ؛ Nuttbrock و همکاران، 2010 ).

ناتبروک و همکاران (2009) ، پس از مصاحبه با نمونه وسیعی از ترنس زنان، گزارش دادند که اکثر زنان در اوایل نوجوانی ناسازگاری جنسیتی خود را برای والدین و خواهران و برادران آشکار نکرده‌اند و بنابراین نتوانسته‌اند از حمایت خانواده بهره ببرند، که نشان داده شده است که عامل محافظتی برای سلامت روان است. ( سایمونز و همکاران، 2013 ). سه مطالعه دیگر با نمونه های ترنس ( گروسمن و همکاران، 2005 ، 2006 ؛ گروسمن و داوگلی، 2006 ؛ گروسمن و همکاران، 2006 ) نشان داد که بسیاری از جوانان GD تجربیاتی از آزار کلامی و فیزیکی از اعضای خانواده و همسایگان گزارش کردند، و واکنش های منفی والدین هنگام بیرون آمدن است .

مطالعات اندکی روی بیماران GD فرآیندها و الگوهای دلبستگی را بررسی کرده اند. در رابطه با کودکان، گلدبرگ (1997) نرخ بالاتری از ناامنی را در پسران مبتلا به GD (که قبلا به عنوان "اختلال هویت جنسی" (GID) شناخته می‌شد)، در مقایسه با یک جمعیت هنجاری گزارش کرد. Birkenfeld-Adams (2000) این درصد بالاتر از پسران مبتلا به GID را در یک وضعیت عجیب و غریب اصلاح شده تأیید کرد و در 73 درصد از نمونه، دلبستگی ناایمن را یافت.

کوپر و همکاران (2013) ارتباط منفی بین ساختار مرتبط "رضایت جنسیتی" و دلبستگی اجتنابی در پسران و دختران، و با دلبستگی مشغله (دوسوگرا) در پسران در یک نمونه کلاس پنجم برجسته کرد. در نقش دکلین و گرینبرگ (2016) در دولت، به نظر می رسد جوانان مبتلا به GD در معرض خطر بیشتری برای دلبستگی ناایمن هستند. با این حال، در مورد شکل این ناامنی اتفاق نظر وجود ندارد.

تعداد کمی از محققین از مصاحبه دلبستگی بزرگسالان (AAI) با جمعیت‌های ترنس‌جنس‌گرا یا دارای تنوع جنسیتی استفاده کرده‌اند. کوک (1999) الگوهای دلبستگی را در یک گروه شش نفره از پدران پسران GID مورد مطالعه قرار داد و وجود چهار حالت ذهنی حل‌نشده/آشفته و دو حالت ذهنی را یافت که با طبقه‌بندی حل‌نشده ثانویه مشغول بودند.

ویتلی و ریکاردی (2010) در یک نمونه از 18 بزرگسال تراجنسی، درصد بالایی از حالات ذهنی حل نشده/آشفته (39٪) و الگوهای ناایمن (72٪) را دریافتند. نویسندگان همچنین فراوانی قابل توجهی از تجربیات آسیب زا را در 10 سال اول زندگی یافتند. کولیزی و همکاران (2013) درصد بالایی از دلبستگی ناایمن (70٪) را در نمونه 50 ترنس‌جنسی بالغ خود یافتند. در نهایت، در یک مطالعه اخیر، لینگیاردی و همکاران (2017) درصد بالایی از حالات ذهنی حل نشده/ناسازمان (50٪) و درصد قابل توجهی از الگوهای امن (39٪) را یافت. علاوه بر این، 29 نفر (66%) از 44 نفر تجربیات آسیب زا در دوران کودکی مربوط به از دست دادن یک شخصیت دلبستگی یا سوء استفاده فیزیکی یا جنسی داشتند.

زنان ترنس به مرد ، در مقایسه با مردان گروه کنترل عادی : (1) توسط هر دو والدین مورد غفلت قرار گرفتند. (2) پدران درگیر، طردکننده و آزارگر جسمی و روانی بیشتری داشتند. و (3) بیشتر از از دست دادن زودهنگام پدر رنج می برد. از طرفی ترانس مردان، در مقایسه با گروه شاهد: (1) اغلب قربانی طرد شدید، غفلت و جدایی زودهنگام از پدران بودند. (2) مادران آزارگر روانی بیشتری داشتند. و (3) تلفات بیشتر اقوام و دوستان نزدیک را پیش از موعد تجربه کرد.

زنان ترنس نسبت به مردان ترنس ایده‌آل‌سازی بیشتری نسبت به مادران نشان دادند . بنابراین، ایده‌آل‌سازی بیشتر مادران در نمونه ما نسبت به گروه شاهد می‌تواند تا حد زیادی به زیرنمونه زنان ترنس نسبت داده شود.

به طور کلی، هر دو زیر گروه از غفلت شدید، طرد و آزار روانی رنج می بردند. نتایج حاصل از زنان ترنس به ویژه جالب است زیرا آنها دیدگاه روانکاوانه کلاسیک در مورد پدران ترنس‌کشوال‌های زن را تنها به عنوان چهره‌های غایب رد می‌کنند. در نمونه ما، پدران زنان ترنس ، اگرچه به شدت از فرزندان خود غفلت می کردند و آنها را طرد می کردند، اما همچنین حضور داشتند، درگیر بودند و از نظر روانی آزاردهنده بودند، و مادران آنها خوشبختی همزیستی نداشتند - آنها نیز از فرزندان خود غافل بودند، هرچند به میزان کمتری از پدران. برای ترنسزنان، ایده‌آل‌سازی مادران را می‌توان به عنوان ایده‌آل‌سازی چهره زنانه یا جنبه‌های زنانه‌ای که آنها احساس می‌کردند متعلق به خودشان است، تفسیر کرد. علاوه بر این، جالب است بدانیم که در مورد آزار روانی، مقایسه بین مردان ترنس و زنان شاهد یک یافته معکوس ارائه کرد: شخصیت آزارگر روانی اصلی درروابط والدینی مردان ترنس ، مادر بود، نه پدر.

این پیامدها پیامدهای متعددی برای تمرین بالینی، حمایت خانواده و آموزش دارند. ارزیابی و مدیریت بالینی بیماران GD اغلب در کلینیک های جنسی چند رشته ای ارائه می شود. در این مراکز، بیماران توسط روانپزشکان، متخصصان اطفال، روانشناسان و روان درمانگران همراه با متخصصین غدد و جراحان دنبال می شوند. در ارزیابی و حمایت روان‌شناختی، ما معتقدیم که بررسی دلبستگی و تروما می‌تواند نقش مهمی در آشکار کردن تعارض‌ها و دفاع‌هایی داشته باشد که ممکن است با کاوش آزادانه هویت جنسیتی تداخل داشته باشد. چنین کاوشی ممکن است از تأثیر منفی روابط اولیه با چهره های والدین رنج ببرد. درونی‌سازی تجربیات اولیه ممکن است حس عمیق هویت جنسیتی را آلوده کند و ترنس‌ها را آشکار کندافراد در طول مسیر حساس مسیر انتقال خود در برابر آسیب پذیری عاطفی. روانشناسان و روان درمانگران باید به بیماران GD کمک کنند تا خاطرات آسیب زا را به منظور افزایش انعطاف پذیری و راحتی در بیان هویت جنسیتی خود ادغام کنند. متخصصان باید در مورد GD و همبستگی های آسیب زا آن آموزش ببینند و از آنها مطلع شوند تا به بیماران و خانواده ها حمایت واجد شرایط و اخلاقی ارائه دهند. علاوه بر این، دانش در مورد GD باید در میان خانواده‌ها، مدارس و جوامع به منظور ارتقاء پذیرش اجتماعی، کاهش انگ و دفاع در برابر عوامل خطر خطرناک برای رفاه روانی افراد ترنس بهبود یابد. این نیاز به ویژه در ایتالیا ضروری است، جایی که دانش و اطلاعات در مورد GD در بسیاری از زمینه ها بسیار کمیاب به نظر می رسد ( فیشر و همکاران، 2016 ).

مداخلات درمانی در خشونت شریک صمیمی

کوندینو ، لینگیاردی ، تازیلیا و اسپرانزا (2016) در مقاله ای با عنوان " مداخلات درمانی در خشونت شریک صمیمی " بیان می کنند که ، خشونت شریک صمیمی (IPV) با عوارض و مرگ و میر قابل توجهی همراه است و پیشگیری از آن یک اولویت بهداشت عمومی جهانی است. شواهد علمی قوی وجود دارد که نشان دهنده IPV و علائمی مانند اضطراب، افسردگی، اختلال استرس پس از سانحه، سوء مصرف مواد، درد مزمن و غیره است.. مرتبط هستند. علیرغم توصیه ها و مداخلات مختلف برای درمان IPV که در 20 سال اخیر انجام شده است، میزان عود هنوز بسیار بالاست. علاوه بر این، فقدان شواهد تحقیقاتی برای اثربخشی رایج‌ترین درمان‌های ارائه شده برای قربانیان و مجرمان IPV وجود دارد. هدف این مقاله ارائه بیشترین مداخلات درمانی در سطح جهانی برای زنان مبتلا به IPV (و همچنین درمان برای مجرمان) است. امکان ساخت یک مدل اولیه نظری و بالینی مورد بحث قرار گرفته است.