نظریه سالمندی راجر گولد
راجر گولد ( Gold ) ( 1987 ) تحول بزرگسالی را در فاصله سنی 16 تا 60 سال طی پنج دوره سازماندهی می کند. سن براي گولد یک نشانه مهم است. او می گوید : « داده هاي من نشان می دهد که نه تنها بزرگسالی شامل یکسري از وظایفی است که باید انجام شود، بلکه یک ساعت واقعی وجود دارد که کاملاً یکسان و منظم، وظایف هر مرحله را مشخص میکند. براي مثال، 40 تا 43 سالگی شیوه نگرش شما را به زندگی و نحوه تصمیم گیري شما را تحت تأثیر قرار می دهد. وقتی شما به 50 سالگی رسیدید، نگرش شما تغییر می کند. بنابراین مهمترین رویدادهاي زندگی (مرگ یک والد، طلاق، شکست در کار یا مأیوس شدن از فرزند) در دوره هاي مختلف بزرگسالی معانی متفاوتی دارند ».
گولد ابتداي 40 سالگی را سن بی ثبات و ناآرام می داند. فرد نسبت به اشتباهات خود در دوره کودکی تأسف می خورد. برودي ( Brody ) به فشارهاي روانی بیشماري در دوره میانسالی ( به ویژه براي زنان ) اشاره می کند. فشارهایی که ناشی از والد مستقل شدن است. به ویژه اگر مجبور باشند به عنوان شریک زندگی نقش ایفا کنند. همچنین مرگ یکی از والدین که تضادها و مباحث حل نشدهاي را به جا می گذارد، ممکن است به سرعت فرارسد.
طبق نظر گولد، پس از میانسالی اوضاع بهتر می شود. در 43 تا 53 سالگی این احساس که مرگ دامی براي همه است، شکل می گیرد. جهت دهی هاي درونی زندگی فائق می شود، افراد کمتر اهل رقابت شده و بیشتر به جهت گیري هاي درونی رو می کنند. درهمانحال، ممکن است نسبت به همسر خود مانند سنین اولیه وابسته تر شوند.
گولد درباره سنین میانسالی به بعد کمتر مطلبی گفته است. مع الوصف او معتقد است که در 53 تا 60 سالگی احساس منفی که فرد در 40 سالگی داشت، می تواند کمتر یا بیشتر شود. ارتباط با دوستان، فرزندان و والدین (اگر در این سنین هنوز زنده باشند) باعث گرمی و مطلوبیت بیشتر می شود. همسر بیشتر از نقش والد بودن به یک رفیق باارزش بدل می شود (رایس، 1387).
برای تعریف تغییرات و سازش هایی که افراد طی گذر از مراحل مختلف زندگی ناگزیر از آنها هستند، هفت گروه سنی همگن به کار برد .
گولد تحول بزرگسالي را در فاصله سني 16 تا 60 سالگي طي پنج دوره سازماندهي ميكند. سن براي گولد يك نشانه مهمي است. او ميگويد: دادههاي من نشان ميدهد كه نه تنها بزرگسالي شامل يكسري از وظايفي است كه بايد انجام شود بلكه يك ساعت واقعي وجود دارد كه كاملاً يكسان و كاملاً منظم وظايف هر وهله را مشخص ميكند. براي مثال 40تا 43 سالگي واقعاً شيوه نگرش شما را به زندگي و نحوه تصميمگيري شما را تحت تاثير قرار ميدهد. وقتي شما به 50 سالگي رسيديد نگرش شما تغيير ميكند. بنابراين مهمترين رويدادهاي زندگي (مرگ يك والد، طلاق، شكست در كار يا مايوس شدن از فرزند) در دورههاي مختلف بزرگسالي معاني متفاوتي دارند.
گولد ابتداي 40 سالگي را به عنوان يك سن بيثبات و ناآرام ميداند. فرد نسبت به اشتباهات خود در دوره كودكي تاسف ميخورد. برودِ، به فشارهاي رواني بيشماري در دوره ميانسالي (به ويژه براي زنان) اشاره ميكند. فشارهايي كه ناشي از والد مستقل شدن است. به ويژه اگر آنها بايد به عنوان شريك زندگي نقش ايفا كنند. همچنين مرگ يكي از والدين كه تضادها و مباحث حل نشدهاي را به جا ميگذارد ممكن است به سرعت فرا رسد.
طبق نظر گولد، پس از ميانسالي اوضاع بهتر ميشود. در سنين 43 تا 53 اين احساس كه مرگ دامي براي همه است، شكل ميگيرد. جهت دهيهاي دروني زندگي فائق ميشود، افراد كمتر اهل رقابت شده و بيشتر به جهتگيريهاي دروني رو ميكنند. در همان حال ممكن است آنها نسبت به همسر خود مانند سنين اوليه وابستهتر شوند. گولد درباره سنين ميانسالي به بعد كمتر مطلبي گفته است. معالوصف او معتقد است كه در سنين 53 تا 60 سالگي احساس منفي كه فرد در 40 سالگي داشت ميتواند كمتر يا بيشتر شود. ارتباط با دوستان،فرزندان و والدين (اگر در اين سنين هنوز زنده باشند) باعث گرمي و مطلوبيت بيشتر ميشود. همسر بيشتر از نقش والد بودن،يك رفيق با ارزش ميشود.
هر آنچه از روانشناسی می خواهید را در این وبلاگ بجویید .