لوس ایریگاره ( luce irigaray ، در ایران بصورت لوس ایریگاری مصطلح شده است ) متولد 3 مه ۱۹۳۲ در بلاتون برنیسر بلژیک ، فمینیست، فیلسوف، زبان‌شناس، روانکاو، جامعه‌شناس و نظریه‌پرداز فرهنگی اهل بلژیک است. او همچنین مدیریت پژوهش فلسفی در مرکز ملی پژوهش‌های علمی پاریس را بر عهده دارد. او بیشتر به دلیل دو کتابش تحت عنوان «آیینه زن دیگر» (۱۹۷۴) و «جنسی که جنس نیست» (۱۹۷۷) به عنوان اندیشمندی برجسته مطرح است. او بیشتر به خاطر آثارش به نام Speculum of the Other Woman و This Sex Who Is One شناخته شده است. در حال حاضر او در جنبش های زنان در فرانسه و ایتالیا فعال است . الان مدیر تحقیقات فلسفه در مرکز ملی پاریس است .

کارشناسی ارشد خود را در ۱۹۵۵ از دانشگاه لوون گرفت و تا ۱۹۵۹ در دبیرستانی در بروکسل آموزگاری کرد. بعد به پاریس مهاجرت کرد و به سال ۱۹۶۲ از دانشگاه پاریس در رشته‌ی روان‌شناسی فارغ‌التحصیل شد. در سمینارهای ژاک لاکان شرکت کرد و عضو مدرسه‌ی فرویدیِ لاکان شد و روان‌کاوی خواند. در ۱۹۶۸ یک دکترای دیگر در رشته‌ی زبان‌شناسی گرفت، و به سمتِ استادی دانشگاه وسن درآمد. بعد از آن‌که دومین تز دکترای خویش - «اسپکولوم. آیینه زنی دیگر» (۱۹۷۴) - را منتشر کرد، از مدرسه‌ی لاکان اخراج شد و سمتش را در دانشگاه وسن از دست داد. ایریگاری هم‌اکنون مدیر پژوهش‌هایی مرکز ملی «پژوهش‌های علمی» در پاریس است.

به نقل از دایره المعارف تفکر مدرن فرانسوی (2004)، لوس ایریگاره، که دارای دو مدرک دکترا در فلسفه و در زبان شناسی است، در 1932 در بلژیک به دنیا آمد. او همچنین روانکاو مشهوری است که بعنوان محقق در مرکز ملی پاریس شناخته می‌شود و از سال 1964 در این مرکز به عنوان مدیر پژوهش‌ها در زمینۀ فلسفه فعالیت می‌کند. ایریگاره در آغازکتاب «من، تو، ما؛ 1993» به مطالعات خود در مدرسۀ عالی فرویدیِ پاریس ارجاع داده، و سپس از آن مجزا می‌شود و در 1974، در حالی که در این مؤسسه تحصیل می کرد، پایان‌نامۀ خود با عنوان « اسپکولومِ زنِ دیگر » ( Speculum of the Other Woman ) را منتشر کرد. در این پایان نامه، مردسالاریِ مکاتب فرویدی و لاکانی را مورد نقد قرار داد. در پی آن، جامعۀ لاکانی او را از سمت تدریسش در دانشگاه وینسنس ( University of Vincennes ) برکنار کرد. با وجود این سختی‌های ابتدائی، ایریگاره به نویسندۀ معتبری در نظریۀ فمینیستی معاصر تبدیل شد و اکنون یکی از اعضای تأثیرگذار در جنبش زنان فرانسه و سایر کشورها است.

او با انتشار کتاب « اخلاقی برای تفاوت جنسی » ( An Ethics of Sexual Difference ) در 1993، بر ایجاد درک جدیدی از فاعلیت زنانه تأکید می‌کند. او در کتاب «من ازبرای شما دوست می‌دارم» در 1996، راه‌هایی در بهبود روابط بین زن و مرد، بر اساس احترام واقعی به تفاوت‌های جنسی را بررسی می‌کند (دایره‌المعارف تفکر مدرن فرانسوی، ص 349). ایریگاره علیرغم داشتن دغدغه‌های فکری مختلف مانند خانواده، تاریخ فلسفه، معنویت، تفاوت جنسیتی در استفاده از زبان، عقاید شرقی و نیاز به حقوق قانونی ویژه برای زن و مرد، همواره بر موضوع اساسی تفاوت جنسی تمرکز می‌کند. او با تعریف فرهنگ غربی از نقش سابجکتیوی (فاعلی) مردانه ( male subjectivity ) و نقش آبجکتیوی (منفعل) زنانه ( female objectivity ) مخالف بوده و با تمرکز بر مفهوم تفاوت جنسی استدلال می‌کند که هر نظریه‌ای درباره سوژۀ انسان، باید دو موجودیت عمومی مجزا را در نظر بگیرد. ایریگاره معتقد است که از زمان‌های قدیم همۀ زنان با نقش «مادری» شناخته شده‌ و از این رو، در ارتباط با این طبیعت، بر نقش بی‌چون وچرای آنها خارج از فرهنگ و سوژگی ( فاعلیت ( subjectivity )) تأکید شده است.

او اظهار می‌دارد که از آنجایی که زنان، بعنوان سوژه‌های کامل شناخته نمی‌شود، در فرهنگ غرب قربانی می‌شوند. او همچنین ادعا می‌کند که تفاوت جنسی واقعی در فرهنگ غربی وجود ندارد زیرا تنها یک سوژه (فردیت) وجود دارد که متعلق به مردان است و زنان نسبت به این هویت رسمی، «دیگری» محسوب می‌شوند.در تلقی اولیه از دیدگاه ایریگاره در دنیای انگلیسی‌زبان‌ها اغلب به اشتباه او را «ذات گرا» می‌نامید. چنین فکری دربارۀ دیدگاه او، اکنون، و هرچه درک بهتری از آثار پیچیدۀ زبانی، فلسفی و روانکاوانۀ ایریگاره به دست می‌آید، به طور کلی نادرست بنظر می‌رسد.ایریگاره بیشتر به خاطر تئوری «تفاوت جنسی» شهرت داشت که بر اساس آن، مفهوم ظاهراً بدونِ جنسیتِ سوژه یا خود در فلسفه و نظریه روانکاوی غرب، بنحو نامحسوسی، علایق و دیدگاه‌های مردان را منعکس می‌کند. در عین حال، زنان با عدم‌سوژه ( آن دیگری ) یا با ماده و طبیعت پیوند دارند.

و استدلال کرد که دگرجنس‌گرایی اصیلی در فرهنگ غربی وجود ندارد، زیرا فرهنگ، به‌ویژه در حقوق، مذهب، نظریۀ سیاسی، فلسفه و هنر، تنها سوژۀ مردانه، و نه سوژۀ زنانه، را نمایانده یا پرورش می‌دهد. حاصل طرح ایریگاره این بود که دو سوژه جنسی را به این میراث فلسفی معرفی کرده و بدنبال توسعه فرهنگ و اخلاقی که عدالت را برای هر دو برقرار کند بود. او کار خود را شامل سه مرحله می‌دانست: مرحله اول، هویت مردانه را نشان می‌دهد که همواره بر گفتمان غربی مسلط بوده است. طرح دوم، امکان ساخت یک سوژۀ زنانه را ترسیم می‌کند. و هدف مرحلۀ سوم، گسترش شرایط اجتماعی، حقوقی و اخلاقی لازم برای روابط میان دو سوژۀ جنسی متفاوت است.

لوس ایریگاره می خواهد جنسی را که مرد به پای جهانی بودن فدا کرده به او باز گرداند و نوعی اخلاق تفکیک جنسیتی را پایه گذارد.

کتاب ها

  • ایریگاره، لوس (1974). آیینه زن دیگر.
  • ایریگاره، لوس (1977). این جنسی که یک جنس نیست.
  • ایریگاره، لوس (1980). عاشق دریایی: از فردریش نیچه
  • ایریگاره، لوس (1982). علایق عنصری
  • ایریگاره، لوس (1983). فراموشی هوا: دربارۀ مارتین هایدگر.
  • ایریگاره، لوس (1984). اخلاق تفاوت جنسی.
  • ایریگاره، لوس (1985). صحبت کردن هرگز بی‌طرفانه نیست.
  • ایریگاره، لوس (1987). جنسیت‌ها و شجره‌نامه ها
  • ایریگاره، لوس (1989). اندیشیدن به تفاوت: بسوی انقلابی صلح آمیز
  • ایریگاره، لوس (1990).من تو ما: به سوی فرهنگ تفاوت.
  • ایریگاره، لوس (1990). من از برای تو دوست می‌دارم: طرحی برای شادی در تاریخ.
  • ایریگاره، لوس (1994). دموکراسی ازمیان دو نفر شروع می شود.
  • ایریگاره، لوس (1997). دو نفر بودن.
  • ایریگاره، لوس (1999). بین شرق و غرب: از فردیت تا اجتماع.
  • ایریگاره، لوس (2000). چرا متفاوت؟
  • ایریگاره، لوس (2002). راه عشق.
  • ایریگاره، لوس (2008). سهیم شدن در جهان .
  • ایریگاره، لوس (2008). مکالمات.
  • ایریگاره، لوس (2013). در آغاز، او (زن) بود.
  • ایریگاره، لوس. ماردر، مایکل (2016). از طریق وجود گیاهی: دو دیدگاه فلسفی.
  • ایریگاره، لوس (2017). به دنیا آمدن: پیدایش یک انسان جدید.
  • ایریگاره، لوس (2019). سهیم شدن در آتش: طرح کلی بحثی دربارۀ حساسیت.

فلسفه‌ی ایریگاری

ایریگاری، برخلاف دیگر فمینیست‌های فرانسوی (که ایریگاری را معمولا با آن‌ها همردیف می‌کنند – به‌خصوص با کریستوا)، همیشه مدعی بوده که چیزی به‌مثابه‌ی تفاوت جنسی هست و این‌که هویتِ جنسیِ زنانه خودمختار و تکین است و در تجربه‌ی خاص تجسدیافته‌ی زنان ریشه دارد (موضعی که گاهی آن را «فمینیسم تفاوت» می‌نامند).

ایریگاری در «اسپکولوم. آیینه زنی دیگر» و آثار اولیه‌اش مثل «این جنسی که جنس نیست» (مجموعه‌ی مقالات – ۱۹۷۷)، می‌گوید سنتِ روشنفکری غرب اساسا جنسِ مونث را حذف کرده، و آن را نه با خودش که در رابطه یا تضاد با مردانگی (به‌مثابه‌ی هویتِ هنجارین انسان) قرار داده است. «زن» در گفتمان غربی عمدتا دیگریِ مرد تعریف شده است. ایریگاری گفتمان‌های فروید و افلاطون و دیگر روشنفکرانی را که «از زنان» (زنان چه هستند؟ از کجا آمده‌اند؟ برای چه هستند؟) نوشته‌اند، به سخره می‌گیرد و نشان می‌دهد که «زن» (دیگری/متضادِ مرد) چگونه به‌عنوان ایده‌ای عمل می‌کند تا «مرد» را توضیح دهد. ایریگاری این روند را «نظرورزی» (specul(ariz)ation) می‌نامد، که منظور از آن نظردهی گمان‌ورزانه مردانه درباره‌ی زن به‌مثابه‌ی دیگریِ مرد است. «نظرورزی» با دیگر اصطلاحات و مفاهیمی گره خورده است که بازنمای نظمِ نمادینِ پدرسالارانه غربی (بنگرید به لاکان) هستند. درونِ این مجموعه تضادهای ساختاری یا «وجه‌نماهای تفسیری»‌ای (interpretive modalities) که فهمِ ما از جهان را شکل می‌دهند، زنان و جنسِ مونث تایِ منفیِ هر ترکیب دوتایی است: روشن/تاریک، درون/بیرون، آسمان/زمین، (به‌ویژه در) فالوس/فاقد، اصلی/فرعی، مثبت/منفی، فعال/منفعل. ایریگاری می‌نویسد: «همه‌ی این‌ها وضعیت‌های تفسیری‌ای از نقشِ زنانه هستند که جهتِ ایجادِ یک بازیِ مشخص به‌دقت چیده شده‌اند؛ بازی‌ای که زن همیشه بی‌این‌که شروع به بازی کرده باشد، در آن بازی وارد شده است. ... [زن] منفیتی اندوخته‌شده است که نظمِ حرکتِ مردها را حفظ می‌کند یا، با پیشرفتی نسبی در جهتِ مرکزِ قدرت، از حرکت سر باز می‌زند» (اسپکولوم، ص ۲۲). ایریگاری در جایی دیگر می‌گوید ««جنس مونث» همیشه بر حسبِ نقصان یا کم‌شدن تعریف شده است، و طرف دیگرش، یعنی جنس مذکر، جنسی است که ارزش را در انحصار خویش گرفته.» (این جنسی که جنس نیست، ص ۶۹).

ایریگاری در مخالفت با این فروکاهی نمادین زن به «طرفِ دیگرِ» مرد، بر تفاوتِ ناتضادواری تأکید می‌کند که به واقع در وجود زنی دیگر تجسدیافته است. این زن قابل فروکاستن به متضاد مرد یا دیگریِ او نیست؛ دگرباشی او نمی‌خواهد به ابژه‌ی مبادله در اقتصاد جنسی مردانه فروکاسته شود. این همان دگرباشی فعالیت‌مند است که در اقتصاد مردانه نه قابل پیش‌بینی است و نه قابل فروکاستن. به همین ترتیب، صدا و کنش و نحوه‌ی نگرش این زن ( و نه این‌که از او حرف بزنند و روی‌اش کاری انجام دهند و دیده شود) قدرت آن اقتصاد را واژگون می‌کند و سوژه‌ی منحصرانه مرد/مذکرِ گفتمانِ و جامعه‌ی غربی را نابود می‌کند. پس سوژگانیِ زن، به‌عنوان دیگری، می‌تواند فروپاشنده‌ی منطقِ دوتاییِ نظم نمادین مردانه شود، و امکان‌های جدیدی در روابط اجتماعی بگشاید.

علم جنسی

“لوس ایریگارای” (ایریگاره) فمینیست و روانکاو معاصر بلژيکی و يکي از نظریه‌پردازان برجسته‌ی جنبش فمینیسم در چند دهه‌ی اخیر در سال 1987 مقاله‌ای با عنوان «آیا علم جنسیت دارد؟» منتشر کرد که در آن ادعا می‌کند فرمول معروفE=mc2 اینشتین (هم‌ارزی جرم و انرژی) “فرمولی سکسيستی” (جنسیت‌گرا) است.

ایریگارای می‌گوید این فرمول “سرعت نور” را بر سایر سرعت‌هايی که در زندگی نقش اساسی دارند برتر می‌شمارد و از این قضیه نتیجه می‌گیرد که این فرمول “ضد زن” است!
او در ادامه مدعی می‌شود که برداشت مخاطبان از این فرمول چنان است که هر کس سرعت بیشتری دارد برتر است و چون مردان از زنان سرعت بیشتری دارند، پس این فرمول سکسيستی (جنسیت‌گرا) است.

ایریگارای به همین ادعا بسنده نمی‌کند و در ادامه می‌گوید به طور کلی “علم فيزيک” سکسیست و ضدزن است و آشکارا می‌توان توطئه‌ی مردانه و زن‌ستیزی را در این علم شاهد بود.

او باز هم به این مهملات و ترهات راضی نمی‌شود و تقسیم جنسیتی را به شاخه‌های فیزیک نیز تعمیم می‌دهد و مدعی است که “مكانيک سیالات” از مکانیک جامدات “زنانه‌تر” است زیرا بدن مردان نسبت به زنان به مایعات کمتری وابسته است و “جمود” نماد مردانگی است و “سیالیت” نماد زنانگی.

ایریگارای معتقد است به همین دلیل مکانیک سیالات پیشرفت کمتری نسبت به مکانیک جامدات داشته، چون فيزيک‌دانان اغلب مرد بوده‌اند و عامدانه و با غرض‌ورزی در پژوهش‌های مربوط به مكانيک سيالات کم‌کاری کرده‌اند!
او مدعیات نامأنوس دیگری هم داشت مثل ایجاد تفکر و زبان مخصوص زنان که از پرداختن به آنها صرف‌نظر می‌کنیم.

افکار ایریگارای یک استثناء نیست. زمانه‌ی ما مشحون از این دست تفکرات است. او تنها در شدت مهمل‌ بافی‌ و گزافه‌گویی تندروی کرده، وگرنه کثیری از افراد دیگر اندیشه‌هایی از این قبیل دارند که با کمی خویشتن‌داری آن را لای الفاظ و واژگان می‌پیچند و به ذهن دیگران به‌مثابه سطل زباله پرتاب می‌کنند. اغلب این دست افکار بی‌مایه پشت واژگانی پرطمطراق اما پر لاف و گزاف و مبهم پنهان می‌شوند و آرام به مشتی ذهن مشوش‌تر از خود می‌خزند و آنها را می‌گزند.

معمولا سرنخ این افکار را می‌توان در گفتمان‌های ساختارگرا، پساساختارگرا، پدیدارشناسی و روانکاوی‌ پست‌مدرن جویا شد. ایلیگاری نیز کاملا ًمتأثر از همین جریان و فلاسفه‌ای نظیر هایدگر، دریدا، فوکو ،لویناس و لکان و امثال آنها است. هرچند این گفتمان‌ها در روزگار ما رواج دارد، نقد آنها مجال دیگری می‌طلبد.

فمینیسم

لوس ايريگاري (1932) زبان شناس، فيلسوف و روانكاو و فمينيست فرانسوي است كه در بين سه فمينيست شاخص فرانسوي، او را به عنوان يكي از تأثير گذارترين ها مي شناسند. از آثار او مي توان به آيينه زن ديگر، جنس ها و نسب شناسي ها، اخلاقيات تفاوت جنسي و نقد آن بر روانكاري اشاره كرد.

او در كتاب آيينه زن ديگر به بازبيني مسائل زنان از جمله روابط مادر و دختر در آثار فرويد و ساير روانكاوان مي پردازد و براي ايجاد نوشتار زنانه كوشش مي كند؛ نوشتاري كه بتواند به زودي امر تخيلي مردانه كه زنان را به عنوان زن به خاموشي محكوم مي كند ،واژگون سازد.(luce irigary. 1986.p 8)

لوس ایریگاره بیشتر به دلیل دو کتابش تحت عنوان آیینه زن دیگر (۱۹۷۴) و جنسی که جنس نیست (۱۹۷۷) به عنوان اندیشمندی برجسته مطرح است. لوس ایریگاره معتقد است سوژه به ظاهر خنثی علم و یا زبان هر دو جنسیت مردانه دارند. نقد ایریگاره از این نهادهای روان‏کاوی، زبان و فرهنگ، نقد ریشه‏ ای است، چراکه حتی ژست‏های ظاهراً برابری‏ طلبانه‏ ی آن‏ها را سازش‏گرانه می‌داند. زیرا این نهاد‏ها ناگزیر این نکته را پیش فرض می‌گیرند که زنان در طرف کسری حساب قرار دارند و مردان از نظر اجتماعی یا جنسی از چیزهایی برخوردارند و زنان نیز سزاوارند آن را داشته باشند؛ چیزهایی از قبیل اعتبار اجتماعی، زندگی عمومی، استقلال و هویت جداگانه. ایریگاره معتقد است جنسیت زنانه همیشه بر اساس شاخصه های مردانه مفهوم ‏پردازی شده است و بر اساس آن همواره سهم زنان، فقدان یا نقصان اندام جنسی و رشک به اندام جنسی مردان است. اگر زبان بر محور نره می‌چرخد، پس تنها راه سخن گفتن و ارتباط برقرار کردن زنان تصاحب ابزار مردانه است. زن ناگزیر باید نره‏ای را که خود فاقد آن است داشته باشد تا کسری او برطرف شود و بتواند چون مرد سخن بگوید؛ و برای گونه شناخت از جنسیت خود با آن را با روایت مردانه آن مقایسه کنند ( قوامی، 1394).

ایریگاره و دیگر فمینیست ‏هایی که در ایجاد یک زبان زنانه کوشش می‏ کنند، بسترسازی برای آنرا در آزاد نمودن میل جنسی زنان، ترویج احترام به تفاوت‏ های جنسی و ارزیابی مجدد روابط مادرانه و دخترانه می‏ دانند. ایریگاره استدلال می‏کند که زنان باید راه تازه‏ای برای نوشتن دنبال کنند که جنسیت آنها را بیان کند و این نوشتن، قاعدتاً تلاشی خواهد بود برای به هم ریختن چارچوب خرد. در این معنا، نحو زبان به کلی درهم خواهد ریخت و ویژگی اصلی آن کثرت و چندمعنایی خواهد بود. این زبان زنانه علیه سرکوب زنان عمل خواهد کرد و در نهایت دستگاهی که پیش فرضش صرفاً برابری مردان و زنان در دانش است، با سبک زنانه تبدیل به ساخت‏ های منطقی خواهد شد که با زبان مردان رقابت خواهد کرد ( صالحی ‏امیری، 1386: 198).

دموکراسی با دو نفر شروع می شود

خانم لوس ایریگاره (Luce Irigaray)، فیلسوف و روان‌شناس معاصر، کتابی دارد به نام “دموکراسی با دو نفر شروع می‌شود”(Democracy Begins Between Two).

او در این کتاب به روابط زن و مرد اشاره دارد و معتقد است تا وقتی حرمت اشخاص و تفاوتهای آن‌ها در روابط شخصی مورد توجه قرار نگیرد، سخن گفتن از مفاهیم کلی مانند دموکراسی، بی‌معناست.

در واقع، مفاهیمِ مهم در عرصه‌ی سیاست مانند مردم‌سالاری یا احترام به تنوع آرا، از خودِ فرد فردِ انسان‌ها و شیوه‌ی تعامل آن‌ها با یکدیگر ناشی می‌شود، پابرجا می‌ماند یا از بین می‌رود. آن نوع مردم‌سالاری که از بیرون تحمیل شود و صرفا متکی بر نهادها و ساختارها باشد، با همان نهادها و ساختارها هم زائل و ضایع می‌شود؛ چنان‌که تجربه‌ی آلمان نشان داد که هیتلر با همین نظام دموکراتیک به قدرت رسید، اما بر ضد آن عمل کرد. در واقع، این نهادها و ساختارها را انسان‌ها می‌سازند، نگه می‌دارند، از دست می‌دهند، یا بر ضد آن عمل می‌کنند.

مردسالاری

برای ایریگاره مردسالاری یا نظام مردانه، نظامی است که در “رقابت میان برادران و ارث پسر به پسر” تعریف می شود (ایریگاره ۱۹۸۷). جامعه‌ای که در آن روابط کلیدی و اصلی روابط میان مردان است: رابطه‌ی میان برادران و رابطه‌ی میان پدران و پسران . “روابط مهم” باید به عنوان روابط نمادساز فهمیده شوند: در این روابط است که نمادهای فرهنگی بوجود می آیند. اگر نگاهی به تاریخ هنر و فلسفه بیاندازیم، خواهیم دید که بر مبنای گفتگوهای میان مردان ساخته شده اند: گفتگوی عصیانگر پسر و پدر، گفتگوی رقابتی میان برادران.

تعریف اصلی دیگر ایریگاره از مردسالاری نظامی است که بر اساس منطق دوتایی میان زن و مرد بنا شده: دوقطبی میان جسم و روح، ماده و فرم، خاص و جهانی. او نشان می دهد که دیکوتومی در اصل یک جفت نیست و منطق آن بر اساس ۲ بنا نشده بلکه بر ۱ استوار است. دیکوتومی دو قطب یا «دوتا» نیست که در برابر هم قرار می گیرند، بلکه تنها یک تا است که سایه‌اش بر دیگری افتاده و دیگری را تعریف می کند. یکی از این تاها اولین است و دیگری دومین. از ابتدای آفرینش ۲ نبود بلکه تنها ۱ بود.

این بدان معناست که ایریگاره باور ندارد که دیکوتومی از وجود ۲ جنس سر بر می آورد. نظریه تنها از یک جنس، مرد آغاز می گردد و زن چون جنس دوم و یک نفی و نقصان زاده می شود. در این نظام مردسالار مرد معیارانسان است و زن چون انحرافی از این معیار تعریف می شود. اما از آنجایی که مرد معیاری برای انسان است، مشخصه‌های جنسیتی خود را در این میان می بازد. چون انسان جهانی مرد بدون جنسیت است و جنسیت چیزی است که به صورت خاص مختص زنان است. در مردسالاری، این زن است که جنسیت دارد. اما جنسی که از آن تعریفی منفی وجود دارد، جنسی که به صورت “غیر خنثی” تعریف می شود. در مرد سالاری تقسیم بندی جنسیتی مرد و زن وجود ندارد بلکه تقسیم میان “خنثی” و “غیر خنثی” وجود دارد. از نظر ایریگاره ما در نظامی فرهنگی زندگی می کنیم که در آن درک وجود ۲ جنس جایی ندارد، فرهنگی که بر اساس این است که تنها ۱ جنسیت وجود دارد و آن هم زن است. با این باور ایریگاره امکان نقدی مردسالار را می گشاید که در آن چیزی از مرد گرفته نمی شود بلکه برعکس به او چیزی داده می شود: جنسیتی را که به خاطر جهانی بودن باخته به او بازگردانده می شود. بدین ترتیب لحن گفتار فمینیستی می‌تواند از لحنی خشن به لحنی بخشنده تبدیل شود.

در نقد نظام مردسالار، ایریگاره نقدی را به کار می‌گیرد که به آن نقد “تقلیدی” می گویند. این نقد به روشی از نقد گفته می شود که در آن ایریگاره سبک و ساختار متونی را که نقد می کند، تقلید می کند. او با این روش متون و لکه های کور آنها را نشان می دهد، همزمان موفق می شود که از دریچه ی دیگر ادامه ی آنها را بنویسد، دیدگاههای تازه‌ای وارد آنها کند و از درون آنها را تغییر دهد. اینگونه متون ایریگاره آینه‌های انتقادی متونی می شوند که آنها را بازنویسی می کند.

روش ایریگاره برای نقد‌ کردن نظام مردسالار روشی براندازانه نیست؛ بیشتر معتقد است که از طریق دوباره- اندیشی و دوباره- نویسی اصول بنیادین مردسالارانه است که باید تغییر ایجاد شود. باید در مردسالاری نفوذ کرد و این هم یک روی سازنده و هم یک روی براندازانه دارد: نظامی که هم باید تَرَک بردارد و هم خود را بگشاید. مردسالاری همان چیزی است که هم باید تغییر کند و هم در آن سنگ بنای دنیای تغییریافته، آن نظم نوین جهانی جا دارد. نقد ایریگاره ساختارشکنانه نیست بلکه «بازسازنده» است.

جنسیت در مردسالاری

اگر بخواهیم برای همیشه تکلیف خود را با دیکوتومی (دوگانگی) جنسیتی مردسالار روشن کنیم، باید یاد بگیریم تا دو جنس را بشماریم. لوس ایریگاره می خواهد جنسی را که مرد به پای جهانی بودن فدا کرده به او باز گرداند و نوعی اخلاق تفکیک جنسیتی را پایه گذارد.

برداشت اشتباهی در مورد اینکه مرد‌سالاری نظامی مبتنی بر اساس دو جنسیت و تنها دو جنس است، رواج یافته است. این درست نیست. درتفکر مردسالار تنها یک جنسیت وجود دارد. برداشت اشتباهی در‌مورد اینکه مردسالاری بر فرض تفاوت میان دو جنسیت بنا شده، رواج یافته که این هم درست نیست. در تفکر مردسالار به هیچ وجه تفاوت جنسیتی وجود ندارد. برداشت اشتباهی در مورد اینکه اگر می خواهیم از نظام مردسالار رهایی یابیم، باید تفاوت میان جنسی را از بین ببریم، رواج یافته که درست نیست. اگر می خواهیم از تفکر مردسالارانه رهایی یابیم، باید تفاوت میان جنسیت را مرسوم و جا بیندازیم.

در تفکر و ساختار مردسالار رابطه‌ی میان دو جنس به صورت دیکوتومی یا دوگانگی در نظر‌گرفته می شود، به معنای رابطه‌ی متضاد میان دو قطب. این تقسیم دو ارزشی یا دو قطبیتی میان زن و مرد یعنی دوگانگی میان چند ویژگی: مرد کنشگر است و زن کنش‌پذیر، مرد روح است و زن جسم، مرد قالب است و زن سیال، مرد «کننده» است، زن «باشنده»، مرد سوژه است و زن ابژه، مرد جهانی است و زن خاص، مرد خشن است و زن احساساتی، مرد بیرون است و زن درون‌ خانه، مرد خواهان هم‌آمیزی است و زن خواهان سخن گفتن، مرد از مریخ می آید و زن از ونوس،…

این دوقطبی و دوگانه اندیشیدن در فرهنگ ما جا افتاده و آنچه که منتقد پسا‌شالوده‌شکنی تا حد زیادی به دنبال آن است، شکستن این شالوده است و نشان دادن این نکته که واقعیت را نمی توان به دو قطب متضاد تقسیم کرد، بلکه واقعیت باید به عنوان طیفی از تفاوت‌های به‌مرور سازمان‌یافته فهمیده شود. در مورد مفهوم جنسیت، نقد پساشالوده‌شکنی، دیکوتومی “مرد/ زن” را با یک سری از هویت‌های گوناگون جنسی جایگزین می‌کند: دوجنسگرا، همجنسگرا، ترنس، دگرجنسگرا، لزبین، گی و …..

دوگانگی میان زن و مرد چون یک “دوگانگی ارشد” و یک قالب برای دیگر دوقطبی‌ها در فرهنگ ما عمل می کند. به همین دلیل اگر این روش تقسیم دو‌ ارزشی یا دوگانگی فکری هنگام پرداختن به رابطه میان دو جنس را تغییر دهیم، همزمان موفق خواهیم شد که روش دو قطبی تفکر به چیزهایی مانند جسم/روح، ماده/فرم، کنشگر/ کنش‌پذیر، زبان/دنیا، …. را نیز تغییر دهیم.

اما چگونه می توان یک طرزفکر دوقطبی و دوگانگی چنین جاافتاده را که برای فهم جهان همه چیز را به دوقطبی‌های متضاد تقسیم کرده، مختل کرده و از میان برداشت؟ اگر قرار باشد تفکر در قالب دوقطبی را پایان دهیم، باید به طور کلی تفکر در قالب جفت را تمام کنیم. باید با شماره ی ۲ خداحافظی کنیم. یا باید ۱ را بچسبم یا شمردن بیشتر را یاد بگیریم شاید تا پنجاه و یازده.

اگر انتخاب کنیم که تا بیش از ۱ نشماریم، آنگاه از پذیرش تفاوت اساسی که بشر را به دو جنس مخالف تقسیم می کند، سرباز زده‌ایم و در عوض الگوی تک‌جنسیتی (یونیسکس) را پذیرفته ایم: همه‌ی ما “انسان” هستیم.

آینه زنی دیگر

آینه در دیگر اثر ایریگاره اسپکولوم، آینه‌ی زنی دیگر (۱۹۷۴) اثری که خوانش منتقدانه ی دو اثر فروید (گفتارها درباره‌ی زنانگی) و افلاطون (تمثیل غار) است، هم حضور دارد. در اینجا ایریگاره مشخصا به آینه‌ای که دکتر زنان هنگام معاینه‌ی زنان به کار می برد اشاره می کند: او سعی در ارائه‌ی یک متن آینه‌گون دارد که جستجوگر، سوژه ی مردانه (که در اینجا افلاطون و فروید نماینده‌ی آن هستند) به جای اینکه همیشه نگاهش را به اندام زنانه بدوزد، بتواند خود را در آن ببیند.

همزمان ایریگاره بیان می کند که نقش آینه برای زن در نظام مردسالار کلاسیک است. مرد نمی‌تواند دیگری ‌یعنی زن را در آینه ببیند و تنها چیزی که می‌بیند تصویری از خود اوست: خود او به مثابه‌ی تصویری منفی. به گونه‌ای می توان گفت که ایریگاره خود این کاربرد آینه را از طریق نوشته‌هایش به کار می‌گیرد تا آینه‌ای برای سوژه‌ی مردانه و اندیشه‌ی غربی باشد- اما همزمان آینه را به شیئی دیگر جز سطحی بازتاب کننده تبدیل می کند: آینه‌ای منتقد و جابجا کننده. آینه‌ای که پیش‌بینی و تفکر‌ می‌کند و نه فقط شیئی بازتاب دهنده و منفعل است، بلکه توانا به عمل فکری کنشگرانه. یک بازتاب هوشمندانه و اندیشمندانه. از اینجا به بعد بازتاب، عملی با دو سویه می‌شود: یکی سوژه‌ی زنانه که ایریگاره پس از اسپکولوم یا فراخ‌نگر تلاش به نوشتنش دارد، و دیگری بازتاب همین سوژه در متون فلسفی‌ای که ایریگاره نشان می دهد و درباره‌اش می نویسد.

آرزوی ایریگاره تبدیل زن و مرد به فراخ‌نگر است. او آرزویش را با یک تصویر آناتومی- هندسی نشان می دهد و می خواهد که ما به رابطه‌ی میان زن و مرد چون آینه‌ی محدب (مرد, شکم بیرون داده) و مقعر(زن, شکم تو کشیده) بیندیشیم. (ایریگاره ۱۹۷۴: ۱۷۹-۱۸۲) او به جای اینکه به رابطه‌ی آینه‌ای زن و مرد با نگاهی خطی، قضیب سالار و یک سطح که هیچ گاه (به طور کامل) قابل نفوذ نیست، بنگرد، ایریگاره به آن دو چون دو سطح منحنی وار که کنارهم قرارگرفته، همدیگر را لمس می‌کنند و همدیگر را بازتاب می دهند، می‌اندیشد.

یکی از فصل های کتاب اسپکولوم (فراخ نگر) یک نقل قول، یک بازتاب و نمونه ای از نقد تقلیدی است. فصلی که در آن ایریگاره متنی از یکی از شاگردان افلاطون به نام پلوتینوس (۲۰۵-۲۷۰) بر‌می‌دارد و بدون تغییر تنها با آوردن چند خط میان خط فاصله در کتابش قرار می دهد و به آن عنوانی می‌افزاید: مادرِ یخی (Une mere de glace). به سبک دیداری این کار می‌توانست برابر با بازآفرینی یک اثر هنری کلاسیک در یک قاب جدید باشد. ایریگاره نیاز به انجام کاری جز آوردن نقل قولی برای بیان منظورش نداشت، منظوری که یکی از اصلی‌ترین نظریه‌های اوست: اینکه طبقه‌بندی ایده‌های بنیادین فلسفی ما بر اساس ایده‌های از پیش تعیین شده‌ در مورد جنسیت و بدن پایه گذاشته شده‌اند. هنگامی که پلوتینوس قصد تعریف “ماده” را دارد، از تصویر متناقض یک مادر‌بزرگ عقیم‌شده استفاده می‌کند و هنگامی که قوانین شکل‌دهنده را تعریف می کند، کارش را با کمک تصویر یک هرمس پیر که نعوظ ابدی دارد، انجام می دهد. خود متن به وضوح نشان می‌دهد و نیازی به نظردهی نیست که چطور تعدادی ایده در مورد جنسیت، نظام تعریف فلسفی را شکل داده و چگونه تعاریف فلسفی در مورد ماده و غیر ماده از زاویه ی دید و خیالی مردانه در مورد مردانگی، زنانگی و آناتومی مادرانه ساخته شده است.

پدیدارشناسی تن با جنسیت خاص

ایریگاره را ذات‌گرا خوانده‌اند اما چنین نیست. جایگاه او بیشتر در پدیدارشناسی تن است. او ادعا می کند که شکل و عملکرد بدن ما به شکل‌گیری تجربیات ما از خودمان و جهان‌مان کمک می کند. اما بر خلاف “پدر” پدیدارشناسی تن، موریس مرلوپونتی، ایریگاره معتقد است که این اشکال و عملکردها مختص جنسیت است. در عین‌حال، او همواره به این نکته توجه دارد که خود بدن چگونه در خلال هنجارها و کدهای فرهنگی شکل می گیرد. برای ایریگاره بدن دستمایه‌ای برای استعاره‌های بیرونی است که خودمان و دنیا را با آنها تجربه می کنیم، اما خود نیز ساخته‌ی استعاره‌های فرهنگی است که منشاء جسمانی‌شان فراموش شده است. ایریگاره به خاطر پشتوانه‌ی دانشش در تحلیل روانشناسانه، می داند که تن تنها در حوزه‌ای پدید می آید که تقاطع آناتومی و تخیل (متأثر از فرهنگ) است.

کاری که ایریگاره در بازنویسی متون فیلسوفان معیار غربی می کند این است که نشان می‌دهد که مفاهیم فلسفی آنها بر اساس یک بدن، قالب ریخته شده و اینکه این بدن، بدنی مردانه است. ایریگاره خودش را وارد متون می کند و نشان می دهد که چگونه آنها از یک آناتومی و تخیل مردانه قالب گرفته شده اند، اما همزمان نشان می دهد که چگونه این متون می‌توانند آناتومی و تخیل زنانه را هم در خود جای دهند. ایریگاره متون را بی‌اعتبار نمی کند، بلکه آنها را بسط می دهد. نمی گوید: “این متن بی‌ارزش است چرا که جایی برای تجربیات من در آن نیست”، بلکه می گوید: “این متن نبوغ‌آمیز می‌شد اگر جایی هم به تجربیات من می داد”- کاری که او خودش با حرکت نقد سازنده‌اش انجام می‌دهد.

هنگامی که ایریگاره تن مردانه‌ای را که در متون فرهنگی وجود دارد نشان می‌دهد، قصدش گرفتن متون از مردان نیست، بلکه بازگرداندن تن آنهاست به خودشان. این متون به خاطر نشان دادن خطوط پنهان شده‌ی بدن مرد در آنها توسط ایریگاره، بی اعتبار نمی شوند، برعکس، آن‌ها از طریق این پایگاه بدنی – و همچنین اضافه شدن مکملی به آنها یعنی تعدادی شخصیت که مطابق با اشکال بدن زن قالب گرفته شده اند، معتبرتر می‌شوند. ایریگاره خود به زیبایی این را در کتاب فراموش کردن هوا ( L’Oublie de l’air) بیان می کند:

اگر متفکر می توانست مالکیت ایده و فکر را کنار بگذارد، می توانست خود را در وضعیت بودنی قرار دهد که در آن قادر بود فضایی بیابد تا آنچه می خواسته بیان شود بتواند گفته‌ شود. (ایریگاره, ۱۹۸۳)

روشی که ایریگاره از بدن با آن در نوشته‌هایش استفاده می‌کند چون اصلی زیست شناسانه نیست بلکه تنها دستمایه‌ای‌ است برای ساختن استعاره‌های جدید، جایگزین‌هایی برای استعاره‌های مردسالارانه. تصاویر بدنی ایریگاره که بسیاری را برآشفته، تلاشی است برای نشر این استعاره‌های جدید و نه برای ارجاع دادن به بدنی که می بایست پشت همه‌ی این استعاره‌ها باشد.

میشل بلوز واکر سعی کرده است غیر ذات گرایی ایریگاره را به شکل زیر توضیح دهد: “زیست شناسی (یا طبیعت) باید میانجی‌گر نمادین مناسب‌تری برای زنان ارائه کند” (واکر ۱۹۹۸:۱۳۷). از نظر واکر هدف ایریگاره این نیست که ما را به زیست‌شناسی‌ای به دور از نمادهای گذشته برگرداند، بلکه برعکس هدفش بوجود آوردن نمادهای جدیدیست که به گفته‌ی او می‌بایست “برای زنان مناسب‌تر” باشند. باید اضافه کرد که نمادهایی که از آناتومی زنانه آورده می‌شوند مناسب مردها هم هستند، یا مناسب رابطه‌ی میان زن و مرد، رابطه‌ای که ایریگاره مدام سعی در تعریفش دارد. کار ایریگاره پیدا کردن نماد برای زن و مرد نیست، بلکه برای رابطه‌ی میان آن دوست.

معروفترین استعاره‌ی ایریگاره که از آناتومی زنان عاریه گرفته است “لبهایی که سخن می گویند است که از آن در کتاب جنسی که جنس نیست (۱۹۷۷) (Ce sexe qui n’en pas un) نوشته است. این استعاره را نه تنها می توان به عنوان استعاره‌ای از اندام جنسی زنانه دانست، بلکه به‌عنوان استعاره‌ای برای رابطه بین دو جنس نیز خواند: استعاره‌ای که این رابطه را به جای رابطه‌ای نافذ و فراگیر، موضوع لمسی گذرا می کند. دو لابیا یا لبهای اندام جنسی زنانه، یادآور آینه‌های محدب و مقعر هستند و این تصویر را جایگزین تصویر یک خط و یک سوراخ می سازند.

در تلاش برای نوشتن استعاره‌های آناتومی مختص جنسیتِ معیار، ایریگاره از اصلی ترین دسته‌بندی‌های فلسفی یعنی زمان و مکان بهره می‌گیرد. ایریگاره در اخلاق تفاوت جنسی (۱۹۸۴) می نویسد اگر بخواهیم به تفاوت جنسیتی در فلسفه فکر کنیم، باید از نو به مقولات اساسی فلسفی، مانند «مفهوم زمان و مکان، مفهوم چگونگی سکونت در یک مکان، و مفهوم غلاف هویت» بیاندیشیم (ایریگاره ۱۹۸۴:۱۵).

زن در دین

ایریگاری در اندیشه‌ی سنتی مسیحیت علاقه‌ی ویژه‌ای به الاهیاتِ تجسد و تجسمِ جسمانی و تنانهِ امر الاهی در جهان دارد. وی بدن را جایگاهِ ورودِ خدا به جهان می‌داند، یعنی خداوند از یک زن به دنیا آمده، و الاهیاتِ تجسد می‌تواند تایید کند که تجسد همانا تجربه‌ی متجسم و تکینِ زنان است.

ایریگاری در آثار اولیه‌اش به مسئله‌ی تفاوت جنسی در گفتمان دینی (به‌ویژه در مسیحیت) علاقه‌مند بود. وی از یک سو می‌گوید که این گفتمان‌ها در خدمتِ نظمِ پدرسالارانه‌ی غرب هستند و برای تصویر منفی و دیگریِ-مرد-بودنِ زن مشروعیتِ الاهی فراهم می‌کنند. ایریگاری در «زنان، امر مقدس، و پول» روی مرکزیتِ قربانی در فرهنگِ غربی متمرکز می‌شود و می‌گوید اساسی‌ترین کنشِ قربانی در این فرهنگ، قربانیِ زنان و کار زنان برای اقتصادِ نمادین و اجتماعیِ مردانه است. ایریگاری، در مخالفت با این نظمِ قربانی (که مردان در آن جایگاهِ کشیش‌های عالی‌رتبه را دارند) دینِ جدیدی را فرامی‌خواند که ساختارهای بدهی و قربانی را ندارد. وی همین نکته را در «عاشقِ دریاییِ فریدریش نیچه» مطرح می‌کند؛ در این کتاب است که ایریگاری نشان می‌دهد نیچه چگونه امر زنانه و مادرانه را جوری می‌فهمد که بتواند زنان و مادرانِ واقعی را فراموش کند. در نتیجه‌گیریِ این کتاب، تأملی طولانی و شاعرانه روی مسیح و دیونیسوس انجام می‌شود. گرچه خودِ نیچه نقدی نیرومند بر مسیحیت دارد، ایریگاری اما می‌گوید نیچه سهوا از نو طرد بدن‌های زنانِ واقعی و غفلت از آنها را تجویز می‌کند: در حالی که تجسد مربوط است به «کلامی که جسم را ساخت»، سنتِ مسیحیتِ غربی حکایتِ تجسد را برعکس کرده است؛ یعنی جسمی که کلام را ساخت.

ایریگاری هم‌چنین گاهی دین را وسیله‌ای برای رهاشدن از ساختارهای غالبِ پدرسالاری در غرب می‌داند. وی قدرتِ دین (به‌ویژه الاهیات) را به رسمیت می‌شناسد تا جهان و هویت‌های انسان و ارتباط‌های درونی آن‌ها را از نو درک کند. وی در «زنان الاهی» می‌گوید امر الاهی باید به‌گونه‌ای متصور شود که امر زنانه حذف نشود. ایریگاری در همین راستا از زنان می‌خواهد تا در پیِ زنانه‌ی الاهی‌ای باشند که ریشه در تجربیاتِ تنانه‌ی خودشان دارد. افزون بر آن، ایریگاری باور دارد که چنین تصورِ دوباره‌ای از خداوند، برای توسعه و تصدیقِ سوژگانی اصیلِ زنانه در جامعه‌ی معاصر ما حیاتی است.

ایریگاری در اندیشه‌ی سنتی مسیحیت علاقه‌ی ویژه‌ای به الاهیاتِ تجسد و تجسمِ جسمانی و تنانهِ امر الاهی در جهان دارد. وی بدن را جایگاهِ ورودِ خدا به جهان می‌داند، یعنی خداوند از یک زن به دنیا آمده، و الاهیاتِ تجسد می‌تواند تایید کند که تجسد همانا تجربه‌ی متجسم و تکینِ زنان است. برای نمونه، مقالاهی «امر عارفانه» به عرفانِ زنانه‌ای می‌پردازد که در قرائت‌های مذهبیِ عرفای زنان (به‌ویژه ترِزای قدیسه) آمده و عرفان را ویران‌کننده‌ی نظرورزی ایدئولوژیک و بی‌‍پروای الاهیاتِ دگماتیک و نظام‌مند می‌داند، الاهیاتی که در خدمتِ نظمِ نمادینِ پدرسالاری است. ایریگاری عرفان را مادامی حوزه‌ی دینی زنانه می‌داند که موقعیتی سوژگانی به دست دهد تا زنان بدون این‌که منکر تجربیاتِ متجسمِ خودشان شوند، سخن بگویند. کنشِ دینی سانتا ترِزا به نحو متناقضی یک‌نوع از خود فراروی است که ریشه در تجربه‌ی تنانه دارد. بنابراین، کنشِ ترِزای قدیسه تضادِ مفهومیِ فراروی (تعالی)/درون‌مانی (immanence) را از بین می‌برد، مفهومی که در قلبِ اندیشه‌ی غربی است. ایریگاری در مراقباتی هم که ترِزا روی رنج‌بردن و مرگِ مسیح دارد درکی از مسیح را می‌بیند که «زنانه‌ترین درک از مردان» است. این درک تصویری از خدایی است که با تجسدش پس از محروم‌شدن از همه‌چیز-دانی و همه‌چیز-توانی، از آسمان به زمین نزول کرده است.

می‌دانیم که ایریگاری علاقه‌ی شدیدی به بازانگاریِ امر الاهی در برابر سنتِ الاهیاتیِ سنتیِ مسیحیت دارد، و شگفت‌آور نیست که الاهی‌دان‌های فمینیست (مانند آرمور، گاردنر، اندرسن، وارد، و جانتزن) به آثار وی (همراه با آثار دین‌شناسانِ دیگر) اقبال کرده‌اند. جدای ارزشی که کارهای وی در این حوزه دارند، انتقادهای وی از گفتمان‌های «کلاسیکِ» فلسفه و روان‌کاویِ غربی نیز مدلی به دستِ دین‌پژوهان می دهد تا متونِ کلاسیک را درون گفتمانِ دین‌پژوهیِ دانشگاهی (مانند تیلور، دورکیم، الیاده، و دیگران)، تحلیلی انتقادی کنند. دین‌پژوهی نیاز شدیدی دارد که بتواند «وجه‌نمای تفسیری»ای را که درون این متون ایجاد شده شناسایی و بازجویی کنند، کیفیتی که تاثیر فراوانی روی گفتمانِ معاصرِ دین و امر دینی دارد.

لوس ایریگاره که گرایش‌های کلامی مسیحی کاتولیک داشت، معتقد بود که عرفان، به رغم فلسفه و علم، زمینه‌های الهیاتی ادیان ابراهیمی که در آن پا بر جای و زنده مانده است می‌نگرد. او به عرفان به عنوان یک موقعیت بالقوه رهایی زنان از نگاه جنسیتی نگاه می‌کند. عرفان، با به میان کشیدن شهود، و اصرار بر پیرایش تجربه‌ها و توجیه تراشی‌ها و حتی زبان‌بازی‌ها، در سایه عبادت و وحی، طرحی از قرب به خدا را پیش می‌نهد که به قدر زیادی غیر جنسیتی است.

توجه به زبان عرفان و در رده‌ای بالاتر، زبان دین، در این دیدگاه ایریگاره‌ای، نهایتاً به کشف مجدد یک زبان غنی‌تر منجر می‌شود که در چهارچوب آن، عظمت روح، جسم و بدن و جنسیت را به حاشیه براند. در سایه زبان غنی عرفان و دین، حواس از جنسیت منصرف شده و به سمت میل به خداوند و رمز و راز عمیق مندرج در جهان متوجه می‌شود.

برای یک زن، جستجوی عرفان پرستش حق، به معنی رفتن به فراتر از خویشتن است؛ یعنی خود نبودن. در این زبان جدید، زنان نیازی ندارند تا به تفاوت‌های خود توجه دهند، بلکه خود را متحد با خدا به عنوان امر ناشناخته (مانند لوس ایریگاره ملهم از ژاک لکان)، و در مقابل طاغوت قرار می‌دهد. از این قرار، فمینیسم خود را فراتر از یک تقلید «مسخره‌آمیز» از میل مردان مکان‌یابی می‌کند.

فلسفه فراموشی

ایریگاری در کتاب اسپکلوم زن دیگر با استفاده از واژگان هایدگری همچون « نااندیشیده » که سعی در فهم و نشان دادن آن دارد تلاش می کند درباره آن امر مغفول مانده و به فراموشی سپرده شده سخن بگوید : « آن امری که به زعم ایریگاری در تاریخ تفکر و فلسفه و حتی در آرای خود هایدگر مغفول باقی ماند ، تفاوت جنسیتی و رابطه با بدن مندی است؛ لذا شاهدیم اگر نزد هایدگر فراموشی هستی به عنوان امر نااندیشیده تاریخ تفکر معرفی می شود ، برای ایریگاری فراموشی بدن مندی ( رابطه تفکر با بدن و جسم ) و تفاوت جنسیتی ، آن امر نااندیشیده در متافیزیک غربی است ( فولکنرز 2001 ، 125 - 26 ) ».
با لحاظ این انتقادات تلاش ایریگاری به عنوان پاسخی به فلسفه غرب به شکلی است که با نگاه مداوم به شرق بتواند در آن گذشته و حال ، شرق و غرب را درآمیزد. در تلاش برای تجدیدنظر تفکر فلسفی غرب ، ایریگاری تلاش می کند محوریت فلسفه اش را بر مؤلفه ضروری قرار دهد که توسط بسیاری از فیلسوفان به فراموشی سپرده شد : هوا .

در کتاب فراموشی هوا ، ایریگاری تلاش می کند برای تغییر مسیر فلسفه غربی که بر مرکزیت عمل تفکر متمرکز شده ، هوا را به عنوان شرط لازم برای زندگی ، تفکر و عمل معرفدی کند و آن را در نسبت با تنفس به عنوان امری مرتبط با بدن می داند که در رابطه با بودنِ دو جنس و رابطه فی ما بین اهمیت می یابد. او معتقد است که تفکر غربی در هوا شکوفا شده ، اما به جای تحلیل هستی اش ، آن را به طور کامل نادیده گرفته و متعاقباً « بدون آنکه درباره خود هوا سخن شود ، از هوا برای سخن گفتن استفاده می شود » ( ایریگاری ، 1999 ).

ایریگاری با نامیدن فلسفه ای که تا پیش از این وجود داشت و او آن را فلسفه فراموشی می نامد ، سعی می کند به منظور تعادل آن ، « فلسفه تنفس » ( Philosophy of Breathing ) را پیشنهاد دهد کده فلسفه ای مبتنی بر هواست ( ایریگاری ، 2001 ، 35 ) . از نظر او ، هوا توسط فلسفه غرب نادیده گرفته شد؛ زیرا « هوا خودش را نشان نمی دهد. به این ترتیب ، گریزش ، هستی اش را پدیدار می کند. همین اجازه می دهد که خودش به فراموشی سپرده شود » ( ایریگاری ، 1999 ).

حضور همه جا حاضرِ هوا به یک غیاب و یک طریقی برای نسیان تبدیل می شدود؛ همان طور که می دانیم هستی انسان متشکل از جسم و نفس ( جان ) و زندگی او بر روی زمین و همچنین استفاده از هواست؛ اما بر اساس آنچه که ایریگاری می گوید ، فیلسوفان غربی مانند هایدگر بحث هوا را در سامان اندیشه فکری و فلسفی خود به فراموشی سپردند؛ به ویژه آنجا که هایدگر می گوید : « آیا هستی از زمین است یا از لوگوس » ( ایریگاری ، 1999 ، 7 ) ؛ لیکن از نظر ایریگاری او تنها یک قسمت از این دو بنیاد را در نظر گرفته است زمین و از قسم دیگر که شامل هوا باشد ، غفلت می ورزد.

به منظور قرابت با پرسش های فلسفی در رابطه با هستی ، ایریگاری فلسفه تنفس را با هوا آغاز می کند . از نظر ایریگاری ما توسط هوا محاصره و تحت نفوذِ آن قرار گرفته ایم؛ به طوری که هیچ تفکر و یا آفرینش هنری بدون آن امکانپذیر نیست. در مخالفت با هایدگر که ادعا می کرد « هست بودن انسان به معنای بودن بر زمین به مثابه یک فناپذیر است ( هایدگر ، 2001 ، 161 ) ، ایریگاری می پرسد : « آیا انسان می تواند در جایی بدون هوا زندگی کند ؟ » و البته آن غیر ممکن است؛ به ویژه که اگر ما هوا را در معنای فلسفی « مکانی از هرگونه حضور و غیاب » ( ایریگاری ، 1999 ، 7 ) در نظر بگیریم.

او برای ادای احترام به مارتین هایدگر در رابطه اش با زمین ، آسمان ، خدایان و فناپذیران ، پیشفرض هایی را اتخاذ کرده که به آشکارسازی و تأکید بر رابطه احتمالی متفاوتی نسبت به این چهارگانه اشاره دارد ( ایریگاری ، 2001 ، 310 ). در توضیح نظر هایدگر درباره این چهارگانه – زمین ، آسمان ، خدایان و فناپذیران - و رابطه آن با هستی و آشکارشدگی و پوشیدگی به همین خلاصه می پردازیم که او عالم را به مثابه چهارگانگی زمین و آسمان ، میرایان و خدایان ارائه می دهد.
از نظر هایدگر در ظاهر ما عادت کرده ایم به عالم بر حسب ساختارهای فیزیکی ، اجتماعی و فرهنگی بیندیشیم؛ اما هایدگر قصد دارد این حقیقت را یادآوری کند که عالم زندگی روزمره ما واقعاً از « چیزهای » غیر انتزاعی شکل گرفته است و نه از انتزاعات علمی؛ از این رو می گوید : « زمین سرچشمه نعمت ، رشد ، باروری ، سرشار از آب و سنگ ، منشأ گیاه و حیوان است ... آسمان مسیر حرکت خورشید ، مسیر ماه و اهله آن ، جایگاه درخشش ستارگان ، فصل های سال ، فلق و شفق روز ، سیاهی و ظلمت شب ، اعتدال و نامساعدی هوا ، گردشگاه ابرها و ژرفای لاجوردی اثیر است » .

با تأکید هایدگر بر اهمیت وجودشناختی « زمین » ، لوس ایریگاری با انتقاد به فلسفه غرب و به ویژه فلسفه هایدگر ، تأکید می کند که چگونه « هوا » در سامان این اندیشه فراموش شده است. ایریگاری می خواهد هوا را در نسبت با جسمانیت و زنانگی قرار دهد و بدین طریق نشان دهد حتی هایدگر که فیلسوف امور مغفول مانده است نیز می تواند از امری بدیهی غافل شود و چه بسا این غفلت موضوعی مرتبط با جسمانیت یا جنسیت فیلسوف باشد.

بر اساس نظر ایریگاریز هوا نفَس است و جایی که نفَس نباشد ، محدل ناپدید شدن است. البته ایریگاری معتقد است که هایدگر به طور کلی نسبت به هوا بی اعتنا نیست؛ به ویژه که او در تشریح ماهیت چیز ( شی ) با استفاده از استعاره کوزه تلاش می کند که نشان دهد « شیئیت ظرف نه به خاطر مواد تشکیل دهنده آن است ، بلکه در اجتنابش از نگهداشتن است » ( هایدگر ، 2001 ، 167 ) ؛ اجتناب از نگهداری و نگهداشتن آنچه که در آن ریخته می شود؛ این استعاره انعکاسی از نظر ارسطو بود که می گفت : « به نظر می رسد که مکان نه فقط دیواره های ظرف بلکه همچنین تهی میان آنهاست » ؛ بنابراین چیزبودگی کوزه ، نه بر اساس آن چیزی است که دیواره هایش متشکل از آن می باشد ، خاک ؛ بلکه محتوای الباقی درونش محسوب می شود ، هوا؛ به عبارت دیگر ، این هواست که از حاضر بودن و شی شدن اجتناب می کند؛ اما با نگهداشت دیوارهای کوزه و پر کردنش و نگهداری شیئیت کوزه ، حضور فعال شیء را به دست می دهد ( کارول ، 2001 ، 173 ) . از نظر ایریگاری اگر ما کوزه را استعارهای از بدن انسان بدانیم ، می توان گفت که نفس همان هوای حیاتی است که حضور و زنده بودن او را به عنوان هستنده حاضر می آید.

از سوی دیگر در نظر ایریگاری ، جسمانیت ، موضوع مهم دیگری است که مورد غفلت فلسفه غرب قرار گرفت و در ارتباط با اندیشه او در با هوا حائز اهمیت است. ایریگاری بیان می کند که بر طبق شیوه های شرقی ، جسم با نفَس در ارتباط تنگاتنگ است. در مقایسه با تفکر غرب ، او معتقد است در حالی که فلسفه غرب با لوگوس آغاز شده و بر این کلمه توجه دارد ، در تفکر شرقی ریشه هر اندیشه ای در بدن و تجربه از بدن بنیان دارد.

در فلسفه شر رابطه میان بدن و ذهن به عنوان یک هم ارتباطی پویا تلقی می شود که می تواند به شکل آگاهانه ای عمل و تفکر را تغییر دهد. برخلاف جهان غرب که در آن تسلط دکارتیسم و ایجاد دوگانه های سلسله مراتبی ذهن / بدن ، سوژه / ابژه ، عقل / احساس برای مدت زمان طولانی وجود داشت و منجر بر برتری و اولویت یکی بر دیگری شد تا آنجا که پدیدارشناسی این سنت را شکست ، فلسفه شرقی بر فرضی بنیان داشت که در آن بدن و ذهن به صورت دوگانه ای متقابل و مکمل وجود دارد که هیچیک از آن دو نمی تواند به صورت وجود جداگانه درک شود؛ در حالی که در سنت مسیحی « در آغازگاهش لوگوس وجود داشت » ، در سنت هندی « خداوند در تعالی غیرقابل دسترسی واقع نشده است؛ بلکه آن چیزی است که من می توانم تبدیل به آن شوم » ( ایریگاری ، 2002 ، 43 ).

ایریگاری پیشنهاد می دهد می توان با نگاه به سمت شرق ، جایی که خود بدن می تواند از طریق تهذیب تنفس ( نفَس ) تبدیل به جان شود ، طریق جایگزینی یافت که ما را به سوی فهم منتهی باشد ( ایریگاری ، 2002 ، 7 ) . بر این اساس می توان از نفَس پلی میان دوگانگی های بدن و آگاهی ، کنش و انفعال ، درون بودی ( Immanence ) و تعالی ( Transcendence ) زد. در جهان فکری غرب ، تقسیم بندی های دوگانه سلسه مراتبی که در تضاد با هم قرار گرفته اند - و نقطه ثقل آن در دو انگاری سوژه/ ابدژه دکارتی بازتاب می یابد - مبنای فهم جهان غرب و به تبع آن بیشتر مردمان عصر ما از تفاوت های میان دو جنس شده است.

ایریگاری من انتقاد از چنین دو انگاری ها بیان می کند که این تقسیم بندی های سلسله مراتبی منتج به نتایج معناداری خواهد شد که در آن زنان با جسم و بدن هویت داده می شوند و مردان نماد آگاهی ، ذهنیت و روح دانسته می شوند. به همین سیاق ، زنان متصدی و کارگزار هدایت احساسات می شوند که تبدیل به کلیشه هایی شد که در آن زنان را فاقد عنصر « نبوغ » می دانستند.

انعکاس این تقسیم بندی در نقش های سنتی والدینی مردان و زنان تا آنجا پیش می رود که زنان کسانی بودند که تنها از طریق بدن خود به حمل و تغذیه کودک - از طریق خون و شیر - یاری مدی رسانند؛ درحالیکه قرار می شود مردان صرفاً به آموزش و مراقبت از نیازهای غیرمادی یا غیر جسمانی کودک بپردازند ( ایریگاری ، 2002 ، 81 ).

این جداسازی بدن و آگاهی که منجر به جداسازی های دیگری از این قسم شد از نظر ایریگاری جایی در فلسفه شرق نداشت تا آنجا که به توصیه او می توان با تمرین و مراقبه و تربیت نفَس به شیوه ای که در شرق مرسوم است به آگاهی از خود دست یافت و بدین طریق با اجتناب از تضادهای مسئله دار تفکر غربی ، شامل تقابل های میان زمان و مکان ، صورت و ماده ، ذهن و بدن ، خود و دیگری ، مرد و زن بر آن غلبه کرد.

ایریگاری با استفاده از نفَس به عنوان ابزار نظری که بتواند کلیشه های دو جنس را فرو بریزد ، پلی میان تقسیم دوگانه بدن و آگاهی می زند. در فلسفه یونان و هند نَفَس مفهومی ( ماده ای ) در نظر گرفته می شود میان بدن و روح؛ اگر بدن به عنوان ویژگی « زنانه » در نظر گرفته شود و روح به عنوان ویژگی « مردانه » ، فلسفه نفَس ایریگاری این پتانسیل را داراست که زن و مرد را با همدیگر و در یک موضوع واحد فرا بیاورد. او با تأکید بر اینکه چگونه نفَس می تواند در خلقت انسان نقش داشته باشد به تبیین نفَس از دوران جنینی و پس از تولد می پردازد. ایریگاری می گوید همه انسانها از درون رحم ، نفَسشان با مادرشان مشترک است؛ ولی پس از آنکه آنها رحم مادر را تدرک می کنند ، تنها به وسیله نفَس خودشان است که مستقل می شوند و تنفس ، نخستین نشانه استقلال انسان زنده است؛ آمدن به درون جهان با دم و بازدم مستقل کودک آغاز می شود ( ایریگاری ، 2002 ، 81 ).

بنابراین از روز تولد تا روز مرگز تنفس انسان نشانه استقلال وجود اوست. در همان زمان که تنفس مستقل کودک او را از مادرش فاصله می اندازد و نوع جدیدی از رابطه با مادر را تأسیس می کند؛ تنفسی که جداکننده او ( از مادر یا طبیعت ) بود ، دوباره متولد می شود و اشتراک در نفَس با مادر را دوباره به او برمی گرداند: از طریق هواز از طریق نیایش ، از طریق زیست و روح زندگی.

از نظر ایریگاری نفَس کشیدن ترک انفعال قبل از تولد است ، ترک موقعیت کودکانه ، وابسته و تقلیدی ، ترک مجاورت ساده با جهان طبیعی به منظور حفظ و پرورش یک موجود مستقل زنده ( ایریگاری ، 2001 ، 309 ) ؛ به عبارت دیگر ، نفَس کشیدن مراقبت از زندگی خود است ، حک کردن مسیر خود از طریق زندگی است. بر اساس آنچه که ایریگاری می گوید دو سطح از تنفس وجود دارد: نفس طبیعی که تنفس بدنی است و با تولد آغاز می شود و نفنس فرهنگی که تنفس معنوی است. با وجود این ، از نظر او اصل استقلال و زندگی آگاهانه با تنفس همراه است ، « ما واقعاً متولد نشدیم و واقعاً مستقل نمی شویم یا زندگی نمی کنیم مادامی که از نفَس ما آگاهانه و داوطلبانه مراقبت نکنیم » . ایریگاری در اینجا با استفاده از روش های شرقی مراقبه و تهذیب ، توصیه به آموزش تنفس با تمرین های روزانه مثل یوگا می کند. او معتقد است با تبدیل آگاهانه تر تنفس ، ما می توانیم تنفس طبیعی را به تنفس معنوی تبدیل کرده که در نتیجه موجب افزایش معنویت ما باشد ( ایریگاری ، 2002 ، 75 - 76 ).

به اعتقاد ایریگاری ، هوا به عنوان جایی است که هم زمان برای حضور و غیاب محسوب می شود که به مثابه تضمین فردیت ماست. این همان نقطه ای است که دو جنس ، یکدیگر را ملاقات کرده و در عین حال که مراقب فردیت شان هستند ، ولی زندگی مسالمت آمیزی نیز دارند؛ به عبارت دیگر ایریگاری با پذیرش تفاوت جنسی ضمناً بر همزیستی دوجانبه متقابل تأکید می کند که با گردهمایی وجود ما از طریق تنفس می تواند برآورده شود؛ لذا می بینیم که هوا هم زمان وسیله ای برای مجاورت و نیز فاصله ، و همچنین برای استقلال از یک سو و برای همزیستی از دیگر سو مناسب است.

ایجاد فاصله ، نوعی جداسازی است ؛ یک سازگاری درخور که از چسبندگی به محیط اطراف مان می شود ، ولی در عین حال نزدیک شدن به یک نفر ، از طریق هواست. همان گونه که تنفس من را از دیگری دور می کند ، اما به معنای اشتراک با جهانی است که اطراف من است یا جامعه ای که در آن ساکن هستم. تغذیه و یا حتی گفتار تا اندازه ای می تواند از آنِ من باشد ، اما هوا چنین نیست.

من می توانم به روش خود نفَس بکشم ، اما هوا هرگز به سادگی از آن من نیست ( ایریگاری ، 2002 ، 309 ) ؛ لذا هوا مولفه ای است که ما هرگز نمی توانیم به طور کامل آن را به خود اختصاص دهیم.

تحت تأثیر تعالیم و شیوه های شرقی ، ایریگاری سعی در اصلاح فلسفه غرب از طریق تعریف تنفس ، دفاع از نفَس به عنوان اولین حرکت مستقل هستی ، که نشانه ای از جداشدن از مادر و آوردن ما به درون محیط و دیگران است ، می کند. برای ایریگاری ، معرفت به ( اطلاع از ) تنفس می تواند پلی باشد میان بدن و آگاهی؛ او اعتقاد داشت که هوا همان جایی از همزیستی هارمونیک است که در آن مفاهیمی مانند مادی و معنوی ، مردانه و زنانه ، الهی و غیر الهی ، تعادل ایده آل خود را پیدا می کنند.

بدین ترتیب ، در سامان اندیشه ایریگاری ، هوا به عنوان مولفه ای فراموش شده در فلسفه و به ویژه اندیشه هایدگر مطرح است که می توانست در رابطه با تأکید هایدگر بر زمین به عنوان مکمل اندیشه او مطرح باشد. ایریگاری جهت تنظیم چنین منظومه ای ، فلسفه تنفس را در ارتباط با بدن مندی قرار می دهد و از آن به مثابه واسطه ای برای پیوند دو هستنده استفاده می کند که همزمان نشان از استقلال و نیز پیوند و ارتباط با دیگری است. در حقیقت لوس ایریگاری نشان می دهد که چگونه می توان بده امور مغفول در فلسفه توجه نمود - که از قضا همیشه عرصه ای از اشتغالات فکری مردانه بوده و لذا مولفه های فکری زنانه یا مبتنی بر جنسیت در آن راه ندارد - و از آن ، راهی برای بازسازی فلسفه ساخت ؛ راهی نو و اندیشه ای بدیع که بتواند وجودِ انسانی را به معرفت بهتر و کامل تری رهنمون سازد.