نظریه وجدان امانوئل کانت
این نظریه اصولا مبتنی است بر یک نظریه دیگری که خود "کانت" و بعضی فیلسوفان دیگر جهان داشته و دارند. توضیح این که این مسئله در جهان مطرح است که آیا همه محتویات ذهن انسان، همه سرمایه های ذهنی و فکری و وجدانی انسان مأخوذ از احساس و تجارب انسان است؟ یعنی آیا همه فکر ها، اندیشه ها و احساس هایی که در انسان وجود دارد ابتدا که او به دنیا می آید به هیچ شکلی وجود ندارد و انسان هر چه به دست می آورد فقط از راه حواس: چشم، گوش، لامسه، ذائقه و شامه به دست می آورد، هم در قدیم و هم در جدید معتقدند که در ذهن انسان هیچ چیزی وجود ندارد یعنی قبلا در حس او وجود نداشته است و همه محتویات فکری و ذهنی انسان از همین دروازه های حواس وارد ذهن شده اند و غیر از این ها چیزی نیست.
از نظر این افراد ذهن انسان حکم انباری را دارد که در ابتدا خالی محض است، از پنج در یا بیشتر (اگر حواس بیشتر باشد) اشیائی در این انبار ریخته می شود و انبار پر می گردد، ولی این انبار که پر شده است هیچ چیزی در آن نیست مگر این که از یکی از این درها آمده و در این انبار چیزی که از این درها وارد نشده باشد وجود ندارد. نظریه دیگر، نظریه کسانی است که می گویند آن چه در انبار ذهن انسان هست دو بخش است: بخشی از آن ها از همین در ها و روزنه های حواس: چشم و گوش و شامه و لامسه و ذائقه و امثال این ها آمده است و پاره ای از آن ها قبلی است یعنی قبل از احساس در ذهن ما وجود دارد. "کانت" این نظر دوم را انتخاب می نماید و معتقد به حقایق به ماقبل تجربی است.
مطلب دیگر که قدمای ما هم همیشه می گفته اند، این است که می گویند عقل انسان دو بخش است: بخش نظری و بخش عملی. یا احکام عقل انسان دو بخش است: نظری و عملی. یک قسمت از کارهای عقل انسان درک چیز هایی است که هست. این ها را می گویند "عقل نظری". قسمت دیگر درک چیز هایی است که باید بکنیم، درک باید ها. این ها را می گویند "عقل عملی". "کانت" تمام فلسفه اش نقد عقل نظری و عقل عملی است که از عقل نظری چه کار ها ساخته است و از عقل عملی چه کار ها؟ او در پایان به این نتیجه می رسد که از عقل نظری کار زیادی ساخته نیست، عمده عقل عملی است، که او به همین مسئله وجدان می رسد. این هم مقدمه دوم.
مقدمه سوم: "کانت" می گوید وجدان یا عقل عملی یک سلسله احکام قبلی است، یعنی از راه حس و تجربه به دست بشر نرسیده، جزء سرشت و "فطرت" بشر است. مثلا فرمان به این که راست بگو، دروغ نگو، فرمانی است که قبل از این که انسان تجربه ای درباره راست و دروغ داشته باشد و نتیجه راستی و دروغ را ببیند، وجدان به انسان می گوید راست بگو، دروغ نگو. بنابراین دستور هایی که وجدان می دهد همه دستور های قبلی و فطری و تعبیر عوامی مادرزادی است و به حس تجربه انسان مربوط نیست. به همین دلیل فرمان اخلاقی به نتایج کارها، کار ندارد، خودش اساس است. مثلا ما می گوییم: راست بگو، بعد برایش استدلال می کنیم: زیرا اگر انسان راست بگوید مردم به او اعتماد می کنند، مردم به گمراهی نمی افتند، خودش شخصیت پیدا می کند؛ نتایج راستی را ذکر می کنیم. همچنین می گوییم: دروغ نگو؛ نتایج بد دروغ را ذکر می کنیم. می گوید وجدان اخلاقی به این نتایج کاری ندارد، فرمانی است مطلق و به عبارت دیگر آن عقل است که با مصلحت سر و کار دارد، غلط است که ما بیاییم برای مسائل اخلاقی استدلال کنیم که ایهاالناس! امانت داشته باشید به این دلیل و بعد آثار و مصلحت و فایده امانت را ذکر بکنیم؛ ایهاالناس! خیانت نکنید، بعد مفاسد خیانت را ذکر می کنیم؛ ایهاالناس! عادل باشید، آن وقت مصلحت ها و آثار عدالت را ذکر بکنیم؛ ظالم نباشید، آثار بد ظلم را بیان نمائیم.
می گوید این اشتباه است. این ها کار عقل است که دنبال مصلحت می رود، احکامش همیشه مشروط است، یعنی همیشه به چیزی فرمان می دهد به خاطر یک مصلحت. یک جا می بیند آن مصلحت از بین رفت. مصلحت که رفت عقل هم دست از حکم خودش بر می دارد. مثلا عقل می گوید: امانت به خرج بده برای فلان مصلحت. یک جا آن مصلحت وجود ندارد، می گوید نه، این جا دیگر امانت به خرج نده. یا می گوید راست بگو به خاطر فلان مصلحت. یک جا آن مصلحت از دست می رود، می گوید نه، این جا دیگر راست نگو، این جا جای دروغ گفتن است.
"کانت" می گوید: این که اخلاقیون گاهی اجازه می دهند بر خلاف اصول اخلاقی رفتار بشود. علتش این است که این ها نخواسته اند از وجدان الهام بگیرند، خواسته اند از عقل دستور بگیرند. این عقل است که دنبال مصلحت می رود؛ وجدان این حرف ها سرش نمی شود، او می گوید راست بگو، یک حکم مطلق و بلاشرط و بدون هیچ قیدی به اثر و نتیجه اش کار ندارد. می گوید: راست بگو ولو برای تو نتایج زیان آور داشته باشد، و دروغ نگو ولو منافع زیادی برای تو داشته باشد. او اساسا این حرف ها در کارش نیست، می گوید مطلقا راست بگو و مطلقا دروغ نگو. "حافظ" می گوید:
در اندرون من خسته دل ندانم کیست *** که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
در اندرون ما خدا یک چنین قوه آمر و فرماندهی قرار داده با یک سلسله فرمان ها و تکلیف ها که از درون ما به ما فرمان اخلاقی می دهد. به عبارت دیگر، بشر «تکلیف سرخود» به دنیا آمده. (می بینید بعضی از پالتو ها را می گویند پالتو های آستین سرخود) دیگران می گویند انسان مستعد تکلیف به دنیا آمده، قابل برای این که بعد ها مکلف بشود به دنیا آمده است؛ "کانت" می گوید اصلا بشر مکلف به دنیا آمده، تکلیف هایش همراه خودش هست. (البته مقصود تکلیف های غیر وجدانی نیست، پاره ای از تکلیفات است. او فقط تکلیف های اخلاقی را می گوید) انسان تکلیف سرخود به دنیا آمده یعنی پاره ای از تکلیف ها در درون خودش گذاشته شده، نیرویی در درون خودش هست که آن فرمان ها را مرتب به او می دهد. بعد می گوید: آیا هرگز تلخی پشیمانی را چشیده اید؟ هیچ کس نیست که یک کار غیراخلاقی کرده باشد و بعد خودش تلخی آن کار را نچشیده باشد، آدم "غیبت" می کند و در حالی که غیبت می کند گرم است، مثل آن آدمی که دعوا می کند و در حال دعوا آن چنان گرم است که جراحاتی به بدنش وارد می شود حس نمی کند، ولی وقتی که دعوا تمام می شود و به حال عادی برمی گردد تازه درد را احساس می کند. انسان در حالی که گرم یک هیجانی هست غیبت می کند، لذت می برد، مثل لذت آدم گرسنه ای که به تعبیر "قرآن" گوشت برادر مرده اش را بخورد، اما همین که این حالت رفع بشود، یک حالت تنفری از خودش در او پیدا میشود؟ احساس می کند که از خودش تنفر پیدا کرده، دلش می خواهد خودش از خودش جدا بشود؛ خودش را ملامت و سرزنش می کند.
امروز این حالت را در "عذاب وجدان" می گویند و این واقعا حقیقتی است. اکثر جانی های دنیا –ولو برای چند لحظه– عذاب وجدان را احساس می کنند. این که نمی گوییم همه، چون چنین آماری نداریم، ولی غیرش را هم سراغ نداریم. اکثرا جانی های دنیا معتاد به یک سلسله سرگرمی های خیلی شدیدند، معتاد به یک سلسله مخدر ها از قبیل تریاک، هروئین، مسکرات و قمار، یا سرگرمی های بسیار شدید و منصرف کننده دیگر. این برای آن است که می خواهد از خودش فرار بکند. خودش این را حس می کند که اگر خودش باشد و خودش، از خودش رنج می برد و گویی درونش پر از مار و عقرب است و دائما دارند او را می گزند. همان طور که به شخصی که از درد شدیدی می نالد مرفین تزریق می کنند، آن درد را حس نکند، این سرگرمی ها و مخدرات و مسکرات و قمار ها که بیشتر در افراد جنایتکار و فاسد العمل پیدا می شود برای فرار از خود است. می خواهد از خودش فرار کند و این چه بدبختی است و چرا باید انسان خودش را آن چنان بسازد که نتواند با خودش خلوت کند.
بر عکس، چرا اهل صلاح، اهل تقوا، اهل اخلاق، آن ها که همیشه ندای وجدانشان را شنیده و اطاعت کرده اند، از هر چه که آن ها را از خودشان منصرف بکند فراری هستند. دلشان می خواهد خودشان باشند و فکر کنند. چون عالم درونشان از عالم بیرون واقعا سالم تر است. آن که عالم درونش مثل باغ وحشی است که سبع ها و درنده ها و گزنده هایش را رها کرده باشند، از خودش فرار می کند می رود به طرف مخدرات، ولی این برعکس است. "ملای رومی" می گوید:
یک زمانی تنها بمانی تو ز خلق *** در غم و اندیشه مانی تا به حلق
خلاصه می گوید این که انسان نمی تواند با خودش خلوت کند برای این است که خود واقعی اش را از دست داده است، و به قول این ها برای این است که نمی تواند یک لحظه با وجدان خودش بسر ببرد. وجدان می گوید: خاک تو آن سرت، چرا چنین کردی؟ می بایست چنین نمی کردی. "کانت" می گوید این تلخی های پشیمانی ها، این عذاب وجدان ها از کجاست؟ اگر چنین فرماندهی در درون انسان نمی بود انسان خودش از کار خودش راضی بود و لااقل در درونش ناراحتی نداشت، از بیرون ناراحتی داشت. ولی انسان همیشه از درونش احساس ناراحتی می کند. می گوید این امر برای آن است که آن نیرو یک نیروی قبلی است یعنی تجربی نیست مطلق است و مثل حکم عقل مشروط به مصلحت نیست، عام است و در همه جا یک جور صادق است، برای من همان اندازه صادق است که برای شما، و برای شما همان قدر صادق است که برای اشخاص دیگر.
همچنین ضرورت و جبری به معنای غیر قابل تسلیم است؛ انسان می تواند خودش را تسلیم دیگران بکند ولی هرگز نمی تواند وجدانش را تسلیم بکند. انسان ممکن است خودش تسلیم یک جبار یا تسلیم یک عمل زشت بشود ولی وجدان به گونه ای است که هرگز تسلیم نمی شود. وجدان آن جنایتکار ترین جنایتکاران دنیا هم حاضر نیست تسلیم آن جنایتکار شود یعنی به او بگوید بسیار خوب، کار خوبی کردی. روی حکم خودش ایستاده مثل یک آمر به معروف و ناهی از منکر ابوذر مآب که هیچ نیرویی نمی تواند او را تسلیم بکند.
از درون انسان را "امر به معروف و نهی از منکر" می کند. راز دیوانگی های بسیاری از جنایتکاران که جنایت های فجیع مرتکب می شوند و وقتی به خود بر می گردند آن چنان ناراحت می شوند که دیوانه می شون –و در تاریخ از مثل این ها زیاد سراغ داریم– همین است. پس تلخی پشیمانی خودش دلیل بر این مطلب است که واقعا انسان از چنین وجدانی بهره مند است.
"کانت" می گوید: این وجدان یعنی وجدان اخلاقی، انسان را دعوت به کمال می کند نه به سعادت. سعادت یک مطلب است؛ کمال مطلب دیگر. چون "کانت" یک خوبی بیشتر نمی شناسد، می گوید: در همه دنیا یک خوبی وجود دارد و آن اراده نیک است. اراده نیک هم یعنی در مقابل فرمان های وجدان، مطیع مطلق بودن. حالا که انسان باید در مقابل فرمان وجدان مطیع مطلق باشد و چون وجدان اخلاقی به نتایج کار توجه ندارد و می گوید خواه برای تو مفید فایده یا لذتی باشد یا نباشد، خوشی به دنبال بیاورد یا رنج، آن را انجام بده، پس با سعادت انسان کار ندارد چون سعادت در نهایت امر یعنی خوشی، منتها هر لذتی خوشی نیست، لذتی که به دنبال خودش رنج بیاورد خوشی نیست.
«سعادت» یعنی خوشی هر چه بیشتر که در آن هیچ گونه رنج و المی اعم از روحی، جسمی، دنیوی و اخروی وجود نداشته باشد و «شقاوت» یعنی درد و رنج. مجموع درد و رنج ها و مجموع خوشی ها –اعم از جسمی، روحی، دنیوی و اخروی– را باید حساب کرد، آن که بیشتر از همه خوشی ایجاد می کند، سعادت است. پس مبنای سعادت، خوشی است، ولی این وجدان به خوشی کار ندارد، به کمال کار دارد، می گوید تو این کار را بکن برای این که خودش فی حد ذاته کمال است سعادت دیگران را بخواه که کمال توست. این جاست که آقای "کانت" میان سعادت و کمال فرق گذاشته و این فکر از زمان او تا زمان حاضر هنوز رایج است که فرنگی ها می گویند کمال یک مطلب است و سعادت مطلب دیگر.
وجدان و اثبات اختیار انسان از نظر کانت
کانت در باب عقل نظری یعنی در آن چه که اسمش را می گذاریم فلسفه و حکمت الهی هر چه کاوش کرده آخرش به شک رسیده، یعنی به جایی نرسیده است؛ ولی وقتی آمده به عالم اخلاق، به نظرش رسیده است که در این جا مفتاح همه چیز را کشف کرده است: مفتاح مذهب را کشف کرده، مفتاح آزادی و اختیار را کشف کرده، مفتاح بقاء و خلود نفس را کشف کرده، مفتاح معاد را کشف کرده، مفتاح اثبات خدا را کشف کرده است.
می گوید: اگر ما بخواهیم از راه عقل نظری -یعنی همان که ما امروز به آن می گوییم فلسفه- اثبات کنیم که انسان مختار و آزاد است، نمی توانیم.
عقل نظری آخرش به جایی می رسد که آدم بگوید انسان اختیار ندارد و یک موجود مجبور است؛ ولی از راه حس اخلاقی که امری است درونی و وجدانی و انسان با علم حضوری آن را کشف می کند به این جا می رسیم که انسان آزاد و مختار است. (علم حضوری یعنی انسان درون خودش را مستقیما می بیند. ادراک مستقیم درون خود)
وی می گوید: اگر ما از راه فلسفه وارد بشویم، آخرش می رسیم به این جا که انسان یک موجود مجبور است، ولی وقتی به حس اخلاقی و وجدان خودمان مراجعه می کنیم، در وجدان خودمان انسان را آزاد و مختار می یابیم.
یعنی کانت آزادی و اختیار را با حس درونی و با ضمیر اثبات می کند. البته این حرف تازه ای نیست. خیلی افراد دیگر هم اختیار را از راه حس درونی اثبات می کنند.
مولوی می گوید:
این که گویی این کنم یا آن کنم *** این دلیل اختیار است ای صنم
پس از نظر کانت، انسان به حکم وجدانش -نه به حکم دلیلهای فلسفی- یک موجود مختار و آزاد است.
دیدگاه کانت درباره عقل عملی و وجدان اخلاق
پس از فلاسفه و متفکران اسلامی، دانشمندان غربی نیز درباره موضوع قلب و وجدان با روشهای گوناگونی بررسی نموده اند. ما در این باره فقط روش امانوئل کانت را که فیلسوف برجسته آلمانی است مورد بررسی قرار می دهیم. این فیلسوف در مقابل عقل نظری، عقل عملی را پیش می کشد و در این موضوع کتاب بسیار با ارزشی به نام نقادی عقل عملی نوشته است. این فیلسوف مسائل مربوط به وجدان و اعتقاد به خدا و روح و ابدیت را از فعالیتهای عقل عملی می داند کانت اگر چه تعریف کاملا روشنی برای عقل عملی ننموده است ولی مجموع مباحث این متفکر درباره عقل عملی ایده روشنی می تواند به دست بدهد. در مقدمه کتاب فوق الذکر چنین می نویسد. «استعمال عقل نظری فقط به موضوعات ملکه ادراک کننده توجه دارد. بعدها ملاحظه شد که این استعمال انحصاری برای عقل موجب شک و تردید می باشد، زیرا ملکه عقل به آسانی از حدود خود تجاوز نموده و در موضوعاتی که هرگز به آنها نخواهید رسید سردرگم می شود، بلکه در میان قضایای متناقض گمراه می شود و نمی تواند به آنها جواب قانع کنندای پیدا کند. در نتیجه نیروی دیگر یا ملکه دیگری به نام عقل عملی مورد استعمال، قرار می گیرد. در این استعمال عقل به پایه های اراده اهمیت می دهد. این عقل یا برای به دست آوردن موضوعات قابل انطباق به تفکر فعالیت می نماید. یا اینکه باعث می شود ما از ذات خود علت آن موضوعات را ایجاد کنیم».
اینکه کانت می گوید: «عقل به آسانی از حدود خود تجاوز می کند و در موضوعاتی که هرگز به آنها نخواهید رسید سردرگم می شود» قطعا باید مورد تجدید نظر قرار بگیرد، زیرا آن نیروی اندیشه انسانی است که هیچ اصل و ناتوانی را نمی شناسد و در میان قضایایی که برای او مطرح می گردد غوطه ور می شود، ولی عقل بودن استناد به اصل و قانون فعالیت نمی کند و تفاوت آن با مطلق اندیشه در همین است. و در ماده 8 می گوید:
«بایستی انسان اولا اهمیت آنچه را که وظیفه می نامد بداند، و همین تسلط قانون اخلاقی و عظمت مستقیم را که پیروان قانون اخلاق در دیدگانشان مجسم می سازند درک نماید. و به دستور تلخ وجدان که درباره قانون وجدان با آگاهی «شخصیت» همراه است عمل نماید»
و در ماده 7 چنین می گوید: «عقل مجرد از جنبه ذاتی خود نیروی عملی است و انسان را به یک قانون عمومی الزام می کند. این قانون را قانون اخلاقی می نامیم». باز می گوید:
«خیر کل تام چیست؟ یقین است که خوشی با عاری بودن از فضیلت میسر نیست. اما به تجربه دریافته ایم که در این دنیا ملازم با فضیلت هم نیست. همچنین می دانیم که خوشی مایه تخلق به فضایل بالضروره نمی گردد. پس نه خوشی مایه فضیلت است، نه فضیلت مایه خوشی است و این هر دو باید با هم ترکیب شوند. و چون فضیلت تام یعنی عصمت با خوشی تا جمع گردد، خیر کل تام که غایت نهایی و کمال مطلوب هر طالبی است دست می دهد. و اگر عقل نظری از اثبات این مطلب عاجز است، عقل عملی بر آن حکم می کند». از این عبارات به طور مجموع نظریه کانت را در تفسیر عقل عملی که بسیار نزدیک به اصطلاح وجدان در دوران کنونی است می توان درک کرد، و این گونه اصطلاح در عقل عملی که به معنای وجدان گرفته می شود امروزه استعمالات فراوانی دارد. البته باید در نظر گرفت که پدیده مزبور در مباحث کانت در مقابل فعالیتهای قلب و وجدان یک پدیده ناچیزی است که بیشتر به نظر می خورد، والا از نظر تحلیل دقیق، ما در درون خود، فعالیتهای زیادی را که می توان به عقل عملی، به اصطلاح کانت، نسبت داد مشاهده کنیم. مساله ای را که باید تحت بررسی قرار بدهیم اینست که کانت اولا می گوید: «خوشی با عاری بودن از فضیلت امکان پذیر نیست» ظاهرا مقصودش این است که سعادت بدون فضیلت، سعادت حقیقی نیست، و این مطلبی است که ما به آن اصرار می ورزیم و می خواهیم چنین باشد که انسانها سعادت حقیقی خود را باداشتن فضیلت احساس نمایند. ولی دو جمله بعدی با این مطلب سازگار نیست، زیرا در این دو جمله دو مقوله فضیلت و خوشی را از همدیگر تفکیک نموده است. در حقیقت در نظر کانت ممکن است سعادت (خوشبختی به معنای معمولی آن) با فضیلت جمع نشود، چنانکه فضیلت هم ممکن است با سعادت توام نباشد. ولی ما می گوییم: سعادت به معنای خوشی مطلق فبدون فضیلت وجود ندارد، زیرا سعادت به معنای حقیقی آن بدون ارزیابی «من» و سپس امکان بهره برداری شایسته از عوامل برونی و درونی درباره این «من» شناخته شده امکان پذیر نیست. با این تفسیر، همیشه سعادت مقرون به فضیلت خواهد بود. و به عبارت روشنتر اگر سعادت را از معنای حیوانی آن برکنار نماییم و درباره انسان آن را منظور نماییم، بدون فضیلت نامفهوم خواهد بود، و به نظر می رسد که سعادت به معنای غریزی آن که حتی در حیوانات هم پیدا می شود با سعادت انسانی که مخصوص انسان است، در نظر کانت اشتباه شده است.
بارتلمی سانتهیلر بزرگترین مترجم کتابهای ارسطو که مقامات بسیار با ارزشی هم به آن کتابها نوشته به طوری که گاهی از حیث ارزش علمی بالاتر از خود نوشته های ارسطو است، چنین می گوید:
« حقیقت آنچنان نیست که بعضی ها مخصوصا کانت گمان کرده است که در این دنیا میان سعادت و فضیلت مغایرت وجود دارد، زیرا در این جهان هستی بطور عموم و به مقدار کافی دادگری دیده می شود. بهتر این است که ما می گوییم: انسان از جهت ناتوانی است که از کمی دادگری در این دنیا شکایت می کند، نه از ناحیه عقلش. پس این مطلب مورد ندارد که بگوییم ما بایستی موازانه ای را در نظر بگیریم که حس درباره آن حکم می کند. یعنی بطور محسوس، فضیلت از سعادت قابل تفکیک می باشد، چه بسا انسانهایی که دارای فضیلتند ولی سعادتمند نیستند، و بالعکس چه بسا اشخاصی که دارای سعادتمند ولی فضیلتی ندارند، زیرا سزاوار نیست که فضیلت، توقع پاداشی را داشته باشد زیرا توقع پاداش، کافی است که مقام فضیلت را ساقط نماید.
با این حال کسانی که در امور این دنیا کاملا دقت کرده اند به سهولت دریافته اند که سعادت تقریبا به همه ما تعلق داشته است، زیرا غالبا سعادت نتیجه رفتار ما است که به ما عاید گشته است بسیار بندرت اتفاق می افتد که انسان آنچه را که طلب می کند در نیابد. تمام نفوس با فضیلت با مساله سرنوشت رضایت داده اند. معصیت، ناشی از رذالت است.
می بینیم که کانت در آن هنگام که تعادل این زندگی را در یک حیات ابدی جستجو می کند، خود را منحرف در تفکر نمی بیند. همچنین سقراط در مقابل آن ناگواری که به حیاتش خاتمه داد، هرگز جرأت به شکایت ننمود. او هیچ گاه تردیدی در عدالت خداوندی ننمود، حتی در این زندگانی دنیوی که سوکران به زندگانی او پایان داد لب به شکوه نگشود. اگر سعادت و فضیلت نتوانند رابطه مستقیم داشته باشند (چنانکه ندارند) یک رابطه معنوی بطور مستقیم میان آندو و جود دارد. این رابطه همان رابطه میان نفس انسانی و خداست».
تفكيك ميان كمال و سعادت
كانت مي گويد اخلاق، سر و كارش با كمال است [نه] سعادت و تنها راه صعود به ملكوت، همين راه كمال است نه راه سعادت [و حال آن كه ]تفكيك ميان كمال و سعادت خيلي اشتباه است. هر كمالي خودش نوعي سعادت است. منتها سعادت به معني خوشي، منحصر به خوشي هاي حسّي نيست. به آقاي كانت بايد گفت: راست است [كه] وقتي انسان با وجدانش مخالفت مي كند يك تلخي شديد در وجدان خودش احساس مي كند، امّا وقتي اطاعت مي كند آيا نوعي مسرّت و لذّت، منتها مسرّت و لذّتي عميق تر، ريشه دارتر، لطيف تر و باقي تر احساس نمي كند؟!
بر اين پايه به قول آقاي كانت، انسان اگر از فرمان وجدان اطاعت كند نيز احساس تلخي مي كند، چون خودش گفت ما آن را از سعادت جدا مي كنيم، پس كار سخت و دشواري است. اگر از فرمان وجدان اطاعت بكنيم احساس رنج مي كنيم، احساس تكليف به معني رنج و سختي مي كنيم؛ مخالفت هم بكنيم باز بدتر احساس رنج مي كنيم. پس چه اطاعت كنيم و چه نكنيم در هر دو حال احساس رنج مي كنيم. اين معني ندارد و چنين چيزي محال است، به دليل اين كه انسان آن جا كه از فرمان وجدان مخالفت مي كند رنج مي برد و درد مي كشد. به همين دليل وقتي انسان از نداي وجدان پيروي مي كند غرق در نوعي خاص از مسرّت و شادي مي شود كه حسّي نيست.
بر اين پايه نمي شود مسئله لذّت را از امور وجداني جدا كرد. وقتي انسان از چيزي لذّت مي برد دليل بر اين است كه درونش مي خواسته به چيزي برسد و به آن رسيده. هميشه لذّت، از رسيدن پيدا مي شود، و رنج و درد، از نرسيدن به كمالي كه انسان بايد برسد. بر اين پايه جدا كردن كمال از لذّت حرف درستي نيست. هر كمالي خواه ناخواه نوعي لذّت با خود به دنبال مي آورد هرچند اين كه طالب كمال وقتي كه دنبال كمال مي رود فكر نمي كند كه دنبال لذّت مي رود، و دنبال لذّت هم نمي رود. او كمال را براي خود كمال جستجو مي كند، ولي رسيدن به كمال، خودبه خود براي انسان لذّت مي آفريند.
همه احكام وجدان، مطلق نيست
خود [غربي ها] نيز به [كانت] ايراد گرفته اند كه احكام وجدان اين قدر مطلق نيست. [آن ها] براين باورند كه بعضي از احكام، مثلاً «عدالت» و «ظلم» يك حكم مطلق است و حرف آن ها درست است، امّا «راستي» يك حكم مطلق نيست، بلكه تابع فلسفه خودش است و گاهي «راستي» فلسفه خودش را از دست مي دهد. به آقاي كانت اين ايراد را گرفته اند كه تو اين قدر تابع حكم مطلق هستي و مثلاً مي گويي راستي فرمان مطلق وجدان است و مصلحت سرش نمي شود، فرض كنيم يك ديوانه ظالمي، كاردي به دست گرفته و سراغ بي چاره اي را مي گيرد كه شكمش را سفره كند و از تو مي پرسد آيا اطلاع داري او كجاست؟ در اين جا تو بايد جواب بدهي، اگر بخواهي سكوت بكني شكم خودت را سفره مي كند. چه جوابي مي دهي؟ اگر بگويي اطلاع ندارم كه دروغ گفته اي، در حالي كه وجدان گفته بايد راست بگويي، و اگر بگويي اطلاع دارم، از تو مي پرسد كجاست؟ [كه] اگر نشان بدهي مي رود به ناحق شكم او را سفره مي كند. آيا واقعا وجدان انسان اين قدر مطلق است و مي گويد تو بايد مطلقا راست بگويي و به نتيجه، كار نداشته باشي؟!
[د) اشكالي ديگر بر كانت وارد است و آن اين كه:] اين معني درست نيست كه انسان خيال كند وجدان، حسّي است مستقل از حسّ خداشناسي، و كارش اين است كه براي ما به صورت مستقل تكليف معين كند بدون اين كه مكلّفي را به ما شناسانده باشد و ما بايد تكليف او را بشناسيم.
كانت مي خواست [نداي] وجدان را به عنوان يك تكليف كه «تكليف معيّن كن» از خود ضمير انسان سرچشمه مي گيرد و ماوراي ضمير انسان نيست معرّفي كند. نه، ضمير انسان تكليف را درك مي كند آن چنان كه تكليف كننده را درك مي كند. وجدان و الهامات وجداني، همه ناشي از فطرت خداشناسي انسان است.
د) كانت عقيده دارد كه فعل اخلاقي، فعلي است كه از هر قيد و شرط و غرضي مجرّد و منزّه باشد و هيچ منظوري جز جنبه تكليفي از انجام آن در كار نباشد، و انسان آن را فقط به حكم وظيفه انجام دهد. ولي يك سؤال مطرح مي شود و آن اين كه: آيا ممكن است كه انسان كاري را انجام دهد كه از آن هيچ منظوري براي خود نداشته باشد؟ عده اي مي گويند چنين چيزي ممكن نيست و محال است كه بشر به سوي كاري برود كه از آن به او چيزي نرسد [و ]كمالش در آن نباشد، هرچند كمال نسبي. پس اين حرف هايي كه مي گويند فعل اخلاقي آن است كه در آن انسان هيچ هدف و نفعي براي خود نداشته باشد درست نيست. جواب بايد داد كه در اين جا مغالطه اي هست و بايد آن را رفع كرد. يك وقت مي گوييم كه هدف انسان از هر كاري نفعي است كه آن نفع براي خودش است. اگر چنين بگوييم مي توان جواب داد كه خير، ممكن است انسان كاري را انجام دهد كه نفعش به خودش نرسد و فقط قصد ايصال نفع به غير را داشته باشد. لذّت و رنج منحصر به اين نيست كه نفعي به انسان برسد يا ضرري از او دور شود. انسان موجودي است كه از نفع رساندن به ديگران هم لذّت مي برد و مي تواند به مقامي برسد كه از نفع رساندن به ديگران بيش از نفع رساندن به خود و از دفع ضرر از ديگران بيش از دفع ضرر از خود لذّت ببرد. پس بايد اين دور را از هم جدا كنيم.
امّا اگر بگوييد كه انسان از هر كاري بالاخره لذّتي مي برد، مي گوييم درست است ولي لذّت بردن انسان از يك كار منحصر به اين نيست كه ناشي از نفع رساندن به خود باشد. اين عين كمال انسان است كه از نفع رساندن به ديگران خوش باشد و لذّت ببرد.
و آن چيزي هم كه كانت مي گويد كه فعل انسان بايد غيرمشروط باشد تا اخلاقي باشد، اگر مقصودش از غيرمشروط بودن اين است كه نفعي به خودش نرسد مي شود قبول داشت، امّا اگر مقصودش اين است كه از نفع رساندن به غير هم عاري باشد و انسان انجام تكليف كند بدون آن كه از آن لذّت ببرد، چنين چيزي محال است.
نقد شهید مطهری بر نظریه وجدان کانت
مسئله مطلق بودن وجدان که "کانت" ذکر می کند، خود فرنگی ها نیز به آن ایراد گرفته اند که احکام وجدان این قدر ها هم که تو می گویی مطلق نیست و چه قدر این بحث و بحثی که "متکلمین" و "اصولیین" ما در باب "احکام عقل" و "حسن و قبح عقلی" دارند، نزدیک به یکدیگر است. آن ها معتقدند که بعضی از احکام، مطلق است و حرف آن ها درست است. مثلا می گویند "عدالت" یک حکم مطلق است در روح انسان که خوب است و "ظلم" یک حکم مطلق است در روح انسان که بد است. اما "راستی" یک حکم مطلق نیست بلکه تابع فلسفه خودش است و گاهی "راستی" فلسفه خودش را از دست می دهد.
به آقای "کانت" ایراد گرفته اند که تو که این قدر تابع حکم مطلق هستی و مثلا می گویی "راستی" فرمان مطلق وجدان است و مصلحت سرش نمی شود. فرض کنیم یک دیوانه ظالمی کارد به دست گرفته و سراغ بیچاره ای را می گیرد که شکمش را سفره کند و از تو می پرسد آیا اطلاع داری او کجاست؟ در این جا تو باید جواب بدهی، اگر بخواهی سکوت کنی شکم خودت را سفره می کند. چه جواب می دهی؟ آیا می گویی اطلاع دارم یا می گویی اطلاع ندارم؟ اگر بگویی اطلاع ندارم، که دروغ گفته ای، در حالی که وجدان گفته باید راست بگویی؛ و اگر بگویی اطلاع دارم از تو می پرسد کجاست؟ آیا نشان می دهی کجاست یا نه؟ اگر نشان بدهی، می رود به ناحق شکم او را سفره می کند. آیا واقعا وجدان انسان این قدر مطلق است و می گوید تو باید مطلقا راست بگویی و به نتیجه، کار نداشته باشی؟