رویکردهای گوناگون در روانشناسی دین
رویکردهای گوناگون در روانشناسی دین رویکردهای عینیرویکردهای روانشناسی ژرفارویکردهای انسانگرارویکردهای عینیویژگی های رویکردهای عینی:این رویکردها انسان را از منظر بیرونی می نگرند. از نظر آنها تجربه امری خصوصی و تحقیقناپذیر است، بنابراین در پژوهش علمی به کار نمی رود. دین یا به عنوان رفتاری مشاهده پذیر یا به عنوان حاصل روندهای زیستشناختی در نظر گرفته می شود. روانشناسان این شاخه به دنبال آن هستند که رفتار را تبیین، پیشبینی، و کنترل کنند. انواع: روندهای زیست شناختی دیننظریه های رفتاری و تطبیقی درباره دین دین در آزمایشگاه بررسی دین بر اساس همبستگی آماری رویکردهای روانشناسی ژرفاویژگی های رویکرهای ژرفا:این روانشناسیها بیشتر در فضای بالینی پدید آمدهاند، تا در آزمایشگاه پژوهشی. از نظر آنها روندهای ناخودآگاه پویا و اغلب نامعقول در تجربه و رفتار آدمی سهم به سزایی دارند. آنها برای تجارب نخستین سالهای کودکی نیز تأثیر شکلدهنده قائلند که تا پایان عمر بر جای میماند. عوامل ارثی و مزاجی در دستگاه روان جایگاه مهمی دارند. جهتگیری آنها مانند روانشناسان انسانگرا ذهنی است، اما محتوای تجربه را به عنوان جوهرهای تغییرشکلیافته مینگرند که باید به نحوی اساسی از نو تفسیر شود. انواع: دیدگاه زیگموند فروید نظریه روابط موضوعی روانشناسی «من» اریکسونسنت تحلیلی یونگ رویکردهای انسانگراویژگی های رویکردهای انسانگرا:انسانگرایان هم مانند روانشناسان عینی کار خود را علمی و تجربی میدانند. علم پیکرهای از معرفت است که صرفنظر از موضوع یا روش، به صورت منظم فراهم آمده است. تجربی به هر رویکردی اطلاق میشود که بیشتر مبتنی بر تجربه است تا تفکر. روانشناسان انسانگرا مانند روانشناسان ژرفا در جهتگیری خود ذهنیاند؛ اما برخلاف آنها به تجربه خودآگاه اهمیت میدهند و برای آن ارزش ذاتی قائلند. آنها با استفاده از اصول گوناگون روششناختی و سنخشناسیهای توصیفی، بر ظرافتها و تفاوتهای دنیای فردی، تأکید میکنند. به ویژه ادیان و مذاهبی را میپسندند که موفقیت انسان را در تحقق تواناییهای نهفته و مثبت خود افزایش میدهند. انواع: آثار ویلیام جیمز (اشکال شگرف تجربه دینی) جیمز پرات (اشکال و نمودهای عادی پارسایی)رویکردهای پدیدارشناختی و توصیفی سنت توصیفی آلمان (اتو، هایلر، مکتب دورپات)آرای روانشناسان انسانگرای آمریکا (آلپورت، فروم، مازلو/ می، فرانکل)آغاز رسمی روانشناسی دین
آغاز روانشناسی دین به عنوان رشته ای رسمی به حدود سال 1881 بر می گردد که جی استنلی هال در بوستن نطقی عمومی در مورد تربیت اخلاقی و دینی ایراد کرد. هال شواهد خود را در خصوص ارتباط میان دین گروی و دوران نوجوانی ارائه نمود.
این نوع تفکر و نظریه پردازی را در اعصار کهن نیز می توان یافت. دو جریان اصلی تفکر و نظریه پردازی در حوزه دینجریان توصیفی (دین را با همدلی و از درون ترسیم می کند) جریان تبیینی (دین را نقادانه و از بیرون تصویر می کند)
ریشه های جریان توصیفی را می توان در آثار ذیل یافت: متون مقدس سنتهای بزرگ دینی،نوشته های برخی فلاسفه متأله (مثل جاناتان ادواردز، فردریش شلایرماخر، سوران کیرکگور، آلبرت ریچل)، آثاری به قصد تهذیب نفس نوشته شده است، (مثل اعترافات آگوستین، گزارش های عارفان قرون وسطا)،
جریان تبیینی، حاصل این گمانه است که دین چیزی جز آن است که می نماید. آغاز این جریان را میتوان در قرن سوم قبل از میلاد یافت. یوهمروس معتقد بود که خدایان همان فرمانروایان و نیکوکاران گذشته نوع بشرند که به صورت خدا درآمدهاند. لوکرتیوس، شاعر رومی اظهار داشت که خدایان زاده تصورات موهوم و ترس از قوای ویرانگر طبیعتاند. نویسندگان عصر روشنگری، مثل دیوید هیوم این حکم لوکرتیوس را شاخ و برگ دادند. از نظر آنها خرافات مذهبی با میزان ترس و جهل مردم تناسب داشت. وقتی توان انتزاع افزایش یافت اعتقادات مذهبی رو به افول نهاد. لودویگ فوئرباخ مدعی بود که خدایان تجسم سرشت آرمانیشده انسان و ابزار ناخودآگاه خودشناسی و تعالی نفساند. مارکس معتقد بود چون دین به عنوان یک نیروی اجتماعی حافظ منافع طبقه حاکم است، در جامعه بیطبقه از بین خواهد رفت. از این منظر کار روانشناسی دین، پژوهش درباره وضعیتهای اجتماعی و روابط اقتصادی است، نه تجربه افراد. ریشههای دین را بایستی در گرایشهای فردی و شرایط زندگی که خصلت جهانشمولی دارد، جستجو کرد. پدیدههایی نظیر رنج روحی و ترس از مرگ (جنبه منفی)، و نیاز به تجربههای لذتآور و تعالیبخش (جنبه مثبت).
بعید نیست نویسندهای همزمان به هر دو جریان روی آورد.
فروید و رفتارگرایان الگوهای کاملاً تبیینی ارائه کردهاند؛ حال آن که پیروان پدیدارشناسی تا حد امکان به توصیف خالص روی آوردهاند. جیمز را میتوان نمونهای از ترکیب هر دو جریان دانست. سنتهای کلاسیک روانشناسی دینسنت انگلیسی- آمریکاییسنت آلمانیسنت فرانسوی سنت انگلیسی- آمریکایی
اگرچه عناصر لازم برای روانشناسی روشمند دین در قرن 18 فراهم بود، اما یک قرن طول کشید تا آثاری پدید آیند که در آنها قواعد روانشناختی رسماً و آشکارا در مورد دین به کار گرفته شد.
این آثار نشانه جریان نوظهوری از عوامل فکری، اجتماعی، و شخصی بود که در نهایت به پیدایش روانشناسی دین امروزی انجامید. عوامل موثر: موفقیت قابلملاحظه علوم طبیعی در قرن 19 (علم به عنوان نگرشی کلّی و مجموعهای از روشهای پژوهشی، به ویژه در حوزه حیات ذهنی، محبوبیت عام یافت.)لیبرالیسم رو به رشد مذهبی (که تعبد و عقلگرایی حاکم بر دین را رد میکرد، و بر تجربه درونی تأکید میورزید.)آثار شلایر ماخر (به عنوان یک الهیدان پروتستان لیبرال: دین در درجه اول نوعی معرفت یا اخلاقیات نیست، دین احساس وابستگی مطلق است که طبیعتاً در فرد خودآگاه پدید میآید.) آثار مکتوب درباره روانشناسی و دین، شامل:«روانشناسی و الهیات: کاربرد روانشناسی در دینپژوهی، الهیات طبیعی، و وحی»؛ ریچارد آلئیت«دین چگونه پدید میآید: مطالعهای روانشناختی»؛ دورن وارد«عناصر روانشناختی ایمان دینی»؛ چارلز اورت
این نویسندگان به شدت بر متفکران بریتانیا و سراسر اروپا تأثیر گذاشتند. آنها مذهب را در قالب تقسیمبندی سهگانه سنتی به سه شاخه عاطفه، اندیشه، و اراده تجزیه میکردند. آنها آثار خود را زمانی نوشتند که روانشناسی هنوز از فلسفه جدا نشده بود، به همین علت بیشتر بر تعمق و تفکر محض تکیه کردند، نه بر پژوهش روشمند. فرانسیس گالتون
نخستین مطالعات علمی که از جنبه انتقادی بیشتری برخوردار بود، توسط سر فرانسیس گالتون انجام گرفت.
وی بنیانگذار روانشناسی تفاوتهای فردی و نخستین کسی بود که روش همبستگی آماری را به کار برد. وی شاید نخستین کسی باشد که رویکردی کاملاً بیطرفانه و تجربی را نسبت به دین برگزید.
مشهورترین کار او در این حوزه پژوهش درباره تأثیرات عینی نیایش حاجتمندانه بود. وی مدعی بود که با مقایسه میان روحانیان ممتاز پروتستان با سایر افراد، نتوانسته مدرکی بیابد که نشان دهد زندگی کسی که اهل دعا و نیایش است یا در حق او دعا شده است، در مقایسه با زندگی دیگران، از امتیاز عینی و مشخصی (مثل سلامتی، طول عمر، و ...) برخودار باشد. البته گالتون تردید نداشت که دعا ممکن است فواید ذهنی و درونی داشته باشد. اصلاحات در آمریکا
به رغم آن که روانشناسی نوین سخت وامدار گالتون و سایر متفکران بریتانیای و اروپایی است، در ایالات متحده بود که رشد روانشناسی دین برای نخستین بار شتاب گرفت. عوامل موثر: تنوع دینی آمریکاروحیه اصلاحطلبی که هم در «علوم اجتماعی» و هم در «پروتستانتیسم انجیلی لیبرال» راه یافته بود. نهضت اجتماعی انجیلی:
این جنبش در آستانه قرن بیستم کلیساهای انجیلی لیبرال را فرا گرفت. هواداران انجیل اجتماعی میخواستند مسیحیت را به دنیا ربط دهند. پروتستانهای انجیلی با تکیه بر بینش اخلاقی و معنوی خود، و امید به این که جهان سرانجام از آن مسیح خواهد شد، فرضیه های خوشبینانه «محیط گرایانه» و «مداخله گرایانه» را که در روانشناسی و علوم اجتماعی به نحو ضمنی وجود داشت، موید اعتقادات خویش می دیدند. آنان بر آن شدند که واقعیتهای تجربی را گردآوری و تفسیر کنند و آنها را به منظور بهبود وضعیت بشر به کار گیرند.
افراد نسلی که روانشناسی دین را در آمریکا بنیاد نهاد، هم به علم تجربی مقید بودند و هم به انجیل اجتماعی اعتقاد داشتند. مانند جرج کو. مکتب کلارک
اعضای اصلی مکتب کلارک جی استنلی هال، جیمز لوبا، ادوین استارباک هستند.
ویژگیهای این مکتب: تأکید بر تبدل و تکامل دینی؛ گردآوری اطلاعات در بیشترین حد ممکن، و سپس کمّیسازی عوامل به منظور کشف روندهای کلّی؛توجه به تربیت دینی؛استنلی هال:
جی استنلی هال بنیانگذار روانشناسی دین در آمریکاست. از الهیات آغاز کرد، سپس روانشناسی را به جای آن برگزید و در صدد برآمد این رشته جدید را برای بازسازی دین به کار گیرد تا از این طریق دین را با نیازهای شخصی و اجتماعی دنیای نوین سازگار کند. یافته های ادوین استارباک:تبدّل با آغاز سن بلوغ مقارن است. بلوغ جسمی صرفاً با بیداری دینی همزمان است نه این که علّت آن باشد. وی با اجرای پرسشنامه و تحلیل آماری آنها، مسیر نوعی تحول دینی را به شکل کلّی ترسیم کرد. از نظر او، دین سرچشمههای بسیاری دارد؛ لیکن به مرور زمان، از سرچشمههای خود دور میشود. یافتن این سرچشمهها مربی دینی را قادر میسازد که راه فرد را در مراحل رشد به سوی بلوغ مذهبی هموار کند. اعتقادات جیمز لوبا: وی معتقد بود که تجربه دینی مجموعاً فاقد هدف متعالی است و منشأ طبیعی دارد. تجربه عرفانی را میتوان در قالب روندهای روانتنشناختی توضیح داد. دانشمندانی که از این روندها به خوبی آگاهند، به جاودانگی یا خدای شخصی اعتقادی ندارند. یک کشش فطری به جانب نوعی «خیراخلاقی برتر» در سرشت انسانها وجود دارد. اشکال تعدیلشده اعتراف، دعا، هنر قدسی، و مراسم مذهبی میتواند بشر را در تحقق آرمانهایش یاری دهد. ویلیام جیمز و سنت توصیفی:
اثر «انواع تجربه دینی» بدون شک بزرگترین اثر کلاسیک در زمینه روانشناسی دین است.
اعتقادات جیمز:جیمز نخستین نمونه از «رویکرد توصیفی» به پدیدههای دینی را فراهم آورد. جیمز اصطلاح «مادیگرایی پزشکی» را وضع و آن را نفی میکند. مادیگرایی پزشکی بر این فرض مبتنی است که با تشخیص وابستههای روانتنشناختی پدیده دینی میتوان آن را از درجه اعتبار ساقط کرد. او معتقد است همه حالات روانی به حالات بدنی بستگی دارند؛ نظریههای علمی یا اعتقادات الحادی نیز تحت تأثیر علل ارگانیک قرار دارند. ارزیابی نهایی اندیشه یا تجربه تنها در پرتو نتیجه آن در زندگی فرد صورت میگیرد. رویکرد جیمز به کلی با رویکرد مکتب کلارک متفاوت بود. جیمز بیش از آن که به دنبال نمونه معرف باشد، موارد نسبتاً نادری را که نگرش مذهبی در آنها بارز است را بر میگزید و به جای جدولبندی پرزحمت و استنتاج آماری از استعداد استثنایی خود در فهم همدلانه عقاید مذهبی بهره میگرفت. جیمز با طبقهبندی حالات مذهبی در کنار حالات غیرمذهبی مشابه، امیدوار بود نشان دهد آنچه این حالات را تمایز میبخشد، گذشته از غایتی که دارند، جایگاه آنها در زندگی کسانی است که آنها را تجربه میکنند. وی به روشنی اثبات میکند که تجربه دینی می تواند زندگی افراد را به طرز شگفت انگیزی دگرگون کند. او به دنبال مدارکی بود که نشان دهد «عقاید یقینی» شخص مذهبی مبتنی بر نوعی واقعیت است. جیمز در اثر خود هیچ نظریه معین یا روش خاصی را به جز استفاده سنجیده از اسناد شخصی ابداع نکرد.جیمز پرات:
اثر مهم پرات: کتاب شعور دینی (1920)
پرات در تاریخ ادیان، به ویژه ادیان هندو و بودایی، مرجع و صاحبنظر بود. وی یک پژوهش ناب توصیفی درباره طیف وسیعی از پدیدههای مذهبی ارائه کرد. او نیز مانند جیمز، به جز اسناد شخصی و ذهنی توانا، هیچ روش خاصی را به کار نمیگیرد. آثار قبل از پرات: «روانشناسی زندگی دینی»؛ جرج ام. استراتون (1911)«روانشناسی دین»؛ جرج کو (1916)«روانشناسی تجربه دینی»؛ ادوراد اس. ای مس (1920)آثار پس از پرات:«مقدمهای بر روانشناسی دین»؛ رابرت تولس (1923)«روانشناسی عرفان دینی»؛ جیمز لوبا (1925)دلایل افول این رشتهکاستی گرفتن ترقیخواهی پس از 1917افول یکباره الهیات انجیلی لیبرالجنگ ویرانگر و بحران اقتصادی بنیادگرایی شدید و اندیشه الهیاتی پسالیبرال (این خدای متعال و وحی او در انجیل بود که بیش از هر چیز اهمیت داشت، نه تجربهها و قضاوتهای افراد دیندار) که تحت تأثیر « الهیات دیالکتیک » کارل بارت و امیل برونر پدید آمد. پیشرفت علم اثباتگرا و تحرک جنبش رفتارگرایی، به عنوان علمی جبرگرا و مکانیکی که خود را به رفتار مشاهدهپذیر و عینی محدود میکرد. برخی نیز خود روانشناسان دین را مقصر میدانند، که نتوانستند کارشان را از فلسفه دین، الهیات، و علایق عملی نهادهای مذهبی جدا کنند و خود را با مقتضیات جدید علمی تطبیق دهند. گفته شد: آثار این رشته بیش از حد «نظری و توجیهگرانه» است. سنت آلمانی
اگر در آمریکا روانشناسان بودند که در آغاز کار روانشناسی دین را به پیش بردند، در آلمان این رشته عمدتاً قلمرو ویژه فلاسفه و الهیون بوده است. در ابتدا، موضع روانشناختی تابع نوعی موضع الهیاتی بود، چنانچه در کار شلایرماخر و ریچل دیده می شود. اندکی پیش از آغاز قرن بیستم:
روانشناسی به عنوان عنصری بنیادین در حوزه الهیات به کار گرفته شد. گوستاو فوربروت (1895) در «روانشناسی ایمان»، ورود نوعی روانشناسی اساساً توصیفی را به عرصه الهیات امری سودمند و ضروری میداند. امیل کخ (1896) نیز با ورود روانشناسی توصیفی به عرصه پژوهش درباره دین موافق است، اما برخلاف فوربروت معتقد است که این نوع روانشناسی باید به کلی از گفتمان ما بعدطبیعی یا الهیاتی دور بماند؛ و باید دادههای خود را از تاریخ ادیان و تجربه دینی محقق برگیرد.
علاقه به ایجاد نوعی روانشناسی دین با ظهور آثار آمریکایی، به ویژه ترجه آثار جیمز و استارباک، نیرو و جهت تازهای گرفت. وونت و روانشناسی قومی دین:
ویلهم وونت (1832- 1920) پسر یک کشیش لوتری، فیزیولوژیست کارآزموده، و بنیانگذار روانشناسی تجربی، سهم به سزایی در توسعه روانشناسی دین داشت.
اگرچه وونت طرفدار روش خودنگری (self observation) در روانشناسی تجربی بود، لکن اعتقاد داشت که «روندهای روانی والاتر» را که در نمودهای فرهنگی نظیر: زبان، اسطوره، و مذهب عینیت یافته، تنها از طریق روشهای تاریخی و قومنگاری (روانشناسی قومی) میتوان شناخت. وی معتقد بود که هیچ یک از رویکردها «بافت دینی» ایمان فرد را مورد توجه قرار نمیدهند.
وونت میخواست دین را از طریق بازسازی گذشته آن، و بر مبنای «روندی تکاملی» توضیح دهد که در وقایع سوبژکتیو ابتدایی و غیرمذهبی ریشه داشت.
به گفته او:
«اسطوره» تجلی احساسات و تمناهای آدمی در قالب امور و اشیای جهان طبیعی است. در نتیجه این روند جانبخشی، این امور و اشیا به صورت موجوداتی زنده و ذیشعور در میآیند.
با تکامل اسطوره به تدریج «دین» پدید میآید. به اعتقاد وونت، دین ناشی از این احساس است که دنیای ما بخشی از یک جهان بزرگتر و فراطبیعی است که والاترین اهداف تکاپوی آدمی در آن تحقق مییابد.
انتقاد به رویکرد وونت: تأکید بر روندهای گروهی و غفلت از عوامل فردی؛ نادیده گرفتن اشکال معاصر رشد دین، و تلاش برای تبیین دین بر اساس ریشهها و سرچشمههای آن؛مکتب دورپات:
وونت علم دروننگرانه خود را به پژوهش درباره «عناصر تشکیلدهنده هشیاری»، مثل دریافتهای حسی، تصورات، و احساسات ساده، و به پژوهش درباره قوانین ترکیب این عناصر با هم محدود کرده بود. او فرایندهای ذهنی برتر را از حیطه پژوهش تجربی کنار نهاد.
اسوالد کولپه، با این آرای او به مخالفت برخاست. کولپه بعدها به عنوان پیشوای «مکتب وودتسبورگ» شهرت یافت. کارل گیرگنسون:
کارل گیرگنسون، متأله پروتستان و شاگرد کولپه، دروننگری تجربی و روشمند مکتب وودتسبورگ را در حوزه دین پژوهی پذیرفت؛ وی و شاگردانش تحت عنوان مکتب « روانشناسی دین دورپات » شناخته شده اند. یک سلسله محرکهای مذهبیـ از نوع سرود، شعر، کلمات قصار برانگیزانندهـ به اشخاص مختلف عرضه داشتند و از آنان خواستند که تجربه خود را در مورد این مواد تا حد امکان به دقت گزارش دهند.
گیرگنسون نتیجه گرفت: تجربه دینی فقط احساسی تعریفناپذیر نیست، بلکه ترکیب است از دو جنبه اساسی؛اندیشههای شهودی نسبت به یک مقام قدسی؛ اعتقاد به این که متعلق این اندیشهها یک واقعیت بیچون و چراست که آدمی باید به آن پاسخی در خور دهد.
آرزوی دستیابی به نوعی روانشناسی دین تجربی که به ظرایف تجربه مذهبی حساس باشد، گروهی از محققان بینالمللی متأثر از مکتب دورپات را به سوی تأسیس «انجمن روانشناسی دین» و نشر مجله «آرشیو روانشناسی دین» کشاند. گروئن:
شاگرد گیرگنسون بود که پس از مرگ وی در سال 1925 پیشوای «مکتب دورپات» شد. گیرگنسون و گروئن تا حد زیادی پیرو «روانشناسی توصیفی» بودند و تجربه دینی بزرگسالان را در چارچوب یک روششناسی مشخص بررسی میکردند.کارل بت:
بت (1926) در صدد بود که نوعی روانشناسی جامعتر و تکاملی دین را، با استفاده از روشهای متنوع و حساس در زمینه تفاوتهای فردی، پدید آورد؛ وی امیدوار بود که جریانهای اساسی و نیز تنوع گسترده ای را که در تاریخ مذهب مشهود است، تبیین کند. و معتقد بود که عوامل اصلی فراسوی دروازه آگاهی نهفتهاند و بنابراین از کار «روانشناسان ژرفا» استقبال کرد.
کارل بت و دیگران در 1922 «انجمن بین المللی روانشناسی دین» و «موسسه تحقیقات روانشناسی دین» را در وین تأسیس کردند. نقد روانکاوانه دین:
نخستین بررسی دین از دیدگاه روانشناسی ژرفا، مقاله مختصر فروید درباره «کنشهای وسواسی و مناسک دینی» به سال 1907 بود.
وی استدلال کرد که عقاید و اعمال دینی از ترسها و آرزوهای دوره کودکی، به ویژه ترسها و آرزوهای اودیپی، ریشه میگیرد. «تصویر پدرانه خدا» بازآفرینی پدر دانا و قادر دوره طفولیت است، که نخستین بار عشق و ترس را به فرد مذهبی القا میکند و نگرش وی را نسبت به «الوهیت» شکل میدهد.
فروید معتقد بود که «نامعقول بودن» انگیزههای دینی و «سرکوب روانی» موجب میشود ریشههای کاملاً انسانی دین پنهان بماند؛ لذا عقاید مذهبی را هالهای از قداست و عصمت فراگرفته است. مراسم قدسی دارای ویژگیهای اجباری و یادآور تشریفات وسواسی است که شخص روانرنجور در کارهای خود مراعات میکند.
پژوهش هارولد و کریستین شلدروپ:
سه سنخ اصلی تجربه دینی، که با سه مرحله آغازین تکامل روانی جنسی در ارتباط است. شلدروپها (1932) این سه سنخ را با توجه به سه شرح حال ترسیم کردند: مارتین لوتر، رهبر نهضت پروتستان؛ راما کریشنا، عارف هندی قرن 19؛بودی دارما، که طریقت بودا را به چین برد؛
این سه سنخ عبارتند از:در نخستین سنخ مذهبی، بارزترین احساسها، احساس گناه و ترس است که با اشتیاق به سلطهپذیری و کفاره و گاه با «تجربه تبدل» همراه است. برای این سنخ، ارتباط با پدر اهمیت اساسی دارد. مشخصه سنخ دوم، اشتیاق شدید به خداوند، یعنی تقرب به خدا یا حتی اتحاد با او، و آرزوی رسیدن به صلح و آرامش در خداست. برای این سنخ ارتباط با مادر اهمیت دارد. ویژگی سنخ سوم، این است که خود را موجودی الهی میپندارد؛ این امر حاصل خودشیفتگی و بازگرفتن لیبیدو از اشیاء بیرونی و در نتیجه خودبزرگبینی کودکانه است.
گرایش روانکاوی به تنزل دین تا حد تمایلات کودکانه یا عصبی، روانکاوی را به دشمن کینه توز و مهلک دین مشهور ساخت. اسکار فیستر:
برخی الهیون مثل اسکار فیستر (1944) معتقد بودند که بینش روانکاوی اگر به نحو آگاهانهتری به کار گرفته شود، میتواند به خلوص ایمان و عمل مذهبی کمک کند.
فیستر به یک سلسله بررسی در «آسیبشناسی دینی» پرداخت و با تکیه بر کار گسترده در مشاوره ارشادی، نوعی «بهداشت دین» جامع پدید آورد. وی اظهار داشت، روندهای روانرنجور موجود در دین، در سطح فرد یا گروه، به تأکید بیش از حد بر جزمیات میانجامد و عشق را به نفرت تبدیل میکند. وی میگوید، ما میتوانیم از بینشها و فنون روانکاوی بهره گیریم، بدون آن که به فلسفه بنیادین آن و آرای فروید درباره مذهب پایبند باشیم. دین به عنوان فرایندی کهن الگویی:
روانکاوی سنتی، خواه از نوع فرویدی و خواه با نگاه فیستر، عمدتاً به آشکارکردن ضعفهای دین یا برخی سنخهای دینداری تمایل داشت. در نقطه مقابل، «روانشناسی یونگ» بر نقاط قوت دین تأکید میکند. یونگ، برای نیروهای ناخودآگاه که از نظر او زیربنای ایدههای مذهبی هستند، ویژگی اساساً مثبتی قائل بود. وی معتقد بود که مذهب ذاتاً عملکردی روانشناختی است و نادیده گرفتن آن آدمی را با خطر اختلال روانی جدّی روبرو میکند.
وی به وجود قلمرویی نهانیتر از ناخودآگاه شخصی با عنوان «ناخودآگاهی جمعی» اعتقاد داشت. به گفته وی، اسطوره ها و نمادهایی که ادیان و مذاهب مختلف بشر را تشکیل میدهند از اعماق ناخودآگاه جمعی سر بر می آورند. تجربه های مکرر در طول تاریخ به تدریج عناصر سازنده ناخودآگاهی جمعی، یعنی «کهن الگوها» را شکل دادهاند. کهن الگوها بنیادی فراهم میآورند که به کمک آن میتوان واقعیت انسان و جهان را از نو شناخت و تجربه کرد. در آغاز کهن الگوها از یکدیگر متمایز نیستند. با گذشت زمان و در نتیجه وقایع بیرونی و تمایلات طبیعی درونی، فرد به تدریج کهن الگوها را از هم متمایز میکند و با یکدیگر پیوند مییابند. «خود» (گرایش فطری برای پیشرفتن به سمت رشد و کمال) از همه کهن الگوها جامعتر است، به عبارتی کهن الگوی کهن الگوهاست، زیرا سایر کهن الگوها را کنار هم قرار میدهد و آنها را در فرایند «تحقق خود» یکپارچه میکند. انسان از طریق تصورات گوناگون و جذابی همچون بودا و مسیح به کمال و آرامشی دست مییابد که کهن الگوی «خود» معرّف آن است. فرایند «تحقق خود» (تفرد) از طریق سنتهای دینی هدایت شده، تعالی مییابد. لذا برای فهم سازوکار این فرایند باید از نزدیک با محتویات آن سنتها آشنا شد.
انتقادات: دین را بیشتر به عنوان منبع «بینش روانشناختی» و نه «بینش الهیاتی» و مابعد طبیعی مینگرد؛ وی مذهب را سخت روانشناسانه کرد و جایی برای مابعدالطبیعه و الهیات باقی نگذاشت؛ سنت توصیفی آلمان:
اکثر محققان آلمانی روانشناسی دین، طرفدار رویکرد توصیفی در خصوص دین بودند؛ لیکن آنها برخلاف گرگینسون (بنیانگذار مکتب دورپات) که بر دروننگری تجارب دینی تأکید داشتند، از روشهای گوناگون استفاده میکردند. زندگینامه ها، اسناد شخصی، اعترافات، خاطرات، نامهها، اشعار، مصاحبهها، مقالات، برای استخراج نمودهای فردی تجربه دینی، حیات دینی محقق نیز منبعی اصلی به شمار میرفت.
وقتی این مواد فراهم گردید کار اصلی روانشناس توصیفی آغاز می شد.
برخلاف محققان آمریکایی که به ارزیابی و استنتاج های آماری اهمیت می دادند، پژوهندگان آلمانی: توصیف، تحلیل، و طبقهبندی کیفی را به کار گرفتند.
حاصل این کار طرحی از «انواع ایدهآل» است که پویش کلی تجربه دینی را نشان میدهد. به این ترتیب، مبنایی به دست میآید که میتوان بر اساس آن موارد خاص را توضیح داد. معروفترین پژوهشهای توصیفی: «ایده امر قدسی»، رودولف اتو (1917)؛«نیایش»، فردریش هایلر (1918)؛
اتو با ارائه یکی از عمیقترین تحلیلها در مورد تجربه دینی، تلاش میکند تا تجربه غیرعقلانی «امر قدسی» یا «امر مینوی» (numinous) را قاعدهمند کند. تحلیل اتو را میتوان در عبارت «راز هیبتآمیز و مجذوبکننده» (mysterium tremendum et fascinans) خلاصه کرد. رازی که از یک سو هیبتی هراسآور و قهرآمیز دارد، و از سوی دیگر آدمی را شیفته و مجذوب خود میکند.
از نظر هایلر، پدیده پیچیده «نیایش»، هسته دین و معیار قطعی پارسایی است. وی جوهره نیایش را نه تضرع منفعتطلبانه، بلکه ارتباط زنده با خدا میداند. هایلر نوعی «سنخشناسی» برای انواع اصلی نیایش- از استغاثههای بداهه و پرشور عامیانه، تا گونههای عالی تأملات عارفانه- ارائه کرد.سرانجام روانشناسی آلمانی
سرنوشت سنت آلمانی از برخی جنبهها شبیه همتای انگلیسیـ آمریکایی آن بود.در هر دو مورد، نخستین طرفداران روانشناسی دین نتوانستند مجلهای اختصاصی را به طور منظم منتشر کنند. در هر دو سنت، زوال لیبرالیسم در دهه 1920 و استیلای الهیات دیالکتیک، ترس از روانشناسیگرایی را تشدید کرد و حمایت از روانشناسی دین را به شدت کاهش داد. در هر دو مورد، تعداد محققانی که منظماً به این رشته میپرداختند سخت اندک بود.
سنت آلمانی، در جریان دو جنگ جهانی به ازهمگسیختگی شدید دچار شد. تا سال 1940، «موسسه تحقیقاتی وین» و «مکتب دورپات» هر دو از بین رفته بودند.
در آلمان نیز، مانند انگلستان و آمریکا، اندکی پس از پایان جنگ جهانی دوم، تلاش های مشخصی برای اصلاح و پیشبرد کارهای آغازین صورت گرفت. انجمن بین المللی روانشناسی دین (که در 1914 تأسیس شده بود) احیا شد.شمارههای نامنظم مجله آن، آرشیو روانشناسی دین، از 1962 به بعد منتشر شد.
با این حال، فقط اندکی از محققان آلمانی به سوی این رشته جذب شدهاند و انجمن که مدت ها تحت سلطه متألهان کاتولیک بود،کوچک و محدود باقی ماند.
اکنون مرکز ثقل روانشناسی دین آلمانی، «انجمن روانشناسان دین اروپا» است. سنت فرانسوی
روانشناسی دین در فرانسه نیز از جریانهای اصلی روشنفکری در قرن نوزدهم سرچشمه گرفته است. از جمله پیشگامان آن میتوان به افراد زیر اشاره کرد که تحت تأثیر شلایرماخر و ریچل قرار داشتند:مندو بیران، فیلسوف (1766-1824)؛ اگوست ساباتیه، متأله لیبرال پروتستان (1839-1901)؛. مندو بیران (1766- 1824)
بیران در تعارض با دیدگاه «حسگرا» درباره ذهن، معتقد بود که معرفت آدمی از تجربه درونی فعالیت اراده سرچشمه میگیرد. او به «خودنگری» در تجربه بیواسطه اولویت میداد، اما اعتقاد داشت که خودنگری را باید با بررسی در فیزیولوژی دستگاه عصبی، روانشناسی تطبیقی، و آسیبشناسی روانی تکمیل کرد. وی «احساسات عارفانه» خود را نیز مورد مطالعه دروننگرانه قرار داد. ولی این سئوال برایش مطرح بود که آیا روانشناسی میتواند سرچشمه این احساسات را به طور کامل نشان دهد؟ وی به حیات سوم یا «حیات روح» اشاره میکند، که فراتر از «حیات حسی» مبتنی بر ادراک و «حیات فکری» مبتنی بر اندیشه است؛ و منبع احساسات عارفانه است. تأکید بیران بر تجربه درونی به همراه خودنگریهای دقیق وی، راه را بر «روانشناسی ذهنیت دینی» گشود. اگوست ساباتیه (1839- 1901)
وی تلاش کرد اعتقادات دینی را از تسلط تفکر خشک ارتدوکسی رها سازد و آن را برای فهم تاریخی و روانشناختی، آزاد نماید. به نظر او دین بیش از هر چیز نوعی «پارسایی درونی» و حاصل الهام خداوند است. تخیّل آدمی این پارسایی را به طیفی از تصاویر و اشکال اسطورهای تبدیل میکند. «خشک دینی»، با تکیه بر ظاهر این نمادها، آن سان که گویی هدف دین خود آنها هستند؛ و «خردگرایی»، از طریق ارائه محتوایی سادهتر و عقلانیتر به جای آنها؛ هر دو ماهیت و ریشههای روانشناختی زندگی مذهبی را نایده گرفتهاند. سنت آسیب شناسی روانی در فرانسه
فرانسه در «روانشناسی دین» نیز، مانند خود روانشناسی، نقش اصلی خود را از طریق کار در آسیبشناسی روانی ایفا کرد. آنان پزشکان و متخصصان بیماری روانی بودند که مجذوب اشکال گوناگون به اصطلاح «هذیانهای دینی» شده بودند. به نظر میرسید که این هذیانها نشاندهنده ویژگیهای یک اختلال بودند.
مشابهتهای فراوانی میان این نشانهها و ویژگیهای سنتی «تجربه عرفانی» و سایر اشکال تجربه های دینی استثنایی ملاحظه میشد. ژان مارتین شارکو (1825- 1893)
ژان مارتين شارکو (۱۸۲۵-۱۸۹۳) که در سال ۱۸۵۳ درجه دکتری خود را از دانشگاه پاريس دريافت کرد، در همان دانشگاه در سمت استاد تشريح مرضى مشغول به کار شد؛ ژانه و فرويد هر دو از شاگردان وى بودند.
وی علاقمند به مطالعه و کار کردن بر روی بیماران هیستریک بود. وی برای درمان بیماران هیستیریک، هیپنوتیزم را برگزید.
وی نتیجه گرفت که تسخیر شیطانی چیزی جز شکلی خاصی از هیستری نیست. به همین ترتیب، مسأله شفایافتن را میتوان در قالب «خودتلقینی» تبیین کرد. پیر ژانه (1859-1947)
در میان دانشجویان شارکو، پیر ژانه بیتردید معروفترین محقق روانشناسی دین، و به شدت متأثر از بیران بود. موردپژوهیهای او درباره حالات استثنایی دینی بسیار معروف است. مورد «مادلن»، با نشانههای مرضی خاص:از راه رفتن غیرعادی بر اثر انقباضهای عضلانی، و حرکت روی پنجههای پا؛ تا تجربه انواع حالات عارفانه:از اتحاد خلسهآمیز با خدا (در این حال بیحرکت و به شکل مصلوب باقی میماند)، تا حالت سردرگمی و شکنجه (احساس میکرد خدا او را وا نهاده و نیروهای شیطانی به او هجوم آوردهاند)؛ هر سال چندین بار هم دچار «زخمهای مقدس» میشد. او نتیجه گرفت که در پس حالات متغیر شعور عارفانه وی، اختلال «سایکاستنی» یا ضعف روانی وجود دارد. تئودل ریبو (1839-1916)
ریبو که یکی از مبتکران نهضت «اثباتگرایانه» در روانشناسی فرانسه بود، «تجربه عرفانی» را شکلی از آسیب روانی میدانست.
وی عقیده داشت هیجانات مذهبی به شرایط فیزیولوژیک وابسته است و حالات خلسهوار ناشی از مزاج فرد هستند. «شور دینی» در اوج خود ممکن است به بیماری منتهی شود. در این حالت یکی از دو شکل کلی را به خود میگیرد: در شکل «افسرده» یا مالیخولیایی، فرد به شدت دچار احساس ترس و گناه میشود؛در شکل «گذراتر و متعالیتر»، احساس شدید عشق شخص را فرا میگیرد.
جذبه شدید، نشاندهنده فنای اراده است که نخستین مرحله فروپاشی روانی است. ارنست موریسیه (1867-1903)
وی نیز روش آسیبشناسانه را به کار بست. از نظر موریسیه بیماریهای مربوط به هیجانات مذهبی، دو گرایش اساسی را در ارتباط با عناصر فردی و اجتماعی دین نشان می دهند. وقتی در عنصر فردی دین اغراق می شود، با «عارف» روبرو می شویم؛ عارف میخواهد با تکیه بر عقیدهای راهگشا از پریشانیهای روانی و جسمی رها شود؛ به این ترتیب، زندگی ساده میشود تا این که چیزی باقی نمیماند جز احساس ناب «خلسه» یا «ازخودبیخودی». اگر در عنصر اجتماعی اغراق شود، با انسانهای متعصب روبرو میشویم. در این حالت، «تجربه اتحاد» از طریق پیوستن به یک گروه اجتماعی و پیروی متعبدانه از تعالیم و فرامین آن به دست میآید.
«پارسایی بهنجار» را باید در میانه این دو حد بجوئیم: پارسایی بهنجار نیز به دنبال اندیشهای راهگشا برای تحول شخصیت است، لکن این تحول پیشبرنده است. مدافعان حیات مذهبی
برخی محققان با فرضیه آسیبشناسانه در مورد دین شدیداً مخالف بودند؛ خواه این فرضیه در مورد تیپهای مذهبی استثنایی و خواه در مورد کل دین به کارگرفته شود. هانری دلاکروا (1873-1937)
دلاکروا، فیزیولوژیست شهیر، معتقد است فهم جوهره عرفان مسیحی نیازمند مطالعه دقیق درباره عارفان بزرگ است. عارف قابلیت ویژهای دارد که بنیاد یک زندگی فوقالعاده سرشار و نیمههشیار است. اگرچه عارف در معرض فرایندهای بدنی و روانی استثنایی، از جمله «اعمال بیخودانه» و «مکاشفات نیمههشیار» قرار دارد؛ لکن از این همه برای رسیدن به هدفی خودخواسته، یعنی برای ایجاد تحول کامل در شخصیت خود، استفاده میکند. مراحل موفقیت آمیز زندگی عارف از ضعف روانی یا روانپریشی فاصله بسیار دارد و نشان میدهد که عارف صاحب وجودی تازه و خلاق است. قدرت نیمههشیاری، به تدریج زندگی عارف را در برگرفته و آن را ساده میکند و برای او وحدتی برتر و فارغ از خود پدید میآورد. انتقادات: نویسندگان کاتولیک به این امر اعتراض داشتند که چرا روانشناسان همه کسانی را که دستخوش تجربه وجدآمیز یا عارفانه میشوند، در یک ردیف قرار میدهند. در پس شباهتهای ظاهری ممکن است تفاوتهای عمیقی از لحاظ وجود هماهنگی و نیز ثمربخشی زندگی فرد، نهفته باشد.روانشناسی نمیتواند امیدوار باشد که بر کل تجربه عارفانه احاطه یابد؛ میبایست جایی برای فعالیت خدا باقی گذاشت.
محققان کاتولیک، خود نیز به ظرافتهای زندگی معنوی، عوارضی که میتواند آن را منحرف کند، و امر دشوار هدایت آن، سخت حساس بوده و در این باره به پژوهشهایی، ازقبیل «مطالعات کرملیهای پابرهنه»، دست زدند. در این تحقیقات، مقالاتی از فلاسفه، الهیدانها، مورخان دین، روانشناسان، و پزشکان آمده است که به موضوعاتی از قبیل: ایجاد زخمهای مقدس، عرفان، شیطان، مراقبه، حدود استعدادهای معنوی انسان، تأثیر دریافتهای حسی در تجربه دینی، ارتباط آزادی و ساختار در صومعهها پرداختهاند. سنت گزینشی فرانسه
این سنت با مرکزیت ژنو، یک مرکز آموزشی و پژوهشی بود که فلورنوی به عنوان «استاد ارجمند» آن و ژان پیاژه نیز به عنوان پژوهشگر مدتها با آن همکاری میکردند. این سنت عمدتاً به «نمودهای عادی» پارسایی انسان میپرداخت. این محققان به ویژه تحت تأثیر: روانشناسیهای ژرفا، پژوهشهای رشد شناختی، و متون اولیه آمریکایی و فرانسوی، قرار داشتند.تئودور فلورنوی (1845-1920)
فلورنوی، پزشک و روانشناس تجربی، نزد وونت آموزش دید و مانند جیمز علاقهای پایدار به «فراروانشناسی» داشت. وی مانند دیگر فرانسویان به حالات روانی استثنایی علاقمند بود. همچنین، مطالعات فراوانی را برای فهم فعالیت ضمیر ناخودآگاه انجام داد.
وی معتقد بود که الهیات پر از دشواریهای غیرضروری است.
«اصول فلورنوی»:اصل استثنای امر لاهوتی:
روانشناسان دین نباید مدعیات هستیشناسانه ادیان را انکار یا اثبات کنند، زیرا این امر به فلسفه مربوط میشود و خارج از حوزه صلاحیت آنهاست. از سوی دیگر، بر عهده آنهاست که «احساس تعالی» را تصدیق نمایند و انواع و ظرایف آن را بررسی کنند. اصل تفسیر زیست شناختی:
روانشناسی دین دارای این ویژگیهاست: فیزیولوژیک است (در جستجوی شرایط زیستی پدیدههای مذهبی است)؛تحولی یا تکاملی است (به عوامل درونی و بیرونی موثر در رشد پدیدههای مذهبی توجه دارد)؛تطبیقی است (نسبت به تفاوتهای فردی حساس است)؛پویاست (زندگی مذهبی جریانی زنده و بسیار پیچیده است و از فعل و انفعال عوامل متعدد پدید میآید)؛
فلورنوی مانند جیمز، در پژوهشهایش راجع به تجربه دینی بر «اسناد و مدارک شخصی» تکیه میکند. موردپژوهی فلورنوی
اگرچه فلورنوی معتقد بود که روانشناسی دین باید با زندگیهای عادی سروکار داشته باشد، با این حال به سبب پژوهشهایش درباره «موارد استثنایی» معروف است. مشهورترین کار او موردپژوهی «سسیلوه» است. مادموزل وه، مدیر مجرد یکی از مدارس دخترانه پروتستان بود. زنی باهوش و متین بود که در دروننگری استعداد کمنظیری داشت. او از شکاف آزاردهنده عمیقی که در شخصیتش ایجاد شده بود، شکایت داشت؛ از یک طرف خود خداطلب او، و از طرف دیگر، خود ثانوی او که شیطان شهوت بر آن حکم میراند؛در مسیر معالجه، پس از قطع ارتباط با مردی متأهل، وقتی احساس واماندگی میکرد، در لحظات قبل از خواب خود را در حضور وجودی نادیدنی و آرامشبخش مییافت. این دوست معنوی «شخصیتی قوی و مردانه» داشت. چند ماه بعد، حالتی از «خلسه عارفانه» به وی دست داد که در آن حضور غیرشخصی و فراگیر الوهیت را احساس میکرد. این تجربه «وجود خدا» توصیفناپذیر بود.
فلورنوی چند عامل را بر این تجربه موثر میداند:گرایش به روانگسستگی؛تربیت پروتستانی خشک و ایمان پایدار مسیحی؛دلبستگی عمیق به پدرش، با شخصیتی فرهیخته و اخلاقی؛تجاوز جنسی وحشیانهای که در 17 سالگی تجربه کرده بود؛حس وقار، شجاعت، و تسلط بر نفسی که توسط فلورنوی در جلسات مصاحبه و هیپنوتیزم به او تلقین میشد.
فلورنوی نتیجه میگیرد، حاصل این حالات برای او نوعی «آزادی شخصی» بود، نوعی «بسط شخصیت» که در توصیفات او از تجربه شخصی و غیرشخصی امر الهی آشکار است. ژرژ برگر (1873-1945)
چهره پیشرو این سنت و دوست صمیمی فلورنوی بود؛ برگر مدتها تنها محقق جهان بود که کرسی روانشناسی دین داشت. برگر در کنار «الهیات فراعلمی»، هوادار «الهیات علمی» بود. وی «اصل موازات روانمذهبی» را به عنوان یک متمم بر اصل استثنای امر لاهوتی فلورنوی ارائه کرد:
پدیده مذهبی همواره دو جنبه دارد: حالات روانشناختی؛ارزش و اعتبار عینی؛
هیچیک از این دو را نمیتوان به دیگری تقلیل داد. روانشناسی دین فقط شایسته پرداختن به عامل نخست است و بنابراین نمیتواند کل پدیده مذهبی را توضیح دهد؛ و بایستی قلمرویی را برای الهیات فراعلمی حفظ کرد.
«روانشناسی دین» باید با الهیات که درباره ایمان و وظیفه اخلاقی صحبت میکند، تقویت شود. برای مثال، اگرچه تبدل را میتواند از لحاظ روانشناختی حاصل نیروهای نیمهآگاه و فرایندهای عصبی وابسته دانست، اما باز چیزی بر جای میماند (فعل خدا) که از طریق مطالعه شهودی و فلسفی میتوان به آن پرداخت.
اگرچه برگر بر حفظ قلمرویی برای «الهیات فراعلمی» تأکید میکند، اما نوشتههای او مؤید تأثیر مثبتی است که روانشناسی دین میتواند داشته باشد. جالبترین پژوهش برگر در خصوص زندگی عیسی است. وی تأکید میکند، ویژگیهای بینظیر و وصفناپذیر عیسی، که تنها برای «حس اخلاقی» قابل درک است و به او ارزش، معنا، و جایگاهی کاملاً جدا از انسانهای دیگر میبخشد، از راه بررسی علمی قابل تجزیه و تحلیل نیست. لکن، بینش روانشناختی پویا نسبت به عیسی، ممکن است مشخصکننده آن چیزی باشد که او را از بقیه انسانها جدا میکند.
برگر مانند یونگ به یک «گرایش همگانی» معتقد است، که شکلدهنده جلوههای الوهیت و رستگاری، به شمار میآید. این جلوهها متناسب با عمیقترین نیازهای آدمی است. این گرایش، همه قوای نیمهآگاه را بر میانگیزد و همه استعدادهای آدمی را هماهنگ میکند و نوعی «نمادگرایی دوگانه» پدید می آورد:یکی به دنبال نمایش صفات خدایان است،دیگری تمهیداتی فراهم میآورد تا فرد در زندگی الهی سهیم گردد ( در قالب آداب و مراسم مقدس).بشر نمادها را از تجربههای خود بر میگیرد، نمادهایی که از سطوح کاملاً مادی تا سطوح بسیار متعالی و معنوی گسترش مییابند.
برگر میگوید، سنت مسیحی پیروز شد، زیرا بر زندگی شخصی موجود تکیه دارد که عملاً زیست و تحول درونی را به نمایش نهاد؛ وی بر ارزش روانشناختی ایمان مسیحی تأکید میکند. از نظر او، زندگی عیسی آدمی را به اعتقاد بیچون و چرا به رویدادهای تاریخی عجیب و غریب فرا نمیخواند، بلکه او را به تجربه عمیق مرگ و سپس بازگشتی کاملتر به حیات، یعنی «زندگی جدید روح» دعوت میکند. برگر (متأثر از فیستر) روانشناسی را ابزاری برای ارتقای ایمان راستین و عمیق در نظر میگیرد. پیر بووه (1878-1965)
در «انستیتوی روسو» معروفترین کارها در زمینه روانشناسی دین به دست پیر بووه صورت گرفت. بووه شاگرد فلورنوی بود و از طریق فیستر به روانشناسی دین وارد شد.وی «اسناد و مدارک شخصی» را همراه با یک «دیدگاه روانپویشی» برای روشنساختن مسیر رشد دینی به کار گرفت.
بووه مینویسد، «عاطفه دینی، بسط عاطفه فرزندی است» که در ابتدا به سمت والدین هدایت میشود. «پدر و مادر، نخستین خدایان کودک و مظهر ارجمند عشق لطیف و هیبت هولانگیزند.»وقتی تجربه ثابت میکند که والدین از این صفات آسمانی بیبهرهاند، نخستین «بحران مذهبی» رخ می دهد، و کودک این ویژگیها را بیاختیار به قدرت معنوی نادیدنی و کاملی منتقل میکند که حضور وی را در جهان طبیعت جلوهگر میبیند. در نوجوانی با بحران دیگری که عقلانی و اخلاقی است روبرو میشویم؛ زیرا معرفت علمی و تجربه عادی، عقاید سنتی را درباره خدای قادر مطلق و اخلاقاً کامل زیر سئوال میبرد.
بووه، از نظریه فروید درباره «دوسوگرایی» و نظریه پیاژه در مورد «رشد شناختی» نتیجه میگیرد که وظیفه اصلی آموزشی مذهبی تثبیت عقیده نیست، بلکه برانگیختن و انتقال عشق است. ژان پیاژه (1896-1980)
پیاژه خود یکی از پدیدآورندگان «سنت گزینشی فرانسه» بود. وی بر اثر مواجهه با زیستشناسی و ضعف استدلالهای سنتی درباره وجود خدا، دچار آشفتگی شد.
پیاژه پس از مطالعه کتاب «تکامل خلاق» هانری برگسون به الهامی شگرف دست یافت: «یگانگی خدا با خود زندگی (حیات) اندیشهای بود که مرا به هیجان میآورد».
پیاژه با تأکید بر اصول فلورنوی، تصدیق میکند که روانشناسی نمیتواند درباره ارزشهای مذهبی قضاوت کند، اما میتواند ارزیابی کند که آیا استنباط ارزشی معین از تجربهای خاص با قواعد منطق سازگار است یا نه.
پیاژه بعدها به بررسی ادراک کودک در این مورد پرداخت:
پیاژه دو نگرش به خدا را مشخص میکند: «خدای لاهوتی»، خدای علتهاست، علتهایی آسمانی که فراتر از درک و فهم ما قرار دارند. «خدای ناسوتی»، خدای ارزشهاست، خدایی که بیشتر درون ماست تا بیرون از جهان.
افراد بر اساس رابطهای که با والدین خود داشتهاند به یکی از این نگرشها روی میآورند.کسانی که در کودکی آموختهاند برای بزرگترها، به ویژه آنها که صاحب نفوذ و اعتبارند، «احترام یکسویه» قائل باشند به سمت لاهوت و خوی فرمانبری تمایل مییابند. اگر نگرش بر اساس «احترام دوسویه»، و مبتنی بر مساوات و برابری باشد، فرد به جانب ناسوت و اتکا به خود سوق مییابد.
کل جامعه و نظام آموزشی ممکن است به یکی از این دو جهت تمایل داشته باشد.
فلورنوی لاهوت را امری میداند که روانشناسی دین باید در مورد آن بیموضع بماند، اما پیاژه آن را مورد تحلیل روانشناختی قرار میدهد. از نظر او: خدای لاهوتی الهیات قدیم، چیزی بیش از یک نماد «اساطیری و کودکانه» نیست، و اخلاقیات مبتنی بر گناه و کفاره، حاصل اجبار اجتماعی است.
او میگوید، روح تعالیم عیسی به کلی مخالف این واقعگرایی اخلاقی است، و به جای آن اخلاق و خدای عشق را مطرح میکند.
پیاژه از استدلالهای فرضیه لاهوتی بیزار است، و به «ناسوتگرایی» روی میآرود (که وحی و الهام را تا حد توصیههای وجدان فرد تنزل میدهد).
برگر معتقد است که هر دو گرایش (گرایش به لاهوت و ناسوت) بازتاب نیازهای مذهبی اساسیاند، که نهایتاً در قالب شخصیت مسیح با یکدیگر سازگار میشوند. «هیچ نابغه دینی جز عیسی عناصر رازآمیز و اخلاقی را چنین کامل در هم نیامیخته است.»
در مجموع میتوان گفت که سنت فرانسوی در مقایسه با دو سنت دیگر رشد پایداری نداشته است
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۴۰۰ ساعت 8:38 توسط جعفر هاشملو
|
هر آنچه از روانشناسی می خواهید را در این وبلاگ بجویید .