آلسکاندر میچرلیش (Alexander Mitscherlich) در ۲۰ سپتامبر ۱۹۰۸ در مونیخ به دنیا آمد و در ۲۶ ژوییه ۱۹۸۲ در فرانکفورت درگذشت. روانکاو و منتقد اجتماعی آلمانی ، او یکی از مهمترین چهره‌های فرهنگ‌ساز در آلمان پس از جنگ جهانی دوم است.

او نخست به تحصیل تاریخ پرداخت، اما آن را ادامه نداد؛ مشکلی با استادش پیدا کرد که بار سیاسی و عقیدتی داشت. در سال ۱۹۳۳، سال نخست قدرت‌گیری هیتلری‌ها دستگیر شد، اما نجات پیدا کرد و پس از مدتی اقامت در برلین و پرداختن به شغل کتابفروشی، آلمان نازی را ترک کرد و به سوئیس رفت. در آنجا به تحصیل پزشکی پرداخت.

پس از پایان دوران نازی‌ها به آلمان برگشت. به عنوان روانشناس به کار دانشگاهی مشغول شد. در سال ۱۹۴۷ مجله‌ی "روان" (Psyche) را تأسیس کرد و در سال ۱۹۴۹ بخش بیماری‌های جسمی-روانی در دانشکده‌ی پزشکی دانشگاه هایدلبرگ را بنیاد نهاد. از سال ۱۹۶۰ تا ۱۹۷۷ سرپرست انستیتو زیگموند فروید در فرانکفورت بود که خود وی آن را تأسیس کرده بود. او همچنین در دانشگاه فرانکفورت تدریس می‌کرد.

آلکساندر میچرلیش سه بار ازدواج کرد، همسر سومش مارگارته میچرلیش بود که چند کار مشترک با هم دارند، از جمله "ناتوانی از سوگواری"، "ایده ‌ی صــلح و خشـــونت انسانی" و "دوست داشتن به یک شیوه‌ی آلمانی".

"پزشکی بدون انسانیت"، "ناپذیرایی شهرهای ما" و"به سوی جامعه‌ی بی‌پدر" از دیگر کارهای مشهور آلکساندر میچرلیش هستند. "مبارزه برای یادآوری" کار مهم دیگری از اوست. زندگی‌نامه‌‌ای هم در سال ۱۹۸۰ منتشر کرده که "زندگی‌ای برای روانکاوی" نام دارد. مجموعه‌ی نوشته‌های او در ده جلد توسط انتشارات "زورکمپ" منتشر شده است.

آلکساندر میتشرلیش، روانکاو سرشناس و منتقد آلمانی بر آن است که فروید تصور نیکویی را که انسان در آغاز مدرنیته از خودش داشت، برآشفته است. او می‌نویسد: «به لحاظ تاریخی می‌توان چنین پنداشت که نخستین نظریه تحریک‌آمیز به سکسوالیته ربط داشت. در عصری که هنوز بقایای روابط ویکتوریایی در جامعه وجود دارد، فروید از سکسوالیته به گونه‌ای سخن می‌گوید که انگار می‌خواهد از یک فاجعه طبیعی سخن در میان آورد. این امر بنیان‌های ایدئولولوژی حاکم را به لرزه انداخت.»

تربیت استبدادی و بی‌تربیتی

آلکساندر میچرلیش روانکاوی را در خدمت نقد اجتماعی قرار داد. از این نظر کارهای او با کارهای اریش فروم و برخی آثار ویلهلم رایش همسنخی دارند.

یک محور ثابت نقد اجتماعی میچرلیش، انتقاد از تربیت استبدادی است، تربیتی که افراد را در خانه و مدرسه و خیابان آماده می‌کند تا در خدمت رژیم استبدادی قرار گیرند.

او در دهه‌ی ۱۹۶۰ موضوع "بی‌پدری" را مکمل موضوع "پدر مستبد" کرد. در سال ۱۹۶۳ کتاب "به سوی جامعه‌ی بی‌پدر" را منتشر کرد که بسی بحث‌انگیز شد. در پشت جلد آخرین چاپ این کتاب (۲۰۰۲) در معرفی آن چنین آمده است:

«این کتاب باعث شهرت جهانی آلکساندر میچرلیش به عنوان منتقد اجتماعی و تحلیل‌گر دوران شد. میچرلیش در آن تصویری از دید روانشناسی اجتماعی از عصر ما ارائه می‌کند که همچنان اعتبار خود را حفظ کرده است. او نشان می‌دهد که جامعه‌ای که با الگوهای نمادین و آرمان‌های خود وداع می‌کند، به کجا می‌رود. به این اعتبار این کتاب یک طرح اجتماعی ژف‌نگر در زمینه‌ی تربیتی است.»

در ادامه‌ی این معرفی آمده است:

«"مرتبه‌بندی بر اساس نقش پدر" از میان می‌رود، الگوهای تأثیرگذار رنگ می‌بازند. ستیزهای ناشی از این موضوع، شیوه‌های رفتاری تازه‌ای هستند که روان‌پریشانه‌اند و خود را به صورت بی‌تفاوتی نسبت به همنوع، خشونت، خرابکاری و هراس نشان می‌دهند. میچرلیش به عنوان یکی از پرپیامدترین ستیزهای روزگار ما این رخداد متناقض را می‌داند: از یک طرف فرد مدام "خودمختاری سوبژکتیو" بیشتری می‌خواهد و به دست می‌آورد، از طرف دیگر بایستی هر چه بیشتر زیر سیطره‌ی بوروکراسی و دیگر نیروهای فشار همگون‌ساز قرار گیرد.»

فمینسیت‌ها از منتقدان جدی این کتاب‌اند. به میچرلیش انتقاد می‌کنند که از ایده‌آل پدری که در رابطه‌ی مستقیم با پسرانش است و آنان را "خوب" تربیت می‌کند، دست نکشیده است.

روی این نکته اما در دوره‌ی اخیر توافق بیشتری حاصل شده است: این چنین نیست که چون از نقش مادر و پدر کاسته شود، فرزندان آزاد‌منش‌تر ‌شوند. بدیل پسندیده‌ی مربی مستبد، حذف هر نوع مربی نیست. رها شدن از سنت، خودبه‌خود هیچ جامعه‌ای را مدرن نمی‌کند، مدرن به معنای آزاد و دموکراتیک. نداشتن تربیت هم می‌تواند همچون تربیت استبدادی به دیکتاتوری و خشونت‌طلبی راه برد.

به سوی جامعه بی پدر

به قلم الکساندر میچرلیش (۱۹۰۲-۸۰) در سال ۱۹۶۳ اولین بررسی پر و پیمان این شاگرد مکتب فروید در خصوص نقش پدر و مسئله پدر سالاری بود.

تز اصلی میچرلیش در این کتاب این است که با حلول انقلاب صنعتی و افزایش تنگدستی در طبقات فرودست، پدرها مجبور شدند برای امرار معاش وقت بیشتری را بیرون خانه بگذرانند، و بعد هم که به خانه بازمی گشتند، حوصله چندانی برایشان باقی نمی‌ماند تا با فرزندان خود به سر برند. تحلیل روانکاوانه میچرلیش به اینجا می‌رسد که جای خالی پدران را در جهانِ پسرانشان رفته رفته رهبران سیاسی خودکامه پر می‌کنند، و او این پدیده را یکی از مهم‌ترین آبشخورهای روانشناسی اجتماعی فاشیسم می‌داند. در این نوع از جوامع ارتباط زنده‌ای بین پدران و فرزندان به وجود نمی‌آید. پدران تجربه راستین خود از زندگی را با فرزندانشان به اشتراک نمی‌گذارند:

«پدر ممکن است به صورت بنیادی یا نسبی نماینده اقتدار برای کودک باشد، اما ایده ها، اضطراب‌ها یا شکست‌های پدر، وسوسه‌هایی که در مقابل آنها تسلیم می‌شود یا در برابر آنها مقاومت می‌کند، عملاً هرگز بین پدران و فرزندان به بحث گذاشته نمی‌شود، زیرا چنین موضوعاتی برای فرزند "نامناسب" است و بحث در باره آنها مغایر با نقش والدین تلقی می‌شود. در عوض الگویی که برای فرد خطاپذیر دنبال می‌شود، یک پدر اسطوره‌ای و آرمانی است، مصون از خطا، وسوسه، اضطراب و غیره. پیامد این روند این است که ارتباط متقابل بین پدر و فرزند از بین می‌رود و سکوت جایش را پر می‌کند...» (ص ۴۹)

از نظر میچرلیش، پادتن فرهنگ فاشیسم، برقراری ارتباطی راستین و همه جانبه بین والدین و فرزندان است: «اگر کودک همان طور که با مادر و خواهر و برادرش پیوندی صمیمانه دارد، با پدرش نیز واقعاً رابطه‌ای زنده داشته باشد، پدر مدت‌ها پس از آنکه تأثیر فوری اش تمام شود، به عنوان یک وجود درونی با او باقی خواهد ماند، و رهبر توده‌ای با وعده‌ها و تهدیدهای خود هرگز نمی‌تواند جایگزین او شود. در واقع، هر چقدر هم شگفتی آور باشد، چنین پدری بیشتر شبیه تصویر یک الهه مادر بدوی در ذهن فرزند باقی خواهدماند.» (ص۲۸۳-۴)

کتاب میچرلیش با وجود این که ریشه‌های روابط تولید و طبقاتی را از نظر دور نگه می‌داشت (این کار را دوستان او به خصوص ماکس هورکهایمر، هربرت مارکوزه و هابرماس در مکتب فرانکفورت پیش می‌بردند)، سخنی نو داشت، و در جامعه‌ی تازه از جنگ به درآمده آلمان واکنش‌های متفاوتی برانگیخت: دوستان و دشمنان در برابر هم صف‌آرایی کردند. هرچند منتقدان بعدتر پدید آمدند، اما یک چیز را کمتر کسی پیدا می‌شد که خواهان بحث یا گفتگو درباره اش باشد و آن چیز، سال‌های سیطره حزب نازی بر آلمان بود. الکساندر میچرلیش که همراه با همسرش «مارگاریته» درصدد بود نقشه هرچه گسترده تری از روانشناسی اجتماعی فاشیسم را بررسی و ارایه کند، سرانجام در سال ۱۹۶۷ با انتشار کتاب «عجز در سوگواری» (با زیر عنوان: «مبانی رفتار جمعی») چنان تیری به سوی جامعه آلمان پرتاب کرد که آثار آن هنوز پس از گذشتن بیش از نیم قرن به چشم می‌آید. حال آنکه از همان کتاب «جامعه در غیاب پدران» معلوم می‌شد که ذهن بیقرار میچرلیش از کدام مرزها خواهد گذشت: «جامعه‌ای که در راستی آزمایی فرضیات اساسی خود پیشقدم شود و مفروضاتی را که ازاین آزمون موفق به در نمی‌آیند، تغییر دهد، پویایی خود را بازمی یابد و آن را تداوم می‌بخشد.» (ص ۱۷)

پدر غایب و خانه‌ی ویران یا از دست رفته در ساحت رتوریک معمولا درکنار هم می‌نشینند: «خانه‌ی پدری»؛ غیابی به توان دو. علت این همنشینی با رجوع به فروید در این است که پدر در تئوری فروید مجاز مرسلی برای فرهنگ در معنای عام آن است (در برابر مادر که مجاز مرسل طبیعت در معنای عامش است). و خانه، چیزی نیست جز مکان یا جغرافیای آن فرهنگ. 

شاید به همین دلیل است که با از دست دادن پدر خود، در سوگی بی پایان پس می‌نشینیم و در خود کز می‌کنیم. دردی بی درمان. زخمی که هیچ وقت دله نمی‌بندد. چیزی شبیه جمله‌ای که نیمه کاره و ناتمام مانده است، سخنی معلق در هوا. به مستند «شراگیم یوشیج» و حال و هوا و چهره‌ی رقت انگیز او در تمام صحنه‌های آن فیلم می‌اندیشم.

بنابراین، حتی وقتی پدر ما هنوز زنده بود، ما هرگز نمی‌توانستیم بدانیم که او برای ما کیست. چرا که ارتباط ما با او، حضور او در روح ما، همیشه کمی عقب و در تاریکی، همیشه کمی مبهم بود.

چخوف در بسیاری از داستان هایش توجه ما را به این پدر در سایه جلب می‌کند. در داستان «گریشا» (۱۸۸۲) (نام کودک دو ساله‌ای که راوی سوم شخص از کنار او داستان را روایت می‌کند)، می‌خوانیم: «آن سوتر از این اتاق، یک اتاق دیگر وجود دارد، جایی که رفتن به آن ممکن نیست، اما می‌توان از این جا نگاه‌های بابا را در آن تشخیص داد- یک شخص فوق العاده عجیب و مرموز! پرستار و مامان معلوم است چه کسانی اند: آنان به گریشا لباس می‌پوشانند، به او غذا می‌دهند و او را در رختخواب می‌خوابانند، اما اینکه بابا به چه دردی می‌خورد، مشخص نیست.»

بازخوانی میچرلیش

آثار میچرلیش‌ها جزو پرخواننده‌ترین کتابها در میان دانشجویان آلمانی در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ بودند. آلکساندر میچرلیش از رهبران فکری جنبش اعتراضی ۶۸ به شمار می‌رود.

اکنون در بازخوانی آثار میچرلیش این نکته جلب نظر می‌کند: جنبش ضد اتوریته‌ی ۶۸ میچرلیش را بد فهمیده است؛ درنیافته است که آلکساندر میچرلیش ضد هر نوع اتوریته‌ای نیست. او همان‌گونه نگران اتوریته‌ی سرکوبگر و مستبدانه است که نگران جامعه‌ای است که مرجع‌های خود را از دست می‌دهد و افراد در آن در سمت‌گیری دچار مشکل می‌شوند. میچرلیش هشدار می‌دهد که سرگردانی را آزادگی نپنداریم.

ازخودگذشتگی و خودخواهی

مردمی وجود دارند با پیشوایی که همه می‌ستایندش. پیشوا پدر ملت است. افراد او را همان گونه دوست می‌دارند که پدرشان را، و از او آن گونه پیروی می‌کنند، که از پدرشان. همان گونه که طفل سربراه، تناقض‌ها و سستی‌ها و حماقت‌ها و بدمنشی‌های پدر را درنمی‌یابد، آن مردم نیز ضعفهای رهبر را درک نمی‌کنند. از او یک تیپ ایده‌آل می‌سازند، قربانش می‌روند و در راهش قربانی می‌دهند. وعده‌ها که برآورده نمی‌شود و دوران فلاکت که فرا می‌رسد، آن از"خود" گذشتگان، به "خود" بازمی‌آیند. فدا می‌شود فساد، آن خودگذشتگی می‌شود، خودپسندی. مردمی که می‌خواستند، همه چیزشان را ببخشند، اکنون حرص می‌زنند که برای خود هر چه بیشتر بیندوزند. جمع می‌کنند، مصرف می‌کنند، می‌خورند و سیر نمی‌شوند. آنان نمی‌توانند دوست بدارند، سالم و ساده و زلال دوست بدارند.

تز میچرلیش‌ها

در آلمان کسانی بودند که به مردم این کشور، وجود هر دو بیماری را تذکر دادند: هم آن از "خود" گذشتگی در برابر "پدر" را، هم آن "خود"خواهی پس از شکسته شدن آن "بت" را. از جمله‌ی آنان زوج روانکاو مارگارته میچرلیش و آلکساندر میچرلیش (Margarete und Alexander Mitscherlich) هستند.

به تشخیص اینان در مورد مردم آلمان در برخورد با گذشته‌اش و بینش و منشش پس از سقوط نازی‌ها تا اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰ می‌توانیم این تقریر عمومی را بدهیم: ارتباطی تنگاتنگ وجود دارد میان شیوه زیست ملتی که به تقصیر خویش فاجعه‌ای را به جان آزموده با شیوه‌ی نگرش آن ملت به گذشته‌اش، یعنی این که آیا می‌تواند به لحاظ عقلانی و عاطفی با آن گذشته درگیر شود یا آنکه می‌خواهد همه چیز را فراموش کند، مسئولیت نپذیرد و هر کسی را مقصر داند، جز خودش را.

ناتوان از سوگواری ( عجز در سوگواری )

آلمانی‌ها می‌خواستند گذشته را فراموش کنند و به این خاطر حتا بر مرده‌های خویش، بر کشتگان جنگ، نمی‌گریستند. میچرلیش‌ها این گریه نکردن را یک ناتوانی خواندند و به آلمانی‌ها گفتند: شما ناتوان از عزاداری هستید، و افزودند، به همین خاطر نمی‌توانید دوست بدارید. کتاب "ناتوانی از سوگواری" نسلی را تکان داد. آنانی که در ۱۹۶۸ به خیابانها ریختند و به انتقاد از نسل پیشتر پرداختند، اکثراً این کتاب میچرلیش‌ها را خوانده بودند.

حالا با کتاب «عجز در سوگواری» وقت این راستی آزمایی دررسیده بود: کتاب "عجزدر سوگواری " نقطه عطفی در تاریخ نقد اجتماعی و فرهنگی در آلمان پس از جنگ است: نقطه آغاز تأمل و تسویه حساب آلمان با گذشته خود.

الکساندر و مارگاریته میچرلیش در این کتاب نظریه‌ای تلخ در باره آلمانی‌ها ارایه کردند که تحمل آن برای بسیاری دشوار بود: آنان نوشتند که آلمانی‌ها حتی پس از پایان جنگ در مقابل نسل کشی نازی‌ها بی تفاوت و فاقد همدلی با قربانیان آن جنایت‌ها و دچار «خود محوری ملی گرایانه» بوده‌اند.

آنان نوشتند که گناه، شرم و به ویژه غم و اندوه ناشی از این حادثه برای آلمانی‌ها مطرح نشد. اکثریت قریب به اتفاق آلمانی‌ها دوره نازی‌ها را نوعی «بیماری عفونی کودکی» می‌دانستند- که تنها مقصرانش آدولف هیتلر و چند شخصیت برجسته دیگر بودند. میچرلیش‌ها به این نتیجه رسیدند که آلمانی ها، مطابق با مکانیسم تدافعیِ جانشین‌سازی، پس از جنگ اولویت خود را به بازسازی اقتصاد فروپاشیده شان اختصاص دادند، ونه به ساختن یک کشور دموکراتیک پس از سال‌ها دیکتاتوری و ترور. حال آنکه: « یک ملت فقط با کار کردن عمیق روی گذشته خود قادر است با سردر آوردن از تاریخ خود، از چنگ تکرار رهایی یابد و به انجام تغییرات و نوآوری‌های لازم اجتماعی اقدام کند.». («عجز در سوگواری» ص۳۴۸)

این سخنان را بیشتر مردم آلمان در آن سال‌ها نمی‌خواستند بشنوند.

میچرلیش‌ها با انتقاد از شیوه نادرست، متوهمانه و حتی خطرناک نحوه اداره آلمان از عواقب جنگی که حاکمیت آغاز کرده بود، عواقبی مانند تقسیم آلمان، یک تابوی دیگر در آلمان غربی را خطاب قرار دادند. گفتند که آلمانی‌ها تمایلی برای شناخت واقعیت ندارند و تنها بر محق بودن خود اصرار می‌ورزند. به نظر آنان، آلمانی‌ها به سمت امر غیر واقعی گرایش دارند که این بیان دیگری بود از آن سخن معروف هانا آرنت که: « یک آلمانی کسی است که در برابر واقعیت از خود مقاومت نشان می‌دهد.» («عواقب فرمانروایی نازی-۱۹۵۰، ص۳۴۲)

این کتاب نمکی بود بر زخم محافل سیاسی محافظه کارِ وقت و خانواده‌های هوادار آنان. و همین به تنهایی نشانگر این واقعیت بود که کتاب قدیمی تر میچرلیش، «به سوی جامعه بی‌پدر»، حاوی حقایق انکارناپذیری بوده است. هابرماس در مقدمه کتاب Erkenntnis und Interesse (شناخت و علاقه) اذعان کرد که از میچرلیش‌ها بسیار آموخته است.

مسئولیت و عشق

برای فهم درست میچرلیش‌ها در فرهنگهای دیگر بایستی منظور از "عزاداری" را فهمید. از نظر میرچلیش‌ها عزاداری پذیرش این است که کسی وجود داشته، که اینک دیگر نیست و ما باید این واقعیت را بپذیریم. عزاداری این پذیرش است. در این معنا ملتی که نپذیرفته شکست خورده است، عزادار هم نیست. در ایران ولی عزاداری، این معنا را ندارد، چون عزاداری شکایت است و یاد است و نوعی اعتراض به نبودن است. هر چه باشد، "پذیرش" نیست. پس منظور میچرلیش‌ها این است که باید واقعیتی را پذیرفت، این واقعیت را که فاجعه رخ داده و ما هم در آن مسئولیت داشته‌ایم، قربانی داده‌ایم و در واقع قربانی کرده‌ایم؛ اگر می‌خواهیم امروزمان را بسازیم باید این واقعیت را بپذیریم. انسانهای خودخواه این پذیرش را ندارند.

آدمهای خودخواه، این مشخصه را هم دارند که نمی‌توانند دوست بدارند. این است ربط "عزاداری" به "عشق" و به زبانی عمومی‌تر واقع‌بینی مسئولانه و توانایی سالم دوست داشتن. ملتی که مسئولیت ناپذیر است، به همبستگی نمی‌رسد. موضوع را این گونه نیز می‌توانیم بیان کنیم.

مارگارته میچرلیش

سال ‎هاست که در رسانه‎ های آلمانی زبان، وقتی سخن به‎ خانم مارگارت میچرلیش می‎رسد، همه با احترام خاص از "جامعه روان‎کاوی"، "اسطوره و شخصیت نمونه فمینیسم" آلمان یاد می‎کنند. مارگرت میچرلیش در 17 ژوئیه سال 1917 در گراستن/ دانمارک متولد شد. دبیرستان را همان جا به ‎پایان برد. سپس در مونیخ و هایدلبرگ طب خواند و در زوریخ روانکاوی آموخت.

در اولین سال‎های پس از جنگ جهانی دوم، به ‎اتفاق همسرش دکتر الکساندر میچرلیش (در آن دوره مشهورترین روانکاو آلمان) به‎ احیاء جامعه روانکاوی – که در سرکوب‎ های دوران هیتلر از هم پاشیده شده بود- همت گماشت. در سفر به لندن و در سال‎های آموزش و کار علمی، در ایالات متحده آمریکا به تلاش ‎هایش ادامه داد و در نوسازی پیوندهای گسسته روانکاوان برجسته آلمانی به جِد کوشید. سرانجام وقتی در سال 1960 "انستیتوی روانکاوی زیگموند فروید" در شهر فرانکفورت آلمان پایه‎ریزی شد، مارگارت میچرلیش، جزو گروه کوچک اساتید مؤسس بود و همان جا به کار و تدریس  مشغول شد.

ابتدا، برای بیش از یک دهه، موضوع اصلی پژوهش علمی و کار تحلیل‎گری مارگارت میچرلیش، بررسی و کاوش، تشخیص و درمان عواقب روانشناختی – اجتماعی فاشیسم هیتلری بود. به اتفاق همسرش در این زمینه آثار بدیعی منتشر کرد که فهم مسائل و تشخیص رسوبات تجربه نازیسم را ژرفا بخشیدند.

این آثار – بیش از همه کتاب "عاجز از غمگساری"- شهرت فوق ‎العاده ‎ای یافتند و نقشی مهم در کار روشنگری چند نسل بعد از جنگ داشتند. اهمیت اثر فوق ‎الذکر به حدی بوده است که هنوز هم پس از حدود نیم قرن، مرتب تجدید چاپ می ‎شود.

از همان دهه 60 به‎بعد مارگارت میچرلیش پیوسته به‎عمق معضلات رفتاری و روانشناختی ناشی از حاکمیت فاشیسم توجه داشته است. به‎ویژه کلاف پیچیده ‎ی "ستم و سرکوب" حقوق زنان، یکی از موضوع های اصلی کار و کوششی پژوهشی و مداخله اجتماعی – سیاسی او را تشکیل داده است. میچرلیش یکی از فعال‎ترین و معروف‎ترین روانکاوان بود که بعد از جنگ به‎یاری و همبستگی با جنبش زنان آلمان برخاستند. در این مسیر، مارگارت میچرلیش تحلیل ‎ها و پیشنهادهای تازه داشت: قدرت سیاسی را نباید دست کم گرفت. زنان باید در همه عرصه ‎ها فعال شوند. از سیاست گذاری در تعلیم و تربیت تا قدرت اجتماعی.... تا قدرت سیاسی. مشارکت و همکاری با مردان مترقی و.... خلاصه پیش بردن اصل برابری در زندگی اجتماعی و همسری.

روی‎کرد میچرلیش به این مسائل از مواضع فمینیسم کلاسیک متمایز بود. رفته رفته جنبش جوانان و به‎ویژه بخش‎های تازه نفس از کوشندگان جنبش زنان، به نظرات و پیشنهادهای میچرلیش توجه فزاینده پیدا کردند. رأی و نظر او خوانندگان بسیار یافت و نویسندگان، روزنامه نگاران و بخصوص فعالان جنبش با مارگرت میچرلیش به صحبت نشستند. حاصل این کار، نوع تازه ‎ای از آثار و کتاب‎های او بود. گفت و گوهای تفصیلی با مارگارت میچرلیش پا به ‎عرصه انتشار گذاشت. نه تنها راجع به فمینیسم که راجع به همه موضوعات جنبش زنان و کل جامعه.

کتاب "ناتوانی از سوگواری" یکی از چند کار مشترک مارگارته و آلکساندر میچرلیش است. از جمله‌ی کارهای دیگری که آنان با هم نوشته‌اند، یکی "ایده ‌ی صــلح و خشـــونت انسانی" (۱۹۶۹) است و دیگری "دوست داشتن به یک شیوه‌ی آلمانی" (۱۹۷۰). این آثار تأثیر مهمی روی جنبشهای جوانان، صلح و زنان گذاشتند.

آلکساندر میچرلیش در سال ۱۹۸۲ در سن ۷۴ سالگی درگذشت. مارگارته میچرلیش، همسر او، متولد ۱۹۱۷، در روز ۱۷ ژوئیه ۹۰ سالگی‌اش را جشن گرفت. آثار او تأثیر فراوانی بر روی فمینیسم به جا گذاشته‌اند. عنوان کتاب او "آینده زنانه است" سخنی نغز است که برنامه و امیدی را اعلام می‌کند: برنامه‌ی دنیایی با خشونت کمتر و امید به عطوفت بیشتر را. تحقق این امید به سادگی ممکن نیست. این موضوع را مارگارته میچرلیش در کتاب "درباره‌ی کار پرزحمت رهایش" (۱۹۹۰)، بررسی کرده است. کتاب بحث‌انگیز دیگری از او این عنوان برانگیزاننده را دارد: "آیا کلاً زندگی مشترک ممکن است؟"

مارگارته میچرلیش بانوی روانکاو و منتقد تأثیرگذار اجتماعی ۹۰ ساله شد. عنوان کتاب او "آینده زنانه است" سخنی نغز است که برنامه و امیدی را اعلام می‌کند: برنامه‌ی دنیایی با خشونت کمتر و امید به عطوفت بیشتر خواهد شد .

مارگارت میچرلیش پیوسته به ‎عمق معضلات رفتاری و روانشناختی ناشی از حاکمیت فاشیسم توجه داشته است. به ‎ویژه کلاف پیچیده‎ ی "ستم و سرکوب" حقوق زنان، یکی از موضوع های اصلی کار و کوشش پژوهشی و مداخله اجتماعی – سیاسی او را تشکیل داده است .