رونالد فیربرن ( William Ronald Dodds Fairbairn ) متولد ۱۱ اوت ۱۸۸۹ و متوفای ۳۱ دسامبر ۱۹۶۴ ، روان‌پزشک روان تحلیلی و اهل اسکاتلند و چهره مرکزی در توسعه تئوری رابطه اشیاء بود.

ویلیام رونالد دوددز فیربرن در آگوست ۱۸۸۹ به عنوان تنها فرزند سیسیلیا و توماس فیربرن، در ادینبورگ چشم به جهان گشود. فیربرن در دانشگاه ادنبورگ و کیل در استراسبورگ و منچستر، به مطالعه ی الاهیات و تاریخ یونان پرداخت. او که در خانواده ای مذهبی رشد یافته بود، اعتقادات محکم مسیحی خود را تا پایان عمر حفظ کرد. وی بخشی از عمر خود را به مطالعه و تحقیق در خارج از کشورش اختصاص داد و البته مدتی هم در جنگ جهانی اول، برای کشورش جنگید. فیربرن علاوه بر تاثیر‌گذاری بر روانکاوی، آثار خلاقانه ای هم در مورد سیاست،وقایع اجتماعی، الاهیات و ادیان از خود به جای گذاشت. روابط بین فردی و به طور کلی رابطه، هسته ی اصلی نظریه ی او است. تاثیر بی‌مثال او بر نظریات عمیق روانشناسی در دهه های اخیر غیر قابل انکار است.

پس از آنکه فیربرن تقریبا تمام مدت جنگ جهانی را در جبهه های نبرد فلسطین و آفریقای جنوبی گذراند، تصمیم گرفت از مطالعات اولیه ی خود در حوزه ی الاهیات فاصله بگیرد. او بلافاصله به مطالعه ی پزشکی مشغول و در سال ۱۹۲۴ از رشته پزشکی فارغ التحصیل شد. خاطرات عمیق جنگ سبب شد او به روانپزشکی علاقه مند شود. همانطور که در حال فعالیت و درمان سربازان ضربه دیده ی روحی بود، با آثار زیگموند فروید و کارل گوستاو یونگ آشنا شد. او سپس درمان فردی خود را نزد ای اچ کونل روان تحلیلگر استرالیایی، که خود یک مسیحی معتقد بود آغاز کرد.

کمی پس از طی کردن دوره ی درمانش، خود به روانکاوی مشغول شد؛ در ۱۹۲۷ اولین مقاله ی خود را در این حیطه منتشر کرد و در ۱۹۲۹ موفق به شرکت در کنگره بین المللی آکسفورد شد.

بین سال های ۱۹۲۷ تا ۱۹۳۵، مشغول به تدریس روانشناسی در دانشگاه ادینبورگ شد و به صورت تخصصی به مطالعه ی دوران نوجوانی پرداخت . او چندین سال به درمان کودکان بزهکاری که اکثرا مورد سوء استفاده جنسی قرار گرفته بودند پرداخت. فاصله گرفتن او از فروید در ۱۹۲۸ تا ۱۹۳۰، پس از مطالعه ی دقیق آثار فروید آغاز شد.

بعضی از اصول فروید به خصوص رابطه بین سه عنصر شخصیت یعنی نهاد ،خود و فراخود او را راضی نمی‌کرد و این باعث شد، برداشت خود در مورد شخصیت را در یکی از اثر‌گذارترین آثارش، یعنی “ساختار درون روانی در مطالعه ی روابط موضوعی” بیان کند.

فربرن از ساختاربندی فروید از روان، به خصوص توصیف او از روابط میان ایگو، سوپرایگو، و اید رضایت نداشت. او ناهمخوانی اساسی در مدل فروید یافت، و چند سال بعد، توصیف خود از ساختار سه‏ گانۀ روان را در یکی از تأثیرگذارترین مقالات خود، “تبیین ساختار درون‏ روانی بر مبنای روابط ابژه

در نهایت رونالد فیربرن سال ۱۹۶۴ در سن ۷۵ سالگی در خانه و شهر محبوب خود ادینبورگ، درگذشت.

فیربرن یک نظریه پرداز مستقل

فربرن در سال ۱۹۳۱ به واسطۀ آثار روانکاوی خود تا آن زمان، عضو همکار انجمن روانکاوی بریتانیا شد (او در سال ۱۹۳۹ به عضو اصلی بدل شد)، و در اواسط دهۀ ۳۰ جهت اشتغال تمام ‏وقت به کار روانکاوی، از سمت دانشگاهی خود کناره‏ گیری کرد. تا سال‏ها وی تنها روانکاوی بود که در ادینبورگ کار می‏ کرد و تماس اندکی با جریان انجمن بریتانیا در لندن داشت. وی در اوایل دهۀ ۴۰ مقاله ‏ای کوتاه را به عنوان بخشی از موضوعات بحث‏ برانگیز چاپ کرد، اما در کل، در حالتی از انزوا، و البته استقلالی غیرمعمول فعالیت می‏ کرد. بسیاری معتقدند که این جدایی جغرافیایی و حرفه ‏ای از انجمن در اصالت قابل توجه مفاهیم فربرن نقش داشته است. با این حال، اندیشه‏ های وی، با آگاهی کامل از نظریات همکارانش در لندن بیان شد، و کار او به نوبۀ خود تأثیر عمیقی بر نظریۀ روابط ابژۀ بریتانیا بر جای گذاشته و او را به یکی از چهره ‏های اصلی مکتب مستقل بدل کرد.

فیربرن در طول مدت عمرش تنها در شهر خود به فعالیت پرداخت و پس از خروج از دانشگاه، ارتباطش با انستیتو روانکاوی لندن نیز کاهش یافت. بسیاری معتقدند این انزوای نسبی فیربرن بود که موجب شد نظریات او این چنین اصیل باشد.

فربرن در دهۀ ۳۰ مجذوب نظریات ملانی کلاین، به خصوص در زمینۀ رشد کودک شد. کتاب سال ۱۹۳۲ کلاین، “روانکاوی کودکان”، و نیز مقالۀ ۱۹۳۵ او، “نوشتاری بر روان‏ زایی حالات شیدایی-افسرده زا”، تأثیر بزرگی بر او داشت. چندین سال بعد، فربرن با الهام از تبیین کلاین از امیال مخرب درونی و میل ملازم آن‏ها برای ترمیم و جبران ، دو مقاله در زمینۀ هنر و خلاقیت نوشت. از طرفی، فربرن به نوبۀ خود شروع به تأثیرگذاری بر تفکر کلاین و همکاران وی نمود. کار نوآورانه و جسورانۀ او در روابط ابژه، راه را برای رویکردهای نظری و بالینی جدید هموار ساخت، اگرچه، نقش او شاید به قدر کافی در آن زمان به رسمیت شناخته نشده و مورد تأیید قرار نگرفت.

مدل روانشناختی ذهن

یکی از تحولات نظری اصلی فربرن، توصیف وی از مدل روان‏شناختی ذهن است، که آن را از نظریۀ زیستی فروید که فرض اساسی آن لذت‏ جویی بنیادین لیبیدوست، جدا می‏ کند. در عوض، فربرن ادعا کرد که آنچه برای همۀ ما اساسی‏ است، جستجوی روابط بوده، و این ضروری ‏تر از ارضای غرایز است. فربرن مدلی را توصیف می‏کند که در آن، لیبیدو صرفاً به دنبال تخلیۀ انرژی از طریق بکارگیری ابژه نیست، در عوض، لیبیدو در جستجوی ابژه در درون خود و برای خود۶ است. غرایز به طور قطع در تفکر فربرن وجود دارند و لذت از دستیابی به ابژۀ میل حاصل می‏شود، اما لذت به خودی خود هدف نیست. بنابراین، نیروی رانه ‏ای روان انسان، در حقیقت اصل لذت نیست، بلکه نیاز بنیادین پیوستن و ارتباط با دیگر ابژه ‏ها، یعنی دیگر افراد است. تأکید فربرن بر محوریت روابط در روان، الهامی بزرگ برای جان بالبی بود، و نقشی کلیدی در ایجاد “نظریۀ معروف دلبستگی” داشت.

نظریه پدیده اسکیزوئید

فربرن نظریۀ کلاسیک فروید در باب عقدۀ ادیپ را ناقص یافت. با توجه به تجربیات فربرن، تحلیل عقدۀ ادیپ در بیمارانش همیشه به حل‏ و فصل مشکلات آن‏ها نمی ‏انجامید، و این نارضایتی او را به سمت ایجاد نظریۀ پدیدۀ اسکیزوئید سوق داد. اولین مقالۀ فربرن در این زمینه، عوامل اسکیزوئید در شخصیت، در سال ۱۹۴۰ تکمیل شد و آغاز دوره‏ ای فوق ‏العاده نوآورانه بود. این مقاله بود – که فربرن در آن اصطلاح اسکیزوئید را ابداع کرد – که بعدها الهام‏ بخش کلاین برای تغییر موضع پارانوئید به موضع پارانوئید-اسکیزوئید شد، و به طور مشابه، تأثیر قابل ‏ملاحظه ‏ای بر تفکر دونالد وینی‏کات دربارۀ حالات اسکیزوئید بر جای گذاشت. این مقاله همچنین نشانگر آغاز تفکر پیشرو فربرن دربارۀ حالات مرزی، و خاستگاه آن‏ها در فرآیندهای دوپاره ‏سازی بود، دفاعی علیه رنج ناشی از طرد توسط والدین با توجه ناکافی. مفهوم‏ پردازی فربرن از دوپاره ‏سازی۷ نقش بسیار مؤثری بر نظریۀ روانکاوی داشت و دارد. او توضیح می ‏دهد که کودک بخش به لحاظ هیجانی پاسخده والدینش را از بخش غیرپاسخده دوپاره می‏سازد، و بنابراین، ابژه‏ های “خوب” و “بد” را خلق می‏کند، و اغلب ایگو را نیز به “خوب” و” بد” دوپاره می‏ سازد، فرآیندی که اغلب به حالات مرزی منجر می‏ شود. رویکرد نظری و بالینی کاملاً بدیع او نسبت به حالات مرزی، امروزه در درمان روان‏شناختی چنین بیمارانی بسیار پراهمیت باقی مانده است.

مدل ناب روابط موضوعی

از بین تمام کسانی که در خصوص روابط موضوعی نوشته اند ، رونالد فیربرن (ronald fairbairn) «ناب»ترین مدل روابط موضوعی را پدیده آورده است ، زیرا مدل او فارغ از تاکیدهای زیست شناختی و مدلی صرفاً روان شناختی است . این مدل با مدل فرویدی سائق و شخصیت تفاوت زیادی دارد . ملانی کلاین با آن که در خصوص موضوع های درونی نظریات بدیعی مطرح ساخت ، هم چنان مانند فروید بر زیست شناسی و سائق های غریزی تاکید می کرد . رونالد فیربرن چنین تاکیدی را قاطعانه رد کرد . او می خواست مدلی حقیقتاً روان شناختی برای شخصیت بپروراند و مدعی بود در بازنگری و تکمیل کاری می کوشد که فروید آغاز کرده است .

فیربرن بسیاری از مفاهیمی را که کلاین به طور ضمنی بیان کرده بود ، صراحت بخشید . کلاین نخستین کسی بود که در صورت بندی دنیای موضوع های درونی کودک ، آن را حول محور روابط موضوعی درونی سازمان داد ، اما او درعین حال کوشید پیوند مفهومی خود با فروید را حفظ کند . در مقابل ، فیربرن صراحتاً مفاهیم فرویدی غریزه وانگیزش سائق را رد کرد و برداشت های بسیار متفاوتی از موضوع ، ساختار و رشد عرضه کرد .

فیربرن در رد ویژگی های مکانیکی و غیرشخصی مدل غرایز ، اصل لذت فروید و مفاهیم مربوط به انرژی غرایز را (شاید به شکل افراطی) کنار نهاد و ساختارهای پویای مایل به موضوع – یعنی مایل به اشخاص – را جایگزین آن ها کرد .

فیربرن ساختار فرویدی اید را انرژی بدون ساختار ، و ایگوی فرویدی را ساختاری بدون انرژی می دید . در این تلقی سنتی ، ایگو کارکرد دارد اما فاقد انرژی یا انگیزش خاص خود است . مفهوم ساختارهای پویا ، مولفه های اید و ایگو را در ساختاری واحد که همان خود «ابتدایی» باشد ، ادغام می کند . «خود» مورد بحث ، به دنبال موضوع است و نه صرف ارضاشدن ، و مدل فیربرن می کوشد پیدایش این «خود» یا ایگوی ابتدایی را تبیین کند . ایگوی بدوی در زمان تولد بکر و دست نخورده است ، و از دید فیربرن تبدیل شدن آن به یک ساختار از برخوردش با موضوع های بد و فرایندهای دوپاره سازی نتیجه می شود . به عبارتی ، مشکلات ناشی از رابطه با والدین ، هم موجب نابهنجاری های روان شناختی می شوند و هم به فرایند بهنجار ساختاریابی کمک می کنند . روابط فاقد ارضاکنندگی باعث می شوند این ایگوی بدوی به سه ساختار پویا تفکیک شود .

کودک زمانی که در چهره مادر می نگرد خودش را می بیند، زیرا در نگاه مادر به فرزندش، آنچه او در فرزند می بیند در چهره اش تجلی میابد. لذتی که مادر از دیدن کودک می برد ، در چهره اش منعکس می شود و نوزاد با دیدن این لذت، احساس می کند که گویی خودش شادمان و خوب است. چیزی که مادر به کودک باز می تاباند، همان خود کودک است. گویی کودک با نگاه به چهره مادر، در آینه نگریسته و خود را دیده است.

فیربرن گرچه وجود غرایز را در وجود انسان قبول داشت و همچنین لذت رسیدن به یک شئ را می‌پذیرفت، اما لذت را تنها هدف نمی دانست. او عقیده داشت نیروی محرک ذهن انسان اصل لذت نیست، بلکه نیاز بنیادین به ارتباط با اشیاء (افراد) دیگر است که ما را هدایت می‌کند. تاکید مطلق رونالد فیربرن بر مرکزیت روابط در ذهن آدمی الهام بخش خوبی برای جان بالبی شد و تاثیر بسزایی بر توسعه ی نظریه دلبستگی ایفا کرد.

از دید رونالد فیربرن از پیشگامان رویکرد ارتباط با ابژه، آنچه از خود ابژه برای سوژه جالب تر است، ارتباط با ابژه است. از دیدگاه رونالد فیربرن، لیبیدو که انرژی رانه جنسی است نوعی انرژی می باشد که باعث نگهداری ابژه و ارتباط با ابژه می شود. رونالد فیربرن می‌گفت برای بعضی داشتن هرنوع رابطه‌ای بهتر از نداشتن رابطه است .

فیربرن معتقد بود که مدل های اولیه برای ارتباط ابژه، بر پایه ابژه های بیرونی و طبیعی هستند: شخص مادر و پستان مادر.

نظریه رابطه با محبوب

نظریه رابطه با محبوب که رونالد فایربرن ( 1963 ) مطرح کرد ، روشی را توصیف می کند که فرد به صورت ناهوشیار، روابطش را براساس تجارب قلبی زندگی اش شکل می دهد. تجارب اولی فرد، انتظارات خاصی را به وجود می آورد که شخص در آینده در روابطش با افراد مهم زندگی اش در جست و جوی آن است ( گلدنبرگ و گلدنبرگ ، 2000 ،به نقل از رسولی و سهرابی، 1387 ).

مفاهیم اصلی رونالد فیربرن

انگیزش و اهمیت موضوع ها

به گفته رونالد فیربرن انسان ها برای رابطه برقرار کردن با افراد دیگر سائقی بنیادی دارند . لیبیدو موضوع گرا و به شدت جهت دار است و موضوعش همیشه اشخاص هستند. او در توضیح این مطلب بیماری را مثال می زند که در اعتراض به درمانگر فریاد می زند : «تو دائم درباره نیاز من به ارضای فلان و بهمان میل حرف می زنی ؛ در حالی که آن‌چه من واقعاً می خواهم ، یک پدر است» . بر این اساس ، رونالد فیربرن انگیزش را در قالب تلاش برای ایجاد رابطه با یک موضوع ، و نه صرفاً کوشش برای ارضا شدن ، می فهمد .

ساختار

فیربرن در ابتدای بحث خود در باب ساختارهای درونی ایگو ، از تجربه کودکی سخن می گوید که باید با وضعیتی دشوار در زندگی مواجه شود‌ . فرض می کنیم کودک یاد شده والدی ناکام ساز یا بدرفتار دارد . تنها راهی که کودک برای تغییر یا اصلاح این مشکل آزاردهنده محیطی دارد ، این است که خودش را تغییر دهد . کودک می کوشد موضوع مشکل ساز جهانش را با دوپاره سازی آن به وجوه خوب و بد ، و سپس جذب یا درونی سازی وجه بد آن مهار کند .

پیامد نهایی این کار ، خوب شدن محیط یا موضوع مورد بحث و بدشدن کودک است . کودکانی که مورد بدرفتاری جسمی و سوءاستفاده قرار می گیرند ، والدین عامل این بدرفتاری ها را خوب ، و خود را بد و مستحق تنبیه می بینند . نزد فیربرن ، انرژی سائق ماهیت و مکانی متفاوت با ماهیت و موقعیت آن در تعبیر فرویدی سائق یافت . فیربرن لیبیدو را در ایگو جای داد و به این شکل ایگویی خلق کرد که برخلاف فرض مدل فروید ، انرژی اش را خودش تامین می کند .

وضعیت درون روانی

آن‌چه مورد توجه رونالد فیربرن قرار داشت ، روابط ایگو ، و نه جدال آن با تکانه ها بود . از نظر او ایگو در پی برقراری روابط با افراد واقعی و بیرونی است . اگر این روابط رضایت بخش باشند ، کلیت ایگو حفظ می شود . اما روابط فاقد ارضاکنتدگی ، پیامدی مهم دارند و آن شکل گیری موضوع هایی درونی است که برای جبران موضوع های بد بیرونی ، در داخل شخصیت شکل می گیرند . تشکیل این موضوع های درونی فعال ، به فروپاشی وحدت ایگو منجر می شود .

ساختار شخصیت از نظر فیربرن

فیربرن چنان می نوشت که گویی صرفاً می خواهد مفهوم فرویدی ایگو را تعدیل کند ، اما در عمل مفهوم ایگو را عمیقاً تغییر داد . در نظر او ، ایگو همان خود روانی بدوی است، یعنی ایگویی که واحد و یکپارچه است و خود انرژی لیبیدویی دارد . ساختار ایگو به سه جنبه مجزا تفکیک می شود که هریک با جنبه متفاوتی از موضوع مرتبط می شوند .

ایگوی مرکزی یا «من» به برقراری ارتباط با محیط می پردازد و جمعی میان عناصر هشیار و ناهشیار فراهم می اورد . ایگوی مرکزی با قاطعیت ایگوهای جانبی را از خودش منقطع می کند و به دلایلی دفاعی آن ها را سرکوب می سازد . دو ایگوی جانبی عبارت اند از ایگوی لیبیدویی و خرابکار درونی .

ایگوی لیبیدویی بخشی از«خود» است که هم احساس می کند مورد هجوم و آسیب قرار گرفته است و هم احساس نیاز دارد . کارکرد خرابکار درونی (ایگوی ضد لیبیدویی یا مهاجم) ، به ویژه در برخورد با بخش نیازمند «خود» (یعنی ایگوی لیبیدویی) ، مشابه کارکرد سوپر ایگو ، پرخاشگرانه و مهاجم است . هر وجه این ایگوهای جانبی ، با وجهی درونی شده از موضوع مرتبط است . بر این اساس ، موضوع درونی جذاب به تشدید نیازمندی ، یعنی تقویت ایگوی لیبیدویی می انجامد . موضوع طردکننده نیز با خرابکار درونی مرتبط است .‌خرابکار درونی به همسان سازی با موضوع طردکننده می پردازد و با حالتی تنبیه گر به ایگوی لیبیدویی حمله می کند.

مراحل رشد و روابط موضوعی

فیربرن سه مرحله در رشد روابط موضوعی معرفی می کند :

1- مرحله وابستگی نوزادانه است که اساساً به معنای نوعی همسان سازی با موضوع است .

2- نوعی مرحله واسطه یا مرحله گذار است ‌.

3- مرحله وابستگی رشدیافته است ؛ این مرحله متضمن رابطه ای میان دو شخص مستقل است که کاملاً مجزای از یکدیگرند .

آسیب شناسی و موضوع های درونی شده

فروید آسیب شناسی روان شناختی را در قالب تعارض ایگو با تکانه های سرکوب شده تعبیر می کرد ، اما فیربرن به آسیب شناسی از دریچه ای ارتباطی می نگریست و به موضوع های درونی بدی توجه داشت که درون ایگو آشفتگی ایجاد می کنند . این موضوع های درونی بد که با بخش های مختلف ایگو ارتباط دارند ، سرکوب شده اند و «بدیِ» درون شخص اند .

از منظر رونالد فیربرن ، کودک در جریان رشد و ساختاریابی ، موضوع های بد را درونی می سازد . کودک نه تنها موضوع ها ، بلکه روابط موضوعی را نیز درونی می سازد . بدین شکل که وجهی از ایگو منفک می شود و با یک بازنمایی موضوع ، همسان سازی می کند و همین امر به دگرگونی نحوه ادراک و تجربه فرد از خودش می انجامد . فیربرن در این معنا «خود» و مولفه های موضوعی موجود در روابط درونی را عامل هایی فعال و ساختارهایی پویا می دید .

فیربرن هم چون کلاین ، تمامی فرایند رشد را در دوره ای بسیار کوتاه و ابتدایی فشرده ساخت . او ، باز هم مانند کلاین ، تفکیک «خود» از بازنمایی های موضوع در این دوره ابتدایی را نادیده گرفت . او ایگوی بدوی را بکر و درعین حال نامتمایز می دانست . ادیث یا کوبسن بعدها به حل این مسئله کوشید و به راه حلی دست یافت که هم شکل گیری ساختارها و انفکاک اولیه را بهتر منعکس می ساخت و هم مدل سه مولفه ای حفظ می کرد .

ناامنی روانی

رونالد فیربرن ، روانکاو فقید اسکاتلندی، جمله‌ی مشهوری دارد که با کمی پس و پیش چنین مضمونی دارد: «زندگی کردن در دنیای ناامنی که توسط خدا اداره می‌شود، بهتر از زندگی کردن در دنیایی امنی است که توسط شیطان اداره می‌شود». او این جمله را برای توصیف یک مکانیزم دفاعی به کار برده است که اصطلاحاً به آن «Splitting» گفته می‌شود.

کودک خردسالی را تصور کنید که والد یا مراقب‌اش ارتباط خوبی با او ندارد، یا بهتر است بگویم «ابژه‌ی بد» است. او در خانواده‌ای زندگی می‌کند که پرآشوب است و به نیازهای نه تنها پاسخی داده نمی‌شود، بلکه سرکوب یا سرزنش هم می‌شود. او به‌واقع در این محیط «به جا آورده» نمی‌شود، شاید تحقیر و تنبیه شود و بار گره‌های روانی والدین‌اش را حمل کند. فکر می‌کنید برای کودکی که زنده ماندنش، یا حداقل «زنده ماندن روانی‌اش» وابسته به مراقبانش است، چه چاره‌ای می‌ماند؟

کودکی که ابراز وجود و ابراز خشم‌اش نسبت به این «ابژه‌های بد» با حس «نابودی» همراه خواهد شد، چراکه احتمالاً خانواده واکنش مناسبی به هیجان‌ها و نیازهای او ندارد. برای کودکی در چنین وضعیت اسفناکی، پذیرش این موضوع که مراقبانش «بد» هستند، شدیداً هراس‌آور است. چراکه آنها تنها کسانی هستند که کودک می‌تواند با تکیه بر آنها «زنده» بماند.

بی‌چارگی

در چنین شرایطی، او چاره‌ای ندارد جز اینکه دست به یک جابجایی در احساس‌هایش بزند. یعنی او ترجیح می‌دهد به جای اینکه فرض کند پدر و مادرش «خوب» نیستند، این فرض را «درونی» کند که او خودش «خوب» نیست و نمی‌تواند فرزند خوبی برای آنها باشد. به واقع ترجیح می‌دهد «ناامنی» را به درون خود منتقل کند، تا دنیای بیرون امن باشد، دنیایی که به آن نیاز دارد تا نفس بکشد، تا به آن تکیه کند، هرچند که از درون آزار ببیند، هرچند که دنیای درونی‌اش پرآشوب باشد.

حالا در دنیای کودک، تبدیل به کسی شده است که «ناکافی» است، «نقص» دارد و اوست که باید خودش را سازگار کند، اوست که باید تنبیه شود، اوست که باید بار یک دنیای ناامن را حمل کند.

در بزرگسالی هم او خودش را مقصر بلامنازع ماجراها می‌داند، آشوب را درونی می‌کند تا دنیای بیرون آرام باشد، مدل‌اش، مدل رفع تنش است، نگران است که به دیگران آسیب بزند، برای همین میل دارد تمام آسیب‌های احتمالی «واقعی» یا «خیالی» را ببلعد، تا دنیای بیرون آرام باشد. به دنیای بیرونی باج می‌دهد، به بهای آشوب درونی‌اش. چرا؟ برای اینکه زنده بماند، برای اینکه «زندگی کردن در دنیای ناامنی که توسط خدا اداره می‌شود، بهتر از زندگی کردن در دنیایی امنی است که توسط شیطان اداره می‌شود».

دنیای ناامنی که توسط خدا اداره می‌شود

کودک بدرفتار و بزهکار احتمالا والدین بدی داشته است، البته خودش هیچگاه این امر را نمی پذیرد. در این موارد موضوع های بد کودک درونی شده اند. او ترجیح می دهد خودش بد باشد تا اینکه در محیطی بد یا میان موضوع های بدی باشد. انگیزه احتمالی کودکان برای بد یا بزهکار شدن ، خوب کردن موضوع هایشان است.

به اعتقاد فیربرن کودکان برای مواجهه با مشکلات ناشی از ناکامی یا روابط بد مکانیزم هایی در خود بوجود می آورند . کودک هر چیز بد یا ناکام کننده در محیطش را به شکلی دفاعی درونی می سازد. کودک ترجیح می دهد بد باشد اما موضوع های بدی در محیطش نداشته باشد.

چنین است که کودک در حالتی دفاعی، با به خود نسبت دادن بدی موجود در موضوع ها، خود " بد " می شود. او با هدف خوب کردن موضوع های محیطش و زدودن بدی از آنها ، موضوع های بد را از آنِ خود می کند و به بخشی از ساختار روان شناختی خود تبدیل می کند. هزینه امنیت بیرونی ، نگهداری موضوع های بد مشکل ساز در درون است. به بیانی دیگر ، اکنون دنیا خوب و این کودک است که " بد " شده است.

گناهکار بودن در دنیایی تحت فرمان خداوند بهتر است از زندگی در دنیایی تحت سلطه شیطان. گناهکار بد است ، اما در جهانی تحت فرمان موضوعی خوب، امنیت وجود دارد ، در حالی که تحت فرمان موضوعی بد نه امنیت وجود دارد و نه امید .

کودک خردسالی را تصور کنید که والد یا مراقبش ارتباط خوبی با او ندارد، یا «بد آبجکت» است. او در خانواده‌ای زندگی می‌کند که پر آشوب است و به نیازهای او نه تنها پاسخی داده نمی‌شود، بلکه سرکوب یا سرزنش هم می‌شود. او در این محیط تحقیر و تنبیه می شود. برای کودکی در چنین وضعیت اسفناکی، پذیرش این موضوع که مراقبانش «بد» هستند، شدیداً هراس‌آور است. چرا که آنها تنها کسانی هستند که کودک می‌تواند با تکیه بر آنها زنده بماند. در چنین شرایطی، او چاره‌ای ندارد جز اینکه دست به یک جابجایی در احساس‌هایش بزند. یعنی او ترجیح می‌دهد به جای اینکه فرض کند پدر و مادرش «خوب» نیستند، این فرض را درونی کند که او خودش «خوب» نیست و نمی‌تواند فرزند خوبی برای آنها باشد. به واقع ترجیح می‌دهد ناامنی را به درون خود منتقل کند، تا دنیای بیرون امن باشد، دنیایی که به آن نیاز دارد تا نفس بکشد، تا به آن تکیه کند، هرچند که از درون آزار ببیند، هرچند که دنیای درونی‌اش پر آشوب باشد. حالا در دنیای خودش، تبدیل به کسی شده است که ناکافی است، نقص دارد و اوست که باید خودش را سازگار کند، اوست که باید تنبیه شود، اوست که باید بار یک دنیای ناامن را حمل کند. در بزرگسالی هم او خودش را مقصر ماجراها می‌داند، آشوب را درونی می‌کند تا دنیای بیرون آرام باشد، مدل‌اش، مدل رفع تنش است. به دنیای بیرونی باج می‌دهد، به بهای آشوب درونی‌اش. چرا؟ برای اینکه زنده بماند.

درمان از نظر فیربرن

همانطور که مشخصه آسیب روانی، اختلال در روابط فرد با دیگران است ، لازمه درمان نیز بازیابی توانایی برقراری ارتباط مستقیم و کامل با افراد دیگر است. غایت درمان رها ساختن موضوع های بد از ناهشیار است. تنها زمانی این موضوع هایِ بد درونی شده از ناهشیار رها شوند که نیروی روانی یا قدرت هیجانی شان خنثی شود. این موضوع ها بدین خاطر درونی شده اند که زمانی غیر قابل چشم پوشی به نظر می رسیدند ، و بدین دلیل سرکوب شده اند که غیرقابل تحمل. درمانگر برای کمک به رهاسازی موضوع های بد ، باید با فراهم آوردن محیطی امن ، نزد بیمار به موضوعی نسبتا خوب تبدیل شود.

درمانگر باید احتیاط کند از تشدید احساس گناه در بیمار اجتناب ورزد، زیرا احساس گناه، مقاومت را تشدید می کند و سرکوب موضوع بد را تداوم می بخشد. احساس گناه نوعی دفاع است و ممکن است مقاومت را تقویت کند. منشا مقاومت ترس از آزاد سازی موضوع های بد از ناهشیار است. این آزاد سازی، دنیای بیمار را به دنیا یا محیطی بد تبدیل می کند که ساکنانش شیاطینی چنان ترس آورند که او توان رویارویی با آنها را ندارد.

برخی بیماران اگر از موضوع های بد چشم بپوشند ، ممکن است هویت خود را از دست بدهند ، زیرا با الگوهای نورزی، بسیار خو گرفته و متکی شده اند. وقتی موضوع های بد تا حدی از بند سرکوب در ناهشیار رهایی می یابند، سبب می شوند فرد موقعیت های خاصی را بسیار هراس آور بیابد.