آشنایی با روانکاوان : هانس لئووالد
هانس لئووالد (Hans leowald) (1906–1993) روانکاو آلمانی - آمریکایی و نظریه پرداز لووالد در حالی که ظاهراً یک فرویدی سنتی است ، در اندیشه خود هم زیبا و هم بی سر و صدا تجدیدنظرطلب است .
لووالد در کلمار به دنیا آمد ، که اندکی پس از تولد وی پدرش درگذشت ، یک پزشک یهودی بود . مادرش نوازنده ای با استعداد ، که پیانو می نواخت. لووالد آموزش پزشکی را در آلمان گذراند - و در آنجا فلسفه را نیز از مارتین هایدگر آموخت ، که می تواند با نظریه زبان خود بر او تأثیر بگذارد - مدرک پزشکی از دانشگاه رم در سال 1935 گرفت . وی قبل از اینکه با خانواده اش به ایالات متحده برود ، تا سال 1939 در ایتالیا روانپزشکی کرد. در آنجا مجذوب نظریه فروید شد ، او نمی خواست اصطلاحات روانکاوی جدیدی ایجاد کند ، اما ، اگرچه از اصطلاحات فروید استفاده کرد ، اما به آنها معنی کاملاً جدیدی داد.
در تاریخ روانکاوی، مفهوم عقدهی ادیپ فروید چندین بار توسط افرادی چون کلاین، فیربرن، لاکان و کوهات بازآفرینی شده است. در قلب مفهومسازی مجدد هانس لئووالد (۱۹۷۹) از عقدهی ادیپ این ایده نهفته است که وظیفهی هر نسل جدید از روانکاوان این است که از ساختههای نسل پیشین استفادهی خود را ببرند، آن را در هم شکنند و سپس بازآفرینی کنند. فرمولبندی مجدد لئووالد از عقدهی ادیپ، نگاه تازهای به بسیاری از تکالیفی که لازمهی بزرگ شدن انسان، پیر شدن و بازهی زمانی میان این دو است، پیش رو میگذارد که به نوبهی خود ممکن است توسط نسلهای بعدی به کار گرفته شود تا مفهوم منحصر به خودشان را بسازند. به این ترتیب، لئووالد نسخهی فروید از عقدهی ادیپ را بازآفرینی میکند و ارائهی فهم جدیدی دربارهی نسخهی لئووالد از عقدهی ادیپ، کار من است. در اینجا با خوانش دقیق مقالهی «افول عقدهی ادیپ» لئووالد (۱۹۷۹)، نشان خواهم داد که چه چیزی در مورد شیوهی تفکر لئووالد وجود دارد که مرا بر آن داشته که مقالهاش را به عنوان نقطه عطفی در پیشرفت تفکر روانکاوی ببینم.
توالی موجود در ماهیت نوشتن، این کار را برای لئووالد سخت میکند که همزمانی عناصر عقدهی ادیپ را به قلم خویش بیاورد. من نیز باید با این دوراهی دست و پنجه نرم کنم. انتخاب من این بوده که همپوشانی نظرات لئووالد را کمابیش به ترتیبی که او ارائه میدهد و با اشاره به این سرفصلها، مورد بحث قرار دهم:
کشمکش میان تأثیرپذیری و اصالت در نسلهای متوالی؛ کشتن والدین ادیپی و از آن خود ساختن اقتدار آنها؛ درونیسازی دگردیسی یافتهی تجربهی کودک از والدین، که زمینهساز شکلگیری مسئولیتپذیری شخصی برای خودش و به خودش است؛ و روابط ابژهی مبتنی بر زنای با محارم انتقالی، که واسطهای برای اثر متقابل دیالکتیکی شکلهای افتراقیافته و افتراقنایافتهی مرتبط بودن با ابژه است. در پایان با مقایسهای میان مفهوم عقدهی ادیپ نزد فروید و لئووالد به جمعبندی خواهم رسید.
نظریهی فروید در باب عقدهی ادیپ
اکنون به منظور درک جایگاه لئووالد در این زمینه، اصول برجستهی عقدهی ادیپ فروید را -آنگونه که آنها را دریافتهام- مرور میکنم. مفهوم مدنظر فروید از عقدهی ادیپ بر پایهی چهار ایدهی انقلابی بنا شده است:
(1) تمامی روانشناسی و آسیبشناسی روانی انسان و نیز دستاوردهای فرهنگی بشر میتواند در قالب اضطرارها و معانیای دریافت شود که ریشه در غرایز جنسی و پرخاشگری دارند. (2) غریزهی جنسی از هنگام تولد بهعنوان نیروی پیش راننده تجربه میشود و طی پنج سال اولیهی زندگی، مرحله به مرحله به صورت دهانی، مقعدی و احلیلی تکامل مییابد. (3) از میان تمامی اسطورهها و داستانهایی که بشر خلق نموده، اسطورهی ادیپ، مهمترین روایت کننده و سازمان دهندهی رشد روانشناختی انسان در روانکاوی است. (4) مثلث فانتزیهای تعارض آمیز زنای با محارم و قتل که شکلدهندهی عقدهی ادیپ هستند «به واسطهی وراثت مشخص و تحمیل میشود» (فروید، 1924؛ صفحه 174) -که این بیانی برای تمایل فطری جهان شمول در نوع بشر برای سازماندهی به تجارب خود به این شیوهی خاص است (آگدن، 1986 را ببینید).
عقدهی اودیپ برای فروید (1924) با مرحلهی احلیلی در رشد جنسی مقارن است (صفحه 174). این عقده شبکهای از روابط درونروانی و بینفردی میان والد و فرزند است که در آن پسر، برای مثال، مادرش را بهعنوان ابژهی تمایلات عاشقانه و جنسی خود برمیگزیند و آرزو میکند که جایگاه پدر نسبت به مادر را از آن خود سازد (فروید، 1910، 1921، 1923، 1924، 1925). پدر همزمان هم تحسین میشود و هم بهعنوان حریفی مجازات کننده نگریسته میشود. غریزهی پرخاشگری، برای پسر، به شکل آرزوی کشتن پدرش به منظور از آن خود کردن مادر تجلی مییابد. با وجود عشق پیش ادیپی و همسانسازی پسر با پدرش و در عین حال دلبستگی شهوتآلود به پدر در عقدهی اودیپ منفی، آرزوی کشتن پدر بهشدت دوسوگرایانه است (فروید، 1921). پسر در پاسخ به این آرزوی خود برای قتل پدر (در عقدهی ادیپ مثبت) و مادر (در عقدهی ادیپ منفی) احساس گناه تجربه میکند. به صورت مشابه دختر پدرش را بهعنوان ابژهی میل خویش برمیگزیند و آرزو دارد که جایگاه مادر نسبت به پدر را از آن خود سازد. او نیز در پاسخ به آرزوهای متضمن زنای با محارم و قتل در عقدهی ادیپ کامل، تجربهی احساس گناه دارد (فروید، 1921، 1925).
کودک به خاطر آرزوهای متضمن قتل و زنای با محارم خویش، گناهکارانه از مجازات اخته شدن به دست پدر میترسد. چه تهدیدهای واقعی اختگی اتفاق بیافتد چه نه، تهدید اختگی در ذهن کودک بهعنوان «فانتزی اولیه» حاضر است (فروید 17-1916؛ صفحه 370)، یک فانتزی ناخودآگاه جهانشمول که سازندهی بخشی از روان بشر است .
مشاهدات روانکاوی این فرضیه را تأیید میکنند که «تهدید به اختگی موجب تخریب عقدهی ادیپ میشود» (فروید، 1924؛ صفحه 177). که این بدین معنی است که کودک به خاطر ترس از مجازات اختگی، تلاشهای جنسی و پرخاشگرانهی خود را در رابطه با والدین ادیپی رها میکند و این «انرژیگذاری روانی نسبت به ابژه را ... ]با[ همانندسازی» با اقتدار، ممنوعیتها و ایدهآلهای والدین جایگزین میکند (همان، صحفه 176)، که این هستهی ساختار روانی جدیدی را شکل میدهد: سوپرایگو . |
کشمکش میان تأثیرپذیری و اصالت
اکنون با در ذهن داشتن مفهوم عقدهی ادیپ فروید، به فرمولدهی لئووالد از آن باز میگردیم. جملهی آغازین مقالهی لئووالد جملهای غیر معمول است که گویی هیچ ارجاعی به موضوع مدنظر مقاله در آن وجود ندارد: «بسیاری از نظراتی که در این مقاله ارائه میشود پیش از این توسط دیگران بیان شده است» (صفحه 384) (ارجاع تمامی صفحات به مقالهی «افول عقدهی اودیپ» از لئووالد (1979) است، مگر اینکه ذکر شده باشد). چرا باید کسی یک مقالهی روانکاوی را با چنین سلب مسئولیتی از خویشتن آغاز کند که از هرگونه مدعا برای اصالت چشمپوشی میکند؟ لئووالد بلافاصله (همچنان با دریغ از ارائهی دلیلی منطقی به خواننده برای دیدگاه غیرمعمول خود) با نقل قول از متن بلندی از مقدمهی بروئر بر بخش نظری مطالعاتی در باب هیستری ادامه میدهد:
با پیشرفت پرشتاب یک علم، افکاری که ابتدا توسط افراد معدودی بیان شده بود به سرعت تبدیل به مالکیت عمومی میشود. بنابر این امروز هرکس که درپی آن باشد تا دیگاههایش را در باب هیستری و بنیانهای روانی آن ارائه دهد، میتواند از تکرار دیدگاههای جمعیت کثیری از محققان بپرهیزد. دیدگاههایی که در فرایند گذر از مالکیت شخصی به مالکیت عمومی قرار دارند به ندرت ممکن است که مطمئن باشیم چه کسی نخستین بار این افکار را بیان کرده است. همچنین همواره این خطر در کمین است که چیزی را محصول فکر خود بدانیم که پیشتر، کسی دیگر آن را بیان کرده است. بنابراین امیدوارم که معذور باشم اگر چند نقل قول در این بحث باشد که بهطور خاص مشخص نکرده باشم که از من است یا از جایی دیگر. مدعای اصالت دربارهی آنچه در صفحات آتی خواهد آمد، بسیار ناچیز است» (بروئر و فروید، 1895-1893؛ صفحه 186-185؛ ذکر شده در لئووالد، 1979؛ صفحه 384).
با کنار هم قرار گرفتن سلب مسئولیت لئووالد از اصالت و بیان مجازاً مشابه بروئر حدود یک قرن پیش از آن، به صورت ضمنی حسی از چرخهای بودن زمان ایجاد میشود. قبل از اینکه لئووالد نظر خود را در رابطه با عقدهی ادیپ آشکارا به بحث بگذارد، در ضمن مقالهاش، آنها را بر ما نمایان میسازد: هیچ نسلی حق ادعای اصالت مطلق برای آفریدههای خویش را ندارد (آگدن، b2003، b2005 را ببینید). و با این وجود هر نسل جدید چیزی منحصراً از آن خود را عرضه میکند: «بسیاری از ]و نه همهی[ نظرات ارائه شده در این مقاله پیشتر بیان شدهاند» (لئووالد)، و «مدعای اصالت آنچه گفته میشود بسیار کم ]اما مقداری[ است» (بروئر).
در دل متن لئووالد این ایده نهفته است که سرنوشت هر کودک (همچون سرنوشت والدینش) اینگونه است که آنچه او با ارادهی خود میسازد وارد فرایند «گذر از مالکیت خصوصی به عمومی» خواهد شد (بروئر). به بیان دیگر آنچه که ما تلاش میکنیم برای بر جای گذاشتن اثر خود بسازیم تبدیل به بخشی از مخزن دانش جمعی خواهد شد و بدین ترتیب ما تبدیل به اجداد گمنام اما تأثیرگذار نسل بعدی میشویم: «همواره این خطر وجود دارد که آنچه را پیش از این توسط فرد دیگری ]جدی که برای ما گمنام باقی مانده است[ گفته شده بهعنوان محصول خود درنظر بگیریم» (بروئر).
مقالهی لئووالد با کندوکاو و برجسته کردن کشمکش میان بدهکاری فرد به نسل پیشین و آرزویش برای رها ساختن خود از آنها در فرایند تبدیل شدن به یک شخص بهخصوص، ادامه مییابد. آنطور که لئووالد عقدهی ادیپ را درک میکند، این کشمکش میان تأثیرپذیری و اصالت در هستهی عقدهی ادیپ قرار دارد.
بیش از سرکوب
مقالهی لئووالد با تعریف عقدهی ادیپ در بند دوم، به این صورت که «عقدهی ادیپ بازنمایی روانی یک مجموعه روابط محوری تعارض آمیز مثلثی و با انگیزهی غریزی میان والد و کودک است» (صفحه 384)، گویی از نو آغاز میشود (این مقاله با داشتن چندین آغاز و پایان، تعدد تولدها و مرگهایی را که نمایانگر چرخهی بیپایان نسلهاست، مجسم میسازد). لئووالد سپس توجه ما را به زبان قاطعی جلب میکند که فروید (1923، 1925) به هنگام صحبت کردن از سرنوشت عقدهی ادیپ و در اشاره به «تخریب (فروید 1924؛ صفحه 177) و ویرانی (فروید 1925؛ صفحه 257)» آن بهکار میبرد (فروید، 1925؛ صفحه 257). افزون بر این فروید تأکید میورزد که «چنانچه ایگو به چیزی بیش از سرکوب عقده دست نیابد، عقده در حالت ناخودآگاه تداوم مییابد و بعدها تأثیر بیماریزای خود را آشکار میسازد» (صفحه 177). این ایده کلید فهم لئووالد از سرنوشت عقدهی ادیپ را در اختیار میگذارد.
در نتیجهی کنار هم قرار گرفتن دو ایدهی معماگونهی مرتبط با هم در این نقطه خواننده دچار سردرگمی میشود: (1) این ایده که عقدهی ادیپ ویران میشود (حال ما چگونه خواهد بود اگر بدانیم که برخی از مهمترین تجارب انسانی در نتیجهی سلامت نابود میشوند؟)؛ و (2) این ایده که ویرانی عقدهی ادیپ چیزی بیش از سرکوب است (به هر معنیای که باشد). خواننده در اینجا و طی خواندن مقاله باید در رابطه با ایدههایی که لئووالد ارائه میدهد بهخوبی فکر کند تا به چیزی برای خودش دست یابد. گذشته از همهی اینها وظیفهی هر نسل جدید است این که با آفریدههای پیشینیانش رو در رو شود.
خواننده همچنین باید این را برای خود فرمولبندی کند که به پایان رساندن عقدهی ادیپ، نه صرفاً از طریق سرکوب بلکه از طریق تخریب افکار، احساسات، حسهای بدنی و تجارب مرتبط با ابژهای که آن را میسازند، به چه معناست. در ذهن من -و فکر میکنم توافق عمومیای میان روانکاوان در این نقطه وجود داشته باشد- یک تجربهی قابل توجه ثبت شده در روان، چه به صورت خودآگاه و چه بهصورت ناخودآگاه، هرگز دچار نابودی نمیشود. ممکن است فرو نشانده، سرکوب، جابهجا، انکار، سلب مالکیت، تجزیه، فرافکنی، درونفکنی، تفکیک و مسدود شود اما هرگز نابود یا ویران نمیگردد. هیچ تجربهای از نظر روانی «اتفاق نیافتاده» نمیشود. و با این وجود این آن چیزی است که فروید و لئووالد در افول عقدهی ادیپ -حداقل تا میزان قابل توجهی- بر آن تأکید دارند. در تجربهی خواندن مقالهی لئووالد پرسش پاسخ نیافته در مورد معنی عبارت «عقدهی اودیپ متحمل چیزی بیش از سرکوب میشود» (به این معنی که ویران میشود)، کشمکشی ایجاد میکند که بیشباهت به تجربهی زیستن با تعارض ادیپی حل نشده (اما سرکوب نشده) نیست. این مسئله تعادل هر آنچه را که به آن مرتبط است به شیوهای زندگی بخش، بر هم میزند.
خویشاوند کشی: یک قتل عاشقانه
لئووالد با مطرح کردن این اندیشهها و پرسشها در رابطه با افول عقدهی ادیپ به سمت گستردهتر کردن مفهوم سنتی عقدهی ادیپ پیش میرود. او واژهی خویشاوند کشی را به کار میگیرد تا به عملی ارجاع دهد که توسط «کسی که با مقتول خود در پیوندی مقدس -در جایگاه پدر، مادر، خویشاوند نزدیک دیگر یا (در یک معنای گستردهتر) قانون گذار- قرار دارد؛ یا برخی اوقات کسی که احساس گناه ناشی از خیانت دارد، انجام میشود (وبستر، فرهنگ لغت بینالمللی، ویرایش دوم)» (نقل شده در لئووالد، 1979؛ صفحه 387) .
مشاهدهی لئووالد این است که در عمل خویشاوندکشی، «این اقتدار والد است که کشته میشود؛ که به واسطهی آن، آنچه درمورد پیوند میان کودک و والد مقدس است نقض میگردد. اگر نگاهی به ریشهشناسی لاتین واژه Parent بیاندازیم این زادن، پرورش دادن، تأمین کردن، و مراقبت کردن از کودک است که والدین را به جایگاه والد بودن و مرجعیت قدرت میرساند و پیوندی مقدس میان والدین و کودک برقرار میکند. خویشاوند کشی جرمی علیه تقدس این پیوند است» .
لئووالد در این مقاله بارها و بارها از اتیمولوژی -ریشهیابی لاتین کلمات، یعنی تاریخچهی مسیری که نسلهای متوالی طی آن معنای کلمات را شکل داده و تغییر دادهاند- استفاده میکند.
خویشاوند کشی شورشی علیه اقتدار والدین و ادعای آنها برای مرجعیت قدرت است. این شورش تنها یک گذار تشریفاتی از یک نسل به نسل بعد نیست، بلکه قتلی است که در آن پیوندی مقدس گسسته میشود. شکستن این پیوند مقدس با والدین توسط کودک نمایانندهی پاسخی از ترس به تهدید مثله کردن بدنی (اختگی) نیست، بلکه اعلان پرشور «اضطراری فعال برای رها شدن» (صفحه 389) از والدین است. عبارت لئووالد، اضطرار برای رها شدن، کلمهی اضطرار (که شدیداً به سائقهای غریزی بدنی متصل است) را با کلمهی آزادی مرتبط میسازد و بدین ترتیب ایدهی وجود یک سائق ذاتی برای فردیتیابی را پدید میآورد. در زبان مقاله، نظریهی غریزه توسط لئووالد گستردهتر میشود تا سائقهایی فراتر از اضطرار جنسی و پرخاشگری در آن گنجانده شود (چودورو، 2003، کیوین، 1993 و میچل، 1998 را برای بحثهایی برای رابطه میان نظریهی غریزه و نظریات روابط ابژه در کار لئووالد ببینید).
در نبرد ادیپی «رقیبانی مورد نیاز است» (صفحه 389). غیاب نسبی اقتدار والدین اصلی، کودک را با رقابت کمی وا میگذارد. علاوه بر این، زمانی که اقتدار والدین ایجاد نشده باشد، فانتزیهای کودک فاقد «ترمز» هستند (وینیکات، 1995، صفحه 153) -یعنی این آگاهی ایمنیبخش که فانتزیهای او اجازهی اجرا شدن در دنیای واقع را ندارند. زمانی که اقتدار والدین «ترمزهایی» را برای فانتزیهای کودک فراهم نمیآورد، تحمل قتل فانتزیسازی شدهی کسانی که کودک آنها را دوست دارد و وابسته به آنهاست، بسیار وحشتناک است. در چنین شرایط آسیبزایی، کودک در تلاش برای دفاع از خودش در برابر خطر قتل واقعی والدین تکانههای قتلخواهانهی خود را سرکوب میکند (زنده دفن میکند) و این سرکوب را از طریق تطابق یافتن با موضع بهشدت تنبیهی علیه این احساسات تقویت مینماید. در شرایط سالم، بهصورت تناقض آمیزی، احساس حضور اقتدار والدین این را برای کودک ممکن میسازد که به شکلی امن در روان خود آنها را بکشد (فانتزیای که نیازی به سرکوب ندارد). خویشاوند کشی ادیپی نیازمند سرکوبی نیست چرا که در غایت خود امری عاشقانه است، «از آن خود ساختن پرشور آنچه در والدین، قابل دوستداشتن و تحسین آمیز ادراک شده است» (صفحه 369). در معنایی مرگ فانتزیسازی شدهی والدین ادیپی فرد «خسارت جانبی» تلاش کودک برای استقلال و فردیتیابی است. کشتن والدین به خودی خود هدف نیست.
برای لئووالد رویارویی میان نسلها، جنگ بین مرگ و زندگی برای خودمختاری، اقتدار، و مسئولیتپذیری، در مرکز عقدهی ادیپ وجود دارد. در این تلاشها، والدین «بهصورت فعالانه و به درجات مختلف طرد میشوند، با آنها جنگیده میشود، و نابود میشوند» (صفحات 389-388). مشکل از نفس فانتزیهای خویشاوند کشی بر نمیآید بلکه از ناتوانی در ارتکاب ایمن خویشاوند کشی و قطع پیوندهای ادیپی فرد با والدینش حاصل میشود. شرح بالینی مختصری که در ادامه میآید شکلی از دشواری موجود در از آن خود ساختن ادیپی اقتدار والدین را به تصویر میکشد:
آقای ن پس از چندین سال جلسات تحلیل، این رویا را برای من تعریف کرد: «دیرهنگام در شب، جلوی میز پذیرش هتلی در حال درخواست اتاق بودم. مرد پشت میز پذیرش به من گفت که تمامی اتاقها رزرو شدهاند. من گفتم که شنیدهام هتلها چند اتاق خالی برای مواقعی که کسی در نیمه شب مراجعه میکند، نگاه میدارند. با خود فکر کردم، اما به او نگفتم، که آن اتاقها مخصوص افراد مهم هستند. من میدانستم که شخص مهمی نیستم. در انتهای دیگر میز بلند پذیرش زن مسنتری که در حال گرفتن اتاق خود بود با لحنی دستوری گفت «او با من است و من اتاقم را با او سهیم خواهم شد». من نمیخواستم با او در یک اتاق سهیم باشم. این فکر منزجر کننده بود. احساس کردم نمیتوانم نفس بکشم و تلاش کردم تا راهی به خارج از هتل بیابم اما نمیتوانستم خروجی را پیدا کنم».
او گفت که به خاطر این رویا فوقالعاده احساس خجالت زدگی میکرده و در نظر داشته که آن را برای من تعریف نکند. به من گفت که حتی با این وجود که ما اغلب دربارهی این احساسش صحبت کردهایم که والدینش هیچ اتاق ]فضای[ روانشناختیای درون خودشان برای او به عنوان یک کودک نداشتهاند، وی در رویای خود به واسطهی پیشنهاد زن (کسی که مادرش به نظر میرسید) برای سهیم شدن اتاق خود، و به طور ضمنی تخت خود، وحشت زده شده است.
به وی گفتم ممکن است احساس خجالتی که در واکنش به رویا احساس کرده، نه تنها از احساس وحشت از ایدهی خوابیدن با مادرش، بلکه همچنین از دیدن خود همچون فردی که برای همیشه کودک میماند و فاقد اقتدار برای درخواست مکانی برای خودش میان بزرگسالان است -پسر بچهای که هرگز مرد نخواهد شد- نشأت بگیرد.
در مقابل، طی تحلیل مردی که در میانهی دههی بیست زندگیاش بود، تجربهای سالم از جایگزینی ادیپی نسلها تجسم یافت:
یک دانشجوی پزشکی در نزدیکی پایان تحلیل خود و پس از اینکه آشکار شد من درمورد پیشرفت روانداروشناسی طی 25 سال اخیر بسیار کم میدانم، شروع به خطاب کردن محبت آمیز من بهعنوان «یک آدم عجیب و غریب» کرد. من خاطرهی اولین تحلیل خود را به یاد آوردم که زمانی آغاز شد که دانشجوی پزشکی بودم. تحلیلگرم در واکنش به رقابت جویی من با خودش -با توجه به اینکه من در حال آموختن پیشرفتهای اخیر روانکاوی بودم- گاه و بیگاه خود را با عنوان «جوون قدیم » خطاب میکرد. به خاطر دارم که از پذیرش آرام او درمورد جایگاه خودش در نسل روانکاوان «در اوج» و جایگاه من در نسل جدید (و به باور من بسیار پویاتر [روانکاوان]) شگفت زده شده بودم.
در حین تحلیل این دانشجوی پزشکی، این خاطره از تحلیلگرم که خودش را جوون قدیم خطاب میکرد، در نظرم هم خندهدار و هم آزار دهنده آمد -آزار دهنده بدین خاطر که زمانی که او این را گفته بود، از نقطهای که من این تجربه را با بیمارم داشتم جوانتر بود.
من دریافتم که پذیرش او درمورد جایگاه خودش در توالی نسلها، در تلاشهای حال حاضر من- نه تنها برای پذیرش، بلکه برای در آغوش گرفتن جایگاه خودم بهعنوان «یک آدم عجیب و غریب» در تحلیل این دانشجوی پزشکی- ارزش زیادی دارد.
ما بهعنوان والدین فرزندانمان حتی زمانی که برای حفظ اقتدار والدانهی خود میجنگیم، اجازه میدهیم تا توسط آنها کشته شویم مبادا «آنها را کوچک شماریم» (صفحه 395). در اسطورهی ادیپ، پیشگوی معبد دلفی به لائوس و یوکاستا میگوید که سرنوشت پسر آنها کشتن پدر خویش است. وحشت این پیشگویی همچون این است که بخواهیم در زندگی امروز به هر زوجی که وارد بخش زایمان میشوند این پیش اخطار بیمارستانی را بدهیم که فرزند در حال متولد شدنشان روزی آنان را خواهد کشت. لائوس و یوکاستا تلاش میکنند تا با کشتن فرزند خود از چنین پیشامدی جلوگیری کنند. اما آنها نمیتوانند با دستان خود او را به قتل برسانند. پس آنها ادیپ را به چوپانی میسپارند و به او میگویند نوزاد را در جنگل رها کند تا بمیرد. با این عمل لائوس و یوکاستا بهصورت ناخودآگاه در قتل خودشان مشارکت میورزند. آنها نه تنها فرصتی برای فرزندشان فراهم میآورند که زنده بماند، بلکه فرصتی برای آنکه بزرگ شود تا آنها را بکشد.
دو راهی پیش روی لائوس و یوکاستا نه تنها پیش روی تمامی والدین قرار دارد، بلکه تمامی تحلیلگران زمانی که تحلیل با بیمار جدیدی را آغاز میکنند با آن مواجه هستند. ما بهعنوان تحلیلگر، در آغاز تحلیل، خود را در فرایندی قرار میدهیم که در آن اگر همه چیز خوب پیش برود بیمار در مرگ ما نقش خواهد داشت. برای آنکه همه چیز خوب پیش رود، ما باید به خودمان اجازه دهیم تا توسط بیمارانمان کشته شویم مبادا برای مثال با رفتار کردن با آنها به شیوهای کمتر بالغانه از آنچه هستند، با نصیحت کردن که مورد نیاز نیست، با لحن حمایتگرانهای که ناخواسته ایجاد شده و تفسیرهایی که توانایی بیمار برای فکر کردن تأمل آمیز و پر از بینش برای خودش را تضعیف میکند، «آنها را کوچک شماریم» (صفحه 395). کوچک نشمردن فرزندان (و بیماران) خود به معنی یک کنارهگیری منفعلانه نسبت به سال خوردن و مرگ نیست بلکه موضع عشق ورزانهی فعالی را به صورت مکرر ودوباره طلب میکند که در آن فرد جایگاه خود در نسل فعلی را باز مینهد تا جایگاه خود در میان آنان را در فرایند تبدیل شدن به نسل پیشین، مغرورانه و غمگین، اتخاذ کند. مقاومت در برابر اتخاذ جایگاه خود بهعنوان بخشی از نسل پیشین، توالی نسلها را متوقف نخواهد کرد اما احساس فقدان را در زندگی کودکان و نوهها باقی خواهد گذاشت، احساس فقدان از اینکه اجداد آنها میتوانستند تحت شرایط دیگر حضور بهشدت باارزشی داشته باشند. (لئووالد به همکار خود برایس بویر گفته بود که او قبل از اینکه پدربزرگ شود نمیتوانسته این مقاله را بنویسد [بویر، 1999، ارتباط شخصی].)
ممکن است والدین اینطور رفتار کنند که گویی هیچ تفاوتی بین نسلها وجود ندارد و بدین طریق از خودشان در برابر واگذاشتن راه به نسل بعدی محافظت کنند. برای مثال زمانی که والدین در اتاق خواب یا حمام را نمیبندند، یا عکسهای شهوانی را بهعنوان «هنر» به کودکان نشان میدهند، یا در خانه لباس نمیپوشند چرا که «بدن انسانی چیزی شرم آور نیست»، بهطور ضمنی مدعی این هستند که هیچ تفاوتی بین نسلها وجود ندارد -کودکان و بزرگسالان برابر هستند. تحت چنین شرایطی کودکان هیچ ابژهی والد صحیحی ندارند که آن را بکشند و تنها نسخهای منحرف از اقتدار والد برای از آن خود ساختن در اختیار دارند. این، کودکی درجامانده درون فرد باقی میگذارد که دچار انجماد در گذر زمان است.
لئووالد طی بحث دربارهی نقش محوری قتل عاشقانهی والدین توسط کودک در عقدهی ادیپ، نظر قابل توجهی را بیان میکند که مقالهاش را از مقالات پیشین روانکاوی متمایز میسازد: به زبانی رک و بیپرده ما در نقش فرزندان والدینمان با رهایی واقعی [از والدین] چیزی حیاتی را در آنها میکشیم؛ نه به یکباره و نه در همهی ابعاد، اما در مرگ آنها سهیم هستیم. (صفحه 395).
در این جملهی ساده، عقدهی ادیپ بهصورتی رادیکال درک میشود. این ایده به خوبی توسط فروید شکل گرفته که عقدهی ادیپ صرفاً یک واقعهی درون روانی نیست؛ بلکه مجموعهای از روابط ابژهی زنده میان کودک و والدینش است. اما لئووالد به آن اکتفا نمیکند. برای او قتل فانتزی سازی شدهی والدین که در روابط ابژهی ادیپال اجرا میشود در مرگ والدین نقش دارد -بخشی از فرایند آن است. این وسوسه وجود دارد که با گفتن اینکه «مرگ آنها» استعارهای است برای چشمپوشی والدین از اقتدار خود (مرجعیت قدرت خود) طی زندگی کودک، از شدت «زبان رک و بی پرده»ی لئووالد بکاهیم؛ اما لئووالد باز هم پیشتر میرود: او تأکید میکند که زیستن با عقدهی ادیپ توسط والدین و کودکانشان بخشی از فرایندی هیجانی (در هم تنیده با فرایندهای بدنی) است که ابنای بشر به واسطهی آن رشد میکنند، پیر میشوند و میمیرند.
نزاع میان والدین و فرزندان برای خودمختاری و اقتدار بیش از همه در دوران نوجوانی و پس از آن آشکار است. هرچند در دوران کودکی اولیه نیز به همان میزان اهمیت دارد. این نزاع فقط در عشق کودک به یکی از والدین در عین حسادت و رقابت شدید با والد دیگر تجلی نمییابد. افزون بر این، برای مثال والدین «دو سالههای وحشتناک»، اغلب درگیر نزاع با کودک نوپای خویش -که بهشکلی بیوقفه بر عدم وابستگی خود اصرار میورزد- میشوند. والدین کودکان دوساله «ارادهمند بودن یک دنده»ی کودک خود را مکرراً به مثابهی خیانتی به این توافق ناگفته تجربه میکنند که فرزندشان «برای همیشه» کودکی وابسته، ستایش شدنی و ستایش کننده باقی میماند. تخطی کودک از این «توافق» تعرضی است به این آرزوی والدین که فارغ از زمان -یعنی ایمن از گذر زمان، سال خوردن، مرگ وتوالی نسلها- والدین کودک خود باقی بمانند. (رابطهی کودک نوپای «یکدنده» با والدینش به میزانی مثلثسازی میشود که کودک والدینش را به صورت درونروانی به والد یا والدین خوب و بد دونیمسازی کرده است).
درونیسازی دگردیسی یافتهی والدین ادیپی
بدین ترتیب، خویشاوندکشی، چه از نقطه نظر والدین و چه فرزندان، جزء ضروری مسیر بزرگ شدن فرزند و ورودش به زندگی بهعنوان بزرگسالی ست که اقتدار خودش را کسب نموده است.
خویشاوند کشی ادیپال، وقتی به این طریق درک میشود، هم برای فروید و هم برای لئووالد، زمینهساز سازمان یافتن «سوپرایگو [یعنی] حد اعلای شکلگیری ساختار روانی فرد» میشود (لئووالد، ۱۹۷۹؛ صفحهی ۴۰۴). واژهی سوپرایگوی به کار گرفته شده در این عبارت و در سرتاسر مقالهی لئووالد، متأثر از مدل ساختاری ذهن است، [مدلی] که او میخواهد آن را تغییر دهد؛ در نتیجه به کارگیری این واژه توسط لئووالد گیجکننده میشود. برای وضوح بیشتر حین خواندن مقالهی وی، واژهی سوپرایگو را به معادلهایی باز گرداندم که با ایدههایی که در حال بسط آنهاست، همخوانی بیشتری دارد. به جای کلمهی سوپرایگو من این جنبه از سلف (نشأت گرفته از اقتدار از آنِ خود ساختهی والدین) را به کار میبرم که مسئولیت و ارزیابی چه کسی بودنِ یک نفر و چگونه هدایت کردن خودش را به عهده میگیرد.
شکلگیری سوپرایگو شامل «درونیسازی» (لئووالد؛ صفحهی ۳۹۰) یا «همانندسازی با» (لئووالد؛ صفحهی ۳۹۱) والدین ادیپی است. (فروید، [۱۹۲۱,۱۹۲۳,۱۹۲۴,۱۹۲۵] نیز، به صورت مکرر، واژههای همانندسازی، درونفکنی و الحاق را برای توصیف فرآیند شکلگیری سوپرایگو به کار میگیرد). این مسئله ما را به چیزی میرساند که من آن را به عنوان یکی از سختترین و مهمترین سؤالهای برآمده از نگرش لئووالد به عقدهی ادیپ در نظر میگیرم: اینکه بگوییم روابط ابژهی ادیپی در فرآیند سازمانیابی سوپرایگو درونیسازی میشوند، به چه معناست؟ لئووالد این سؤال را در قطعه متن بسیار فشردهای جواب میدهد که ناگفتههایی زیاد و پیشنهاداتی اندک بر جای میگذارد. پیشنهاد میکنم نگاهی نزدیک به این قطعه از متن بیندازیم تا آنچه از اظهارنظر لئووالد استنباط کردهام را در ادامه مطرح کنم: سازمان سوپرایگو، با درونی سازی… روابط ابژهی ادیپی، خویشاوندکشی را ثبت کرده و در همان حال جبران و دگردیسی آن است: جبران از آن رو که سوپرایگو جبران کننده و بازگردانندهی روابط ادیپی است؛ دگردیسی از آن رو که در این باز گرداندن، روابط ابژهی ادیپی به روابط درونی و درون ساختاری روانی تغییر شکل مییابند (صفحهی ۳۸۹).
برای تأویل بخش آغازین این متن، باید گفت اینکه سازمان سوپرایگو خویشاوندکشی را «ثبت میکند»، این معنی را دارد که سازمان سوپرایگو مدرک زندهای برای قتل والدین است. سوپرایگو تجسم موفق از آن خود ساختن اقتدار والدین توسط فرزند است که به قابلیت او برای خودمختاری و مسئولیتپذیری تغییر شکل مییابد. سوپرایگو به عنوان ساختاری روانی ایگو را زیر نظر دارد و، در این معنا، مسئولیت ایگو/das، من/Ich را به عهده میگیرد.
این فرآیند در سازمان سوپرایگو، تنها متشکل از ثبت درونی خویشاوندکشی به شکل تغییری برای روان کودک نیست، بلکه «باز گرداندنی» (صفحهی ۳۸۹) برای قتل والدین نیز هست. طوری که من آن را فهمیدهام، سازمان سوپرایگو نمایانندهی کفارهای برای خویشاوندکشی است که در آن، فرزند در همان لحظهای که والدینش را (به صورت روانی) میکشد، نوعی نامیرایی نیز به آنان اعطا میکند. به عبارتی فرزند به واسطهی الحاق تجربهاش از والدین (هرچند، نسخهای «تغییر شکل یافته» از آن)، با ساختار فردی خود، جایگاه و مسند تأثیری را برای والدینش تضمین میکند که نه تنها در روشی که خود او زندگیاش را هدایت میکند، بلکه در طریقی که فرزندان او زندگیهایشان را پیش میبرند و به همین ترتیب در نسلهای بعد و بعد ادامه خواهد داشت. در اینجا کلمهی فرزندان را هم در معنای واقعی و هم در معنای استعاری آن به کار بردهام. تغییری که در روان به واسطهی سازمان سوپرایگو ایجاد میشود، تنها روشی را که فرزند در بزرگسالی با فرزندان خود ارتباط دارد متأثر نمیسازد؛ بلکه هر آنچه را که فرزند در جریان زندگی خود خلق میکند تحت تأثیر خود قرار میدهد، برای مثال، کیفیت دوستیها و سایر روابط عاشقانهای که در آن نقش دارد، و همچنین تفکر و خلقکنندگیای که با خود به کاری که بدان مشغول است میآورد. این مخلوقات (فرزندان واقعی و استعاری وی)، که آنها هم متقابلاً آنچه با آنها در تماس قرار گرفته را تغییر میدهند.
«درونی سازی» والدین (به حالتی تغییر شکل یافته) دربردارندهی جبرانی برای کشتن آنان است؛ درونیسازیای که در شبیه شدن فرزند به والدینش نقش دارد. اما در معنایی دیگر، در «تغییر شکل دادن» به والدین حتی جبران اساسیتری جای دارد. به میزانی که والدین در فرآیند درونیسازی تغییر شکل یابند، در آفریدن فرزندی نقش دارند که توانایی بی شباهت شدن به آنان و بودن را دارد، که به این معنی است که فرزند، در برخی جنبهها، توانایی تبدیل شدن به شخصی بیش از آنچه والدینش بوده و شدهاند، را دارد. چه جبران معنادارتری میتواند برای کشتن والدین خود وجود داشته باشد؟
لئووالد در قطعه متن مورد بحث اینطور ادامه میدهد: سازمان سوپرایگو جبرانی برای خویشاوند کشی است «از آن رو که سوپر ایگو جبران کننده و بازگردانندهی روابط ادیپی است.» این کلمات به دقت انتخاب شدهاند. کلمهی بازگرداندن از واژهی لاتینی ریشه میگیرد که به معنای از نو ایجاد کردن است. شکلگیری سوپرایگو، اقتدار والدین را بهعنوان والدین به آنها باز میگرداند -اما نه همان اقتداری که آنها پیش از این بهعنوان والدین داشتند. اکنون آنها والدین کودکی هستند که به شکلی رو به افزایش قادر به مسئول بودن برای خودش و نسبت به خودش بهعنوان یک شخص خودمختار است. والدینی که «بازگردانده شدهاند» (دوباره ایجاد شدهاند) والدینی هستند که پیش از این وجود نداشتند (یا شاید به بیان دقیقتر تنها به صورت یک پتانسیل وجود داشتند).
در این قطعه متن مورد بحث، شکلگیری سوپرایگو برای لئووالد بهعنوان بخشی از حل و فصل عقدهی ادیپ نهتنها جبرانی برای خویشاوندکشی و بازگردانی والدین، بلکه همچنین «دگردیسی از آن رو که در این بازگردانی روابط ابژهی ادیپی به روابط درونی و درون ساختار روانی تغییر شکل مییابد» (صفحه 389) را نمایان میسازد.
به بیان دیگر روابط ادیپی «درونیسازی شده»ی کودک (تشکیل دهندهی سوپرایگو) در «دیاناِی» والدین ریشه دارند -که جبران روانشناختی ناخودآگاه برای والدین است (که متقابلاً روابط ابژهی ادیپی خود با والدینشان را «ثبت میکنند»). در همین حین و علیرغم این تداوم قدرتمندِ بین نسلیِ تجربهی ادیپی، اگر فرزند (با کمک والدین) قادر به کشتن والدین ادیپی خود باشد، شفافیت روانشناختیای پدید میآید که در آن او وارد روابط لیبیدوئی با ابژههای «جدید» (صفحه 390) (غیر زنای با محارم) میشود. این روابط جدید، برای خود حیاتی خارج از فضای روابط پرخاشگرانه و لیبیدوئی فرزند با والدین ادیپیاش دارند. به این ترتیب روابط بهواقع جدید (غیر زنای با محارم) با والدین و دیگران ممکن میشود. روابط ابژهی جدید به واسطهی انتقال به والدین ادیپی رنگ میپذیرند اما تحت سلطهی آن نیستند).
عناصر تغییر شکلی که در ساخت سوپرایگو نقش دارند (ایجاد یک سلف خودمختار و مسئولیتپذیر)، در یک جملهی مختصر، که توسط کسی غیر از لئووالد نمیتواند نوشته شده باشد، در کنار هم آورده شدهاند: «سلف در خودمختاریاش ساختاری جبرانی، ساختاری برای مصالحه و به مثابهی دستاوردی عالی است» (صفحه 394).
روابط ابژه مبتنی بر زنای با محارم انتقالی
وقتی لئووالد عناصر زنای با محارم عقده ادیپ را مطرح می کند،مقاله از نو آغاز می شود. این بخش از مقاله برای من فاقد قدرت بحث پیشین درباره خویشاوند کشی خیالی و واقعی، گناه، جبران و بازگردانی است. این طور به نظر می رسد که بخش محوری مقاله و علاقه اصلی لئووالد نقش عقده ادیپ در دستیابی کودک به یک سلف خودمختار و مسئولیت پذیر است. تمایلات زنای با محارم موضوعی فرعی در این داستان است.
لئووالد بحث درباره آرزوهای زنای با محارم ادیپال را با مطرح کردن این سوال کمتر پرسیده شده (حتی کمی تعجبآور) آغاز می کند: چه چیزی در مورد زنای با محارم اشتباه است؟ و اینطور پاسخ می دهد: «روابط ابژه زنای با محارم بر اساس اخلاق مرسوم شیطانی هستند، چرا که آنها با پیوند مقدس..با آن یکی بودن اصیل که بیش از همه در اتحاد دوگانهی مادر-فرزند آشکار است، تداخل دارند یا آن را نابود میسازند » (صفحهی ۳۶۹). زنای با محارم ورود روابط ابژهی لیبیدویی را به «بیگناهی `مقدس` اتحاد نارسیسیستیک اولیه در بردارد که مقدم بر فردیتیابی و میراث آن یعنی گناه و جبران است» (صفحهی ۳۹۶).
به بیان دیگر، ما زنای با محارم را چیزی شیطانی میدانیم چرا که در آن تمایلات جنسی مرتبط با ابژه دقیقا به سمت همان کسی (و همان بدنی) معطوف میشود که با او پیوندی تمایز نیافته (که ما آن را مقدس در نظر میگیریم) وجود داشته و وجود دارد. بدین ترتیب برای لئووالد، زنای محارم غلط انگاشته میشود، نه در اصل به خاطر اینکه نمایانندهی چالشی با اقتدار پدر و مدعی مادر شدن است، یا بدین خاطر که تمایز میان نسلها را انکار میکند، بلکه به این خاطر که خط حائل میان شکل به هم جوش خوردهی مرتبط بودن مادر و فرزند(همانندسازی اولیه) و مرتبط بودن متمایز با ابژه با همان شخص را نابود میسازد. زنای با محارم شیطانی احساس میشود چرا که «حائل میان همانندسازی [اولیه] [یکی شدن ] و انرژیگذاری روانی بر ابژهی [تمایزیافته] را واژگون میسازد» (صفحهی ۳۹۷).
واژگون شدن حائل میان همانند سازی اولیه و انرژیگذاری روانی بر ابژه اهمیت بسیاری دارد نه تنها بدین خاطر که تمایلات جنسی در حال ظهور فرد با روشی که والدین و فرزندان تمایلات زنای با محارم خود را مدیریت میکنند، شکل میگیرد؛ بلکه شاید حتی مهمتر از آن، به این خاطر که ظرفیت فرد برای مرتبط بودن سالم با ابژه از هر نوعی - توانایی او برای ایجاد یک دیالکتیک مولد بین جدایی و اتحاد با افراد دیگر - به انسجام زندهی این پیوند وابسته است.
خویشاوندکشی، تجلی سائق ادیپال کودک برای تبدیل شدن به فردی خودمختار است؛ آرزوها و فانتزیهای زنای با محارم نمایانندهی نیازی همزمان برای اتحاد با مادر از سوی بخش ادیپال فرزند است. بدین ترتیب در این نگاه ، «ابژهی زنای با محارم [ادیپال]، یک موجودیت واسطهای و مبهم است که نه یک ابژهی لیبیدویی کاملا شکل گرفته [ابژهی تمایز یافته] و نه یک همانندسازی بیچون و چرا[ابژهی تمایز نیافته]است»(صفحهی ۳۹۷). لئووالد اصطلاحات ابژهی زنای با محارم و رابطهی ابژهی مبتنی بر زنای با محارم را نه برای ارجاع دادن به زنای با محارم واقعی، بلکه برای اشاره به روابط ابژهی بیرونی و درونیای به کار میبرد که فانتزیهای زنای با محارم در آن غالب است. رابطهی ادیپی زنای با محارم به عنوان بخش جاری عقدهی ادیپ دوام مییابد، که کشمکش میان اضطرار برای خودمختاری و مسئولیتپذیری و کشش سالم به سوی اتحاد را واسطهگری میکند ( برای مثال، به عنوان جنبهای از عاشق شدن، همدردی، تمایلات جنسی، مراقبت کردن، «دلمشغولی مادرانهی آغازین»[وینیکات، ۱۹۵۶؛ صفحهی ۳۰۰]، و نظایر آنها).
سوپرایگو و روابط ابژهی زنای با محارم انتقالی، هر دو به طرق پیچیدهای وارثان عقدهی ادیپ هستند که هر کدام از آنها واسطهای برای تنش بین عشق به والدین و آرزوی رها ساختن خود از آنان و بنا نهادن روابط ابژهی جدید هستند. با این حال، تفاوتهای مهمی بین این دو وجود دارد. جبرانی (یکی شدنی) که زیربنای ساخت سوپرایگو است، دربردارندهی درونیسازی دگردیسییافتهی رابطهی ابژه با والدین به عنوان یک ابژهی کلی و نیز ابژههای جدا است؛ در مقابل، یکی شدنی که در مرتبط بودن با ابژهی زنای محارم (انتقالی) وجود دارد، از بهم پیوستگی با والدین(همانندسازی اولیه) برمیآید.
لئووالد با فهم روابط ابژهی مبتنی بر زنای با محارم ادیپی به مثابهی واسطهای میان مرتبط بودن تمایز نایافته و تمایز یافته با ابژه، صرفا به دنبال قوت بخشیدن به یک مفهوم روانکاوی در مورد رشد پیشادیپی نیست. اون چیز بیشتری مطرح میکند. عقدهی ادیپ تنها مجموعهای از روابط ابژهی تمایز یافته که «هستهی نوروتیک»(صفحهی ۴۰۰) شخصیت را در بر دارد، نیست. عقدهی ادیپ «در دل خود حاوی» (صفحهی ۳۹۹) مجموعهی کهنی از روابط ابژه است که «هستهی سایکوتیک»(صفحه ۴۰۰) شخصیت را شکل میدهد. از این دومی، اولیهترین شکلهای جدایی-تفرد سالم ظهور مییابد.
بدین ترتیب عقده ادیپ مانند کورهای برای هیجانات است؛ به این صورت که در طی زندگی فرد پیکربندی ادیپی با پختگی رو به افزایشی به صورت تکرار شونده به کار گرفته و سازماندهی میشود و در آن تمامیت شخصیت ساخته میشود (آگدن ١٩٨٧ را ببینید).
از آنجا که لئوالد مدعی اصالت ایدههای خود نیست، بیان میدارد فروید «این حقیقت را [که عقدهی ادیپ در مرکز خود شامل روابط ابژهی تمایز نایافته میشود] بسیار پیش از این تصدیق نموده است» (لئووالد ١٩٧٩؛ صفحه ٣٩٩) و این جنبهی عقده ادیپ «بیشتر از آن [مهم] است که فروید تشخیص داده است» (صفحه ٣٩٩). این جنبهی ابتداییتر عقدهی ادیپ رشد سریعی ندارد؛ در عوض جایگاهش را بهعنوان «لایهای عمیق در ذهنیت توسعهیافته اتخاذ میکند» (صفحه ۴٠٢).
قبل از جمعبندی این بخش از صحبت، مسالهای را که حل نشده باقی مانده از نظر میگذرانم. در ابتدای مقاله لئووالد (همچون فروید) تاکید میکنند که در سلامت عقدهی ادیپ «ویران میشود». لئووالد در جریان مقاله این ایده را اصلاح میکند: به صورت خلاصه همچنان که سازمان این ساختار [سلف خودمختار] پیشروی میکند عقدهی ادیپ به مثابهی الگویی از روابط ابژه یا بازنماییهای فانتزی آنها نابود میشود. اما به بیان آریل در طوفان شکسپیر، هیچ چیز محو نمیشود، «اما آنچه رنج تغییرات مهیب را متحمل میشود به چیزی غنی و غریب تبدیل میشود.» (صفحه ٣٩۴)
به بیان دیگر عقدهی ادیپ نابود نمیشود بلکه در فرآیند مداوم تغییر شکل پیدا کردن به چیزی غنی و غریب -یعنی در فرآیند چندگانهی تکامل به جنبههای برای همیشه مشکل آفرین شرایط انسانی که متشکل از «غنای دردسرساز اما پاداش دهندهی زندگی» است- قرار میگیرد (صفحه ۴٠٠). خواننده ممکن است تعجب کند که چرا لئووالد به جای آنکه به این ایدهی غیر قابل دفاع (که این تجربه میتواند نابود شود) استناد کند ، از ابتدا چنین نمیگوید؟ باور من بر این است که لئووالد مقالهی خود را با زبانی مطلق و نمایشی آغاز میکند چرا که حقیقتی در آن وجود دارد که او نمیخواهد خواننده از آن غافل شود: به میزانی که یک نفر در کشتن والدین خود به صورت روانی و جبران این خویشاوندکشی -به طریقی که منجر به شکلگیری یک سلف خودمختار شود- موفقیت کسب کند، از حدود هیجانی عقدهی ادیپ رها میشود. عقدهی ادیپ به میزانی نابود میشود که روابط ادیپی با والدین، دیگر متشکل از جهان هیجانی خودآگاه و ناخودآگاهی نباشند که در آن فرد همچون کودکی همیشگی و وابسته زندگی میکند.
مقاله همانطور که آغاز شده بود پایان مییابد؛ با اظهار نظری که در آن نوشته شدن مقاله را با موضوعی که مقاله حول آن نگاشته شده، در تضاد میداند : آگاهم که شاید چندین بار چشم اندازم را در این ارائه به طرز گیج کنندهای تغییر دادهام. امیدوارم که تصویر ترکیبیای که تلاش کردهام تا بدین طریق بیافرینم، بیش از حد تیره و تار نشده باشد (صفحه ۴٠۴).
کلمات تغییر دادن چشم انداز، به گوش من سبکی از نوشتن و فکر کردن را توصیف میکند که همواره در فرایندِ مورد بازبینی قرار گرفتن است؛ و نیز سبکی از خواندن که به همان میزان که دربارهی ایدههای ارائهشده دریافت کننده است، پرسشگر انتقادی نیز است.
چه مناسبتری میتوان تصور نمود برای مقالهای که به راههایی اشاره دارد که طی آنها یک نسل رد پای خود را برای نسل بعدی باقی میگذارد و با این حال فرزندانش را برای حق و مسئولیت خود پرورش میدهد تا مؤلفان ایدهها و راههای خود برای هدایت خودشان شوند؟
زنای با محارم
زنای با محارم را می توان روی دیگر سکه ی خویشاوندکشی دانست که عشق در آن غالب است . با این همه در عمق خویشاوندکشی و یا درآمیخته با پرخاشگری ویرانگر آن ، کم و بیش تصاحب پرشور و خشن چیزی است که در والدین قابل دوست داشتن و ستایش برانگیز تجربه شده است . به همان شکل ، زنای با محارم تنها متضمن عشق یا انگیزه ی اروس برای پیوند دادن و متحد کردن نیست .
زنای با محارم در خود ، نابود کردن و بیرون انداختن نفر سوم از مثلث ( ادیپی ) را دارد و غالبا شامل انتقامی پر نفرت نسبت به ابژه ی زنای با محارم است که نسبت به رقیب تمایل دارد یا دست او را باز می گذارد و به او پاسخ می دهد . مگر نه این که رقیب خود ابژه ی عشقی در لباس مبدل است و از این رو رقیب به حساب می آید ؟ من این جا محرم آمیزی را شامل گرایش ها و کنش های همجنس خواهانه بین فرزندان و والدین یا همشیرگان می دانم .
روابط ابژه ی مبتنی بر زنای با محارم براساس اخلاقیات معمول امری شیطانی است که به پیوند مقدس خانواده که پیشتر درباره اش سخن گفتیم ، دست اندازی کرده و آن را منهدم می کند و تنها به معنای بیرون کردن رقابت آمیز و یا پیروزی بر شخص سوم نیست . اما چه چیز در رابطه با این پیوند ، مقدس است ؟ من پندارم که این وحدتی نخستین است که از همه واضح تر در یگانگی دوتایی مادر و نوزاد قابل مشاهده است ، وحدتی که باقی مانده ی آن در عمق هسته ی روابط خانوادگی آینده آشکار است .
این همانندی و همسان سازی هایی که مقدم بر سرمایه گذاری بر ابژه است و زمینه را برای نخستین روابط ابژه در مرحله ی ادیپی فراهم می کند ، پرده از وحدتی صمیمی و نخستین بر می دارد که بر آن چه عموما سکسوالیته نامیده می شود ، مقدم است . احتمالا این ( وحدت صمیمی ) غفلت درباره ی سکسوالیته کودکی را توجیه می کند ، غفلتی که دست کم در زمانه فروید شامل نادیده گرفتن سکسوالیته ادیپی - احلیلی بود . این معصومیت مقدس اتحاد نارسیسیتیک نخستین و مشتقات آن - که نتیجه ی یکی شدن جنسی والدین است - بر فردیت و احساس گناه و جبران متعاقب آن تقدم دارد و منبع غیر قابل تمایز سکسوالیته ی در حال ظهور کودک است .
دلتنگی پر حسرت ما برای آن وضعیت ، تصور ما را از آن دوره تیره و تار می کند ، گویی نوعی سرمایه گذاری بر حفظ و طولانی کردن این وضعیت معصومیت در کودکان و همجنین بازپس گیری بخشی از این معصومیت برای خودمان در همانندسازی مان با کودکان و مراقبت کردن از راوبط مان با آن ها وجود دارد که اعتبار تقدم و برتری آن منبع یگانه را نفی کند .
فرض من این است که پیوند های همانند سازانه پیش ادیپی در درون خانواده ، به عنوان مشتقاتی مستقیم از اتحاد نارسیستیک ، از این رو مقدس احساس می شوند که متعلق به وضعیتی معصومانه اند و فانتزی های محرم آمیزی ، به گونه ای ادراک می شود که گویی از آن معصومیت مقدس تخطی کرده است . دلیل آن این است که فانتزی ها و کنش های ابژه ی لیبیدویی با فردی انجام می شود که با او نه تنها پیوندهای محکم پیش ادیپی و همانندسازانه وجود دارد - این در مورد روابط ابژه ی غیر زنای محارم نیز مطرح است - بلکه در زنای با محارم ، دیگری به عنوان ابژه ی لیبیدویی بدون تغییر و جانشین کردن فردی دیگر ، مستقیما از همان یگانگی و پیووند همانندسازانه پدید می آید . درست همان فردی که با او قبل و در ادامه ورود به مرحله ی ادیپی پیوند پیش ابژه ای برقرار بوده است ، دقیقا همین فرد ، ابژه ی میل جنسی می گردد.
لئووالد و فروید
مقاله را با اشاره به برخی تفاوتها میان مفهوم عقدهی ادیپ نزد فروید و لئووالد به پایان خواهم رساند. نزد لئووالد عقدهی ادیپ در اصل از تکانههای جنسی و پرخاشگرانهی کودک برانگیخته نمیشود (که برای فروید اینطور است)، بلکه «اضطرار برای رها شدن» و نیاز به تبدیل شدن به فردی خودمختار محرک آن است. دختر، برای مثال، از اساس نه به سوی گرفتن جایگاه مادر در تختخواب والدین بلکه برای در اختیار گرفتن اقتدار والدین برای خودش سوق مییابد. کودک برای خویشاوندکشی خیالی (و واقعی) از طریق درونی سازی دگردیسییافتهی والدین ادیپی جبران میکند که منجر به تغییری در سلف میشود (شکلگیری عاملیت روانی جدیدی به نام سوپرایگو). «مسئولیت پذیری نسبت به خود… جوهرهی سوپرایگو بهعنوان یک عاملیت درونی است» (لئووالد، ١٩٧٩؛ صفحه ٣٩٢). بدین ترتیب کودک به والدین به معنادارترین حالت ممکن بازپرداخت میکند که عبارت است از ایجاد حسی از سلف که نسبت به خود و برای خود مسئولیت پذیر است، سلفی که قادر به تبدیل شدن به شخصی است که هست، بیشتر از آن افرادی که والدین قادر به بودن و شدن بودند.
عنصر زنای با محارم عقدهی ادیپ به صورت یک شکل مبهم و انتقالی از مرتبط بودن با ابژه -که در تنش میان ابعاد تمایز یافته و تمایز نایافتهی پیوندهای ابژهی بالغ قرار میگیرد- در بالغ شدن سلف نقش دارد. عقدهی ادیپ نه به واسطهی پاسخ ناشی از ترس به تهدید اختگی، بلکه به واسطهی نیاز کودک به جبران برای خویشاوندکشی و بازگرداندن اقتدار (اکنون تغییر شکل یافته) والدین به آنها پایان مییابد.
کارکرد درمانی روانکاوی
هانس لئووالد در مقاله ای با عنوان " درباره ی کارکرد درمانی روانکاوی " (1960)، برای توصیف کاری که روانکاو انجام می دهد، از تمثیل تندیس گر (Sculptor) استفاده می کند [او این تعبیر را از فروید وام گرفته است].
او می گوید همانطور که مجسمه ساز تکه های زاید سنگ را می تراشد تا تندیسی زیبا و موزون بسازد، روانکاو نیز به بیمار کمک می کند تا تکه های ناسالمش را از خود جدا کند تا دسترسی او به بخش های سالم خودش بیشتر شود. لئووالد معتقد است ما در روانکاوی لزومأ چیزی به بیمار اضافه نمی کنیم، بلکه به شناسایی و تراش تکه های زاید و تحریف شده کمک می کنیم.
در واقع اگر بخواهیم از این زوایه به روانکاوی نگاه کنیم، روانکاو را شبیه تندیس گری می بینیم که ساعت ها با “حوصله” و دقت زیاد پای تندیسی می نشیند تا از دل صخره ای بی شکل، مجسمه ی منحصر به فردی را شناسایی کند. طبیعتاً صخره خودش قابلیت تبدیل شدن به تندیس را دارد، اما این قابلیت اگر توسط یک تندیس گر دیده و فهمیده نشود تحقق نمی یابد.
شاید آنچه کار روانکاو را متمایز می کند، این است که تندیس گر تصویری از پیش تعیین شده در ذهن دارد و طبق نقشه ای نسبتاً از پیش تعیین شده مجسمه را می تراشد. اما روانکاو قرار نیست بر اساس طرح قبلی کاری کند او نباید تصویری که در ذهن خود دارد را به بیمار تحمیل کرده و از او چیزی بسازد که خودش میخواهد… او به بیمار کمک می کند تا حد ممکن به چیزی که هست نزدیک تر شود و انرژی ای که صرف درگیری با تعارضات ناهشیار، ترس ها، تردید ها و خود تخریبی ها می شود، آزادتر شده و ایگو فضا و انرژی بیشتری برای حرکت و یافتن مسیر شخصی اش داشته باشد.
او با توجه به آنچه بیمار به او عرضه می کند پیش می رود و تمام تلاشش را می کند تا فهم نسبتا درستی از بیمار و خودش در رابطه با او داشته باشد. متریال و ابزار کار روانکاو محتوای روان بیمار و محتوی روان خودش در رابطه با بیمار است. باید تاکید کرد که حقیقت نزد بیمار است و روانکاو فقط به بیمار کمک می کند تا از طریق دیالکتیک ارتباطی ای که در جریان است، دیدی موشکافانه تر و گوشی تیزتر به صداهایی که از درونش می آیند پیدا کند. اینگونه است که بیمار به مرور زمان شناخت دقیق تری از خود پیدا کرده و پذیرش او نسبت به خود منحصر به فردش بیشتر می شود. او صدای خودش را در اتاق درمان می شنود زیرا کسی هست که با دقت به صدای او گوش دهد.
شاید مهمترین کار روانکاو، در کنار کمک به تراش قسمت های زائد روان بیمار، دیدن، شناختن و به جا آوردن قابلیت های او باشد. قابلیت هایی که تا دیده و شناخته نشوند، تحقق نمی یابند. این اتفاق ممکن است بتواند بیرون از اتاق درمان و در طی رابطه ای اصیل، معنادار و سالم نیز رخ دهد. هدف درمان کمک به فهم بهتر از خود است. خودی که اغلب بواسطه ی خشم ها، ترس ها، سوگ های تجربه نشده و انتظارات دیگران راه رشدش مسدود شده. این هیجانات شدید و حل نشده، ما را از آنچه واقعا هستیم و می توانیم باشیم دور می کند. روانکاو به بیمار کمک می کند خودِ دفن شده اش را از زیر خاک های فراموشی بیرون کشیده و به او کمک کند شکل و خاصیت خود را بازیابد.
روانکاو به بیمار کمک می کند تا با کنار زدن غبار تاریخ زندگیش، با تجارب عمیق هیجانی اش روبرو شود؛ هیجاناتی که به درستی تجربه و پردازش نشده و جایی درون فرد ته نشین شده اند. در فرایند درمان فرد قادر می شود این تجارب هیجانی عمیق و آسیب زننده را دوباره تجربه کرده، معنای آنها را دریابد، و با کمک روانکاو آنها را مجددا معنا دهد. تجربه مجدد این هیجانات سرکوب شده، در فضایی امن، سبب می شود از میزان سمّیت آن ها کاسته شده و انرژی روانی که صرف درگیری و حتی انکار آنها می شد آزاد شود و صرف فعالیت های سازنده گردد. در نتیجه فرد قادر خواهد بود بهتر با مسائل واقعی زندگی اش روبرو شده و قابلیت هایش را به تحقق برساند؛ قابلیت هایی که به واسطه درگیری با مسائل حل نشده هیجانی، اغلب راهشان مسدود می شود.
به نقل از فروید: “هیجانات ابراز نشده هرگز نمی میرند، آنها زنده به خاک سپرده می شوند و بعد ها به شکلی زشت تر خود را نمایان می سازند”.
فرآیند باز والدگری
لئووالد از تحلیل به مثابۀ فرآیند باز والدگری صحبت می کند. در این معنا، روانکاوی به مثابۀ رابطۀ دلبستگی جدیدی خواهد بود که پروتوتایپ های روابط دلبستگی قدیمی در حافظۀ ناآگاه مراجع را اصلاح می کند. همچنین از کارکردهای رابطۀ مراقب نوزاد در فرآیند روانکاوی سخن به میان آورده شده که برای روشن شدن بهتر آن باید به دو مفهوم مشابه دربرگیرندگی بیون و نگه دارندگی وینیکات اشاره کنیم.
یادگیری
هانس لئووالد (Hans leowald) روانکاو آمریکایی می گوید: ما تنها زمانی یاد میگیریم که از ندانستن فرار نکنیم. کودکان با پرسیدن سوال “چرا؟” هیچ مشکلی ندارند. آزمایشی که توسط تاد هستر (Todd hester) (دانشمند کامپیوتر) و پیتر استون (Peter stone) انجام شد، نشان داد که کودکان همانند ربات ها برنامه ریزی شده اند تا از یادگیری لذت ببرند و از ندانستن خجالت نکشند.
برای بزرگسالان ندانستن نه تنها شرم آور است، بلکه گیج کننده نیز هست. لئووالد در این باره می گوید: ترکیب شرم و سردرگمی یکی از دلایلی است که با افزایش سن یادگیری را برای ما دشوارتر می سازد.
ندانستن، ریشه ی کنجکاوی است و از تاریخ و محیط طبیعی ما محافظت می کند. به علاوه به زندگی هر روز ما ارزش می بخشد.
زبان
لووالد از دیدگاهی به زبان نزدیک شد که در بین نظریه پردازان تحلیلی بی نظیر است. بر خلاف سالیوان, دانیل استرنو فروید ، که درک او از زبان تمایز شدیدی بین عبارات کلامی و پیش گفتاری داشت ، لووالد اظهار داشت که عبارات کلامی و پیش کلامی نوعی تجربه حسی هستند.
وی بین فرایند اصلی که کودک فقط اصوات را تجربه می کند (تخیل) و فرایند ثانویه که کودک به این اصوات معنی می دهد (واقعیت) تمایز قائل می شود.
آسیب شناسی روانی ناشی از شکاف بین این فرایندها ، بین خیال و واقعیت است. سلامت روان مستلزم برقراری ارتباط و نفوذ باز بین فرآیند اولیه و ثانویه است.
گناه کاری
لووالد و فروید هر دو گناهكاری را در آرزوی قتل یا آسیب رساندن به پدر یا مادر همجنس خود ، یكی از نیروهای محرك سازماندهی خود دانستند. فروید گناه را امری می دانست که باید از آن گریخت ، لووالد آن را چیزی می دانست که باید برای تکمیل فرایند شخصی سازی - عبور باتوم از یک نسل به نسل دیگر - طی شود.
از نظر لووالد قطعنامه مجتمع ادیپ شامل تخریب نمادین والدین به عنوان اشیا جنسی [استناد می کند]. لووالد ، برخلاف فروید ، والدین را مکمل هم مزایا و هم معایب خود می دانست. مادر تمام خواسته های کودک را برآورده می کند اما با این کار دیگر جایی برای خودمختاری کودک باقی نمی گذارد. پدر خودمختاری را به کودک نشان می دهد و بنابراین کودک را از غرق شدن توسط مادر محافظت می کند ، که می تواند منجر به آن شود نفس ضرر - زیان. وظیفه توسعه نفس ادغام هر دو قسمت است.