زن از منظر اندیشمندان غربی
« زن » نیمی از پیکره ی اجتماع انسانی است . شخصیت ، رفتار ، فرهنگ و اندیشه ی او بی گمان در شکل گیری جامعه ی انسانی نقش مهمی را ایفا می کند . در تاریخ بشر « وجود زن » شأن و شخصیت او ، حدود اختیار وی در حیات بشری و پیوند او با مرد و مکانش در سنجش با مرد همواره مورد گفتگو بوده است . در بستر فرهنگی و اعتقادی که اسلام ظهور کرد ، شخصیت و حقوق و جایگاه زن به گونه ای خاص تفسیر می شد . مسائل مربوط به « زن » در قرن چهاردهم ، از مهمترین دل مشغولیهای متفکران بوده است و این واقعیت را می توان از سوئی ، در نهضت « آزادی زنان » و از جانب دیگر ، در واقع نگری برخی مسلمانان نو اندیش ، ریشه یابی کرد . آنچه در عصر حاضر ، طرح « مسئله ی زن » را حساس تر و پر جاذبه تر ساخته است ، برخورد دوگانه ی نظام سرمایه داری غرب در برابر این پدیده ی فرهنگی – اجتماعی است . غرب از یک طرف ، با طرح شعارهای فریبنده « آزادی زن » و « دفاع از حقوق زن » در میان ملتهای جهان داعیه ی عدالت خواهی و ظلم ستیزی دارد ، از سوی دیگر ، سخت ترین و بیشترین ستمها را بر پیکره اش وارد می سازد .
زن در یونان باستان
در یونان باستان که یکی از درخشان ترین و گسترده ترین تمدنهای آن روزگار محسوب می شد ، وضعیت زنان هیچ تناسبی با تمدن پیشرفته اش نداشت . آنها زن را به عنوان عنصری زایا و ارضا کننده ی شهوات می دانستند و زن به هیچ وجه شریک زندگی مرد محسوب نمی شد زیرا که او را دارای قوای کامل بشری نمی دانستند و زن را سرچشمه ی بدبختی ها و مشکلات می دانستند . زن در همه ی ابعاد زندگی ذلیل و پست است و زن دارای روح جاوید انسانی نیست و به همین جهت حق ندارد بعد از مرگ شوهر زندگی کند . یونانی ها زن را موجودی پاک نشدنی و زاده ی شیطان می دانستند و او را از هر کاری جز خدمتکاری و ارضاء غرائز جنسی مرد ممنوع المداخله می شمردند .
ارسطو
ارسطو بعد از بيان اين موضوع به شيوه تطابقي ويژه اي ميپردازد و ضمن بيان سودمندانه رابطه دو طرفه شوهر و زن مينويسد كه اول: "زن و شوهر به وسيله ارائه استعدادهاي ويژه خود و اشتراك مساعي به يكديگر در امور كمك ميكنند." دوم، "در حقيقت زن بهره مند شونده است و مرد بهره ساز مي باشد."
از نظر ارسطو رابطه فرمانروا و فرمانبر، ارباب و برده و زن و شوهر، رابطه اي است كه قابل جدا شدن از يكديگر نيست، زيرا وجود يكي مستلزم وجود ديگري است.
ارسطو، در كتاب سياست (Politics) نظرات خود را از ديدگاه زيست شناسي، در مورد زناشويي و توليد مثل، به تفصيل بيان كرده است. اساسا برداشت او از جنس مونث اين است كه زن ابزار توليد مثل براي مرد است و امر ازدواج، به عنوان رسمي است كه براي "آماده كردن (شرايط اجتماعي) انجام ميگيرد تا بدينوسيله بتوان كودكاني برومند و تندرست تربيت نمود."
او بر اين باور است كه زنان "به طور طبيعي" داراي جنس پست و درجه دوم هستند و طبيعتا مي بايست تحت سلطه مردان كه از جنس اول و برترند، قرار گيرند.
ارسطو عقيده دارد كه همواره صورت به ماده تقدم دارد و او در "مشاهدات" خود در مورد توليد مثل بيان ميدارد كه اين نطفه مرد است كه منشاء و خالق نفس (روح) است، در حالي كه از نطفه زن جسم (بدن) به وجود ميآيد.
ارسطو، توليد مثل را يك علاقه مفرط و شديد در زنان ميداند و آن را "طبيعي ترين عملكرد موجودات بالغ" به حساب مي آورد.
زن در دستگاه فكري ارسطو مشخصه هايي چون پست، ناقص و عدم قابليت را دارا ميباشد. به عبارت روشنتر، مرد در تمام مراحل نقش فاعل و موثر را ايفا ميكند در حالي كه زن داراي نقش انفعالي است و همچنين اين مرد است كه به زندگي روح و حيات ميبخشد و باعث زنده شدن بدن كه متعلق به زن است، ميگردد. زن كه جسم است به واسطه مرد كه روح ميباشد و مقدم بر همه چيز، حيات پيدا ميكند. ارسطو از جمع بندي مباحث خود نهايتا چنين نتيجه ميگيرد كه: "يك زن با توجه به نقش توليدمثل و زاييدن، برابر با يك مرد عقيم و نازا است زيرا در هر صورت زن ناقص الخلقه است. مرد به اين دليل مرد است كه داراي قابليتهاي ويژه اي است و در مقابل زن از آن روي زن است كه از اين قابليت هاي ويژه محروم است." به طور كلي آنچه كه اتفاق ميافتد، آن چيزي است كه اتفاق افتادنش را انتظار دارند و عملكرد زن در طبيعت همان است كه همگان انتظار دارند."
ارسطو در ادامه بحث به شرايط ازدواج ميپردازد و معتقد است كه سن ازدواج بهتر است زماني باشد كه نيروي بدني مرد و زن به بالاترين پايه خود رسيده باشد. يعني زن در سنين بين 18 و 19 و مرد در 37 سالگي يا حدود آن باشد. از ديد ارسطو، شهروندان "نبايد در زمين باير شخم بزنند". به سخني ديگر، شهروندان نبايد دختران نوجوان و خردسال كه هنوز براي باروري آماده نشده اند را به زني اختيار كنند، زيرا "زايمان آنان بسيار دردناك است و مايه مرگ بيشتر آنان مي شود."
بنابر اين و بنابر نظريه عمومي ارسطو، زن فقط ارائه دهنده "جسم" براي نوزاد است. در حالي كه پدر، به نوزاد خود روح ميبخشد. بديهي است كه در اينجا فقط نيروي پديد آوردن خرد، از ناحيه مرد است كه منظور ميگردد، در حالي كه به زن پند داده شده است كه "در هنگام بارداري، تندرستي خويش را حفظ كند و مرتب ورزش نمايد و خوراكيهاي نيروبخش بخورد. در هنگامي كه جنين در بدن زن رشد ميكند، او بايد مشغوليت فكري نداشته باشد تا روانش در آسايش قرار گيرد، به ترتيبي كه تمام نيروي او صرف رشد كودك گردد."
وجود زن عليرغم ناتواني گسترده اش، براي توليد مثل در جهت ارضاي خاطر مرد ضرورت دارد. ارسطو اين ضرورت را به عنوان وظيفه اي كه طبيعت به عهده زن گذاشته است، بيان ميدارد. زيرا اگر توليد مثل نبود، اين "خلقت ناقص طبيعت" (زن) هرگز وجودش احتياج نبود. حال كه طبيعت چنين امري را ضرورت دانسته، وظايف امور را نيز از ابتدا تعيين كرده است، مثلا "مرد مال را به دست ميآورد (فعاليت در امور اجتماعي) و زن آن را نگاه ميدارد و مياندوزد (خانه داري)."
خانه داري ضرورتي است كه براي زندگي روزانه انجام ميگيرد، زيرا بنابر باور ارسطو، عده بسياري موظف هستند كه لوازم زندگي و اسباب راحتي را براي عده كمي كه به "كارهاي واقعي انسان" ميپردازند، مهيا كنند. به عبارت ديگر، طبقات مختلف مردم به طور اعم و زنان به طور اخص، وظيفه دارند كه با كارهاي جسماني خود، لوازم مناسب زندگي را براي علما و نخبگان كه سكان هدايت و رهبري جامعه را در دست دارند، فراهم نمايند. اين نظريه ارسطو را واداشت كه تقسيم كار بين زن و مرد را در مطابقت با آنچه كه "طبيعي" است، ارائه دهد.
زن در روم باستان
چهره ی زن در روم باستان وضعیت نامطلوبی داشته و زن را به عنوان مظهر و سمبل شیطان می دانستند و جایگاه اجتماعی و خانوادگی او را نادیده می گرفتند و زن را مظهر تام شیطان و از انواع ارواح موذیه می دانستند و زن مظهر انحراف عقلها و مغزهاست و به همین خاطر از آزار دادن زن خودداری نمی کردند و او را از خندیدن و سخن گفتن منع می کردند . زنان رومی در حقیقت اشخاص به شمار نمی رفتند . بلکه جزو اشیاء بودند و پس از مرگ مانند اشیاء به ارث برده می شدند .
زن در آئین مسیحیت
در آئین مسیحیت از یک سو با قداست و تقدیس زن و از سوئی با تحقیرها و توهین مواجه هستیم . کلیسا مدعی شد که زن می تواند عبادت کند و به مقام قرب الهی برسد . با این که ازدواج امری مکروه به حساب می آمد ولی زنان در انتخاب همسر آزادی هایی داشتند . در عین حال در اندیشه های مسیحیت زن عاملی وسوسه گر ، عامل فریب آدم ، همکار با شیطان و حتی مظهر شیطان و گاهی هم شیطان کوچک خوانده می شد . در مهمترین بخش از عقاید کلامی مسیحیت ( عقیده تثلیث ) این باور وجود دارد که : خداوند از روح خود در مریم عذرا دمید و جنین عیسی ( علیه السلام ) در رحم مادرش جان گرفت ؛ به عبارت دیگر ، روح عیسی از خدا و جسم او از مادرش بوده است . بدین صورت خداوند مرد را از جنس خود که روح بوده ، آفرید ؛ اما آفرینش زن ، تنها از جسم مایه گرفته شده است . به این ترتیب در مسیحیت کنونی ، زن موجودی ناقص و کنیز و برده ای در خدمت مرد است و مرد همواره باید بکوشد ، تا از شر او در امان بماند .
قوانینی در کتب مقدس مسیحیت و یهودیت وجود دارد که جایگاه دست چندمی زن در جامعه را نشان میدهد: مرد یهودی هر روز در دعای خود اینگونه نجوا میکند: «خدا را شکر که زن آفریده نشدهام»، یا به طور مثال مرد میتواند دخترش را در ازای قرضی که گرفته است بفروشد اما نباید او را وادار به فحشا کند یا در موارد دیگری آمده است که جایگاه و مقام زن از شوهر پایینتر است و این مرد است که حق حکمرانی بر زن را دارد.
پولس
در رساله ی اول پولس چنین آمده است : « مرد از زن نیست بلکه زن از مرد است . و نیز مرد به حجت زن آفریده نشده بلکه زن برای مرد آفریده شده است. » و این نگرش منفی در اندیشه و تعالیم کشیشان مسیحی نیز مشهود است .
هانری هشتم
هانری هشتم پادشاه انگلستان حکمی صادر کرد که بر طبق آن ، زنان ، دزدان و ارواح خبیثه حق نداشتند کتاب مقدس را لمس کنند ».
سنت توماس آکونیاس
سنت آکوئیناس معتقد است که «مرد، آغاز و انجام زن است» . وی به عنوان یک فیلسوف بزرگ و راهبر جامعه غرب با اشاره به داستان آفرینش در انجیل قاطعانه اظهار میکند که مرد «آغاز و انجام» زن است و زنان نوعی نقص و عدم توفیق دارند و به کرات از او نقل شده که زن انسانی است که به طور ذاتی ناقص و ناموفق است. او با پیروی از ارسطو تولد دختر را ناشی از ضعف قدرت تولید مثل مرد دانسته و معتقد بود این ضعف موجب میشود که انسانی «ناقص» متولد شود. او زن را پایینتر از بردگان میدانست و بر این باور بود که زن باید طبق قانون طبیعت، مطیع و منقاد باشد.
کلیسای قرون وسطا
در جوامع کلیسایی قرون وسطی زن را مظهر شیطان می دانستند که عامل وسوسه ها در دلهاست . همه ی پلیدی ها ، نیرنگ ها و حیله گری ها را به او نسبت داده و چنان گمان داشتند که با شیطان همراهی و همدستی دارد و سبب فریب مردان و عامل انحراف آنان است . به اسم دیانت مسیحی او را مظهر شیطان می خواندند و همه ی پلیدیها و حیله ها و نیرنگ ها را به حساب او می گذاشتند . می گفتند که زن دامی در راه صید دلها و عقلها و عامل فقرها و انحرافها و مایه ی اصلی هبوط آدم و گرفتاری او بوده است . بدبینی نسبت به زنان به حد و میزانی بود که دستگاه روحانیت مسیح برای به دور ماندن از آلودگیها و انحرافات ، و نیز پاک و مقدس بودن از ازدواج خودداری می کردند و این اندیشه تا به امروز هم در بین آنان رایج و معمول است .
زنان در کلیسای قرون وسطا کاملاً ساکت بودند. اجازهی اینکه به مردان چیزی بیاموزند یا بر آنان مسلط شوند را نداشتند و باید در سکوت و اطاعت کامل مسائل روحانی را فرا میگرفتند. چرا که کلیسا آنان را تهدیدی برای مردان و مسبب گمراهی ایشان میدانست. این نگاه حتی کمتر از یک قرن پیش در این کشورها اثر ویرانگری خود را داشت: «تا چند سال قبل از این نه خیلی زیاد زنانی که در مراکز آموزش عالی تحصیل میکردند، حق نداشتند که مدرک کتبی تحصیلات عالی خودشان را بگیرند! در همین اواخر در بعضی از کشورهای غربی، از جمله انگلستان، مطبوعات یکی از کشورهای غربی که نمیخواهم از آن کشور و از آن مجله اسم بیاورم، پیرزنی را معرفی کرده بود که در سال ۱۹۱۷ یعنی مثلاً هفتاد سال قبل در حد دکترا تحصیلات عالیه کرده است؛ لیکن به او مدارک تحصیل ندادهاند! بعد سوال میکند چرا مدرک تحصیل ندادهاند؟ میگوید که چون تا سال ۱۹۴۷ در انگلستان به زنانی که تحصیل میکردند، مدرک تحصیلی نمیدادند و میگفتند که زن نباید مدرک تحصیلی بگیرد!
ژان ژاک روسو
روسو در دو کتاب «امیل» و «قرارداد اجتماعی»، زن را موجودی فاقد درک و عقل و نالایق برای تربیت کودک و تنها وسیلهای برای کسب التذاذ در مرد میبیند. او حتی معتقد نیست مرد بهتر از زن تربیت میکند بلکه معتنقد است به طور کل زن توانایی تربیت کودک را ندارد. روسو هرجا از جوانان سخن به میان میآورد تنها جنس مذکر را خطاب می کند و زنان را لایق و شایسته کار و اشتغال نمیبیند و در نهایت معتقد است خلقت زن تنها برای مقبول واقع شدن از سوی مرد است و زن آفریده شده که در خدمت مرد باشد.
ما میخواهیم تصویری که روسو از انسان در اولین بخش "گفتمان در باره نابرابری" در مورد "منشاء وضعیت طبیعی" به نمایش گذاشته است را بررسی کنیم. در این تصویر او دو جنسیت از انسان بدوی را ترسیم نموده است که تنها و جدا از یکدیگر می زیسته اند. بطور کلی این دو جنس (زن و مرد) فقط در برخوردهای اتفاقی و مواقع آنی آنهم برای ارضاء نیروی جنسی خود در کنار هم قرار می گرفتند. آنها در این موقع تهی از حس همکاری بودند و بدون هیچ ارجحیت و برتری نسبت به یکدیگر بعد از پایان آمیزش جنسی، هر کدام به سوئی میرفتند و اگر آنها دوباره بهم برخوردند همدیگر را از هم باز نمی شناختند.
در باور روسو، طبیعت، زن را جهت شیر دادن، تهیه غذا و مراقبت از کودکان و خود، به خوبی مجهز کرده است. این وظائف طبیعی که بر دوش زن میباشد باعث گردیده است که او گامهای خود را به آهستگی بردارد زیرا هر کدام از این وظائف غریزی مانعی برای پیشرفت زن محسوب میشوند. در مقابل مرد، عاری از این وظائف غریزی است و در نتیجه او می تواند با گامهای بلند به جلو پیش رود.
روسو مدعی است که در همزیستی های اولیه که در "وضعیت طبیعی" صورت میگرفته است، بارداری زنان بصورت پی درپی نبود و بعید است که در آن دوران مادران به بیش از یک کودک آنهم کودکی که همراه آنان بود، وابسته بودند. به عبارت دیگر مادران در "وضعیت طبیعی" دوران اولیه فقط از یک کودک نگهداری میکردند و بدین علت آنها قادر بودند بدون کمک مردان از خود نیز مراقبت و محافظت نمایند.
در "وضعیت طبیعی" مرد و زن بعد از عمل آمیزش جنسی از یکدیگر جدا میشدند و هیچ مردی قادر به شناخت زنی که با او آمیزش داشته و بچه دار شده است نبود. بنابر این هیچ دلیل منطقی برای مرد وجود نداشت که به زن جهت نگهداری بچه کمک نماید.
در نظریه "وضعیت اولیه طبیعی" روسو، آمیزش جنسی بواسطه عاملی بنام عشق و محبت انجام نمی گیرد بلکه این غریزه است که در افراد بالغ و برای ارضاء تمایلات جنسی با بی دقتی عمل می نماید. همچنین بین اموری که وابستگی یک جنس به جنس دیگر را میرساند مانند آمیزش، ازدواج و خانواده، غرایز طبیعی بطور یکسان در انسان وجود دارد.
از نظر روسو عنصر اخلاقی عشق، یک احساس مصنوعی و ساختگی است که از طریق عادات و رسوم جوامع ناشی شده است و زنان با مهارت و دقت بسیار، این عشق مصنوعی را میستودند زیرا آنها از این طریق بود که قادر میشدند تفوق و تسلط خود را بر مردان اعمال نمایند.
نکته بسیار مهمی که باید در مورد برابری به آن اشاره کرد این است که مفهوم برابری بین انسان ها از دیدگاه ژان ژاک روسو، برابری بین مردان است و زنان که در حقیقت نیمی از نوع انسان را شامل میشوند، بطور کلی از این قضیه مستثنی هستند. "زن طبیعی" از این امور جدا است،" او موجودی فرض شده است که فقط قادر است برای خود و کودکش غذا تهیه کند و همین نکته هم بحث را برای روسو مشکل نموده است زیرا صرف نظر از اینکه زن را مطرح کرده است مدعی شده که او منهای برابری دارای همه چیز است".
روسو بدون مقدمه آنهم فقط در یک عبارت بدون شرح و توضیح به "اولین انقلاب" اشاره میکند. از نظر او همزیستی های اولیه که در شکل استحکام خانواده تک همسری است با "نوعی مالکیت" در ابزار بدوی و کلبه های ابتدائی آغاز میگردد. او همچنین در ادامه گفتار خود مبنی بر نوعی مالکیت، ناگهان، ابتدا به ساکن تقسیم کار بین زن و مرد را مطرح میسازد و در گفتمان Discourse)) بیان میدارد که "زنان بیشتر خانه نشین شوند زیرا گرایش به خانه داری و پرورش کودک دارند و مردان برای جستجوی معاش می بایست از خانه خارج شوند" .
و این در حالی است که روسو قبلا روش زندگی دو جنسیت را یکسان و برابر توصیف کرده بود. معنی تقسیم کاری که روسو به آن اشاره میکند اینست که زنان که نیمی از نوع انسان را تشکیل میدهند دیگر نمی توانند بسان وضعیت اولیه طبیعی خود که بی نیاز، آزاد و برابر بودند، زندگی کنند. از این به بعد توجیه و تفسیر روسو در دفاع از نابرابریها را آغاز میشود. زیرا ازنقطه نظر او از یک طرف خانواده " تبدیل به جامعه کوچکی شد که بهتر است متحد باشد" .
و از طرف دیگر مرد عنصر اتحاد معرفی میگردد و انجام کارها و اداره امور را معین می نماید. روسو سپس خوانده را به فایده مالکیت سوق می دهد و بیان میکند که "کالاها و اجناس به پدر که در واقع بمثابه ارباب است تعلق دارد. این مالکیت کالا باعث میگردد که وابستگی کودکان به پدر حفظ گردد و پدر بتواند در صورتی که آنها مطیع و شایسته باشند، مقداری از کالا را به عنوان ارث در اختیار آنان قرار دهد.
در کتاب "گفتمان در باره اقتصاد سیاسی" و در بررسی قرارداد اجتماعی نوشته شده است که روسو برای ضرورت نقش مقتدر و مسلط مرد در خانواده سه دلیل عمده را بیان کرده است:
۱) یک فرد ( مرد ) در موارد اختلاف به عنوان آخرین مرجع و قدرت نهائی می بایست تصمیم بگیرد.
۲) زن، گاهی اوقات در انجام وظائف خود ناتوان و ناقص ( infrequently) است و بدیهی است که یک فرد توانا (مرد) باید امور را ادا ره نماید.
۳) مرد حق دارد که بداند بچه هائی که همسرش برای او آورده اند و او از آنها نگهداری میکند متعلق به او می باشند (موضوعی که همواره به مرد حق سلطه بر زن را می دهد).
جان لاک
جان لاک با "ایراد موجه" خود به شدت با نظر روسو که میگفت "انسان طبیعی" همواره در تنهائی زندگی میکرده است، مخالفت میکرد و بر این عقیده بود که ازدواج مرد و زن نه تنها برای ادامه نسل و نجات نوع انسان لازم و ضروری بوده است بلکه آنها را از تنهائی بیرون می آورده است. بنابراین "وضعیت طبیعی" برخلاف نظر روسو، بطور منطقی و مستدل، هیچگاه مخالف خانواده به عنوان نهادی قدرتمند در جامعه نیست.
لاک در بیان مخالفت با فیلمر(Filmer) راجع به موضوع دولت پدرسالاری میگوید که "پدر و مادر با یک "عنوان برابر" حق سلطه روی فرزندان خود دارند.
لاک از موضوع پدرسالاری و بیان اینکه والدین حق سلطه مساوی روی فرزندانشان دارند، آنچیزی که فیلمر فقط آن حق را به پدر اختصاص میدهد، پای را فراتر میگذارد و به انهدام پایه سلطه مطلقه پادشاهی بعنوان اصل و اساس نظریه پدرسالاری میپردازد. در حقیقت جان لاک برای انکار و نپذیرفتن شکل سیاسی سلطه پدری، واژه "عنوان برابر" مادر را بکار برده است. لاک در Two Treatises Theمیگوید که اگر پدر خانواده بمیرد، کودکان بطور طبیعی باید از مادر خودشان متابعت کنند و "آیا در این صورت کسی خواهد گفت که مادر قدرت مشروعی روی فرزندان خودش ندارد؟" حال وقتی که لاک این موضوع را به مخالفت خود راجع به سلطه مطلق حکومت پیوند میدهد در آن هنگام است که در مییابیم او خواهان حقوقی برابر برای شوهران و همسران می باشد.
با تعمیم منطقی این گونه استدلال ممکن است بنظر آید که از طرف لاک حقوق سیاسی زنان به رسمیت شناخته شده است و نظریه خانواده پدرسالاری مردود گردیده است. اما علیرغم این موارد و برابری حقوق والدین که از طرف لاک برای مبارزه علیه سلطه و ولایت مطلقه در قلمرو سیاسی عنوان شده است، او در صفحات دیگر کتاب Two Treatises The بطور قطع به این نتیجه میرسد که "در طبیعت اصولی جهت قانونی و رسمی کردن متابعت و پیروی زنان از شوهران خود وجود دارد. گرچه حقوق طبیعی افراد، ولایت مطلقه در قلمرو سیاسی را نامشروع میگرداند اما در خانواده حکومت مطلقه کاملا عادلانه و توجیه پذیر عنوان شده است تا جائیکه جان لاک میگوید که: "ممکن است در مالکیت و منافع مشترکی که بین شوهر و همسر وجود دارد اختلافی حاصل شود در این صورت قاعده طبیعی این است که به نفع مرد بعنوان موجودی برتر و مقتدر آن اختلاف حل گردد و اگر چیزی وجود دارد مرد آنرا تصاحب کند".
بنا براین وقتی که اعلام تساوی حقوق زنان با عقاید او ناسازگاری دارد و یا با اعتقادات زمانش متفاوت است، جان لاک همانند هابز به "طبیعت" که زیردست بودن زنان را مشروع میگرداند، متوسل میشود و نهاد خانواده پدرسالاری را که در حقیقت محرومیت زنان از حقوق سیاسی اجتماعی است جایگزین آن میکند و بطور روشن دلیل می آورد که پدر به تنهائی سرور و نماینده منافع خانواده و به طبع آن جامعه است.
کانت
ایمانوئل کانت (Emmanuel Kant) در 22 آوریل 1774 م. در شهر کونیگزبرگ (Konigsberg) آلمان زاده شد. پدرش، در آن شهر پیشه سرّاجى داشت. کانت پس از پایان تحصیلات ابتدایى، در سال 1746، که پدرش درگذشت، ناگزیر شد به تحصیلات خود در دانشگاه پایان دهد. او رساله کارشناسى ارشد خود را در سال 1749 منتشر کرد و این نخستین نوشته وى بود که به چاپ رسید.
کانت تا سال 1775، براى تأمین معیشت خود در خانواده هاى متعدد، آموزگار سرخانه بود. وى در این سال، رساله اى به زبان لاتین با عنوان درباره آتش منتشر کرد که درجه دکتراى فلسفه به وى داده شد. کانت تا سال 1770 در رشته هاى گوناگون دانشگاه تدریس کرد. در این سال، دانشگاه کونیگزبرگ از وى دعوت کرد تا در مقام استادرسمى داراى کرسى درآن دانشگاه، منطق و متافیزیک را تدریس کند.
کانت از سال 1772 ـ 1776 معاونت کتابخانه سلطنتى کونیگزبرگ را نیز بر عهده داشت و سپس از آن کناره گیرى کرد. در این سال ها بود که وى نظام فلسفى خود را در آرامش و فارغ از غم معاش، بنیان نهاد.
کانت درمدت عمر خود، هیچ هم سرى نگزید و خانواده اى تشکیل نداد. وى در فاصله سال هاى 1786 ـ 1788 رئیس دانشگاه کونیگزبرگ بود. سرانجام، او در 28 فوریه 1804 در زادگاه خود. چشم از جهان پوشید. از کانت آثار متعددى از جمله «متافیزیک اخلاقیات» و «دین در حدود عقل ناب» بر جاى مانده است.
زن در فلسفه کانت
از آن جا که در فلسفه سیاسى کانت استقلال زن نادیده گرفته شده، آزادى و حق تساوى او با مرد نیز مورد تهدید واقع شده است. تعارضات موجود بین اندیشه هاى ارائه شده در فلسفه سیاسى و فلسفه اخلاق سبب گردیده است تا کانت در میان دو نظر مختلف اسیر بماند; او از یک سو، بر این باور است که زن و مرد به طور طبیعى باهم برابرند و در عین حال، زن باید حق تساوى طبیعى خود را براى منافع مشترک خانواده انکار کند و از سوى دیگر، معتقد است که طبیعت منحصر به فرد زن، تقسیم متساوى اختیار و قدرت را نامناسب مى سازد و زن و مرد به طور طبیعى یکسان نیستند. این موضوع علاوه بر کانت، براى عقیده فردگرایى ـ به طور عام ـ و براى عقیده فردگرایى زن گرایانه ـ به طور خاص ـ یک مشکل عمده به شمار مى رود.
مشکل، تنها انکار جایگاه زنان به عنوان «شهروند» از دیدگاه او نیست، بلکه مغایرت نظرات کانت در فلسفه سیاسى با مطالب کتاب دیگر او به نام زمینه براى متافیزیک اخلاقیات4 مى باشد که به طور قابل توجّهى باهم متضاد است.
در کتاب مذکور، کانت بسیار تأکید مىورزد که «اصول اخلاقى پیشنهادى وى، نه تنها مردان و حتى نوع بشر، بلکه مى بایست موجودات منطقى از این قبیل را نیز شامل گردد.» و به طور طبیعى، او باید در فلسفه سیاسى، به زنان جایگاهى همانند مردان اعطا کرده باشد. ولى بررسى فلسفه سیاسى کانت نشان مى دهد که وى بر این نکته تأکید دارد که زنان را مى توان تنها به عنوان «شهروندان منفعل» به حساب آورد. او در برخى موارد، به دلایلى مبهم اشاره مى کند و در برخى موارد دیگر نیز به صورتى غیرمنطقى ابراز مى دارد که همین است که هست! ولى هرگز به به گونه اى روشن مشخص نمى کند که چرا زنان نمى توانند شهروند فعّال باشند.
ماهیت زن در فلسفه کانت
در کتاب مردم شناسى مبحث «ماهیت دو جنس» مطرح شده است. آنچه کانت در این باره مى گوید چیزى جز تبعیض و تعصّب را نشان نمى دهد. وى در رابطه با طبیعت ذاتى زنان چنین اظهارمى کند:
«با بذل بى شائبه توجه نسبت به مردان، شخصیت زنانه نیز ادعاى آزادى کرده و به طور هم زمان، در جهت غلبه بر کل نژاد مردان به پا مى خیزد. على رغم آن که چنین تمایل ناپسندى تحت لواى غلبه تحقق مى پذیرد، فاقد بنیانى واقعى و غیرقابل توجیه است. یک زن جوان همیشه با خطر بیوه شدن مواجه است واین ترس او را به آن جا مى کشاند که از همه مردانى که ثروت قابل توجّهى داشته و قابلیت ازدواج را دارند، دل ربایى کند تا در صورت رخ دادن چنین مسأله اى، خواستگار داشته باشد.»
هم چنین در جاى دیگرى مى گوید: «در ازدواج، شوهر تنها به همسر خویش اظهار عشق مى کند، در حالى که همسر وى به تمام مردان تمایل دارد. تنها از روى حسودى و خیره ساختن چشم هم جنسان خود، لباس مى پوشد تا به لحاظ دل ربایى و فریبندگى، بر سایر زنان پیشى بجوید. از سویى دیگر، مرد فقط طورى لباس مى پوشد که همسرش را در مقابل دیگران شرمنده نسازد. مردان اشتباهات زنان را با گذشت و ملایمت مورد قضاوت قرار مى دهند، در حالى که زنان این کار را با خشونت و به ویژه در مقابل جمع انجام مى دهند. اگر به زنان جوان حق انتخاب هیأت منصفه اى منتخب از زنان و مردان جهت قضاوت در مورد تخلف آن ها داده شود، مطمئناً هیأت منصفه اى متشکّل از مردان را برخواهند گُزید.»
بر همین اساس، اظهارات ناپسند و تحقیرآمیز کانت یکى پس از دیگرى ارائه مى شود تا آن جا که او شناخت زنان را بر اساس هوا و هوس و شناخت مردان را برپایه خرد مى داند: «زنان باید سلطنت کنند، ولى مردان باید حکومت کنند; چرا که این هوا و هوس است که سلطنت مى کند و این خرد است که حکومت مى کند.»
پس مشخص مى شود که نمى توان این دیدگاه کانت را ناگهانى و تصادفى دانست; زیرا سایر جنبه هاى فلسفه قانون کانت با این عزل نهایى زنان و حذف مؤثر آن ها تطبیق مى کند.
این دیدگاه کانت تا آن جا به پیش مى رود که امکان وجود زنان دانشمند را منکر مى شود: «زیرا زن دانشمند از کتاب هاى خود به همان شکل استفاده مى کند که از ساعت خویش. به عنوان مثال، ساعت خود را صرفا به این دلیل حمل مى کند که مردم ببینند که او ساعت دارد، گرچه این ساعت غالباً یا کار نمى کند و یا با خورشید تنظیم نشده است.»
بنابراین، در مورد دیدگاه بسیار منفى کانت در مورد طبیعت و توانایى هاى زنان نمى توان شک کرد. شاید عذر آورده شود که کانت تنها فرزند عصر خودش است، در فضاى کوچکى هم چون کونیگزبرگ (Konigsberg) زندگى مى کرده و ازنظر مصاحبت با زنان دچار کمبود بوده است، در حالى که چنین نیست.
در ابتدا، نظرات «مرى میجلى» و «جودیت هیوس» ذکر شد که آن ها هنگام خواندن دیدگاه هاى فلاسفه بزرگ قدیم درباره زن احساس شرمندگى مى کنند. آن ها هم چنین نتیجه گرفته اند که حتى اگر براى توجیه آکوینیاس یا ارسطو نیز عذر و بهانه اى بتراشیم، با رسیدن به قرن هجدهم تمام این عذر و بهانه ها مردود خواهد بود.
بنابراین، اگر راه به خطا طى مى شود، باید رک و ساده به آن اعتراف کنیم. تلاش هاى ارتجاعى مثبت درجهت پاى دارى دربرابردگرگونى هاوشکست آن ها،جایگزین هم نوایى بدون تعقل گردیده است.
هم چنین در آنچه گذشت، به تعارضات موجود در فلسفه سیاسى کانت اشاره گردید. هوارد ویلیامز ادعا مى کند که کشاکش هاى مزبور تنها بخشى از محافظه کارى کلى کانت محسوب مى شود. مقدمه جان لد بر فصل «عناصر متافیزیکى عدالت» نیز اشاره بر این دارد که این کشاکش ها نمایانگر آگاهى زیرکانه اى است از اختلاف فاحش میان آنچه که هست و آنچه که باید باشد. یافتن نمونه هاى محافظه کارى کانت در فلسفه سیاسى وى و در حقیقت، زندگى او کار دشوارى نیست. کانت در هیچ جا براى موقعیت پست و ناچیزى که براى زنان قایل مى شود، عذرخواهى نمى کند. در کتاب مردم شناسى تا آن جا پیش مى رود که مى گوید: در جامعه متمدن، موقعیت زنان نسبت به جامعه ابتدایى به میزان قابل توجهى بهبود مى یابد. او حتى در مورد خطرات اجازه تحصیل زیاد به زنان نیز هشدار مى دهد. این گونه برخوردها در نامه هاى ا و به ماریان هربرت نیز ابراز گردیده است.
ماریان هربرت درباره مسأله اى خیالى، که نگرانى زیادى به همراه داشت، براى کانت نامه هایى نوشت.
کانت به این نامه ها با لحنى عبوس و اخلاقى پاسخ داد و علاوه بر آن، نامه هاى این خانم جوان را براى دختر یکى از دوستان انگلیسى خود ارسال کرد تا در مورد آنچه در اثر فکر و خیال زیاد زنان و درماندن در مهار تخیلات آن ها رخ مى دهد، به وى هشدار دهد.
بنابراین، حتى اگر محافظه کارى کانت درفلسفه سیاسى پذیرفته شود،هرگزنمى تواند توجیه کننده برخورد او با زنان باشد.
تعبیر دوم، کشاکش هاى موجود در فلسفه سیاسى، کانت را به ناتوانى او در تشخیص تناقضات نسبت مى دهد. به همین دلیل، آریس اظهار مى دارد که کانت «به طور هم زمان، ازیک سو، نظام رعیتى را مورد حمله قرار داده و از سوى دیگر، از محرومیت تمام اعضاى فاقد دارایى جامعه از کل حقوق سیاسى عمده دفاع مى کند و هر دو مورد نیز تحت نام عقل و خرد انجام مى پذیرد.»
در فلسفه سیاسى کانت، ترفیع روش هاى محتمل به مقام نیازهاى عقل، بیانگر انکار قاطع این امر از سوى کانت است که هر چیز بجز وضعیت موجود ممکن است امکان پذیر باشد و این مسأله با توسل جستن به خرد توجیه مى شود.
در بحث دیدگاه کانت درباره تساوى زنان، اشاره شد که کانت نظراتى متناقض دارد: از یک سو، معتقد است که زن و مرد به طور طبیعى باهم برابرند و در عین حال، زن باید حق تساوى طبیعى خود را براى منافع مشترک خانواده انکار کند. از سوى دیگر، بر این باور است که زن و مرد به طور طبیعى یکسان نیستند; طبیعت منحصر به فرد زن تقسیم متساوى اختیار و قدرت را غیرمقتضى و نامناسب مى سازد.
این مشکل بزرگ و عمیقى براى کانت و عقیده فردگرایى ـ به طور اعم ـ و فردگرایى زن گرایانه به طور اخص ـ است. کیرد (Caird) این موضوع را با اشاره خاصى نسبت به فلسفه کانت ابراز کرده، مى گوید: در تمیز میان ازدواج تک همسرى از پیوند آزاد، کانت به وحدتى اجتماعى میان دو نفر اشاره مى کند و این نکته با نظر اصلى او درباره حق، کاملاً در تناقض است:
«اگر مقوله رابطه متقابل را به طور اکید حفظ کرده و از ادامه راهى که به مقوله متعالى تر اجتماع زنده ختم مى شود امتناع ورزیم، هر شخصى باید به عنوان وسیله و نه هدف براى دیگرى در نظر گرفته شود و این پاسخ گویى مورد حظّ نفس است که به موجب آن، هر فردى وسیله شهوت رانى دیگرى مى گردد و هیچ یک از طرفین در پى هدف متعالى تر نیستند. با این وصف، کانت در واقع، به رابطه اجتماعى والاترى اشاره دارد که بر اساس آن، هر فرد هویّت گمشده خودش را در زندگى مشترکى که در آن سهیم است، باز مى یابد.»
همه نظریه هاى فردگرایى با چنین مشکلى روبه رو هستند. بنابراین، انتخاب بین فردگرایى و تجزیه و تحلیل خانواده، خواه ناخواه مطرح مى شود; خانواده اى که یک واحد منفرد است و شوهر در رأس آن قرار دارد و از قدرت تصمیم گیرى برخوردار است.
خانم الیزابت ولگاست ( ElizabethWolgast) این مسأله پیچیده را این چنین تشریح مى کند: «زن و شوهر افراد متفاوتى هستند، با اراده هاى جداگانه. ممکن است این طور تصور شود که در موقع تصمیم گیرى نهایى، آن ها نهاد کوچکى را تشکیل داده اند و این نهاد به شیوه خود تصمیماتى اتخاذ مى کند که اعضاى آن مشترکاً مسؤولیت این تصمیمات را بر عهده دارند. با این وجود، این نمونه با الگوى ذرّه گرایى در تضاد خواهد بود; زیرا از نقطه نظر دیدگاه اجتماعى، طرفین موردنظر نه افراد کاملا مجزا و نه یکى در کل به حساب مى آیند. ساده تر بگوییم که شوهر معرّف هر دو خواهد بود و این در خدمت خصایص سطحى ذرّه گرایى است. رئیس خانواده مثل یک شخص مجرّدسخنگوى یک واحد ذرّه گانى محسوب مى شود.
در مورد کانت نیز همین طور است: «اگر بخواهیم وصلت و پیوندى هماهنگ و پایدار داشته باشیم، پیوند دو نفر به شکلى که براى طرفین خوشایند باشد کافى نیست، بلکه یکى باید تابع دیگرى باشد.»
و بر همین اساس، کانت به طبیعت زنان روى آورده تا ادعاى خود مبنى بر تابع بودن زن و حاکم و مسلّط بودن مرد را توجیه کند. با همه این اوصاف، عقیده فردگرایى این معمّا را کنار مى گذارد; زیرا به عنوان یکى از اصول، حکم مى کند که یکى باید مسلّط باشد و دیگرى تسلیم. حتى اگر فردگرایى زن گرایانه (فمینیستى) نیز باشد، نخواهد توانست از خواسته هاى داخلى خود فرار کند. زبان سلطه از ارکان اساسى فردگرایى به حساب مى آید و تنها با رها کردن عقیده فردگرایى، قادر به تعلیق آن هستیم. بنابراین، عقیده زن گروى فردگرایانه متهم به تبدیل زنان به مردان کاذب است و مى توان نتیجه گرفت که کانت توانایى آن را ندارد که فراتر از سنّت هاى اجتماعى دوره خویش را ببیند.
ازدواج در فلسفه کانت
نظرات کانت درباره ماهیت ازدواج در بخش نخست کتاب متافیزیک اخلاقیات به نام «عناصر متافیزیکى عدالت» آمده است. برخورد کانت با این موضوع سبب خجلت فلاسفه علم اخلاق و قانون گشته است. نظر کانت در مورد آمیزش عمدتاً حیوانى بوده و در نهایت، با شأن و اعتبار انسان در تضاد است. حتى وقتى در قالب ازدواج قانونى باشد هم چنان نگاه او به این مسأله حیوانى است:
«آمیزش نوع منحصر به فرد عیش است و در حقیقت، شهوت و عشق اخلاقى هیچ نقطه مشترکى با یکدیگر ندارند، گرچه این دومى تواندتحت شرایط محدودبرهان عملى از اتحاد و نزدیکى برخوردار شوند.»
کانت تسلیم شدن به میل لذایذ جنسى را حتى بدتر از خودکشى مى داند:
«مردى که صبورانه بار زندگى را به دوش مى کشد، حداقل از روى ناتوانى، تسلیم انگیزه هاى حیوانى در جهت از بین بردن خویش نمى شود; خودکشى جرأت مى خواهد...بااین وجود، فساد غیرطبیعى، که همان واگذارى کامل خویش به تمایلات حیوانى است، نه تنها انسان را به وسیله شهوت رانى مبدّل کرده است، بلکه به چیزى غیرطبیعى مانند یک شىء نفرت انگیز بدل ساخته و حتى او را از حرمت براى خویش نیز محروم مى سازد.»
این نوع ادراک از آمیزش، به عنوان شکلى از استثمار دو جانبه که به قیمت ازدواج تمام مى شود حتى اعتراض «زن گرایان» را برانگیخته است. کانت آمیزش را نوعى استثمار مردان به وسیله زنان و بالعکس مى داند:
«فمینیست ها از این امر گله دارند که مردان با زنان مانند یک کالاى جنسى رفتار کنند. کانت چنین اظهارنظر مى کند که این گله گذارى حتى عمیق تر از آنچه به نظر مى رسد، است. برطبق گفته وى، زن و مرد هر دو با یکدیگر مثل یک شىء رفتار مى کنند. این بدان معناست که دلایل طرف داران حقوق زن مبنى بر این که آمیزش در جامعه نوین جنبه اى استثمارى به خود گرفته است، را مى توان به بهترین وجه، نه به عنوان نمونه اى از رفتار غیرانسانى مردان با زنان، بلکه به عنوان مثالى از رفتار غیرانسانى بشر با بشر در کل، مجدداً فرمول بندى کرد.»
زیربناى تفکرات کانت در کتاب زمینه براى متافیزیک اخلاقیات این است که استخدام اشخاص به عنوان شىء غیراخلاقى مى باشد: «بشر شىء نیست، چیزى نیست که تنها به عنوان وسیله مورد استفاده قرار گیرد.»
«رابطه متقابل» براى کانت، یک مسأله پیچیده است; زیرا رابطه متقابل اشاره به این موضوع دارد که مناسبات ازدواج بر پایه تساوى استوار است.
از دیدگاه کانت، رابطه متقابل دلالت بر تساوى ندارد و برترى طبیعى مردان نسبت به زنان و حق حکم رانى شوهر بر همسر از ویژگى هاى نظر کانت است. کانت بر این اعتقاد نیست که آمیزش در چهارچوب ازدواج در مقایسه با آمیزش در روسپى گرى یا زناى محصنه کم تر حیوانى است، بلکه تضمینى مى داند که مانند برده با زن رفتار نخواهد شد. در ازدواج چند همسرى یا زناى محصنه، حقوق زنان با مردان مساوى نیست و موقعیت آن ها تا حدّ بردگى تنزّل مى یابد.
تمایل کانت براى اعطاى حقوقى بالاتر ازیک خدمه یا برده به زنان به معناى علاقه به اعطاى تساوى نیست، بلکه او اصرار مىورزدکه برترى طبیعى مردان، حق تحکّم شوهران بر زنان را براى مردان و وظیفه اطاعت از شوهران را براى زنان به همراه دارد. کانت بر این اعتقاد است که زنان با پا نهادن به چهارچوب ازدواج، بر خلاف مردان،استقلال مدنى خویش رامنکرمى شوند!
آرتور شوپنهاور
فلاسفهی پیش از شوپنهاور، البته به جز ارسطو، حتی اگر زن را موجودی کوچک و فرومایه میانگاشتند، که البته بسیاریشان میانگاشتند، بهصراحت اعلام نمیکردند؛ اما شوپنهاور بارها و در جاهای مختلف از آثار-اش اعلام داشت که زن از نظرگاه او موجودی فرومایه است.
شوپنهاور در آثاراش بارها در مورد زنان صحبت کرده، اما بهترین منبعی که از آن میتوان برای ذکر عقاید شوپنهاور در مورد زن استفاده کرد مقالهای ست که شوپنهاور در باب زنان نگاشته است.
همانطور که ارسطو باور داشت که زن فرمانبردار است و مرد فرمانروا شوپنهاور نیز بر این باور بود که زن اصلاً برای فرمانبرداری از مرد ساخته شده. او اعتقاد داشت که حتی اگر زن از فرمانبرداری دور شود باز از طریقی مردی برای خود دستوپا میکند تا از او فرمان بَرَد: «این حقیقت که زن ماهیتاً برای انقیاد و فرمانبرداری ساخته شده با این واقعیت اثبات میگردد که هر گاه زنی استقلال کامل مییابد این وضعیت را تاب نمیآورد و بیدرنگ خود را به مردی میچسباند تا وی را راهنمایی و آقایی کند، چراکه زن محتاج سرور و ارباب است.»
ما فارغ از فرمانبرداری نکتهای دیگر که شوپنهاور تأکید زیادی روی آن دارد و مانور بیشتری نسبت به سایر مطالب روی آن میدهد این است که زن نسبت به مرد شعور و درک و فهم و قدرت اندیشهی کمتری دارد.
شوپنهاور معتقد است که «زمانی که طبیعت، جنس انسان را به دو بخش تقسیم میکرد، نقطهی برش را درست از میانه انتخاب نکرد. با وجود تمام قطبی بودن این دو جنس، تفاوت میان قطب مثبت و منفی به هیچ وجه فقط کیفی نیست، بلکه همزمان کمّی هم هست. این است که همواره قُدَما و جوامع شرقی، چنین نگاهی به زنان داشتهاند و بنا بر همین سَنجه، بسیار درستتر از ما جایگاهِ در خور و پسندیدهی آنان را دریافتهاند، بسیار فراتر از مایی که با چاپلوسی، نرمخویی، و زنستاییِ کجسلیقهی کهنهی فرانسویمُآبِمان، با این شکوفاییِ بیاندازهی حماقتِ مسیحی-آلمانیِمان، فقط باعث شدهایم زنها چنان ازخودراضی و بیپروا بار بیایند که گاهی آدمی را به یاد میمونهای مقدس در بَنارَس میاندازند؛ میمونهایی که با خودآگاهی نسبت به تقدّس و گزندناپذیریِشان، خود را مجاز به انجام هر کارِ ممکن میدانند.»
از نگاه شوپنهاور زنان در واقع انسانهای بالغ نیستند، بلکه کودکانی بزرگجثه هستند. از نگاه او زن موجودی ست میان کودک و مرد (پیشین ص ۵۹). همچنین از نگاه او این واقعیت که مردان حتی تا ۲۸ سالگی به بلوغ ذهنی نمیرسند اما زنان پیش از ۱۸ سالگی به بلوغ فکری میرسند دلالت دارد بر محدود بودن اندیشهی زنان.
موردی دیگر که در ارتباط با رابطهی شوپنهاور و زنان میتوان گفت این است که از نگاه او زنان بهذات موجوداتی فریبکار و دروغزن هستند. او مینویسد پیدا کردن زنی راستگو احتمالاً جزو محالات روزگار است. شوپنهاور کار را تا جایی پیش میبرد که اصلاً فریب و دروغ را جزو سلاحهای زن برمیشمارد. او مینویسد همانطور که برخی حیوانات به یک سری قابلیتها برای دفاع از خود مجهز شدهاند، زن نیز به فن دروغگویی مجهز است. خلاصه «فریبْ ذاتیِ زن است.»
یک مورد دیگر که شوپنهاور روی آن متمرکز میشود این است که در طول تاریخ زنان هیچزمان هیچ اثر هنریای خلق نکردهاند. او مینویسد زنان نه اصلاً ذوق تئاتر دارند و نه توانایی نقاشیکشیدن. آنها با صحبتکردنهای زیادشان حتی کیف و لذت تماشای یک تئاتر یا اپرا را از مرد میگیرند.
در کل به طور خلاصه میتوان گفت که از نگاه شوپنهاور زن موجودی سطحی، دروغگو، ضعیف و حسود است. زن باید کدبانو باشد و کل کاری که باید انجام دهد خانهداری و رسیدن به امور خانه است؛ و نه آن که به جامعه برود و در کارهای سیاسی و اجتماعی نقش داشته باشد. زن با مرد برابر نیست و اصلاً نباید حقوقی برابر داشته باشد.
شوپنهاور حتی میگوید این قاعدهی تکهمسری قاعدهای اشتباه است که در اروپای آن زمان – و البته زمان حاضر – جا افتاده. مرد به چند زن احتیاج دارد و باید چند زن داشته باشد. اصلاً مرد حق دارد که چند زن داشته باشد و این تکهمسری به ضرر خود زنان هم تمام شده؛ چراکه موجب شده بسیاری از زنان ازدواج نکنند و موهبت داشتن همسر به مثابهی یک محافظ را از دست بدهند. او حتی وجود تعداد زیادی روسپی در سرتاسر اروپا را به همین تکهمسری نسبت میدهد.
شوپنهاور زنان را به سرگرمی به برخی امور روزانه و کم ارزش متهم می کند. «تنها مشاغلی که ایشان را به جد مجذوب و سرگرم می سازد، عشق و چشم و هم چشمی است و هر آنچه به البسه و زر و زیور و رقص و امثال آن مربوط باشد». حتی پا را از این فراتر می گذارد و مردان را به لحاظ قوه ی اندیشه و دور اندیشی بالاتر از زنان قرار می دهد؛ زیرا زن تنها اموری که مربوط به زمان حال و اینجا و اکنون و امر بالفعل و جزئی است، درک می کند؛ در حالی که مرد در لحظه ی حال زیست نمی کند؛ بلکه افق دید وی گذشته، حال و آینده را در بر می گیرد. کوته نظری و محدود بودن افق دید زن به دلیل ضعف قوه ی استدلال اوست. برعکس، مرد دارای قوه ی تفکر قوی است و به همین جهت «دور اندیش» است.
هر چند تا اینجا شوپنهاور یک دم از نقد و ملامت زنان غفلت نمی ورزد، اما جایی در مقاله اش مشورت با زنان در موقع بروز بحران و مشکل را کاری پسندیده می داند؛ به این سبب که زنان در چنین مواقعی سر یع ترین و کوتاهترین راه به سوی مقصود بر می گزینند و در این امر قضاوت آنان معقول تر و معتدل تر از قضاوت و داوری مردان است. اما باید توجه داشت که این ویژگی مثبت که مختص زنان است، در واقع به زعم شوپنهاور به «کوته نظری» آنان مربوط می شود که فقط زمان حال و نزدیکترین هدف و مقصود را در نظر دارند. در حقیقت او باز به شیوه ی غیر مستقیم نقطه ضعف زنان را گوشزد می کند نه چیزی دیگر.
ضعف قوه ی استدلال در زن سبب می شود که او هیچ درکی از «عدالت» نداشته باشد‼ اما طبیعت این ضعف را برای زن جبران کرده است و آن هنر«فریب و حیله گری»است که ذاتی زنان است و از طریق آن می توانند از خود دفاع کنند. «بنابراین زنی که کاملا″ راستگو باشد و حیله در کار نیاورد احتمالا″ از محالات است.». آنان علاوه بر نیرنگ و فریب واجد صفات منفی دیگری از جمله نادرستی، بی وفایی، خیانت، نمک نشناسی، نفرت، حسادت و… هستند.
پاراگراف زیر بهعنوان یکی از محوریترین پاراگرافهای رسالهی در باب زنان شوپنهاور می باشد:
تنها جاذبهی جنسی میتواند ذهن مرد را چنان کور و کدر سازد که بهسوی آنچه جنس لطیفاش میخوانند کشیده شود. آنچه جنس لطیف نام دادهاند، شانههایی باریک و میانی پهن و ساقی کوتاه است؛ و تمامی راز زیبایی او در پس همین جاذبهی جنسی پنهان شده است. … زنان هیچگونه استعداد حقیقی برای شعر و موسیقی و هنرهای زیبا ندارند و اگر هم ادعایی در این مورد بکنند افسون و ریشخند و خودشیرینیای بیش نیست. باهوشترین ایشان حتی نتوانسته یک شاهکار و یک کار منحصربهفرد در هنرهای زیبا خلق کند.
شوپنهاور در مقاله ی دیگری تحت عنوان «متافیزیک عشق جنسیت ها»(The metaphysics of the love the sexes ) که به مسئله ی عشق زن و مرد به هم می پردازد، نگاه وی در این جا به زن و مرد واحد است (این تفاوت به این امر بر می گردد که شوپنهاور در این مقاله درصدد است تا مسئله ی عشق را در نسبت با اصل اساسی نظام فلسفی خویش، «اراده ی کور»، نشان دهد)؛ یعنی هیچ کدام بر دیگری ترجیح ندارند؛ زیرا هر دو اسیر اراده ی زندگی ای هستند که در قالب غریزه ی جنسی تجلی و تعین پیدا کرده است.
به بیان دیگر، هرچند مرد در انتخاب همسر احساس می کند که آزادانه و بر اساس ذوق و سلیقه ی خویش عمل می کند؛ ولی در حقیقت، گرایش وی به زن زیبا و دارای کمالات عالی نه در جهت خشنودی و سعادت خویش، بلکه برای کمک به نوع و حفظ اصالت هر چه بیشتر آن است. این جا آشکار می شود که رویکرد شوپنهاور به زنان، جنبه ی متافیزیکی و انتزاعی دارد و بدون لحاظ کردن پیوند آن با کل نظام فلسفی وی درک کامل نظر وی در این باره ناممکن است. شاید همین عدم توجه سبب شده است که برخی مفسران و خوانندگان آثار شوپنهاور زبان به ملامت وی گشوده اند.
در نظام فلسفی شوپنهاور زن آلت و خادم «نوع» است. به این معنا که طبیعت، زن را در راستای بقای نوع از طریق تولید مثل قرار داده است. از آن جا که زن به عنوان منشأ و آغازگر نوع انسان و نگهدار آن، به عبارت دیگر طالب و خواستار اراده زندگی است نه انکار آن، طبیعی است که نگاه شوپنهاور به وی بدبینانه باشد.
اما در زن چه چیزی هست که ذهن مرد را به خود معطوف و مشغول می کند. به باور او در زنان تنها «جاذبه ی جنسی» آن هاست که ذهن مرد را مفتون و فریفته ی« زیبایی ناپایدار» خود می کند. شوپنهاور در عبارتی مشهوری که دست مایه مورخان شده است در باب برجستگی این مسأله در میان زنان می گوید: «آنچه “جنس لطیف” نام داده اند، شانه هایی باریک و میانی پهن و ساقی کوتاه است، و تمامی راز زیبایی او در پس همین جاذبه ی جنسی او پنهان شده است.». ضعف زنان تنها به قوه ی استدلال آنان ختم نمی شود، بلکه ایشان در هنر و موسیقی نیز نسبت به مردان هیچ گونه استعداد حقیقی ندارند؛ شاهد این مدعا این است که حتی باهوش ترین ایشان نتوانسته یک شاهکار هنری خلق کند.
جیمز میل
جیمز میل (پدر جان استوارت میل) در نوشته خود بنام "حکومت" که بر مبنای اصالت فرد تدوین شده است، همانقدر به فرد اهمیت میداد که تامس هابز و جان لاک میدادند. همگی آنان بر این اعتقاد بودند که هدف و منظور حکومت میباید در جهت تامین بیشترین سعادت و کمترین زیان برای مردم باشد. اساس ارزیابی جیمز میل از حکومت انتخابی اینست که انسانها مایل هستند با دستیابی به قدرت روی همنوعان خود که امری برطبق "قوانین طبیعی حکومتی" است اعمال نفوذ کنند. اگر هدف تامین بیشتر سعادت برای مردم است، آنان بدون عذاب وجدان از این قدرت جهت تامین و افزایش سعادت خودشان استقبال می کنند .
او در نتیجه گیری خود به این باور میرسد که در حکومت انتخابی، نمایندگان، قدرت خود را مدیون جامعه هستند بنابراین منافع آنان نمیتواند مخالف و جدا از منافع مردم و جامعه که مغایر با منافع حاکمان است، باشد.
جیمز میل در مورد حکومت انتخابی به محدودیتها و امتیازاتی به شرح زیر اشاره میکند:
"یک چیز بسیار روشن است، همه کسانیکه منافعی در افراد دارند، ممکن است در حکومت انتخابی این منافع بدون ناراحتی قطع شود. مثلا منافع کودکان در سنین معین در منافع پدرشان وارد میشود و همچنین منافع زنان که یا متعلق به پدر و یا شوهرانشان است".
بنابر این اساس چنین نتیجه گرفته میشود که حکومت انتخابی را مردان بخاطر منافع خود خواهی شان پایه ریزی میکنند. در اینجا جیمز میل باور خودپرستانه خود را مبنی بر اینکه در حکومت انتخابی معیار بیشترین سعادت برای مردم است را فراموش میکند و "منافع زنان را بطور مصلحتی برای مردان منظور میدارد".
بدیهی است که او مانند هابز و لاک و دیگر باورمندان به اصالت فرد و لیبرالیسم، بوسیله نظریه ای که بناچار وجود خانواده پدرسالاری را مشروعیت می بخشد، در فشار می باشند.
ابهام اساسی که نه تنها در مورد این سه فیلسوف وجود دارد بلکه شامل بیشتر اندیشمندان لیبرال سنتی میباشد این است که آنها عوض آنکه بنا به اعتقاد خود از اصالت فرد بمثابه اجزاء یک سیستم سیاسی بحث نمایند، آنها در حقیقت در باره سروری و برتری نقش مرد در خانواده بحث میکنند. بعبارت دیگر در جائیکه منافع مردان در قلمرو سیاسی مد نظر است و این منافع اغلب در تضاد با منافع تک تک اعضاء خانواده پدرسالاری است، سخن گفتن از سروری مردان در خانواده و دفاع از سیستم پدرسالاری متناقض با اصالت فرد و لیبرالیسم است. برای مثال ممانعت و تحدید زنان در جهت دستیابی به قدرت سیاسی یکی از آن اموری است که اغلب در تضاد با منافع مردان قرارمیگیرد و بی دلیل نیست که همواره سعی میشود زنان را از صحنه سیاست حذف و یا حداقل دور نگهدارند.
جان استوارت میل
جان استوارت میل همانطور که در این فصل خواهیم دید با نظرات و "راه حل" لیبرالیسم سنتی موافق نیست. گرچه میل به اندازه افلاطون و یا هگل فیلسوفی انتزاعی نیست اما او با وسعت نظر خود که بیشتر پرداختن به موضوعات مهم و عمیق در زندگی بشر میباشد، تاثیر بسزائی در جامعه سیاسی گذاشته است. زیرا فلسفه سیاسی او بطور کلی در ارتباط با موضوعات ارزشمندی چون آزادی، حقوق فرد، عدالت و دموکراسی قرار دارد. میل بر این باور بود که یگانه هدف حکومت ایجاد بیشترین سعادت برای مردم است و این هدف بدون دست یافتن به اخلاق و برتری فکری نوع انسان میسر نخواهد شد. او برخلاف جرمی بنتام (۱۷۴۸-۱۸۳۲) و پدرش جیمز میل، نهادهای سیاسی اجتماعی را یکی از مهمترین ابزار توسعه و توانائی فکری انسان میدانست و معتقد بود که بشر بدون نهادهای سیاسی، اجتماعی قادر به دستیابی به سعادت در جامعه نیست. بنابراین یکی از مهمترین خواسته های میل که به طور روشن در نوشته هایش راجع به فمینیسم منعکس است، توسعه نهادهای سیاسی، اجتماعی است که به باور او حکام زمان سعی میکنند که از رشد و توسعه آنها در جامعه جلوگیری کنند.
بررسی فمینیسم جان استوارت میل قطعا فرصت ارزشمندی است که نه تنها میتوان بوسیله آن به عمق عقاید او نسبت به آزادسازی زنان در سطح برابر با مردان و افزایش سعادتمندی آنها در جامعه پی برد بلکه قسمت بسیار مهمتر آن این است که او خواستار اصلاح دوباره نوع انسان می باشد.
مخالفت میل با تعصبات و عقایدی که زنان را در تمام مراحل زندگی اجتماعی، سیاسی زیر دست قرار میدهند، از ابتدای جوانی و در نوشته های اولیه اش راجع به موضوعات اخلاقی و سیاسی مشهود بود. او در آغاز کار اوقات خود را به موضوع " زیردست بودن زن" The Subjection of Women اختصاص داد و بر این باور بود که:"زیردست قراردادن یک جنس (زن) بطور قانونی برای جنس دیگر (مرد) اشتباه محضی است که به یکی از موانع اصلاح انسان تبدیل گردیده است".
نامه های میل و بیوگرافی اش شاهد این مدعا است که او بطور خستگی ناپذیر متوجه وضعیت و موقعیت زنان بود و معیار سنجش و ارزشمندی سیستم های فلسفی و اخلاق جمعی و رفتار مردم را که در دوره های تاریخی ثبت شده بودند، در برخورد آنها با موضوع زنان و نقش آنها در جامعه، قضاوت و ارزیابی می کرد.
اما دیدگاه جان استوارت میل نسبت به موضوع " زیردست بودن زن" به تنهائی برای شناخت افکار و عقاید او کافی نخواهد بود. او عقاید رادیکال و تند خود را در باره طلاق و کنترل تولید مثل که در حقیقت دفاع از حقوق زنان بشمار میرفت، جهت حفظ جان خود و شهرت هاریت تایلور میل (Harriet Taylor Mill) حذف نمود. با این وجود آثار به طبع رسیده و نامه های او گویای شناخت عقاید میل است. بدیهی است که در این مبحث منابع و مآخذ مطالب او ارائه خواهد شد و همچنین به عقاید قابل توجه هاریت تایلور میل که در حقیقت متاثر از افکار میل در مورد موضوع زن بود و بعضا متفاوت اشاره خواهد شد.
عقاید رادیکال میل در باره زن بطور کلی بسیار بیگانه با عقاید متداول اواسط قرن ۱۹ میباشد و برای یافتن انگیزه دست یابی به عقیده محکم او در باره فمینیسم باید به چند گروه اندیشمند که میل در ارتباط با آنها بود، توجه گردد. برای مثال، نظریه Utilitarianism (اعتقاد براین عقیده که یگانه منظور از کارهای عمومی و اصلاحی تامین بیشترین رفاه و سعادت برای مردم است) که میل از آنان آموخته بود قطعا بی ارتباط با شکل گیری نظرات او نسبت به وضعیت زنان نبود. بنابر اصول Utilitarianism، زنان به همان اندازه که مردان از حق رای دادن برخوردار هستند، برخوردار می باشند.
در صورتیکه جرمی بنتام طرح موضوع حق رای زنان را در آنموقع نابهنگام میدانست و نمی خواست با طرح این موضوع که پیامدهای وخیم و انتقاد آمیزی در باره حقوق متفاوت زن و مرد به همراه داشت، موقعیت خود را بخطر اندازد. اما میل بنا به نوشته اش در Autobiography "علیرغم بیان تعریف آزادی که چیست و یا چه خواهد بود، او نظر به آینده میکند ... توجه روزافزون به موضوع آزادی زنان که در همزیستی با مردان بوجود خواهد آمد".
در این میان جیمز میل نیز با نوشتن "رساله ای در باره حکومت" مبنی بر اینکه زنان شایسته است که از حق رای دادن مستثنی شوند زیرا منافع آنان در انحصار منافع مردانشان و خانواده خودشان است"، اندیشمندان رادیکال از جمله جان استوارت میل را آزرده ساخت. "رساله ای در باره حکومت" جیمز میل اختلافات و جدالهائی در دایره پیروان Utilitarianism بوجود آورد تا جائیکه میل جوان از قول خود و همکارانش که شامل جرمی بنتام نیز میشد گفت:"مسلما ما مخالفیم".
بدیهی است چنین نتیجه گیری از جانب میل و کاربرد عبارت او، بی تاثیر در محکوم نمودن نظر جیمز میل نبود، زیرا این نتیجه گیری تاثیر مستقیم روی Macaulay گذاشت تا به "رساله در باره حکومت" حمله نماید و اظهار دارد که: " همانطور که منافع رعایا با منافع پادشاهان یکسان نیست منافع زنان با منافع شوهرانشان برابر نمیباشد ".
تمام این موارد و جنگ و جدال روشنفکرانه و نیز نشریه Westminster Review ارگان پیروان نظریه Utilitarianism که خود را بمثابه قهرمانانی که از حقوق زنان دفاع میکنند، نظر جان استوارت میل را به فمینیسم جلب کرده بودند.
در آغاز سال ۱۸۲۴ میل مقاله ای به چاپ رساند که در آن مقاله حمله شدیدی به امتیازات رسمی و اخلاقی و منشهای فردی تبعیض آمیز و برتری طلبی یک جنس (مرد) به جنس دیگر (زن) کرد.
فمینیسم میل از سوسیالیست های اولیه فرانسوی و انگلیسی ملهم شده بود. برای مثال، او از ملاقاتهای خود با William Thompson و Owenite که مطالب بسیار زیادی در سالهای ۱۸۲۰ در مورد فمینیسم نوشته بودند، ذکر میکند و در این رابطه میگوید که " به مطالب ارزشمند Owenite و دیگر سوسیالیستها که خواهان حقوق مساوی در تمام امور برای زنان بود، توجه میکردم".
همچنین نامه های میل نشان میدهد که او مشتاقانه عقاید Enfantin و میسیونرهای پیرو سن سیمون (Saint Simon) را که در اوائل سالهای ۱۸۳۰ به لندن آمده بودند، مطالعه می کرد.
میل در کتاب Autobiography خود می نویسد که :"بطور کلی پیروان سن سیمون و Owen و Fourier، یک نظم کاملا نوین در باره برابری بین مردان و زنان و چگونگی ارتباط آنها با یکدیگر را اعلام کردند تا نامشان به یادگار برای نسل آینده باقی بماند."
دیگر دلیلی که میل به عقیده راسخ خود نسبت به فمینیسم گرایش پیدا میکند، ارتباط او با W.J. Fox و نشریه موحدین (Unitarians) بنام Monthly Repository بود. این ماهنامه در ابتدای سال ۱۸۲۳ مقالات Harriet Martineau را که در باره حق برابری آموزش و تحصیل برای زنان بود را چاپ میکرد، بویژه در سالهای ۱۸۲۰ که W.J. Fox سردبیر آن بود، مقالات متعددی در موضوع های حق رای زنان، رفتارهای معقول در مقابل طلاق و اصلاح رفتارهای ناعادلانه و بیهوده در قبال زنان منتشر میشد.
Francis Mineka در این مورد میگوید که:" ما همه برای نوشتن مقالات در مورد آزادسازی زنان بطور آشکار که عملی افتخارآمیز بود، تلاش میکردیم. زیرا افکار عمومی در مورد موضوع آزادی زنان و حق رای آنها بسیار بی اطلاع و ناآشنا بود و هیچ نشریه ای وجود نداشت تا از این روش روشنگرانه و روشنفکرانه در مورد زنان طرفداری نماید".
میل در سالهای دهه ۱۸۳۰ برای این نشریه قلم میزد و در مکاتباتی که با Fox داشت نشان میداد که آنها برای اشاعه نظرات فمنیسم او مشوق و محرک خوبی بودند.
سرانجام، به هیچ وجه نمیتوان نقش زنان روشنفکری که با میل ارتباط داشتند و تاثیر مستقیم روی افکار او در مورد فمینیسم گذاشتند را فراموش کرد. زنان روشنفکر و هوشمند و دانش پژوهی مانند Harriet Martineau- Sarah Austin- Harriet Grote- Jane Carlyle- Sarah Flower- Eliza Flower و بیشتر و موثرتر از همه Harriet Taylor (همسر جان استوارت میل- م) زنانی بودند که تاثیر فراوانی روی میل نسبت به آزادی زنان گذاشتند.
انتشار نظرات خانم Harriet Taylor تاثیر بسزائی روی میل داشت ، زیرا میل از قوه نبوغ او از طرفی، نه تنها بطور وجدآمیزی ستایش میکند بلکه اذعان میکند که عقاید مهم خودش نسبت به موضوع زن، در حقیقت بر پایه عقاید Taylor کسیکه به جرمی بنتام یاری نمود تا کتاب Dumont خویش را تدوین کند، استوار است.
و از طرف دیگر، که در جهت خلاف اظهارات یاد شده است، Taylor تاثیر نامطلوب مستقیمی روی معاصران خود داشت که بشدت از کیفیت نوشته هایش کاسته شد. در اینجا بهتر است با نظر H.O.Pappe کسیکه از تجربیات خود در این مورد شاهد می آورد، موافقت کنیم که میگوید: "آن تاثیر به خاطر آن بود که میل در توانائی Taylor مبالغه کرده بود و او را دارای هر نوع نبوغی جلوه داده بود. بهرحال به دو دلیل لزومی نداشت که عقاید فمینیستی میل به این مباحثه کشیده شود."
اول: میل با بیان بسیار روشن اذعان نموده است که همسر او، Taylor تاثیر بسزائی روی عقاید فمینیسم او داشته است. اما منشاء باور او نسبت به تساوی حقوق زن و مرد که در نامه هایش و مهمترین کتابهایش وجود دارد ربطی به همسرش نداشت، زیرا او قبل از اینکه با Taylor آشنا شود، به دفاع از حقوق زنان عقیده داشت، اما او، Taylor باعث گردید که جذابیت بیشتری نسبت به موضوع زن از خود نشان دهد و با عقیده ای محکمتر و راسخ تر از گذشته به دفاع از حقوق آنها بپردازد. میل اضافه میکند که در ارتباط طولانی که با Taylor داشت و این ارتباط منجر به ازدواج آندو شد، تایلور روی عقاید مستقل او نسبت به زن تاثیر گذاشت و موضوع زن که تا آن هنگام برایش " موضوعی مجرد و انتزاعی" بشمار میرفت را تبدیل به موضوعی واقعی و عملی نمود. زیرا میل توسط همسرش روز بروز به تاثیرات کمبود حقوق زنان و فرصتهای نابرابری که آنها در جامعه داشتند بطور محسوس پی میبرد. او در این رابطه در Autobiography مینویسد که همسرش همچنین او را از "وضعیت زیردست بودن زنان و مشکلات پیچیده آنها که نتیجه روشهای نادرست و نامطلوب در جامعه است و باعث بوجود آمدن مشکلاتی برای اصلاح نوع انسان میگردد" متوجه ساخت.
بنابر این در این شکی نیست که میل بعنوان یک فمینیست مستقل از عقاید Harriet Taylor بود و فقط همسرش باعث شد که میل با عزمی راسخ تر و عقیده ای محکمتر به اصلاح این عقیده که زن فطرتا موجودی ناتوان و زیردست است بپردازد و از حقوق برابر آنها در مقابل مردان دفاع نماید.
دوم: ناممکن است بگوئیم که موضوع زن ابتدا در ذهن کدامیک از آنها خطور کرده است. استثنائی که در این مورد وجود دارد این است که آن دو در ارتباط و آشنائی اولیه خود، با یکدیگر دو مقاله کوتاه یکی در مورد ازدواج و طلاق و دیگری در مورد حق رای زنان (The Enfranchisement of Women) نوشتند. اما باید توجه داشت که کتاب "زیردست بودن زنان" (The Subjection of Women) کتابی است که میل آنرا به تنهائی و بعد از مرگ Harriet Taylor نوشته است. این مقالات نشان میدهد که عقاید Taylor بسیار رادیکال تر و تندتر از عقاید میل بود. برای مثال، او بر این باور بود زمانی که زنان از تمام حقوق مدنی و سیاسی برخوردار شوند میباید تمام قوانین ازدواج را بدون اینکه برای زنان نتایج زیان باری داشته باشد، ملغی نمایند. در حالیکه میل خواهان اصلاحات ملایم در مورد قوانین طلاق بود و هرگز عقیده نداشت که باید قوانین و قراردادهای ازدواج از بین برود. بهرحال باورهای سیاسی اجتماعی میل و تایلور Taylor)) بیشتر روی این موضوع ، یعنی آزاد سازی زنان که برای آنها بسیار مهم بود تمرکز داشت. بحثهای آنان که شامل موارد کتاب The Subjection of Women (زیردست بودن زنان) نیز است، اول بار در نوشتار The Enfranchisement of Women (حق رای زنان) پدیدار گشت ولی این دلیل به تنهائی کافی نیست که نشان دهد آندو در باورهای اولیه خود هم عقیده بودند.
عقاید اروپائیان درباره ی زن در دوران کنونی
در کشورهای اروپایی تا اواسط قرن نوزدهم سایه قوانین قیومیت سنگینی میکرد، قوانین قیومیت زنان را از بهرهمندی از حقوقی نظیر مالکیت داراییها، دستمزدها و ثروت موروثی محروم مینمود و آن را در اختیار شوهر قرار میداد در حقیقت همه دارایی زن، ملک مرد میشد؛ زن محجور بود و با هیچ کس نمیتوانست قرارداد مالی منعقد کند. حتی در کشوری نظیر فرانسه تا حدود یک قرن پیش، زنان حق داشتن حسابهای بانکی را نداشته و این حق در سال ۱۸۸۱ میلادی به زنان اعطا شد، و پنج سال بعد به زنان متأهل هم اجازه داده شد تا بدون اجازه شوهر حساب بانکی باز کنند. انگلیس تا سال ۱۹۷۵ چنین اجازهای به زنان نداد و ایالات متحده تا دهه ۱۹۶۰ زنان را از داشتن حساب بانکی محروم میساخت. طبق قانونی که در سال ۱۸۵۰ به تصویب مجلس ملی انگلستان رسید زنان جزء شهروندان و اتباع کشور محسوب نمیشدند، آنها حتی از مالکیت بر تنپوشهای خود محروم بودند. در یونان، چند دهه پیش، اقامه دعوی زنان در محکمه ممکن نبود: «شما ملاحظه کنید که در دنیای غرب و همین کشورهای اروپایی که این همه مدعی دفاع از حقوق زنان هستند که تقریباً همهاش دروغ است تا دهههای اول این قرنی که تمام شد، زنان نه فقط حق رأی نداشتند، نه فقط حق گفتن و انتخاب کردن نداشتند، حق مالکیت هم نداشتند؛ یعنی زن مالک اموال موروثی خودش هم نبود، اموال او در اختیار شوهر بود!».
انقلاب صنعتی که در پی تجدد حیات بشری در دنیای غرب پدید آمد از مهمترین رخدادهای حیات بشر بود که در آن زندگی آب و تاب و رنگ و هوای دیگری یافت . امر تولید که دستی و به صورت جزئی بود ماشینی و به صورت کلان درآمد و به همین ترتیب سود و بهره دهی جزئی به صورت کلی و بگونه ای حیرت آور درآمد و سرمایه دار های بزرگی را موجب گشت . دنیای دیگری پدید آمد و مطامع جدیدی را برانگیخت و نظم و انضباط نو و تازه ای ایجاد گردید . کارها که در خانه و در کنار اعضای آن صورت می گرفت تدریجاً به محل جدید و به کارخانه ها کشانده شد . صورت کارها که اغلب فردی و یا به صورت چند نفری و در محیطی بسته بود در قالب گروهی انبوه ، با مبادلات جدید و انتقال و سرایت فرهنگ های مختلف درآمد و هر گروهی در شکل و هوای دیگری سرگرم به فعالیت شدند .
از مسائل نو و تازه ای که در دنیای صنعت مطرح شد مسأله ی کار و اشتغال زنان بود که ظاهری انسانی و باطنی مخوف و ضد انسانی داشت . دعوت ها به کار از سوی کارگاهها و کارخانه ها آغاز گردید و این بار زنان بودند که به کار و فعالیت دعوت می شدند . البته با تبلیغاتی به اسم خیرخواهی جهت زنان و رعایت حقوق و حفظ حرمت و رشد آنان ، اما واقعیت این است که دعوت زن به کارخانه و کارگاه به خاطر خدمت به زن نبود بلکه به خاطر اندکی مزد زن بود که در آن روزگارها یک زن در برابر کار مساوی با مرد مزدی تقریباً معادل نصف آن دریافت می کرد و این یک موهبت مورد توقع برای صاحبان صنایع بود .
به گفته ی ویل دورانت : زنان کارگرانی ارزانتر بودند و کارفرمایان آنان را بر مردان سرکش و سنگین قیمت ترجیح می دادند.
آری این دعوت شغلی از زنان به هنگامی بود که بسیاری مردان از بیکاری در خانه ها محبوس بودند و کاری که با آن زندگی خانواده را تأمین کنند نداشتند. اعلان کارخانه ها این بود که زنان ، کودکان و مخصوصاً دختران خود را به کارخانه ها بفرستند.
به گفته ی ویل دورانت : دنیای غرب زن را از بندگی در خانه ها رهانید و او را گرفتار بندگی و جان کندن در مغازه ها کرد . زنجیری را از گردن او باز کرد و زنجیری محکم تر و سنگین تر بر گردن او نهاد .
توماس هابز
فلسفه سیاسی هابز بر این پایه استوار شده است که تمام انسانها بطور طبیعی از حقوق برابر برخوردار هستند منتهی این حق برابری در حقیقت توانائی برابر هر یک از افراد بشر برای از بین بردن و کشتن دیگری است. بعبارت دقیقتر هابز در باب وضع طبیعی انسانها، در فصل سیزدهم کتاب Leviathan خود مینویسد که: "طبیعت انسانها از نظر نیروی بدنی و فکری برابر ساخته شده است، البته ممکن است کسی از نظر جسمی نیرومندتر و از حیث فکری هوشمندتر از دیگری باشد اما وقتی همه آنها را با هم در نظر میگیریم، تفاوتی میان آنها محسوس نمیباشد تا بتوان براساس آن، کسی مدعی امتیازی نسبت به دیگری شود و دیگری به همان اندازه نتواند چنین ادعائی کند. زیرا از نظر قدرت بدنی، ناتوان ترین فرد، همان اندازه نیرومند است تا تواناترین فرد را از طریق توطئه پنهانی و یا تبانی با دیگران که مانند او در معرض خطر مشابهی قرار دارند، به قتل رساند."
در این رابطه هابز بر این باور است که زنان نیز دارای حقی برابر با مردان می باشند. او در انکار این نظر که در حالت طبیعی، سلطه پدر بمثابه "جنس برتر" روی کودکان خود میباشد و نیز در مورد نیروی برابر جهت بقتل رساندن دیگران، میگوید که: "... چون در امر تولید مثل خداوند یاوری برای مرد تعیین کرده است و پدر و مادر به یک اندازه در بوجود آمدن بچه سهیم هستند، بنابر این سلطه بر روی فرزند باید بطور مساوی متعلق به هر دو باشد و فرزند به یک میزان مطیع آنان گردد،(اما) این امر ممکن نیست زیرا هیچ کس نمی تواند از دو ارباب اطاعت کند. با آنکه عده ای سلطه روی فرزند را حق مرد بعنوان جنس نیرومند و برتر میدانند ولیکن در این مورد اشتباه میکنند زیرا همیشه آن مقدار تفاوت در توانائی و خردمندی مرد و زن وجود ندارد که بتوان بدانوسیله حق سلطه روی فرزند را بدون جنگ تعیین کرد."
همچنین هابز این امر مسلم را تصدیق میکند که "تا زمانیکه کودک از رحم مادر خارج میشود" در حقیقت مادر "ارباب" اصلی و اولیه و طبیعی او بشمار می آید.
هابز نسبت به نقش غالب پدران و سلطه آنان روی خانواده که بوسیله حکومتها توجیه میگردد را چنین بیان میدارد که: "حکومتها اختلاف در سرپرستی و قیمومیت فرزندان را که بوسیله پدر و مادر بوجود می آید، بنابر قوانین مدنی حل و فصل می نمایند و در اغلب اوقات حکم قانون به نفع پدران صادر میگردد زیرا حکومتها بوسیله پدران ایجاد میشوند و نه مادران".
بدیهی است که نارسائی هائی در ادله هابز وجود دارد. برای مثال، چگونه برای هابز که برابری تمام انسانها حائز اهمیت است، نیمی از نوع انسان یعنی مردان از آن موقعیتی در جامعه برخوردار میشوند که دولت تشکیل دهند و قوانینی به تصویب رسانند که بتوانند بدان وسیله روی نیم دیگر انسانها یعنی زنان سلطه پیدا کنند؟ به سخنی دیگر اگر زنان دارای حق طبیعی و اساسی سلطه روی فرزندانشان هستند چگونه است که مردان "در حالت طبیعی" پدرسالار میشوند و قوانین به نفع آنان وضع میگردد؟
هابز در کتاب De Ceive و Leviathan بعد از مقدار زیادی وردخوانی مبنی بر اینکه مادر و پدر بطور منطقی دارای حق سلطه روی فرزندان خود میباشد، خانواده را بمثابه یک نهاد پدرسالاری شدید معرفی مینماید و مینویسد که : "در حقیقت یک خانواده شامل یک مرد و فرزندانش همراه با خدمتکاران میباشد و بدین جهت پدر اربابی است که حق سلطه دارد".
ملاحظه میگردد که در این گفتار مرد در واقع پدرسالاری است که حق کنترل و سلطه برایش محفوظ است و هابز آنرا بعنوان واحد اولیه اجتماعی و سیاسی بیان کرده است. از نقطه نظر هابز مادر که حق سلطه اولیه و اصلی روی خود و کودکانش دارد بدون هیچ دلیل قانع کننده ای و حتی توضیحی، از حقوقش صرف نظر میشود و موضوع آن به ناگهان در بحثهای هابز ناپدید میگردد. فقط زمانی دوباره در مورد زن از زبان هابز مطلبی آورده میشود که او بحث بسیار کوتاهی در مورد قوانین عمومی بیان کرده است. او در آنجا اظهار کرده است که وجود خانواده پدرسالار بعنوان نهادی طبیعی که در آن "پدر خانواده بوسیله قانون طبیعت ارباب مطلق برای همسر و فرزندانش" است ضرورت دارد".
هابز برای حل این معما تلاش کرده است، معمائی که از طرفی سلطه روی خانواده را که بطور نابرابر صورت میگیرد را عملی غیرطبیعی بین زن و مرد بیان کند و حل اختلاف ها در این مورد را نه بواسطه نزاع بلکه از روی رضایت حل نماید و از طرف دیگر به خانواده پدرسالاری و حق طبیعی و مطلق برتری مرد نسبت به همسر و فرزندانش عقیده داشته باشد. این تناقضات مشکلاتی در فلسفه سیاسی هابز ایجاد کرده است زیرا او آماده نبود تا موضوع برابری زن و مرد را بطور واقعی اعلام دارد. اگر پایه باورهای او بر اصالت فرد محکم و ثابت بود او میبایست حق فردی یک زن را با حقوق یک مرد برابر بداند و همانطور که مردان ضعیف با مردان نیرومند برابر هستند، زنان نیز بر فرض ضعیف بودن از حقوق برابر با مردان برخوردار شوند. بنابراین نظریه هابز در باره ضرورت سلطه مردان روی خانواده و جامعه، باعث گردید که او نتواند نتیجه منطقی و قابل قبولی از بحثهای خود بگیرد. در سیستم سیاسی هابز، گام خطرناک او در این مورد این بود که حق برابری انسانها را پذیرفت و توانست نظرها را نسبت به محرومیت زنان از حقوق سیاسی اجتماعی در جامعه جلب نماید.
اما پذیرفتن حق برابری انسانها که هابز مدعی آن بود با اعتقاد داشتن به سلطه مرد در خانواده تناقض آشکار دارد. بدیهی است که برابری انسان که هابز بعنوان پایه گذار حقوق سیاسی فرد، خواسته است بطور منطقی به آن دست یابد بوسیله اعمال نظر او نسبت به طبیعی بودن خانواده پدرسالاری در جامعه، امکان پذیر نیست و مشکل اساسی فلسفه سیاسی هابز و فرضیه رادیکال او نسبت به حقوق نابرابر زنان در این امر نهفته شده است.
ژاک دو ویتری
ژاک دو ویتری می گوید : « در آغاز فقط یک زن وجود داشت ، ولی همین یک زن قرار و آرام نگرفت تا آن که شوهر خود را از بهشت عدن بیرون راند و حضرت عیسی را عاقبت به عذاب صلیب گرفتار ساخت . »
ویلیام بلاگستون
ویلیام بلاگستون (William Blackstone) در تفاسیر قوانین انگلستان شرح داده است که: " از نظر کلی قوانین ازدواج، زن و شوهر یک فرد واحد بشمار می آیند و در نتیجه دارائی زن بلافاصله بعد از ازدواج یا به حالت تعلیق در میآید و یا بکلی ضمیمه دارائی شوهرش میشود. تحت حمایت و حفاظت شوهر، زن مجاز به انجام هر کاری است. .. اما در قوانین ما زن و مرد با چند استثناء یک فرد تلقی میشوند. بدین معنی که زن بسبب رتبه پائین اجتماعی تحت سرپرستی مرد قرار دارد و هر تصمیمی که او بگیرد زن بناچار باید بپذیرد و در انجام آن کوتاهی نکند. از نظر قانون هر کاری که یک زن شوهر دار بدون اجازۀ شوهرش انجام دهد از اعتبار ساقط می باشد".
بلاگستون تحت تکلف و سرپرستی قرار گرفتن زن را یک امتیاز برای او میداند و معتقد است که: " حتی اگر زنی تحت تکلف و سرپرستی مردی بی صلاحیت و یا از کارافتاده و ناتوان قرار گیرد بازهم به سود زن می باشد زیرا او تحت حمایت و حفاظت یک مرد قرار گرفته است. بدین دلیل است که قوانین انگلستان در جهت تامین منافع زنان وضع شده است."
توماس جفرسن
توماس جفرسن (Thomas Jefferson) در این مورد مینویسد که: "در کشور دمکراسی ناب ما زنان بخاطر ممانعت از شیوع فساد و انحرافات اخلاقی و مسائل ابهام انگیز دیگر از شرکت در مسائل اجتماعی کنار گذاشته میشوند و نباید آنها بدون برنامه ریزی حساب شده در اجتماعات مردان ظاهر شوند" .
علل و مراحل پیدایش فمینیسم
ریشه های پیدایش مکتب فمینیسم به دوران قرون وسطی باز می گردد . فمینیسم توسط « مری ولستون کرانت » در سال 1792 یعنی سه سال پس از انقلاب کبیر فرانسه با انتشار مقاله ای تحت عنوان « دادخواستی برای زنان » آغاز شد . اما آرمانهای انقلاب کبیر فرانسه ، زمینه ساز شکل گیری نخستین نطفه های تجدد گرایی زنان است . « فمینیسم » لغتی فرانسوی است که به « جنبش زنان » آمریکا در قرن نوزده اطلاق می شود . « فمینیسم » به عنوان یک لغت ، در دهه ی 1890 در جهان غرب معنای زیادی یافت . در این دوره واژه ی « فمینیست » به کسانی اطلاق می گردید که حامی نقش اجتماعی فزاینده زنان و مدافع حقوق آنها به عنوان موجودی مستقل بودند ، لکن در طی قرن گذشته با تحول و گسترش نقشهای فردی و اجتماعی زنان ، تعریف این لغت تغییر یافت ، به طوری که امروزه نمی توان آن را به سادگی در قالب واحد و یکپارچه قرار داد . از نظر تاریخی ، تکامل جریان فمینیستی به سه مرحله ی اصلی تقسیم می شود .
1- مرحله ی اول از اوایل قرن نوزدهم تا اندکی پس از جنگ جهانی اول یعنی تا سال 1920 است . ویژگی موج اول توجه به دستیابی زنان به حقوق مدنی و سیاسی برابر ، به ویژه برخورداری از حق رأی است ، به عبارت دیگر تلاش فمینیست های موج اول بیشتر متوجه کسب برابریهای حقوقی و فرصتهای برابر با مردان به ویژه کسب حق رأی بوده است .
2- موج دوم جریانهای فمینیستی از دهه ی 60 آغاز شد . رهبری این جریان را سیمون دوبوار در دست داشت که با انتشار کتاب جنس دوم ( 1949 م . ) زمینه ساز شکل گیری گرایش های تند در جریان های فمینیستی شد . فمینیست های موج دوم ، برخلاف موج اولی ها که خواهان برخورداری از فرصتهای برابر بودند ، با طرح شعار برابری کامل زن و مرد در تمامی حوزه های اجتماعی ، روانی و فرهنگی ، خواهان انقلابی اسلامی در تمامی زوایای زندگی فردی و اجتماعی شدند . از نظر آنها ، فرهنگ با تعریف زنان به عنوان مادر ، همسر و موجوداتی زینتی ، جنس مؤنث را در محدودیت تاریخی قرار می دهد و باید برای آرمان برابری و مقابله با ستمهای جنسی در تمامی زوایای پیدا و پنهان جامعه مبارزه کرد . آنان علاوه بر طرح شعار برابری مطلق ، بر آزادی مطلق زنان پا می فشردند . اندیشه ی فمینیسم در این دوران به پیامدهای ناگواری از قبیل جدایی روابط جنسی از تولید مثل و آزادی سقط جنین ، آزادی کامل زنان در امور و روابط جنسی ، آزادی هم جنس گرایی و همزیستی بدون ازدواج منجر شد . شعار زنان بدون مردان مربوط به همین دوره است . هم چنین پدیده هایی همچون کاهش ازدواج و تولید مثل ، افزایش آمار طلاق و تزلزل نظام خانواده از پیامدهای طبیعی آشنایی زنان با حقوق و جایگاه خویش به شمار می رفت و هر یک از این پدیده ها به عنوان عامل فرار از ستم مردان مقبولیت یافت .
3- در اواخر دهه ی 70 ، همزمان با افول موج دوم ، بر اثر رشد اختلافات درونی ، موج سوم فمینیستی آغاز گردید . که این دوره حرکتی متعادل تر را در نظریات فمینیستی متأثر از دیدگاه های پست مدرن شاهد بود . در این دورا با الهام از پیامدهای سوء حرکتهای رادیکال و تند فمینیستی ، رویکردی دوباره به نهاد خانواده صورت گرفت . اگر چه بر نقش برابر زن و مرد در مسئولیت های خانوادگی و اجتماعی تأکید می گردید . کلیه ی جریانات فمینیستی در موضوع تساوی وحدت نظر داشته و بر فروتری زنان انگشت می نهند اما به واسطه ی گره خوردن این جنبشها با مکاتب فلسفی و سیاسی معاصر غرب به گرایشات مختلفی تقسیم می شوند و دیدگاه های خود را متأثر از آموزه های آن مکاتب تبیین می نمایند که اختلاف عمده ی این گرایشات در ارتباط با علت فرودستی زنان و راهکار اصلاح این وضعیت است که در بحث تقسیمات فمینیسم در اروپا گذشت .
فمینیسم لیبرال
لیبرالها قدیمی ترین گروه های فمینیستی هستند ، اما هم اکنون در اقلیت به سر می برند ، این گروه علت فرودستی زنان را در قوانین مرد سالار حاکم جستجو می کنند و طبعاً برای رفع این سیستم ، به اصطلاحات حقوق متمایل می شوند ، بی آنکه به بنیادهای اصلی نظام موجود ، معترض شوند . این فمینیستها سرشت زنانه و مردانه را یکسان دانسته و تفاوتهای زن و مرد را محصول روابط اجتماعی در طول تاریخ می دانند و بر این باورند که در روابط زناشویی ، شادکامی و رضایت خود محورانه ی زن و مرد اصل است نه تشکیل خانواده و تربیت فرزند . طبق نظر این گروه تفاوتهای زن و مرد ذاتی نیست و حاصل اجتناعی شدن و شرطی سازی نقش جنسی بوده است . از میان نظریه پردازان قدیمی فمینیسم لیبرال می توان به ولتن کرافت ، هاریت تیلور و همسرش جان استوارت میل اشاره کرد .
اکوفمینیست ها
برخی ریشه ی تفاوت دیدگاه نسبت به زن و مرد را حتی تا سپیده دم آگاهی بشری پیش برده و ارتباطی وثیق بین فمینیسم و تمایزات اکولوژیکی دو جنس برقرار ساخته اند . از نظر این گروه برتری ذاتی استعدادهای اکولوژیکی جنس مذکر ، موجبات تسلط فاجعه آمیز مردان را نه فقط بر زنان بلکه بر طبیعت و اکوسیستم را نیز فراهم ساخته است . طبیعت زنان از نظر اکوفمینیست هایی چون « سوزان گریفین » به هیچ روی متضمن رویکرد غیر دوستانه ، غیر اخلاقی ، تخریب گرایانه و سود انگارانه نسبت به طبیعت بیرونی نیست . زنان بنابر ساختار روحی و جسمی خود وابستگی بیشتری به طبیعت دارند ؛ هم دو جنس مذکر و مؤنث مواجهه متفاوتی با طبیعت داشته اند و هم طبیعت ، آن دو جنس را از حیث استعدادهای اکولوژیکی و ساختمان روحی به گونه ای متفاوت سرشته است . طبیعت ، زن را به لحاظ جسمانی و روحی به صورتی آشکار ، لطیف و ضمناً آسیب پذیر بار آورده است . و همچنین مایه ی سلطه ی جنس مذکر را بر زن فراهم ساخته است . در واقع همین سلطه نیز هست که علت موجده ی فمینیسم است . لذا تاریخ فمینیسم با تاریخ سلطه ی مرد بر زن متقارن است .
فمینیسم مارکسیستی
کارل مارکس و فردریش انگلس بنیانگذاران نظریه ی مارکسیم در قرن نوزدهم اند . محور اصلی توجه آنان به نقش اختلافات طبقاتی و تحول ابزار تولید در وقوع تحولات فرهنگی و اجتماعی است . این گروه معتقد است که فرودستی زن علت اقتصادی دارد و مبتنی بر ماهیت زیست شناختی زنان نیست . بر اساس نظریه ی مارکس و انگلس خانواده اولین نهاد اجتماعی است که تقسیم نابرابر کار در آن انجام می پذیرد ، بر اسا این تحلیل ، خانواده به عنوان کوچکترین واحد اقتصادی که در آن ستم بر زنان صورت می گیرد باید حذف و نابود گردد .
راهکار اساسی برای رفع ستم جنسی در این نگاه تغییر شکل نظام سرمایه داری است . از مهمترین شخصیت های مارکسیست فمینیست می توان به رزا لوگزامبورگ از رهبران جنبش زنان کارگر لهستانی ، و همرزمش کلارا زتکین از رهبران جنبش کارگری آلمان و از بنیانگذاران حزب کمونیست آلمان ، اشاره کرد .
فمینیسم رادیکال
فمینیسم رادیکال ، پدیده ای معاصر است که بیش از هر چیز بر احساسات و ذهنیات افراد توجه دارد . این شاخه در واقع بخشی از یک جنبش فرهنگی است که در صدد شکوفایی « فرهنگ زنانه » در عرصه های مختلفی چون ادبیات ، موسیقی ، و حتی تکنولوژی می باشد . فمینیسم رادیکال بر این باور است که جنس مذکر عامل اصلی ستم بر زنان است و نظام پدر سالاری فراگیرترین و ماندگارترین نظام نابرابر و بنیادی ترین الگوی اجتماعی تسلط است . این گروه معتقدند ریشه ی فرودستی زنان نه در حاکمیت قوانین مرد سالار که در تمامی حوزه های بشری نهفته است . از این رو اصلاح قوانین در درون نظام پدر سالار مسکنی بیش نیست ، تمایزات موجود میان زن و مرد نه تنها در عرصه های قانونی که در روابط شخصی و خانوادگی و حتی در تصورات درونی فرد نسبت به خودش وجود دارد . به اعتقاد آنها ازدواج و خانواده مهمترین عامل استحکام نظام مرد سالار و ستم بر جنس زن است و جنس مذکر از طریق استمرار نهادهایی همچون پرورش کودک ، خانه داری ، روابط جنسی ، ازدواج و ... ستم خویش را تحکیم می بخشد ، لذا به جای روابط محدود به خانواده ، زنان می بایست به همزیستی آزاد با جنس مخالف یا جنس موافق روی آورند . اما راهکار آنها برای مبارزه با ستم جنسی وقوع انقلاب مؤنث است یعنی زنان باید علیه مردان سازمان یافته و به مبارزه با جنس مذکر در خانه و اجتماع اقدام نمایند . معروف ترین شخصیت این گروه سیمون دوبوار است که بر این باور است که هیچ انسانی زن یا مرد متولد نمی شود بلکه هویت زنانه یا مردانه را در طول حیات خود کسب می کند .
فمینیسم سوسیالیسم
سوسیالیسم فمنیستی گرایشی است از دهه ی 1970 میلادی و از آمیزش دو دیدگاه مارکسیسم فمینیسم و رادیکال فمینیسم به وجود آمده است . نظریه پردازان این گروه بر آن بودند که بهترین عناصر فکری این دو گرایش را پذیرفته و از اشتباهات هر یک مبرا می باشند . به نظر ایشان ، هم نظام جنسیتی پدر سالارانه و هم نظام سرمایه داری در ستم علیه زنان نقش اساسی دارند ، با این توضیح که در تمامی جوامع جنس مذکر بر جنس مؤنث رابطه ای سلطه آمیز برقرار کرده است اما این رابطه در نظام سرمایه داری شکلی ویژه به خود گرفته است . بنابراین سوسیالیست ها علت فرودستی زنان را نظام اقتصادی و سلطه ی پدر سالارانه می دانند و علاوه بر مبارزه ی طبقاتی ، مبارزه ی جنسیتی را نیز ضروری می شمارند . از مهمترین نظریه پردازان این گروه می توان به هایدی هارتمن که برخی مقالات وی در نشریات ایران نیز به چاپ رسیده است ، اشاره نمود .
فمینیسم فرا مدرن
گفته اند نسبی گرایی شاخصه ی اصلی دیدگاه فرا مدرن است . این گرایش با تأکید بر نسبی گرایی بر این باور است که نمی توان مدل واحدی از فمینیسم را در سرتاسر جهان عرضه کرد ، جنبش فمینیسم برای کسب موفقیت در شرایط متفاوت باید با توجه ویژگیهای خاص فرهنگی هر جامعه هایی الگویی متناسب ارائه نماید و برای مشکلات زنان در هر منطقه هایی پاسخی بومی تدارک ببیند . برخی از آنها معتقدند نباید استعدادهای طبیعی زنانه را نادیده گرفت ، زنان نیازمند تشکیل خانواده و برخورداری از نعمت شوهر و فرزند است . بنابراین نقش خانواده و ازدواج عامل تحقق سلطه بر آنها نیست بلکه نوع خاصی از روابط تحمیل شده بر زنان ، زمینه ساز بردگی تاریخی زن شده است و باید روابط موجود در خانواده را به نفع زنان متحول ساخت .
هر آنچه از روانشناسی می خواهید را در این وبلاگ بجویید .