مرگ به عنوان یکی از اساسی‌ترین دغدغه‌های پیش روی انسان همواره مورد توجّه اندیشمندان علوم انسانی بوده و هر نظریّه‌پرداز به فراخور منابع معرفتی خویش، از زاویه‌ای به این مسئله پرداخته است. در مسلّم بودن این موضوع برای تمام انسان‌ها تردیدی نیست، امّا در اینکه کیفیّت مرگ چگونه است و اساساً انسان در قبال آن چه موضع‌گیری می‌تواند داشته باشد، همیشه محلّ تضارب آراء گردیده و هر مکتبی برای طرفداران خود، دستورالعمل‌هایی توصیه نموده است.

انسان به جاودانگی تمایل دارد و در این راه تلاش بسیار می کند، لذا از نابودی و نیستی می ترسد. تلاش برای کشف اکسیر جوانی، مبارزه با بیماری های مهلک و نهایتاً مومیایی کردن به امید بازگشت، از نشانه های ترس از نیستی و تمایل به جاودانگی است. کارسازترین حیله ی شیطان برای فریب حضرت آدم نیز خلود و جاودانگی بود (طه، 120) و با وعده ی خلود آنان را به عصیان کشاند (اعراف، 27).

از نظر روان شناسان، تمایل انسان به جاودانگی، فرد در حال مرگ را دچار آسیب های زیادی می کند. ترس از مرگ همراه با نشانگان جسمی و فیزیکی و نگرانی های روانشناختی، طی مراحل مرگ می باشد. زیرا مرگ، روبرو شدن با بزرگ ترین مشکل و حادثه ی زندگی و پذیرش اجباری آن است ( کوبلر راس ، به نقل از وینگز و همکاران، 2010).

بیماران درمان ناپذیری که در آستانه ی مرگ قرار دارند، همزمان دو نوع درد را تجربه می کنند: درد اول، ماهیتی جسمانی ( Physical pain ) و درد دوم ماهیتی روانشناختی ( Psychological pain ) دارد. اولی را به اختصار درد ( Pain ) و دومی را رنج ( Suffering ) می نامند. امروزه، دانش پزشکی در مواجهه با کاهش درد جسمانی این نوع بیماران به پیشرفت های زیادی نائل آمده است، اما متأسفانه نوع مواجهه با رنج روانشناختی این قبیل بیماران، به دلیل ماهیت پیچیده ی آن هنوز در هاله ای از ابهام قرار دارد. رنج روانشناختی بیماران درمان ناپذیر در آستانه ی مرگ، ریشه در دو رنج وجودی دارد، یکی رنج احساس تنهایی و دیگری رنج احساس بی معنایی زندگی. (کشفی، 1386)

بلسکی ( Belskey ) ترس از مرگ را افکار، ترس ها و هیجانات مرتبط به واقعه ی پایانی زندگی و فراتر از حالت طبیعی می داند. هارمون جونز ( Harmon-jones ) نیز آن را ترس آگاهانه و ناآگاهانه از مرگ یا مردن می داند. اضطراب مرگ، مفهومی پیچیده است که به سادگی قابل توضیح نیست و به طور کلی مشتمل بر مفاهیم ترس از مرگ خود و دیگران است. (جیر، 2002)

از سپیده دم تولد بشر، ذهن او پیوسته به مرگ می اندیشید و سعی می کرد پاسخی برای اسرار آن بیابد، زیرا کلید پاسخ به مرگ، در زندگی را می گشاید (نادری و اسماعیلی، ۱۳۸۷). از آغاز ثبت تاریخ بشری حقیقت مرگ و محدودیت بشر در این زمینه به عنوان یک نگرانی قوی و نیروی تکان دهنده درآمده و بسیاری آن را یکی از ناخوشایند ترین مشخصات بشر و ناتوانی وی در برابر آینده و مرگ می دانند ( فیفل ، ۱۹۹۰). اگر چه مرگ یک واقعیت بیولوژیکی و روان شناختی بوده و احساسات در مورد فرایند مرگ و مردن ریشه در چگونگی اجتماعی شدن فرد در جامعه دارد ( کورته ، ۱۹۸۵)، اما اندیشیدن به مرگ ترسناک بوده و اغلب مردم ترجیح می دهند به آن فکر نکنند ( گایلیوت، شمیل و بامیستر ، ۲۰۰۶) چرا که مرگ آسیب پذیری بشر را علی رغم پیشرفت های تکنولوژی یادآوری می کند ( کورته ، ۱۹۸۵)، و اضطراب و ترس از مرگ تجربه ناخوشایند و رایج انسان ها می باشد ( عبدالخالق ، ۲۰۰۲). مرگ با رشد روانی و شکل گیری شخصیت افراد رابطه دارد. به طوری که می توان گفت بسیاری از رفتارهای انسان، پیامد واکنش او در برابر مرگ است ( آذر، نوحی و شفیعی کندجانی، ۱۳۸۵).

مرگ نیروی فوق العاده خلاقی است که عمیق ترین راز زندگی در مفهوم آن نهفته است و بالاترین ارزش های اخلاقی زندگی، از اندیشیدن درباره مرگ و بررسی در مورد آن، سرچشمه می گیرد ( نادری و اسماعیلی، ۱۳۸۷).
مرگ به عنوان یکی از پدیده های قطعی و تخلف ناپذیر زندگی، ذهن آدمی را همواره به خود مشغول می نماید، این اشتغال ذهنی در برخی ادوار رشدی انسان و برخی رویدادهای زندگی به درجاتی خودآگاه و عموماً ناخودآگاه می باشد ( کاپلان،۱۳۸۲).
رشد و خود فرهیختاری هر فرد بدون آگاهی او از واقعیت مرگ، تحقق نخواهد یافت. آگاهی تعالی بخش از مرگ، آن قدر مهم است که می توان آن را معیاری جهت تمیزشخصیت بهنجار از ناهنجار دانست و از شیوه های نابهنجار مقابله با مرگ سخن راند (نادری و اسماعیلی، ۱۳۸۷). کسانی که به زندگی عشق می ورزند و از سبک زندگی سالمی برخوردارند در مقایسه با آنان که بطور سطحی زندگی می کنند، از مرگ کمتر می ترسند. کسانی که زندگی عاری از معنا دارند، نمی توانند مفهوم و ارزشی به مرگ بدهند ( کاظمی،۱۳۸۱).

مرگ برای بقای گونه انسان ضروری است. ما می‌میریم تا فرزندان، خودمان و دیگران بتوانند زندگی کنند. وقتی که این سرنوشت فرا می رسد، طبیعت با انسان، با تمام توانائی های منحصر به فردش، درست مثل سایر مخلوقات عالم برخورد می کند. پذیرفتن این واقعیت که ما نیز خواهیم مرد، دشوار است، ولی وقتی بدانیم که مرگ بخشی از زندگی جاری است، آرامش می یابیم ( برک ،۱۳۸۴).

باورهای شناختی انسان و مسئله مرگ

در سیر شناخت مراحل رشد انسان، مرگ به عنوان بخش و یا واقعیتی از زندگی می‌بایست‌ مورد‌ شناخت‌ و‌ بازشناخت‌ قرارگیرد ( رایس ،۱۳۹۰). شناخت این پدیده بزرگ به پرداختنی جامع به گستره تاثیر گذاری این پدیده در حوزه های مختلف زیستی، روانی و اجتماعی نیازمند است و فقدان این جامعیت در مطالعات و پژوهش های انجام شده در باب این موضوع به روشنی محسوس است.
آرنت ، راتلج ، کوکس و گولدنبرگ (۲۰۰۵) می‌نویسند: کشمکش انسان با آگاهی از مرگ غیر قابل اجتناب می تواند بطور زیادی بر بهزیستی جسمی و روان شناختی وی تاثیر بگذارد. رفتارهای با اهمیت به وسیله یاد مرگ تحت تاثیر قرار می‌گیرند، حتی وقتی آشکارا با مرگ مرتبط نیستند. فرآیندهای شناختی به وسیله یاد مرگ فعال می شوند و دفاع های جهان بینی فرهنگی را توسعه می دهند ( آرنت ، گرینبرگ ، شمایل ، پیسزونسکی و سولومون، ۲۰۰۲‌). باورهای بنیادین به طور موفقیت آمیزی در نتیجه افزایش مرگ آگاهی به چالش در می‌آیند ( فریدمن و رولس ، ۲۰۰۷‌).

یکی از حوزه های متعامل و مرتبط با پدیده مرگ، باورهای شناختی انسان است و به اعتقاد بسیاری از نظریه پردازان ( الیس ، ۱۹۹۹، ۲۰۰۰، ۲۰۰۱؛ درابیز و بک، ۱۹۹۸؛ داتیلیو ،۲۰۰۰) شمار زیادی از واکنش های نامطلوب و اختلال ها، ناشی از باورها و تفکرات غیرمنطقی و غیرعقلانی است و تا زمانی که اینگونه افکار تداوم یابند، مشکلات مربوط به ارتباط، پذیرش و همراهی با دیگران نیز ادامه خواهند یافت. طبق الگوی باورهای شناختی، تفکر تحریف شده یا ناکارآمد، زمینه ساز تمام اختلالات روان شناختی است. به علاوه تفکر ناکارآمد، تاثیر مهمی بر روی خلق و رفتار ما دارد. مفهوم کلیدی الگوی شناختی این است که خود وقایع بر روی رفتار ما تاثیر نمی گذارند، بلکه نحوه درک و برداشت ما از وقایع است که بر رفتار ما اثر می گذارد ( لدلی ، مارکس و هیمبرگ، ۱۳۹۰).

توانایی های شناختی پیچیده و پیشرفته انسان برای تفکر انتزاعی و نمادین به آگاهی منحصر به فرد بشر از اجتناب ناپذیری مرگ و شکنندگی وجودیش منجر شده است. هنگامی که این آگاهی در کنار میل ذاتی بشر به حفظ و صیانت خود قرار می گیرد به یک وحشت وجودی می انجامد که اگر نگوئیم همه فعالیت های انسان، حداقل بخشی از فعالیت های او را برای دفاع در برابر این وحشت، تجهیز کرده و بر‌می‌انگیزاند ( گرینبرگ ، پیزینسکی و سولومون ، ۱۹۹۹؛ بست ، ۲۰۰۷).

مدل سه مرحله ی فرآیند مرگ بکمن

بکمن (1993) مدلی سه مرحله ای را از فرآیند مردن پیشنهاد کرده است. بکمن معتقد است؛ زمانی که افراد با تهدید مرگ قریب الوقوع روبرو می شوند، با توجه به ویژگی های شخصیتی شان و روشی که در گذشته با مشکلات روبرو می شدند و مقابله می کردند، واکنش نشان می دهند. از این رو، بیماران در حال مرگ فرآیند مرگ، را در مراحل قابل تشخیص و مجزا نشان نمی دهند. بنابراین، هیجانات بیمار را باید با ساختار شخصیتی و توان مقابله ای گذشته ی فرد بیمار مورد بررسی قرار داد. کلمن، معتقد است چنین هیجاناتی به طور همزمان اتفاق می افتد، نه به صورت متوالی و منظم. همچنین هیجانات دیگری مثل ترس از مرگ، گناه، امید و ناامیدی و شوخ طبعی در هنگام مرگ رخ می دهد که در مدل کوبلر راس نادیده گرفته شده است.

بکمن دو اصل اساسی را برای مدل سه مرحله ای خود بیان می کند. اصل اول: مجموع هیجانات و پاسخ های داده شده ی شخص در حال مرگ، ویژگی های شخصیتی او را به نمایش می گذارند که به شکل فرآیند و مراحل مرگ نیستند و اصل دوم: طی فرآیند مردن، پیشرفت فرد در طی کردن فرآیند مرگ، بستگی به تمیز هیجانات قابل حل و غیر قابل حل دارد.

بکمن با در نظر گرفتن این دو اصل، سه مرحله ی اولیه، حاد و نهایی را در موقعیت های بالینی مشخص می نماید. یازده هیجان را در مرحله ی اولیّه قرار می دهد که با حل این هیجانات ــ با کمک یا بدون کمک دیگران ــ فرد در حال مرگ، وارد مرحله ی حاد می شود. البته ممکن است برای فردی، مرحله ی حاد رخ ندهد و ایجاد نشود و در همان مرحله ی اولیّه باقی بماند. در چنین صورتی، بکمن پیشنهاد می کند که متخصصان با چنین فردی ارتباط درمانی ایجاد کنند. در مرحله ی نهایی، هیجانات کمتر بیمار با پذیرش مرگ آشکار می شود. هر چند که ممکن است پذیرش مرگ به صورت قطعی رخ ندهد.

تئوری بافت آگاهی ( The context of awareness theory )

گلاسر و استراس با رویکردی جامعه شناختی به تجزیه و تحلیل بافت آگاهی افراد در حال مرگ در موقعیت های بیمارستانی پرداختند. این دو محقق چهار بافت آگاهی را بین کارمندان و بیماران تشخیص دادند که شامل آگاهی محدود، آگاهی تردید، تظاهر متقابل و آگاهی گشوده می باشد که مرکز توجه این دیدگاه، تعامل و میزان آگاهی از مرگ و پذیرش آن در بین کارکنان بیمارستان و بیمار در حال مرگ بود.

تئوری دامنه ی مرگ و زندگی پتیسن ( Pattison )

در 1977 مدلی را برای فهم بهتر مرگ پیشنهاد کرد. او معتقد بود که همه ی انسان ها یک خط سیر بر اساس تجربیات و اعمالشان برای زندگی خود تصوّر می کنند. اما وقتی که یک بحران مثل بحران آگاهی از مرگ خود رخ می دهد، این خط سیر نیز تغییر می کند. بحران آگاهی از مرگ، از سه مرحله بحران حاد ( Acute )، مزمن ( Chronic ) و پایان ( Terminal ) عبور می کند.

همچنین نظریّه های دیگری نیز در مورد مواجه شدن با مرگ و پذیرش آن همانند رویکرد مبتنی بر تکلیف برای مقابله با مردن ( Task-based approach to coping with dying ) (کر ، 1993) و تئوری آمادگی برای مرگ (کپ ( Copp )، 1998) ارائه شده است که به جهت اختصار از ارائه ی آن ها چشم پوشی می شود.

روش های مراقبت از بیماران در حال مرگ

تئوری مدیریت وحشت ( Terror management theory(TMT) ) بیان می دارد که انسان توانایی مبارزه برای مقابله با وحشت و پذیرش و قبول مرگ را دارد ( آرنت ( Arndt ) و همکاران، 1998). مهارت های مقابله ای با ترس و رنج کمتر، برای طی کردن مراحل مرگ، به خود فرد و منابع محیطی او بستگی دارد. درمانگران می توانند با دستکاری و مداخله در محیط در بهبود کیفیت مرگ کمک کننده باشند ( لازاروس ( Lazarus ) و همکاران، به نقل از وینگز و همکاران ، 2010). کیفیت مرگ بستگی به هزینه های درمانی قابل پرداخت توسط بیمار رو به مرگ، کیفیت و کمیت ارتباط با گروه درمانی، کنترل میزان درد، رژیم غذایی،‌ یبوست و همچنین بستگی به آماده کردن بیمار برای گذراندن مراحل مرگ دارد. بیماران رو به مرگ، نیازمند مراقبت و افزایش گفت و گو و تعامل با خویشاوندان نزدیک خود هستند. همچنین نیازمند هستند که ارتباط خود را با گروه درمانی افزایش دهند تا گروه درمانی به طور مؤثرتری در مدیریت درد و انسانی تر کردن مراقبت بیمار رو به مرگ موفق باشند. (ونیگز و همکاران، 2010) همینطور کیفیت مردن بستگی به عوامل روحی و اجتماعی و کیفیت مراقبت از بیمار دارد (پاتریک ( Patrick ) و همکاران، 2001).

به طور کلی، مدیریت بیماری های تهدید کننده که بیماران رو به مرگ و خانواده هایشان با آن روبرو هستند، شامل: ارزیابی کامل، درمان درد و مشکلات فیزیکی دیگر،مراقبت های روانشناختی و روحی با توجه به شرایط موجود و مدیریت ترس از مرگ شامل: حمایت های اجتماعی، هیجانی و روحی با درمان های دارویی و روان شناختی می باشد.

البته استدلالاتی که برای تسکین ترس از مرگ و رنج روانشناختی حاصل از نبودن بعد از حیات و بدبختی موجود که برای بیماران رو به مرگ آورده می شود، با یکدیگر تضاد داشته و برای فرد در حال مرگ غیرقابل باور هستند و از قطعیت لازم برخوردار نمی باشند. از این رو انجام تحقیقات تجربی بیشتر و رشد ایده ها و تفکرات مورد نیاز برای آرامش بیماران رو به مرگ الزامی می باشد. همچنین تجهیز متخصصان سلامت به این ایده ها و اندیشیدن و تعامل با این ایده ها به صورت عملی مورد نیاز است ( بتوو ( Buetow ) و همکاران، 2009). مردن فرآیندی بسیار پرمعنی در زندگی است، اعضای خانواده و مراقبان بیماران در حال مرگ، باید لحظات آرامش بخشی را برای تکمیل زندگی او فراهم کنند.

مراقبت تسکینی موقتی ( Palliative care ) شامل مراقبت های روانی، اجتماعی و روحی با توجه به فرهنگ، اخلاق و قوانین آن جامعه می باشد. مرگ خوب یعنی مردن بدون درد ( Dying without pain ) و رنج و فشار که اشخاص مورد علاقه ی بیمار، او را در یک محیط عاطفی گرم احاطه کرده باشند و افکار بیمار در آرامش باشد و از زندگی باقیمانده اش لذت ببرد. راه حل دیگر برای طی نکردن مراحل مرگ و نبود درد و رنج حاصل از آن، این است که بیمار یک مرگ ناگهانی را تجربه کند، مثلاً بر اثر یک تصادف و حادثه بمیرد و مشکلات فرد در حال مرگ را نداشته باشد. ( اسرگراجنگ ( Srikrajang ) و همکاران، 2008)

کوبلر راس خشم را به عنوان بخش جدایی ناپذیر فرآیند مردن به حساب آورد. به این معنا که در موقعیت درمانی، همه ی انواع ارتباطات برای بیمار در حال مرگ، تیره و خسته کننده به نظر می رسد. در این زمان، پزشکان و متخصصان سلامت می توانند برای کاهش خشم بیماران رو به مرگ از ده قانون استفاده نمایند که نتیجه ی آن عبارت خواهد بود از کاهش درد و رنج بیمار، تا او تجربیات مثبتی از اتمام زندگیش داشته باشد و بتواند پاسخ های نرمال و بهنجاری به پدیده ی مرگ بدهد.

هاستون ( Houston ) (1999) ، ده قانون برای مهار خشم بیماران در حال مرگ پیشنهاد می کند:

1.با بیمار تعامل داشته باشید، اما گرفتار و دربند و اسیر او نشوید.

2.نوع ارتباطتان با بیمار، از نوع ارتباط بزرگسال با بزرگسال دیگر باشد.

3.پرخاشگری بیمار را شخصی سازی نکنید و به خود نسبت ندهید.

4.رویکرد بیمار محور ( Center Patient ) داشته باشید.

5.پرخاشگری بیمار را یک مکانیسم دفاعی مقابله ای توسط او بدانید.

6.از ایجاد چیزهای با ارزش توسط بیمار برای خودش حمایت کنید.

7.مراحل معامله، افسردگی و فقدان ــ از مراحل مرگ کوبلر راس ــ را در بیمار کشف کنید.

8.به بیمار پیشنهاداتی بدهید و پیشنهادات و نظرات بیمار را قبول کنید.

9.سیستم خانوادگی بیمار را بررسی نمایید.

10.به دنبال نکات مثبت و کم کردن نکات منفی بیمار و زندگی خانوادگی او باشید.

تأثير مذهب بر بيماران در حال مرگ از ديدگاه روانشناسیتحقيقــات به ارتباط مثبت بيــن کاهش درد و رنج مرگ با ميــزان مذهبی بودن فرد، اشــاره دارند. جوامعی که اعمال مذهبی بيشتری انجام می دهند، اضطراب به مرگ کمتری دارنــد ( داف ( Duff ) و همکاران ، 1995 ) . افرادی که انگيزة مذهبی درونی دارنــد، اضطراب مرگ کمتری دارند ( تورسون ( Thorson ) و پاول ( Powell ) ، 1993 ) اعتقاد قویتر به دنيای پس از مرگ نيز با ّشدت اضطراب مرگ ارتباط منفی دارد ( رشتی و همکاران ، 1999) .

اضطراب مرگ با افسردگی، اضطراب منتشر و افکار خودکشــی همراه اســت که همة ايــن موارد منجر به کاهــش عملکرد در يک فرد می شود (مسعودزاده و همکاران، 1378)

روان درمانی بيماران در حال مرگ

اشــتراکات زيادی بين رويکردهای مختلف رواندرمانــی در مواجهه با بيماران در حال مــرگ وجود دارد. ويژگی های منحصر به فرد بيماران در حال مرگ، شــرايط و مشــکلات خاصی را برای متخصصان سلامت روان ايجاد می کند. همة اين بيماران در زمان محدودی خواهنــد مرد و درمان نيز بايد در اين محدوديت زمانی انجام شــود. دادن عنوان «در حال مرگ» به يک فرد او را در زمرة طبقة خاصی از انســانها قرار می دهد که نياز شــديدی به درمانهای هيجانی، اجتماعی و روحی دارند.

فرددر حال مرگ، اميدی به بهبودی ندارد، از اين رو، نگرشها، راهبردهای رواندرمانی، اهداف ساختار و فرآيند درمان با توجه به نيازها و شرايط بيمار رو به مرگ بايد تغيير نمايد (کوکين ( Joseph Culkin ) ، 2002 ).

در رواندرمانی بيماران در حال مرگ، درمانگر با محدوديت زمانی، اهداف درمانی کوچکتر و محدودتر و شرايط خاص ديگر مثل نياز به مراقبتهای پزشکی، درگير می باشد.

رويکرد روانکاوی

رويکرد روانکاوی بر روی تعارضات هيجانی و مکانيسمهای دفاعی افراد تمرکز مینمايد. تعارضــات و دفاعهای خاصی در افــراد در حال مرگ به وجود میآيــد. مرگ، بزرگترين بحران زندگی فرد اســت.

اريک اريکسون ( Erik erickson ) آخرين مرحلة رشد من (Ego) را يکپارچگی من در برابر نااميدی ناميد. نااميدی، بحرانی اســت که در مقابله با مرگ ايجاد میشود. شکست اتحاد و يکپارچگی قبلی من، میتواند ترس از مرگ را ّشدت ببخشد و يک نگرش شکست و نا اميدی را جايگزين نمايد ( اريکسون، 1959).

هــدف اصلی درمانهــای روانکاوی با بيمــاران در حال مرگ، بازشناســی تعارضات و جايگزينی دفاعهايی اســت که بتواند نگرشهای هيجانی ســالمی را نسبت به مرگ ايجاد نمايد. در فرآيند درمان ممکن است نياز شود بر روی بعضی از مشکلات و تعارضات قديمی و تثبيت شده که با بحران مرگ تشديد شده، کار شود.

هدف درمان روانپويايی با بيماران در حال مرگ ايجاد بينش نمیباشــد؛ زيرا به دليل محدوديت زمانی، تغييرات شــخصيتی بزرگ، نمیتواند هدف درمان باشــد. درمانگر با قبول وضعيــت دفاعی بيمار، برای غلبه بر نتايج خود شکننده اين مکانيسم ها تلاش می کند.

رويکرد انسان گرايی

مــرگ، در رويکرد انســانگرايی، نقشــی ضروری و ّمهــم را بازی میکند. در فلســفة وجودگرايان هستی و مرگ از جايگاه خاصی برخوردار است. آگاهی از مرگ به انسان کمک میکند تا ارزشها و اهدافش را در زندگی مشــخص کند و به هســتی انسان کمال و معنا بخشــد. مرگ تهديد کنندة مطلق وجود انســان اســت. مرگ باعث میشود تا قدر زندگی محدود خود را بهتر بدانيم و برای نيستی ( Nothingness ) آماده شويم ( کستنبوم ( Koestenbaum ) ، 1998 ).

هدف درمان انســان گرايی در روبرو شدن با مرگ، کمک به تکامل انسان تا حد ممکن است. البته اين رويکرد درمانی به دنبال دادن اميدهای واهی و خوشبينی نمیباشد. تلاش درمانگر در بسيج کردن ميل بيمار برای زندگی، تشويق و تلاش برای بيان خود، رشد خود و تسهيل خودشکوفايی ( Self- actualization ) است .

ليشن ( Leshan ) يکی از طرفداران اين رويکرد، ديدگاهش را در بارة درمان انسانگرايی در يک جمله چنين بيان میدارد. «هدف واقعی درمان، کمک برای چگونه زندگی کردن اســت، نه ، چگونه مردن».

رویکرد رفتاری

رفتارگرايان در درمان بيماران در حال مرگ بر آموزش مهارتهای مقابلهای مناسبتر و کمــک بهتر در مواجــه با اين بحران تأکيــد می کنند.

مرگ قريب الوقــوع يک موقعيت اســترس زای وحشتناک است که نهايت واکنشهای هيجانی، اضطراب و افسردگی را ايجاد می کند و باعث میشــود باقی ماندة عمر فرد نيز به ســختی و عدم رضايت بگذرد. نشانگان بيمــاران در حال مرگ از طريق بعضــی از تکنيکهای رفتاردرمانی قابل مديريت اســت. مثلاً آرامش آموزی ( Relaxation ) و حساســيت زدايی ( Desensitization ) در کمک به تســکين تــرس و تنش، فوق العاده کمک کننده می باشــد. همچنين مهارت های خودمديريتی ( Self- management ) ، پســخوراند زيستی ( Biofeedback ) و خود هيپنوتيزمی ( Self- hypnosis ) در کنترل آشفتگی هيجانی بيماران مفيد هستند .

هدف اساســی درمان از ديدگاه رفتارگرايی، فراهم کردن بعضی از مهارتهای مقابلهای اســت که بيمار در حال مرگ بتواند کنترل بيشــتری بر روی زندگيش داشته باشد و عدم رضايت او را کاهش دهد. اکتســاب مهارتهای مقابلهای نه تنها احساسات منفی را کاهش می دهــد، بلکه در بهبود عزت نفس ( Self- esteem ) ، شايســتگی و خود کارآمــدی ( Self- efficacy ) بيمار در حال مرگ مؤثر است.

رویکرد خانواده درمانی

در رويکرد خانواده درمانی ممکن اســت از انواع روش های درمانی استفاده شود. بيماران در حال مرگ، اغلب يک نياز برای نزديکی و ارتباط و حمايت ازديگران دارند. خانواده درمانی می تواند ارتباطات موثرتر و گشــوده تری را ايجاد کند.

مکانيسم های دفاعی اعضای خانواده می تواند مشکلات بيشتری همچون انکار حقيقت و ايجاد خشم را برای بيمار در حال مرگ ايجــاد نمايــد. خانواده درمانی می تواند در قبول حقيقت مرگ، همــکاری و ارتباط بيمار با ديگران و بالا بردن کيفيت زندگی شخص در حال مرگ کمک کننده باشد.

خانواده ها، عموماً دامنه ای ازهيجانات شــديد مثل خشم، ترس ، گناه و افسردگی را تجربه می کنند. اعضاء در خانواده درمانی، برای فهم، بيان و پيش بينی مرگ عزيزان شان تشويق می شوند.

رویکرد روانشناسی وجودی

بر خلاف اغلب رویکردهای روان شناختی، در روان شناسی هستی نگر توجه به مرگ به عنوان بارزترین و مسلم ترین حقیقت زندگی بشر، یکی از مفروضه های اصلی به شمارمی رود ( یالوم ، ۱۹۸۹) و همواره به نقش محوری اجتناب ناپذیر بودن مرگ و راه های کنار آمدن با این واقعیت در تبیین های نظری روان شناختی تاکید شده است.

بر طبق نظریه وجود گرایی ( فرانکل ، ۱۹۶۳) که بیان می کند افراد برای جستجو و یافتن یک معنای شخصی برانگیخته می شوند، افرادی که به درکی از زندگی خود به عنوان یک انسان رسیده اند، تا حدی مرگ را نیز پذیرفته اند. البته ممکن است اضطراب مرگ و پذیرش مرگ به طور همزمان وجود داشته باشند ( ونگ، رکر و گسر ، ۱۹۹۴). می‌توان فرایند درک وابستگی دوسویه زندگی و مرگ ( یالوم، ۱۳۹۰) را نگرش به مرگ نامید، که در پنج حیطه ترس از مرگ، اجتناب از مرگ، پذیرش خنثی، پذیرش گرایشی و پذیرش اجتنابی، مورد بررسی قرار می گیرد.

روانشناسان وجودی اعتقاد دارند که وجود انسان، سه‌گانة غم‌انگیز دارد که شامل رنج (Pain )، احساس گناه (Feelings of guilt) و مرگ می‌شود؛ یعنی کسی را نمی‌توان یافت که بگوید احساس گناه نمی‌کند، رنج نمی‌برد یا نخواهد مُرد (ر.ک؛ فرانکل، 1390: 89).

حال در بین این سه‌گانه، نقش مرگ بسیار پُررنگ‌تر از احساس گناه و رنج در نظر گرفته شده است، به گونه‌ای که هیچ گریزی از آن نیست. یالوم مرگ را از بین همة حقایق زندگی، مسلّم‌ترین و از لحاظ شهودی، بارزترین می‌داند (ر.ک؛ یالوم، 1375: 9).

بنابراین، در این دیدگاه، اوّل باید به این نکته توجّه داشت که آگاهی از مرگ، مختصّ انسان است و غیر او هیچ موجود دیگری دربارة مرگ خود نیندیشیده است و اصطلاحاً دغدغة مرگ ندارد. بنابراین، مرگ‌آگاهی یکی از صفات نوع بشر می‌باشد (ر.ک؛ مکواری، 1376: 196).

در دیدگاه وجودی، مرگ‌آگاهی با اصطلاحات متفاوتی بیان شده است؛ به طور مثال، یاسپرس از آن با عنوان «شکنندگی وجود»، کی‌یرکگور با عنوان «وحشت از نبودن»، هیدگر با عنوان «ناممکنی امکان دیگر» و تیلیش با عنوان «اضطراب هستی‌شناختی» نام می‌برد (ر.ک؛ یالوم، 1390، ب: 73).

با تولّد، مرگ سرنوشت ما شده است و ما تا آنجا که امکان دارد، با اشتیاق وافر و نگرانی بسیار به زندگی خود ادامه می‌دهیم؛ درست مانند زمانی که در حباب صابونی می‌دمیم، در حالی که می‌دانیم خواهد ترکید (ر.ک؛ همان، 1391: 4).

بنابراین، ما هم از حتمی بودن مرگ خود آگاهیم و هم میل به ماندن داریم که نقطة شروع تعارض وجودی (Existential conflict) در این دیدگاه، همین است. یالوم مرگ را واضح‌ترین و قابل‌درک‌ترین دلواپسی غایی میداند. اکنون وجود داریم، ولی روزی می‌رسد که دیگر نیستیم؛ مرگ خواهد آمد و گریزی از آن نیست. تعارض وجودی، تنشی است که میان آگاهی از اجتناب‌ناپذیری مرگ و آرزوی ادامة زندگی وجود دارد (ر.ک؛ همان، 1390، ب: 24).

حال که انسان مرگ را یکی از مسلّم‌ترین حقایق زندگی می‌داند، نمی‌تواند تفکّر مرگ را در آگاهی تاب آورد؛ برای نمونه، یالوم می‌گوید: «آسان نیست که سراپا خبردار از مرگ زندگی کنیم. درست مثل آن است که به خورشید خیره شویم. فقط چند لحظه می‌توان تاب آورد. از آنجا که بیم و هراس موجب فلج شدن زندگی می‌شود، روش‌هایی را برای هموار کردن ترس از مرگ ابداع می‌کنیم» (همان، الف: 13).

حال انسان علاوه بر اجبار در انتخاب مرگ به عنوان پایان راه زندگی، یک ویژگی به نام قدرت انتخاب (Power of Choice) هم دارد. بدین معنی که ممکن است در برابر مرگ محکوم باشد، امّا با انتخاب درست خویش می‌تواند ماندگاریش را تضمین بخشد. در این دیدگاه، نحوة مواجهه با مرگ دو گونه دانسته شده است؛ یکی مرگ بیمارستانی است که قوای انسان از کار افتاده، برای همه اتّفاق می‌افتد و دیگری مرگِ هستی‌شناختی انسان است که می‌تواند مقارن با دستة اوّل نباشد و برای انسان‌های ماندگاری چون مسیح و سقراط هرگز اتّفاق نیفتد (ر.ک؛ مکواری، 1376: 198) و اساساً این دیدگاه، برای مرگ و زندگی از نظر زیست‌شناختی، مرزی نسبتاً دقیق قائل شده است، امّا از لحاظ روانشناختی، این دو با یکدیگر آمیخته‌اند (ر.ک؛ یالوم، 1390، ب: 56).

در روانشناسی وجودی، مواجهه‌ای که انسان‌ها با مرگ دارند و بخشی از اقداماتی که در پیش می‌گیرند، ناشی از اضطراب مرگ دانسته شده است. این دیدگاه، فرض را بر این می‌گذارد که اضطراب، برخواسته از رویارویی با دلواپسی‌های غایی هستی است.

همة انسان‌ها با اضطراب مرگ روبه‌رو می‌شوند و هر فردی یکی از این روش‌ها را به‌کار می‌گیرد:

1ـ تدابیر مبتنی بر انکار؛ مانند سرکوب، واپس‌رانی، جابجایی و باور به همه‌کارتوانی خود.

2ـ پذیرش اعتقادات مذهبی مورد قبول جامعه، تا با این کار از مرگ زهرزدایی کند.

3ـ تلاش شخصی برای غلبه بر مرگ که دستیابی به جاودانگی نمادین است (ر.ک؛ همان، الف: 174).

در نگاهی دیگر، انسان برای رهایی از اضطراب مرگ، به منظور غلبه بر تعارض وجودی و کسب احساس امنیّت، ممکن است به چند راه متوسّل گردد: یکی اعتقاد به خاص بودن و دیگری اعتقاد به نجات‌دهندة غایی. این عقاید که بیشتر از توهّم سرچشمه می‌گیرد، عمومیّت دارد و تا حدودی همة ما آن را پذیرفته‌ایم (ر.ک؛ همان، 1375: 10).

بنابراین، از نظر روانشناسی وجودی، راهکارهای به‌ کار رفته، حاصل منطق و عقلانیّت شمرده نشده است.یکی از مفاهیم اصلی در دیدگاه وجودی، وجود اصیل (Origineel Existential) است، یعنی وجودی که تعارضات در آن حل، و آن بخشِ عدمی (نیستی) پذیرفته شده است. برای رسیدن به این مرتبه، نحوة مواجهه با مرگ، نقش کلیدی دارد، چون هایدگر معتقد است که اگر صادقانه مرگ پذیرفته و پیش‌بینی شود، می‌تواند به عاملی کمک‌کننده در وجود اصیل بدل شود، امّا فرار از مرگ و غیرواقعی خواندن آن، توهّمی بیش نیست (ر.ک؛ مکواری، 1376: 201).فواید مرگ از دیدگاه روانشناسی وجودی

الف) ارتقای هستی انسان به مرتبه‌ای بالاتر

مرگ مانند واسطه‌ای عمل می‌کند و انسان را از یک مرتبة هستی به مرتبة والاتری می‌برد؛ از مرتبة آشفتگی در وجودِ چیزها، به شگفتی در وجودِ چیزها (ر.ک؛ یالوم، 1390، ب: 232).

بنابراین، در مواجهه با مرگ، تغییر دیدِ انسان نسبت به هستی، ارمغان شگرفی را در پی خواهد داشت. به این دلیل، نگرش ما نسبت به مرگ، یک مطلب اساسی در این دیدگاه است و بر شیوة زندگی و تکامل ما و نیز شیوة از توان افتادن و بیمار شدن ما اثر می‌گذارد (ر.ک؛ همان: 55).

ب) کسب کمال و معنی در زندگی

در روانشناسی وجودی، آگاهی از مرگ به هستی انسان، کمال و معنی می‌بخشد و هدف درمان در این مکتب، کمک برای چگونه زندگی کردن است، نه چگونه مُردن (ر.ک؛ ایمانی‌فر و دیگران، 1390: 66). اندیشة مرگ زندگی را شکل می‌دهد و یکپارچه می‌سازد و باعث درکی از مسئولیّت و فوریّت در زندگی می‌شود که آدمی از مرز وجود خود مطّلع می‌شود (به نقل از؛ سلیمانی، 1387: 82).

ج) تفکّر مرگ اصالت زندگی است

مرگ، موقعیّتی است که امکان زندگی اصیل و موثّق را برای ما فراهم می‌کند. وقتی مرگ انکار شود، زندگی کوچک می‌شود. انکار مرگ در هر سطحی، انکار ماهیّت اساسی‌ ماست و موجب محدودیّت فراگیر آگاهی و تجربه می‌شود. پیوستگی با اندیشة مرگ، ما را نجات می‌دهد، به جای آنکه ما را به وحشت یا بدبینی و منفی‌بافی جانفرسا محکوم کند، همچون میانجی ما را در شیوه‌های اصیل‌تر و موثّق‌تر زندگی غوطه‌ور می‌کند و بر لذّت زیستن می‌افزاید و به قول فروید: «محدودیّت در امکان بهره‌مندی از لذّت، به ارزش لذّت می‌افزاید» (به نقل از؛ زمان‌شعار، 1391: 58).

د) زندگی در اکنون

مرگ به یادمان می‌آورد که هستی را نمی‌توان به تعویق انداخت و چشم به آینده دوخته، بگوییم هنوز وقت برای زندگی کردن باقی است! (ر.ک؛ یالوم، 1390، ب: 235).

هـ) استفادة حدّاکثری از لحظات زندگی

یادآوری مرگ، حقایق بنیادین زندگی، تغییر فصول، زیبایی محیط اطراف، دیدن، شنیدن، دوست ‌داشتن ‌رنگ‌ها و نعمت‌های زندگی را با خلوص آنها آشکار و قابل درک می‌کند (ر.ک؛ همان: 236) و در نتیجة اندیشیدن به مرگ است که بدانی روزی همة هستی از بین می‌رود و فرصت بهره بردن ازاین هستی زیاد نیست.

و) نپرداختن به مشغولیّت‌های زندگی

هایدگر معتقد است که مشغولیّت‌های زندگی، ناشی از توجّه نکردن به دردهای هستی یا فرار از آنهاست. انسان‌ها به گونه‌ای در پی این مشغولیّت‌ها هستند که گویی برای همیشه زنده خواهند بود و در طول دورة زندگی، با نوع ارزشگذاری‌ها تصویرسازی‌هایی می‌کنند و با قدرتی که بدان می‌بالند، مثل جاه، مال، مقام و پیشرفت‌ها، به زندگی نااصیل ادامه می‌دهند که در پایان هم برای آنها رضایتی ندارد (ر.ک؛ ایمانی‌فر و دیگران، 1390: 65ـ72).

مبانی انسان‌شناسی دیدگاه روانشناسی وجودی

1) تأکید بر وجود : در روانشناسی وجودی، انسان شروع همه چیز است؛ بدین معنا که ما نمی‌توانیم فطرت یا ماهیّت (Nature) برای انسان قائل شویم (ر.ک؛ مکواری، 1376: 7). در ابتدا، انسان هیچ است و چیزی نخواهد بود، مگر اینکه بعدها بشود و در آن هنگام او همان چیزی خواهد شد که از خودش می‌سازد (ر.ک؛ همان: 8). بنابراین ماهیّت انسان، ساخته و پرداخته دستِ خود اوست (به نقل از: Robbins, 2008: 101).

2) معناجویی : انسان در زندگی همواره در پی یافتن معنا بوده است و این معنایابی در زندگی، مختصّ انسان است، نه هیچ موجود زندة دیگری (ر.ک؛ فرانکل، 1388: 162).اگر معناجویی انسان ناکام ماند، آنگاه قدرت‌جویی (Authoritarianism) و لذّت‌جویی (Gratifies) جایگزین آن خواهد شد (ر.ک؛ همان، 1388: 116).

3) بُعد روحی غیرمعنوی و غیردینی در انسان : در این دیدگاه، علاوه بر جسم، یک بُعد روحانی (Spiritual) هم برای انسان تعریف می‌گردد، امّا بدون هر گونه معنا و مفهوم مذهبی آن و صرفاً برای تأکید بر پدیدارهای انسانی بوده تا اینها را از پدیدارهای غیرانسانی (حیوانی) که ما با حیوانات در آنها شریک هستیم، تمایز دهد (ر.ک؛ همان: 11).

4) مرگ یعنی انتهای وجود : در این دیدگاه، انسان مخلوق زمان است و این تولّد و مرگ است که ابتدا و انتهای وجود انسان را مشخّص می‌کند و خود وجود نیز ادامة زمان میان این مرزهاست (ر.ک؛ همان: 202).

5) انسان به دنیا پرتاب شده است : در دیدگاه وجودی، از اصطلاح پرتاب شدن انسان به این دنیا (Being thrown into the world) سخن به میان آمده است که هایدگر این ویژگی را یک نوع واگذاشتگی در دنیا برای انسان دانسته است و از همان بدو تولّد، این حالت را همراه او می‌داند و وجود انسان را دائماً در تلاش برای گریختن از آن ذکر می‌کند (ر.ک؛ سارتر، 1956م.: 113).

مفهوم خدا در روانشناسی وجودی

در دیدگاه وجودی، خدای یگانه مطرح نیست. فرانکل اشاره دارد که «هزاران سال پیش، انسان یکتاپرستی را گسترش داد، امّا مقتضی است از روش دیگری استفاده شود که من آن را تک‌انسان‌گرایی می‌نامم؛ یعنی فقط به یک خدا اعتقاد نداشته باشیم، بلکه به آگاهی یک نوع بشر و به وحدت انسانیّت آگاهی پیدا کنیم که در پرتو آن اختلاف رنگ پوست انسان‌ها از میان برود (ر.ک؛ فرانکل، 1390: 118).

در این دیدگاه، دو مفهوم مجزّا از یکدیگر هم مطرح می‌شود که قابل تأمّل است: یکی دنیای انسان و دیگری دنیای الهی. برای افزایش دانش و تعالی انسان باید به اختلاف بُعدی بین این دو دنیا توجّه نمود. چیزی که در بُعد پایین‌تر ناممکن به نظر می‌رسد، در بُعد بالاتر امکان‌پذیر است (ر.ک؛ همان: 170).

برای یافتن خداوند نیز به نظر اونامو، یاسپرس و هایدگر باید انسان را در برابر خطر عدم قرار داد تا بی‌تفاوتی خود را ترک، و شروع به چاره‌اندیشی کند و اهمیّت وجود خداوند و وجود به طور اعم را درک کرده و این آگاهی از خطر سبب می‌شود که انسان ضمن برخورد با محدودیّت‌ها و ضرورت وجود خداوند، تعالی (Transcendence) خود را احساس نماید (ر.ک؛ نوالی، 1374: 182).

مفهوم مذهب در روانشناسی وجودی فرانکل وجود احساسات عمیق مذهبی ریشه‌دار را در تمام انسان‌ها می‌پذیرد و یادآوری می‌کند که قلب انسان حتّی تلقینات مارکسیستی را انکار کرده، می‌گوید: «بر اساس تمام ظواهر مشهود، مذهب در حال نابودی و مرگ نیست و برخلاف این حرف نیچه که گفت: خدا مرده است، خدا نمرده است!» (فرانکل، 1388: 19).

حتّی فرانکل وجود روان‌رنجورانه در بعضی موارد را جریمه‌ای می‌داند که بشر به سبب روابط فلج‌شدة خود با تعالی می‌پردازد (ر.ک؛ همان: 97).

از سوی دیگر، بر این نکته هم تأکید دارد که رها شدن از روان‌رنجوری به هیچ وجه متضمّن یک زندگی مذهبی نیست (ر.ک؛ همان: 154).

همچنین وی به این نکته می‌پردازد که مذهب به مثابة لنگری معنوی برای انسان عمل می‌کند و به ما احساس امنیّتی می‌دهد که در هیچ جا سراغ نداریم (ر.ک؛ همان: 166).

بنابراین، در این دیدگاه، وجود این اعتقادات انکار نمی‌شود، بلکه بر سودمندی آنها تأکید می‌گردد، امّا برای حلّ مشکلات اساسی انسان، داشتن این اعتقادات ضروری دانسته نمی‌شود یا به عبارتی، نباید دیگران را ملزم به پذیرش اعتقادات مذهبی کرد.

نظریه مدیریت معنی

نظریه مدیریت معنی ( meaning management theory ) می‌گوید که بسته به نگاه ما به مرگ، مرگ می‌تواند یک تأثیر مثبت یا منفی بر ما بگذارد. با پذیرفتن مرگ، می‌توان اصیل‌تر زندگی کرد، و در نتیجه احتمال خودشکوفایی را افزایش داد. تبدیل اضطراب مرگ به یک نیروی مولد، دیدگاهی مثبت به مولفه‌ای از فرایند زندگی است که از نظر سنتی «منفی» است.

پژوهشگران می‌گویند که سه نگرش متمایز به مرگ وجود دارد (نیمرخ نگرش ما به مرگ) شامل:

 پذیرش بی‌طرفانه مرگ، وقتی فرد می‌پذیرد که مرگ جزئی از زندگی است و می‌کوشد تا حداکثر استفاده را از زندگی ببرد.

 پذیرش گرایشی، وقتی فرد وجود یک زندگی پس از مرگ را که دلپذیر خواهد بود می‌پذیرد؛ و

 پذیرش اجتنابی، که مرگ را به عنوان گزینه مرجّح نسبت به یک زندگی فلاکت‌بار می‌بیند.

نظریه مدیریت وحشت

نظریه دیگری که به ادراک مرگ مربوط می‌شود نظریه مدیریت وحشت (تی ام تی) ( terror management theory (TMT) ) است. این نظریه می‌گوید که نیازی فطری و زیستی به بقا وجود دارد؛ این نظریه به مدیریت ادراک شناختی تکاملی از ناگزیر بودن مرگ می‌پردازد (پ یژنیسکی ( Pyszcznski ) و دیگران، ۲۰۰۲).

فرضیه برجستگی فناپذیری ( mortality salience hypothesis ) می‌گوید که وقتی مردم به یاد گریزناپذیری مرگ می‌افتند، دفاع از جهان‌بینی‌شان نیرومندتر می‌شود و در صدد بر می‌آیند که با باورها و رفتارهای پذیرفته‌شده فرهنگ‌شان همنواتر شوند (هارمون ـ جونز ( Harmon-jones ) و دیگران، ۱۹۹۷).

بنابراین، یک رخداد آسیب‌زا که زندگی را تهدید می‌کند، (مانند جراحت جسمی، نقص بدنی) و سبب می‌شود فرد همواره مرگ را نزدیک خود ببینند محیطی را خلق می‌کند که فناپذیری در آن برجسته است. این افراد گریزناپذیری مرگ‌شان را آگاهانه یادآوری می‌کنند و به گفته پیژنیسکی و دیگران (۲۰۰۲)، از در دسترس‌ترین دفاع‌ها و عوامل حواس‌پرتی استفاده می‌کنند تا در برابر یادآورنده‌های مربوط به مرگ از خودشان محافظت کنند.

اپیکور
اپیکور می گوید : مرگ ترس ندارد چون تا ما هستیم مرگ نیست و چون مرگ باشد ما نیستیم. اگر زندگی در شکل مالکیت و دارایی تجربه شود ترس از مرگ در واقع ترس از دست دادن چیزی است که شخص دارد.

جالینوس

از جالینوس نقل می کنند که گفته است من زندگی به هر شکل را بر مرگ ترجیح می دهم، فقط من زنده باشم و نفسم بیرون بیاید.

مولوی به این شکل نقل کرده که جالینوس گفته است اگر راه زنده ماندن من منحصر در این باشد که مرا در شکم یک قاطر کنند و سرم را از زیر دم قاطر بیرون بیاورند تا نفس بکشم، من این طور زندگی را بر مرگ ترجیح می دهم، چون بالاخره زندگی، زندگی است و مرگ، مرگ است. دیگر کیفیت زندگی برای او مطرح نیست، اصل زندگی برایش مطرح است.

ابن سینا

ابن سينا علت اصلي اين ترس را جهل انسان ها نسبت به واقعيت مرگ و حوادث پس از آن اعلام مي كنند.

ابن سينا بر مبناي نگرش ماهوي، از مباني انسان شناختي همانند دو ساحتي بودن انسان، روحانيه الحدوث و روحانيه البقا بودن نفس در تبيين مرگ بهره مي گيرد.

در جهان شناسي ابن سينا مساله مرگ، بدون حضور عالم مثال منفصل و با تاکيد بر عالم عقل و نظريه افلاک تبيين مي شود.

او با استفاده از اين مباني و با تقسيم مرگ به دو قسم طبيعي و ارادي، تبييني ماهوي و طبي از مرگ ارائه مي دهد، بدين گونه که مرگ قطع تعلق نفس به بدن است و علت اصلي آن حرارت و طبيعت، عدم قابليت بدن و تناهي قواي آن است .

رويکرد ابن سينا و اطبا که به علت مادي و قابلي مرگ مي پردازند و تبيين فيزيولوژيک از مرگ ارائه مي دهند .

ابن سینا در باب اثبات معاد جسمانی می گوید: اثبات معاد از راه شریعت و اخبار و آیات آسان است و بخشی از آن که با عقل و قیاس و برهان قابل درک است، همان سعادت و شقاوت نفس است (معاد روحانی) ... و بعد از توضیح و تفسیر مفصل در مورد سعادت و شقاوت روحانی، چنین بیان کرده است که معاد جسمانی بدان ترتیب که مورد بحث فلاسفه است را نمی توان از راه عقل اثبات نمود.
ابن‌ سینا می‌گوید: «کمال‌ نفس‌ ناطقه‌ در آن‌ است‌ که‌ از لحاظ‌ وسعت‌ و عمق‌ معرفت، تبدیل‌ به‌ جهان‌ معقولی‌ گردد که‌ دقیقاً‌ موازی‌ و مطابق‌ با جهان‌ عینی‌ باشد و به‌ حسن‌ مطلق‌ و خیر و جمال‌ مطلق‌ دست‌ یابد. روح‌ انسان‌ اگر به‌ چنین‌ معرفتی‌ دست‌ یابد از بهجت‌ و لذت‌ وصف‌ ناپذیری‌ بهره‌مند می‌شود که‌ مقایسة‌ آن‌ با لذایذ حسی، زشت‌ و مسخره‌ خواهد بود. اما این‌ روح‌ مادامی‌ که‌ گرفتار حجاب‌ تن‌ و اسیر جاذبه‌های‌ حیات‌ حیوانی‌ است‌ از این‌ گونه‌ لذت‌ و بهجت‌ باخبر نخواهد شد، چنان‌ که‌ اگر به‌ این‌ کمال‌ هم‌ دست‌ نیابد مادامی‌ که‌ در حجاب‌ تن‌ است‌ احساس‌ رنج‌ نخواهد کرد تا زمانی‌ که‌ مرگ‌ فرا رسد. با فرا رسیدن‌ مرگ‌ حجاب‌ تن‌ کنار رفته، موانع‌ ادراک‌ زایل‌ می‌گردد. در نتیجه‌ روح‌ انسان‌ به‌ کمال‌ یا نقصان‌ خود پی‌ برده، غرق‌ در لذت‌ شده‌ یا گرفتار رنج‌ و عذاب‌ خواهد شد، لذت‌ و رنجی‌ که‌ هرگز با لذایذ و دردهای‌ جهان‌ ماد‌ی‌ قابل‌ مقایسه‌ نیستند.»
ابن‌سینا عوامل‌ و اسباب‌ ترس‌ از مرگ‌ را از دیدگاه‌ اشخاص‌ مختلف‌ به‌ شرح‌ زیر مطرح‌ می‌کند:
الف‌ - عده‌ای‌ از مجهول‌ و مرموز بودن‌ مرگ‌ می‌ترسند.
ب‌ - گروهی‌ از معلوم‌ نبودن‌ سرنوشت‌ انسان‌ پس‌ از متلاشی‌ شدن‌ بدن‌ بیمناکند.
ج‌ - و بعضی‌ها از نابودی‌ مطلق‌ جسم‌ و روح‌ می‌ترسند.
د - و برخی‌ از درد و رنج‌ جان‌ دادن‌ نگرانند.
ه - و جمعی‌ از عذاب‌ بعد از مرگ‌ می‌ترسند.
و - و گروهی‌ از جدایی‌ از مال‌ و جاه‌ و لذایذ و خوشی‌های‌ زندگی‌ بیمناکند.

ملاصدرا

ملاصدرا علت اصلي اين ترس را جهل انسان ها نسبت به واقعيت مرگ و حوادث پس از آن اعلام مي كنند.

ملاصدرا بر پايه نگرش وجودي از مباني انسان شناختي و جهان شناختي در تبيين مرگ بهره مي گيرد مانند انحاي سه گانه تجرد نفس، جسمانيه الحدوث و روحانيه البقا بودن آن و اعتقاد به عوالم سه گانه هستي که عبارتند از: عالم عقل، عالم مثال و عالم ماده که انسان در تداوم حرکت وجودي خود با مرگ، قوس صعود را در اين عوالم طي مي کند.

ملاصدرا با تقسيم مرگ به سه نوع طبيعي، اخترامي و ارادي، تبييني متافيزيکي و وجودي از مرگ طبيعي ارائه مي دهد، با اين توضيح که: مرگ، امري وجودي و پايان حرکت تکاملي و استقلالي نفس از بدن است.

رويکرد وجودي ملاصدرا که از غايت ذاتي و سبب حقيقي مرگ بحث مي کند و از اين راه ضرورت مرگ را براي همه آحاد بشري اثبات مي کند. از نظر ملاصدرا علت مرگ طبيعي، استکمال نفس است.

ملاصدرا با توجه به وجود ساحت نفس و بدن در انسان ، به حقیقت وجودی انسان، و نیز با توجه به حرکت جوهری نفس، مرگ را به معنای پایان حرکت نفس و به فعلیت رسیدن آن و در نتیجه، جدا شدن آن از بدن مادی می داند.

از ‏نظر ملاصدرا با تحقق مرگ، نفس به طور کلی پیوندش را با بدن قطع می کند .

ملاصدرای شیرازی معتقد است: بدنی که در معاد بر انگیخته می شود بدنی است لطیف که از هر لحاظ مثل این بدن دنیوی بوده و از استعداد لازم برای حیات اخروی بر خوردار است که از این بدن تعبیر به بدن مثالی نموده است.

گاهی از سخنان ملاصدرا استفاده می شود که وی به معاد با بدن عنصریِ دنیوی معتقد است، ولی در غالب آثار خود تکیه اصلی وی بر بدن مثالی بوده و از این راه که تمامی خواص جسمانی را در حدی لطیف تر و شدیدتر برای بدن مثالی محقق دانسته است، جسمانی بودن حیات اخروی را به اثبات رسانیده است.

ابن عربی

ابن عربی نیز با توجه به دو ساحت وجودی انسان ( نفس و بدن ) و نیز با توجه به چگونگی نظام خلقت از دیدگاه عرفانی، مرگ را به معنای جدا شدن نفس از بدن و بازگشت آن به جایگاه اصلی اش می داند.

از نظر ابن عربی، قطع ‏‏ارتباط نفس با بدن در مرگ به طور کلی نیست.

كي‌يركگارد

كي‌يركگارد فيلسوف مذهبي و وجودنگر، خاستگاه اصلي اضطراب انسان را، ميل دروني او به خلود و جاودانگي به رغم محدود بودن فاصله تولد تا مرگ مي‌بيند.
وي معتقد بود انسان‌ها همواره دوست دارند جاودانگي خدا را داشته باشند در حالي كه به طور هم‌زمان پي مي‌برند وجود آنها صرفاً موقتي است. آنان همواره لايتناهي را آرزو كرده‌اند به همين دليل بين خواست آنان براي جاودانگي و پي بردن آنها به موقتي و متناهي بودن وجودشان، تعارضي وجود دارد كه نتيجه آن، اضطراب و دلهره است. او تنها راه جاودانه ماندن را در تسليم شدن به نامتناهي مي‌بيند.
کی یر کگور بیش از یکصد سال پیش به گفته خودش با شهود به ناکارامدی این دفاع میرسد و توضیح جالبی درباره مقاسیه قمار (هست شدن ،فردیت ،استثنا بودن) و ریسک ناپذیری (هم آمیزی ،ریشه دواندن ، اعتقاد به نجات دهنده غایی ) :
قمار خطرناک است ؛چرا؟چون فرد ممکن است ببازد. قمار نکردن زیرکانه است .با این حال چیزی که از دست دادنش در مخاطره آمیزترین قمارها مشکل است ، با قمار نکردن به آسانی از دست میرود....ان چیز خود انسان است . زیرا وقتی سهوا ریسکی میکنم ...بسیار خوب ، زندگی با گوشمالی هایش به دادم می رسد. ولی اگر اصلا ریسک نکنم ،چه کسی به دادم می رسد ؟ به علاوه ، با اصلا قمار نکردن در والاترین معنا ( قمار در والاترین معنا یعنی اگاهی یافتن از خویش ) همه مزایای زمینی را از آن خود میکنم ...و خود را می بازم. پس چه فایده ای دارد؟
پس ریشه دواندن در دیگری و قمار نکردن فرد را در معرض بزرگترین مخاطرات قرار میدهد که همانا باختن و ناتوانی در اکتشاف یا رشد استعداد های پیچیده و چندگانه درون خویش است.
وقتی فرد می خواهد بر زمان غلبه کند و با کودک ماندن ، آن را برای همیشه متوقف کند. و در واقع خود را وقف پرهیز از فردیت یابی می کند و با مستحیل شدن در یک حامی و پشتیبان در جستجوی امنیت می رود.
پل تيليش

پل تيليش الاهي‌دان آلماني تحت تأثير وجودگرايي كي‌يركگارد ، اضطراب وجودي به اين معناست كه موجود در مورد تهديد به نيستي، مضطرب مي‌شود و راه گريزي در برابر نيستي و مرگ ندارد. پس خاستگاه اين اضطراب، خود هستي است.
پل تیلیش می گوید : روان نژندی راه پرهیز از نیستی است با پرهیز از هستی.
اونامونو
اونامونو می‌گوید: اینکه می‌گویند انسان در فرزندانش زندگی می‌کند یا با آثارش زنده می‌ماند یا شانی در جهان دارد، دلخوش کنکی بیش نیست که فقط دل کسانی را که از نظر عاطفی کودنند خوش می‌سازد، اگر چه این قبیل کسان ممکن است از عقل و هوش خوبی برخوردار باشند.
نیلسن
نیلسن از جمله این افراد است و در باب اثبات امکان منطقی روح بدون بدن داستانی را طراحی می‌کند که هرچند دقیق نیست و بر اساس دیدگاه های معرفت شناختی وی تنظیم شده، اما مفید است:

فرض کنید روزی در خانه من اتفاقات عجیبی رخ می‌دهد. چراغها به طور غیر قابل توجیهی خاموش و روشن شده صندلیها به حرکت در می‌آیند. فرض کنید پسرم اخطارهایی درباب وقوع حوادث دریافت می‌کند. او می‌تواند بگوید که چه موقع در باز می‌شود یا چراغ خاموش می‌گردد. این اخطارها را نه کس دیگری می‌شنود و نه ضبط صوتی آن را ثبت می‌کند. پسرم می‌گوید گفتگوی من با شخصی است که خود را سارا می‌نامد و ارتباط ما از طریق تصوراتی مشابه است که ناگهان به مغز من راه می‌یابد. سارا به پسرم می‌فهماند که دخترم با خطری مواجه شده است و ما به دنبال کردن هشدار او صدقش را در می‌یابیم. اگر چنین اموری حقیقتا اتفاق افتد طبیعی است که به وجود لااقل یک شخص نامتجسد حکم کنیم. چون تمام شرایط یک شخص بودن مثل عقلانیت، توانایی ارتباط رفتاری، نوعی از آگاهی و شعور را در او می‌بینیم. حال آیا می‌توان سارا را یک موجود انسانی در نظر گرفت که پیشتر مثل ما زندگی داشته است. فرض کنید متوجه می‌شوم صاحبخانه قبلی سالهای قبل دختری به نام سارا داشته که در این خانه مرده است. من متوجه می‌شوم که وی دارای شخصیتی بسیار شبیه به شخصیت کسی است که خود را سارا می‌نامد. وقتی از او درباره آن دختر می‌پرسیم، او می‌گوید همان دختر است و با نشان دادن چیزهایی در آن خانه که کسی از آن خبر ندارد صدقش بر ما روشن می‌شود. تحت چنین شرایطی کاملا منطقی است که بپذیریم سارای نامتجسد ما همان دختر جوان صاحبخانه قبلی است که پیشتر مرده است.
این داستان نشان می‌دهد که سخن گفتن از «اشخاص مجرد از بدن» معنادار و قابل درک است.
استیفن تی. دیویس
می‌توان دیدگاه دیویس را به سه بخش تفکیک کرد:

۱. روح پس از مرگ بدن، در زندگی میانی، برای مدتی به حیات خود بدون بدن ادامه می‌دهد.

۲. در هنگام رستاخیز یا طلیعه زندگی غایی، بدن ما از خاک برانگیخته شده بار دیگر با روح متحد می‌شود.

۳. پس از حصول وحدت میان نفس و بدن، بدن به آن چیزی که بدن شکوهمند نام دارد، مبدل می‌شود.
وجه قوت نظریه دیویس در این است که می‌تواند فرقی میان بدن کنونی و بدن رستاخیزی تصویر کند، به طوری که بدن رستاخیزی با لوازم زندگی جاوید سازگار است. اما هیچ مکانیزم یا فرایندی از تبدیل بدن حاضر به آن بدن ملکوتی، دست کم از جهت قابلی، ارائه نمی‌دهد. وانگهی، اگر انسان هویت متشکل از روح و بدن است، در زندگی میانی، چگونه می‌توان هویت شخصی او را توجیه کرد، بر فرض که عینیت بدن رستاخیزی با بدن کنونی اثبات شود. اینکه حقیقت انسان را مجموع روح و بدن به حساب آوریم و در یک مقطع او را کاملا بدون بدن و حتی بدون هیچ گونه ارتباطی با بدن در نظر بگیریم، باورهای سازگاری به نظر نمی‌رسند. ناگفته نماند که کلمات دیویس در اینکه لازم است بدن سابق و بدن لاحق از ماده واحدی باشد یا نه، تا حدی مضطرب است.

ویلیام جیمز

ویلیام جیمز، مرگ را "کرم هسته" ی تظاهر انسان به شادی می خواند.

ماکس شللر

ماکس شللر می گوید تمام مردم بدانند یا ندانند باید در یک درک شهودی از این "کرم هسته" داشته باشند.

فروید

فروید (Freud) طیّ جنگ جهانی اوّل نوشته است: « جذبة جنگ در این بود که مرگ (Death) را دوباره به زندگی آورد » (یالوم، 1390، ب: 59).

همانگونه که فروید گفته است اجتماع انسانی اولیه به دلیل ترس از مرگ شکل گرفته است.
فروید معتقد بود اضطراب هنگامی ظاهر میشود که خاطره موقعیتی فراموش شده که در گذشته احساس وحشت و درماندگی برانگخته است زنده میشود.
فروید درباره غریزه مرگ(تاناتوس) در لایه های عمیقتر ناخوداگاه حرف میزند .
نیچه
نیچه با اغراق خاص خود گفته : آنچه کامل شده ، هرآنچه رسیده و پخته ، خواهان مرگ است. آنچه نارس است ،می خواهد زندگی کند .
مارتین سلیگمن

مارتین سلیگمن ، چهره برجسته روانشناسی، کنترل را محور سلامت روانی معرفی می‌کند حال آنکه ما روی مُردن خود آنچنان کنترلی نداریم و نمی‌توانیم آن را پیش‌بینی کنیم.

ونگ

هولناک‌ترین مفهوم در هستی انسان، یک راه ممکن برای رسیدن به رشد و تحول است. گفته شده است که « مرگ مثبت » ( positive death ) یا « خوب مردن » ( good dying ) با زندگی خوب رابطه دارد (ونگ، ۲۰۰۹).

وایزمن

بر اساس نظر زیست‌شناس تکاملی آگوست وایزمن ، مرگ تنها متعلق به موجودات زندهٔ چند‌سلولی است، موجوداتی که جسم‌شان در لحظهٔ تولیدمثل، وقتی ذخایر توراثی وارد شکل جدیدی از زنده بودن می‌شود، می‌میرند. از طرف دیگر به نظر نمی‌رسد موجودات زندهٔ تک‌سلولی بمیرند، بلکه به صورت مداوم خودشان را تکثیر می‌کنند.

مکس‌ هاترمن

مکس‌ هاترمن در مرگ و تولیدمثل (۱۹۰۶ ) استدلال کرده بود، این‌گونه استدلال کنید که مفهوم مرگ نمی‌تواند به تظاهر یک جسم مرده تقلیل یابد، بلکه لحظه‌ای را توصیف می‌کند که یک سلول به پایان رشد فردی‌اش می‌رسد، درحالی‌که تحول پیدا می‌کند و خودش را وقف مرحلهٔ بعدی زندگی می‌کند.

ژرژ باتای

ژرژ باتای که از جنبه هایی پیرو فروید بود . باتای به ویژه به ارتباط میان تابو و مرگ علاقه مند بود و در مورد مناسک دوپهلوی تدفین و سوگواری کنکاش فراوان کرده است. مراسمی که از سویی برای احترام گذاشتن به خاطره فرد متوفی و بازماندگان وی تخصیص یافته اند و از سوی دیگر معمولا با نجس و تابو پنداشتن جسد و روشهایی برای خلاص شدن از شر آن همراه هستند.

از دید باتای، مناسک بی اثر کردن مرده و هنجار نمودن خاطره متوفی، روش هایی عام و فراگیر هستند که در تمام جوامع انسانی وجود دارند و به ماهیت ویژه مرگ و پیوند ناگسستنی اش با زندگی دلالت دارند.

هر عضو جامعه، کنشگری فعال و مولد است که از دید نظریه دو جسم ، حامل دو بعد متمایز محسوب می شود. فرد، یک بعد طبیعی و یک بعد اجتماعی دارد. بعد طبیعی به ساختار بدنش، سنش، جنسیتش و خصوصیات زیست شناختی اش مربوط می شود و بعد اجتماعی اش به نقشهایی که بر عهده دارد، تخصصش و منزلت و جایگاهش در سلسله مراتب قدرت اجتماعی باز می گردد. مرگ، رخدادی است که بعد طبیعی فرد را زائل می کند، بی آن که بدن را از میان بردارد و بعد اجتماعی را دستخوش نابودی می سازد، بی آن که خاطره فرد متوفی در ذهن اطرافیانش را حذف کند.از این رو، مرگ نوعی عدم آسیب اجتماعی است که توازن رایج در میان دو بعد یک سوژه انسانی را بر هم می زند.

از دید باتای، مناسک تدفین و سوگواری روشهایی هستند که توسط بازماندگان و نظام اجتماعی برای ترمیم این آسیب ابداع شده اند. مرگ، مانند زندگی در بدن اقامت می کند و به همین دلیل با فرا رسیدنش، بعد طبیعی یک عضو جامعه به امری متضاد با خود بدل می شود. بدن که تا به حال به دلیل جاندار بودن و برخورداری از ماهیت زندگی امری مقدس و صاحب حقوق پنداشته می شد، ناگهان از مرتبه خود فرو می افتد و به جایگاه مرگ تبدیل می گردد. مرگی که هم از نظر زیست شناختی و هم روانی، بازماندگان را تهدید می کند. فرآیند فساد و تلاشی جسد، چیزی است که از نظر بهداشتی و زیستی بیماری زا و خطرناک تلقی می شود و خود حضور جسد یعنی دیگری ای که با وجود زنده نبودن، هنوز حضور دارد،- حقیقت تحمل ناپذیر قطعی بودن مرگ را به من گوشزد می کند. از این رو، مرگ گذشته از حذف بازگشت ناپذیر دیگری، اختلالی تهدید کننده در ابعاد دوگانه سوژه انسانی هم محسوب می شود.

این اختلال باید به کمک مراسمی جمعی و مناسکی گروهی خنثی شود. به این ترتیب مناسک تدفین که از دید باتای در حالت اولیه اش با ابراز خشونت نسبت به جسد همراه است، بدن مرده را از ماهیت اجتماعی پیشینش تهی می سازد و آن را به صورت چیزی طبیعی و اجتماع زدوده مسخ می کند. مراسم مرده سوزان، مناسک فرو نهادن جسد و تدفین مجدد بقایای آن، یا رها کردن جسد در مناطقی خاص برای آن که طعمه درندگان شود، نشانه هایی هستند که از خشونت آمیز بودن مناسک تدفین حکایت می کنند. گذشته از آن، خود روند خاکسپاری که معمولا با مهار کردن جسد مرده در تابوت یا کفن همراه است و در نهایت به مسدود کردن ارتباط وی با جهان زندگان (به کمک سنگ قبر) ختم می شود، می تواند به شکل کرداری خشونت آمیز تعبیر شود.

بدن مرده، گذشته از خشونتی که تحمل می کند، مرجع خشونت هم تلقی می شود. در تمام فرهنگ های کهنسال و امروزین، مفهوم مرده از قبر گریخته و عناصری اساطیری مانند زامبی و خون آشام وجود دارند. عناصری که عمومیت و ریشه دار بودن تهدید نهفته در بدن مرده را نشان می دهند. خشونتی که با مفهوم مرگ گره خورده است و خشونتی که بر بدن مرده اعمال می شود، نشانه هایی هستند که بر ارتباط نزدیک مرگ و زندگی در فضای ذهنی ما دلالت می کنند. مرگ، چیزی کاملا بیگانه با زندگی و متعارض با آن فرض نمی شود که همواره همچون شکلی از ریخت افتاده و ناقص و خراب شده از زندگی بازنمایی می شود و از همین روست که خطرناک می نماید و کنترل کردنش به تابوهای مورد نظر باتای نیاز دارد.

باتای از خلال نوشتارهای گاه پراکنده گویانه اش، به چرخه ای اشاره می کند که مرگ و زندگی را به هم پیوند می دهد و این دو را در رابطه دیالکتیکی نزدیکی با هم ادغام می کند.

از دید باتای، ارتباط این دو با مفهومی به نام فساد برقرار می شود. فساد و گندیدگی، فرآیندی است که ماده زنده را به ماده،ی مرده تبدیل می کند. بدن طبیعی زنده وقتی از این فرآیند متاثر شود، به جسدی خطرناک و تهدید کننده تبدیل می شود. فساد، روندی است که به یک اندازه در مرگ و زندگی ریشه دارد. فساد همواره در ماده زنده آغاز می شود و همواره به جسد بیجان ختم می شود. اما ممکن است بدنی زنده در برابر فساد مقاومت کند و یا حتی آن را خنثا نماید. فساد، از سوی دیگر، به خشونتی عام و بی هدف می ماند که از سوی طبیعت بر بدن زنده‎/ مرده اعمال می شود. خشونتی که مناسک مرده کشی مانند تشریح بدن مرده، قطع اندامها، مرده سوزان و…، مشتقی از آن محسوب می شوند.

سخن باتای در مورد فساد به مثابه پیوندگاه زندگی و مرگ، با برداشت فروید شباهتی دارد. فروید نیز به وجود چنین پیوندگاهی باور داشت، اما به جای آن که بر فرآیند فساد و روند تبدیل شدن بدن زنده به مرده تمرکز کند، طبق سنت مطالعاتی خود، غریزه جنسی و روند آمیزش را مورد توجه قرار داده بود. از دید او، دو عنصر نرینه و مادینه که نمایندگان دو نیروی زایندگی و مرگ محسوب می شدند، در شرایطی با هم ادغام می شوند و آن لحظه آمیزش است. آمیزش از دید فروید، شباهت زیادی با فساد از دید باتای دارد و چه تفکر برانگیز است که در بسیاری از نظام های اخلاقی و برداشتهای عامیانه این دو به عنوان تعابیری مترادف به کار گرفته می شوند.

آنچه که در نگاه باتای و فروید در مورد پیوندگاه مرگ و زندگی مشترک است، مفهوم آشوب است. آمیزش و فساد، گذشته از رابطه استعاری شان با هم، از یک نظر با هم شباهت دارند و آن هم پیوندشان با مفهوم آشوب است. هردوی این مفاهیم، بر گسسته شدن قانونی مرسوم و شکسته شدن مرزبندی های معمول دلالت دارند. جهان روزمره ما که زمینه کردارهای هنجارین مان را بر می سازد، بر مبنای مرزبندی ها و قاعده هایی منظم شده است که زنده را از مرده، بدن طبیعی را از نقش اجتماعی و زن را از مرد جدا می سازد. لحظه تداخل مرگ در زندگی (فساد)، یا زندگی در مرگ (آمیزش) از این نظر خاص تلقی می شوند که این مرزبندی ها را در می نوردند و قواعد حاکم بر زندگی هنجارین را به طور موقت به حالت تعلیق در می آورند.

آشوب از این رو، امری منسوب به مرگ و در تعارض با زندگی نیست که خاصیت مقاطع در هم آمیختگی این دوست. مرگ نیز مانند زندگی از نظم ویژه خویش برخوردار است. نظمی که پس از پایان یافتن روند فساد، با بازگشتن بدن مرده به طبیعت (به طور نمادین، با تبدیل شدن جسد به اسکلت) برقرار می شود و همان است که بر جهان بیجان سیطره دارد. آشوب، محصول رخنه نیروهای مرگ در زندگی است که در قالب مرض و آسیب کالبدشناختی و فساد تجلی می یابد. و یا به نفوذ نیروهای زندگی در مرگ مربوط می شود که تبلورش را در آمیزش جنسی و بسته شدن نطفه فردی جدید می توان دریافت. آشوب، همچون لذت، امری است مرتبط با مرگ و لذت و محصول اندرکنش این دو و به تعبیری، نشانه ماهیت مشترک این دو.

سخن گفتن از مرگ، چنان که فروید اشاره و باتای تاکید کرده است، امری ناخوشایند، ناپسند، خطرناک و بدشگون پنداشته می شود.

موریس بلانشو

مرگ یکی از موضوعاتی است که در تمام آثار بلانشو حضور دارد و تأملاتش را در باب زبان، ادبیات و فلسفه، سامان می دهد. بلانشو با تأمل در خصوص مرگ، همان سنت فلسفی غرب را پیش می گیرد و در واقع همین جاست که او درگیر فلسفه می شود.

به زبان بلانشو: «مرگ و فکر، در محدوده تفکر، ارتباط نزدیکی با یکدیگر دارند، در مردن گویی ما عذر تفکر را از خودمان می خواهیم؛ هر فکری میرنده است، هر فکری حتی آخرین فکر.»

بلانشو با توصیف افلاطون موافق است، که آدمی تنها می تواند به قیمت از دست دادن زندگی راستین خود، ازمرگ ممانعت کند و این یعنی اینکه بگوییم مادامی که درکی از زمان که به وسیله محدودشدن عمرمان به وسیله مرگ، نصیب ما شده است، نداشته باشیم، وجودمان در توالی بی معنی روزها سپری خواهدشد و زندگی مان از راه یافتن به یک هستی کلی و فراگیر ناتوان خواهدبود.
هایدگر
در دیدگاه وجودی، از اصطلاح پرتاب شدن انسان به این دنیا (Being thrown into the world) سخن به میان آمده است که هایدگر این ویژگی را یک نوع واگذاشتگی در دنیا برای انسان دانسته است و از همان بدو تولّد، این حالت را همراه او می‌داند و وجود انسان را دائماً در تلاش برای گریختن از آن ذکر می‌کند (ر.ک؛ سارتر، 1956م.: 113).
برای یافتن خداوند نیز به نظر اونامو، یاسپرس و هایدگر باید انسان را در برابر خطر عدم قرار داد تا بی‌تفاوتی خود را ترک، و شروع به چاره‌اندیشی کند و اهمیّت وجود خداوند و وجود به طور اعم را درک کرده و این آگاهی از خطر سبب می‌شود که انسان ضمن برخورد با محدودیّت‌ها و ضرورت وجود خداوند، تعالی (Transcendence) خود را احساس نماید (ر.ک؛ نوالی، 1374: 182).
هایدگر معتقد است که اگر صادقانه مرگ پذیرفته و پیش‌بینی شود، می‌تواند به عاملی کمک‌کننده در وجود اصیل بدل شود، امّا فرار از مرگ و غیرواقعی خواندن آن، توهّمی بیش نیست (ر.ک؛ مکواری، 1376: 201).
هایدگر معتقد است که مشغولیّت‌های زندگی، ناشی از توجّه نکردن به دردهای هستی یا فرار از آنهاست. انسان‌ها به گونه‌ای در پی این مشغولیّت‌ها هستند که گویی برای همیشه زنده خواهند بود و در طول دورة زندگی، با نوع ارزشگذاری‌ها تصویرسازی‌هایی می‌کنند و با قدرتی که بدان می‌بالند، مثل جاه، مال، مقام و پیشرفت‌ها، به زندگی نااصیل ادامه می‌دهند که در پایان هم برای آنها رضایتی ندارد (ر.ک؛ ایمانی‌فر و دیگران، 1390: 65ـ72).
هایدگر معتقد بود در دنیا دو وجه اساسی برای هستی وجود دارد :
1-مرتبه فراموشی هستی
2-مرتبه اندیشیدن به هستی
هایدگر معتقد بود : فرد تنها با تفکر کردن و تحمل کردن ، از مرتبه "فراموشی هستی" به "اندیشیدن به هستی" نمیرسد ؛ بلکه موقعیت های غیر قابل تغییر و جبران ناپذیر خاص و تجربیات مبرم خاصی ، وجود دارد که فرد را از درون تکان میدهد و از مرتبه روزمره زندگی بیرون میکشند و به مرحله بعدی میرسانند....در میان این تجربیات مبرم یا مرزی یا سرحدی ، "مرگ" موقعیتی بی همتا و منحصربفرد است.
هایدگر میگوید وقتی ماشینی از کار بیفتد از نحوه عملکرد ان اگاه می شویم . لذا فقط وقتی دفاع های موجود در برابر اضطراب مرگ برداشته شوند ، درمیابیم انها ما را از چه محافظت می کردند. رویداد های مهم زندگی مثل مرگ یک عزیز یا جدایی و طلاق وقایعی هستند که یک درمانگر اگر به اشتباه همه توجه خود را بر تسکین درد معطوف کنند فرصت ارزشمندی را که برای درمانی عمیقتر و شناسایی اضطراب اگزیستانسیال بیمار است را از دست می دهند.
ارنست بکر

انکار مرگ ( Denial of Death ) کتابی است از ارنست بکر ، انسان شناس فرهنگی آمریکایی که در سال ۱۹۷۳ منتشر شد. نویسنده بر اساس آثار سورن کیرکگارد ، زیگموند فروید ، نورمن او . براون و اتو رنک به بحث درباره مفاهیم روانشناختی و فلسفی چگونگی واکنش مردم و فرهنگ ها به مفهوم مرگ پرداخته است . جایزه پولیتزر برای عمومی غیرداستانی در سال 1974 دو ماه پس از مرگ نویسنده اهدا شد

ارنست بکر می گوید : طنز بشری در این است که ژرف ترین نیاز ،رهایی از اضطراب مرگ و نابودی است ؛ولی چون خود زندگی برانگیزاننده این اضطراب است ناچاریم از به تمامی زیستن ابا کنیم.
ارنست بکر درباره اضطراب اختگی فروید ، فراتر می رود و می گوید نتیجه پیشی گرفتن از پدر لزوما اختگی نیست ، بلکه مواجهه با این چشم انداز ترسناک است که فرد به پدر خود بدل شود. زیرا والدین پشتوانه تسلی بخش در برابر اضطراب نابودی و مرگ هستند ولی پدر خود شدن ، به معنای دست کشیدن از چنین پشتوانه محکمی است.
سانتایانا
سانتایانا معتقد است که پس زمینه سیاه و تیره مرگ ، رنگ های لطیف زندگی را با همه خلوصشان آشکار میسازد و به چشم می آورد.
جیکس
جیکس در مقاله جالبش با عنوان "مرگ و بحران میانسالی" تاکید می کند که : فکر مرگ ،خصوصا در میانسالی فرد را به ستوه در می اورد و آزار میدهد.فرد در این برهه از زندگی مشغولیت ذهنی اغلب ناخوداگاهی با این مقوله میابد که "از رشد باز ایستاده و دارد پیر میشود " انسانی که نیمه نخست زندگی را صرف رسیدن به استقلال در بزرگسالی کرده است ،ممکن است به این اگاهی عمیق دست یابد که در پس اوج شکوفایی زندگی تنها مرگ نهفته است.
جان فاولز
جان فاولز رمان نویس در جایی نوشته است که : مرگ به سخنرانی میماند که سخنانش را نمیشنوید ، مگر زمانی که در ردیف اول نشسته باشید.
گرگوری زیلبورگ
گرگوری زیلبورگ گفته است : اگر این ترس مدام در حیطه خود آگاه بود ،قاعدتا نمیتوانستیم کارکردی طبیعی داشته باشیم . باید به درستی واپس رانده شود تا ما را با اندکی آسایش زنده نگه دارد.
سرلز
سرلز می گوید : بیمار نمیتواند با مرگ مواجه شود مگر انکه انسان کاملی باشد. با این حال فقط زمانی به انسان کامل بدل می شود که با مرگ مواجه شود.
اریک فروم
اریک فروم معتقد بود : تنهایی نخستین خاستگاه اضطراب است. فروم می گوید : اگاهی انسان از تنهایی و جدا بودنش از درماندگی اش در برابر نیروهای طبیعت و جامعه ، همه و همه ، هستی جدا و چند پارچه اش را به زندانی طاقت فرسا بدل می کنند و بنیادی ترین دلواپسی بشر را تنهایی اگزیستانسیال می داند یعنی اگاهی از جدا بودن.
فروم در هنر عشق ورزیدن می نویسد : توانایی تنها بودن ، شرط توانایی عشق ورزیدن است.
فروم در گریز از آزادی اشاره می کند که وقتی فرد جدا می شود و فردیت میابد ، در برابر دنیا با همه وجوه خطرناک و در هم شکننده آن ، تنها می ماند.
فروم و مازلو و بوبر همگی تاکید کرده اند که محبت حقیقی به دیگری ، معنایش اهمیت دادن به رشد و تکامل او و زنده کردن بخشی از وجودش است.
فرانکل

از نظر فرانکل معنای‌ بی‌ پایان‌ زندگی، رنج‌ و محرومیت‌ و مرگ‌ را نیز فرا می‌گیرد، در واقع‌ همین‌ لحظات‌ سخت‌ است‌ که‌ ارزش‌ درونی‌ هر فرد را محک‌ می‌زند». به‌ دیگر سخن، اگر زندگی‌ دارای‌ مفهومی‌ باشد، رنج‌ هم‌ باید معنا داشته‌ باشد و اساساً‌ زندگی‌ بشر بدون‌ رنج‌ و مرگ‌ کامل‌ نخواهد شد، پس‌ نباید رنج‌ و مرگ‌ را امری‌ مذموم‌ شمرد و برای‌ از بین‌ بردن‌ آن‌ تلاش‌ کرد بلکه‌ می‌بایست‌ جایگاه‌ واقعی‌ هریک‌ را شناخت‌ و آن‌ را در جای‌ خود پذیرفت. از این‌ روی، لوگوتراپی‌ می‌کوشد فرد را قادر به‌ ساختن‌ خود و جهان‌ پیرامونش‌ نماید تا چنان‌ زندگی‌ کند که‌ گویی‌ بار دومی‌ است‌ که‌ دنیا آمده‌ و اینک‌ در صدد رفع‌ خطاهایی‌ است‌ که‌ در زندگی‌ نخست‌ مرتکب‌ شده‌ بود.

رنج‌ نیز گرچه‌ گریزناپذیر است‌ و «از سر جبر به‌ سراغ‌ انسان‌ می‌آید»؛ درمان‌ ناپذیر است‌ و در زندگی‌ بشر قابل‌ ریشه‌ کن‌ شدن‌ نیست‌ ولی‌ از مهمترین‌ مسائل‌ و دغدغه‌های‌ آدمی‌ است. در واقع‌ رنج‌ از پایان‌ علم، آغاز می‌شود. زیرا یا علی‌الاصول‌ علم‌ را توانایی‌ حل‌ آن‌ نیست‌ (مثل‌ مرگ) و یا امکانات‌ فعلی‌ فن‌آوری‌ قدرت‌ چاره‌ اندیشی‌ ندارد. (مثل‌ برخی‌ بیماریها از قبیل‌ سرطان).

از اساسی ترین‌ رنجهای‌ آدمی، مرگ‌ است‌ زیرا در جریان‌ زندگی‌ همواره‌ خود را در حال‌ گذر میان‌ دو عدم‌ - گذشته‌ای‌ که‌ از دست‌ رفته‌ و آینده‌ای‌ که‌ هنوز نیامده‌ است‌ - حس‌ می‌کند «و تنها چیزی‌ که‌ برایش‌ وجود دارد «لحظة» زمان‌ «حال» است» و از سوی‌ دیگر رنج‌ و میرندگی‌ و پریشانی، زندگی‌ را دچار تنش‌ و اضطراب‌ می‌کند و آرامش‌ را از انسان‌ می‌گیرد .

آخرین‌ فرایند در جریان‌ حیات، مرگ‌ است. در مرگ‌ که‌ دربرگیرندة‌ همة‌ حوادث‌ و جریانات‌ گذشتة‌ فرد است‌ جسم‌ و فکر [ روح‌ ] از دسترس‌ فرد بیرون‌ رفته‌ و تغییر ناپذیر می‌گردد. آدمی‌ انعکاس‌ روانی‌ بدنی‌ خویش‌ را از دست‌ می‌دهد و تنها خویشتن‌ روحانی‌اش‌ باقی‌ می‌ماند.

به‌ دیگر سخن‌ همان‌گونه‌ که‌ انسان‌ با نهادن‌ خیری‌ در گذشته‌ آن‌ را واقعیت‌ بخشیده‌ از خطر گذرا بودن‌ می‌رهاند، همان‌طور هم‌ در لحظة‌ مرگ‌ خود را به‌ واقعیت‌ مبدل‌ می‌کند و به‌ ابدیت‌ می‌پیوندد. پس‌ تولد و آغاز حیات‌ به‌ معنای‌ واقعیت‌ یافتن‌ نیست‌ بلکه‌ مرگ‌ چنین‌ امری‌ را تحقق‌ می‌بخشد. چه‌ «خویشتن‌ انسان‌ یک‌ «بودن» نیست، یک‌ «شدن» است» و این‌ «شدن» هنگامی‌ کامل‌ می‌شود که‌ زندگی‌ به‌ کمال‌ «مرگ» آراسته‌ گردد. گویی‌ که‌ مرگ‌ آخرین‌ مرز «حال» برای‌ پیوستن‌ به‌ ابدیت‌ است. زیرا گرچه‌ مُهرپایانی‌ است‌ بر همة‌ استعدادها و توانائیها، در عین‌ حال‌ سند معتبری‌ است‌ برای‌ جاودانه‌ شدن‌ آدمی‌ و در واقع‌ «در لحظه‌ مرگ‌ است‌ که‌ آدمی‌ «خویشتن» خود را خلق‌ می‌کند» و با پیوستن‌ به‌ ابدیت‌ باقی‌ می‌شود.

فرانکل معتقد است مرگ، كليت زندگي انسان را كامل كرده و به گذشته متصل مي‌كند. كليت زندگي هر فرد بر اساس قانون بقاي انرژي روحاني در جهان باقي خواهد ماند، لكن پس از مرگ، آينده‌اي براي انسان نيست. آينده واقعاً نيست ولي گذشته، واقعيت محض است كه در اين جهان مادي تا ابد باقي است.

مرگ معناي زندگي را از آن نمي ربايد. اگر انسان ها ابدي بودند ممكن بود كه براي هميشه از انجام كارها طفره مي رفتند. مردن به زندگي تعلق دارد و به آن معني مي بخشد و مسئوليت پذيري بشريت ازمحدوديت ها سرچشمه مي گيرد. نتيجه اين كه آنها نياز دارند كه تمام تلاششان را در قبال مسئوليتي كه درازاء تمام لحظات زندگي دارند ، به كار گيرند.

تقديرات نيز مانند مردن براي معناي زندگي ضرورياست تقديرات به آن دسته از عوامل اشاره دارد كه از دست بشر خارج است و آزادي را نه تنها در مفاهيم زندگي و مرگ مي توان ديد ، بلكه در تقديرات نيز قابل مشاهده است. فرصت ها و امتحاناتي كه براي افراد مختلف در زندگي پيش مي آيد باعث مي شود كه راهي كه هر فرد طي مي كند منحصر به خود اوباشد.

با وجود اين عوامل بيروني ، انسان ها مي توانند با قوت بخشيدن به آزادي هاي دروني خود ، درمقابل تقديرات ايستادگي كنند ، اگر چه هنگام مرگ انسان قادر نيست چيزي را با خود ببرد ولي كليت زندگي انسان در لحظه مرگ كامل مي شود عليرغم اين كه به گذشته مي پيوندد ، بيرون از قبر قرار مي گيرد (فرانكل ، 1977؛ ترجمه تبريزي و علوي نيا ،.1378).

پاسخ هستي گرايي تكيه بر زمان حال است هر چند گذرا باشد. زيرا آن چه در زندگي واقعا" از كف مي رود امكانات و توانايي هاست. معنا درماني با توجه به گذرايي هستي و وجود انسان به جاي بدبيني و انزوا ، انسان را به تلاش و فعاليت فرا مي خواند (ذاكر ،. 1385).

الگوی فرآیند دوگانه پزینسکی ، گرینبرگ ، و سولومون

توانائی های عقلانی انسان این قدرت را به او بخشیده که بتواند تشخیص دهد که مرگ غیر قابل گریز است ( پزینسکی ، گرینبرگ ، و سولومون ، ۱۹۹۷). آگاهی از مرگ غیر قابل گریز و اضطراب همراه آن به رفتارهای‌گوناگونی منجر می‌شود.

مطابق الگوی فرایند دوگانه (پزینسکی و دیگران،۱۹۹۹)، مردم در برابر افکار هشیار و ناهشیار مرتبط با مرگ از مکانیسم های دفاعی متفاوتی استفاده می کنند. زمانی که افکار مرتبط با مرگ، هشیار باشد، مردم یا از دفاع های ساده ای که مشتمل بر سرکوبی فعال چنین افکاری است، استفاده می کنند، یا به گونه ای افکار مرتبط با مرگ را تحریف می کنند که گوئی این حادثه در سال های بسیار دور برای آنها اتفاق خواهد افتاد. اما وقتی افکار مرتبط با مرگ ناهشیار هستند مردم معمولا از دفاع‌های پیچیده‌ای استفاده می کنند که آنها را قادر می سازد تا مشارکت ارزشمندی در جهان معنی دار داشته باشند.

فرآیندهای شناختی به وسیله یاد مرگ فعال می شوند و دفاع های جهان بینی فرهنگی را توسعه می دهند ( آرنت ، گرینبرگ ، شمایل ، پیسزونسکی و سولومون، ۲۰۰۲‌).

باورهای بنیادین به طور موفقیت آمیزی در نتیجه افزایش مرگ آگاهی به چالش در می‌آیند ( فریدمن و رولس ، ۲۰۰۷‌).

سودابه امینی

سودابه امینی براساس چهار داستان مرگ ایرانی چهار نوع نگاه به مرگ را باز تعریف می کند .
الف) نگاه جادویی به مرگ : مصداق این نگاه به مرگ را در داستان زیارت نوشته صادق هدایت می‌بینیم. شخصیت‌های این داستان حتی مفهوم خداوند را در ذهن خود با جادو گره زده‌اند. تجلی خداوند در اعتقادات ایشان همان تجلی انسان است.
ب) نگاه عاشقانه به مرگ : در الگوی دوم مفهوم عشق با مرگ گره می‌خورد و در متن زندگی دین مدارانه حاصلی جز اخلاق مداری و خویشتنداری ندارد. در این نوع نگاه به مرگ؛ پس از فنای جهان مادی، معنویت همچنان به حیات خود ادامه می‌دهد. داش آکل مصداق چنین حیاتی است.
ج) نگاه رؤیایی به مرگ : در این نگرش با نقشی متفاوت روبرو می‌شویم. مرگ از این منظر در نقش آموزگار است. آموزگار تعالی و تکامل شخصیت انسانی. نقش آموزگاری برای مرگ را در داستان سپرده به زمین زمانی احساس می‌‌کنیم که شخصیت‌های داستان، رؤیای سوخته خود را با مرگ «کودک» ترکیب می‌کنند و رؤیای تازه‌ای برای ادامه حیات مادی و معنوی خود می‌سازند.
د) نگاه فاجعه‌بار به مرگ : در الگوی دیگر که با شهوت کشتار انسانی روبرو هستیم، مرگ نقشی فاجعه‌آمیز، مسخ کننده و ناگهانی بازی می‌کند. دخالت انسان در سرنوشت انسان بدون ذره‌ای خیرخواهی، دگراندیشی و معنویت ما را با هجوم مرگ‌های بی‌شمار و بی دلیل روبرو می‌کند. چشم، زنده ترین عضو چهره، آنچنان مسخ می‌شود که می‌توان شیئی چون دکمه را جایگزین آن کرد.جایگاه مرگ در دو الگوی«ب و ج»، جایگاهی فراتر از انسان است. مرگ در دو داستان «داش آکل» و «سپرده به زمین» در خدمت معنویت است. درحالی که در دو داستان «طلب آمرزش» و «چشم‌های دکمه‌ای من» مرگ توسط انسان برای انسان رقم می‌ خورد. این دو نویسنده با پدید آوردن جهان‌های متفاوت به طرح موضوعات اجتماعی، فرهنگی، فلسفی و روانشناختی پرداخته‌اند.