پرسش از «معنای زندگی» و تلاش برای پاسخ گویی به آن، یکی از مهم ترین دغدغه های فکری آدمی از دیرباز تاکنون است. برخی معتقدند پژوهش در باب معنای زندگی درواقع پژوهش در باب «غایت» یا «هدف» زندگی است.

در تعریف معنای زندگی باید گفت زندگی برای مردم زمانی معنادار است که آنها بتوانند الگو یا هدفی را در رویدادهای زندگی برای خود در نظر بگیرند. در نقطه مقابل زندگی زمانی بی معنا است که به نظر برسد همه چیز فرو ریخته است و نمی توان هیچ احساسی را در ماورای آنچه انجام می شود یا رویدادهای که در زندگی اتفاق می افتد، پیدا کرد . معنای زندگی به محتوایی اشاره می کند که مردم زندگی خود را از آن آکنده می کنند و به زندگی خود شکل و جهت می دهند و در ارتباط با هدف ها و ارزش های زندگی است (جیکابسون ، 2008).

معنای زندگی یکی از عوامل مؤثر بر کیفیت زندگی است . توجه به ادراکات افراد درباره عوامل شخصی زندگی آنها نقش مهمی را در کیفیت زندگی آنها ایفا می کند (لواسور تریبل، 2009). همچنین مطالعات نشان می دهد که افرادی با نمره هدف بالاتر در زندگی ( یعنی معنایی بالاتر )، همراه با خودپذیری بیشتر ( کرامبو و ماهولیک، 1969) ، رضایت بیشتر در زندگی (رکروکازین، 1979) مسئولیت پذیری و خودکنترلی بالاتر (سیمون، 1980) و خوب بودن ( لازوراس و دیلونگیس، 1983) می باشد که همگی از مؤلفه های کیفیت زندگی می باشد.

بائسگی برای زن زمانی است که او توقف می کند و باورهای خود را نسبت به خود و دنیای اطرافش مرور می کند و ممکن است یک زن به سویی گام بردارد که تا کنون خواستار آن بوده ولی عملی نشده است (کینگ، هانتر، هریس، 2005). درنتیجه یکی از تغییراتی که هم زمان با شروع یائسگی و ورود به میانسالی در زنان ایجاد می شود، ابهام و تغییر در معنای زندگی و گاه رسیدن به هدف های خاص و گاهی نیز به پوچی و بی هدفی است که تاکید بر مفهوم معنا را برای این گروه از زنان مفید می سازد.

تصویر بدن که به معنای احساسات، نگرش ها و ارزش های یک فرد درباره بدن و کارکرد آن باشد (هابلب و کوئین لان، 2003) نیز ( که در این تحقیق شامل سه متغییر رضایت از نواحی بدن، ارزیابی ظاهری و ارزیابی سلامتی می باشد ) که یکی از عناصر اصلی کیفیت زندگی نگرش فرد است که شامل نگرش درباره خود از جمله تصویر ذهنی از تن و نگرش درباره درمان و علایم بیماری می باشد ( بلاندر، 1994). تصویر بدنی مهم ترین بخش تصور فرد از خود است ؛ زیرا ظاهر فیزیکی فرد، اولین ویژگی است که در برخورد افراد با فرد دیگر، مورد قضاوت قرار می گیرد (دلامتر، 2003).

از منظر فلسفه و روانشناسی نیز معناجویی مورد تامل واقع شده است. برخی اندیشمندان حوزه روانشناسی و روانکاوی به موضوع معنای زندگی و تاثیر آن بر سلامت روان پرداخته اند. اریک فروم (1947) نیاز به جهت گیری را یکی از مهمترین نیازهای آدمی می داند و منظور از آن را هدف، معنا، و مقصود زندگی تلقی می کند. آلپورت (1961)در توصیف دوران بلوغ ، هویت جویی را مهمترین مشخصه این دوره دانسته و معتقداست که اساسی ترین بخش هویت، تعریف هدف، مقصود، و آرمان زندگی است. یونگ (1981)، هدف زندگی را یافتن توفیق در جهان می داند و بر آن است که به علت زوال دین درزندگی، تلاش برای یافتن معنای زندگی به طرز فزاینده ای دشوار است و وضعیت خاص و کنونی بشر (فقدان معنا در زندگی و ریشه نداشتن و پیوند نداشتن با گذشته یا طبیعت) صرفا ویژگی اواخر قرن بیستم به بعد است. برخی روانشناسان مکتب کمال نیز بر این عقیده اند که بیش از اندازه بر عقل و علم تاکید ورزیده ایم. بینش خود را که ارزش های بزرگتر معنوی و فلسفی داشته است، از دست داده ایم(شولتز و شولتز،1998) مبارزه برای رسیدن به سرحد کمال، معنایی است که آدلر (1931) برای زندگی ، تلقی میکند . آلپورت (1954)، با بیان اینکه با معنا بودن زندگی، اختصاص به جهان بینی دینی نداشته بلکه در همه اعتقادات فکری دیگر نیز دیده می شود، بر این نکته تاکید میکند که داشتن هدف و منظوری که به زندگی ، معنا و جهت بخشد، نشانه سلامت روان است. او چنین افرادی را برخوردار از نوعی بینش می داند که به آن فلسفه یگانه ساز زندگی اطلاق می کند و مهمترین خصیصه اش را جهت داشتن می داند.

نگرانی درباره ی معنا و هدف زندگی یکی از ویژگی های بشر به عنوان یک موجود متفکر و کاوشگر است. دیگر موجودات عالم، مسیر طبیعی زندگی خود را از ابتدا تا انتها بدون پرسش و سوال و چون و چرا طی می کنند. این از شکوه یا شوربختی بشر است که در طول تاریخ، دم به دم این پرسش را برای خود و دیگران مطرح ساخته است و چرایی هستی را زیر سوال برده است. انسان همواره یک میل قوی برای درک خود و دنیای اطراف خود داشته و به منظور حمایت از این میل، فعالیتهای رفتاری وشناختی متعدد ومتنوعی انجام داده است (اپستین، 1985؛هین، پرولکس و ووهس، 1006؛ هگینس ، 2000؛ جانوف- بولمن ، 1992؛ ریف و ساینگر ، 1998). استیگر، کاشمن، سالیوان و لورنتز (2008)، بیان می کنند افراد زمانی که حضور معنا را در زندگی تجربه می کنند خود و جهان بیرونی را یگانه و منحصر به فرد یافته وهر آنچه را که سعی دارند در زندگی انجام دهند به خوبی میشناسند. به همین دلیل، انسانها در پی یافتن معنی زندگی خویش هستند ؛ اما این معنا را با درجات و میزان متفاوتی از فعالیت جست وجو میکنند. در واقع، تلاش برای یافتن معنایی در زندگی، نیرویی اولیه است نه نمودی ثانوی که از تحریک غرایز سرچشمه گرفته باشد . این معنا برای هر فرد ویژه و یکتا است و فقط اوست که باید و شاید آن را انجام می دهد؛ فقط در آن صورت است که این نیروی معناجویی یا معناخواهی وی را راضی خواهد کرد (فرانکل، 1386). بین سان، معناجویی را نه تنها میتوان تجلی واقعی انسان بودن بشر دانست، بلکه یک معیار برای بهداشت و سلامت روان نیز هست (فرانکل ،1375).

انسان بر خلاف دیگر موجودات همواره چرایی هستی را زیر سوال می برد و میل قوی برای درک خود و دنیای اطراف را دارد. معنای زندگی برای هر فرد ویژه و یکتا است و انسانها با درجات و میزان متفاوتی معنای زندگی را جستجو می کنند. (فرانکل 1386)

و از طرفی هدف و جهت در زندگی به طور مثبت با کارکردهای روانشناختی و سلامت روان مرتبط است . (فرانسیس و هیلز2008) ارزش داری و معناداری زندگی بر دو امر بنا نهاده شده است. (کویین2000) نخست داشتن هدف و غایت نهایی برای زندگی ، هر گاه زندگی بر اساس هدف باشد آن زندگی معنادار است و از طرفی داشتن معنا و جهت در زندگی باعث سلامت روان و سلامت معنوی خواهد شد و افرادی که برخوردار از سلامت معنوی باشند دوران مختلف زندگی را نسبت به بقیه افراد بهتر سپری می کنند.

تحقیقات گونان نشان می دهد که هدف و جهت در زندگی به طور مثبت با کارکرد های روانشناختی و سلامت روان مرتبط است (فرانسیس و هیلز 2008).

دیدگاه های مختلف در زمینه ی چگونگی دستیابی به معنای زندگی ، تفاوتهای زیادی با هم دارند و به همین دلیل نمی توان یک معنای جامع و جهان شمول را یافت و زندگی اشخاص را با آن هماهنگ کرد. اما موضوع مسلم این است که همه ی دیدگاه ها علی رغم تفاوت ها ، بر ضرورت وجود معنا در زندگی تاکید می کنند (استیگر، فرایزر، ایشی و کالر،2006).

از این رو مسئله ی معنای زندگی به خودی خود قابل درک نیست ؛ این مسئله در دوران هایی طرح می شود که انسان دیگر به وضوح مضمون زندگی راکه محیط براو عرضه میدارد، تمیز نمی دهد و این عدم اطمینان و تزلزل خاطر، حکایت از آن دارد که مناسبات سنتی ، قدرت برابری با مقتضیات و نیازهایی را که حاصل ترقی زندگی است ، را ندارد (اوکن ،1353).

همان طور که می یالوم (1989) می گویند ، انسان ها به معنادار بودن زندگی نیاز دارند . معنادار بودن به اشخاص اجازه می دهد رویداد ها را تفسیر کنند و با توجه به نحوه زندگی و خواسته های انساندر زندگی ، برای خویشتن ارزش هایی تدارک ببینند. معناداری یعنی ارزش داری و ارزش گذاری و آنگاه که با زندگی همراه باشد، به ارزش داری و ارزش گذاری زندگی معنا میشود و اگرزندگی انسان برخوردار از ارزش واقعی مثبتی بود و یه خیر و صلاح او باشد ، معنادار است .

می توان گفت معناجویی در زندگی با سلامت روان رابطه مستقیم دارد و این دو در تعامل با هم میتواند از عواملی باشد که شخصیت فرد را شکل داده و راهبرد های زندگی بشر را تعیین میکنند. بنابراین دانستن و پی بردن به معنای زندگی و آماده نمودن افراد جهت دست یابی به معنا و مفهوم زندگی یکی از دغدغه های بشر امروزی می باشد که ریشه های آنرا می توان در نوع و سبک تربیت والدین دانست.

رابطه معنای زندگی و خوش بینی با بهزیستی ذهنی

یکی از سازه هایی که در سال های اخیر توسعه پیدا کرد و به عنوان شاخص بهزیستی مورد توجه قرار گرفت «معنای زندگی» است. تعریف معنای زندگی در حوزه های مختلف متفاوت است به دلیل این که تعریف جهانی از معنا که بتواند مناسب زندگی هر کس باشد وجود ندارد و هر کس باید خودش در زندگی معنایی داشته باشد. بامستیر (1991) بیان کرد احساس معنا از طریق برآورده شدن نیازهای اولیه به هدفمندی کارآمدی و خودارزشمندی تحقق می یابد و دیگر پژوهشگران اشاره کردند که تحقق معنا بااهمیت عملی وتصمیم گیری روزانه ارتباط دارد. ویکتور فرانکل (1385) بر معناجویی افراد در زندگی باور داشت. او بیان کرد که رفتار انسان ها نه بر پایه نظریه فروید و نه بر پایه نظریه قدرت طلبی آدلر است بلکه انسان ها در زندگی به دنبال معنا و مفهومی برای زندگی خود می باشند. اگر فردی نتواند معنایی در زندگی خویش بیابد احساس پوچی به او دست می دهد و از زندگی نا امید می شود و ملامت و خستگی از زندگی تمام وجودش را فرا می گیرد. الزاماً این حس منجر به بیماری روانی نمی شود بلکه پیش آگهی بدی برای ابتلا به اختلاف ها است بنابراین فرانکل بهزیستی را در یافتن معنا و مفهوم زندگی می داند.

نظریه های معنای زندگی

به طور کلّی، تمام مکاتب و آموزه هایی را که برای زندگی انسان ها معنایی خاص در نظر می گیرند، می توان در دو نوع تفکّرِ فراطبیعت گرایی و طبیعت گرایی خلاصه کرد.

الف. فراطبیعت گرایی

نظریه ای است که می گوید زندگی یک فرد، تنها در صورتی معنادار است که ربط و نسبت خاصی با قلمروِ صرفاً روحانی داشته باشد. بر اساس این نظریه، اگر خدایی در کار نباشد و روحی وجود نداشته باشد و یا بر فرض وجود، انسان در زندگی خود، توان برقرار کردن ارتباط با آنها را نداشته باشد، در این صورت، زندگی انسانی، فاقد معنا خواهد بود.

نظریه فراطبیعت گرایی، به طور عمده، به دو شاخه اصلی تقسیم می شود:

1. نظریه خدامحور : بر اساس این نظریه، ارتباط و نسبت خاص با خداوند، شرط لازم و کافی برای این است که زندگی شخص، معنادار باشد. به عبارتی، معنا در زندگی انسان، از راه تحقّق بخشیدن به هدفی که خداوند برای آدمی مقرر کرده است، به وجود می اید. در واقع، طبق این نظریه ـ که به «نظریه هدف» معروف است ـ، یک زندگی، بدان اندازه که به تحقّق هدف خداوند از خلقت آدمی کمک می کند، معنادار است. نمونه های چنین اعتقادی در دنیای امروز را می توان در ادیان توحیدی، به روشنی، مشاهده کرد.

برخی اندیشمندان معاصر غرب، با چنین عقیده ای مخالف اند و چنین می پندارند که خداوند، با تعیین هدف برای انسان، استقلال او را از بین می برد. از جمله چنین منتقدانی می توان به ژان پل سارتر (1905ـ1980م) اشاره کرد که گفته است: «ما به خود می بالیم که مستقل و آزادیم و هنگامی که بر اساس آرمان های خود زندگی می کنیم، می توانیم دستاوردهای قهرمانانه داشته باشیم. امّا اگر ما اجزایی از جهانی باشیم که برای رسیدن به هدفی طراحی شده است، در آن صورت، شأن و منزلت ما چندان تفاوتی با یک وسیله یا ابزاری که بر اساس هدف از پیش تعیین شده ای در ذهن ساخته شده است، ندارد».

در پاسخ چنین افرادی باید گفت: هر چند که لازمه معنادار شدن زندگی، پیروی از هدفی است که خداوند برای انسان در نظر گرفته است، امّا باید به این نکته نیز توجّه داشت که انسان، در این که از این هدف پیروی کند یا نه، اختیار کامل دارد و آزاد است که به هدف الهی تحقّق ببخشد یا نه. در ضمن، از آن جا که فطرت انسان، فطرت خدایی است، چه بسا اگر هر انسانی با فطرت پاک خود، بخواهد هدف و معنایی برای زندگی خود در نظر بگیرد، همان هدف و معنایی باشد که خداوند برای او در نظر گرفته است و به عبارتی، چون قصد خداوند، به واقع خوب است، پس اراده او کاملاً با اراده انسان، سازگار خواهد بود.

2. نظریه روح محور : این نظریه می گوید که معنای زندگی هر شخص، وابسته به قرار گرفتن روح او در یک حالت خاص است. به اعتقاد این گروه: «زندگی اگر بناست معنادار باشد، باید ارزش زیستن را داشته باشد؛ یعنی این حیات مادّی و محدود دنیوی انسان، دارای ارزش کافی برای زندگی کردن نیست و فقط در صورتی دارای ارزش و معنا خواهد بود که ابدی باشد و پایان نپذیرد». در برابر چنین نظریه ای، این سؤال به ذهن می رسد که اگر زندگی یک انسان در حیات محدود دنیوی، نمی تواند معنا داشته باشد، در حیات نامحدود هم معنا نخواهد داشت و به عبارتی: افزایش زمان زندگی (جاودانگی)، به خودی خود، چه معنایی می تواند به زندگی انسان بدهد؟

در پاسخ به این سؤال، گفته شده است که هر چند تمدید زمان (جاودانگی) به خودی خود نمی تواند زندگی را معنادار کند، امّا شرط لازم برای امور دیگری است که سازنده زندگی بامعنایند. مثلاً این که برای تحقّق کامل عدالت، نیاز به زمانی بیشتر از مهلت محدود و چند روزه این دنیایی است؛ چرا که بسیارند کسانی که علی رغم انجام دادن کارهای پسندیده و خیرخواهانه و یا ارتکاب جرائم و اعمال غیر اخلاقی (مانند قتل و...) در این دنیا به پاداش یا مجازات اعمال خود نمی رسند و همین، ضرورت زمانی بیشتر پس از مرگ را مشخّص تر می سازد. از جمله گروه هایی که به این نظریه اعتقاد دارند، می توان به معتقدان به تناسخ ارواح (هندوها، بودایی ها، بومیان امریکا و...) اشاره نمود.

ب. طبیعت گرایی

نظریه طبیعت گرایی، این نکته را که «معنای زندگی، فقط در صورت وجود یک نظام روحانی ممکن است»، نفی می کند.

طبیعت گرایان، ممکن است بپذیرند که خدا یا روح می تواند به زندگی معنا دهد، امّا ضروری بودن چنین شرطی را برای معناداری زندگی، انکار می کنند. به عبارتی، برای یک طبیعت گرا، زندگی بامعنا می تواند از طریق عمل به روش های غیر روحانی، مطابق با آنچه علم می گوید نیز حاصل شود ( تدیوس ، 1385).

این نظریه هم به دو شاخه اصلی زیر، تقسیم می شود:

1. نظریه شخص گرایی : این نظریه ـ که بیشتر در قرن بیستم رایج بودـ، بنیاد و ریشه اصلی مکاتبی چون: عمل گرایی (پراگماتیسم)، ابطال گرایی منطقی (پوزیتیویسم) و وجودگرایی (اگزیستانسیالیسم) به شمار می آمد که تمامی آنها، آرمان و مقصود مشترکی از ارائه تحلیل شخص گرایانه در موضوع معنای زندگی داشتند.

محور اصلی این نظریه، بر این عقیده استوار است که «آنچه به زندگی معنا می بخشد، وابسته به شخص است (و لزومی ندارد حتماً امری روحانی باشد)». به طور دقیق تر، این نظریه، این مسئله را که «ایا زندگی معنادار است یا نه؟»، تابع این می داند که «ایا زندگی (یا اجزای آن)، بر اساس و مطابق خواسته ها و نیازهای انسان هستند یا خیر؟».

البته شخص گرایان، درباره این که کدام یک از توانایی های ذهنی، زندگی را معنادار می کند، با یکدیگر اختلاف دارند، به طوری که عدّه ای معنای زندگی را در رضایت داشتن از گزینش ها یا مجذوب شدن به کارهای خود می دانند، گروهی دیگر، اعتقاد دارند که معنای زندگی، تابع تمایلات است (مانند تمایل به چیزی داشتن و تمایل به کسب کردن و تملّک آن یا به دست آوردن چیزی که شخص از یک دیدگاه، آن را ترجیح می دهد) و در آخر، گروهی نیز هستند که می گویند: «زندگی آدمی، در صورتی از معنا بهره مند است که او چیزی را دوست داشته باشد».

برخی معتقد اند که احساسات اساسی اند ، بطوریکه معنای زندگی عبارتست از رضایت داشتن از تصمیم ها یا مجذوب کارهای خود شدن . برخی اعتقاد دارند معنای زندگی تابع تمایلات است مثلا تمایل به چیزی و بدست آوردن آن یا به دست آوردن چیزی که شخص آنرا ترجیح می دهد ( پور ابراهیم ، 1385). کسانی هم می گویند جنبه های معنای زندگی مربوط به باورهاست . مثلا بدست آوردن چیزی که شخصی آن را مهم می شمارد . در این راستا ، هری فرانکفورت (1982) می گوید : « زندگی آدمی در صورتی از معنا بهره مند است که او چیزی را دوست داشته باشد » .

2. نظریه عین گرایی : بر اساس این نظریه، زندگی، هنگامی معنادار است که آنچه از نظر ذهنی به زندگی معنا می دهد، در عالم خارج هم وجود عینی داشته باشد. به عبارتی، از دیدگاه این نظریه، زندگی یک شخص، هنگامی معنادار خواهد بود که: اوّلاً او به صورت فعّال و مستمر در طول زندگی خود، به یک اصل یا قانون برای زندگی، اعتقاد داشته باشد. ثانیاً آن اصل یا قانونی که او برای زندگی خود برگزیده است، در عالم خارج (واقعیت)، یک اصل و قانون ارزشمند باشد. بر این اساس، اگر کسی برای زندگی خود، یک طرح و ایده کلّی نداشته باشد، زندگی او بی معنا خواهد بود، هر چند که او در طول زندگی خود، کارهای باارزشِ زیادی هم انجام داده باشد و بر عکس، اگر کسی برای زندگی خود، یک طرح و ایده کلّی داشته باشد، امّا طرح او، در عالم خارج (واقع) ارزشمند نباشد، باز، زندگی او بی معنا خواهد بود.

نظریه عین گرایی ، امکان این را که یک موقعیت رنج زا می تواند از نظر ذهنی ، لذت بخش باشد یا اینکه انتخاب گری انسان بتواند به زندگی معنا دهد را رد می کند . یک نظریه عین گرا معتقد است که برخی از جنبه های زندگی طبیعی ما می تواند آن را معنا دار سازد اما نه فقط برای داشتن هرگونه رویکرد ایجابی ذهنی ( تدیوس ، 1385).

اشکال این نظریه، این است که متأسّفانه هیچ یک از طرفداران آن، به این سؤال که چه چیزی یک کار یا عقیده ذهنی را «باارزش» یا دارای «ارزش ذاتی» می کند و در واقع، چه معیاری برای ارزشمند بودن کارها و عقاید وجود دارد، پاسخ مشخّصی نداده اند.

به نظر برخی معتقدان به این مکتب، زندگی فقط به همان اندازه معنادار است که خلّاق باشد. زندگی تکراری و خالی از هر گونه تازگی و نوآوری، بی معناست؛ چون شخص در این نوع زندگی، هیچ کارِ ارزشمندی انجام نمی دهد. این دیدگاه، در واقع، ارزشمندی را در خلّاقیت و نوآوری می بیند و بر همین اساس، شعر، نقاشی و موسیقی را گرامی می دارد. به عقیده عدّه ای دیگر، ملکات و خصایص نیک اخلاقی، بویژه احساس و عمل خیرخواهانه، شرایط کافی برای معناداری زندگی اند، یا زندگی فقط به اندازه ای که به تولید رفاه یا هر «خیر» دیگری بینجامد، معنادار است. دیدگاه دیگری هم در میان معتقدان به این نظریه (شخص گرایی) مطرح است که می گوید: زندگی معنادار، مشروط به تحقّق بخشیدن به فضیلت های اخلاقی است.

افلاطون

از نظر افلاطون غایت زندگی رسیدن به والاترین صورت معرفت یعنی ایده ی خیر است ، ایده ای که همه امور نیک در جهان از آن بهره مندند .

سعادت و نیکبختی را تنها می توان با پیروی از فضیلت به دست آورد و فضیلت یعنی تشبیه جستن به خداوند . ما باید تا جایی که می توانیم شبیه خداوند شویم و شبیه خدا شدن یعنی عادل و درستکار گشتن به کمک حکمت .

بنابر این هیچ کس نمی تواند امیدوار باشد که بدون فعالیت عقلانی در دستیابی به یک زندگی خوب توفیق یابد . با این وجود افلاطون لذات حسی که با درد و رنج همراه نباشند را نیز برای چنین زندگی لازم می داند .

فلسفه افلاطون یک نوع فلسفه زندگی است و معنای زندگی به واسطه فلسفه ای مبتنی بر «حقیقت مطلق و راستین» کشف می شود.

طبق نظر افلاطون زندگی انسان، فرآیندی غایتمند است که هدف آن نیل به «مثال خیر» است. فرآیندی که متضمن شناخت خیر، سرسپردگی و دلباختگی بدان و تخلق به فضایل است. «مثال خیر» به عنوان سلطان ساحت معقول در اعلی عِلیّین عالم مثل قرار داشته و سرتاسر خوبی و زیبایی و سودمندی است که نیل به آن، غایت «فلسفه» است : زندگی فلسفی، بهترین راه تحصیل غایت خیر است. با توجّه به غایتمندی زندگی نزد افلاطون و جایگاه مثال خیر در نظام فلسفی وی بجاست که دیدگاه فراطبیعت گرایانه نسبت به معنای زندگی را به او نسبت دهیم.

ارسطو

ارسطو معتقد بود هیچ نظام نظری وجود ندارد که فرد با مطالعه آن درستکار شود ، پس اگر کسی بخواهد با فضیلت شود ، کافی نیست که تنها درباره چیستی فضیلت تحقیق و مطالعه کند ، بلکه او باید اعمال فضیلت آمیز هم انجام دهد .

به عقیده ارسطو هر فعلی با هدف خاصی انجام می گیرد و آن هدف « خیر » است . هر فنی و هر پژوهشی ، هر عملی و انتخابی ، ظاهرا متوجه خیری است . از این رو خیر به درستی به عنوان غایت همه امور تعریف شده است .

به علاوه بالاترین خیر آن است که به خاطر خودش مطلوب باشد و دیگر امور نیک هم به خاطر آن مطلوب باشند . ارسطو تلاش می کند تا پاسخ دهد که این والاترین خیر چیست ؟

اگر چه ظاهرا همه مردم معتقدند که غایت نهایی زندگی سعادت است اما در مورد ماهیت سعادت هرگز چنین توافقی ندارند . ارسطو سعادت را فعالیت ها بر طبق فضیلت می داند ، این فضیلت شامل فضائل عقلانی و فضائل اخلاقی است .

ارسطو میان لذت و معنای زندگی ارتباط عمیقی ایجاد می‌کند و نیک‌بختی را شرط لازم و کافی معنادار شدن زندگی می‌داند. معنایی که لذت آن‌را همراهی می‌کند و مکمل آن است. ارسطو ابتدا دستیابی به نیک‌بختی را هدف نهایی معرفی می‌کند و سپس ارتباط میان لذت و معنای زندگی را بیان می‌کند. وی راه رسیدن به نیک‌بختی را فضیلت دانسته و فضایل را به دو دسته عقلانی یا اخلاقی تقسیم می‌کند. برتری فضایل عقلانی از مختص انسان بودنشان ناشی شده و لذا لذات حاصل از آن‌ها نیز ناب‌ترند. پس اولا و بالذات معنای زندگی را باید در آن‌ها جست. او لذت را شرط لازم و ناکافی برای نیک‌بختی می‌داند. بنابراین ما زندگی نمی‌کنیم برای رسیدن به لذت؛ بلکه زندگی می‌کنیم برای رسیدن به نیک‌بختی نهایی، که در سایه‌ی آن می‌توان صاحب برترین لذات شد.

جان لاک

جان لاک در راه شناخت مسئله خوشبختی با مسائلی همچون لذت و آلام بشری، اصول اخلاقی، عقلانیت رفتاری و معیار نیک و بد، و همچنین اجتماع، نهادهای دینی، حکومت و قانون روبرو بود. او ضمن ترکیب روایتی طبیعت گرایانه با روایتی دینی و اخلاقی، به رفع موانع و حل تعارضات خوشبختی در حیطه حیات جمعی بشر پرداخت و بر عقلانیت، تساهل، قانون و حکومت مدنی تأکید داشت.

آرتور شوپنهاور

آرتور شوپنهاور (1860-1788)، معتقد است که زندگی بی­ معناست، زیرا حقیقت جهان خواست و اراده است منتهی این اراده هم بدون علت است و هم بدون هدف. از نظر او زندگی سراسر رنج است و راه رهایی از این رنج هم کاستن از شدّت اراده است. او می گوید:

اراده همواره تقلّا می­ کند، زیرا تلاش یگانه ماهیت آن است، و هیچ مقصود محصولی نمی­تواند نقطة پایانی برآن بگذارد. از این رو، چنین کوششی نمی­تواند به رضایتی نهایی دست یابد...امّا در خود تا ابد ادامه دارد...درد به­خودی­خود گریزناپذیر و ذاتی زندگی است، کوشش های توقف­ناپذیر برای دور ساختن رنج کاری بیش از تغییر در صورت آن انجام نمی‌دهند...هرچه اراده شدیدتر، رنج هم بیشتر. بنابراین، راه رهایی از این رنج کاستن از شدّت اراده است و نه خودکشی...خودکشی نه تنها انکار اراده نیست، بلکه تأئید نیرومند آن نیز هست، زیرا ماهیت ذاتی انکار در این واقعیت مضمر است که از لذّت زندگی اجتناب شود، نه از غم­های آن (شوپنهاور، جهان همچون اراده و تصور، صص89-306).

در اینجا به نظر می­رسد که شوپنهاور علی‌رغم اعتقاد به سراسر رنج بودن زندگی، در واقع، لذات آن را بیشتر از غم­ هایش احساس می­ کرده ­است که خودکشی را به نوعی محرومیت از لذات زندگی می ­داند.

کیرکگور

کرکگور نواندیشی دینی و فیلسوفی وجودی نگر محسوب می شود، بنابراین آرای وی معطوف به انسان و ویژگی های وجودی آن شکل می گیرد. زندگی نیز فرایندی است که انسان آن را طی می کند و در فلسفه وجودی، نه به عنوان یک مفهوم انتزاعی، بلکه به منزله واقعیتی انضمامی (که احوال، افعال و افکار زینده آن را می سازد) لحاظ می شود.

از این رو معنای زندگی در نسبتی برابر با معنای زینده یعنی انسان قرار می گیرد و مؤلفه های درون مایه معنای زندگی، متناظر با ویژگی های وجودی انسان رقم می خورد. این ویژگی های وجودی عبارتند از صیرورت، فردانیت، تناقض، رنج، عشق، هراس و نومیدی. کیفیت تحقق این ویژگی ها و در نتیجه معنایی که در زندگی پیدا می کنند، در کنار هم معنای زندگی را رقم می زند. هرچه این مؤلفه ها از معنای ارزنده تر و شایسته تری برخوردار باشند، به همان نسبت زندگی فرد معنادار خواهد بود.

نکته دیگر آنکه از نظر کرکگور مؤلفه های وجودی همه به یک منظور در انسان گرد آمده اند و آن «انسان اصیل» شدن یا «خود شدن» است. به این ترتیب معنای زندگی نزد وی در گرو تحقق بخشیدن به خود اصیل انسانی است و این امر مستلزم تحقق ویژگی های وجودی انسان در معنای اصیلشان خواهد بود.

تکیه کیرکگور بر سابجکتیویته به عنوان یک حقیقت پایدار برای کشف معنای آبجکتیو زندگی با توجه به سپهرهای هستی است .

ژان پل سارتر

جعل و کشف معنا دو دیدگاه بنیادین در معنای زندگی هستند که هر کدام موافقان و مخالفانی را به خود اختصاص داده اند. سارتر با تبیین وجودِ فی نفسه و وجودِ لنفسه، و همچنین مفاهیمی همچون امکان ناضرور، آزادی و فردیت، ابتدا جهان را از هر معنایی تهی می کند و سپس برای استعلای خویش و همچنین عدم انفعال، در پی جعل معناست.

بنابراین، در این حوزه، سارتر را می توان یک ناشناخت گرا و سوبژکتیویست خواند و از این رو انتقادات مربوط به این دو نحله به سارتر نیز تعلق می گیرد. برای نمونه، سارتر با سوبژکتیو دانستن معنا امکان هر گونه داوری معرفتی را درباره صدق و کذب دیدگاه اخذشده از بین می برد. در عین حال، به نظر می رسد، با توجه به مبانی معرفتی ناشناخت گرایان و سوبژکتیویست ها، می توان از قوت این نقد کاست.

همان طور که می دانیم، تأکیدِ سارتر و سایر اگزیستانسیالیست ها بر جعل و یا کشف معنا شدیداً وابسته به فرد و ساختار سوبژکتیو اوست. بنابراین به نظر می آید با توجه به بنیان های فلسفی سارتر، نقدهای مبتنی بر شناخت گرایی بر سارتر وارد نباشد.

بی معنابودن بنیادین زندگی به دلیل وجود نداشتن خداوند از نظر سارتر که با توجه به آگاهی انسان می توان به روش سابجکتیو برای آن معنایی جعل کرد، ژرف اندیشی شده است.

ویکتور فرانکل

براساس نظر فرانکل ، ناخوشی زمان ما عبارتست از « بی معنایی » یا « خلاء وجودی » که غالبا وقتی تجربه می شود که مردم خودشان را با امور عادی یا کار مشغول نمی سازند . فرآیند درمانی زمانی به نتیجه می رسد که فرد با رنج بردن ، کار و عشق ، چالش ایجاد نماید . معنا درمانی بر پایه ی مفاهیم اساسی از قبیل آزادی ، مسئولیت پذیری ، ارزش ها و جستجوی معنا قرار دارد ( کوری ، 2001 به نقل از پور ابراهیم ، 1385).

وی در مکتب خویش، که تحت عنوان ""معنا درمانی"" نامیده می شود، کوشیده است به فرد، بیاموزد که معنای زندگی خویش را دریابد و از رخوت و خلا وجودی، بیرون آمده و آن سرچشمه های زلال زندگی را ادراک کند و زندگی را پوچ و باطل نداند. بنابراین باید هدف یا معنایی در زندگی وجود داشته باشد. این هدف یا معنا به گونه ای است که حتی بغرنج ترین لحظات زندگی را نیز معنادار می کند. مرگ، رنج و بلابای طبیعی و... همه با وجود معنا در زندگی قابل تحمل می شوند.

فرانکل از همه ی این مقوله ها صحبت کرده و رابطه ی معناداری با آنها را تشریح نموده است. فرانکل یاد آوری می کند که معنا در زندکی امری مکشوف و واقعی است، نه امری فرضی و جعلی. باور به خداوند، اساسی ترین امری است که زندگی را معنادار می کند و فرانکل به نقش خداباوری در دین تذکار داده است. خود فرانکل، معنای زندگی اش را، معنادار کردن زندگی افراد می داند.

ویکتور فرانکل که بیماری روان رنجوری را بازتاب ناکامی در معنایابی می داند، معنادرمانی ( لوگوتراپی ) را به مدد گرفته است. او بر این باور است که هر فردی دارای وظیفه و رسالتی ویژه در زندگی است که تنها خود او می تواند آن را تحقّق بخشد، بدون تصور هرگونه جانشینی برای وی، زیرا زندگی قابل برگشت دوباره نیست ( ذاکر ، 1377).

آنچه فرانکل را از « می » و « یالوم » جدا می کند تاکید بدون قید او بر معنی زندگی است . براساس نظر فرانکل وجود انسان شامل 3 بعد جسمانی ، روانی و روحانی است که سوی جنبه ی منحصر به فرد انسان است . در هر حال این 3 باید فهمیده شوند چرا که شخص به عنوان یک کل مطرح است ( وونگ ، 2003).

اثر فرانکل درباره معنی، که جلوه عالی روان‌شناسی مثبت‌نگر و نیز عرصه‌های هستی‌نگر است، هنوز هم مهم است. براساس مفهوم « اراده معنا » وی سه مزیت برای زندگی کردن با معنا بیان کرد که عبارت است از: ارزش خلاق، تجربه‌ای و نگرشی. پژوهشگران، از زمانی که فرانکل این مفهوم را طرح کرد، هفت منبع عمده معنا را که در فرهنگ‌های مختلف یافته شده است شناسایی کرده‌اند، که شامل: پیشرفت، پذیرش، رابطه، صمیمیت، دین، تعالی خود و انصاف می‌شود.

از معروفترین تعاریف ارائه شده از معنای زندگي مربوط به دیدگاه فرانکل (1984؛ به نقل از دهداری، یاراحمدی، تقدیسي، دانشور و احمدپور، 1392) است که اعتقاد دارد اجرای فعالیت های مورد علاقه توسوط فرد، احساس پیوندخوردن با منبعي بي پایان، ارتباط با دیگران و طبیعت مي تواند باعث رسیدن فرد به معنای زندگي و دستیابي به فلسفۀ وجودی در او شود همچنین، معنای زندگي با عنوان احساس ارتباط با منبع هستي، هدفمندی در زندگي، رسیدن به اهداف با ارزش و دستیابي به تکامل بیان شده است . معنای زندگي، ماهیتي شناختي دارد؛ زیرا نشان دهنده باور افراد در وجود هدفي نهایي در زندگي، اعتقاد به معنویت و سرای آخرت است ( هو، چنگ و چنگ ؛ 2010 ).

فرانکل (1988 ،به نقل از همفیل، 2015) معتقد است معنای زندگي هر فرد منحصر به فرد است او معنای زندگي را در دو سطح « معنای زمیني » و « معنای غایي » تصور مي کند و تجلي معنای غایي یا آسماني را معنویت و دین مي داند همچنین، این معنا با گذشت زمان تغییر مي کند . او بر سه واقعیت وجود از انسان تأکید مي کند:

1 -زندگي در هر شرایطي دارای معناست و هر کس باید معنای زندگي خود را بیابد .

2- انسان ذاتاً در جستجوی کسب این معناست و اراده معطوف به معنا دارد.

3 - انسان در همه شرایط آزاد است تا برای زندگي خود معنایي بیابد .

فردریش نیچه ، شوپنهاور

نیچه و قبل از او شوپنهاور و فروید معتقد بودند که زندگی فی­نفسه هیچ معنایی ندارد و ما باید با توسل به اراده آهنین خود و از طریق گزینش­ها و پاسخ مثبت به لحظه لحظه زندگی و رنج­های آن، زندگی خود را معنادار سازیم.

فریدریش نیچه نظریه نیست ­انگاری - خلق ارزش­ های جدید و جایگزین کردن آنها به ­جای ارزش ­های گذشته - را در چهار عرصه مهم زندگی انسان­ها بیان می کند:

1. نیست­ انگاری در قلمرو حقیقت؛

2. نیست ­انگاری در قلمرو دین؛

3. نیست ­انگاری در قلمرو زندگی زاهدانه؛

4. نیست انگاری در قلمرو اخلاق متداول.

نیچه انسانی را که با توجه به نظریه «اراده معطوف به قدرت» و بنابر توانمندی ها و استعدادهای درونی خود و بدون تبعیت از آرمان های از پیش طراحی شده رفتار کند، «فراانسان» می­نامد. اراده قدرت در اندیشه نیچه، انسان را به نهایت توان خواهی می رساند.

فروید

فروید از جمله نوابغ قرن بیستم، پرسش از چیستی معنای زندگی را نشانه بیماری فرد می داند. او می ­گوید:

لحظه ­ای که فرد از معنای زندگی سؤال می­کند، بیمار است...او با این پرسش به یک­سری شهوات ارضا نشده­ای اذعان می­کند که به جای آنها چیزهای دیگری اتفاق افتاده­است، در واقع نوعی تسلّا به احساس ناراحتی و اضطراب است (فروید، نامه به ماریو بناپارت، 1973).

هایدگر مقدم

فلسفه هایدگر اهتمام به پرسش از معنای هستی است و نقطه شروع برای پاسخ به این پرسش، سئوال از هستی خود پرسشگر است. در تفکر هایدگر متقدم دو خصوصیت عمده برای دازاین می توان یافت:

اولا،ً یک شخص اساساً یک کنشگر است. شخصیت و جهان جداناپذیرند و هایدگر این نکته را به صورت در-جهان-بودن بیان می کند.

ثانیاً، شخصیت انسان، با بودن- میان- دیگر- مردم توضیح داده می شود.

بنابراین، باید دید، آیا فلسفه هایدگر اولاً تفکیکی میان زندگی معنادار و زندگی فاقد معنا قائل می شود یا خیر؟ و ثانیاً در صورت تفکیک میان این دو زندگی، محتوای زندگی معنادار را چگونه تبیین می کند؟

بررسی آراء هایدگر متقدم نشان می دهد اولاً وی میان زندگی معنادار و زندگی فاقد معنا تفکیک می نهد و ثانیاً میان میراث فرهنگی و معناداری زندگی ارتباط معناداری وجود دارد. بنابر دیدگاه وی، تسلط دیگران بر انسان و پیروی انسان از افکار عمومی، برای انسان زندگی غیراصیل است.

مرگ اندیشی انسان را به سوی زندگی اصیل سوق می دهد و زندگی معنادار از نظر هایدگر زندگی اصیل است. محتوای زندگی معنادار نیز از تعامل میراث فرهنگی و واقع مندی انسان بر انسان مکشوف می شود.

ارنست همینگوی

در آثار همینگوی، مرگ موضوع مهمی است که در نقطه مقابل زندگی قرار می‌گیرد. در آثار او این حقیقت بیان می‌شود که زندگی معنای واقعی خود را در مقابله با مرگ می ‌یابد. بنابراین بیشترین نماد در تمام آثار همینگوی موضوع مرگ و خشونت است که زندگی و هویت انسانی را مطرح می‌سازد.

در آثار همینگوی، معنای زندگی در تکرار تجربه مرگ یافته می‌شود و این تنش بین زندگی و مرگ باید همواره پویا باشد. در غیر این صورت قهرمانان داستان هویت فردی خود را از دست می‌دهند و جزئی از جمعیت عامه مردم می‌شوند. می ‌توان نتیجه ‌گیری کرد که درک مفهوم مرگ، بیهودگی زندگی روزمره را می‌ شکند و انسان را از ورطه مشغولیات روزمره رها می‌سازد. بعلاوه، با درون ‌گرایی اندیشه مرگ، انسان از ابعاد محدود کننده مرگ در زندگی رهایی می‌یابد.

جان هیک

پرسش از معنای زندگی در فلسفه مساله ایست که واقع گرایانی همچون جان هیک را بر آن داشته تا تبیینی از این مساله بر اساس مبانی خود ارائه دهد . وی با توجه به مولفه های کانتی و ویتگنشتاینی در شبکه تفکرات خود به « معنای عملی زندگی » تصریح کرده و معنای عملی زندگی را در گرو رابطه ای دوطرفه بین انسان و جهان می داند .

بنابراین لاجرم به تاثیرجهان به عنوان امری که انسان زندگی خود را در آن تجربه میکند، پرداخته و تفسیر جهان را به خوش بینی کیهانی - مفهومی که دارای دو مولفه غایت رئوف (خیر) و ساختار متناسب با این غایت از جهان است - منوط می کند . وی ، این خوش بینی کیهانی را نیز مرهون باورهای دینی می داند .

براین اساس، او چرخشی را در پرسش از معنای زندگی ایجاد کرده و آنرا به پرسش از « ماهیت جهان » و سپس از « ماهیت جهان » به پرسش از « خصوصیات دینی که قضاوت بهتری را از جهان به ما عرضه می کند » تبدیل می کند .

جان کاتینگهام

جان کاتینگهام متولّد 1958 در کاتینگهام انگلیس، از اندیشمندان معاصر فلسفه است که در حال حاضر استاد بازنشتة دانشگاه ریدینگ انگلیس و عضو افتخاری کالج سنت جان، در آکسفورد است. زمینة اصلی و تخصصّی مطالعاتی­اش فلسفة جدید، به ویژه فلسفة دکارت بوده همچنین در حوزة فلسفة دین، فلسفة اخلاق و معنای زندگی نیز صاحب­نظر است.

جان کاتینگهام در نقد افرادی که زندگی را ذاتاً بی ­معنا دانسته، معنا را منوط به اراده و میل شخصی می ­کنند، می­ گوید:

انسان هر عقیده ­ای هم داشته باشد، دست­کم این تواضع را خواهد داشت که بپذیرد به عنوان موجودی ممکن وجود دارد... و اینکه عملکردها و تصمیمات انسان نمی­توانند بدون اتصال به حقیقتی غیرانسانی و مستقل که خود آن را خلق نکرده است، معنابخش زندگی باشند (2003,p16).

از دیدگاه کاتینگهام، فلسفه­ای که رستگاری و نجات، و به عبارتی معناداری را منوط به قدرت می­کند، هیچ ارزشی برای ادّعاهای انسان­های ضعیف و محتاط قائل نیست، در­حالی­که در واقع چنین نمی­تواند باشد، زیرا حتی انسان­های ضعیف هم خواهان زندگی معنادار بوده و می­توانند از آن بهره­مند شوند و بنابراین، اگر قرار است زندگی اساساً معنایی داشته باشد، نمی­تواند صرفاً امری جعلی و مطابق سلیقه شخصی ما باشد. بدین ترتیب، او سوبژکتیو بودن معنا را رد می­کند. سپس با بحثی در خصوص رابطه علم و معنا، علل احساس بی معنایی را در دوران جدید مطرح و رد می­کند و از این رو، به بیان دیدگاه اصلی خود نزدیکتر می شود.

کاتینگهام نه تنها معتقد است که علم با تمام پیشرفت­های چشمگیری که داشته است و حتی با رسیدن به یک نظریه یکپارچه که مورد نظر هاوکینگ است، از پاسخ­گویی به چرایی وجود ما و جهان عاجز است و در واقع، نهایت کاری که علم می­تواند در این زمینه انجام دهد همچنان توصیف جهانی است که وجود دارد و نه تبیین این­که چرا اصلاً باید جهانی وجود داشته باشد که مورد توصیف قرار گیرد، بلکه حتی پیشرفت­های علمی را یکی از دلایل عمده احساس بی­ معنایی در دوران مدرن معرفی می­کند. از جمله نظریه­های علمی که به عنوان مانعی بر سر راه معناداری زندگی معرفی شده­اند، می­توان از کیهان شناسی مدرن و انقلاب کوپرنیکی، حذف علت غایی از علم در قرن هفدهم توسط رنه دکارت و نظریه تکامل داروین در قرن نوزده نام برد.

کاتینگهام اظهار می ­کند که عمده تفکر دینی پیش از کوپرنیک درباره نسبت ما با نظمی برتر بود که بسیار بزرگتر از ما بود، ولی دست­کم از لحاظ معنوی برای ما قابل دسترس بود. به عبارت دیگر، تا قبل از انقلاب کوپرنیک تفکر غالب مطابق داستان کهن آفرینش در کتاب مقدس این بود که انسان­ها نقش محوری خاصی در جهان دارند- آنها به صورت خدا خلق شده­اند و در جهانی جای گرفته­اند که به معنای خاصی به خاطر آنها به­وجود آمده است، «خورشید و ماه بر فراز آسمان­ برای نورافشانی به زمین تنظیم شده­اند (سفر پیدایش17:1)».

کاتینگهام معتقد است که ؛ اگرچه، در واقع زندگی ما در مقایسه با وسعت جهان و ابدیت حقیر و فانی است، چه بسا نیازی نیست که این فانی بودن به خودی خود منجر به بی معنایی شود (2003,p36).

ویژگی ­های معناداری کاتینگهام عبارتند از:

1- انتخابی بودن؛

2- آگاهانه بودن این انتخاب؛

3- برخورداری از منزلت اخلاقی؛

4- موفقیت­مداری.

عمل معنادار، عملی است که فاعلی عاقل آن را آگاهانه و با توجه به منزلت اخلاقی عمل انتخاب کرده و می­خواهد در نهایت به موفقیت برسد و عملاً به چیزی دست یابد.

کاتینگهام اظهار می­کند تصوری که عنصر شانس ایجاد می­کند، هم به­لحاظ روانشناسانه غیرقابل هضم است و هم به­لحاظ اخلاقی نفرت­انگیز و تهوع­آور. به لحاظ اخلاقی نفرت­انگیز است، زیرا برخلاف سنّت دیرینه مساوات­گرایی است که ریشه در برترین اندیشه­های مسیحی و اسلامی دارد. از سوی دیگر، به لحاظ روانشناسانه جز برای نیرومندترین ابرمردان غیرقابل هضم است، زیرا به­طور کاملاً واهی از ما انتظار دارد که بدون این­که دلیل خاصی برای امید به موفقیت داشته باشیم، قدم در راه بگذاریم (2003,p69).

از نظر کاتینگهام تنها راه­حل، تحول درونی و تغییر در نوع نگاه به عالم و انسان و در نتیجه سیر در مسیر معنویت است که می­تواند زندگی ما را سرشار از معنا سازد. به عبارت دیگر، داشتن اعتقاد دینی و خداباوری باعث ایجاد آرامش توأم با آگاهی در ما می‌شود و ما با آگاهی از باورهای دینی و پذیرش آنها به آسانی می­توانیم تمامی رنج­هایی را که با آنها مواجه می­شویم و غالباً مانعی بر سر راه معناداری قلمداد می‌شوند، توجیه کنیم و به آرامشی دست یابیم که به کلِ متفاوت از آرامش حاصل از تزریق دارویی آرام­بخش است؛ یعنی آرامشی ناشی از آگاهی، و در واقع همین آرامش است که به زندگی معنا می ­دهد.

سوزان ولف

سوزان ولف این دیدگاه را به ­طور خیلی مختصر به این صورت بیان می کند : « معنا وقتی حاصل می ­شود که کشش ذهنی با جاذبه­ای عینی هماهنگ شود» (نقدونظر،1382،ص34).

سوزان وولف بر این باور است که زندگی معنادار باید به صورتی فعال درگیر طرحی ارزشمند باشد. پس، اگر کسی به گونه ای فعال درگیر چیزی نباشد زندگی اش بی معنا است، هرچند کارهای باارزشی در زندگی انجام دهد، چنان که اگر کسی فعالانه درگیر کاری بی ارزش باشد، زندگی اش بی معنا است ( متز ، 1382).

ریچارد تیلور

یکی از نظریه ­های عین­گرا، نظریة خلاقیت است که توسط ریچارد تیلور بیان می ­شود. او معتقد است که زندگی فقط تا اندازه­ای معنا دارد که خلّاق باشد. تیلور با بازگشت به آزمون فکری سیزیفوس بیان می­کند که بهترین تبیین برای فقدان معنا در زندگی او این است که حیات وی پر از تکرار و خالی از نوآوری است. زندگی او بی­معناست، چون هیچ چیز اصیل و زیبایی انجام نمی­دهد. بنابراین، می­توان دریافت که هنر شامل: نقاشی، موسیقی، شعر و...و حتی احتمالاً کشف علمی را می­توان از عواملی دانست که به زندگی ارزش می دهند.

از نظر ریچارد تیلور مفهوم «بی معنایی» دشواری کمتری نسبت به مفهوم «معناداری» دارد. به همین دلیل او ابتدا به تعریف زندگی بی معنا، که بهترین نمونه آن افسانه باستانی سیسوفوس است، می پردازد و سپس از طریق مقایسه زندگی بامعنا را تعریف می کند.

وی زندگی بی معنا را زندگی بیهوده می داند که مطلقاً هیچ حاصلی ندارد. بنابراین، زندگی بامعنا زندگی هدفمند خواهد بود. اما اگر هدف زندگی صرفاً خود زندگی باشد و انسان به فعالیت های تکراری بپردازد که به آن ها علاقه ای ندارد، زندگی او معنایی نخواهد داشت. همچنین اگر انسان به اهداف خود برسد و سپس به استراحت بپردازد و از نتیجه کارهایش لذت ببرد دچار ملال بی پایان می شود و زندگی اش بی معنا خواهد شد.

تیلور زندگی را تا اندازه ای معنادار می نماید که خلّاق باشد. در غیر این صورت، جز تکرار مدام نیست. به نظر تیلور، اموری مثل نقاشی، موسیقی و شعر سبب نوآوری است. شاید او کشف علمی را نیز در همین سطح بستاید ( متز ، 1382).

تیلور نتیجه می گیرد که معنای زندگی عبارت است از انجام فعالیت هایی که اراده و علاقه ما به آن ها تعلق گرفته است. معنای زندگی چیزی جز ارضای امیال مان نیست. از این رو، معنای زندگی از درون ما نشأت می گیرد نه از بیرون.

لورانس توماس

برخی از عین­گراها نظیر لورانس توماس اخلاق را معنابخش زندگی می­دانند. به نظر ایشان، اخلاق مستقلاً و بدون ایمان به خدا می­تواند معنابخش زندگی باشد. صورت سادة این دیدگاه به این ترتیب است که اخلاقی عمل کردن در درجة نخست نشان دهندة سلامت عملکرد قوای ذهنی و روحی است که برخورداری از چنین سلامتی خود می­تواند به زندگی معنا دهد. از سوی دیگر، وقتی شما اخلاقی عمل می­کنید؛ مثلاً به فردی کمک می­کنید و باعث آرامش و خشنودی او می‌شوید، از یک سو این آرامش باعث آرامش و رضایت خاطر خود شما هم می­شود و از سویی مورد تمجید و تحسین واقع می­شوید که خود این تأیید و تصدیق توسط دیگران باعث می­شود که ما زندگی­مان را معنادار بیابیم.

گرت تامسون

پرسش «معنای زندگی چیست؟» موضوع پژوهشی است که گَرِت تامسون در کتاب در باب معنای زندگی مفصل به آن پرداخته است.

او هدفداری را صرفا شرط لازم معناداری می داند و بر آن است که زندگی دارای ارزش ذاتی است، نه اینکه فقط ابزار دستیابی به هدف متعالی یا غیرمتعالی باشد. تامسن معنای زندگی را حالت زندگی شخص نسبت به حقیقت استعلایی جهان می داند.

از نظر او فهم معنای زندگی باید دلالت های عملی برای روشی داشته باشد که با آن روش زندگی می کنیم. او همچنین ارتباط یافتن فرد با ارزش های ورای خود را عامل دیگری در معناداری یاد می کند و معتقد است در عشق که پیچیده ترین نوع روابط انسانی حاکم است، دو طرف رابطه ی عاشقانه به نوعی ماآگاهی دست پیدا می کنند و از این رهگذر در ارزش های یکدیگر سهیم می شوند و فرایند زندگی خود را معنادارتر می سازند.

در پایان تامسن از طرح زندگی هر انسان یاد می کند که پیش فهم های هر فردی بر آن اثر می گذارد و تفسیر فرایند زندگی هر فرد بر پایه ی همین طرح صورت می پذیرد.

تدئوس متز

اگر ما انسان متدّینی باشیم و بپذیریم که خدا موجودی همه­ دان، همه­ توان و سراسر خیر است که بنیانگذار و خالق جهان فیزیکی است و از این خلقت خود هدفی دارد، هرگز دچار احساس بی ­معنایی نمی‌شویم (Metz,2007).

نظریه خدامحور معنای زندگی بر آن است که ربط و نسبت خاصّ با خداوند یکی از شرایط ضروری جهت معناداری زندگی میباشد. تفسیرهای مختلفی از این نظریه ارائه شده ، امّا مهم ترین تفسیر خدامحور نظریه هدف الاهی است. براساس این نظریه، تحقّق بخشیدن به هدف خداوند تنها سرچشمه معناداری زندگی است. بر نظریه هدف الاهی نقدهای بسیاری همچون تقابل هدف خداوند با اخلاقی بودن و قدرت مطلق خداوند وارد شده، امّا به اعتقاد تدئوس متز مهم ترین اشکال بر این نظریه، تقابل نظریه هدف الاهی با دیدگاه خدامحور معنای زندگی میباشد. براساس این اعتراض اوصافی که سبب میشود خداوند یگانه منبع معنا باشد (یعنی فرازمانی بودن، تغییرناپذیری، و بساطت) با هدفمند بودن خداوند در تعارض است.

برای یک طبیعت گرا، زندگی بامعنا می تواند از شیوه های بودن و عمل کردن در این جهان، مطابق با آنچه علم می گوید، حاصل آید ( متز ، 1382).

والتر ترنس استیس

والتر. تی. استیس که هدف کیهانی را توهّم بزرگ می داند و بر رهایی از آن تأکید دارد، بالا بردن سطح فرهنگ و آموزش زندگی سعادتمندانه و دلبستگی به توهم های کوچک سعادت زا ( توهم عشق، قدرت، شهرت و ... ) را تأمین کنندۀ رضایت به زندگی می شناسد ( استیس ، 1382).

گویی هر اشار های از ساحت متعال با دیواره ای نفوذناپذیر در ذهن غربی مواجه است که هر چیزی را به صورت غیرارادی به شیوۀ طبیعت گرایانه تفسیر می کند ، تا آنجا که به اعتقاد استیس، گرایش به دین حتی با ظهور دین جدید موفقیت آمیز نخواهد بود، زیرا شکاکیت انسانِ مدرن به تصویر خیالی جهانی که محکوم غایت است و رو به سوی خیر دارد ضربه ای جدی وارد کرده است ( استیس، 1382).

جیمز دبلیو. کری

جیمز دبلیو. کری ارتباط بین انسان ها را، که در نقطۀ اوج خود وابسته به رسانه است، سبب معناداری زندگی می داند.

ونگ

مسئله معنای زندگی و معنا در زندگی برای رضایت‌مندی افرادضروری دانسته شده است (استگر ، ۲۰۰۹؛ ونگ۵، ۲۰۰۹). بی‌معنایی در زندگی را شبیه ترس وجودی از مرگ دانسته‌اند. پژوهشگران باور دارند وقتی فردی دچار بی‌معنایی می‌شود با تجربه‌های منفی متعددی روبرو خواهد شد. بر همین اساس، پژوهشگران معتقدند جست و جوی معنا و هدف سزاوارتر از جست و جوی شادکامی است (ونگ، ۲۰۰۹).

کینگ و نَپا

کینگ و نَپا (۱۹۹۸) گفته‌اند که آمیزه‌ شادکامی (اس دبلیو بی= اس دبلیو ال+ پی اِی+ ان اِی) و معنا (همچون مرتبط بودن، هدفمندی و رشد است که شبیه سعادت است) است که بهباشی کلی را پدید می‌آورد. همچنین، معلوم شده است کسانی که در معنامندی نمره بالایی می‌گیرند، بالاترین رتبه محبوبیت را میان گروه نمونه‌شان می‌گیرند.

مگرگور و لیتل

مگرگور و لیتل (۱۹۹۸) مجموعه متنوعی از شاخص‌های سلامت روانی را تحلیل کردند و به این نتیجه رسیدند که مفهوم بهباشی دو مولفه دارد: شادکامی (رضایت از زندگی، عاطفه مثبت، عاطفه منفی) و معنا (مرتبط بودن، هدفمندی و رشد).

ولکرت

ولکرت و همکاران (2019) در تعریف جامعی از معنای زندگی ، بیان می کنند که معنای زندگی بیان می کنند که معنای زندگی یک ساختار چند بعدی که شامل چهار جزء اصلی هدف ( انگیزه ) ، درک ( شناخت ) ، رفتار مسئولانه ( رفتار ) و ارزیابی ( احساسات ) می شود که به صورت مخفف پیور ( PURE ) نامگذاری می شود .

علامه محمد تقی جعفری تبریزی

محمدتقی جعفری تبریزی معتقد است تنها کسی می تواند طعم واقعی معنای زندگی را بچشد که از خود طبیعی فاصله گرفته و به خود حقیقی نائل آید. او با الگو قرار دادن مذهب، عقل و فطرت آگاه، به معرفی حیات معقول می­ پردازد و زیستن در حیات معقول را زیستن در حیات معنادار می­ داند.

از دیدگاه علامه جعفری (ره) حیات پدیده ای شگفت انگیز و باشکوه است که فراوانی و دردسترس بودن مشاهدۀ آن سبب شده تا ساده لوحان آن را پدیده ای معمولی تلقی کنند، پدیده ای در مقابل مرگ. سیر وجودی این افراد در سطح حیاتِ جسمانی و زیست شناختی متوقف گشته، نتوانسته اند دروازه های اف قهای برتر حیات را به روی خود بگشایند. کسی که در این حد از حیات متوقف شود به حیات انسانی دست نمی یابد. به همین جهت، در فرهنگ قرآنی از او با عنوان « میت » یاد شده است ( ر.ک. انعام: 34 ؛ نمل: 34 ) ؛ اینان از حیات معنوی محروم هستند، حیاتی که کلید دستیابی به آن ایمان و عمل صالح است.

علامه محمد حسین طباطبایی

از دیدگاه علّامه طباطبایی غایت خداوند از آفرینش، ذات متعالی خداوند است و انسان با حرکت ذاتی و ارادی خود مراتب وجود به سوی خداوند را سیر میکند و زندگی خویش را معنا می بخشد.

سلیمانی امیری

هدف از آفرینش و معنای زندگی دو مقولهای است که انسان حقیقت جو در پی آگاهی یافتن از آندو است. در مورد نسبت بین این دو مقوله باید گفت که مقولۀ « معنای زندگی » با « هدف آفرینش » متفاوت است، زیرا وقتی از هدف زندگی بحث می شود، نگرش انسان غایت شناختی است، یعنی آدمی در پاسخ به سؤالِ هدف از آفرینش در پی فلسفۀ حیات به عنوان علت غایی است. بدیهی است که غایتمندی نظام آفرینش امری عینی و مربوط به عالم خارج و مستقل از ذهنیت فرد نسبت به زندگی است، در حالیکه معناداری زندگی امری مربوط به روان انسانی است و به نگرش انسان به زندگی وابستگی تمام دارد و برای آنکه زندگی فرد معنادار شود وی باید معنای زندگی را درک نماید ( سلیمانی امیری ، 1382).
با این حال، این دو مسئله با یکدیگر ارتباط دارند، یعنی کشف هر امری به عنوان هدف آفرینش در عالم خارج در روان انسان اثر میگذارد و نگاه او را نسبت به زندگی به ساختار خاصی متصف می کند. ارتباط بین آندو چنان شدت دارد که، از سویی، تفسیر درست یا نادرست از هستی و انسان و آگاهی نسبت به « هدف از آفرینش » زندگی را معنادار یا بی معنا می کند و، از سویی دیگر، نوع نگاه به مقولۀ زندگی انسان را برای انتخاب هدف خاصی برمی انگیزاند. با توجه به ارتباط این دو مقوله است که گاهی کسی که هدف را گم کرده است، معناداری زندگی را منکر می شود و گاهی شخصی با وجود درک مناسب از هدف، زندگی خود را در راستای آن قرار نمی دهد و به همین اندازه از معناداری زندگی دور می شود ( سلیمانی امیری ، 1382).

حضرت علی (ع)

در بین توحیدی و خدا سرچشمۀ همۀ کما ها و زیبایی ها و منشأ همۀ خوبی هاست. ازاین رو ، بهترین کمال با انس به خدا نصیب انسان می شود. ایمان به خدا انسان را از درد و رنجِ تنهایی و ناامیدی و پوچی و از دلمشغولی زجرآور به مقولۀ « گریز ناپذیری مرگ » ، رهایی بخشیده ، آرامشی شگرف نصیب فرد متدین می کند که « أَلاَ بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمئِنُّ الْقُلُوبُ » آگاه باشید که با یاد خدا دل ها آرام می گیرد ( رعد: 28). به این ترتیب ، خداباوری سرچشمۀ معناداری زندگی است.

نفس آدمی نیز مانند جسم غذای حیات میطلبد و حضرت علی معتقد است که توحید و خداشناسی موجب حیات نفس است. زندگی واقعی در شناخت پروردگار نهفته است .

وقتی زندگی ما معنادار خواهد شد که با این طرح کلی و با این هدف خلقت هماهنگ باشد. با این وجود، انسان موجود مختاری است که در پرتو لطف خداوند متعال با فراهم بودن همۀ زمینه ها در سیر تکاملی خویش حق انتخاب دارد و می تواند به هدف عالی کمال بیندیشد و معنای واقعی زندگی را درک کند یا آنکه خود را به هدف های سایه مشغول کند و، در عین بی معنایی واقعی زندگی، در جستجوی معنای ساختگی و آرامش توهمی باشد و در دنیایی از خیال پردازی ها به بحران بزرگ زندگی اش نیندیشد.

انسانی خداباور چون حضرت علی زندگی بشر را در دامنۀ طرح کلی الهی می بیند و، براساس این تفسیر، سطح سادۀ زندگی را وسیله ای برای کسب درجات عالی آن می داند.

یک رویۀ مناسب برای فهم معنای زندگی از منظر امام علی توجه به روشی است که او در زندگی خویش پیش گرفته است، چراکه روش زندگی آدمی در دنیا تابعی از نگرش او نسبت به زندگی است. اگر دنیا در نگرش انسانی عرصۀ رقابت برای رشد و تعالی تلقی شود، آدمی به فراتر از زیستن طبیعی روی آورده، در انتخاب هایش حرمت نفس خویش را نگه می دارد. در انسان شناسیِ امیرمؤمنان به آدمی اجازه داده نمی شود تا برای رسیدن به لذت های طبیعی، دامن نفس خویش را به گناه آلوده کند.

از دید حضرت علی (ع) مرگ دالان عبور از کوچه زندگی به حیات پس از مرگ است . بنابر این مرگ چیز ترسناک و هولناکی نیست ، بلکه حلقه وصل به حضرت یار است . انسان از چیزی می ترسد که در موردش نمی داند ولی حضرت علی (ع) به حقیقت مرگ آگاه است و آن را با آغوشی باز قبول می کند . ایشان قائل است که انسان دو مرحله از زندگی دارد ، مرحله زندگی گذرای دنیوی و مرحله زندگی جاودان اخروی و مرگ واسط این دو است . انسان گاهی با وجود آگاهی و اعتقاد به آخرت مشغول دنیای گذرا شده و از آخرت غفلت می کند ولی با یادآوری مرگ متوجه جاودانگی حیات پس از مرگ می شود .

به طور خلاصه می توان معنای زندگی را در بیان حضرت علی چنین طبقه بندی کرد :

1- خداباوری اساس معنای زندگی

2- ایمان به گریز ناپذیری مرگ ( آخرت باوری و مرگ باوری )

3- شوق به زندگی برای تعالی و رشد

4- عقل دین گرا نه دین گریز

5- رضایت به تقدیر الهی

6- مدارا با مردم

7- قناعت و ساده زیستی

8- فایده رسانی به مردم ( خدمت خلق )

9- دل نبستن به دنیا

10- حرکت در جهت پویایی و رشد و کمال

کارکردهای معنابخشی مرگ

مرگ، ساده ترین واقعیت زندگی ماست. ما متولد می شویم، رشد و زندگی می کنیم و در پایان، می میریم، از این ساده تر نمی شود. شاید گمان شود که مرگ نابودگر زندگی و نقطه ای در برابر آن است. به همین دلیل، زیستن با انکار مرگ است که معنا یافته و پایا می شود. حال اینکه مرگ صرفاً یک پایان نیست، بلکه فرایندی بامعناست. فرایندی که با کمک دین، نه تنها ویرانگر زندگی نیست، که آن را معنا می دهد. زندگی با انکار مرگ، اصالت خود را از کف می دهد. مرگ در سطح شناختی «ایجاد آگاهی از موقعیت» می کند و درحقیقت، پاسخی است به این پرسش که ماهیت این جهان چیست؟ و در سطح کُنش، رویه اخلاقی خاصّی را مطالبه می کند و از اینجاست که کارکردهای مرگ سامان می یابند. این کارکردها تماماً معنایی است که مرگ به زندگی می دهد. اگر اندیشه مرگ نبود، احتمالاً آدم ها طوری دیگر زندگی می کردند.

در نگاه امیرمؤمنان علی (ع) به سطح والای حیات، با وفاداری به اصل معناداری زندگی و در پرتو خداباوری، ایشان نشان می دهد و روشن می کند که زندگی تنها در راستای طرح هدفمند آفرینش، که طرحی الهی است، معنا پیدا می کند تا حدی که شوق به مرگ نیز جزئی از زندگی می گردد.